درآمدن حمزه رضی الله عنه در جنگ بی زره | شرح و تفسیر

درآمدن حمزه رضی الله عنه در جنگ بی زره | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

درآمدن حمزه رضی الله عنه در جنگ بی زره | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر سوم ابیات 3419 تا 3493

نام حکایت : استدعای آن مرد از موسی (ع) زبان بهایم با طیور

بخش : 7 از 8 ( درآمدن حمزه رضی الله عنه در جنگ بی زره )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت استدعای آن مرد از موسی (ع) زبان بهایم با طیور

جوانی نزدِ حضرت موسی (ع) می رود و می گوید : ای پیامبر خدا ، زبان جانوران را به من تعلیم دِه . باشد که از بانگ و آوای آنان ، در تقویتِ دین و ایمانِ خود بهره گیرم . حضرت موسی (ع) به او می گوید : دست از این هوی و هوس بدار و حدِ خود شناس . جوانِ ساده لوح دست از این خواستۀ خطیر خود برنمی دارد و همچنان بر آن اصرار می ورزد . حضرت موسی (ع) به درگاهِ الهی روی می کند و عرضه می دارد : خداوندا تو خود قضاوت فرما ، اگر بدو زبانِ جانوران آموزم چون ظرفیت و قابلیت آن را ندارد تباه شود و …

متن کامل « حکایت استدعای آن مرد از موسی (ع) زبان بهایم با طیور » را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .

متن کامل اشعار درآمدن حمزه رضی الله عنه در جنگ بی زره

ابیات 3419 الی 3493

3419) اندر آخِر حمزه چون در صف شدی / بی زره سرمست در غَزو آمدی

3420) سینه باز و ، تن برهنه ، پیش پیش / درفکندی در صفِ شمشیر ، خویش

3421) خلق پرسیدند کِای عمِ رسول / ای هُژَبرِ صف شکن ، شاهِ فُحول

3422) نه تو لاتُلقُوا بِاَیدیکُم اِلی / تَهلُکه خواندی ز پیغامِ خدا ؟

3423) پس چرا تو خویش را در تَهلکه / می دراندازی چنین در معرکه ؟

3424) چون جوان بودیّ و ، زفت و سخت زِه / تو نمی رفتی سویِ صف بی زره ؟

3425) چون شدی پیر و ضعیف و مُنحَنی / پرده های لاابالی می زنی ؟

3426) لاابالی وار با تیغ و سِنان / می نمایی دار و گیر و امتحان ؟

3427) تیغ ، حُرمت می ندارد پیر را / کی بُوَد تمییز تیغ و تر را ؟

3428) زین نَسَق غمخوارگانِ بی خبر / پند می دادند او را از غِیَر

3429) گفت حمزه : چونکه بودم من جوان / مرگ می دیدم ، وِداعِ این جهان

3430) سویِ مُردن ، کس به رغبت کی رود ؟ / پیشِ اژدرها ، برهنه کی شود ؟

3431) لیک از نورِ محمّد من کنون / نیستم این شهرِ فانی را زبون

3432) از برونِ حِس ، لشکرگاهِ شاه / پُر همی بینم ز نورِ حق ، سپاه

3433) خیمه در خیمه ، طناب اندر طناب / شکرِ آنکه کرد بیدارم ز خواب

3434) آنکه مردن ، پیشِ چشمش تَهلُکه ست / اَمرِ لاتُلقُوا بگیرد او به دست

3435) و آنکه مُردن پیشِ او شد فتحِ باب / سارِعُوا آید مَر او را در خِطاب

3436) اَلحَذر ای مرگ بینان ، بارِعُوا / اَلعَجَل ای حشر بینان ، سارِعُوا

3437) الصّلا ای لطف بینان ، اِفرَحُوا / البَلا ای قهر بینان ، اِترَحُوا

3438) هر که یوسف دید ، جان کردش فِدی / هر که گُرگش دید ، برگشت از هُدی

3439) مرگِ هر یک ای پسر همرنگِ اوست / پیشِ دشمن ، دشمن و ، بر دوست ، دوست

3440) پیشِ تُرک ، آیینه را خوش رنگی است / پیشِ زنگی ، آینه هم زنگی است

3441) آنکه می ترسی ز مرگ اندر فرار / آن ز خود ترسانی ای جان ، هوش دار

3442) رویِ زشتِ توست نه رُخسارِ مرگ / جانِ تو همچون درخت و ، مرگ ، بَرگ

3443) از تو رُسته ست ، ار نکوی است ار بَد است / ناخوش و ، خوش ، هر ضمیرت از خود است

