شرح و تفسیر شکایت کردن اهل زندان پیش وکیل قاضی از دست آن مفلس در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
شرح و تفسیر شکایت کردن اهل زندان پیش وکیل قاضی از دست آن مفلس
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر دوم ابیات 614 تا 738
نام حکایت : خاریدن روستایی به تاریکی ، شیر را به ظنّ آنکه گاوِ اوست
بخش : 4 از 6
یکی از روستائیان گاو خود را در طویله به آخوری بست و رفت . شبانگاهان ، شیری دژم به طویله آمد و گاو را کُشت و خود در جای آن آرمید . آن روستایی بی خبر از همه جا ، شبانه آمد که به گاو خود سری بزند . طبق عادت همیشگی به نوازش و سودنِ گاو خود مشغول شد . به گمانِ آنکه این همان گاو …
متن کامل حکایت خاریدن روستایی به تاریکی ، شیر را به ظنّ آنکه گاو اوست را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .
614) با وکیلِ قاضیِ اِدراک مند / اهلِ زندان در شکایت آمدند
615) که سلامِ ما به قاضی بَر ، کنون / بازگو آزارِ ما زین مردِ دون
616) که در این زندان بماند او مُستَمِر / یاوه تاز و طبل خوارست و مُضِر
617) چون مَگس حاضر شود در هر طعام / از وقاحت بی صَلا و بی سلام
618) پیشِ او هیچ است لوتِ شصت کس / کر کُند خود را اگر گوییش : بس
619) مردِ زندان را نیاید لقمه ای / ور به صد حیلت گُشاید طعمه ای
620) در زمان ، پیش آید آن دوزخ گلو / حُجّتَش اینکه خدا گفتا : کُلُو
621) زین چنین قحطِ سه ساله داد داد / ظِلِ مولانا ابد پاینده باد
622) یا ز زندان تا رود این گاومیش / یا وظیف کُن ز وقفی لقمه ایش
623) ای ز تو خوش هم ذُکور و هم اِناث / داد کُن اَلمُستغاث ، اَلمُستغاث
624) سویِ قاضی شد وکیلِ با نمک / گفت با قاضی : شکایت یک به یک
625) خواند او را قاضی از زندان به پیش / پس تفحّص کرد از اَعیانِ خویش
626) گشت ثابت پیشِ قاضی آن همه / که نمودند از شکایت آن رَمه
627) گفت قاضی : خیز از زندان برو / سویِ خانۀ مُرده ریگِ خویش شو
628) گفت : خان و مانِ من ، احسانِ توست / همچو کافر جَنّتَم زندانِ توست
629) گر ز زندانم برانی تو به ردّ / خود بمیرم من ز تقصیری و کدّ
630) همچو ابلیسی که می گفت : ای سلام / رَبّ اَنظِرنی الی یَومِ القِیام
631) کاندرین زندان دنیا من خوشم / تا که دشمن زادگان را می کُشم
632) هر که او را قوتِ ایمانی بُوَد / وز برایِ زادِ رَه ، نانی بُوَد
633) می ستانم گه به مکر و گه به ریو / تا برآرند از پشیمانی غریو
634) گه به درویشی کنم تهدیدشان / گه به زلف و خال بندم دیدشان
635) قوتِ ایمانی در این زندان کم است / و آنکه هست از قصدِ این سگ دَر خم است
636) از نماز و صَوم و صد بیچارگی / قوتِ ذوق آید ، بَرَد یکبارگی
637) اَستَعیذُالله مِن شَیطانِه / قَد هَلَکنا آه مِن طُغیانِه
638) یک سگ است و ، در هزاران می رود / هر که در وَی رفت ، او او می شود
639) هر که سَردت کرد ، می دان کو در اوست / دیو ، پنهان گشته اندر زیرِ پوست
640) چون نیابد صورت ، آید در خیال / تا کشانَد آن خیالت در وَبال
641 گه خیالِ فُرجه و گاهی دُکان / گه خیالِ علم و گاهی خان و مان
642) هان بگو لاحَول ها اندر زمان / از زبان تنها نَه ، بلک از عینِ جان
643) گفت قاضی : مُفلِسی را وانما / گفت : اینک اهلِ زندانت گوا
644) گفت : ایشان مُتّهم باشند چون / می گریزند از تو ، می گریند خون
645) از تو می خواهند هم تا وارهند / زین غَرَض ، باطل گواهی می دهند
646) جمله اهلِ مَحکمه گفتند : ما / هم بر اِفلاس و بر اِدبارش گُوا
647) هر که را پرسید قاضی حالِ او / گفت : مولا ، دست از این مُفلس بشو
648) گفت قاضی کِش بگردانید فاش / گِردِ شهر ، این مُفلس است و بس قَلاش
649) کو به کو او را منادی ها زنید / طبلِ اِفلاسش عیان هر جا زنید
650) هیچ کس نسیه نفروشد بدو / قرض ندهد هیچ کس او را تَسو
651) هر که دعوی آرَدَش اینجا به فن / بیش ، زندانش نخواهم کرد من
652) پیشِ من اِفلاسِ او ثابت شده ست / نقد و کالا نیستش چیزی به دست
653) آدمی در حبسِ دنیا ز آن بُوَد / تا بُوَد کاِفلاس او ثابت شود
654) مُفلسیِ ابلیس را یزدانِ ما / هم منادی کرد در قرآنِ ما
655) کو دَغا و مُفلِس است و بَد سُخُن / هیچ با او شرکت و بازی مکُن
656) ور کنی او را بهانه آوری / مُفلِس است او ، صَرفه از وَی کی بَری ؟
657) حاضر آوردند چون فتنه فروخت / اُشترِ کُردی که هیزم می فروخت
658) کُردِ بیچاره بسی فریاد کرد / هم موکّل را به دانگی شاد کرد
659) اُشترش بُردند از هنگامِ چاشت / تا به شب افغانِ او سودی نداشت
660) بر شتر بنشست آن قَحطِ گران / صاحبِ اُشتر ، پی اُشتر ، دوان
661) سو به سو و کو به کو می تاختند / تا همه شهرش عیان بشناختند
662) پیشِ هر حمّام و هر بازار گه / کرد مردم جمله در شکلش نِگه
663) دَه منادی گر ، بلند آوازیان / تُرک و کُرد و رومیان و تازیان
664) مُفلِس است این و ، ندارد هیچ چیز / قَرض ندهد کس مر او را یک پشیز
665) ظاهر و باطن ندارد حَبّه ای / مُفلِسی ، قلبی ، دَغایی ، دَبّه ای
666) هان و هان با او حریفی کم کنید / چونکه گاو آرد ، گِرِه مُحکَم کنید
667) ور به حکم آرید این پژمرده را / من نخواهم کرد زندان مُرده را
668) خوش دَم است او و ، گلویش بس فراخ / با شِعار نو ، دِثارِ شاخ شاخ
669) گر بپوشد بهرِ مَکر ، آن جامه را / عاریه است آن ، تا فریبد عامه را
670) حرفِ حکمت بر زبانِ ناحکیم / حُلّه های عاریت دان ای سلیم
671) گر چه دزدی حلّه یی پوشیده است / دستِ او چون گیرد آن ببریده است ؟
672) چون شبانه از شتر آمد به زیر / کُرد گفتش : منزلم دور است و دیر
673) بر نشستی اُشترم را از پگاه / جُو رها کردم ، کم از اَخراجِ کاه
674) گفت تا اکنون چه می کردیم پس ؟ / هوشِ تو کو ؟ نیست اندر خانه کس ؟
675) طبلِ اِفلاسم به چرخِ سابعه / رفت و تو نشنیده ای بَد واقعه ؟
676) گوشِ تو پُر بوده است از طمعِ خام / پس طَمَع کر می کند کُور ای غلام
677) تا کلوخ و سنگ بشنید این بیان / مفلس است و مفلس است این قَلتَبان
678) تا به شب گفتند و در صاحب شتر / بر نَزَد کو از طَمَع پُر بود پُر
679) هست بر سَمع و بَصَر مُهرِ خدا / در حُجُب بس صورت است و بس صَدا
680) آنچه او خواهد ، رساند آن به چشم / از جمال و از کمال و از کرشم
681) و آنچه او خواهد رساند آن به گوش / از سماع و از بشارت ، وز خروش
682) کون پُر چاره ست و هیچت چاره نی / تا که نگشاید خدایت روزنی
683) گر چه تو هستی کنون غافل از آن / وقتِ حاجت حق کُند آن را عیان
684) گفت پیغمبر که یزدانِ مجید / از پیِ هر درد ، درمان آفرید
685) لیک ز آن درمان نبینی رنگ و بو / بهرِ دردِ خویش بی فرمانِ او
686) چشم را ای چاره جو در لامکان / هین بِنه چون چشمِ کُشته سویِ جان
687) این جهان از بی جهت پیدا شده ست / که ز بی جایی ، جهان را جا شده ست
688) باز گرد از هست ، سویِ نیستی / طالبِ رَبّی و ربّانیستی
689) جایِ دَخل است این عَدَم ، از وَی مَرَم / جایِ خرج است این وجودِ بیش و کم
690) کارگاهِ صُنع حق ، چون نیستی است / پس برونِ کارگه بی قیمتی است
691) یاد دِه ما را سخن های دقیق / که تو را رحم آورد آن ، ای رفیق
692) هم دعا از تو ، اجابت هم ز تو / ایمنی از تو ، مَهابت هم ز تو
693) گر خطا گفتیم ، اصلاحش تو کُن / مُصلِحی تو ، ای تو سلطانِ سُخُن
694) کیمیا داری که تبدیلش کنی / گر چه جویِ خون بُوَد ، نیلش کُنی
695) این چنین میناگری ها کارِ توست / این چنین اکسیرها اسرارِ توست
696) آب را و خاک را بر هم زدی / ز آب و گِل ، نقشِ تنِ آدم زدی
697) نسبتش دادی و ، جُفت و خال و عم / با هزار اندیشه و ، شادی و غم
698) بارِ بعضی را رهایی داده ای / زین غم و شادی جدایی داده ای
699) بُرده ای از خویش و پیوند و سرشت / کرده ای در چشمِ او هر خوب ، زشت
700) هر چه محسوس است او رد می کند / و آنچه ناپیداست ، مُسنَد می کند
