شرح و تفسیر امتحان خواجۀ لقمان زیرکی لقمان را در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
شرح و تفسیر امتحان خواجۀ لقمان زیرکی لقمان را
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر دوم ابیات 1462 تا 1509
نام حکایت : امتحان پادشاه به آن دو غلام که نو خریده بود
بخش : 11 از 14
پادشاهی دو غلام می خرد . یکی از آن دو ، زیبا رخسار و دلپذیر است و آن دیگری ، زشت روی و کثیف . پادشاه غلامِ زیباروی را راهی گرمابه می کند و با رفیق او به گفتگو می نشیند . برایِ امتحانِ شخصیت و وضعیت روحی او می گوید : این غلام که رخساره ای زیبا و اندامی موزون و کلامی شیوا و شیرین دارد از تو بَدی ها می گوید : تو را خیانتکار و نامرد وصف می کند . بگو ببینم نظرِ تو چیست ؟ غلامِ زشت رو می گوید : رفیقِ من مردی راستگو و درست کردار است و من تا به حال سخنِ یاوه ای از او نشنیده ام . و آنگاه اوصافِ بسیاری از کمالاتِ رفیق خود را برمی شمرد . شاه می گوید : اینقدر از او تعریف مکن و …
متن کامل حکایت امتحان پادشاه به آن دو غلام که نو خریده بود را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .
1462) نه که لقمان را که بندۀ پاک بود / روز و شب در بندگی چالاک بود ؟
1463) خواجه اش می داشتی در کار ، پیش / بهترش دیدی ز فرزندانِ خویش
1464) زآنکه لقمان گر چه بنده زاد بود / خواجه بود و ، از هوی آزاد بود
1465) گفت شاهی شیخی را اندر سُخُن / چیزی از بخشش ز من درخواست کن
1466) گفت : ای شه ، شرم نآید مر تو را / که چنین گویی مرا ؟ زین برتر آ
1467) من دو بنده دارم و ایشان حقیر / و آن دو بر تو حاکمان اند و امیر
1468) گفت شه : آن دو چه اند ؟ آن زَلّت است / گفت : آن ،یک خشم و ، دیگر ، شهوت است
1469) شاه آن دان کو ز شاهی فارغ است / بی مَه و خورشید ، نورش بازغ است
1470) مَخزَن آن دارد که مَخزَن ، ذاتِ اوست / هستی او دارد که با هستی عَدُوست
1471) خواجۀ لقمان به ظاهر خواجه وش / در حقیقت بنده ، لقمان خواجه اش
1472) در جهانِ بازگونه زین بسی است / در نظرشان گوهری کم از خَسی است
1473) مر بیابان را مَفازه نام شد / نام و رنگی عقلشان را دام شد
1474) یک گُرُه را خود ، مُعرّف جامه است / در قبا گویند کو از عامه است
1475) یک گُرُه را ظاهرِ سالوس ، زهد / نور باید تا بُوَد جاسوسِ زهد
1476) نور باید پاک از تقلید و غَول / تا شناسد مرد را بی فعل و قَول
1477) در رود در قلبِ او از راهِ عقل / نقدِ او بیند ، نباشد بنأ نقل
1478) بندگانِ خاصِ عَلّام الغُیوب / در جهانِ جان ، جَواسیس القُلوب
1479) در درون دل در آید چون خیال / پیشِ او مکشوف باشد سِرّ حال
1480) در تنِ گنجشک ، چه بوَد برگ و ساز ؟ / که شود پوشیده آن بر عقلِ باز ؟
1481) آنکه واقف گشت بر اسرارِ هُو / سِرّ مخلوقات چه بوَد پیشِ او ؟
1482) آنکه بر افلاک ، رفتارش بُوَد / بر زمین رفتن چه دشوارش بُوَد ؟
1483) در کفِ داود کآهن گشت موم / موم چه بوَد در کفِ او ای ظَلوم ؟
1484) بود لقمان بنده شکلی ، خواجه یی / بندگی بر ظاهرش دیباجه یی
1485) چون رود خواجه به جایِ ناشناس / در غلامِ خویش ، پوشاند لباس
