شرح و تفسیر مغرور شدن کاتب وحی به سبب آنکه گفت من هم محل وحی ام

شرح و تفسیر مغرور شدن کاتب وحی به سبب آنکه گفت من هم محل وحی ام در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

شرح و تفسیر مغرور شدن کاتب وحی به سبب آنکه گفت من هم محل وحی ام

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر اول ابیات 3228 تا 3297

نام حکایت : مرتد شدن کاتب وحی به سبب آنکه پرتو وحی بر او زد

بخش : 1 از 8

مثنوی معنوی مولوی
داستان و حکایت

پیش از آنکه عثمان کاتبِ وحی شود . عبالله بن سعدبن ابی سرح این منصب را عهده دار بود . او هر وقت که کلمات وحی بر رسول خدا (ص) نازل می گشت و آن جانب آن کلمات مبارک را قرائت می فرمود . او عینِ آن را می نوشت . رفته رفته این کاتب ، دچار غرور و خود بینی شد و گمان بُرد که همه این کلمات عالیه در ضمیر او نیز نقش می بندد . با خود گفت : من با پیامبر (ص) چه فرقی دارم ؟ هم بر او وحی می رسد و هم بر من . سرانجام از درِ عناد و ستیز درآمد . اما از طرفِ رسول خدا (ص) ضربه ای بر روح او…

متن کامل حکایت مرتد شدن کاتب وحی به سبب آنکه پرتو وحی بر او زد را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .

متن کامل ابیات 3228 الی 3297

3228) پیش از عثمان یکی نَسّاخ بود / کو به نَسخِ وحی جدّی می نمود

3229) وحیِ پیغمبر چوخواندی در سَبَق / او همان را وانبشتی بر ورق

3230) پرتوِ آن وحی ، بر وی تافتی / او درونِ خویش ، حکمت یافتی

3231) عینِ آن حکمت بفرمودی رسول /زین قَدَر گمراه شد آن بوالفضول

3232) کانچه می گوید رسولِ مُستَنیر / مر مرا هست آن حقیقت در ضمیر

3233) پرتوِ اندیشه اش زد بر رسول / قهرِ حق آورد بر جانش نزول

3234) هم ز نَسّاخی برآمد ، هم ز دین / شد عدُوِ مصطفی و دین ، به کین

3235) مصطفی فرمود ای گَبرِ عنود / چُون سیه گشتی ؟ اگر نور از تو بود

3236) گر تو یَنبوعِ الهی بوده ای / این چنین آب سیه نگشوده ای

3237) تا که ناموسش به پیشِ این و آن / نشکند ، بر بست این او را دهان

3238) اندرون می شوردش هم زین سبب / او نیارد توبه کردن این عجب

3239) آه می کرد و نبودش آه ، سود / چون درآمد تیغ و سَر را در ربُود

3240) کرده حق ، ناموس را صد مَن حدید / ای بسی بسته به بندِ ناپدید

3241) کبر و کفر ، آن سان ببست آن راه را / که نیارد کرد ظاهر ، آن راه را

3242) گفت : اغلا لَاََ فَهُم به مُقمَحُون / نیست آن اَغلال بر ما از بُرون

3243) خَلفَهُم سَدّاََ فَاغشَیناهُم  / پیش و پس سدّ را نمی بیند عمو

3244) رنگِ صحرا دارد آن سدّی که خاست / او نمی داند که آن سَدِّ قضاست

3245) شاهدِ تو ، سدِ روی شاهد است /  مُرشدِ تو ، سدِ گفتِ مُرشد است

3246) ای بسا کفّار را سودایِ دین / بندِ او ناموس و کِبر و آن و این

3247) بندِ پنهان ، لیک از آهن بَتَر / بندِ آهن را بِدرّاند تبر

3248) بندِ آهن را توان کردن جدا / بندِ غیبی را نداند کس دوا

3249) مرد را زنبور گر نیشی زند / نیشِ آن زنبور از خود می کند

3250) زخمِ نیش ، اما چو از هستیِ توست / غم قوی باشد ، نگردد درد سست

3251) شرحِ این از سینه بیرون می جهد / لیک می ترسم که نومیدی دهد

3252) نَی مشو نومید ، خود را شاد کن / پیشِ آن فریاد رس ، فریاد کن

3253) کِای مُحِبِّ عفو ، از ما عفو کُن  / ای طبیبِ رنجِ ناسورِ کُهُن

3254) عکسِ حکمت آن شقی را یاوه کرد / خود مبین ، تا بر نیارد از تو گرد

3255) ای برادر ، بر تو حکمت ، جاریه است / آن ز اَبدال است و ، بر تو عاریه است

3256) کرچه در خودخانه نوری یافته است / آن ز همسایۀ مُنَوّر تافته است

3257) شُکر کُن ، غِرّه مشو ، بینی مکُن / گوش دار و هیچ خودبینی مکُن

3258) صد دریغ و درد کین عاریتّی / اُمّتان را دور کرد از اُمّتی

3259) من غلامِ هر که اندر هر رِباط / خویش را واصل نداند بر سِماط

3260) پس رِباطی که بباید ترک کرد / تا به مَسکن در رسد یک روز مَرد

3261) گرچه آهن سرخ شد ، او سرخ نیست / پرتوِ عاریتِ آتش زَنیست

3262) گر شود پُر نور روزن یا سرا / تو مدان روشن ، مگر خورشید را

3263) هر در و دیوار گوید روشنم / پرتوِ غیری ندارد ، این منم

3264) پس بگوید آفتاب : ای نا رشید / چونکه من غارِب شوم ، آید پدید

3265) سبزه ها گویند : ما سبز از خودیم / شاد و خندانیم و ما عالی قدیم

3266) فصلِ تابستان بگوید : کای اُمَم / خویش را بینید چون من بگذرم

3267) تن همی نازد به خوبیّ و جمال / روح ، پنهان کرده فرّ و پرّ و بال

3268) گویدش کِای مَزبَلَه تو کیستی ؟ / یک دو روز از پرتوِ من زیستی

3269) غَنج و نازت ، می نگنجد در جهان / باش تا که من شوم از تو جِهان

3270) گرم دارانت تو را گوری کُنَند / طعمۀ موران و مارانت کُنَند

3271) بینی از گَندِ تو گیرد آن کسی / کو به پیشِ تو همی مُردی بسی

3272) پرتوِ روح است نطق و چشم و گوش / پرتوِ آتش بُوَد در آب ، جوش

3273) آنچنان که پرتوِ جان ، بر تن است / پرتوِ اَبدال ، بر جانِ من است

3274) جانِ جان ، چون واکَشد پا را زِ جان / جان چنان گردد که بی جان تن ، بدان

3275) سَر از آن رُو می نهم من بر زمین / تا گواهِ من بُوَد در یَومِ دین

3276) یَومِ دین که زُلزِلَت زِلزالَ ها / این زمین باشد گُواهِ حالِ ما

3277) کو تُحَدّث جَهرةََ اَخبارَها / در سخن آید زمین و خارها

3278) فلسفی ، مُنکِر شود در فکر و ظَن / گو : برو ، سَر را بر این دیوار زن

3279) نطقِ آب و نطقِ خاک و نطقِ گِل / هست محسوسِ حواسِ اهلِ دل

3280) فلسفی ، کو مُنکِرِ حنّانه است / از حواسِ اولیاء بیگانه است

3281) گوید او که : پرتوِ سودایِ خلق / بس خیالات آوَرَد در رایِ خلق

3282) بلکه عکسِ آن فَساد و کفرِ او / این خیالِ مُنکری را زد بر او

3283) فلسفی ، مر دیو را مُنکِر شود / در همان دَم سُخرۀ دیوی بُوَد

3284) گر ندیدی دیو را ، خود را ببین / بی جنون نَبوَد کبودی در جَبین

3285) هر که را در دل شک و پیچانی است /  در جهان ، او فلسفی پنهانی است

3286) می نماید اعتقاد و گاه گاه / آن رَگِ فَلسَف کُند رویش سیاه

3287) الحَذَر ای مومنان کآن در شماست / در شما بس عالَمِ بی مُنتهاست

3288) جمله هفتاد و دو ملت ، در تو است / وه که روزی ، آن برآرد از تو دست

3289) هر که او را برگِ این ایمان بُوَد / همچو برگ ، از بیمِ او لرزان بُوَد

3290) بر بِلیس و دیو از آن خندیده ای / که تو خود را نیکِ مردم دیده ای

3691) چون کُند جان ، بازگونه پوستین / چند واویلی برآرد ز اهلِ دین

3292) بر دکان ، هر زرنما خندان شده است / زآنکه سنگِ امتحان ، پنهان شده است

3293) پرده ای ستّار از ما بر مگیر / باش اندر امتحانِ ما ، مُجیر

3294) قلب ، پهلو می زند با زر به شب / انتظارِ روز می دارد ، ذَهَب

3295) با زبانِ حال ، زر گوید که : باش / ای مُزَوّر تا برآید روز ، فاش

3296) صد هزاران سال اِبلیسِ لَعین / بود اَبدالِ امیرالمومنین

3297) پنجه زد با آدم از نازی که داشت / گشت رسوا ، همچو سِرگین وقتِ چاشت

 

 

شرح و تفسیر مغرور شدن کاتب وحی به سبب آنکه گفت من هم محل وحی ام

پیش از عثمان یکی نَسّاخ بود / کو به نَسخِ وحی جدّی می نمود


پیش از عثمان ، کاتبی بود که در نوشتن وحی بسیار کوشایی می ورزید [ عثمان بن عفّان ، خلیف سوم یکی از کاتبان وحی بود . ( نَسّاخ = نسخه نویس ، کاتب وحی ، نویسنده ) ]

وحیِ پیغمبر چوخواندی در سَبَق / او همان را وانبشتی بر ورق


وقتی که پیامبر (ص) از وحی و آیات قرآن چیزی می خواند . آن کاتب ، همان را روی کاغذ می نوشت . [ سَبَق = در اینجا به معنی قرآن آمده است ]

پرتوِ آن وحی ، بر وی تافتی / او درونِ خویش ، حکمت یافتی


پرتوِ وحیِ حضرت ختمی مرتبت (ص) بر قلب کاتب می تابید و او در ضمیر و نهاد خویش ، احساس می کرد که حکمت و معرفتی یافته است .

عینِ آن حکمت بفرمودی رسول /زین قَدَر گمراه شد آن بوالفضول


کاتب یاد شده ، عین آن حکمتی که حضرت رسول (ص) بیان می فرمود در ضمیر خویش احساس می کرد و آن جانب فرمود : این شخصِ خودبین و مغرور از این مقدار حکمت ، گمراه شد و چنین ادعا کرد . [ بوالفضول = نادانی که خود را دانا نماید ، کنایه از یاوه گو . ( فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ، ج 2 ، ص 165 ) ]

کانچه می گوید رسولِ مُستَنیر / مر مرا هست آن حقیقت در ضمیر


هر چه را که رسول روشن ضمیر می فرماید : همان حقیقت در ضمیر من نیز تحقق دارد . [ مُستَنیر = روشنایی جوینده ، روشن و تابان ]

پرتوِ اندیشه اش زد بر رسول / قهرِ حق آورد بر جانش نزول


برق اندیشه ها و وساوس آن کاتب ، بر دلِ حضرتِ رسول زده شد و انعکاس یافت . پس قهرِ حق تعالی بر جانِ آن کاتب فرود آمد .