3444) گر به خاری خسته یی ، خود کِشته ای / ور حریر و قَز دری خود رشته ای

3445) دان که نَبوَد فعل ، همرنگِ جزا / هیچ خدمت نیست همرنگِ عطا

3446) مزدِ مزدوران نمی مانَد به کار / کان عَرَض ، وین جوهر است و ، پایدار

3447) آنهمه سختیّ و زور است و عرق / وین همه سیم است و زرّ است و طَبَق

3448) گر تو را آید ز جایی تهمتی / کرد مظلومت دعا در مِحنَتی

3449) تو همی گویی که من آزاده ام / بر کسی من تهمتی ننهاده ام

3450) تو گناهی کرده یی شکلِ دگر / دانه کِشتی ، دانه کی مانَد به بر ؟

3451) او زنا کرد و ، جزا صد چوب بود / گوید او من کی زدم کس را به عود

3452) نه جزای آن زنا بود این بلا ؟ / چوب کی مانَد زنا را در خلا ؟

3453) مار ، کی مانَد عصا را ای کلیم ؟ / درد ، کی مانَد دوا را ای حکیم ؟

3454) تو به جایِ آن عصا ، آبِ منی / چون بیفگندی ، شد آن شخصِ سَنی

3455) یار شد یا مار شد آن آبِ تو / ز آن عصا چون است این اِعجابِ تو ؟

3456) هیچ مانَد آب آن فرزند را ؟ / هیچ مانَد نیشکر مر قند را ؟

3457) چون سجودی یا رکوعی مرد کِشت / شد در آن عالَم سجودِ او بهشت

3458) چونکه پَرّید از دهانش حمدِ حق / مرغِ جَنّت ساختش ربُ الفلق

3459) حمد و تسبیحت نمانَد مرغ را / گر چه نطفۀ مرغ با دست و هوا

3460) چون ز دستت رُست ایثار و زکات / گشت این دست آن طرف ، نخل و نبات

3461) آبِ صبرت ، جویِ آبِ خُلد شد / جویِ شیرِ خُلد ، مهرِ توست و وُد

3462) ذوقِ طاعت گشت جویِ انگبین / مستی و شوقِ تو جویِ خَمر بین

3463) این سبب ها ، آن اثرها را نماند / کس نداند چونش جای آن نشاند ؟

3464) این سبب ها چون به فرمانِ تو بود / چار جُو هم مر تو را فرمان نمود

3465) هر طرف خواهی ، روانش می کنی / آن صفت چون بُد ، چنانش می کنی

3466) چون منیِ تو که در فرمانِ توست / نسلِ آن در امرِ تو آیند چُست

3467) می دود بر امرِ تو فرزندِ تو / که : منم جزوت که کردی اش گرو

3468) آن صفت در امرِ تو بود این جهان / هم در امرِ توست آن جوها روان

3469) آن درختان مر تو را فرمان برند / کآن درختان از صفاتت با بَرند

3470) چون به امرِ توست اینجا این صفات / پس در امرِ توست آنجا آن جَزات

3471) چون ز دستت زخم بر مظلوم رُست / آن درختی گشت و ، ازو زَقّوم رُست

3472) چون ز خشم ، آتش تو در دل ها زدی / مایۀ نارِ جَهنّم آمدی

3473) آتشت اینجا چو آدم سوز بود / آنچه از وی زاد ، مردافروز بود

3474) آتشِ تو ، قصدِ مردم می کند / نار کز وی زاد ، بر مردم زند

3475) آن سخن های چو مار و کژدُمت / مار و کژدُم گشت و می گیرد دُمت

3476) اولیا را داشتی در انتظار / انتظارِ رستخیزت گشت یار

3477) وعدۀ فردا و پس فردای تو / انتظارِ حشرت آمد ، وایِ تو

3478) منتظر مانی در آن روزِ دراز / در حساب و ، آفتابِ جانگداز

3479) کآسمان را منتظر می داشتی / تخمِ فردا رَه رَوَم می کاشتی

3480) خشمِ تو ، تخمِ سَعیرِ دوزخ است / هین بکُش این دوزخت را ، کین فخ است

3481) کشتنِ این نار نَبوَد جز به ور / نُورُک اطفَأ نارَنا نَحنُ الشّکُور

3482) گر تو ، بی نوری ، کنی حلمی به دست / آتشت زنده ست و ، در خاکستر است

3483) آن تکلّف باشد و ، روپوش هین / نار را نکشد به غیرِ نورِ دین

3484) تا نبینی نورِ دین ، ایمن مباش / کآتشِ پنهان شود یک روز فاش

3485) نور ، آبی دان و ، هَم بر آب چَفس / چونکه داری آب ، از آتش مترس

3486) آب آتش را کُشد ، کآتش به خُو / می بسوزد نسل و ، فرزندانِ او

3487) سویِ آن مرغابیان رَو روزِ چند / تا تو را در آبِ حیوانی کشَند

3488) مرغِ خاکی ، مرغِ آبی هم تن اند / لیک ضدّانند ، آب و روغن اند

3489) هر یکی مر اصلِ خود را بنده اند / احتیاطی کُن ، به هم ماننده اند

3490) همچنانکه وسوسه و وحیِ اَلَست / هر دو معقول اند ، لیکن فرق هست

3491) هر دو دَلّالانِ بازارِ ضمیر / رخت ها را می ستایند ای امیر

3492) گر تو صَرّافِ دلی ، فکرت شناس / فرق کُن سِرِ دو فکر چون نخاس

3493) ور ندانی این دو فکرت از گمان / لاخِلابَه گوی و ، مشتاب و مران

شرح و تفسیر درآمدن حمزه رضی الله عنه در جنگ بی زره

اندر آخِر حمزه چون در صف شدی / بی زره سرمست در غَزو آمدی


حضرت حمزه (ع) در اواخرِ دورانِ حیاتِ خود ، بدونِ زره به آوردگاهِ پیکار می رفت و سرمست از بادۀ عشقِ الهی می رزمید .

حمزه بن عبدالمطلّب بن هاشم ، با کُنیه ابویَعلی و ابوعِمارة ( نام دو پس او یعلی و عمارة بود ) و با لقب سیدالشهدا ، عموی رسول الله (ص) بود . به سالِ دوم بعثت به اسلام گروید و با اسلام آوردن او ، مسلمانان در آن شرایطِ پُر خوف و خطر پشت گرم شدند . چرا که او مردی شجاع و با تدبیر بود و بر قریش نفوذی بی چون و چرا داشت . او نخستین پرچمدارِ رسولِ خدا بود و یکی از مهاجران به مدینه . نشان او در جنگ پَرِ شترمرغ بود که بر سینه اش می آویخت . در جنگِ بَدر با دو شمشیر می رزمید و سرانجام در غزوۀ اُحد به سالِ سوم هجری در سنِ 58 سالگی به شهادت رسید و خاک جای او در مدینه است ( اسدالغایة ، ج 2 ، ص 46 و سیرت رسول الله ، ص 262 ) . امّا اینکه او در اواخرِ دورانِ حیاتِ خود بدونِ زره به میدانِ جنگ می رفته در مأخذی یافت نشد .

این از اسلوب بیانی مولاناست که گاه با ذهنِ خلّاقِ خود ، حوادثی می آفریند و یا شخصیت های حکایاتِ خود را تبدیل می کند . چرا که مقصودِ او القایِ مقاصد است و نه نقالی و یا تاریخ نگاری . به هر تقدیر پیامِ اصلی این حکایت ، کوچک شمردن مرگِ ظاهری است در مقابلِ شوق به لقای حضرت حق تعالی .

سینه باز و ، تن برهنه ، پیش پیش / درفکندی در صفِ شمشیر ، خویش


حضرت حمزه در حالی که سینه و تنش عریان بود . خود را در میانِ صفوفِ شمشیر زن می افکند .