1486) او بپوشد جامه هایِ آن غلام / مر غلامِ خویش را سازد اَمام
1487) در پی اش چون بندگان در رَه شود / تا نباید زو کسی آگه شود
1488) گوید : ای بنده ، تو رَو بر صدر شین / من بگیرم کفش چون بندۀ کهین
1489) تو دُرشتی کن مرا ، دشنام دِه / مر مرا تو هیچ توقیری منه
1490) ترکِ خدمت ، خدمتِ تو داشتم / تا به غُربت ، تخمِ حیلت کاشتم
1491) خواجگان این بندگی ها کرده اند / تا گمان آید که ایشان بنده اند
1492) چشم پُر بودند و سیر از خواجگی / کارها را کرده اند آمادگی
1493) این غلامانِ هوی بر عکسِ آن / خویشتن بنموده خواجۀ عقل و جان
1494) آید از خواجه ، رهِ افکندگی / نآید از بنده به غیرِ بندگی
1495) پس از آن عالَم به این عالَم چنان / تعبیت ها هست بر عکس ، این بدان
1496) خواجۀ لقمان از این حالِ نهان / بود واقف ، دیده بود از وی نشان
1497) راز می دانست ، خوش می راند خر / از برایِ مصلحت آن راهبر
1498) مر ورا آزاد کردی از نخست / لیک خوشنودیِ لقمان را بجُست
1499) ز آنکه لقمان را مراد این بود تا / کس نداند سِرّ آن شیر و فتا
1500) چه عجب که سِرّ ز بَد پنهان کنی / این عجب که سِرّ ز خود ، پنهان کنی
1501) کار ، پنهان کُن تو از چشمانِ خَود / تا بُوَد کارت سَلیم از چشمِ بَد
1502) خویش را تسلیم کن بر دامِ مُزد / وانگه خود بی ز خود چیزی بدُزد
1503) می دهند افیون به مردِ زخم مند / تا که پیکان از تنش بیرون کنند
1504) وقتِ مرگ از رنج ، او را می دَرَند/ او بدان مشغول شد ، جان می بَرَند
1505) چون به هر فکری که دل خواهی سپرد / از تو چیزی در نهان خواهند بُرد
1506) هر چه اندیشی و تحصیلی کنی / می درآید دزد از آن سو کایمنی
1507) پس بدان مشغول شو ، کآن بهترست / تا ز تو چیزی بَرَد کآن کُهترست
1508) بارِ بازرگان چو در آب اوفتد / دست اندر کالۀ بهتر زند
1509) چونکه چیزی فوت خواهد شد در آب / ترکِ کمتر گوی و ، بهتر را بیاب
نه که لقمان را که بندۀ پاک بود / روز و شب در بندگی چالاک بود ؟
مگر نه این است که لقمان ، بنده ای پاک بود و شب و روز در خدمتِ خواجه اش چُست و چالاک بود ؟ [ شرح احوال لقمان در شرح بیت 1961 دفتر اوّل آمده است ]
خلاصه داستان : لقمان به ظاهر غلامی زبردست بود و به باطن ، حکیمی فرزانه ، از اینرو خواجۀ او در هر امری با وی مشورت می کرد تا از حکمت و نصیحت او بهره بَرَد . عادت خواجه ، این بود که هر طعامی که نزدِ او می بردند بدان دست نمی زد مگر آنکه ابتدا لقمان از آن طعام چیزی خورد . روزی خربزه ای برای خواجه آوردند . او لقمان را صدا زد و نزد خود خواند . و قاشی از خربزه برید و به او داد . لقمان با اشتهای تمام آن را خورد و خواجه پی در پی از خربزه می برید و به او می داد تا اینکه به هفده قاش رسید . ذائقه خواجه از اشتهای فراوان لقمان تحریک شد و خواست که او نیز شیرینی گوارای خربزه را بچشد . فقط یک قاش مانده بود . همینکه آخرین قاش را به دهان گذاشت از تلخی آن حالش دگرگون گشت . به لقمان روی کرد و گفت : تو چگونه این خربزه تلخ و جانکاه را خوردی ؟ لقمان پاسخ داد : من که از دست تو نعیم فراوان خورده ام . شرمم آمد که از تلخی آن بی تابی نشان دهم .