هم ز نَسّاخی برآمد ، هم ز دین / شد عدُوِ مصطفی و دین ، به کین


او به واسطۀ آن غرور ، هم مقامِ کاتبی را از دست داد و هم از عرصۀ دین خارج شد و کینۀ حضرتِ رسول را به دل گرفت و ستیزه گری آغازید .

مصطفی فرمود ای گَبرِ عنود / چُون سیه گشتی ؟ اگر نور از تو بود


پیامبر (ص) فرمود : ای کافرِ ستیزه گر ، اگر نورِ معنا و روشنی وحی  از تو ناشی می شد . اینک چرا سیاه و تیره دل شدی ؟

گر تو یَنبوعِ الهی بوده ای / این چنین آب سیه نگشوده ای


اگر تو سرچشمه الهی بودی . هرگز چنین آبِ سیاهی را روان نمی داشتی . و اگر واقعاََ نور حق با تو می بود . هرگز به سوی تاریکی و ظلمت ، گرایش نمی کردی . [ آب سیاه ، استعاره از تاریکی گمراهی است . یَنبوع = چشمه ، جوی پُر آب ]

تا که ناموسش به پیشِ این و آن / نشکند ، بر بست این او را دهان


برای آنکه آوازه و ناموسش نزد این و آن لکه دار نشود . در این باره ، دهان کاتب را بست و به همین جهت وی نتوانست توبه کند . [ با آنکه کاتب می دانست که خطایی مرتکب شده ولی تعصبِ جاهلی و غیرت نابجای او سبب شد که توبه نکند . چرا که ترسید شخصیت موهومش در نگاه مردم شکسته شود ]

اندرون می شوردش هم زین سبب / او نیارد توبه کردن این عجب


بدین سبب دلش می سوخت یعنی از اینکه نمی توانست توبه کند . پریشان و ناراحت بود . ولی بر توبه کردن نیز توانا نبود و این ، شگفت انگیز است .

آه می کرد و نبودش آه ، سود / چون درآمد تیغ و سَر را در ربُود


آن کاتب وحی ، از روی تاسف و افسوس ، آه می کشید . ولی این آه ، سودی نداشت . زیرا او همچنان به تکبّر و نِخوت سرگرم بود تا آنکه تیغِ قهرِ الهی آمد و سرش را در ربُود .

کرده حق ، ناموس را صد مَن حدید / ای بسی بسته به بندِ ناپدید


حضرتِ حق تعالی ، ناموری و بالیدن را همانند صد من آهن کرده که به صورت زنجیری بر دست و پای ما بسته می شود . بسیارند کسانی که با رشتۀ ناموری و تفاخر بسته شده اند . [ حدید = آهن ]

کبر و کفر ، آن سان ببست آن راه را / که نیارد کرد ظاهر ، آن راه را


کِبر و کفر چنا راه ررا بر آن کافر بست که حتی نتوانست آهِ درونی اش را ظاهر کند . [ ابیات اخیر تمثیلی است روان شناسانه از اینکه چرا بیشتر مردم وقتی به خطای خود پی می برند . فروتنانه بدان اعتراف نمی کنند . بلکه با همه نیرو در صدد توجیه و پوشش آن برمی آیند . بیمِ از شکسته شدن شخصیت موهوم و ساختگی خود ، عاملی است نیرومند در تجاهل نسبت به لغزش های معلوم و مسلم خود . ]

گفت : اغلا لَاََ فَهُم به مُقمَحُون / نیست آن اَغلال بر ما از بُرون


حق تعالی فرمود : ما بر گردنِ کافران ، غُل و زنجیرها افکنده ایم . پس آنان به سبب آن غُل و زنجیرها سر به هوا کنندگانند . و آن غُل ها و زنجیرها از بیرون ما نیست بلکه درونی و باطنی است . [ مصراع اول مقتبس است از آیه 8 سوره یس « بر گردن های ایشان غُل ها و زنجیرها نهاده ایم تا به چانه هاشان و آنها بدین جهت سر به هوا کنندگان و واماندگانند » ]

خَلفَهُم سَدّاََ فَاغشَیناهُم  / پیش و پس سدّ را نمی بیند عمو


ما در پشتِ سرِ کافران ، سدی قرار دادیم و چشمانشان را پوشاندیم و به همین جهت هیچکدامشان در پس و پیش خویش ، آن سد و مانع را نمی بینند . [ مقتبس است از آیه 9 سوره یس « و گیشِ رویشان سدی نهاده ایم و پشت سرشان نیز سدی قرار داده ایم . پس چشمانشان را به پرده پوشاندیم . پس آنان نمی بینند ]

رنگِ صحرا دارد آن سدّی که خاست / او نمی داند که آن سَدِّ قضاست


آن سدی که در پس و پیش کافران قرار گرفت . رنگِ صحرا دارد . یعنی رنگِ آن چیزها را می گیرد که در صحرای وجود ، موجود است . [ صحرا = جایی پهناور است و مسافتِ آن بسیار بعید و دور است . این مسافتِ بسیار مانند دیوار و سدی است میان انسان و اشیاء و اجسامی که در اقصی نقاطِ آن قرار گرفته اند . بطوریکه ممکن است . اجسامی با آنکه در صحرا وجود دارد به چشم نیایند و یا اجسامی بزرگ مانند کوه ، خُردک به نظر آیند و یا سراب ، به صورت آب نماید . بر حسب ظاهر هیچ حجاب و سدی در صحرا و هامون نیست . ولی بر حسب باطن ، مسافات دور آن ، حجابی نامرئی میانِ انسان و موجودات می شود . ( شرح مثنوی ولی محمداکبرآبادی ، دفتر اول ، ص 251 ) ]

شاهدِ تو ، سدِ روی شاهد است /  مُرشدِ تو ، سدِ گفتِ مُرشد است


ای غافلی که با بندِ قضا مقیّد شده ای . شاهدِ مجازی تو سدِ روی شاهدِ حقیقی است و مرشدِ صوری تو ، سد کننده و حجاب گفتار حق مرشدِ راستین است . [ خودبینی که محبوب و شاهدِ توست . حجابی شده تا محبوب و شاهدِ حقیقی را نبینی . مرشد و راهبرت نیز همان هوای نفس است ]

ای بسا کفّار را سودایِ دین / بندِ او ناموس و کِبر و آن و این


بسیاری از کافران سودای دین دارند لیکن ناموس و کِبر و «آن و این» برای آنان بند و حجاب شده است . یعنی از شدت تکبر و نام و آوازۀ خود به ندای فطری و وجدانی خود پاسخ نمی گویند و جرقۀ ایمان را در خود خاموش می سازند .