خلق پرسیدند کِای عمِ رسول / ای هُژَبرِ صف شکن ، شاهِ فُحول


مردم از او پرسیدند : ای عموی حضرت رسول (ص) ، ای شیرِ صف شکن ، ای شاه و سرورِ دلیران و نامداران . [ هُژَبر = شیر بیشه / فُحول = دلیران ، جمع فَحل ]

نه تو لاتُلقُوا بِاَیدیکُم اِلی / تَهلُکه خواندی ز پیغامِ خدا ؟


مگر تو این پیامِ الهی را نشنیده ای که : خود را با دستِ خود به هلاکت میفکنید ؟ [ اشاره به آیه 195 سورۀ بقره « و خود را با دست خود به هلاکت میفکنید … » ]

پس چرا تو خویش را در تَهلکه / می دراندازی چنین در معرکه ؟


اگر این آیه راشنیده ای . پس چرا خود را در آوردگاه به هلاکت می افکنی ؟

چون جوان بودیّ و ، زفت و سخت زِه / تو نمی رفتی سویِ صف بی زره ؟


آن روزها که جوان بودی و قوی بُنیه و تیراندازی ماهر ، چرا بی زره به جنگ نمی رفتی ؟ [ زَفت = درشت ، ستبر ، فربه / سخت زِه = سخت کمان ، جوانی که زِهِ کمانش سخت کشیده شود ، کنایه از پر قوّت بودن ]

چون شدی پیر و ضعیف و مُنحَنی / پرده های لاابالی می زنی ؟


حالا که سالخورده و ناتوان و خمیده قامت شده ای ، نغمه های بی باکی ساز می کنی . [ پَرده = شرح بیت 11 دفتر اوّل ]

لاابالی وار با تیغ و سِنان / می نمایی دار و گیر و امتحان ؟


بی باکانه با شمشیر و سرنیزه واردِ معرکۀ جنگ می شوی و دلاوری خود را می آزمایی . [ سِنان = سرنیزه / دار و گیر = همان گیر و دار است به معنی رزم ، معرکه ]

تیغ ، حُرمت می ندارد پیر را / کی بُوَد تمییز تیغ و تر را ؟


شمشیر ، احترامِ سالخوردگان را نگه نمی دارد . یعنی شمشیر بر هر که فرود آید می بُرد و دیگر کار به این ندارد که او پیر است و یا جوان . شمشیر و تیر چگونه ممکن است قوۀ تشخیص داشته باشد ؟ یعنی پیشِ خود بگوید : حالا که این آدم ، پیر و ناتوان است من او را زخمی نمی کنم .

زین نَسَق غمخوارگانِ بی خبر / پند می دادند او را از غِیَر


بدین ترتیب آن کسانی که از روی نادانی برای حمزه دلسوزی می کردند با حرارت و غیرتِ تمام او را نصیحت می کردند .

جواب حمزه ، مر خلق را


گفت حمزه : چونکه بودم من جوان / مرگ می دیدم ، وِداعِ این جهان


حضرت حمزه (ع) به آن دلسوزانِ بی خبر جواب داد : من وقتی که جوان بودم ، کوچیدن از این جهان را مرگ و نیستی حساب می کردم . [ «جوان» در اینجا به خام اندیشی و ناپختگی روحی و فکری اشارت دارد . یعنی ناپختگان و خام اندیشان ، مرگ جسم را نیستی و فنای مطلق محسوب می دارند . ]

سویِ مُردن ، کس به رغبت کی رود ؟ / پیشِ اژدرها ، برهنه کی شود ؟


چه کسی حاضر است که با میلِ خود به سوی مرگ گام بردارد ؟ و چه کسی حاضر است که بدونِ زرۀ جنگی و ساز و برگ با اژدها مقابله کند ؟

لیک از نورِ محمّد من کنون / نیستم این شهرِ فانی را زبون


امّا من به برکتِ پرتوِ انوارِ محمدی دیگر اسیر و مقهور این جهان ناپایدار نیستم .

از برونِ حِس ، لشکرگاهِ شاه / پُر همی بینم ز نورِ حق ، سپاه


من در آن سویِ حواسِ ظاهری ، لشکرگاهِ الهی را پُر از سپاهِ نورِ حق می بینم .

خیمه در خیمه ، طناب اندر طناب / شکرِ آنکه کرد بیدارم ز خواب


چادرها به هم پیوسته و طناب ها به هم گره خورده است . خدا را سپاس می گویم که مرا از خوابِ غفلت بیدار کرد .

آنکه مردن ، پیشِ چشمش تَهلُکه ست / اَمرِ لاتُلقُوا بگیرد او به دست


آن کسی که مرگِ جسمانی را هلاکتِ مطلق و نیستی کامل حساب می کند . آیه لاتُلقُوا را دستاویز دستاویز خود می سازد . ( لاتُلقُوا = میفکنید ، نیندازید ، اشاره به آیه 195 سورۀ بقره « و خود را با دست خود به هلاکت میفکنید … » ) [ یعنی می گوید : من که از مرگ و پیکار در راهِ حق می ترسم ، هیچ تقصیری ندارم چون خدا دستور داده است که خود را به هلاکت نیندازید . ]

و آنکه مُردن پیشِ او شد فتحِ باب / سارِعُوا آید مَر او را در خِطاب


و امّا کسی که مرگِ جسمانی در نظرش باعثِ گشوده شدن در معرفت است ، مشمولِ خطابِ «بشتابید» است . ( فتح باب = شرح بیت 1399 دفتر اوّل ) [ اشاره است به آیه 133 سورۀ آل عمران « و بشتابید به سویِ آمرزشی از پروردگارتان و به سویِ بهشتی که فراخنای آن به اندازۀ فراخنای آسمان ها و زمین است که برای پرواپیشگان فراهم آمده است » منظور بیان عظمتِ بهشت است واِلّا آن جهان را نمی توان با کلِ جهانِ محسوس مقایسه کرد . ]

اَلحَذر ای مرگ بینان ، بارِعُوا / اَلعَجَل ای حشر بینان ، سارِعُوا


ای کسانی که مرگِ جسمانی را نیستی کامل و هلاکت به شمار می آورید . در رسیدن به رحمت و مغفرتِ الهی بر یکدیگر برتری بجویید ، ای کسانی که رستاخیز را دیده اید ، عجله کنید . [ بارِعو = برتری بجویید ، پیش دستی کنید ]

الصّلا ای لطف بینان ، اِفرَحُوا / البَلا ای قهر بینان ، اِترَحُوا


ضیلفت در پیش است ، ای کسانی که مرگ جسمانی را لطف حق می شمرید . شادی کنید . بلا در پیش است ، ای کسانی که مرگِ جسمانی را قهر و عذاب می بینید . غمگین شوید . [ اَلصّلا = صلا در عربی به معنی آتش است . در میان عربِ قدیم ، آتش افروختن به نشانِ دعوت به مهمانی و اعلامِ حوادث مرسوم بوده است . عرب بر سرِ پشته ها و بلندی ها آتش می افروخت که اگر گرسنه و یا راه گم کرده ای خواهانِ طعام است با علامتِ آتش بر سرِ سفره حاضر شود . ]

هر که یوسف دید ، جان کردش فِدی / هر که گُرگش دید ، برگشت از هُدی


هر کس مرگِ جسمانی را مانندِ حضرتِ یوسف (ع) زیبا مشاهده کند . جان فدا می کند و هر کس که مرگِ جسمانی را مانندِ گُرگ ، ترس آور ببیند از راهِ هدایت منحرف می شود .

مرگِ هر یک ای پسر همرنگِ اوست / پیشِ دشمن ، دشمن و ، بر دوست ، دوست


ای پسر ، مرگِ هر کسی ، همرنگِ شخصیّت و هویّتِ روحی اوست . مرگ در نظر دشمنان حقیقت ، دشمن است . یعنی امری بس منفور و سهمناک است . امّا همین مرگ در نظرِ دوستان حقیقت ، دوست است . یعنی امری محبوب و زیباست .

پیشِ تُرک ، آیینه را خوش رنگی است / پیشِ زنگی ، آینه هم زنگی است


برای مثال ، در نظر تُرک یعنی در نظرِ آدمِ سفید پوستِ زیبارو ، آینه خوش رنگ و زیباست امّا در نظرِ آدمِ سیاه پوستِ زشت رو ، آینه نیز سیاه و زشت است .

آنکه می ترسی ز مرگ اندر فرار / آن ز خود ترسانی ای جان ، هوش دار


ای جان ، تو که از مرگ می ترسی و می گریزی اگر خوب اندیشه کنی می بینی که سببش اینست که تو از خودت می ترسی . [ مرگ در مَثَل مانندِ آینۀ صاف است که بی هیچ غَرَض و مرضی تو را در خود نشان می دهد . اگر مرگ را زشت می شمری ، علتش اینست که روح و هویتِ باطنی تو زشت است . بنابراین در اصل تو از خودت فرار می کنی نه از مرگ . زیرا مرگ چیزی جز یک تحوّلِ متکامل در جهانِ هستی نیست . ]

رویِ زشتِ توست نه رُخسارِ مرگ / جانِ تو همچون درخت و ، مرگ ، بَرگ


چیزی که از آن می ترسی ، در واقع روح و هویّتِ باطنی توست واِلّا چهرۀ مرگ ترسناک نیست . برای مثال ، هویّتِ باطنی تو مانندِ درخت است و مرگ ، برگ های آن است . یعنی مرگ ، ثمرۀ شخصیّت و هویّتِ توست . [ اگر باطنی زشت و ترسناک داری . مرگ نیز برای تو زشت و ترسناک می شود . ]

از تو رُسته ست ، ار نکوی است ار بَد است / ناخوش و ، خوش ، هر ضمیرت از خود است


چه خوب و چه بَد از تو روییده و پدید آمده است و هر گونه اندیشه و حالی که در ضمیرت پدیدار شده چه خوب و چه بَد از خودِ تو سرچشمه گرفته است . [ رجوع شود به توضیح تجسّمِ ملکوتی اعمال در شرح بیت 2791 دفتر سوم و توضیح معاد جسمانی در شرح بیت 1768 دفتر سوم ]

گر به خاری خسته یی ، خود کِشته ای / ور حریر و قَز دری خود رشته ای


برای مثال ، اگر خاری ، تنِ تو را زخمی کند . تو آن خار را کاشته ای و اگر جامۀ حریر و ابریشم به تن کنی و یا در آن بیآرامی باز خودِ تو آن را بافته و فراهم آورده ای . ( قَز = ابریشم ، پرنیان ) [ در این بیت «خار» کنایه از کیفرِ اعمالِ بَد و «حریر و ابریشم» کنایه از نتایج احوال و افکارِ نیک است . مولانا در چند بیت اخیر بیان کرد که انسان مسئولِ اعمالِ خود است و این انسان است که با انتخابِ خود ، هویت خود را می سازد . ]

دان که نَبوَد فعل ، همرنگِ جزا / هیچ خدمت نیست همرنگِ عطا


امّا این نکته را هم بدان که پاداش و کیفرِ عمل ، همجنس و همسنخِ خودِ آن عمل نیست چنانکه هیچ کاری همجنسِ مزدی که در مقابلش پرداخت می شود نیست . [ مولانا در این بیت و ابیات بعدی می گوید : کیفر و یا پاداشِ عمل ، هر چند همجنسِ آن عمل نیست ولی نتیجه و حاصلِ آن عمل است . ]

مزدِ مزدوران نمی مانَد به کار / کان عَرَض ، وین جوهر است و ، پایدار


مثال دیگر ، دستمزدِ کارگران ، مشابه و یا همجنسِ کارشان نیست . زیرا دستمزد ، عَرَض است و کار ، جوهر است . [ توضیح جوهر و عَرَض در شرح ابیات 946 تا 964 دفتر دوم آمده است . ]

آنهمه سختیّ و زور است و عرق / وین همه سیم است و زرّ است و طَبَق


کار و تلاش سراسر ، سختی و زور زدن و عرق ریختن است ، در مقابلِ این همه کار و تلاش ، دستمزد آن نقره و طلا و طبق است .

گر تو را آید ز جایی تهمتی / کرد مظلومت دعا در مِحنَتی


مثال دیگر ، اگر تو را در جایی به جرمی متهم کنند . بدان که یک ستمدیده به خاطر رنجی که از تو دیده ، تو را نفرین کرده است .

تو همی گویی که من آزاده ام / بر کسی من تهمتی ننهاده ام


امّا تو پیشِ خود می گویی : من که فردی جوانمردم و جرمی مرتکب نشده ام و تا به حال به کسی تهمتی نزده ام .

تو گناهی کرده یی شکلِ دگر / دانه کِشتی ، دانه کی مانَد به بر ؟


هر چند که تو تا کنون به کسی تهمتی نزده ای امّا قبلاََ جرمِ دیگری مرتکب شده ای مثلاََ دانه ای را کاشته ای ، دانه کی مانندِ میوه و محصولِ آن است ؟ یعنی همانطور که ثمرۀ بذر مانندِ خودِ بذر نیست . سزای عمل نیز همجنسِ خودِ عمل نیست .

او زنا کرد و ، جزا صد چوب بود / گوید او من کی زدم کس را به عود


مثال دیگر ، کسی زِنا می کند ، او را می گیرند و به حکمِ قانونِ شرع ، صد ضربۀ چوب ( تازیانه ) می زنند . آن زناکار می گوید : من کی به کسی چوب زده ام که حالا باید چوب بخورم ؟ ( عود = چوب ) [ مصراع اوّل اشاره است به آیه 2 سورۀ نور « به هر یک از زن و مرد زناکار صد تازیانه بزنید … ]

نه جزای آن زنا بود این بلا ؟ / چوب کی مانَد زنا را در خلا ؟


آیا این بلا کیفرِ آن زنا نیست ؟ مسلماََ کیفرِ آن است . امّا چوبِ کیفر چه شباهتی با عمل زنا دارد که در خلوت انجام شده است ؟ مسلماََ هیچ شباهتی با هم ندارند .

مار ، کی مانَد عصا را ای کلیم ؟ / درد ، کی مانَد دوا را ای حکیم ؟


مثال دیگر ، ای موسای کلیم الله ، مار چه شباهتی به عصا دارد ؟ ای حکیم ، درد ، چه شباهتی به درمان دارد . [ اکبرآبادی گوید : مقصود آن است که همان زنا به صورتِ چوب درآمده با آنکه مثلِ آن نیست چنانکه عصای موسی به صورتِ مار پدیدار شده است ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 241 ) ]

تو به جایِ آن عصا ، آبِ منی / چون بیفگندی ، شد آن شخصِ سَنی


امّا تو به جای آن عصا ، آبِ نطفه ات را در رِحمِ زنی می افکنی و آن آب به انسانی والا مبدّل می شود . [ یعنی نباید معجزۀ حضرتِ موسی (ع) و سایر انبیا را انکار کنی چرا که اگر با دیدۀ ژرف بنگری می بینی که کار و بار انسان نیز سراسر اعجاز و اعجاب است . قطره های نطفۀ تو نیز همچون عصایی است که در زمینِ زهدان می افکنی و از آن ، انسانی پدید می آید با خصوصیاتی برتر و عالی تر از خلقتِ اژدها . هستی سراسر معجزه است . ]

یار شد یا مار شد آن آبِ تو / ز آن عصا چون است این اِعجابِ تو ؟


آبِ نطفۀ تو پس از تولد ، یا به دوستی محبوب مبدّل می شود و یا به دشمنی خطرناک . پس با این مقدمه ، چرا تو از اینکه آن عصا به اژدها مبدّل شده و حیات پیدا کرده است تعجب می کنی ؟ [ مصراع دوم را می توان اینگونه نیز معنی کرد : نطفۀ تو به فرزندِ تو مبدّل می شود که یاورِ توست و برای بسیاری دیگر دشمن . ]

هیچ مانَد آب آن فرزند را ؟ / هیچ مانَد نیشکر مر قند را ؟


آیا اصلاََ آبِ نطفه ، شباهتی به فرزندِ تو دارد ؟ مسلماََ شباهتی ندارد . آیا اصلاََ نیشکر ، شباهتی به قند دارد ؟ مسلماََ شباهتی ندارد . در حالیکه قند از نیشکر پدید آمده است . [ تا اینجا مولانا با چند مثالِ روشن بیان کرد که عمل و نتیجه ای که از آن عمل حاصل می شود . هر چند به ظاهر همجنس و همتای یکدیگر نیستند امّا میانِ آن دو ارتباطی دقیق و محکم برقرار است . ]

چون سجودی یا رکوعی مرد کِشت / شد در آن عالَم سجودِ او بهشت


مثال دیگر ، هر گاه انسان دانۀ سجده و یا رکوعی را در قلب و روح خود بکارد . در جهانِ دیگر ، آن سجده و رکوع به بهشتی مبدّل می گردد . [ مولانا از این بیت تا بیتِ 3481 همین بخش ، مجدداََ مسئلۀ تجسمِ ملکوتی اعمال را مطرح می کند و پرده های دیگری از آن برمی دارد و قولِ محکم و سدیدِ حکمت متعالیه صدرایی در باب تجسم اعمال ( شرح بیت 2791 دفتر سوم ) و معادِ جسمانی ( شرح بیت 1768 دفتر سوم ) با این ابیات سازوار است . بیت فوق اشاره است به حدیثِ « پیامبر (ص) فرمود : نهالِ بهشت را بیشتر بنشانید . گفتند : ای رسولِ خدا ، نهال نشاندن بهشت دیگر چیست ؟ فرمود : نیایش و ذکر لا اِلهَ اِلّا الله ( شرح کبیر انقروی ، جزو سوم ، دفتر سوم ، ص 1327 ) ]

چونکه پَرّید از دهانش حمدِ حق / مرغِ جَنّت ساختش ربُ الفلق


همینکه از دهانِ کسی ، ستایش حق پدیدار شود ، پروردگار آفریدگان ( یا پروردگار بامدادان ) ، آن ستایش را در بهشت به مرغِ بهشتی تبدیل می کند . ( رَبُ الفَلَق = پروردگار آفریدگان ، پروردگار بامدادان ، مقتبس از سورۀ فَلَق ) [ اشاره است به حدیث « هر که ذکرِ لا اِلهَ الا الله گوید ، خداوند از هر یک از کلماتِ آن ، پرنده ای می آفریند با منقاری زرّین و پَری مرجانین » ( احادیث مثنوی ، ص 8 ) ]