مأخذ این حکایت ، داستانی است که در کتاب الامتاع والمؤانسه ، ابو حیان توحیدی ، طبع مصر ، ج 2 ، ص 121 آمده است . ( مأخذ قصص و تمثیلات مثنوی ، ص 55 ) . ترجمه متن عربی آن اینست : و گویند خواجه ای به غلامی حبشی طعامی می خورانید . و غلام پی در پی از خواجۀ خود می خواست که مقدار دیگر از همان طعام بدهد . وقتی خواجه به مزۀ تلخ آن پی برد به غلام گفت : تو چگونه این طعام بسیار تلخ را خوردی ؟ غلام گفت : ای سرورم ، من از دست تو شیرینی بسیار خورده ام ، و دوست نداشتم از تلخی آن نزدِ تو بی تابی کنم .
خواجه اش می داشتی در کار ، پیش / بهترش دیدی ز فرزندانِ خویش
خواجه اش او را در هر کاری مقدّم می داشت و حتّی او را از فرزندان خود نیز بهتر و خوبتر می دانست .
زآنکه لقمان گر چه بنده زاد بود / خواجه بود و ، از هوی آزاد بود
زیرا اگر چه لقمان ظاهراََ بنده زاد بود . ولی در باطن خواجه و بزرگ بود . زیرا که از کمند هوی و هوس بریده بود . [ مولانا و عارفان عظام ، آزادگی را در رهایی آدمی از زنجیر هوی و هوس می دانند نه کبکبه و دبدبه های ظاهری ]
گفت شاهی شیخی را اندر سُخُن / چیزی از بخشش ز من درخواست کن
امیری در اثنای سخن ، یعنی ضمن مصاحبت با شیخی به او گفت : از من احسانی طلب کن .
تمثیل : مولانا برای بسطِ مضمونِ بیتِ پیشین تمثیلی کوتاه می آورد ، امیری به یکی از عارفان وارسته می گوید : از من درخواستی کن تا آن را برآورم . عارف گفت : آیا از این حرف خجالت نمی کشی ؟ چرا که من آزادم و تو اسیر ، به این دلیل که دو بندۀ حقیر من با همه حقارت بر تو حکومت می کنند . شاه گفت : آن دو بنده کدام اند ؟ عارف جواب داد : خشم و شهوت ، شاه حقیقی کسی است که بر نَفسِ خود امیر باشد .
گفت : ای شه ، شرم نآید مر تو را / که چنین گویی مرا ؟ زین برتر آ
شیخ به امیر گفت : شاها ، آیا از چنین حرفی که به من می زنی حیا نمی کنی ؟ در حقِ من باید فراتر از اینها بگویی .
من دو بنده دارم و ایشان حقیر / و آن دو بر تو حاکمان اند و امیر
شیخ گفت : زیرا من دو بندۀ حقیر و خوار دارم . ولی با همۀ خواری و حقارت بر تو حکومت می کنند .
گفت شه : آن دو چه اند ؟ آن زَلّت است / گفت : آن ،یک خشم و ، دیگر ، شهوت است
شاه گفت : آن دو چیست ؟ همانا این سخن تو خطا و اشتباه است . شیخ جواب داد : آن دو بندۀ اسیر من یکی غضب است و دیگری شهوت . ( رَلّت = لغزش ، خطا ) [ حکایت فوق ، مقتبس است از داستانی بدینگونه : « درویشی را با ملکی ملاقات افتاد . ملک گفت : حاجتی بخواه ، درویش گفت : من از بندۀ بندگان خود حاجت نخواهم . ملک گفت : این چگونه باشد ؟ درویش گفت : مرا دو بنده اند که هر دو خداوندانِ تو هستند . یکی حرص و دیگری طولِ اَمَل » ( مأخذ قصص و تمثیلات مثنوی ، ص 53 تا 55 ) ]
شاه آن دان کو ز شاهی فارغ است / بی مَه و خورشید ، نورش بازغ است
آن کسی را باید شاه حقیقی بدانی که او از قید و بند حکومت ظاهری آسوده و رها باشد و چنین شاهِ حقیقی و راسنینی بی ماه و خورشید نور افشانی می کند . یعنی نیازی به جاه و جلال ظاهری ندارد . [ بازغ = تابان ، روشن ، مقتبس از آیه 76 سوره انعام ]
مَخزَن آن دارد که مَخزَن ، ذاتِ اوست / هستی او دارد که با هستی عَدُوست
کسی دارای گنجینه است که وجود او خود ، گنجینه باشد . یعنی روحش دارای جواهر اسرار و علوم باشد . و هستی حقیقی را کسی دارد که با هستی مچازی و انانیّت خود ، دشمنی ورزد . ( توضیح بیشتر در شرح بیت 602 دفتر اول )