بندِ پنهان ، لیک از آهن بَتَر / بندِ آهن را بِدرّاند تبر


اگر چه این حجاب و بند ، پنهان است ولی از آهن بدتر است . یعنی قوی تر و استوارتر از آن است . زیرا حجاب و زنجیرِ آهنین را تبر می تواند از هم پاره کند . [ شمس گوید : « همه حجابها یک حجاب است . جز آن یکی هیچ حجابی نیست . آن حجاب ، این وجود است . ( مقالات شمس تبریزی ، ص 103 ) ] . توضیح حجاب در شرح بیت 1599 همین دفتر آمده است .

بندِ آهن را توان کردن جدا / بندِ غیبی را نداند کس دوا


زنجیر آهنین را می توان برید و قطع کرد . ولی زنجیرِ درونی و روحی را هیچکس نمی تواند چاره ای کند . یعنی تنها راهِ پاره کردن زنجیرهای نفسانی ، تهذیب و تزکیه است . فقط تبرِ ریاضت و تزکیه می تواند زنحیرها و اغلال نَفس را که به صورت صفات رذیله بروز می کنند از هم بشکند .

مرد را زنبور گر نیشی زند / نیشِ آن زنبور از خود می کند


برای مثال ، اگر زنبور کسی را نیش بزند و دردمندش سازد . همان دَم آن شخص به تکاپو می افتد و نیش را از تن خود بیرون می کشد .

زخمِ نیش ، اما چو از هستیِ توست / غم قوی باشد ، نگردد درد سست


ولی اگر زخمِ نیش از وجود و ذات تو برخیزد . اندوهی بس جانکاه دارد و دردِ آن کاستی نمی گردد .

شرحِ این از سینه بیرون می جهد / لیک می ترسم که نومیدی دهد


شرح این گفتار از سینه ام بیرون می جهد و نمایان می شود . ولی می ترسم که ناامیدی پدید بیاورد و بسیار کسان را به یأس و نومیدی کشاند . [ یعنی دوست دارم دشواری رهایی از خودبینی و هستی های مجازی به تفصیل شرح دهم . ولی می ترسم ، شنونده آنقدر این طریق را دشوار یابد که از ادامه راه و یا شروع سلوک نومید شود . ( شرح ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر اول ، ص 252 ) ]

نَی مشو نومید ، خود را شاد کن / پیشِ آن فریاد رس ، فریاد کن


به سبب سخنانی که من گفتم ، نومید مشو و بکوش تا اینکه خود را شادمان کنی و در درگاهِ خداوندِ فریادرس ، فریاد عفو و توبه برآوری . [ با اینکه گذشتن از «خود و من» کاری بس دشوار است . ولی نومید مشو . با پناه آوردن به درگاه خدا این کارِ دشوار ، آسان می شود ]

کِای مُحِبِّ عفو ، از ما عفو کُن  / ای طبیبِ رنجِ ناسورِ کُهُن


بگو ای خدای دوستدار عفو و گذشت ، از ما درگذر . ای طبیب زخم های سخت و کهنه . [ مقتبس از روایت « خداوندا ، همانا تو درگذرنده ای . گذشت را دوست می داری . پس از ما درگذر » ( احادیث مثنوی ، ص 33 ) ( مُحِب = دوستدار . ناسُور = زخم سخت و چرکین ) ]

عکسِ حکمت آن شقی را یاوه کرد / خود مبین ، تا بر نیارد از تو گرد


سایه ای از حکمت الهی ، آن مردِ نگون بخت را گمراه کرد . یعنی آن کاتب وحی که به دامِ غرور و خودبینی افتاد . چون ظرفیت و اهلیت نداشت . پرتوی از حکمت الهی ، او را به کژی کشاند . خودبین مباش تا مبادا که خودبینی ، دمار از روزگارت برآورد . [ این شخص چون از خودشناسی ، غافل بود . نتوانست حدِ خود را بشناسد و بداند که این هدایت نسبی که نصیب او شده از الطاف الهی بوده است ]

ای برادر ، بر تو حکمت ، جاریه است / آن ز اَبدال است و ، بر تو عاریه است


ای برادر ، حکمت و اسرار الهی بر بستر قلب تو روان است ولی این را بدان که اسرار الهی و حکت های آن به واسطه وجود اولیاءالله به تو می رسد . پس وجود حکمت در تو جنبه عاریتی دارد . [ ابدال = شرح بیت 264 همین دفتر ]

کرچه در خودخانه نوری یافته است / آن ز همسایۀ مُنَوّر تافته است


برای مثال ، اگر چه درون خانه ، روشن و منوّر است . ولی این روشنی را از همسایه اش که نورافشان است گرفته است . [ مراد از همسایه مُنوّر ، می تواند خورشید و یا مهتاب و یا چراغ همسایه باشد . به هر حال ، مقصود معنوی از همسایه منور ، اولیاءالله است که به واسطه وجود آنان ، خانه قلب سالکان به انوار اسرار و حقایق ربّانی آنان روشن و منور می گردد ]