701) عشق او پیدا و ، معشوقش نهان / یار ، بیرون ، فتنۀ او در جهان
702) این رها کُن ، عشق هایِ صورتی / نیست بر صورت ، نَه بر رویِ سِتی
703) آنچه معشوق است ، صورت نیست آن / خواه عشق این جهان ، خواه آن جهان
704) آنچه بر صورت تو عاشق گشته ای / چون برون شد جان ، چرایش هشته ای ؟
705) صورتش برجاست این سیری ز چیست ؟ / عاشقا ، واجو که معشوقِ تو کیست ؟
706) آنچه محسوس است ، اگر معشوقه است ؟ / عاشقستی هر که او را حِس هست
707) چون وفا آن عشق افزون می کند / کی وفا صورت دگرگون می کند
708) پرتوِ خورشید بر دیوار تافت / تابشِ عاریتی دیوار یافت
709) بر کُلوخی دل چه بندی ای سلیم ؟ / واطلب اصلی که تابَد او مُقیم
710) ای که تو هم عاشقی بر عقلِ خویش / خویش بر صورت پرستان دیده بیش
711) پرتوِ عقل است آن بر حِسِ تو / عاریت می دان ذَهَب بر مِسِ تو
712) چون زراندود است خوبی در بشر / ورنه چون شد شاهدِ تو پیره خر
713) چون فرشته بود ، همچون دیو شد / کآن ملاحت اَندرو عاریّه شد
714) اندک اندک می ستاند آن جمال / اندک اندک خشک می گردد نهال
715) رَو نُعَمّرهُ نُنَکّسهُ بخوان / دل طلب کُن ، دل منه بر استخوان
716) کآن جمالِ دل جمالِ باقی است / دو لَبَش از آبِ حَیوان ، ساقی است
717) خود همو آب است و ، هم ساقی و ، مست / هر سه یک شد چون طلسمِ تو شکست
718) آن یکی را تو ندانی از قیاس / بندگی کُن ، ژاژ کم خا ناشناس
719) معنیِ تو صورت است و عاریت / بر مناسب شادی و بر قافیت
720) معنی آن باشد که بستاند تو را / بی نیاز از نقش گرداند تو را
721) معنی آن نَبوَد که کور و کر کند / مرد را بر نقش ، عاشق تر کند
722) کور را قسمت ، خیالِ غم فزاست / بهرۀ چشم ، این خیالاتِ فَناست
723) حرفِ قرآن را ضَریران ، معدن اند / خر نبینند و ، به پالان بر زنند
724) چون تو بینایی ، پیِ خَر رَو که جَست / چند پالان دوزی ، ای پالان پرست
725) خر چو هست ، آید یقین پالان تو را / کم نگردد نان ، چو باشد جان تو را
726) پشتِ خَر دُکّان و مال و مَکسَبست / دُرِ قلبت ، مایۀ صد قالَبست
727) خر برهنه برنشین ای بوالفُضول / خر برهنه نَه که راکب شد رسول ؟
728) اَلنّبی قَد رَکِبَ مَعروریا / وَالنّبیُ قِیلَ سافَر ماشیا
729) شد خَرِ نفسِ تو ، بر میخیش بند / چند بگریزد ز کار و بار چند ؟
730) بارِ صبر و شُکرِ او را بُردنی است / خواه در صد سال و ، خواهی سی و بیست
731) هیچ وازِر ، وِزرِ غیری برنداشت / هیچ کس نَدرود تا چیزی نکاشت
732) طَمعِ خام است آن ، مخور خام ای پسر / خام خوردن علّت آرد در بشر
733) کآن فلانی یافت گنجی ناگهان / من همان خواهم مَه کار و مَه دکان
734) کارِ بَخت است آن و آن هم نادر است / کسب باید کرد تا تن قادر است
735) کسب کردن گنج را مانع کی است ؟ / پا مکش از کار ، آن خود در پی است
736) تا نگردی تو گرفتارِ اگر / که : اگر این کردمی یا آن دگر
737) کز اگر گفتن رسولِ با وِفاق / منع کرد و گفت : آن هست از نِفاق
738) کآن مُنافق در اگر گفتن بِمُرد / وز اگر گفتن بجز حسرت نَبُرد
با وکیلِ قاضیِ اِدراک مند / اهلِ زندان در شکایت آمدند
زندانیان از دستِ آن شکمباره به وکیل قاضی که مردی بسیار فهمیده و هوشمند بود شکایت کردند . [ ادراک مند صفت قاضی یا صفت وکیل او می باشد ]
که سلامِ ما به قاضی بَر ، کنون / بازگو آزارِ ما زین مردِ دون
اینگونه گفتند : سلام ما را اکنون به قاضی برسان و آزار و اذیتی که از دستِ این مردِ پست و بینوا می کشیم به او بگو .
که در این زندان بماند او مُستَمِر / یاوه تاز و طبل خوارست و مُضِر
و بگو که این مرد ، در این زندان برای همیشه و تا ابد می ماند . زیرا محکوم به حبسِ ابد است . در حالی که رفتاری و کرداری بی ادبانه دارد و شکمباره و زیان زننده است . [ یاوه تاز = مرد بیکار و شخص بی قدر و حقیر . ( فرهنگ نفیسی ، ج 5 ، ص 4001 ) ]
چون مَگس حاضر شود در هر طعام / از وقاحت بی صَلا و بی سلام
او مانند مَگس بدون هیچ شرم و بی آنکه دعوت شود و یا سلامی کند . سرِ هر غذایی می نشیند .
پیشِ او هیچ است لوتِ شصت کس / کر کُند خود را اگر گوییش : بس
برای آن مردِ بینوا ، غذای شصت نفر هم هیچ بحساب می آید . بس که می خورد . اگر هم به او بگویی ، بس است و دیگر بیش از این مخور . خود را به ناشنوایی می زند .
مردِ زندان را نیاید لقمه ای / ور به صد حیلت گُشاید طعمه ای
برای شخصِ زندانی ، لقمه غذایی نمی رسد . اگر هم با صد گونه حیله و ترفند غذایی برسد . [ ادامه معنا در بیت بعد ]
در زمان ، پیش آید آن دوزخ گلو / حُجّتَش اینکه خدا گفتا : کُلُو
بیدرنگ آن مردِ شکمباره که گلویی مانند دهانۀ دوزخ دارد و سیری ناپذیر است و بهانه اش این است که خدا فرموده است : بخورید . [ مصراع دوم اشاره است به آیه 31 سوره اعراف « ای آدمیزادگان ، زیورهای خود را به گاهِ پرستش به خویش برگیرید . هم از نعمت های خدا بخورید و بیاشامید . ولی اسراف مکنید که خداوند اسراف کنندگان را دوست نمی دارد » آیات قرآنی امر به خوردن و بهره مند شدن از نعمت های الهی می کند . ولی به شرطِ عدمِ اسراف و اتلاف نعمت ها . لیکن آن مُفلِس شکمباره تنها به خوردن توجه داشت و به نهی از اسراف وقعی نمی نهاد . ]
توضیح بیشتر در مورد مصراع اول در شرح بیت 1375 دفتر اول آمده است :
زین چنین قحطِ سه ساله داد داد / ظِلِ مولانا ابد پاینده باد
ای داد از این قحطی سه ساله . الهی که سایه سرور ما (قاضی) برای همیشه پاینده و جاودان باشد . [ قحط سه ساله می تواند جنبه تمثیلی داشته باشد . یعنی آن مردِ مُفلس مانند قحطی چند ساله همه چیز را نیست و نابود می کند . اگر این وجه را بپذیریم مبالغه ای است در لقمه ربایی و شکمبارگی آن شخص . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 70 و شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 220 ) . وجه دیگر آنکه قحطِ سه ساله را به معنی قحطی زدۀ سه ساله بگیریم . ( نثر و شرح مثنوی شریف ، دفتر دوم ، ص 106 ) . در بیت 2270 دفتر اول ، قحطِ ده سال ، کنایه از خشکسالی و قحطِ متوالی و گران است . به هر حال در این بیت ، توصیفی است مبالغه آمیز از شکمبارگی و آزمندیِ آن مُفلس . ]
یا ز زندان تا رود این گاومیش / یا وظیف کُن ز وقفی لقمه ایش
یا این گاومیش از زندان بیرون برود و یا اینکه از محلِ وقف برای او مقرری و مستمری معین شود .
ای ز تو خوش هم ذُکور و هم اِناث / داد کُن اَلمُستغاث ، اَلمُستغاث
ای مولای ما ، مرد و زن همه از وجودِ تو شادمان اند . به فریاد ما برس ای فریاد رس . [ ذکور = مردان / اُناث = زنان / مُستَغاث = شخصی که از وی فریاد رسی می خواهند ، دادرس . ( فرهنگ نفیسی ، ج 5 ، ص 2302 ) ]
سویِ قاضی شد وکیلِ با نمک / گفت با قاضی : شکایت یک به یک
آن وکیلِ وارسته و خوش اخلاق به سوی قاضی رهسپار شد و شکایات زندانیان را یکی یکی برای او نقل کرد . [ برای کلمه بانمک در این بیت معانی مختلفی ذکر شده از آن جمله : خوش اخلاق ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 77 ) . خوشخو ، خوش ظاهر ، مودب و فروتن ( فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ، دفتر دوم ، ص 53 ) . حق شناس و وفادار ( مثنوی استعلامی ، ج 2 ، ص 209 ) . خوش بیان ( نثر و شرح مثنوی شریف ، دفتر دوم ، ص 106 ) ]
خواند او را قاضی از زندان به پیش / پس تفحّص کرد از اَعیانِ خویش
قاضی ، آن مفلس را به حضور خود فراخواند و از نزدیکان مورد اعتماد خود نیز در بارۀ او تحقیق کرد . [ اَعیان = مردمان بزرگ و شریف و اصیل و پاک نژاد ( فرهنگ نفیسی ، ج 1 ، ص 310 ) در اینجا افرادِ امین و مورد اعتماد خود ]
گشت ثابت پیشِ قاضی آن همه / که نمودند از شکایت آن رَمه
شکایت هایی که زندانیان از آن مرد کرده بودند . تماماََ در حضور قاضی ثابت شد .