خواجۀ لقمان به ظاهر خواجه وش / در حقیقت بنده ، لقمان خواجه اش
خواجۀ لقمان ظاهراََ مانند خواجگان و بزرگان بود ولی در حقیقت ، او بنده بود و لقمان ، بزرگ و خواجه . [ زیرا بدون مشورت با لقمان اختیار انجام هیچ کاری را نداشت ]
در جهانِ بازگونه زین بسی است / در نظرشان گوهری کم از خَسی است
در این دنیا که همه چیزش وارونه است . از این قبیل مسائل ، بسیار است . چنانکه در نظر مردمان ظاهربین ، ای بسا ارزش گوهر ، کمتر از خار و خس باشد . [ بسیارند کسانی که قدر و مرتبتی حقیقی دارند ولی در بازی روزگار در گمنامی و خمول می زیند و زیر دستِ سفلگانِ بی قدر . ]
مر بیابان را مَفازه نام شد / نام و رنگی عقلشان را دام شد
برای مثال ، تازیان به هر بیابانی ، نامِ ( جایگاه نجات و رهایی ) داده اند . و همواره نام و نشانِ ظاهری ، مردم را می فریبد . [ مَفازه = از فَوز ( = رستگار شدن ) است . مفازه به معنی رستگاری و نجات و یا جایگاه رستگاری و نجات است . به کویر خشک و بی آب و علف نیز مفازه گویند . زیرا عادت عرب بوده است که به هر امرِ خطیری تفأل می زده تا امید رهایی از آن پدید آید . چنانکه مارگزیدۀِ مُشرف به مرگ را سَلیم ( = سالم ، رهیده از گزند ) می گفته است . همینطور صحرانشینان عرب برای اینکه صحاری هولناک و بیابان های مرگبار به آسانی و امیواری درنوردند . فال نیک می زدند و نام مفازه ( جایگاه رستگاری و نجات ) بدان می دادند . این لغت از اضداد است و هلاکت جای نیز معنی می دهد . و این نام را به جهت هشدار داده اند که هر کس بدان درآید به هلاکت دچار شود . ( فرهنگ نفیسی ، ج 5 ، ص 3432 ) . ولی در اینجا معنی اول مورد نظر مولاناست ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 155 ) . به هر حال مقصود اینست که در این دنیای وارونه ، اسم ها با مسمّی ها سازگار نیست . ]
یک گُرُه را خود ، مُعرّف جامه است / در قَبا گویند کو از عامه است
در نزدِ گروهی از مردم ، نوع لباس ، معرّفِ شخص به شمار می آید . از اینرو اگر کسی ، جامه ای ساده و معمولی بپوشد بلافاصله می گویند . او از عوام الناس است . [ زیرا قَبا ، جامه ای است متداول و معروف که عرب و عجم می پوشند . قسمت جلو آن باز است و پس از پوشیدن ، دو طرف را با دگمه به هم وصل می کنند . ]
یک گُرُه را ظاهرِ سالوس ، زهد / نور باید تا بُوَد جاسوسِ زهد
در نزدِ گروهی از مردم نیز زهد و پارسایی ظاهری ، معیار و معرّفِ اشخاص محسوب می شود . ولی باید انسان نور معرفتی داشته باشد تا زهد ریایی را از زهد حقیقی تشخیص دهد . [ مراد از جاسوس در اینجا ، شناسندۀ اسرارِ نهان است ]
نور باید پاک از تقلید و غَول / تا شناسد مرد را بی فعل و قَول
نوری لازم است که از آلودگی تقلید و تباهی پاک و مبرّا باشد تا بدان وسیله ، بدون کردار و گفتار ، ماهیّت اشخاص را بشناسد . [ غَول = سستی و دردسر ، مستی ، مشقّت ، زوال عقل ، ( این کلمه یک بار در قرآن ، سوره صافات ، آیه 47 بکار رفته است ) ]
در رود در قلبِ او از راهِ عقل / نقدِ او بیند ، نباشد بنأ نقل
کسی که دارای چنین نوری باشد . از راه عقل به دل نفوذ می کند . و او حقیقت حال انسان را می بیند و مقیّد به این نیست که حقیقت حالِ آدمی را از دیگری بشنود .