شُکر کُن ، غِرّه مشو ، بینی مکُن / گوش دار و هیچ خودبینی مکُن


شُکر و سپاس را به جای آر و مغرور مشو و تکبُر مَورز . این نکته را گوش کُن و خودبینی نشان مَده . [ بینی کردن = تکبر کردن ، مغرور شدن ]

صد دریغ و درد کین عاریتّی / اُمّتان را دور کرد از اُمّتی


صد افسوس و دریغ که این حکمت عاریتی ، یعنی حکمت هایی که به واسطه انبیاء و اولیاء به سالک می رسد . برای سالک ، جنبۀ عاریتی دارد و امّت ها را از دین و ایمان دور ساخته است . [ زیرا مردم خودبین ، خیال می کنند که این معارف و حقایق و اسرار ، از خود آنهاست . در حالیکه اگر انبیاء و اولیاء نبودند . هرگز چنین حقایقی آشکار نمی شد . به همین دلیل گروهی ، راهِ خودبینی می پویند و به گمراهی دچار می آیند . ]

من غلامِ هر که اندر هر رِباط / خویش را واصل نداند بر سِماط


من تابع و خادمِ همّتِ آن شخص ام که او در هر منزل و مقامی ، خود را واصل بر خوانِ حقیقت نپندارد . [ یعنی گمان نکند که به صِرفِ وصول به چند مقامِ معنوی ، واصل حقیقی شده است . اکبرآبادی گوید : من غلامِ آن سالکم که در هر منزل و مقامی که درآید . آن را مرتبۀ کمال نشمارد و خود را واصل و کامل نپندارد . بلکه همّت بلند دارد و از آن مقام ترقّی کرده . قدم بالاتر نهد و آن را بگذارد تا به مرتبۀ کمال برسد . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر اول ، ص 253 ) ( رِباط = خانه و سرا . سِماط = بساط ، سفره و خوان ) ]

مولانا در این بیت یکی از مهم ترین نکاتِ عرفانی و سلوک را با بیانی موثر و زیبا بازگو کرده است . در واقع نباید هیچ رهرو و سالکی خیال کند که کارش به کمال رسیده و عقبه ها و گردنه های راه را پیموده است . به محضِ خطور این خیال یاوه ، خودبینی غالب می شود و حجاب نورانی او را به گمراهی می کشد . بلکه باید همواره هر راهبر ، رهرو نیز باشد . واِلّا توقف در کمال می یابد . به قولِ شبستری :

کسی بر سرّ وحدت گشت واقف / که او واقف نشد اندر مواقف

 

پس رِباطی که بباید ترک کرد / تا به مَسکن در رسد یک روز مَرد


سالک راه حق باید بسیاری از مقامات و منازل را پشت سر بگذارد . تا اینکه سرانجام روزی به منزل اصلی واصل شود .

گرچه آهن سرخ شد ، او سرخ نیست / پرتوِ عاریتِ آتش زَنیست


برای مثال ، آهن ، اگر چه بر اثر شعله آتش ، سرخ می شود . ولی این سرخی ، از ذات آهن برنمی آید . بلکه سرخی آهن ، جنبۀ عاریتی دارد و به وسیله یک آتش زنه ، پدید آمده است . [ همینطور سالک ، اگر آتش حال و اخگرِ گرم مقام را در خود احساس می کند بر اثر دَمِ گرمِ مرشدانِ حقیقی و هادیان راستین است . ( آتش زن = آتش زنه ) ]

گر شود پُر نور روزن یا سرا / تو مدان روشن ، مگر خورشید را


اگر روزنه ای و یا خانه ای ، روشن شود . تو واقعاََ آن را روشن مپندار . بلکه فقط خورشید را روشن و تابان بدان . [ زیرا روشنی خانه بر اثر تابش نور خورشید پدید آمده در حالیکه خورشید ذاتاََ روشن است . همینطور سالک ، اگر به حقیقتی رسیده است بر اثر وجودِ خجستۀ انبیاء و اولیاست ]

هر در و دیوار گوید روشنم / پرتوِ غیری ندارد ، این منم


ولی هر در و دیواری به یاوه مدعی می شود که : این منم که روشنایی دارم . و هیچ پرتوی غیر از خودم را ندارم بلکه ذاتاََ روشن هستم .

پس بگوید آفتاب : ای نا رشید / چونکه من غارِب شوم ، آید پدید


پس آفتاب جهانتاب به در و دیوار گوید : ای که بر گمان یاوه ای ، صبر کن وقتی که من غروب کردم برای تو روشن می شود که ادعای یاوه ای کرده ای . [ غارب = غروب کننده ]

سبزه ها گویند : ما سبز از خودیم / شاد و خندانیم و ما عالی قدیم


مثال دیگر ، سبزه ها می گویند : این همه شادابی و سرسبزی و شادمانی از خودِ ماست و ما بسیار زیبا رخسار و نیکو چهره ایم .

فصلِ تابستان بگوید : کای اُمَم / خویش را بینید چون من بگذرم


فصلِ تابستان به سبزه ها گوید : ای گروه گیاهان (امم) ، آنگاه که من رفتم و دورانم سپری شد . آن وقت به خود بنگرید . خواهید دانست که این همه لطافت و تازگی از ذات شما ناشی نشده بلکه به واسطه وجودِ من به شما رسیده است .

تن همی نازد به خوبیّ و جمال / روح ، پنهان کرده فرّ و پرّ و بال


مثال دیگر ، جسم و کالبد ، به زیبایی و حُسنِ جمالِ خویش می بالد و فخر می فروشد . ولی روح ، شکوه و فرّ خویش را پنهان می دارد . [ ملا هادی سبزواری در تفسیر ابیات فوق می گوید : این مثالها بسیار مناسب است برای بیانِ ظهور نورِ حق و احاطه او بر ماهیّات و اعیانِ تابعات ، زیرا موجودات گمان می کنند که واقعا وجودی و نوری حقیقی اند . در حالیکه وجودِ آنان ، مجازی و عاریتی است . همین طور طراوت و شادابی همه عناصر ، بسته به وجودِ حق است . چنانچه اگر وجودِ حق را از آنان برداری . حیات و علم و اراده و … از آنان گرفته می شود . ( شرح اسرار ، ص 81 ) . همین صفا و نورانیت قلبی مردمان نتیجه عنایت و هدایت هادیان و مصلحان است . ]

گویدش کِای مَزبَلَه تو کیستی ؟ / یک دو روز از پرتوِ من زیستی


روح از جهت باطنی و معنوی به جسم گوید : ای زباله دان ، تو کیستی ؟ تو همانی هستی که از پرتوِ وجودِ من یک دو روزی زندگی می کنی . [ مَزبَلَه = جای ریختن خاکروبه ]

غَنج و نازت ، می نگنجد در جهان / باش تا که من شوم از تو جِهان


تویی که ناز و کرشمه ات در این جهان نمی گنجد . صبر کن تا من از تو دور بشوم . [ آنگاه خواهی دانست که این همه جمال که از تو دیده می شود در واقع از تو نیست بلکه از من (روح و جان) است و تو وسیله ای بیش نبوده ای . ( غَنج = ناز و کرشمه ) ]

گرم دارانت تو را گوری کُنَند / طعمۀ موران و مارانت کُنَند


روح مجدداََ به جسم می گوید : دوستدارانت که علاقه شدیدی به تو دارند . وقتی من از تو جدا شوم و تو کالبدی بی جان و جیفه ای بی روح شوی . گوری برایت فراهم می کنند و تو را به عنوان غذا به مارها و مورها تقدیم می کنند . [ گرم دار و گُرم دار هر دو جایز است . گَرم دار به معنی دوست و رفیق و گُرم دار به معنی غمخوار است ]

بینی از گَندِ تو گیرد آن کسی / کو به پیشِ تو همی مُردی بسی


آن وقت خواهی دید که آنکس که به خاطر تو ، حاضر بود جانش را فدا کند و قربان تو شود . از بوی گندِ تو ، بینی خود را می گیرد . [ این ابیات یادآور داستان تمثیلی حی بن یقظان نوشته ابن طُفیل است . آنجا که حی بن یقظان با حمایت شیر و آن ماده آهو بالیده و بزرگ شده بود و او را همچون مادری شفیق دوست می داشت . پس از مُردن آن ماده آهو ، در احوال مرگ او جستجو می کند و سرانجام متوجه می شود که آنچه این کالبد آهو را گرم و زنده نگاه داشته بود همان روح یا جان است که اینک از خانۀ تن مفارقت کرده . چند روزی بدین منوال ماند تا آنکه بویِ تعفن آن مُردار ، مشامِ وی را آزرده ساخت و ناچار از آن کالبد ماده آهو که همچون مادر دوستش می داشت متنفر شد و مدفونش ساخت . ( حی بن یقظان ، ص 60 تا 63 ) ]

پرتوِ روح است نطق و چشم و گوش / پرتوِ آتش بُوَد در آب ، جوش


زبان و چشم و گوش یعنی قوای چشایی و بینایی و شنوایی ، پرتوی از وجودِ روح است . مانند جوشیدن آب که پرتو و اثر آتش است . [ روح جوهری واحد است ولی در مراتب مختلفِ جسم ، افعال مختلف از او صادر می شود . روح در هر مرتبه از مراتب قوای جسم ، عینِ همان مرتبه تجلی می کند . قوای بینایی ، چشایی ، شنوایی ، بویایی و بساوایی ، هر کدام مرتبه ای از تجلیِ روح هستند . یعنی این همه افعال و قوای مختلف تنها به یک واحد بازمی گردد . و روح از غایتِ لطافت و تجرد به کمندِ عقول و افهام درنمی آید . ]

آنچنان که پرتوِ جان ، بر تن است / پرتوِ اَبدال ، بر جانِ من است


همانگونه که جان بر جسم ، پرتو افکنده . اولیاءالله نیز بر جانِ من ، پرتو افکنده اند . [ همه مثالهای یاد شده برای بیان این مطلب است که هر نوری که از حقایق و اسرار در جانِ سالک پدید می آید . به واسطه فیضِ وجودِ اولیاءالله است . ( ابدال = شرح بیت 264 همین دفتر ]

جانِ جان ، چون واکَشد پا را زِ جان / جان چنان گردد که بی جان تن ، بدان


همینکه جانِ جان ، از جانِ سالک فاصله بگیرد . جانِ او همان حال را پیدا می کند که تنِ بی جان دارد . یعنی مُرده و فاقد حیات می شود . [ مراد از جانِ جان ، حضرت حق است که اگر سالک دچار بعد شود . جانش تباه می گردد ]

سَر از آن رُو می نهم من بر زمین / تا گواهِ من بُوَد در یَومِ دین


این مطلب را نه تنها موجودات زنده و ناطق ، گواهی می دهند . بلکه حتی جمادات را این را شهادت خواهند داد و من از آنرو سر بر زمین می گذارم و به سجده درمی آیم که در روز قیامت ، زمین گواهِ من است . [ اکبرآبادی گوید : « آگاه می نمایند و ارشاد می فرمایند که گمان نبری که جسم هایی که در ظاهر ، جان ندارند . مطلقِ بی جان اند و از گویایی و بینایی خالی اند . بلکه اینها را نیز روحی مخفی و قوای پوشیده هست که اهلِ کمال آن را می بینند . پس زمین از سجدهِ سجده کنندگان آگاه بُوَد . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر اول ، ص 255 ) ]

یَومِ دین که زُلزِلَت زِلزالَ ها / این زمین باشد گُواهِ حالِ ما


روزِ قیامت که زمین سخت به لرزه درمی آید . با این حرکت ها و جنبش هایش احوالِ بندگان را گواهی می دهد . [ اشاره است به آیه اول سوره زلزال « آنگاه که زمین ، سخت به رفتار آید » ]

کو تُحَدّث جَهرةََ اَخبارَها / در سخن آید زمین و خارها


زیرا زمین آشکارا ، خبرهای خود را بازگو می کند و زمین و خارها به نطق می آیند . [ اشاره است به آیه 4 سوره زلزال « آنگاه که زمین ، خبرهای خود ، باز گوید » ]

فلسفی ، مُنکِر شود در فکر و ظَن / گو : برو ، سَر را بر این دیوار زن


فلسفی بر اساسِ گمان و فکرِ قاصر خود ، این حقایق را انکار می کند . یعنی او نطق و گویایی جامدات را انکار می کند . پس به شخص بگو : برو سرت را به دیوار بزن . [ فلسفی ، نطق و گویایی جامدات را منکر است و در این مقام به حسب دریافت عقل ، چیزها می گوید در حالیکه عقل را در نهانخانه اسرار راه نیست . ( شرح مثنوی ولی محمداکبرآبادی ، دفتر اول ، ص 256 ) . مراد از «فلسفی» در مثنوی ، کسی است که به موشکافی های سطحی عقل جزیی دل خوش داشته و از لایه های روبین هستی فراتر نرفته است .

نطقِ آب و نطقِ خاک و نطقِ گِل / هست محسوسِ حواسِ اهلِ دل


نطق آب و خاک و گِل را تنها صاحبدلان احساس می کنند . جمادات نیز دارای احساس و بیان اند . شمس گوید : از سخن گفتن جمادات و افعال جمادات می گویم ، حُکما این را منکر می شوند . اکنون این دیده خود را چه کنم . ( مقالات شمس تبریزی ، ص 115 )

فلسفی ، کو مُنکِرِ حنّانه است / از حواسِ اولیاء بیگانه است


فلسفی و آنکه همه چیز را می خواهد با قیاسات عقلی دریابد . مدعی است که ستون چوبین حنانه نمی تواند بنالد . بدین سان او از معانی و اسراری که اولیاء آن را مشاهده می کنند برخوردار نیست . [ اشاره است به معجزه ستوان حنانه . توضیح در شرح بیت 2113 همین دفتر ]

گوید او که : پرتوِ سودایِ خلق / بس خیالات آوَرَد در رایِ خلق


شخصِ سطحی اندیش می گوید : تاثیر خیالات و آرزوهای بشری است که موجب پندارها و نظریات بی اساس می شود که برخی گمان می دارند که ستون مسجد هم می تواند ناله کند و در فراق پیامبر (ص) فغان سر دهد و یا جمادات هم نطق و سخن دارند .

بلکه عکسِ آن فَساد و کفرِ او / این خیالِ مُنکری را زد بر او


ولی او نمی داند که تباهی و کفر درونی اوست که او را به مرتبۀ نفی و انکار حقایق رسانده است .

فلسفی ، مر دیو را مُنکِر شود / در همان دَم سُخرۀ دیوی بُوَد


آن فلسفی همان دَم که وجودِ دیو را انکار می کند در همان لحظه مغلوب و مقهور دیو است . [ زیرا اگر او مقهور دیو و شیطان نبود چنین انکاری نیز اظهار نمی کرد . این انکارها و لجاجت های او معلول وسوسه های دیوِ نفسانی است . ]

گر ندیدی دیو را ، خود را ببین / بی جنون نَبوَد کبودی در جَبین


اگر تو ای فلسفی ، دیو را ندیده ای . پس به خود نگاه کن . زیرا اگر کسی پیشانی اش ، کبودی باشد . یعنی لکه ای از جراحت بر پیشانی اش نقش بسته باشد . نشان می دهد که او دچار صرع و غش شده و سرش را بر سنگ کوفته است . ( جبین = پیشانی ) [ کبودی در جبین ، کنایه از آثار کفر و انکار است که در سیمای فلسفی نمایان می شود . ( شرح مثنوی ولی محمداکبرآبادی ، دفتر اول ، ص 257 ) ]

هر که را در دل شک و پیچانی است /  در جهان ، او فلسفی پنهانی است


هر کس در دلش شک و تردید است . چنین شخصی در این جهان ، نهانی فلسفی است . [ کسی که در سخنان اسرار و معارف به مرتبۀ یقین نرسیده است و از ورود اعتراضات و شکوک و شبهات راه خلاص ندیده ، در باطن ، فلسفی و مُنکر است . اگر چه به ظاهر مومن و معتقد بُوَد . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر اول ، ص 257 ) . پیچانی = اعتراض ، شک و تردید ]

می نماید اعتقاد و گاه گاه / آن رَگِ فَلسَف کُند رویش سیاه


شخصِ فلسفی ، ممکن است گاه گاهی ، عقیده ای موافق اهلِ دل بر زبان آورد . ولی بالاخره رگِ فلسفی او به جنبش درمی آید و او را رسوا و سیه رو می سازد .