حمد و تسبیحت نمانَد مرغ را / گر چه نطفۀ مرغ بادست و هوا


حمد و نیایش تو ، هیچ شباهتی به پرنده ندارد . هر چند نطفۀ پرندگان ، باد و هواست . [ به اعتقادِ قدما ، پرندگان به هنگامِ آمیزش از طریقِ باد و هوا باردار می شوند . یعنی پرندۀ نر به ماده هوا می دمد و او را آبستن می کند ( شرح کبیر انقروی ، جزو سوم ، دفتر سوم ، ص 1327 ) این عقیدۀ عامیانۀ قدیمی را به حکمای یونان نسبت داده اند . ]

منظور بیت : آن کسی که زبانش به حمد و نیایش حق مشغول است . با نَفَسِ خود یعنی با حمد و ثنای خود در بهشت ، پرندگان بهشتی خلق می کند . چنانکه پرندگانِ دنیای طبیعت نیز ( به زعمِ قدما ) با دمیدن نفس و القای هوا خلق می شوند . مولانا از یک عقیده عامیانه قدیمی ، نتیجه ای عارفانه می گیرد .

چون ز دستت رُست ایثار و زکات / گشت این دست آن طرف ، نخل و نبات


هر گاه با دستِ همّت و بخششت ، بذلِ مال کردی و زکاتی دادی . بدان که همین دست در آن جهان به نخل و درخت تبدیل می شود . [ منظور از «این دست» ، ایثار و زکات است که در مصراعِ اوّل آمده است . ]

آبِ صبرت ، جویِ آبِ خُلد شد / جویِ شیرِ خُلد ، مهرِ توست و وُد


از اینجا به بعد مولانا شروع می کند به بیان تجسّمِ ملکوتی اعمال و می فرماید : آبِ صبر و استقامتِ تو در طاعت و عبادت و تحمّلِ بلا ، به جویبارِ بهشتی مبدّل می شود . جوی شیر که در بهشت جاری است . همان مهر و محبّتِ تو با خدا و خلق است . [ مصراع دوم اشاره دارد به آیه 15 سورۀ محمّد « در باغ های بهشت ، جویباری زلال و گوارا و جویباری از شیر طعم ناگشته و جویباری از باده ناب و انگبین پالوده از موم جاری است » ]

ذوقِ طاعت گشت جویِ انگبین / مستی و شوقِ تو جویِ خَمر بین


ذوقِ طاعت و عبادت تو به جویبارِ عسل مبدّل می شود و مستی و شوقِ تو به جویبار شرابِ طهور تبدیل می گردد .

این سبب ها ، آن اثرها را نماند / کس نداند چونش جای آن نشاند ؟


این سبب ها یعنی طاعات و عبادات هیچ شباهتی با ان نتایج و آثار یعنی جویبار شیر و انگبین ندارد . و کسی نمی داند که حق تعالی چگونه این سبب ها یعنی طاعات را به آن آثار مبدّل کرده است .

این سبب ها چون به فرمانِ تو بود / چار جُو هم مر تو را فرمان نمود


از آنرو که این سبب ها در دنیا تحتِ فرمانِ تو بودند پس آن چهار جوی نیز در آن جهان مطیع تو خواهند بود .

هر طرف خواهی ، روانش می کنی / آن صفت چون بُد ، چنانش می کنی


آن چهار جوی بهشت را هر طرف که بخواهی می توانی روان کنی و در دنیا آن صفت هر طور بوده ، آن اثر را نیز همانطور خواهی کرد . [ در برخی از تفاسیر قرآنِ کریم در بابِ نهرهای بهشتی گفته اند که در آنجا نهرها به ارادۀ بهشتیان جاری می شود و به ارادۀ آنان تغییر مسیر می دهد . ]

چون منیِ تو که در فرمانِ توست / نسلِ آن در امرِ تو آیند چُست


همانطور که آبِ نطفۀ تو تحتِ فرمانِ توست . نسلِ آن نیز بعد از تولد سریعاََ منقادِ تو می شوند . [ از طریقِ توارُث طبیعی ، خُلق و خوی تو را دنبال می کنند . ]

می دود بر امرِ تو فرزندِ تو / که : منم جزوت که کردی اش گرو


فرزندِ تو طبقِ میل و ارادۀ تو رفتار می کند و می گوید : من پاره ای از تو هستم که تو مرا در رِحَمِ مادرم به ودیعت نهادی .

آن صفت در امرِ تو بود این جهان / هم در امرِ توست آن جوها روان


در این جهان ، اوصافِ پسندیده در فرمانِ تو بود . پس جویبارانِ بهشتی که از آن صفات پدید آمده در تحتِ فرمانِ توست .

آن درختان مر تو را فرمان برند / کآن درختان از صفاتت با بَرند


درختانِ بهشتی ، مطیعِ میل و ارادۀ تو هستند ، زیرا آن درختان از صفاتِ تو پدید آمده و پُربار شده اند .

چون به امرِ توست اینجا این صفات / پس در امرِ توست آنجا آن جَزات


چون صفاتِ پسندیده در این جهان تحتِ فرمانِ توست . پس در آن جهان نیز پاداش هایت تحتِ فرمانِ تو قرار خواهند داشت .

چون ز دستت زخم بر مظلوم رُست / آن درختی گشت و ، ازو زَقّوم رُست


مولانا ابتدا تجسمِ ملکوتی اعمال را در جنبۀ حسنات بیان داشت و اینک آن را در جنبۀ سیّات و اوصافِ نکوهیده تشریح می کند و می فرماید : اگر با دستت بر مظلومی زخمی وارد آوردی یعنی او را تحتِ ستمِ خود قرار دادی . بدان که همان ستمِ تو در جهنم به درختی مبدّل می شود که از آن زقّوم می روید . [ در سه آیه قرآنی نامِ زقّوم آمده است . در آیه 62 سورۀ صافّات ، در آیه 43 سورۀ دُخان و در آیه 52 سورۀ واقعه . به گفتۀ طبرسی ، زقّوم نامِ گیاهی تلخ و بَدبوست که برگ های کوچکی دارد و در سرزمینِ تهامه می روید ( مجمع البیان ، ج 8 ، ص 445 ) از آیاتِ فوق برمی آید که زقّوم ، درختی است که در ژرفای دوزخ می روید و طعامِ گُنه کاران است . امّا اینکه حقیقتِ آن چیست و چگونه است بر ما روشن نیست ، همین قدر می دانیم که نوعی عذاب برای دوزخیان است . ]

چون ز خشم ، آتش تو در دل ها زدی / مایۀ نارِ جَهنّم آمدی


از انجا که تو از روی خشم ، دل های مردم را به آتش کشیده ای . پس همان آتشِ خشمِ تو ، مایۀ شعله ور شدن آتشِ دوزخ خواهد شد . [ در قسمتی از آیه 24 سورۀ بقره آمده است « … بترسید از آتشی که آتشگیرۀ آن مردم اند و بت ها » ]

آتشت اینجا چو آدم سوز بود / آنچه از وی زاد ، مردافروز بود


آتشی که تو در این جهان افروختی و مردم را بدان آتش سوزاندی . هر آنچه از آن آتش پدید آمد ، دل های مردم را سوزاند .

آتشِ تو ، قصدِ مردم می کند / نار کز وی زاد ، بر مردم زند


آتشِ خشم و صفاتِ ناپسند تو ، مردم را موردِ آسیب قرار می دهد . پس آتشی که از این صفات ، پدید می آید نیز به مردم صدمه می زند .

آن سخن های چو مار و کژدُمت / مار و کژدُم گشت و می گیرد دُمت


سخنان گزنده ات که مانندِ مار و عقرب است . در روزِ رستاخیز به صورتِ مار و عقرب تمثّل می یابد و گرفتارت می کند . [ آتشِ خشمِ تو ، مردم را می آزارد و سخنان گزنده ات ، این و آن را نیش می زند . بدان که همۀ خصایل زشتِ تو در روحت راسخ و ثابت می گردد و در روزِ رستاخیز ظهور می یابد . مانند تصاویری که در فیلم ثبت می شود و سپس در عکاسخانه ظاهر می گردد . چنانکه ملاصدرا که انصافاََ در بیان موضوعاتِ مربوط به قیامت ، حق مطلب را بخوبی ادا کرده می گوید : هر گاه خشم که انفعالی نفسانی است ، در خارج تحققِ عینی یابد و به صورتِ آتش متمثّل شود جای تعجب نیست . و همچنین اگر اغراضِ نفسانی در روزِ رستاخیز به صورتِ مار و کژدُم ظهور پیدا کند باز جای شگفتی ندارد . زیرا هر صورتِ نفسانی و ملکۀ راسخۀ انسان در خارج ، تحققِ عینی می یابد ( رسالۀ عرشیه ، ص 64 ) بیان ملاصدرا در این باب از نظرِ مفهوم ، نزدیکترین کلام به سخنان مولاناست . ]

اولیا را داشتی در انتظار / انتظارِ رستخیزت گشت یار


تو اولیای خدا را در دنیا منتظر کردی . یعنی آنها تو را به راهِ راست دعوت می کردند و تو هی امروز و فردا می کردی . پس عدمِ وفا به وعده ات موجبِ انتظارِ مرگبار روز رستاخیز می شود . یعنی حالا که به راهِ آنان نرفتی و امروز و فردا کردی ، روزِ رستاخیز با عذاب های جانکاهش در انتظار توست .

وعدۀ فردا و پس فردای تو / انتظارِ حشرت آمد ، وایِ تو


اولیای خدا دایماََ تو را به حق می خوانند ، امّا تو وعدۀ امروز و فردا می دهی . همین خلفِ وعده هایت سبب شده که روزِ رستاخیز با عذاب های دردناکش در انتظار تو باشد . پس وای به حالت .

منتظر مانی در آن روزِ دراز / در حساب و ، آفتابِ جانگداز


در آن روزِ طولانی در زیرِ آفتابِ سوزان منتظر می مانی که به اعمالت رسیدگی شود . [ روزِ دراز = اشاره است به ایامِ قیامت که به نقلِ قرآن کریم ، یک روزِ آن مطابقِ هزار سال و برخی از روزهای آن برابرِ پنجاه هزار سالِ دنیایی است . ( رجوع شود به آیه 5 سورۀ سجده و آیه 4 سورۀ معارج ) برخی از مفسرانِ قرآنِ کریم معتقدند که مواقف و ایستگاه های قیامت مختلف است . برخی به اندازۀ هزار سال و برخی به اندازۀ پنجاه هزار سال دنیاست ( مجمع البیان ، ج 8 ، ص 326 ) البته ذکرِ این مقادیر برای تقریبِ اذهان و تفهیم عقول محدود آدمیان است و اِلّا آن جهان از زمان و عوارضِ آن مبرّاست . ]

کآسمان را منتظر می داشتی / تخمِ فردا رَه رَوَم می کاشتی


زیرا تو آسمان و آسمانیان را منتظر عبادت و طاعت خود می نهادی و دایماََ می گفتی : فردا به راهِ راست خواهم آمد . [ منظور از آسمان ، اهلِ آسمان است ، چنانکه در آیه 29 سورۀ دخان نیز نظیر این تعبیر آمده است « آسمان و زمین بر ایشان نَگِریستند و آنان نبودند مُهلت دادگان » منظور از آسمان و زمین ، آسمانیان و زمینیان است . ]

خشمِ تو ، تخمِ سَعیرِ دوزخ است / هین بکُش این دوزخت را ، کین فخ است


خشم و غضبِ تو ، مایۀ آتشِ دوزخ است . بهوش باش و این دوزخ را خاموش کن که این دامِ توست . [ سعیر = زبانۀ آتش ، آتشِ شعله ور ، جمع سُعُر / فَخ = دام ]

کشتنِ این نار نَبوَد جز به ور / نُورُک اطفَأ نارَنا نَحنُ الشّکُور


آتشِ خشم و شهوت را تنها با نورِ ایمان می توان خاموش کرد . دوزخ با طبقاتِ هفتگانه اش خطاب به مؤمن گویند : نورِ ایمان تو آتشِ ما را خاموش کرد . ما از تو سپاسگزاریم . [ اشاره است به حدیث « ای مؤمن ، زود از من درگذر که نورِ تو آتشِ مرا سرد و خموش سازد . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص ۱۳۴ ) ]

گر تو ، بی نوری ، کنی حلمی به دست / آتشت زنده ست و ، در خاکستر است


اگر تو از نورِ ایمان و معرفت محروم باشی و در عینِ حال دارای حِلم و بردباری باشی ، این حالتِ خوبی است . زیرا آتشِ خشم و شهوت هنوز زنده و نیرومند است و مانندِ آتشِ زیرِ خاکستر است .

آن تکلّف باشد و ، روپوش هین / نار را نکشد به غیرِ نورِ دین


این نکته را بدان که بردباریِ بدون ایمان ، نوعی تکلّف و تصنّع است و در واقع پوشش و حجابی است بر رویِ نیروی خشم ، زیرا آتشِ خشم را فقط نورِ دین و ایمان خاموش می کند .

تا نبینی نورِ دین ، ایمن مباش / کآتشِ پنهان شود یک روز فاش


تا وقتی که نورِ دین و ایمان را ندیده ای خود را ایمن احساس مکن ، زیرا این آتشِ خشم و شهوت که در زیرِ خاکستر ظاهرسازی نهفته است ، بالاخره روزی زبانه خواهد کشید . [ آتشِ نَفس ، بواسطۀ برخی اغراض نظیر حُسنِ شهرت ، ظاهر سازی و مردم فریبی ممکن است موقتاََ آشکار نشود . امّا سرانجام فاش خواهد شد چرا که این اغراض نمی توانند آن را مهار کنند و بلکه همین اغراض ، معلولِ نفسانیات اند ( شرح کبیر انقروی ، جزو سوم ، دفتر سوم ، ص 1335 ) ]

نور ، آبی دان و ، هَم بر آب چَفس / چونکه داری آب ، از آتش مترس


نورِ ایمان را همچون آب بشمار و بدان متمسّک شو . زیرا هر گاه تو دارای آب باشی نباید از آتش بترسی . [ چَفس = بچسب ، تمسّک پیدا کن ]

آب آتش را کُشد ، کآتش به خُو / می بسوزد نسل و ، فرزندانِ او


آب ذاتاََ آتش را خاموش می کند . امّا آتش نیز بنا به خاصیتِ ذاتیِ خود همۀ موجوداتی را که از آب پدید آمده است می سوزاند . [ در قسمتی از آیه 30 سورۀ انبیا آمده است « … همۀ موجوداتِ زنده را از آب آفریدیم » ]

منظور بیت : آتشِ نفسانی حتی آنانی را که به آبِ دین دست یافته اند نیز می سوزاند تا چه رسد به دیگران .

سویِ آن مرغابیان رَو روزِ چند / تا تو را در آبِ حیوانی کشَند


ای کسی که بوسیله آتشِ نفسانی سوخته ای ، چند روزی به سوی مرغابیان برو . [ منظور از مرغابیان مردان الهی است که در دریای اسرار و معرفتِ الهی شناورند . ]

مرغِ خاکی ، مرغِ آبی هم تن اند / لیک ضدّانند ، آب و روغن اند


مرغِ خاکی و مرغِ آبی صورتاََ شبیه یکدیگر هستند امِا در باطن ضدِ یکدیگرند ، درست مانندِ آب و روغن .

هر یکی مر اصلِ خود را بنده اند / احتیاطی کُن ، به هم ماننده اند


هر چند ظاهرِ این دو گروه شبیه یکدیگر است ، امّا هر یک از آن دو ، وابسته به اصلِ خود هستند . پس ای سالک مواظب باش که شباهت ظاهری این دو ، تو را به اشتباه نیندازد . [ مولانا در بخشی از دفتر اوّل ، ابیات 2570 تا 2602 این مطلب را با تمثیل هایی روشن گشوده است ]

همچنانکه وسوسه و وحیِ اَلَست / هر دو معقول اند ، لیکن فرق هست


چنانکه مثلاََ وسوسۀ شیطانی و وحی ربّانی بر حسبِ ظاهرِ هر دو از معقولات است امّا در اصل میانِ آن دو تفاوت هایی اساسی است . [ درلسان عرفا و صوفیه ، شناخت و تمییز خواطر  از غوامضِ علوم الهی است ، توضیح خواطر در شرح بیت 1038 دفتر اوّل آمده است . این بیت در عینِ حال مبتنی است بر حدیث « آدمی هم از سوی شیطان مورد القا قرار می گیرد و هم از سویِ فرشته ، امّا القای شیطان عبارت است از وعده دادن به بَدی و تکذیب حق ، و القای فرشته عبارت است از وعدۀ به نیکی و تصدیق حق . پس هر که القای فرشتگی یافت باید خدا را حمد گوید و هر که القای شیطانی یافت باید از شرِ شیطان به خدا پناه برد ( احادیث مثنوی ، ص 95 )

هر دو دَلّالانِ بازارِ ضمیر / رخت ها را می ستایند ای امیر


ای سَرورِ من ، هم القای شیطان و هم القای فرشته ، به منزلۀ دلالان و واسطه ای است که از کالای خود در نزدِ مشتری تعریف می کند تا آن را به او بفروشد . [ یعنی ضمیرِ انسان عرصۀ کِشاکِشِ فرشته و شیطان است ، هر یک از آن دو می کوشد القاء های خود را به آدمی بقبولاند و او را تحتِ فرمانِ خود گیرد . ]

گر تو صَرّافِ دلی ، فکرت شناس / فرق کُن سِرِ دو فکر چون نخاس


اگر تو می توانی القای شیطان را از القای فرشته بازشناسی و می توانی اندیشۀ شیطانی را از اندیشۀ فرشتگی تمییز دهی ، این دو اندیشه را بازشناس ، مانندِ آن دلّالِ حرفه ای که می تواند کالاها را از یکدیگر تمییز دهد .

ور ندانی این دو فکرت از گمان / لاخِلابَه گوی و ، مشتاب و مران


و اگر تو بواسطۀ غلبۀ ظن و گمان نمی توانی این دو القاء شیطان و فرشته را تمییز دهی ، بگو فریبی در کار نیست و عجله مکن و شتاب مدار . [ خِلابه = فریفتن با لطایف الحیل است ]

شرح و تفسیر بخش قبل                     شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه درآمدن حمزه رضی الله عنه در جنگ بی زره

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر سوم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