بندگانِ خاصِ عَلّام الغُیوب / در جهانِ جان ، جَواسیس القُلوب
بندگانِ خاصِ خداوندی که دانا به غیب است در عالم روح ، جاسوس دل ها هستند . [ یعنی هر چه بر ضمائر آدمیان گذرد عارفان بر آن واقف اند . چنانکه احمد بن عاصم انطاکی که خود عارفی راستین بود و به جهتِ تیزی فراست ، جاسوس القلوب خوانده می شد . ( رسالۀ قشیریه ، ص 48 و 49 ) گوید : چون با اهلِ صدق نشینید به صدق نشینید که ایشان ، جاسوس دل هااند . اندر دل های شما شوند و بیرون آیند . چنانکه شما ندانید . ( رسالۀ قشیریه ، ص 373 ) . اشاره به این عبارت است که برخی آن را حدیث می دانند . « بر حذر باشید از اینان که همانا ایشان اند جاسوسان دل ها » ( احادیث مثنوی ، ص 55 ) . این بیت و ابیات بعدی در بیان ضمیر خوانیِ عارفانِ باللّه است . ]
در درون دل در آید چون خیال / پیشِ او مکشوف باشد سِرّ حال
بندگان خاص خدا ، مانند خیال به درون دل ها نفوذ می کنند . یعنی به صورت پنهان به درون دل ها وارد می شوند و راز درون هر دلی بر آنان آشکار می شود .
در تنِ گنجشک ، چه بوَد برگ و ساز ؟ / که شود پوشیده آن بر عقلِ باز ؟
گنجشک حقیر چه توش و توانی دارد که بر عقلِ بازِ شکاری بلند پرواز ، پنهان و مستور باشد ؟ [ مردم عادی در مقابل عارفان حقیقی به مثابۀ گنجشکِ حقیر و ضعیف هستند . و این مردان حق ، بسانِ بازِ بلند پروازند که گنجشک در حیطۀ تصرّفِ آنان است و هر چه در روح و ضمیر مردم گذرد . اینان بدان وقوف دارند . ]
آنکه واقف گشت بر اسرارِ هُو / سِرّ مخلوقات چه بوَد پیشِ او ؟
آن کسی که بر اسرار الهی آگاه است . اسرار مخلوقات پیش او چه ارزشی دارد ؟
آنکه بر افلاک ، رفتارش بُوَد / بر زمین رفتن چه دشوارش بُوَد ؟
برای مثال ، آن کسی که به آسمان ها می رود و در آنجا به سیر و سیاحت می پردازد . راه رفتن بر روی زمین برای وی چه دشواری و مشکلی دارد ؟ هیچگونه مشکلی ندارد .
در کفِ داود کآهن گشت موم / موم چه بوَد در کفِ او ای ظَلوم ؟
مثال دیگر ، حضرت داود (ع) که آهن در دستانش مانند موم ، نرم می شد . پس ای ستمکار بگو ببینم موم در دست او چه حالی پیدا می کرد ؟ [ اشاره است به آیه 10 سورۀ سبا = شرح بیت 915 همین دفتر / ظلّوم = به معنی بسیار ستمکار است که در آیۀ 72 سورۀ احزاب = شرح بیت 1017 دفتر اول ، بدان اشاره شده است . ]
بود لقمان بنده شکلی ، خواجه یی / بندگی بر ظاهرش دیباجه یی
لقمان حکیم در باطن ، آقا و بزرگ بود . ولی در ظاهر بنده و غلام ، و بندگی ظاهری ، همچون پرده ای بر بزرگی باطنی او بود . [ دیباجه = نام جامه ای از دیبای خسروانی که پوشش خاص شاهان عجم بود و آن را بالای جامۀ دیگر می پوشیدند . ( فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ، ج 4 ، ص 611 ) در اینجا مراد پوشش و حجاب است . معانی دیگری نیز دارد که مناسب ترین آن در اینجا همان بود که ذکر شد . ]
چون رود خواجه به جایِ ناشناس / در غلامِ خویش ، پوشاند لباس
شخص خواجه و بزرگ وقتی به جای ناشناخته ای می رود . برای تواضع و فروتنی ، لباس خود را تن غلامِ خود می کند . [ در قدیم نوع لباس مراتب اجتماعی اشخاص را تعیین می کرد ]
او بپوشد جامه هایِ آن غلام / مر غلامِ خویش را سازد اَمام
و لباس های غلام را خود می پوشید و غلام را جلو می اندازد و خود به دنبال او .