گفت قاضی : خیز از زندان برو / سویِ خانۀ مُرده ریگِ خویش شو
قاضی به آن مرد گفت : بلند شو از این زندان خارج شو و به خانۀ کهنه و کم ارزش خود برو . [ مرده ریگ = چیزهایی که از مرده باقی می ماند که به عربی میراث گویند . و به معنی زبون و سقط و کم بها نیز آمده است ]
گفت : خان و مانِ من ، احسانِ توست / همچو کافر جَنّتَم زندانِ توست
مردِ مفلس گفت : خانه و کاشانۀ من احسانِ توست . من همان کافری هستم که بهشتم زندانِ تو است .
گر ز زندانم برانی تو به ردّ / خود بمیرم من ز تقصیری و کدّ
اگر تو مرا از زندان برانی . من حتماََ از تنگدستی و گدایی خواهم مُرد .
همچو ابلیسی که می گفت : ای سلام / رَبّ اَنظِرنی الی یَومِ القِیام
مانند شیطان که می گفت : ای خدا ، مرا تا روزِ قیامت مهلت ده . [ اشاره است به آیه 36 سوره حِجر « ابلیس گفت : پروردگارا مرا تا روزِ رستاخیز مهلت ده » سلام = سلامتی دهنده ، از نقص و عیب مبرّا . از اسماءالله است ]
کاندرین زندان دنیا من خوشم / تا که دشمن زادگان را می کُشم
زیرا در زندان دنیا من حالی خوش دارم تا اینکه فرزندانِ دشمنم را بکُشم .
هر که او را قوتِ ایمانی بُوَد / وز برایِ زادِ رَه ، نانی بُوَد
هر کس که توشۀ ایمانی داشته باشد و برای توشۀ راه نانی فراهم کند . [ ادامه معنا در بیت بعد ]
می ستانم گه به مکر و گه به ریو / تا برآرند از پشیمانی غریو
گاه با حیله و گاه با نیرنگ از دستشان می ربایم تا از شدّتِ پشیمانی فریاد برآورند . [ ریو = حیله ]
گه به درویشی کنم تهدیدشان / گه به زلف و خال بندم دیدشان
گاه با فقر و تنگدستی بندگان خدا را تهدید می کنم و گاه با زلف و خالِ زیبارویان چشمانشان را می بندم . [ مصراع اول اشاره است به آیه 268 سوره بقره « شیطان وعده دهد شما را به تنگدستی و فرمان دهد به زشتی … » منظور بیت : شیطان گاه با تهدید ، آدمیان را می فریبد و گاه با تطمیع لذّات و خوشی های دنیوی و شهوانی . ]
قوتِ ایمانی در این زندان کم است / و آنکه هست از قصدِ این سگ دَر خم است
توشۀ ایمان در زندان دنیا اندک است و هر کس هم که مایه ای از ایمان دارد مورد تهدید این سگ است . یعنی شیطان درنده خو و مهاجم همواره در حال ربودن ایمان آدمیان است . [ دَرخَم است = در خطر است ، مورد تهدید است ]
از نماز و صَوم و صد بیچارگی / قوتِ ذوق آید ، بَرَد یکبارگی
این شیطان ، محصول ایمان پرستش کنندگان را که از طریق نماز و روزه و صد نوع عبادت و طاعت دیگر به دست می آید . یک مرتبه همه را می رباید و می برد .
اَستَعیذُالله مِن شَیطانِه / قَد هَلَکنا آه مِن طُغیانِه
من از شیطانِ خدا به خدا پناه می برم . به راستی که ما تباه شدیم . آه از سرکشی شیطان . [ آه که ما از سرکشی او هلاک شدیم . ( نثر و شرح مثنوی شریف ، دفتر دوم ، ص 106 ) ]
یک سگ است و ، در هزاران می رود / هر که در وَی رفت ، او او می شود
شیطان به منزلۀ یک سگ است ولی در درون هزاران نفر انسان راه پیدا می کند . و شیطان در وجود هر کس نفوذ کند او شیطان می شود . [ شیطان در هر کس نفوذ کند او را بیگانه و مسخ می سازد و هویت روح او را به رنگ خود درمی آورد و به اصطلاح شیطان زده و یا جن زده می شود . قرآن کریم نیز این روان پریشی و شیطان زدگی را با کلمه تَخَبُّط در آیه 275 سوره بقره بیان فرموده است . ( تَخَبُّط = از خَبط به معنی ضربه شدید ، زدن باعصا . رجوع شود به مفردات راغب ، ص 142 ) ]
هر که سَردت کرد ، می دان کو در اوست / دیو ، پنهان گشته اندر زیرِ پوست
هر کس تو را از اطاعت حق دلسرد کند . بدانکه شیطان در اندرونِ او نفوذ کرده و شیطان در پوست و جلد او پنهان گشته است . [ صورت انسانی دارد و سیرت شیطانی که در شرح بیت قبل گذشت ]
چون نیابد صورت ، آید در خیال / تا کشانَد آن خیالت در وَبال
هر گاه شیطان ، شخصی را برای فریب تو نیابد از راهِ خیال درمی آید تا آن خیالِ شیطانی ترا به گمراهی کشد . [ استاد زرین کوب می نویسد : بنابراین ، ابلیس اصلِ شَر هست . اما شَرّی که منسوب به اوست شَرّ اخلاقی است . شَرّ کیهانی نیست و شرّ کیهانی اگر هست به صانع عالم مربوط است و در مجموع نظام عالم هم خیر است . آنچه به ابلیس مربوط است جز شَرّ اخلاقی که از خودبینی و پندار مایه می گیرد نیست . ( سرِ نی ، ج 1 ، ص 579 تا 580 ) ]
گه خیالِ فُرجه و گاهی دُکان / گه خیالِ علم و گاهی خان و مان
گاهی تو را به خیال گردش و تفریح و گاهی به خیالِ کسب و کار و گاهی نیز به خیالِ علم و گاهی هم به خیال خانه و کاشانه می کشد . [ فُرجه = گشایش ، تفرّج ، سیر و تفریح . ( مرآة المثنوی ، ص 1061 ) ]
هان بگو لاحَول ها اندر زمان / از زبان تنها نَه ، بلک از عینِ جان
بهوش باش و بیدرنگ لاحَولَ ولا قُوَةَ الا بِاللّه ( نیرو و قدرتی نیست مگر خدا را ) را از صمیم جان بگو نه فقط با زبان . [ زیرا تنها ذکر این الفاظ هیچ تأثیری ندارد مگر آنکه قلب نیز مُتذکّر شود . بنابراین دلی که از کمندِ هوی و چَنبرِ ریا رسته باشد می تواند با ذکر این الفاظ ، تأثیراتِ شگرفی بیافریند ]
گفت قاضی : مُفلِسی را وانما / گفت : اینک اهلِ زندانت گوا
قاضی به آن مردِ مفلس گفت : مفلس بودن خود را ثابت کُن . مردِ مفلس در جواب قاضی گفت : اکنون زندانیان گواه اند .
گفت : ایشان مُتّهم باشند چون / می گریزند از تو ، می گریند خون
قاضی گفت : زندانیان موردِ اتهام اند . زیرا از دستِ تو می گریزند و از دستِ تو خون گریه می کنند . [ پس شهادت آنان مسموع نیست . برای اینکه قرض دارند و در شهادت دادن ، خالص و بی غرض نیستند ]
از تو می خواهند هم تا وارهند / زین غَرَض ، باطل گواهی می دهند
زندانیان می خواهند که از دستِ تو نجات پیدا کنند . پس بواسطۀ این غرضی که دارند شهادتشان باطل است .
جمله اهلِ مَحکمه گفتند : ما / هم بر اِفلاس و بر اِدبارش گُوا
همۀ حضّار در مَحکمه گفتند : ما نیز بر تنگدستی و بدبختی این مرد شهادت می دهیم .
هر که را پرسید قاضی حالِ او / گفت : مولا ، دست از این مُفلس بشو
قاضی از هرکس حالِ آن مرد را سوال کرد . جواب داد : ای سرور ، دست از این بینوا بردار .
گفت قاضی کِش بگردانید فاش / گِردِ شهر ، این مُفلس است و بس قَلاش
قاضی گفت : آن مفلس را در ملأ عام ، گِردِ شهر بگردانید و بگویید که این مرد ، بینوا و تهیدست است . ( قَلّاش = در بیت فوق به ضرورتِ شعری بدون تشدید آمده است به معنی بی نام و ننگ ، مفلس ، تهیدست ، کلّاش ، حیله باز ) . [ ابلیس نیز مظهر افلاس و فقدانِ کمال و مراتب معنوی است . او در نزدِ عارفان ، رسوا و بی اعتبار است . ]
کو به کو او را منادی ها زنید / طبلِ اِفلاسش عیان هر جا زنید
محلّه به محلّه برایش جار بزنید و کوسِ تهیدستی اش را آشکارا در همه جا به صدا درآورید . [ منادی زدن = ندا کردن ، امرِ حاکمِ شهر را به وسیله ندا و آوازِ بلند بر مردمان ابلاغ کردن ]
هیچ کس نسیه نفروشد بدو / قرض ندهد هیچ کس او را تَسو
تا هیچ کس به او چیزی نسیه نفروشد و هیچ کس به او پَشیزی قرض ندهد . [ تَسو = چهار جو که به عربی طسوج گویند . در مثنوی غالباََ به معنی چیزِ ناقابل و خرد و حقیر و کوچک و گاهی هم به معنی پَشیز و پولِ خرد و ناقابل آمده است . ( فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ، ج 3 ، ص 117 ) ]
هر که دعوی آرَدَش اینجا به فن / بیش ، زندانش نخواهم کرد من
زین پس هر کس از او به جهت حیله و تزویرش به مَحکمه شکایت آورد . من دیگر بیش از این او را زندانی نخواهم کرد .
پیشِ من اِفلاسِ او ثابت شده ست / نقد و کالا نیستش چیزی به دست
زیرا تهیدستی وی در نزدِ من به اثبات رسیده و از نقدینه و متاع چیزی ندارد .
آدمی در حبسِ دنیا ز آن بُوَد / تا بُوَد کاِفلاس او ثابت شود
انسان تا وقتی در زندان دنیا می ماند که تهیدستی او به اثبات رسد . [ انسان وقتی که در دنیا حقیقتاََ به مقام فقر رسید و به مرتبۀ اَحرار و رَستگان از قیود مادّی نائل شد در جوار رحمت حق ساکن می شود . ]
مُفلسیِ ابلیس را یزدانِ ما / هم منادی کرد در قرآنِ ما
خداوندِ ما در قرآنِ ما ، افلاس و تهیدستی شیطان را جار زده است . [ خداوند در آیه 2 سوره حج می فرمایند : « و برخی از مردمان از روی نادانی در بارۀ خدا جدال کنند و در پی هر شیطان تهی از کمال روند » . حضرت حق تعالی ، در این آیه شیطان را با کلمه مَرید توصیف می کند . ریشه آن مَرد به معنی سرزمین بلندی است که خالی از هر گونه گیاه باشد و به درختی که از بَر و بار تهی باشد و نیز به نوجوانی که هنوز موی در صورتش نرُسته اَمرَد گویند . دیگر آنکه ابلیس برای بقای خود تا روز رستاخیز از حق تعالی تقاضای فرصت می کند و این خود نشان می دهد که ابلیس مالکیتی در این جهان ندارد بلکه سراپا نیاز و فقر است . ( شرح بیت 630 همین بخش ) ]
کو دَغا و مُفلِس است و بَد سُخُن / هیچ با او شرکت و بازی مکُن
زیرا که شیطان ، نیرنگ باز و تهیدست و بد گفتار است . هرگز با او شریک و همنشین مشو . ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 80 ) . [ دَغا = فریبکار ]
ور کنی او را بهانه آوری / مُفلِس است او ، صَرفه از وَی کی بَری ؟
و اگر با ابلیس داد و ستد و همنشینی کنی و سپس او را بهانه کنی . او تهیدست و فقیر است . کی از به تو سودی خواهد رسید ؟ [ مولانا پس از این افادات و انتقالات مختلف به ادامه حکایت باز می گردد ]
حاضر آوردند چون فتنه فروخت / اُشترِ کُردی که هیزم می فروخت
همینکه آن مفلس ، آتش فتنه را شعله ور ساخت . مردمِ شهر ، شترِ یک نفر کُرد را که هیزم می فروخت حاضر آوردند تا مفلس را روی آن سوار کنند و در شهر بگردانند . [ فروخت در مصراع اول مخففِ افروخت است ]
کُردِ بیچاره بسی فریاد کرد / هم موکّل را به دانگی شاد کرد
آن کُردِ بیچاره بسیار داد و فریاد کرد که شتر مرا از من نگیرید و همان کُرد ، ماموری را که برای گرفتن شتر آمده بود با دادن یک دانگ خوشحال کرد .
اُشترش بُردند از هنگامِ چاشت / تا به شب افغانِ او سودی نداشت
شترِ آن مردِ کُرد را از آغاز روز تا شامگاه گرفتند و بردند و داد و فغان او هیچ سودی نبخشید .
بر شتر بنشست آن قَحطِ گران / صاحبِ اُشتر ، پی اُشتر ، دوان
آن قحطی بی امان ، یعنی مفلس شکمباره ، بر شتر سوار شد و صاحب شتر نیز به دنبال شترِ خود می دوید . [ توضیح بیشتر در شرح بیت 621 همین بخش آمده است ]
سو به سو و کو به کو می تاختند / تا همه شهرش عیان بشناختند
از این سو بدان سو و از این محلّه به آن محلّه شتابان می رفتند تا اینکه مردم شهر تماماََ آن مفلس را آشکارا شناختند .
پیشِ هر حمّام و هر بازار گه / کرد مردم جمله در شکلش نِگه
جلو هر حمام و بازاری که مرکزِ تجمع بود . مردم به شکل و قیافۀ او خوب می نگریستند و نشانه های او را به خاطر می سپردند .
دَه منادی گر ، بلند آوازیان / تُرک و کُرد و رومیان و تازیان
ده نفر جارچی تُرک و کُرد و رومی و عرب که صدایی بسیار بلند داشتند . اینگونه ندا کردند .
مُفلِس است این و ، ندارد هیچ چیز / قَرض ندهد کس مر او را یک پشیز
این مرد تهیدست و بینواست و آهی در بساط ندارد . متوجه باشید ، مبادا به او به اندازه پشیزی قرض دهید . [ ابلیس نیز در واقع مفلس و تهیدست و بینواست و فاقد هر گونه کمال و مراتب معنوی است ]
ظاهر و باطن ندارد حَبّه ای / مُفلِسی ، قلبی ، دَغایی ، دَبّه ای
این شخص که در ظاهر و باطن چیزی ندارد . شخصی مفلس و متقلب و حیله گر و لاف زن است . [ دبّه = ظرفی برای روغن ، لیکن برخی از شارحان مثنوی آن را در اینجا به معنی لاف زن و بی مغز و چاپلوس گرفته اند . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 71 و شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 233 ) و برخی نیز دبّه را در اینجا به معنی افزون طلب و طمّاع فرض کرده اند . ( مثنوی استعلامی ، دفتر دوم ، ص 210 و نثر و شرح مثنوی شریف ، دفتر دوم ، ص 107 ) ]
هان و هان با او حریفی کم کنید / چونکه گاو آرد ، گِرِه مُحکَم کنید
جارچی ها ندا دادند که ای مردم ، آگاه باشید و آگاه باشید . با او کمتر معامله کنید و کمتر با او طرف شوید . چنانکه اگر برای شما گاوی آورد ، آن را محکم ببندید . [ گاو آوردن = کنایه از سبک دستی در امرِ دزدی و فریبکاری و حیله سازی است . و این مبتنی بر یک ضرب المثل قدیمی است . « فلان کس اگر تو را گاو آورد . گره محکم کُن تا باز ندزدد » اصل ماجرا این است :
دو تن از دوستان روزی بر سرِ مهارت در دزدی با یکدیگر به مجادله برخاستند . هر یک از آن دو مدّعی بود که از دیگری در این امر ، ماهرتر است . سرانجام برای داوری نزدِ دزدی با سابقه تر رفتند . او گفت : هر کس بتواند گاوی نر به شخصی بفروشد و همان روز از او بدزدد . در کارِ دزدی ماهرتر است . یکی از آن دو گفت من می توانم . بیدرنگ رفت و گاوِ خود را به دهقانی فروخت و دهقان آن گاو را به همراهِ گاوِ خودش در یوغ کشید و رهسپار کشتمند شد و دزد با همکاری دوستش به حوالی کِشتمند رفتند و کمین کردند . طبق قرارِ قبلی ، دستیار دزد خود را بر سرِ راهِ دهقان قرار داد و به نقطه ای خیره شد و پیوسته می گفت : العجب ، العجب . دهقانِ ساده دل پنداشت که آن حرامی ، راست می گوید . گاو را یله کرد و بدان سو شتافت تا شگفتی ببیند . ناگهان دزد از کمینگاه برون آمد و گاوِ خویش بُرد . دهقان هر چه نگریست چیزی ندید . پس باز آمد و به آن حرامیِ فریبکار گفت : مگر چه دیده ای که از بامداد عجب عجب می گفتی . حرامی گفت : از این چه عجب تر که تو یوغ بر گردنِ یک گاو نهاده ای و فقط با یک گاو شخم می زنی . همینکه دهقان به پشتِ سر نگاه کرد . دید در کِشتمند تنها یک گاو بیشتر نیست . این بار دهقانِ ساده دل شروع کرد به گفتن : عجب ، عجب ، آن حرامی بدسگال برای خام کردن دوبارۀ او گفت : عمو جان ، حالا فهمیدی چرا من تعجب می کردم . ( شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 232 تا 235 ) ]
ور به حکم آرید این پژمرده را / من نخواهم کرد زندان مُرده را
ای مردم اگر شما این پژمُرده و افسردۀ فقر را به محکمه آورید که من در بارۀ او حکم صادر کنم . بدانید که من هیچوقت آدمِ مُرده را زندانی نمی کنم .
خوش دَم است او و ، گلویش بس فراخ / با شِعار نو ، دِثارِ شاخ شاخ
این مفلس دَمی خوش و گفتاری دلنشین دارد و بسیار می خورد . جامۀ زیرینش نو و جامۀ زبرینش کهنه و پاره پاره است . [ چنانکه وصفِ ریاکاران و گدایان حرفه ای همین است . خود را به نداری و بیچارگی می زنند تا دلِ مردمان را نسبت به خود نرم و متأثر سازند و بدین وسیله مال و منالی فراهم آرند . ( شِعار = جامۀ زیرین ، جامه ای که به شَعر (موی بدن ) می چسبد / دِثار = جامه ای که روی لباس زیرین می پوشند شامل چادر و عبا و … ) ]
گر بپوشد بهرِ مَکر ، آن جامه را / عاریه است آن ، تا فریبد عامه را
اگر فرضاََ شخصِ مفلس از روی مکر و نیزنگ ، چنان جامه ای پوشد . یقین بدانید که آن لباس ، عاریتی است و آن را پوشیده تا مردم را فریب دهد . [ استنتاج و بیان نکته : ]
حرفِ حکمت بر زبانِ ناحکیم / حُلّه های عاریت دان ای سلیم
ای ساده دل ، سخنان حکمت باری که بر زبان شخصِ نابخرد جاری می شود . آن را مانند جامه های فاخری بدان که از خودِ شخص نیست . بلکه عاریتی است .
گر چه دزدی حلّه یی پوشیده است / دستِ او چون گیرد آن ببریده است ؟
اگر یک نفر دزد جامه ای گرانبها و فاخر بر تن کند . چگونه می تواند با دستِ بریده اش دستِ تو را بگیرد . [ به حکمِ شرع ، دستِ سارق بریده می شود . سارق می تواند جامه ای گرانبها بپوشد و خود را آراسته بنمایاند . ولی نمی تواند دستِ تو را بگیرد . زیرا همینکه دستِ بریده اش به دستِ تو بخورد در می یابی که او یک دزد است . همینگونه است حالِ کسانی که حرفِ درویشان حقیقی و عارفان را می دزدند و قلبِ تیرۀ خود را در پشتِ آن سخنان نورانی پنهان می کنند . یقیناََ آنها نمی توانند دستگیر سالکانِ طریقت شوند . زیرا همینکه کار از مرحلۀ حرف و شعار به مرحلۀ عمل می رسد . مشتشان باز می شود . ]
چون شبانه از شتر آمد به زیر / کُرد گفتش : منزلم دور است و دیر
همینکه شب هنگام ، مفلس از شترِ آن مردِ کُرد پایین آمد . کُرد به او گفت : منزل من دور است و اکنون نیز دیر وقت .
بر نشستی اُشترم را از پگاه / جُو رها کردم ، کم از اَخراجِ کاه
از سپیده دَم بر شترم سوار شدی . از جو گذشتم . لااقل بهایِ کاه را به من بده .
گفت تا اکنون چه می کردیم پس ؟ / هوشِ تو کو ؟ نیست اندر خانه کس ؟
مفلس به کُرد گفت : تا کنون ما برای چه می گشتیم ؟ پس هوش و حواست کجاست ؟ آیا در خانه کسی نیست ؟ یعنی عقلت کجاست ؟ این همه مرا گرداندند تا به همه ثابت شود که من بینوا و تنگدستم . حالا تو از من بهای کاه را مطالبه می کنی .
طبلِ اِفلاسم به چرخِ سابعه / رفت و تو نشنیده ای بَد واقعه ؟
کوسِ فقر و تنگدستی من به آسمانِ هفتم هم رسیده است . آیا تو آن رویداد ناگوار را نشنیده ای ؟ [ وجه دیگر : نشنیدن تو عجب حادثه بَدی است . ( شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 238 ) ]
گوشِ تو پُر بوده است از طمعِ خام / پس طَمَع کر می کند کُور ای غلام
گوش تو از طمعِ خام و بیهوده پُر بوده است . پس ای جوان ، بدان که طمع ، آدمی را کور و کر می کند .
تا کلوخ و سنگ بشنید این بیان / مفلس است و مفلس است این قَلتَبان
حتی سنگ و کُلوخ هم این سخن را شنید که این تباهکار تهیدست است تهیدست . [ قَلتَبان = بی غیرت ، بی حیثیت ( فرهنگ نفیسی ، ج 4 ، ص 2697 )
تا به شب گفتند و در صاحب شتر / بر نَزَد کو از طَمَع پُر بود پُر
جارچیان این ندا را از بامداد تا شامگاه گفتند . ولی بر صاحبِ شتر هیچگونه اثری ننهاد زیرا که او انباشته از طَمَع بود .
هست بر سَمع و بَصَر مُهرِ خدا / در حُجُب بس صورت است و بس صَدا
بر گوش و چشم آدمی مُهرِ خدا نهاده شده . واِلّا در پسِ حجاب ها و پشتِ پرده ها ، صورت ها و طنین بانگ ها بسیار است . [ مصراع اول اشاره است به آیه 7 سورۀ بقره . « خداوند بر دل و گوش و چشم ایشان مُهر بنهاد و ایشان راست کیفری دردناک » منظور از مصراع دوم ، در پشتِ حجاب های دنیوی و پرده های عالَمِ محسوس ، صورت هایی از تجلّیات لُطفیّه و قَهریّه حضرت حق تعالی و سروش هایی غیبی و الهاماتِ ربانی وجود دارد که برای چشم ها و گوش هایی که در حجاب دنیایی مستور شده اند قابل دیدن و شنیدن نیست . تنها چشم ها و گوش هایی می توانند بر آ واقف شوند که از کمندِ عالَمِ محسوسات رسته باشند . ]
آنچه او خواهد ، رساند آن به چشم / از جمال و از کمال و از کرشم
خداوند هر چه را از جمال و کمال و ناز بخواهد . همان را به چشم می رساند . [ کَرَشم = مخفف کرشمه به معنی ناز و غمزه و اشاره به چشم و ابرو . و در اصطلاحِ صوفیان عبارت است از تجلّی جلالی حضرت حق تعالی . ( فرهنگ لغات و اصطلاحات و تعبیرات عرفانی ، ص 389 ) . توضیح بیشتر در شرح بیت 1796 دفتر اول آمده است ]
و آنچه او خواهد رساند آن به گوش / از سماع و از بشارت ، وز خروش
خداوند از سماع و بشارت و وجد و حال ها هر چه بخواهد به گوشِ جان می رساند . [ سماع = شرح بیت 1347 دفتر اول / بشارت = ظاهراََ به مکاشفۀ روحی سالکان و عارفان اشارت دارد که گاه به گاه در رویا آشکار می شود . زیرا از حضرتِ پیامبر (ص) نقل شده که فرمود : رویای شایسته (صادقه) یکی از چهل و شش قسمت نبوّت است و فرمود : از بشارت دهنده ها چیزی بجز رویای شایسته باقی نمانده است . که مردِ صالح آن را می بیند یا برای وی می بینند . ( مقدمۀ ابن خلدون ، ج 2 ، ص 992 ) ]
کون پُر چاره ست و هیچت چاره نی / تا که نگشاید خدایت روزنی
عالَم هستی سراسر پُر است از درمان و راهِ علاج . اما تو هیچگونه چاره ای نداری مگر آنکه حق تعالی دریچه ای به روی تو بگشاید .
گر چه تو هستی کنون غافل از آن / وقتِ حاجت حق کُند آن را عیان
اگر چه تو اکنون نسبت به آن چاره ها و راهِ حل ها غافلی . ولی به هنگام ضرورت ، حق تعالی آن چاره ها را برای تو نمایان می کند .
گفت پیغمبر که یزدانِ مجید / از پیِ هر درد ، درمان آفرید
چنانکه پیامبر (ص) فرموده است : خداوند بزرگ برای هر درد ، درمانی پدید آورده است . [ اشاره است به حدیث « حق تعالی دردی پدید نیاورد مگر آنکه درمانی برای آن فراهم ساخته » و حدیثِ دیگر « برای هر دردی درمانی هست . پس هرگاه در مان با درد برخورد کند . دردمند به اذن خدا از درد می رهد » ( احادیث مثنوی ، ص 47 ) ]
لیک ز آن درمان نبینی رنگ و بو / بهرِ دردِ خویش بی فرمانِ او
درست است که خداوند برای هر دردی ، درمانی آفریده ، ولی بدونِ اذن و فرمان او ، تو نمی توانی حتی رنگ و بوی آن را دریابی . [ در ابیات اخیر گفته شد که درمان حقیقی دردهای بشری ، تجلّی جمال و عشق الهی است . ( شرح مثنوی معنوی مولوی ، دفتر دوم ، ص 667 ) . پس بر نیروی عقل و فکرت خود غرّه مشو . ]
چشم را ای چاره جو در لامکان / هین بِنه چون چشمِ کُشته سویِ جان
ای که به دنبال چاره و درمانی ، بهوش باش که چشمانت را به سویِ لامکان متوجه کنی . چنانکه چشمانِ مُرده به سوی جان کشیده می شود . [ مصراع دوم اشاره دارد به روایتی از حضرت پیامبر (ص) . « هرگاه روح از جسم بازستانده شود . چشم در پی آن رود » ( احادیث مثنوی ، ص 48 ) . پس همانطور که مُرده به دنبالِ جانش نگران می شود تو نیز به جانب لامکان چشم بدوز و چاره و درمان دردِ خود را از آنجا طلب کُن . ]
این جهان از بی جهت پیدا شده ست / که ز بی جایی ، جهان را جا شده ست
این دنیا از عالم لامکان که هیچ جهت و سمتی ندارد پدید آمده است . زیرا که عالمِ لامکان از بی جایی ، برای این عالمِ محسوس جا و مکان شده است . [ عالم صورت قائم است بر عالمِ معنا . در واقع عالمِ معنا ، خزانۀ عالمِ صورت است و مثالِ اعلای آن . ]
باز گرد از هست ، سویِ نیستی / طالبِ رَبّی و ربّانیستی
ای سالکِ چاره جو ، اگر واقعاََ طالب پروردگاری و حقیقتاََ فردی ربّانی و خداپرست هستی . از وجودِ مجازی خود بازگرد و به سوی وجودِ حقیقی رهسپار شو . [ نیستی در اینجا به معنی عدمِ وجود نیست . بلکه به معنی وجودِ غیرِ مادّی و بی تعیّن است که بر ذاتِ حضرتِ احدیت اطلاق می شود . توضیح بیشتر در شرح بیت 602 دفتر اول و 3093 دفتر اول و 3201 دفتر اول آمده است ]
جایِ دَخل است این عَدَم ، از وَی مَرَم / جایِ خرج است این وجودِ بیش و کم
این عدم ( وجودِ حقیقی و بی قید و تعیّن ) سود و محصول به بار می آورد . پس ، از آن مگریز . ولی این وجود ( وجودِ مجازی و موهومِ عالم کثرت ) که همواره در حالِ کاست و فزود است ، جای خرج است . یعنی سرمایه های آن رو به نابودی می رود . در حالی که عالم معنا ، همواره پایدار و باقی است . [ زیرا عالم معنا و جهانِ برین ، وجود حقیقی دارد و وجود حقیقی به فنا نمی رود . در حالی که وجودِ مجازی رهسپار دیار فنا می شود . ]
کارگاهِ صُنع حق ، چون نیستی است / پس برونِ کارگه بی قیمتی است
از آنرو که نیستی ، کارگاهِ آفرینش الهی است . پس هر کس از این کارگاه بیرون باشد هیچگونه ارزشی ندارد . [ نیستی در این بیت می تواند معادل فنای عارفانه نیز باشد . یعنی از وجودِ موهومِ خود نیست شدن و از منزل من و مایی رهسپار گشتن . توضیح بیشتر در شرح ابیات 2477 و 2478 دفتر اول آمده است . ]
یاد دِه ما را سخن های دقیق / که تو را رحم آورد آن ، ای رفیق
در اینجا مولانا به درگاه حق تضرّع می کند و می گوید : ای دوست ، آن سخنان دقیق و موشکاف را به ما بیاموز . که آن سخنان تو را نسبت به ما مهربانتر سازد . [ اکثر شارحین مثنوی ، این خطاب را متوجه حضرت احدیت دانسته اند . بنابراین ، مناجات مولانا با حضرت حق است . برخی نیز این خطاب را متوجه نَفسِ سالکۀ عارفه مولانا می دانند . ( شرح مثنوی معنوی شاه داعی ، ج 1 ، دفتر دوم ، ص 476 ) ]
هم دعا از تو ، اجابت هم ز تو / ایمنی از تو ، مَهابت هم ز تو
خداوندا ، هم دعا از جانبِ تو است و هم اجابتِ آن ، امان از جانبِ تو است و بیم و ترس نیز همینطور . [ خوف و رجا همه از ناحیه حق تعالی است ]
گر خطا گفتیم ، اصلاحش تو کُن / مُصلِحی تو ، ای تو سلطانِ سُخُن
خداوندا ، اگر ما سخنی به خطا گفتیم تو آن را اصلاح کن . زیرا که تو ای سلطانِ سخن ، واقعاََ اصلاح کننده ای . [ سلطان می تواند در این بیت هم به معنی برهان آید و هم غالب و فرمانروا . ( شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 244 ) ]
کیمیا داری که تبدیلش کنی / گر چه جویِ خون بُوَد ، نیلش کُنی
خداوندا ، تو چنان کیمیایی داری که می توانی خطا را به ضدِ خود ، دگر سازی . اگر آن خطا در مثل جویِ خون هم که باشد . تو قادری که آن را به رود نیل مبدّل کنی . [ کیمیا = شرح بیت 516 دفتر اول / نیل = رودی است جاری در سرزمین مصر و بلادِ مجاور . و یکی از طویل ترین رودهای عالم . از آنجا که این رود در زندگی مردمِ اطراف بستر خود ( خصوصاََ کشور مصر ) تأثیر شایانی داشته و از نظر مذهبی مورد توجه مردم بوده و خدایانی برایش قائل بوده اند . ( مقتبس از اعلام (معین) ، ج 6 ، ص 2172 تا 2173 ) از اینرو مظهر پاکی و عظمت است . بنابراین خطاهای ما که همانند خون ، نجس و ناپاک است . با مشیّت و رحمت الهی به نیکی های بس فراوان دگر می شود و حق تعالی سیّات ما را به حسنات تبدیل می کند . چنانکه در آیه 70 سورۀ فرقان بدین امر تصریح شده است . ]
این چنین میناگری ها کارِ توست / این چنین اکسیرها اسرارِ توست
چنین آفرینش های ظریفی ، کارِ توست و این مادّه های شگفت انگیز که جوهر اشیاء و موجودات را به نحو احسن تغییر می دهد از اسرار توست . [ میناگری = نقاشی و تزیین فلزاتِ مختلف از قبیلِ طلا و نقره و مس بوسیلۀ رنگ های لعابدار مخصوص که در حرارتِ بسیار زیاد ، پخته و ثابت شود . در این بیت به معنی ظرافت در آفرینش است / اکسیر = جوهری گدازنده که ماهیت اجسام را تغییر می دهد و کاملتر می سازد . مثلا جیوه را نقره و مس را طلا می سازد . در اصطلاح صوفیه ، حقیقت ولایت حضرت حق تعالی که ماهیتِ آدمیان را تغییر می دهد . توضیح بیشتر در شرح بیت 516 دفتر اول آمده است ]
آب را و خاک را بر هم زدی / ز آب و گِل ، نقشِ تنِ آدم زدی
خداوندا ، تو آب و خاک را در هم آمیختی و از آب و گل ، انسان را بیافریدی . [ خداوند در آیات 2 سوره انعام و 12 سوره اعراف و 12 سوره مومنون و … خلقت آدمی از آب و خاک در هم آمیخته بیان فرموده است ]
نسبتش دادی و ، جُفت و خال و عم / با هزار اندیشه و ، شادی و غم
برای آدمی ، پیوند خویشاوندی برقرار ساختی و همسر و دایی و عمو به او بخشیدی همراه با هزاران اندیشه و شادی و اندوه . [ خال = دایی ]
بارِ بعضی را رهایی داده ای / زین غم و شادی جدایی داده ای
و نیز برخی از بندگانت را به مرتبۀ آزادگی رساندی و از غم و شادی دورشان داشتی . [ همان عارفانی که از کمندِ محسوسات رسته اند و یکسره مجذوبِ عالم معنا شده اند ]
بُرده ای از خویش و پیوند و سرشت / کرده ای در چشمِ او هر خوب ، زشت
آنان را از خویشتن و بستگان و طبیعتشان بُرده ای یعنی خلاصشان کرده ای . و چیز خوب و زیبا را در نظر آنان زشت و ناپسند جلوه داده ای . به عبارت دیگر از دایره محسوسات ، فارغ و آزادشان کرده ای .
هر چه محسوس است او رد می کند / و آنچه ناپیداست ، مُسنَد می کند
چنین بنده عارفی ، هر چیز محسوس و مقیّد به عالم مادّه را پس می زند و به عالم غیب تکیه می کند .
عشق او پیدا و ، معشوقش نهان / یار ، بیرون ، فتنۀ او در جهان
چنین بنده ای ، عشق و دوستی اش آشکار و معشوقش پنهان است . به همین مناسبت حضرت معشوق ، در خارج از این عالَمِ محسوسات است ولی ابتلای به عشق او در همین دنیاست . ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 84 ) .
این رها کُن ، عشق هایِ صورتی / نیست بر صورت ، نَه بر رویِ سِتی
این پندارهای یاوه را که خیال کنی بر صورت های عَرَضی و محسوس نیز می توان عشق ورزید . رها کن ، زیرا که حتی در عشق های صوری و ظاهری نیز ، عشق به صورت و ظاهر معشوق تعلق نمی گیرد . بلکه جان و روان معشوق است که موجد عشق و شیفتگی می شود . [ سِتی = مطلق زن ، بی بی ، بانو ، مخفف یا سیّدتی / سَتی = به زن با شرم و حیا اطلاق شود ]
وجه دیگر معنی : عشق های صوری و ظاهری را رها کن که حتی در عشق های صوری و ظاهری نیز عشق به ظاهرِ معشوق تعلق نمی گیرد . بلکه بر جان و روان او تعلق می گیرد . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 75 ) .
آنچه معشوق است ، صورت نیست آن / خواه عشق این جهان ، خواه آن جهان
آنچه بدان عشق می ورزند . صورت نیست . خواه عشق این جهانی باشد و خواه عشق آن جهانی . [ مصراع دوم یعنی خواه عاشق ، شهوت پرستی باشد که چیزی جز صورتِ ظاهر را نمی نگرد و خواه عارفی باشد که صورتِ ظاهر به مثابۀ آیینه ای که حقیقت در آن منعکس می شود . در نظر دارد . ( مقدمۀ رومی و تفسیر مثنوی معنوی ، ص 354 ) ]
منظور بیت : هر چه را که زیبا می شمری و بدان عشق می ورزی . آن معشوق هر چند مخلوق باشد . باز عشق تو متوجه معشوق حقیقی است . زیرا هر زیبایی و جمال ، پرتوی است از جمالِ مطلق .
آنچه بر صورت تو عاشق گشته ای / چون برون شد جان ، چرایش هشته ای ؟
اگر تو واقعاََ بر صورت و ظاهرِ عشق می ورزی . چرا وقتی که جان از آن کالبد مفارقت می جوید دیگر بدان توجه نمی کنی ؟ [ توضیح بیشتر در شرح ابیات 3267 تا 3271 دفتر اول ]
صورتش برجاست این سیری ز چیست ؟ / عاشقا ، واجو که معشوقِ تو کیست ؟
وقتی که روح از کالبد معشوق تو بیرون می رود . کالبدش بر جای خود می ماند . پس چرا از آن دل زده و سیر می شوی ؟ پس ای عاشق با کسبِ معرفت تلاش کن تا بدانی که معشوق حقیقی تو چه کسی است . [ این بیت و بیتِ قبل بر سبیل مثال آمد . تا اثبات کند که هر عشق در واقع متوجه معشوقِ حقیقی است . گرچه بر مخلوق تعلق گیرد ]
آنچه محسوس است ، اگر معشوقه است ؟ / عاشقستی هر که او را حِس هست
اگر همین کالبد محسوس ، معشوقِ عاشق باشد . پس هر صاحبِ حسّی باید عاشق او باشد . ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 84 ) . [ وجه دیگر مصراع دوم : پس باید تو نسبت به هر صاحبِ حسّی عشق بورزی و عاشق شوی . ( شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 247 ) . ]
منظور بیت : اگر قرار بود صورتِ ظاهری هر زن ، منشأ عشق و جاذبه در عاشق شود . پس هر کس که آن زن را ببیند باید عاشق او شود در حالی که چنین نیست . چنانکه مثلا ممکن است مردی عاشقِ زنی شود که آن زن در نظر دیگر مردان هیچ جاذبه ای نداشته باشد .
چون وفا آن عشق افزون می کند / کی وفا صورت دگرگون می کند
این بیت را نیز می توان به چند وجه معنی کرد :
_ وقتی عشق حقیقی سبب افزایش وفایِ عاشق باشد . صورت ، چگونه می تواند وفا را دگرگون سازد . یعنی صورت نمی تواند وفای عاشق را نسبت به معشوق تغییر دهد .
_ از آنرو که «وفا» موجبِ فزونی عشق می شود . چگونه می تواند صورت را دگرگون کند . ( شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 248 تا 249 ) .
_ طبیعت عشق این است که بر وفای عاشق بیفزاید . پس وفا چگونه صورتِ دیگری اختیار می کند . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 77 ) .
_ از آنجا که وفا موجبِ فزونی عشق می شود . پس صورت نمی تواند وفاداری عاشق را دگرگون کند . ( مثنوی استعلامی ، ج 2 ، ص 212 ) .
بنابراین مولانا نشان داده است که اگر معشوق ، صورتِ محسوس باشد . واقعیتِ صِرفی که جسم در لحظه مرگ ، روح را ترک می کند برای عاشق تفاوتی نخواهد داشت و زیرا وفا ، میوه عشق است . پس چرا عشّاق به مجردِ اینکه حیات از صورتی که آنان عاشق شده بودند جدا می شود . تغییر می یابند ؟ علّتش این باید باشد که آنان به چیزی علاوه بر خودِ صورت عشق می ورزند . ( مقدمه رومی و تفسیر مثنوی معنوی ، ص 354 )
پرتوِ خورشید بر دیوار تافت / تابشِ عاریتی دیوار یافت
برای مثال ، پرتو خورشید روی دیوار می تابد و دیوار از آن پرتو ، روشنی عاریتی پیدا می کند . [ همانطور که پرتو دیوار از ذاتِ خودِ دیوار نیست . حُسن و جمالِ معشوقانِ صوری نیز از صورت و هیأت ظاهرشان نیست . بلکه از جانِ لطیف و روحِ مجردِ آنان است . در مثال فوق ، منظور از خورشید ، جان و مراد از پرتو آن ، جمال و زیبایی جان ، و منظور از دیوار ، صورتِ جسمانی معشوق است که زیبایی آن فانی نیست بلکه متعلق به روح و جان اوست . ( مثنوی استعلامی ، ج 2 ، ص 212 ) . این بیت از حیث مضمون مشابه ابیات 3262 تا 3264 دفتر اول است ]
بر کُلوخی دل چه بندی ای سلیم ؟ / واطلب اصلی که تابَد او مُقیم
ای ساده دل برای چه به کُلوخی دل می بندی و به آن عشق می ورزی ؟ اصلی را طلب کُن که او همواره بر اجسام و صور می تابد و در مظاهر ، ظاهر می شود . [ به قالبِ ظاهری موجودات عشق نورز . بلکه به جانِ لطیفی که موجبِ زیبایی جسم شده عشق بورز . ]
ای که تو هم عاشقی بر عقلِ خویش / خویش بر صورت پرستان دیده بیش
مولانا پس از نقدِ مَشربِ صورت پرستان و حس گرایان ، کلام را متوجه کسانی می کند که بر عقلِ جزیی و مصلحت اندیش خود غرّه شده و بدان می بالند و می گوید : ای کسی که بر عقلِ خود عشق می ورزی و خود را برتر از صورت پرستان می دانی . [ ادامه معنا در بیت بعد ]
پرتوِ عقل است آن بر حِسِ تو / عاریت می دان ذَهَب بر مِسِ تو
پرتو عقل کُل است که بر حسِّ او نور افشانده و تو باید آن را مانند طلایی بدانی که روی مس می کشند و آن را زراندود می کنند . [ ادراکات جزیی و استدلالاتِ نظری ما که از طریقِ داده های حواس صورت می گیرد در واقع پرتوی است از خورشید عقلِ کُل . ]
توضیح بیشتر در بارۀ عقل و انواع آن در شرح ابیات 1109 دفتر اول و 1899 دفتر اول آمده است .
چون زراندود است خوبی در بشر / ورنه چون شد شاهدِ تو پیره خر
زیبایی و جمال در انسان نیز مانند فلزی زراندود شده است . اگر چنین نیست پس چرا محبوب و دلبر تو مانند یک الاغ پیر و نفرت انگیز می شود ؟ [ حال آدمی نیز همین سان است تا وقتی که پرتوِ جان بر تاریکخانۀ کالبدش می تابد نشاط و خرمی و جمال در آن مشهود می شود . همینکه جان از کالبد مفارقت می جوید . آن را به مُرداری زشت و کریه مبدّل می سازد و همگان از او می رَمند حتی کسانی که عُمری او را عزیز می داشتند . توضیح بیشتر در شرح ابیات 3267 تا 3272 دفتر اول آمده است .
چون فرشته بود ، همچون دیو شد / کآن ملاحت اَندرو عاریّه شد
محبوب و معشوق تو ابتدا مانند فرشته ، زیبا و دلرباست ولی همینکه جان از آن مفارقت کرد مانند دیوی زشت و منفور می گردد . زیرا که حُسن و جمال آن محبوب ، موقتی و عاریتی است .
اندک اندک می ستاند آن جمال / اندک اندک خشک می گردد نهال
حق تعالی ، زیبایی و آب و رنگ انسان را کم کم از او می گیرد چنانکه نهال به آرامی می خشکد .
رَو نُعَمّرهُ نُنَکّسهُ بخوان / دل طلب کُن ، دل منه بر استخوان
برو آیه 68 سوره یاسین را بخوان که می فرماید : « هر کس را عمری دراز دهیم خلقت او را واژگونه سازیم ( او را ناتوان و در هم شکسته کنیم ) آیا نمی اندیشید » طالبِ دل باش ای که اهلِ صورتی ، بر استخوان دل مبند . یعنی در طلبِ زیبایی و جمالِ ظاهری مباش و طالب حُسن و لطافتِ روح باش .
کآن جمالِ دل جمالِ باقی است / دو لَبَش از آبِ حَیوان ، ساقی است
زیرا زیبایی دل ، جاودانه است و دو لَبِ او آب حیات را به او می نوشاند و سیراب می کند . [ در برخی نسخه ها به جای «دو لَبَش» دولتش آمده که با این ملاحظه معنی آن می شود . دولتِ آن جمال ، ساقی آبِ حیات است . ]
خود همو آب است و ، هم ساقی و ، مست / هر سه یک شد چون طلسمِ تو شکست
خودِ او هم آب است و هم ساقی و هم مست ، همینکه طلسمِ انانیّت و وجودِ موهوم تو شکسته شد . همۀ آن سه ، یکی می شود . ( توضیح بیشتر در شرح ابیات 689 دفتر اول و 2472 دفتر اول آمده است ) . بایزید گفت : هم شراب خواره ام و هم شراب و هم ساقی .
آن یکی را تو ندانی از قیاس / بندگی کُن ، ژاژ کم خا ناشناس
تو حقیقتِ وحدتِ وجود را نمی توانی از طریق قیاس و استدلالِ نظری دریابی . پس ای که بویی از معرفت نبرده ای . به طاعت و بندگی سرگرم شو و کمتر یاوه گویی کن . [ ژاژخائیدن = یاوه گویی ، سخنان بیهوده گفتن / قیاس = شرح بیت 2136 دفتر اول ]
معنیِ تو صورت است و عاریت / بر مناسب شادی و بر قافیت
پیش از این دیدیم که حضرت مولانا ، مشرب عاشقان محسوسات و عاشقانِ معقولات را مورد نقد قرار داد و هر دو را شیفتۀ فرع معرفی کرد نه اصل . اینک در خطاب به عاشقانِ علومِ نظری و عقلی می فرماید :
چیزی را که تو معنا می پنداری در واقع چیزی جز صورتِ عاریتی نیست . تو به چیزهای به ظاهر آراسته و منسجم دل خوش کرده ای . [ همانطور که هر کلامِ قافیه دار و آمیخته به زیورهای لفظی نمی تواند الزاماََ معنی خوب و متناسبی افاده کند . حُسن و جمالِ ظاهری نیز پدید آورنده جان و معنا نیست . بلکه جان و روان است که کالبد را زیبا می سازد . لیکن شخصِ ظاهربین ، تنها به قالب ها و کالبدهای ظاهری عشق می ورزد و از جان و روحِ لطیف غافل است . اهلِ قیل و قال نیز همینگونه اند . آنها نیز مجادلاتِ کلامی را و قیاس های نظری خود را ، جوهرِ حقیقت می پندارند . در حالی که اینها چیزی جز ظواهر نیست . درست مانند قافیه در شعری است که آراستگی دارد ولی معنا ندارد . ]
معنی آن باشد که بستاند تو را / بی نیاز از نقش گرداند تو را
معنای حقیقی آن است که تو را از خود بگیرد . یعنی من و مایی و خودبینی را از تو باز ستاند و تو را از نقش و صورت و تعیّن های موهوم بی نیاز کند . [ تو را به منبع جمال برساند نه به مظاهرِ جمال ]
معنی آن نَبوَد که کور و کر کند / مرد را بر نقش ، عاشق تر کند
در واقع معنا آن نیست که انسان را کور و ناشنوا سازد و او را بر نقشِ ظاهر شیفته تر کند . [ پس هر کس به حقیقتِ ، شرح صدر یابد از صورت پرستی درگذرد ]
کور را قسمت ، خیالِ غم فزاست / بهرۀ چشم ، این خیالاتِ فَناست
قسمت و نصیبِ نابینا ، خیالاتی است که اندوه می افزاید . ولی قسمتِ چشم ( یا شخصِ دیده ور و بینا ) خیالاتی است که از فنای ذات مُنبعث شده باشد . ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 86 ) . [ وقتی که عارفِ صاحب دل ، به مظاهر حق می نگرد . حضرتِ حق را در پسِ هر مظهری می یابد . وجودِ خود را موهوم و مجازی می بیند و چون حق تعالی را به اقتضای اسمِ مُفنی ، فانی کننده همۀ موجودات و فنا را مقدمۀ وصالِ خود به وجودِ باقی حق می یابد . این خیالاتِ خوش ، اندوه او را در این ظلمتکدۀ غریب می زداید و شادمان اش می سازد . حال آنکه کورانِ باطنی از فنای وجودِ موهوم خود بیمناک و اندوه زده اند . ( مقتبس از شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 82 ) ]
حرفِ قرآن را ضَریران ، معدن اند / خر نبینند و ، به پالان بر زنند
کوردلان ، تنها الفاظ و حروفِ قرآن را حفظ می کنند و معدنِ کلماتِ قرآنی می شوند . مَثَلِ آنان مَثَلِ کسانی است که خر را نمی بینند و در نتیجه پالانش را می زنند . [ مصراع دوم اشاره است به ضرب المثلِ دستش به خر نمی رسد ، پالانش را می زند . ( امثال و حکم ، ج 2 ، ص 809 ) . همانطور که حافظانِ کوردل ، تنها صورتِ قرآن کریم را حفظ می کنند و از معانیِ قاهر آن بی خبرند . انسان های صورت پرست نیز با آنکه حاملِ روح لطیف هستند . ولی از آن غافل اند و فقط به تیمارِ تن مشغول اند ] . ضَریر = کور و نابینا .
چون تو بینایی ، پیِ خَر رَو که جَست / چند پالان دوزی ، ای پالان پرست
تو که چشم داری ، دنبال خَر بُرو که گریخته است . ای پالان پرست ، تا کی می خواهی پالان بدوزی ؟ [ پالان دوز در اینجا کنایه از اهلِ کلام و جَدل است . معنا در قیدِ الفاظ نمی ماند . پس باید به دنبال معنا رفت و به الفاظ دل خوش نکرد . ]
خر چو هست ، آید یقین پالان تو را / کم نگردد نان ، چو باشد جان تو را
چون که خَر داشته باشی . حتماََ پالان نیز پیدا خواهی کرد . چنانکه اگر جان داشته باشی نان هم از تو بُریده نخواهد شد .
پشتِ خَر دُکّان و مال و مَکسَبست / دُرِ قلبت ، مایۀ صد قالَبست
پشتِ خَر ، محلِ دکّان و سرمایه و سود است . ولی قلب مروارید گونۀ تو همانند سرمایه صد جسم است . [ تعریفی است نسبت به کسانی که قرآن کریم را وسیلۀ تجارت و مَکسب خود می کنند و از حفظ کلمات ، آخوری برای دنیای خود می سازند و حقایق آن را در نمی یابند و تنها حافظِ صورتِ قرآن اند و نه محافظ حدود و حریم و حقیقتِ آن . منظور بیت متوجه کسانی است که می خواهند حقیقت را با آرایش های لفظی حاصل کنند . مَکسَب = کسب ]
خر برهنه برنشین ای بوالفُضول / خر برهنه نَه که راکب شد رسول ؟
ای یاوه گو ، روی خرِ بدونِ پالان بنشین . مگر حضرت رسول (ص) نبود که روی الاغِ برهنه سوار می شد ؟ یعنی جوهرِ حقیقت را بدونِ قیل و قال دریاب .
اَلنّبی قَد رَکِبَ مَعروریا / وَالنّبیُ قِیلَ سافَر ماشیا
پیامبر (ص) بر خرِ برهنه و بدون پالان سوار می شد . و نیز گفته اند که آن حضرت که آن حضرت با پای پیاده می رفت . [ اشاره است به حدیثِ « از جابربن سَمرَه ، نقل شده که گفت : برای پیامبر اسبی برهنه آوردند . آن حضرت که از تشیع جنازه ابنِ دَحداح باز می گشت سوار بر آن شد و ما به دنبال او » ( احادیث مثنوی ، ص 48 ) ]
شد خَرِ نفسِ تو ، بر میخیش بند / چند بگریزد ز کار و بار چند ؟
تا قبل از این بیت ، معنا به خر و صورت به پالان تشبیه شده بود . ولی از اینجا به بعد طبق روالِ متداول در متونِ عرفانی ، نَفسِ امّاره به خر تشبیه می شود . چنانکه حضرت مولانا می فرماید : نَفسِ امّاره تو که به مثابۀ خر است ، از فرمانِ خدای تعالی گریخته ، افسارش را به میخی ببند . تا کی این حیوان از بارِ تکلیف و طاعتِ حق می گریزد ؟ [ شد = رفت ]
بارِ صبر و شُکرِ او را بُردنی است / خواه در صد سال و ، خواهی سی و بیست
سرانجام این خرِ نَفس باید بارِ صبر و شکر را بر دوش کشد . خواه در صد سال آن را بر دوش کشد و خواه در بیست یا سی سال .
هیچ وازِر ، وِزرِ غیری برنداشت / هیچ کس نَدرود تا چیزی نکاشت
برای مثال ، هیچ حمل کننده ای ، بارِ دیگری را حمل نمی کند و هیچ کس تا چیزی نکارد نمی تواند محصولی برداشت کند . [ وازِر = بردارندۀ بارِ گران و گناه / وِزر = بار گران و گناه . مصراع اول اشاره دارد به آیه 15 سورۀ اِسراء « … و هیچکس بارِ کِردارِ دیگری را بر دوش نکشد و ما تا رسولی نفرستیم هرگز کسی را کیفر نکنیم » ]
طَمعِ خام است آن ، مخور خام ای پسر / خام خوردن علّت آرد در بشر
چیزی نکاشتن و در آن طَمَع داشتن ، طَمَعِ خام است . ای پسر معنوی ، خام مخور که خام خوردن باعث بیماری و مرض می شود . [ طمعِ خام و بی اساس داشتن ، روح و شخصیت را از اعتدال خارج می کند . ]
کآن فلانی یافت گنجی ناگهان / من همان خواهم مَه کار و مَه دکان
یا به تعبیر دیگر ، طمع خام این است که مثلا بگویی : همان گونه که فلان کس بطورِ ناگهانی گنجی یافت . من نیز همان گنج را بدون کار و کسب به دست می آورم . [ مَه = حرف نهی است به معنی نه ]
کارِ بَخت است آن و آن هم نادر است / کسب باید کرد تا تن قادر است
اینکه ناگهان گنجی برای کسی پیدا می شود . کارِ شانس و اقبال است و این مورد نیز بسیار اندک پیش می آید . ولی تا وقتی که جسم توان دارد باید کار کرد .
کسب کردن گنج را مانع کی است ؟ / پا مکش از کار ، آن خود در پی است
کار و تلاش کی می تواند از به دست آوردن گنج مانع شود ؟ هرگز از کار کردن خودداری مکن که پیدا شدن گنج بستگی به کار کردن دارد . [ چنانکه حق تعالی در آیه 39 سوره نجم می فرماید : « و نیست برای آدمی مگر آنچه کوشد » ]
تا نگردی تو گرفتارِ اگر / که : اگر این کردمی یا آن دگر
تا مبادا دچارِ گفتن «اگر» شوی و بگویی اگر این کار را می کردم و یا آن کار را می کردم . فلان نتیجه حاصل می آمد .
کز اگر گفتن رسولِ با وِفاق / منع کرد و گفت : آن هست از نِفاق
زیرا پیامبرِ سازگار و مهربان ، مردم را از «اگر گفتن» بازداشته و فرموده است : اگر گفتن ، نشانه دورویی است . [ اشاره است به حدیث « باز می دارم شما را از گفتن «اگر» زیرا «اگر گفتن» کار شیطان را هموار می سازد » و در حدیثی دیگر آمده « مومنِ استوار ایمان در نزدِ خدا نکوتر و پسندیده تر از مومنِ سست ایمان است . در هر کارِ نکو ، بر عملی تلاش کن که تو را سود رساند و از خدا یاری خواه و ناتوانی نشان مده . پس هر گاه زیانی تو را رسید مگو : اگر من کارِ دیگری می کردم . چنین و چنان می شد . بلکه بگو : آن زیان از تقدیر خدا پدید آمد و خدا هر چه خواهد کند . و «اگر گفتن» راهِ شیطان است » ( احادیث مثنوی ، ص 49 ) ]
کآن مُنافق در اگر گفتن بِمُرد / وز اگر گفتن بجز حسرت نَبُرد
زیرا آن منافق هم در حالِ گفتنِ اگر اگر بود که مُرد . و از «اگر اگر گفتن» هیچ سودی حاصل نیامد جز حسرت و افسوس .
دکلمه شکایت کردن اهل زندان پیش وکیل قاضی از دست آن مفلس
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر دوم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات
در بیت : 706
آنچه محسوست ، اگر معشوقه است ؟
عاشقستی هر که او را حس هست
مشکلی می بینم که برایم قابل فهم نیست .
اول : اگر معنی کلمۀ « است » و « هست » یکی باشد که هست
با تغییر حرف « ا » به حرف « ه » ، دو کلمۀ هم معنی « است »
و « هست » نمیتواند قافیۀ شعر باشد .
بلکه ردیف محسوب می شود .
در آن صورت قافیۀ بیت ، کو و کجاست ؟
دوم : تمام ابیات مثنوی دارای 11 هجا می باشند و در صورتی که این
بیت به همین روال نوشته شود ، مصرع اول دارای 11 هجا و مصرع
دوم ، فقط 10 هجا خواهد داشت که این موضوع سبب به هم ریختن
وزن و آهنگ مصرع دوم می شود .
سوم : اگر کلمۀ « این » را به مصرع دوم اضافه کنیم ، به این صورت :
عاشقستی هر که او را « این » حس است
کسری « هجا » و وزن و آهنگ شعر را تصحیج نموده ایم
اما بی قافیه بودن بیت همچنان بر جای خود باقیست و شعر هیچ
قافیه ای ندارد .
چهارم : به نظر من ، بیت مزبور به این صورت صحیح خواهد بود که :
آنچه محسوست ، اگر معشوقه است ؟
عاشقستی هر که او را « حصه » است
1 – حرف « ه » از کلمۀ معشوقه و حصه ، قافیه محسوب می شود .
2 – وزن و آهنگ و هجای بیت صحیح است
3 – معنای شعر نیز بدون هیچ خدشه ای همچنان باقیست .
به این صورت که :
با توجه به یکی دو بیت پیشین ، مولانا میگوید : اگر زیبایی و نمای
ظاهری و صورت معشوق ، منبع الهام عشق توست ، پس چرا وقتی
معشوق تو می میرد ، عشق تو نیز زائل می شود ؟
صورت و زیبایی معشوقت که هنوز هست . فقط جان ندارد و زنده
نیست . پس « این سیری ز چیست ؟ »
برای همین می پرسد که ای عاشق ! وا گو که معشوق تو کیست ؟
و سپس می رسد به این بیت و می پرسد :
اگر همان محسوسات ( یعنی زیبایی ظاهری و صورت ) معشوقه
است ، پس لابد هر کسی که از این محسوسات « حصه ای » (
نصیب و بهره ای ) دارد ، عاشق است .
در حقیقت با بیان مثبت ، اثبات منفی میکند .
ما در گفتگوی روزمره هم چنین گویشی داریم .
مثلا : یعنی چون دختره زیباست و این زیبایی را حس میکنی و برای
تو شیرین است ، الان عاشق اون دختری ؟
…………………….
به نظر من بیت مزبور می بایست همانطور که عرض کردم نوشته
شود .
البته این نظر شخصی بنده است و ممکن است نادرست باشد .
سایه های بیداری
جمعه 19 بهمن ماه 97
سلام دوست عزیز . از دقت و نظرات شما سپاسگزارم . به نظر من قافیه بیت دو حرف آخر هر مصراع یعنی « ست » می باشد . از بحث هجا هم اینجانب چیزی نمی دانم . در هیچ نسخه ای نیز ندیدم که « این » در مصراع دوم قبل از « حس » باشد . ولی اگر چنین هم باشد اشاره ای به حسی شده که در مصراع اول آمده است و در معنی بیت نیز تغییری حاصل نمی گردد . باز هم از نظرات شما تشکر می کنم . موفق باشید .