الحَذَر ای مومنان کآن در شماست / در شما بس عالَمِ بی مُنتهاست


ای مومنان حذر کنید که خوی فلسفی در شما وجود دارد . یعنی زمینه روحی و فکری تفلسف و قیاسات عقلی و استدلالات نظری در شما هست ولی این نکته را نیز توجه داشته باشید که در وجود شما عالمی بس بزرگ و بیکران وجود دارد . [ مصراع دوم اشاره است به این فرمایش منسوب به امیر مومنان (ع) « آیا پنداشته ای که تو کالبُدی خُردی ، چنین نیست بلکه در وجود به ظاهر ناچیز تو جهان بزرگ منطوی شده است » ]

جمله هفتاد و دو ملت ، در تو است / وه که روزی ، آن برآرد از تو دست


همه هفتاد و دو ملت در وجودِ توست . یعنی نتیجه اختلافات و ستیزه های فرقه ای در همگان وجود دارد . و بترس از اینکه این زمینه ها روزی در تو ظاهر شود و به فعلیت برسد . [ اکبرآبادی در باره مصراع دوم گوید : بترس از اینکه شک و شبهه و اعتراض بیجا در امری از امور معارف بر تو وارد شود . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر اول ، ص 258 ) . مصراع اوّل نیز اشاره به حدیث تفرقه دارد . سند این حدیث با اختلافِ روایات به ابوهُریره می رسد . این حدیث را از پیامبر (ص) نقل کرده اند که فرمود « امّتِ من به هفتاد و دو فرقه تقسیم می شوند » ذکر عدد هفتاد در این حدیث دلالت بر کثرت و مبالغه دارد و منظور اینست که پس از آن حضرت ، مسلمانان به فرقه ها و دسته های بسیاری تقسیم می شوند نه فقط هفتاد و دو فرقه . ( توضیح بیشتر پیرامون این حدیث در کتاب تاریخ شیعه و فرقه های اسلام ، ص 17 تا 20 ) ]

هر که او را برگِ این ایمان بُوَد / همچو برگ ، از بیمِ او لرزان بُوَد


هر کس که برگِ آن ایمان را داشته باشد یعنی ایمان داشته باشد که در روزِ جزا ، باطن همه آدمیان آشکار خواهد شد . او از ترس مانند برگِ درخت ، لرزان می شود .

بر بِلیس و دیو از آن خندیده ای / که تو خود را نیکِ مردم دیده ای


تو برای این بر ابلیس و شیطان ، خنده های تمسخرآمیز زده ای که خود را بهترین مردم دانسته ای . ( بلیس = مخفف ابلیس به معنی شیطان )

چون کُند جان ، بازگونه پوستین / چند واویلی برآرد ز اهلِ دین


حال اگر جان ، پوستین را واژگونه سازد . یعنی جان ، باطن و گوهرِ خود را آشکار سازد و عقاید و صفات درونی اش ظاهر و آشکار گردد . از دینداران ، صدای افسوس و حسرت برمی خیزد .

بر دکان ، هر زرنما خندان شده است / زآنکه سنگِ امتحان ، پنهان شده است


برای مثال ، تا وقتی که سنگِ محک ، حاضر نیاید . هر طلای تقلبی در دکان می درخشد .

پرده ای ستّار از ما بر مگیر / باش اندر امتحانِ ما ، مُجیر


ای کسی که عیب ها را می پوشانی و گناهان را می آمرزی . پرده و حجاب را از ما مگیر . روز امتحان ما را حفظ فرما و پناهمان ده ای پناه دهنده . [ ستار = بسیار پوشاننده ، از اسماءالله است . مجیر = پناه دهنده ، از اسماءالله است ]

قلب ، پهلو می زند با زر به شب / انتظارِ روز می دارد ، ذَهَب


طلای تقلبی هنگام شب با طلای اصلی ، ادعای همطرازی و برابری می کند . ولی طلای اصلی ، همیشه منتظر آمدن روز است . [ این دنیا به مثابه شب است از این جهت که دنیای مادی ، تیره و منکدر است به مادیات . در تیرگی و حجاب دنیا ماهیت های افراد انسانی بر هم پوشیده است و هر فردِ متقلّب ، خود را به لباس اهلِ صلاح درمی آورد . از اینرو صالحان حقیقی از صالح نمایان ، شناخته نمی شوند . پس باید حجاب دنیا و تیرگی آن رفع شود و صبح قیامت بدمد تا اسرار نهان و افکار پنهان افراد ، عیان شود . ( قلب = وارونه کردن ، به زر و سیم ناصره نیز گویند . ذَهَب = طلا و زر ) ]

با زبانِ حال ، زر گوید که : باش / ای مُزَوّر تا برآید روز ، فاش


طلای اصلی با زبان حال گوید : ای طلای تقلّبی ، صبر کن تا که روز آزمایش برآید و نهان ها آشکار گردد .

صد هزاران سال اِبلیسِ لَعین / بود اَبدالِ امیرالمومنین


چنانکه ابلیس ملعون ، صدها هزار سال در زمرۀ ابدال و اولیاءالله و سالار مومنان بود . [ عدد «صد هزاران سال» در مثنوی بسیار آمده و دلالت بر کثرت دارد . این مطابق است با قسمتی از خطبۀ قاصعه که امام علی (ع) فرماید : « و ابلیس ، خدا را شش هزار سال پرستش کرده بود که معلوم نیست آن سالها از سالهای دنیاست یا آخرت » ( نهج البلاغه فیض الاسلام ، خطبۀ شماره 234 ) . ابدال = شرح بیت 264 همین دفتر ]

پنجه زد با آدم از نازی که داشت / گشت رسوا ، همچو سِرگین وقتِ چاشت


ابلیس از روی تفاخر و غرور با آدم (ع) مقابله و مفاخره کرد . در نتیجه رسوا شد مانند رسوا شدن سرگین به هنگامِ چاشت . [ زیرا بوی نامطبوع مدفوع در هنگامِ روز با تابش خورشید و گرمی و حرارت ، زننده نر و رسوا کننده تر می شود ]

بخش خالی. برای افزودن محتوا صفحه را ویرایش کنید.

دکلمه مغرور شدن کاتب وحی به سبب آنکه گفت من هم محل وحی ام

دکلمه مغرور شدن کاتب وحی به سبب آنکه گفت من هم محل وحی ام

زنگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر اول – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