در پی اش چون بندگان در رَه شود / تا نباید زو کسی آگه شود
آنگاه خواجه مانند غلامان به دنبال غلام خود می رود . این کار را بدان جهت می کند تا کسی او را نشناسد .
گوید : ای بنده ، تو رَو بر صدر شین / من بگیرم کفش چون بندۀ کهین
خواجه به غلام خود می گوید : تو برو قسمت بالای مجلس بنشین و مانند مانند بنده ای خوار و حقیر ، کفش هایت را نگه می دارم .
تو دُرشتی کن مرا ، دشنام دِه / مر مرا تو هیچ توقیری منه
و تو نسبت به من با خشونت رفتار کن و به من ناسزا بگو و هیچگونه احترام و تعظیمی برای من قائل مشو . [ توقیر = بزرگ داشتن ]
ترکِ خدمت ، خدمتِ تو داشتم / تا به غُربت ، تخمِ حیلت کاشتم
اکنون من ترک کردن خدمت را از جانب تو ، خدمت به شمار می آورم . یعنی ای غلام ، خدمت تو در حال حاضر این است که خدماتِ همیشگی به من را ترک کنی و هر چه می گویم همان را بجا آوری . همۀ اینها بدین خاطر است که در دیار غربت ، مردم مرا نشناسند . و با من مانند یک غلام رفتار کنند تا من از خلالِ این حشر و نشر به اسرار و احوال آنان واقف شوم .
خواجگان این بندگی ها کرده اند / تا گمان آید که ایشان بنده اند
خواجگان و بزرگان ، عمداََ چنین کارهایی می کنند تا مردم چنین گمان کنند که آنان واقعاََ بنده و غلام هستند .
چشم پُر بودند و سیر از خواجگی / کارها را کرده اند آمادگی
این خواجگان از ریاست و سروری دلشان سیر است . و چنین کارهای فروتنانه ای از روی خشنودی و رغبت انجام می دهند .
این غلامانِ هوی بر عکسِ آن / خویشتن بنموده خواجۀ عقل و جان
ولی بندگان هوی و هوس ، بر عکس آنان هستند . چنین وانمود می کنند که خواجۀ عقل و روح اند .
آید از خواجه ، رهِ افکندگی / نآید از بنده به غیرِ بندگی
از خواجۀ حقیقی ، فروتنی نمایان می شود و از بنده و غلام حقیقی نیز منشِ غلامی آشکار می گردد .
پس از آن عالَم به این عالَم چنان / تعبیت ها هست بر عکس ، این بدان
پس بدان که کارهای آن جهان و این جهان بر عکسِ یکدیگر است . [ تعبیه = به معنی آرایش جنگی لشکریان است . و منظور این است که ترتیب اسرار از عالم غیب به عالم محسوس برعکس است . مثلاََ مراد حق تعالی چیزی است و ما عکس آن را درک می کنیم . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 150 ) ]
خواجۀ لقمان از این حالِ نهان / بود واقف ، دیده بود از وی نشان
خواجۀ لقمان از حالِ درونی او با خبر بود و نشانه های آن حال درونی را دیده بود .
راز می دانست ، خوش می راند خر / از برایِ مصلحت آن راهبر
او از اسرار لقمان با خبر بود ولی به اقتضای مصلحت و حکمت ، کار خود را می کرد و چیزی به روی او نمی آورد .
مر ورا آزاد کردی از نخست / لیک خوشنودیِ لقمان را بجُست
مسلماََ خواجۀ لقمان از همان روزِ نخست می خواست او را آزاد کند ولی رضایت و خشنودی لقمان را مراعات می کرد .
ز آنکه لقمان را مراد این بود تا / کس نداند سِرّ آن شیر و فتا
زیرا مقصودِ لقمان این بود که کسی از اسرارِ آن شیر و جوانمرد با خبر نشود .
چه عجب که سِرّ ز بَد پنهان کنی / این عجب که سِرّ ز خود ، پنهان کنی
شگفت این است که رازِ خود را از مردمِ بَدکار پنهان کنی . بلکه شگفت این است که خود را حتّی از خودت نیز پنهان کنی .
کار ، پنهان کُن تو از چشمانِ خَود / تا بُوَد کارت سَلیم از چشمِ بَد
تو کارهایت را از چشمان خود نیز پنهان کن . تا کار تو از چشم حسودان سالم بماند . [ توضیح کتمان سِر در شرح بیت 1762 دفتر اول ]
خویش را تسلیم کن بر دامِ مُزد / وانگه خود بی ز خود چیزی بدُزد
خود را به دامِ پاداش الهی تسلیم کن و سپس در حالِ بیخویشی ، چیزی را از خود بدزد که آن چیز همواره تو را از حق دور می کند و آن چیز همانا انانیّت و خود بینی سالک است .
می دهند افیون به مردِ زخم مند / تا که پیکان از تنش بیرون کنند
برای مثال ، به کسی که تنش زخم برداشته و مجروح شده ، تریاک می دهند . تا از خود بیخود شود و آنگاه تیر را از تنش بیرون آورند .
وقتِ مرگ از رنج ، او را می دَرَند/ او بدان مشغول شد ، جان می بَرَند
مثال دیگر ، به هنگامِ فرا رسیدن مرگ ، آدمی را به رنج و درد مشغول می کنند و در همان حال جانش را می ستانند . [ یعنی حواس او به سوی درد ، متمرکز می شود و از آن طرف جانش را از او می گیرند . ]
چون به هر فکری که دل خواهی سپرد / از تو چیزی در نهان خواهند بُرد
با این مقدمات بدان که تو دل به جیز بسپاری و بدان مشغول شود . در ازای آن ، به طور نهانی چیزی از تو کم می کنند . [ مثلاََ اگر تو به کاری مورد دلخواه مشغول شوی . در ازای آن عمری که در راه انجام آن صرف کرده ای از تو کاسته می شود .و یا اگر به امور دنیوی بپردازی ، درک حقایق و معارف از تو سلب می شود و نظایر اینها . ]
هر چه اندیشی و تحصیلی کنی / می درآید دزد از آن سو کایمنی
تو هر قدر که اندیشه کنی و هر چه به دست آوری . دزد از همان جا که احساس امنیت می کنی بر تو حمله می کند .
پس بدان مشغول شو ، کآن بهترست / تا ز تو چیزی بَرَد کآن کُهترست
بنابراین به کاری بهتر مشغول شو . تا اگر دزد ، چیزی از تو بُرد ، آن چیز ، بسیار ناچیز و کم ارزش باشد .
بارِ بازرگان چو در آب اوفتد / دست اندر کالۀ بهتر زند
برای مثال ، هر گاه کالاهای ناچیز به درون آب بیفتد . او می کوشد تا بهترین و گرانبهاترین کالایش را از آب بیرون کِشد .
چونکه چیزی فوت خواهد شد در آب / ترکِ کمتر گوی و ، بهتر را بیاب
حال که قرار است چیزی از تو در آبِ این دنیا از بین رود . پس بکوش تا بهترین کالایت را از آب بیرون آوری و کالاهای کم ارزش را رها کن . [ ابیات اخیر می گوید : نوعِ تعلّقاتِ خود را ارتقاء باید داد . و از بندِ وابستگی های مادّی و دنیوی باید رهید و دل در امور پایدار بست . ]
دکلمه امتحان خواجۀ لقمان زیرکی لقمان را
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر دوم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات