شرح و تفسیر شنیدن آن طوطی و مردن در قفس و نوحه خواجه بر وی

شرح و تفسیر شنیدن آن طوطی و مردن در قفس و نوحه خواجه بر وی در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

شرح و تفسیر شنیدن آن طوطی و مردن در قفس و نوحه خواجه بر وی

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر اول ابیات 1691 تا 1762

نام حکایت : بازرگان که طوطی او را پیغام داد به طوطیان هندوستان

بخش : 7 از 13

مثنوی معنوی مولوی
داستان و حکایت

بازرگانی ، طوطی زیبا در قفس داشت . روزی برای تجارت ، آهنگ سفر به هندوستان کرد و پیش از رفتن ، همه اهل خانه را فراخواند و گفت : برای شما از این سفر چه ارمغانی آورم ؟ هر یک از بستگان چیزی درخواست کرد . وقتی نوبت به طوطی رسید بدو گفت : تو چه تحفه ای می خواهی ؟ طوطی گفت : وقتی که به هندوستان رسیدی و طوطیان همنوع مرا دیدی . حال مرا برای آنان بازگو کن و بگو که قضا و قدر مرا در زندان قفس افکنده و اینک از شما استمداد می جوید . آیا این رواست که شما خوش و خرم پرواز کنید و من ، مهجور و غمزده در کنج قفس باشم ؟ بازرگان به هندوستان رفت و

متن کامل حکایت بازرگان که طوطی او را پیغام داد به طوطیان هندوستان را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .

متن کامل ابیات 1691 الی 1762

1691) چون شنید آن مرغ ، کان طوطی چه کرد / پس بلرزید ، اوفتاد و گشت سرد

1692) خواجه چون دیدش فتاده همچنین / بر جهید و زد کُلَه را بر زمین

1693) چون بدین رنگ و بدین حالش بدید / خواجه در جَست و گریبان را درید

1694) کفت : ای طوطیِ خوبِ خوش حَنین / این چه بودت ؟ این چرا گشتی چنین ؟

1695) ای دریغا مرغِ خوش آوازِ من / ای دریغا همدم و همرازِ من

1696) ای دریغا مرغِ خوش اَلحانِ من / راحِ روح و روضه و ریحانِ من

1697) گر سلیمان را چنین مرغی بُدی / کی خود او مشغول آن مرغان شدی ؟

1698) ای دریغا مرغ ، کارزان یافتم / زود ، روی از رویِ او برتافتم

1699) ای زبان ، تو بس زیانی مرمرا / چون تویی گویا ، چه گویم من تو را ؟

1700) ای زبان ، هم آتش و هم خِرمنی / چند این آتش در این خِرمن زنی ؟ 

1701) در نهان، جان از تو افغان می کند / گر چه هر چه گوییش ، آن می کند

1702) ای زبان ، هم گنجِ بی پایان توی / ای زبان ، هم رنجِ بی درمان توی

1703) هم صفیر و خُدعه مرغان ، توی / هم انیسِ وحشتِ هجران توی

1704) چند امانم می دهی ای بی امان ؟ / ای تو زِه کرده به کینِ من کمان

1705) نک بپرّانیده ای مرغِ مرا / در چَراگاه سِتم کم کُن چَرا

1706) یا جوابِ من بگو یا داد دِه / یا مرا زاسبابِ شادی یاد دِه

1707) ای دریغا ، صبحِ ظلمت سوزِ من / ای دریغا ، نورِ روزافروزِ من

1708) ای دریغا مرغِ خوش پروازِ من / زانتها پرّیده تا آغازِ من

1709) عاشقِ رنج است نادان تا ابد / خیز لااُقسِم بخوان تا فی کَبَد

1710) از کَبَد فارغ بُدم با رویِ تو / وز زَبَد صافی بُدم در جویِ تو

1711) این دریغاها خیالِ دیدن است / وز وجودِ نقدِ خود بُبریدن است

1712) غیرتِ حق بود و با حق چاره نیست / کو دلی کز عشق حق ، صد پاره نیست ؟

1713) غیرت آن باشد که او غیرِ همه ست / آنکه افزون از بیان و دَمدَمه ست

1714) ای دریغا اشکِ من دریا بُدی / تا نثار دلبرِ زیبا بُدی

1715) طوطی من ، مرغِ زیرکسار من / ترجمان فکرت و اسرارِ من

1716) هر چه روزی داد و ناداد آیدم / او ز اوّل گفته تا یاد آمدم

1717) طوطیی کاید ز وحی ، آوازِ او/ پیش از آغازِ وجود ، آغازِ او

1718) اندرون توست آن طوطی نهان / عکسِ او را دیده تو بر این و آن

1719) می بَرَد شادیت را تو شاد از او / می پذیری ظلم را تو داد از او

1720) ای که جان را بهرِ تَن می سوختی / سوختی جان را و تن افروختی

1721) سوختم من ، سوخته خواهد کسی / تا ز من آتش زند اندر خسی ؟

1722) سوخته ، چون قابل آتش بُوَد / سوخته بِستان که آتش کَش بُوَد

1723) ای دریغا ای دریغا ای دریغ / کانچنان ماهی نهان شد زیر میغ

1724) چون زنم دَم ؟ کاتش دل تیز شد / شیرِ هَجر ، آشفته و خونریز شد

1725) آنکه او هشیار ، خود تند است و مست / چون بُوَد ، چون او قَدح گیرد به دست ؟

1726) شیرِ مستی کز صفت بیرون بُود / از بسیطِ مرغزار افزون بُوَد

1727) قافیه اندیشم و دلدارِ من / گویدم مَندیش ، جز دیدارِ من

1728) خوش نشین ای قافیه اندیشِ من / قافیۀ دولت تویی در پیشِ من

1729) حرف ، چه بوَد ؟ تا تو اندیشی از آن / حرف ، چه بوَد ؟ خار دیوارِ رَزان

1730) حرف و صوت و گفت را بر هم زنم / تا که بی این هر سه با تو دَم زنم

1731) آن دَمی کز آدمش کردم نهان / با تو گویم ای تو اسرار جهان

1732) آن دَمی را که نگفتم با خلیل / و آن غمی را که نداند جبرئیل

1733) آن دَمی کز وی مسیحا دَم نزد / حق ز غیرت نیز بی ما هم نزد

1734) ما چه باشد در لغت ؟ اثبات و نفی / من نه اثباتم ، منم بی ذات و نفی

1735) من کَسی در ناکَسی دریافتم / پس کَسی در ناکَسی دربافتم

1736) جمله شاهان ، بندۀ بندۀ خود اند / جمله خلقان ، مردۀ مردۀ خود اند

1737) جمله شاهان پست پستِ خویش را / جمله خلقان ، مست مستِ خویش را

1738) می شود صیاد ، مرغان را شکار / تا کُند ناگاه ، ایشان را شکار

1739) دلبران را دل ، اسیرِ بی دلان / جمله معشوقان ، شکارِ عاشقان

1740) هر که عاشق دیدیش ، معشوق دان / کو به نسبت هست هم این و هم آن

1741) تشنگان گر آب جویند از جهان / آب جوید هم به عالَم تشنگان

1742) چون که عاشق ، اوست تو خاموش باش / او چو گوش ات می کَشَد ، توگوش باش

1743) بَند کُن چون سیل ، سَیلانی کند / ورنه رُسوایی و ویرانی کند

1744) من چه غم دارم که ویرانی بُوَد ؟ / زیرِ ویران ، گنج سلطانی بُوَد

1745) غرقِ حق ، خواهد که باشد غرق تر / همچو موجِ بحرِ جان ، زِیر و زَبر

1746) زیرِ دریا خوش تر آید ، یا زَبر ؟ / تیرِ او دلکش تر آید ، یا سپر ؟

1747) پاره کردۀ وسوسه باشی دلا / گر طرب را باز دانی از بلا

1748) گر مُرادت را مَذاق شِکّرست / بی مُرادی نَی مُرادِ دلبرست ؟

1749) هر ستاره ش خونهای صد هِلال / خونِ عالم ریختن ، او را حلال

1750) ما بَها و خونبَها را یافتیم / جانب جان باختن بشتافتیم

1751) ای حیاتِ عاشقان در مُردگی / دل نیابی جز که در دلبُردگی

1752) من دِلَش جُسته ، به صد ناز و دَلال / او بهانه کرده با من از ملال

1753) گفتم : آخِر ین غرقِ توست این عقل و جان / گفت : رو رو بر من این افسون مخوان

1754) من ندانم آنچه اندیشیده ای / ای دو دیده ، دوست را چون دیده ای ؟

1755) ای گران جان ، خوار دیدستی مرا / زآنکه ، بس ارزان خریدستی مرا

1756) هر که او ارزان خَرَد ، ارزان دهد / گوهری ، طفلی به قرصی نان دهد

1757) غرق عشقی ام که غرق است اندرین / عشق های اولین و آخرین

1758) مُجملش گفتم ، نگقتم ز آن بیان / ورنه هم افهام سوزد ، هم زبان

1759) من چو لب گویم ، لبِ دریا بود / من چو لا گویم ، مراد اِلا بود

1760) من ز شیرینی نِشَستم رو تُرش / من ز پُرّی سخن ، باشم خَمُش

1761) تا که شیرینیّ ما از دو جهان / در حجاب رو تُرش باشد نهان

1762) تا که در هر گوش نآید این سُخُن / یک همی گویم ز صد سِرِ لَدُن

شرح و تفسیر شنیدن آن طوطی و مردن در قفس و نوحه خواجه بر وی

چون شنید آن مرغ ، کان طوطی چه کرد / پس بلرزید ، اوفتاد و گشت سرد


همینکه طوطی قفس نشین دانست که طوطی هندوستان چه عملی کرد . او هم لرزید و افتاد و بدنش سرد شد و خلاصه خود را به مردن زد . [ سرد گشتن = کنایه از مُردن است زیرا حرارت غریزی بر اثر عُروض مرگ فرو می نشیند ]

خواجه چون دیدیش فتاده همچنین / برجهید و زد کُلَه را بر زمین


بازرگان وقتی دید که آن طوطی به حال مرگ افتاده از جایش برجَست و از شدت ناراحتی ، کلاهش را بر زمین کوفت . [ کُلَه = مخفف کلاه ، « کلاه بر زمین زدن » رسمی بوده به گاهِ نزول مصیبت و برعکس « کلاه به هوا انداختن » علامت شادی بوده است ]

چون بدین رنگ و بدین حالش بدید / خواجه در جَست و گریبان را درید


بازرگان که طوطی را با آن رنگ و حال دید . از شدت اندوه برجَست و یقه اش را پاره کرد و گریه و زاری نمود .

گفت : ای طوطیِ خوبِ خوش حَنین / این جه بودت ؟ این چرا گشتی چنین ؟


بازرگان گفت : ای طوطی خوب و خوش نوای من ، چه بر سرت آمد ؟ چرا به این روز افتادی ؟ [ خوش حَنین = خوش آواز ]

ای دریغا مرغ خوش آوازِ من / ای دریغا همدم و همراز من


افسوس و دریغ که مرغِ خوش آوازم را از دست دادم . و ای دریغ و افسوس بر آن مصاحب و همرازم .

ای دریغا مرغ خوش اَلحانِ من / راحِ روح و روضه و ریحانِ من


افسوس بر آن طوطی خوش آوازم . ای دریغ بر آن پرنده نغمه سرایی که بادۀ روح و مرغزار و گل و ریحان من بود . [ ( خوش الحان = خوش آواز ) ( راحِ روح = شراب روح و هر چه که روح را به نشاط آورد ) ( روضه = جمع ریاض به معنی گلزار و باغ ) ( ریحان = سبزی و خرمی ) ]

گر سلیمان را چنین مرغی بُدی / کی خود او مشغولِ آن مرغان شدی ؟


اگر فرضاُ حضرت سلیمان (ع) چنین پرنده خوش آوازی داشت . مگر ممکن بود که به پرندگان دیگر توجه کند ؟

ای دریغا مرغ ، کارزان یافتم / زود ، روی از رویِ او برتافتم


حیف آن پرنده ای که چون ارزان بدستش آورده بودم . ارزان هم از دستش دادم . [ مولانا در اینجا مجددا به بیان آفت زبان می پردازد ]

ای زبان ، تو بس زیانی مرمرا / چون تویی گویا ، چه گویم من تو را ؟


بازرگان گفت : تو برای من بسیار زیانمندی . چون تویی گوینده ، من دیگر به تو چه توانم گفت .

ای زبان ، هم آتش و هم خِرمنی / چند این آتش در این خِرمن زنی


ای زبان ، تو در مَثَل هم آتشی و هم خِرمن . یعنی وقتی زبان به نطق نیک آید . خِرمنی از حسنات پدید می آورد . و چون به کژی تکلم کند . خِرمن حسنات را به کام نیستی و آتش قهّار اندر سازد . ای زبان آخر چقدر آتش تباهی به خرمن حسنات در می افکنی و آن را نیست و نابود می کنی .

در نهان ، جان از تو افغان می کند / گر چه هر چه گوییش ، آن می کند


ای زبان ، جان در نهان از دستِ تو ناله و زاری می کند . با این حال جان ، چاره ای جز این ندارد که هر چه تو می گویی همان را بکند . یعنی کلمات و گفتارهای زبان ، در روح و جان اثر می بخشد . [ حکیم سبزواری گوید : هر چه زبان می گوید در جان تاثیر می گذارد . مِثلِ اذکار و جز آن ، زیرا با ذکر خدا منور می شود و با یادِ غیرِ خدا مکدّر . پس ذکر لسانی ، سَیرِ دَوری می کند . چه نخست یاد قلبی از از روح و سر می آید تا اینکه به زبان می رسد و دوباره از راه گوش به خیال و قلب و روح و فوق او می رود . ( شرح اسرار ، ص 56 ) ]

ای زبان ، هم گنج بی پایان توی / ای زبان ، هم رنج بی درمان توی


ای زبان هم گنج بی پایان تو هستی . یعنی هم می توانی با نطق و بیان درِ گنجخانه های علوم و اسرار را بگشایی و هم می توانی دردِ بی درمان و علاج ناپذیر باشی . یعنی با بیان کلمات ناهنجار ، دلِ این و آن را مجروح کنی و مردم را به گمراهی در کشی .

هم صفیر و خُدعه مرغان ، توی / هم انیسِ وحشتِ هِجران توی


ای زبان ، هم تو صفیر حیله گرانه و فریب دهنده پرندگانی ، یعنی تویی که با طیور ارواح و مرغان جان با زبان خودشان سخن می گویی و بدین وسیله فریبشان می دهی و به دام مادیّتشان در می افکنی . و هم تو همدم تنهایی دورانِ فراق و هجران هستی . زیرا با زبان و گفتارِ دلنشین است که می توان به بینایان عشق ، تسلی خاطر داد .

چند امانم می دهی ای بی امان ؟ / ای تو زِه کرده به کینِ من کمان


ای زبانی که امانم را بریده ای . ای زبانی که نه خود از لغزش و خطا در امانی و نه به کسی امان می دهی که از لغزش و خطا در امان قرار گیرد . یعنی ای زبان کی می خواهی به من امان دهی ؟ ای زبانی که از سرِ کینه و بدخواهی ، آماده ای که مرا مجروح و خسته دل نمایی . [ زِه کردن کمان = کنایه از آماده شدن برای کشتن یا زیان رسانیدن به کسی ]

نک بپرّانیده ای مرغِ مرا / در چَراگاه سِتم کم کن چَرا


اینک ای زبان ، تو پرنده روح مرا پرّانده ای . یعنی با سخنان تشویش آورت او را مضطرب کرده ای و از جمعیت خاطر دورش داشته ای . ای زبان در چراگاه ظلم ، کمتر چرا کن . یعنی از حجم ستم و بدگفتاریت بکاه . [ چَراگاهِ ستم = ستمی که همچون چَراگاه ، ستمگران را پَروار می کند . ستم از آنرو به چراگاه تشبیه شده که ستمگران در آن می چرند و بر قدرت و صولت خود می افزایند ]

یا جواب من بگو یا داد دِه / یا مرا زاسباب شادی یاد دِه


ای زبان ، یا پاسخم را بده که علاح و چاره ات چیست و یا بر سرِ عدل و انصاف بیا . و یا اسباب شادی را به من بیاموز تا بدان مشغول شوم و این اندوه را فراموش کنم .

ای دریغا ، صبحِ ظُلمت سوز من / ای دریغا ، نور روزافروز من


در اینجا مولانا مطالب مربوط به گزند زبان را که از قول بازرگان بیان داشته پایان می دهد و مجددا صورت حکایت را پی می گیرد . بازرگان ادامه داد : ای دریغ از تو که صبحِ تاریکی زُدای من بودی . همان صبحی که پرده ظلمت را با شعاع نورت می سوزاندی و محو می کردی . ای دریغ از تو که روشنی بخشِ روزِ من بودی . [ در اینجا بازرگان ، طوطی خود را به طریق استعاره تمثیلیه به نور و بامداد تشبیه می کند . ( شرح کبیر انقروی ، ج 2 ، ص 688 ) ]

ای دریغا مرغِ خوش پرواز من / ز انتها پرّیده تا آغازِ من


دریغ بر پرنده بلند پرواز من ، همان پرندۀ قدسی روح که بر مدارج و مراتب عالی هستی به پرواز درآمده است و قوس صعودی هستی را از نزولی ترین مرتبت که مرتبه ناسوت است تا عالی ترین مرتبت که مرتبه لاهوت است با عنایت خاصه الهی سیر کرده است . [ روح ابتدا سیر نزولی دارد یعنی از مرتبه اعلای هستی به مرتبه اَسفلِ هستی هبوط و نزول می کند و سپس به سیر صعودی می پردازد و دوباره به آغاز و اصل خود واصل می شود . ( شرح اسرار ، ص 56 و شرح کبیر انقروی ، ج 2 ، ص 689 ) . به گفته برخی از شارحان مراد از « انتها » ، عالم محسوسات است و مراد از « آغاز » ، مقام قدس الهی . ]

عاشق رنج است نادان تا ابد / خیز لااُقسِم بخوان تا فی کَبَد


آدم نادان همواره به رنج خود عشق می ورزد . یعنی انسان بی عقل همیشه بر خلاف مصالح خود گام بر می دارد . گویی که او عاشق رنج و بدبختی است . اگر در این مورد شاهدی می خواهی بلند شو و سوره بَلَد را بخوان . « سوگند بدین شهر یاد نکنم ، و حال آنکه تو (ای رسول) در این بلد منزل داری ، و قسم به پدر و فرزندان او ، که ما انسان را به حقیقت در رنج و مشقت آفریدیم » . در باره لا در اول سوره اقوالی آورده اند . بعضی می گویند لا زائده (یا زینت) است . پس لااقسم به معنی «سوگند نمی خورم» نیست . بلکه به معنی «سوگند می خورم» است . قولی دیگر لا را در ردّ ظنون و انکار منکران می دانند . گویی که بیان می دارد «آنطور نیست که می پندارید» و به دنبال آن قسم می خورد بدان شهر .[ مناسبت این بیت با بیت قبلی این است که هر انسانی که به مقام حقیقی انسان واقف نشود . برای همیشه خود را به کام رنج و اندوه دنیوی درافکند و هرگز به حال اولیاءالله نرسد . ]

از کَبَد فارغ بُدم با روی تو / وز زَبَد صافی بُدم در جویِ تو


ای محبوب حقیقی از وقتی که با جمال تو دمساز بودم . از رنج آسوده بودم و در جویبار عشق و محبت تو از کف و زوائد و ناخالصی پاک بودم . [ این بیت خطاب به حضرت حق است . تا زمانی که روح انسان در عالم وحدت با ذات الوهی وحدت داشت از هر پلیدی و کثرتی فارغ بود و از تیرگی و شائبه دنیوی و رنج عالم محسوسات منزه بود و این رنج ها وقتی حاصل آمد که انسان از نیستان عالم وحدت بریده شد و در نفیر و شیون فِراق افتاد . ( کَبَد = رنج و سختی ) ( زَبَد = کفی که روی مایع ایستد ) ]

این دریغاها خیالِ دیدن است / وز وجودِ نَقدِ خود بُبریدن است 


این دریغ گفتن ها و افسوس خوردن ها همه به خاطر این است که عاشق در آرزوی مشاهده محبوب حقیقی است و در این راه از هستی مادی و تن خاکی خود می بُرد و آن را وداع می گوید . [ اکبرآبادی گوید : این دریغ از آن است که می خواهم از هستی خود فانی شوم و تو را مشاهده کنم . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر اول ، ص 112 ) . دریغ و حسرت وقتی دست می دهد که مطلوبی از آدمی فوت شود و یل در آرزوی امری دلخواه باشد که بدان نتواند رسید و این مستلزم توجه قلب است به گذشته یا آینده و این برخلاف ابن الوقت بودن صوفی است . مولانا در تمام مدت دیده نشد که بر فوت چیزی حسرت خورد تا بدانجا که روزی بی معشوق نزیست . همینکه شمس رفت به صلاح الدین و پس از آن به حسام الدین عشق ورزید و مرگ یاران خود را در کمال شادی پذیرفت و جنازه آنان را با دف و رقص و سماع تشیع کرد . یاران او نیز همین روش را در فوت او معمول داشتند . ( شرح مثنوی شریف ، ج 2 ، ص 678 و 679 ) ]

غیرتِ حق بود و با حق چاره نیست / کو دلی کز عشق حق ، صد پاره نیست ؟


مرگ و فنای پرنده زیبای روح از غیرت حق تعالی است و در برابر عشق خدا چاره ای نیست . کو آن دلی که از عشق حق ، صد پاره نشده باشد . [ حکیم سبزواری گوید : غیرتش غیر در جهان نگذاشت . یعنی فانی ساختن طوطی جان از غیرت حق بود که او را متصل به خود نمود . ( شرح اسرار ، ص 56 ) ]

غیرت آن باشد که او غیرِ همه ست / آنکه افزون از بیان و دَمدَمه ست


غیرت ، عبارت است از آن که خدا غیر همه موجودات است . هموست که از حد توصیف و بیان بیرون است و این کلمات و عبارات معمولی ما نمی تواند حق مطلب را ادا کند . [ غیرت در لغت به معنی ناپسند دانستن شرکت دیگران در حق خود است و غالبا در حمایت مرد از زن و فرزند و نوامیس خود بکار می رود . اما در اصطلاح صوفیه غیرت دو نوع است . یکی غیرت خدا بر بنده ، و دیگری غیرت بنده بر خدا . غیرت خدا بر بنده بدین معنی است که خدا می خواهد بنده را از خلایق بگیرد و تنها به خود مشغولش دارد . ولی غیرت بنده بر حق اینست که احوال و انفاس خود را به غیر حق مشغول ندارد . ( ترجمه رسالۀ قشیریه ، ص 421 ) . اطلاق غیرت در مورد حق تعالی بدان جهت است که به اعتقاد صوفیان او عاشق و معشوق بالذّات است و به حکمِ یُحِبُهُم و یُحِبُونَه . او نخست صلای محبت در انداخت و شور عشق برانگیخت و به جمال بی نهایت خویش عشق ورزیدن آغاز کرد و جهان را مظهر جمال لَم یَزَلی ساخت و تخم عاشقی و معشوق پرستی در مزرعه دل ها افکند . و آدم خاکی را سبق محبت آموخت . و می دانیم که غیرت و عشق ، همزادان و مصاحبان دیرینه اند . ( شرح مثنوی شریف ، ج 2 ، ص681 ) ]

ای دریغا اشکِ من دریا بُدی / تا نثارِ دلبرِ زیبا بُدی


کاش اشک چشمانم دریا می بود تا آن را نثار دلبر زیبایم می نمودم .

طوطیِ من ، مرغِ زیرکسارِ من / ترجمان فکرت و اسرار من


ای طوطی من ، ای پرنده زیرک من ، ای آنکه بازگو کننده افکار و اسرار من هستی . [ زیرکسار = زیرک سر و باهوش ]

هر چه روزی داد و ناداد آیدم / او ز اول گفته تا یاد آمدم


هر چه از عدل و ظلم بر سرم می آید . او از اول می گفت و من به خاطر می آوردم . [ اکبرآبادی گوید : هر چه روز غنا و فقر از راحت و رنج ، مرا پیش می آمد . طوطی قبل از وقوع می گفت . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر اول ، ص 115 ) ( ناداد = ظلم ، «نا» در اینجا پیشوندی است که غالبا بر صفات و مشتقات در می آید . مثل نادان و ناآگاه ) ]

طوطیی کآید ز وحی ، آوازِ او / پیش از آغاز وجود ، آغازِ او


آن طوطی زیرکسار و زیبا اندام ، آوایش از طریق وحی می رسد و آغاز وجودش پیش از هر آغازی بوده است و پیش از همه کائنات و ممکنات وجود داشته است . [ مولانا و جمعی از عارفان و حکما ، روح را جسمانیة الحدوث نمی دانند بلکه وجود او را مقدم بر این جهان دانند . مصراع اول به آیه 3 و 4 سوره نجم اشارت تواند داشت . « و (پیامبر) از سَرِ هوی و هوس سخن نگوید بلکه هر چه گوید وحیی است که بدو رسد » ]

اندرون توست آن طوطی نهان / عکسِ او را دیده تو بر این و آن


آن طوطی یعنی جانِ قدسی در درون تو مخفی است و تو عکس و جلوه آن را روی این و آن می بینی . [ این بیت می تواند به این مسئله اشارت داشته باشد که جسم و همه اعضای آن در حکم سایه روح است و هم می تواند حاکی از این حقیقت باشد که همه عالم ، سایه ای است از حق تعالی . مصراع اول ناظر است به آیه 21 سوره ذاریات ، « و در شماست آیا نمی بینیدش » . اطلاق پرنده بر ذات الهی و روح انسانی هر دو در متون عرفانی و حکمی سابقه دارد . لاهیجی ، سیمرغ را تعبیری از ذات الهی دانسته . ( شرح گلشن راز ، ص 130 ) . و نیز بوعلی سینا در قصیده عینیه خود ، از نفس ناطقه انسانی با نام ورقاء (= کبوتر) یاد می کند لیکن گاه انسان ، جلوه ها را می بیند ولی صاحب جلوه ها را هرگز . ]

می بَرَد شادیت را تو شاد از او / می پذیری ظلم را تو داد از او


جلوه های طوطی جان ، شادی و سُرور تو را از تو می ستاند . با این حال باز تو از او شادمان و خرسندی . و نیز ستم او را عین عدل تلقّی می کنی و از آن ظلم خشنودی . [ فاعل می بَرَد همان عکسِ او ، در بیت قبل است . و مراد از عکسِ او ، جلوه های مشهود و محسوس جان است . منظور دو بیت اخیر این است که ، طوطی جان که در زیبایی و ملاحت بی نظیر است . عکس آن در عالم محسوسات در مظاهر ، تجلی می کند و انسان بدان مظاهر مایل می شود و بدانان عشق می ورزد . حال آنکه آن معشوق ها تماما مجازی است و همان معشوق های مجازی تو را دچار سختی و هِجران می کند و بر تو جَفا روا می دارد و شادمانی تو را محو می کند و در عین حال تو از او راضی و خرسندی .

– به نظر مولانا سرچشمه خوشی ها ، جان است . آدمی نخست منفعت و مطلوبیت چیزی را مطابق سوابق ذهنی خود تصور می کند و آنگاه با علائمی که در اشیاء می بیند . آن تصویر را بر آنها می افکند . از انعکاس این تصویر ، مطلوبیت متولد می گردد . براستی هر کسی هر چیزی را دوست دارد بدان سبب است که تصویر خود را در آن می بیند . پس می توان گفت که انسان ، خود را دوست می دارد و عاشق خود است و نباید بر معشوق منت بگذارد که طالب اوست . دشمنی نیز بر این قیاس است . مولانا می گوید : اصل خوشی ، جان است و ما بی سبب بر جلوه ها و عکس های آن عشق می ورزیم . این است معنی ، می بَرَد شادیت را تو شاد از او . ( رح مثنوی شریف ف ج 2 ، ص 683 و 684 ) ]

ای که جان را بَهرِ تن می سوختی / سوختی جان را و تن افروختی


ای دوستدار هوی و هوس که جان را برای پروار کردن جسمت فدا می کردی . تو روح و جانت را به آتش تباهی درکشیدی تا جسمت آراسته و فروزان گردد . [ جان را به سبب پرداختن به تیمار تن و پروردن بدن و سرگرم شدن به جلوه ها و مظاهر از شناخت ذات خود که در حقیقت ، شهود قلبی ذات رَب است در آتش هِجران و اخگر فِراق سوزاندی . ]

سوختم من ، سوخته خواهد کسی / تا ز من آتش زند اندر خسی ؟


من در عشق حق سوخته ام . آیا کسی هست که این عاشق آتشین مزاج را بخواهد که با آن بر خَس و خاشاک جسمانیت و هوی و هوس آتش در افکند ؟ [ ( سوخته = در لغت به معنی فتیله و پنبه که بدان چراغ را روشن می کردن و مجازا در اینجا عاشق دلسوخته است ) ( خَس = خار و خاشاک ) ]

سوخته ، چون قابل آتش بُوَد / سوخته بِستان که آتش کَش بُوَد


فتیله که قابل اشتعال است . چنین فتیله ای را بگیر که آتش را به خود جذب می کند . [ انسانی که به شعلۀ عشق سوخته شده . چنین فردی ، آتش عشق را به خود می گیرد ولی آنکه عاری از عشق است . دلی سرد و فسرده دارد و اخگر عشق را به خود نمی گیرد . حکیم سبزواری گوید : اشارت به این مطلب است که ناقصانِ کمال جو باید از کاملان ، استمداد جویند و از آتش و سوز و درد ایشان ، اخگری برگیرند . ( شرح اسرار ، ص 56 ) . استاد فروزانفر گوید : سوختگی دو نوع است . یکی در طلب هوای نَفس که مذموم است و در بیت 1720 و ابیات پیشین بدان اشارت رفته است . و دیگر ، سوزشِ دل از عشق و یا نیستی از اوصاف بشری که در بیت 1721 از آن سوختگی سخن می گوید . نیاز و درد طلب ، پایه اصلی یافت و وصول به همه آرزوها و مرادهاست . بدین سبب می گوید که اگر خود ، سوخته نیستی و نیاز عاشقانه نداری . بیا و از نَفَسِ گرم جانسوز من مدد گیر و آتش در خود زن تا از خود فانی و به دوست باقی گردی . ( شرح مثنوی شریف ، ج 2 ، ص 684 ) . ( آتش کَش = جذب کننده آتش – مواد سریع الاشتعال که زود آتش را به خود می گیرند ) ]

ای دریغا ای دریغا ای دریغ / کانچنان ماهی نهان شد زیر میغ


از اینجا به بعد گویی که مولانا از قصه طوطی به یاد پیر و مرادش ، شمس تبریزی و روزگار وصال او می افتد و بی اختیار و با زبانی آتشین به شرح هجران و بی قراری خویش می پردازد . این ابیات بر حسب ظاهر از زبان بازرگان گفته شده است . دریغا ، دریغا و دریغا که آن طوطی مانند ماه تابان در زیر ابر پنهان شد . ( میغ = ابر )

چون زَنَم دَم ؟ کآتشِ دل تیز شد / شیرِ هَجر ، آشفته و خونریز شد


چگونه سخن بگویم که آتشِ دلم ، تند و تیز و فروزان گشته است و شیرِ هجران و فِراق ، آشفته و خونریز شده است . [ اکبر آبادی گوید : شیرِ هَجر در اینجا عبارت از جدایی نیست . بلکه کنایه از عدم سیری و وسعت و استعداد کاملان است . زیرا او این بیت را سخن مولانا می داند که از فراق بازرگان به یاد فراق خود افتاده است . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر اول ، ص 116 ) ( هَجر = دوری و هجران ) ]

آنکه او هُشیار ، خود تند است و مست / چون بُوَد ، چون او قَدَح گیرد به دست ؟


برای مثال ، کسی که به گاهِ هُشیاری و حضور عقل خود ، شوریده و سرمست است . ببین وقتی که قَدحی شراب به دست گیرد و درکشد چه حالی پیدا می کند ؟

شیرِ مستی کز صفت بیرون بُوَد / از بسیط مرغزار افزون بُوَد


مثالی دیگر ، شیرِ مستی که حال او از حدّ توصیف و بیان خارج است . هر گاه پهنهِ سرسبزِ مرغزار را مشاهده کند . رونق و سبزی و خرمی آن ، شیرِ مست را مست تر می سازد . [ همینطور هر گاه جون منی که حالت شوریدگی و مستی ام در حود و موازین مرسوم در نمی گنجد . اگر به رضوان حقیقت نیز واصل شوم مسلما مستی ام افزون تر می گردد . پس حضرت مولانا ، حالت خویش را به شیرِ مستی تشبیه می کند که از رسیدن به مرغزار زیبا ، مستی اش افزون تر می گردد . ( شرح کبیر انقروی ، ج 2 ، ص 696 ) ( بسیط = فراخ ، گشاده ، وسیع ) ]

قافیه اندیشم و دلدارِ من / گویدم مَندیش ، جز دیدار من


با اینکه در اندیشه قافیه سازی هستم تا اشعارم را به سامان آرم . ولی چنان در جلوه جمال محبوبم مستغرق شده ام که گویی به من جنین خطاب می کند : قافیه سازی را رها کن و تنها به دیدار جمال من اندیشه کن . [ اکبرآبادی گوید : شاید که در غلبه مستی ، توقفی در قافیه افتاده باشد و حضرت مولانا به تکلّف ، متوجه تلازم شعری شدند ، از جناب محبوب ، خطاب آمد که به جز دیدار من اندیشه مکن . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر اول ، ص 116 ) ]

– شعر حقیقی آن است که بی اختیار و تکلّف و به مدد عشق و جوشش معنی بر زبان آید و عشق به زبان شاعر ، سرود گفتن آغاز کند نه آنکه به نیروی فکرت در اسلوب های شاعران دیگر و احاطه بر لغت بسرایند . ( شرح مثنوی شریف ، ج 2 ، ص 686 ) .

خوش نشین ای قافیه اندیشِ من / قافیه دولت تویی در پیشِ من


ای عاشقی که برای قافیه سازی فکر می کنی . آسوده و خوش بنشین که در نزد من قافیۀ دولت توئی . یعنی میزان کننده و سازمان دهنده دولت و اقبال سالکان تو هستی .

حرف ، چه بوَد ؟ تا تو اندیشی از آن / حرف ، چه بوَد ؟ خار دیوارِ رَزان


سخن چیست که تو در باره آن اندیشه کنی ؟ سخن چیست ؟ سخن در مثال ، مانند بوته های خاردار دیوار باغ است . [ سخن و کلام بر سرِ دیوارِ بوستان معارف و روضۀ حقایق ، مانند پرچینی از خار است که مانع از رسیدن بدان می شود . زیرا هر حقیقتی که به لفظ درآید . شأن حقیقی خود را آن گونه که هست از دست می دهد و تنزّل می کند . مولانا خود گفته است : سخن ، سایه حقیقت است و فرع حقیقت . ( فیه ما فیه ، ص 7 ) ( رَز = درخت انگور ، در اینجا به معنی باغ آمده است ) ]

حرف و صوت و گفت را بر هم زَنم / تا که بی این هر سه با تو دَم زَنم


لفظ و صوت و سخن را کنار می گذارم تا بدون این سه مانع با تو هم کلام شوم . [ زیرا هر گاه میان دو طرف ، مناسبت روحی و سنخیت باطنی شدت گیرد . نوع اندیشه و فکر نیز همسنخ و متجانس می شود به گونه ای که اندیشه یکدیگر را می خوانند بی هیچ کلامی و گفتاری ]

آن دَمی کز آدمش کردم نهان / با تو گویم ای تو اسرارِ جهان


آن سخن را که از آدم (ع) نهان داشتم و از او مکتوم نمودم . به تو می گویم . ای که تو مخزن اسرارِ جهانی . [ این بیت و ابیات بعدی از ابیلات دشوار و پر رَمزی است که شارحان مثنوی را به زحمت انداخته و بحث تاویل را گرم کرده است . مشکل اینجاست که این کداخم رازی است که خدا با انبیاء در میان نگذاشت ولی به کسی که مقام نبوت نداشت باز گفت ؟ برای حل این مسئله تاویلاتی شده است که مجمل آن این است . ]

الف : در هر عصری از اعصار و هر دوری از ادوار هستند اولیائی که مظهر و مرآتِ حقیقت محمدیه هستند و آن انسان کامل که در عصر خود ، مظهر تام و تمام آن حقیقت است به طریق ترجمان از آن حقیقت سخن گفته اند . همینطور حضرت مولانا نیز از مرتبه محمدیه ، سخن گفته است و عدم ذکر نام شریف حضرت محمد (ص) در این ابیات ، خود دلیلی است بر صحّت این مطلب .

– ب : مقصود از « این دَم » اظهار آن حقایق است آنگونه که حقیقت دارد . با این ملاحظه ، پیامبران از این رازها با خبر بوده اند ولی چون ماموریت عام داشته اند . لذا باید به گونه ای حرف می زدند که اذهان عامه نیز کلام آنان را دریابد . از این رو با ملاحظه سطح شعور عامه مردم ، نمی توانستند همه حقایق را آن سان که هست بگویند . چنانکه وقتی جناب کمیل بن زیاد با آن مقام والای معنوی از حضرت مولی الموحدین می پرسد : مَاالحَقیقَة ، « حقیقت چیست »  . حضرت جواب می فرماید : مالَکَ وَ الحَقیقَة ، « تو را با حقیقت چه کار ؟ » ( شرح گلشن راز ، ص 291) . بنابراین بزرگان ، ضمن آنکه خود به مقام والای حقیقت دست یافته بودند ولی در ابلاغ آن به طرف اذهان و گنجایش آن عنایت داشتند .

ج : قاعده لا تِکرارَ فی التَجَلّی ، « در تجلیات حضرت سبحان تکرار نیست » . همه موجودات ، مظهر اسماء و صفات حق تعالی هستند و هر مظهری ، به نوعی این مظهریت را دارد . و ظهور حق در هر ذره ای به گونه ای است و هرگز در این جلوه ها تکرار وجود ندارد . زیرا خدا کار لغو و عبث نمی کند . هر جلوه ای از جلوات حق ، تازه و بدیع است . خدا در هر لحظه تجلّی خاصی دارد . آن تجلّی و جلوه ای که در ذره ای کرده در افلاک دیده نمی شود . یا آن تجلّی که در آب کرده در آتش ننموده است و … بنابراین آن رازی که در دل مولانا یا هر ولی دیگر افکنده به قدر ظرفیت و اندازه اوست . از اینرو روشن می شود که مقصود از این چند بیت ، رجحان مولانا یا هر ولیّ دیگر بر انبیاء نبوده است . ( شرح کبیر انقروی ، ج 2 ، ص 699 و شرح مثنوی شریف ، ج 2 ، ص 689 )

آن دَمی را که نگفتم با خلیل / و آن غمی را که نداند جبرئیل


آن ظهور و جلوه ای که حضرت حق در مولانا یا هر ولیّ دیگر کرده ، در ابراهیم خلیل (ع) ننموده است و آن غمی را که تو تحمل می کنی . جبرئیل از آن خبردار نشده است . [ توضیحات بیشتر در بیت قبل آمده است ]

آن دَمی کز وی مسیحا دَم نَزَد / حق ز غیرت نیز بی ما هم نَزَد


حضرت عیسی (ع) از ظهوری که حق در مولانا داشته دَم نزد و نمی زند و حتی حق تعالی از روی غیرتش بی ما به ظهور نیاورد . زیرا حق تعالی به واسطه ما جلوه رخسار بنمود .

ما چه باشد در لغت ؟ اثبات و نَفی / من نه اثباتم ، منم بی ذات و نَفی


ما در لغت چیست ؟ حرفی است که دلالت بر اثبات و نفی می کند . من ، وجودی ندارم بلکه معدوم و بی ذات و وجود هستم . [ ما در عربی یا بر نفی دلالت می کند که بدان مای نافیه گویند . مانند « ما هُوَ بِشاعِر ، یعنی او شاعر نیست » . ما بر اثبات هم دلالت می کند که آن را مای موصوله گویند مانند « ما فی البال ، یعنی آنچه که در اندیشه وجود دارد » . و گاه ما در عربی جنبه استفهامی پیدا می کند که آن را مای استفهامیه گویند . مانند « ماهِیَ ، یعنی آن چیست » ]

– منظوربیت : اگر موجودات را به اعتبار وجود مجازی نگاه کنیم . البته که وجود دارند . اما اگر آنان را به اعتبار وجود حقیقی در نگریم ، البته که وجودی ندارند بلکه معدوم اند و موهوم و تنها وجود حق تعالی ، وجود حقیقی است و مابقی ، سایه از حقیقت را نشان می دهند .

من کَسی در ناکَسی دریافتم / پس کَسی در ناکَسی دربافتم


من بقاء حقیقی و کسی بودن خود را در فناء و کس نبودن یافته ام . از اینرو وجود مجازی ام را فانی ساخته ام . [ مولانا در اینجا از نیستی خود سخن می گوید ( نیستی به معنی گذر از خودبینی وعُجب است ) و نیستی با فناء در اصطلاح صوفیه ، مقدمه بقای حقیقی یافتن است . از اینرو می گوید : هویت حقیقی وقتی حاصل می شود که آدمی از هویت موجود خود بگذرد و آن را در بوتۀ ریاضت ذوب کند . پس بر آدمی است که دست از فعلیت و هویت موجود خود بشوید تا به فعلیت و هویت والاتری برسد . کما اینکه قانون تکامل و حرکت و تحوّلی که بر جهان موجودات حاکم است اقتضاء می کند که اشیاء برای تکامل ، جامۀ نقص از خود برکنند و جامۀ کمال درپوشند . ( کسی کس بودن = شخصیت داشتن ، دارای هویت بودن ) ]

جمله شاهان ، بندۀ بندۀ خود اند / جمله خلقان ، مردۀ مردۀ خود اند


منظور بیت : قدرت و تمتع افراد از زندگی هر چه بیشتر و گسترده تر باشد . آدمی نیازمندتر خواهد بود  [ محتشمان و قدرتمندان جامعه ، اسیر شهوات و امیالی هستند که سالکان طریق ، آن امیال و شهوات را اسیر خود کرده اند ]

جمله شاهان پست پستِ خویش را / جمله خلقان مست مستِ خویش را


همه شاهان ، پست و زبون چیزها و کسانی هستند که خود در برابر آنان زبون شده اند . و همه مردم ، مست و شیفتۀ شیفتگانِ خود می شوند [ در واقع مطلوب ، طالب می شود و طالب ، مطلوب ]

می شود صیاد ، مرغان را شکار / تا کُند ناگاه ، ایشان را شکار


برای مثال ، شکارچی برای به دام انداختن پرندگان ، خود را صید آنان نشان می دهد . یعنی چنین وانمود می کنند که طعمه آنان است . ولی همینکه آن پرندگان بدو نزدیک شوند آنها را صید می کند .

دلبران را دل ، اسیرِ بی دلان / جمله معشوقان ، شکارِ عاشقان


معشوق ها ، عاشقان را می خواهند و شکار دلِ عاشقان می شوند . پس هر عاشقی ، براستی معشوق است و هر معشوقی ، عاشق . [ از این بیت تا بیت 1741 ، مولانا یکی از مبانی مکتب خود را بیان داشته است . او عشق را یک طرفه نمی داند . یعنی اینطور نیست که همواره عشق از سوی عاشق سر زند و معشوق را دنبال کند و متقابلا ، معشوق استغنا ورزد و بی نیازی نشان دهد و ناز بفروشد . بلکه او معتقد است که عشق در میان عاشق و معشوق ، جریانی دو سویه دارد . به قولِ افلاطون : عشق ، طالب جمال است و جمال نیز خواهان عشق است . چرا که تا عشق به جمال نباشد . فضیلت جمال نیز آشکار نمی شود . مثلا هر زیبارویی نیاز به این دارد که خلق ، دیده به جمال او گشایند و زیبایی او را بستایند . این است که در مکتب مولانا ، معشوق به اعتباری عاشق است و عاشق به اعتباری معشوق . ]

هر که عاشق دیدیش ، معشوق دان / کو به نسبت هست هم این و هم آن


هر کس را که تو عاشق دیدی . در باطن باید او را معشوق نیز بدانی . زیرا آن شخص به نسبت هم عاشق است و هم معشوق . [ از آیه 54 سوره مائده این مفهوم مستفاد می شود . « یُحِبُهُم و یُحِبُونَه ، خدا ایشان را دوست دارد و آنان خدا را » ]

تشنگان گر آب جویند از جهان / آب ، جوید هم ز عالم تشنگان


برای مثال ، اگر افراد تشنه در این دنیا آب می جویند . آب نیز آنها را می جوید . زیرا هویت و خاصیت آب ، وقتی آشکار می شود که تشنگان وجود داشته باشند . این تشنگان اند ( اعم از گیاه و حیوان و انسان ) که قدر و ارزش آب را می نمایانند .

چون که عاشق ، اوست تو خاموش باش / او چو گوش ات می کَشَد تو گوش باش


وقتی که او عاشق است تو دیگر سخن مگو . و هنگامی که او گوش تو را می کَشد یعنی تو را آگاه می کند . تو نیز سراپا گوش باش تا آگاه شوی .

بَند کُن چون سیل ، سَیلانی کنند / ورنه رُسوایی و ویرانی کند


مولانا در اینجا به خود یا به سالکانی که هنوز در وادی عشق روحانی ورزیده نشده اند . اندرز می دهد که سیلِ سخن را سَد کن که این سیل ، رسوایی ها و ویرانی ها ببار خواهد آورد . یعنی سخن در حد الهام مخاطبان گو . زیرا اگر کلام ، فوق تاب و توان درک آنان گفته آید . موجب تباهی دین و ایمان آنان گردد .

من چه غم دارم که ویرانی بُوَد ؟ / زیرِ ویران ، گنج سلطانی بُوَد


ولی من از اینکه اسرار الهی و عشق ربانی ، مرا ویران و رسوا سازد چه غم دارم ؟ یعنی هیچ غمی ندارم زیرا بنیاد عشق ، مبتنی بر فنای خود بینی و من و مایی است . چرا که ابتدای هر عمرانی ، ویرانی است . چنانکه مثلا گَنجِ شاهانه نیز در ویرانه ها یافته آید . یعنی بناها را ویران می کنند و گنجینه های عظیم بدست می آورند و با آن صدها برابر آبادانی می کنند .

غرقِ حق ، خواهد که باشد غرق تر / همچو موجِ بحرِ جان ، زیر و زَبَر


آن کس که در عشق و شهود حق ، غرقه شده . او می خواهد که هر چه بیشتر مستغرق گردد و همچون موجِ دریای جان ، زیر و رو شود و همواره در حال نوسان باشد تا از چرخه کثرات برهد .

زیر دریا خوش تر آید ، یا زَبَر ؟ / تیرِ او دلکش تر آید ، یا سپر ؟


در نظر چنین کسی که در عشق حق غرقه آمده آیا زیر دریا دلنشین تر است یا روی دریا ؟ آیا تیر رها شده از طرف حضرت معشوق خوش تر است یا سپر او ؟ [ این بیت در بیان مقام رضاست که از اعلی مقامات عرفانی است . عاشق حق ، خواهان رضای حضرت معشوق است و لطف و قهرش برای او فرقی ندارد . « زیر دریا » و « تیر » در اینجا استعاره از صفات قهریه الهی است و « روی دریا » و « سپر » استعاره از صفات لطفیۀ الهی . « توضیحات بیشتر در شرح ابیات 1565 تا 1570 و 1574 »

پاره کردۀ وسوسه باشی دلا / گر طرب را باز دانی از بلا


ای صاحب دل ، اگر تو شادی را از بلا جدا بدانی . یعنی اگر لطف و قهر الهی را از هم فرق بگذاری و لطفش را دوست بداری و قهرش را نخواهی . تو اسیر وساوس شیطانی شده ای و توسط شیطان به آسیب و تباهی دچار آمده ای . [ عاشق حقیقی هیچ خواستی برای خود ندارد . خوشی او همان است که معشوق می خواهد . خواه سعادت وصل باشد و خواه رنجِ فِراق . ( شرح مثنوی معنوی مولوی ، دفتر اول ، ص 271 ) ]

گر مرادت را مَذاق شِکّرست / بی مُرادی نَی مُرادِ دلبر است ؟


اگر برآوردن مراد و خواسته ات مانند شکر شیرین است . آیا بی مراد بودن عاشق ، مراد معشوق نیست ؟ [ اگر کسی دَم از عاشق بودن بزند و در عین حال تحقق آرزوهای خود را همچون شکر شیرین و گوارا بداند . مسلما او عاشق صادق نیست . بلکه اسیر وساوس نَفس است . زیرا عشق حقیقی ، مستلزم این است که عاشق ، خواسته خود را در خواسته و مراد معشوق فانی کند و تنها بر مراد او برود . ]

هر ستاره ش خونبهایِ صد هِلال / خون عالَم ریختن ، او را حلال


هر ستاره آن محبوب ازلی ، خونبهای صد هِلال است . یعنی اندک تجلّیِ جلالیه حق ، خونبهای تعداد بسیاری از سالکان است . [ شارحان مثنوی « ستاره » را کنایه از تجلّی جلالی معشوق دانسته اند و « هِلال » را کنایه از سالکان شمرده اند . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر اول ، ص 121 ) ]

– استاد فروزانفر در توضیح بیت اخیر گوید : در عشق ، اندک اندک خوشی ها و حالات نفسانی به لذّات و احوال روحانی بدل می شود . نخستین ، کم فروغ و زودگذر است و ماه نو را ماند که آمیخته به تاریکی است و اندک فروغی دارد و تا نه بس دیر فرو می نشیند . دومین به ستاره ماند که تابناک و تابش آن همیشگی است . همچنین این حالات ، به تعاقب بر دل می گذرد تا آنکه وجود عاشق به تمام و کمال تبدیل می یابد و هستی ننگین وی ، رنگ هستی والایی که موهبت عشق است به خود می گیرد . پس عشق ، وجود عاشق را در هم می شکند و از نو وجودی جاودان می سازد . تا آن مغلوب هوی از بند می رهد و به کمال آزادگی می رسد . مقصود مولانا از « خون ریختن » و « خونبها یافتن » . این دقیقه تواند بود . ( شرح مثنوی شریف ، ج 2 ، ص 695 و696 )

ما بَها و خونبَها را یافتیم / جانبِ جان باختن بشتافتیم


اینک که ما بها و خونبها را دریافته ایم . یعنی اکنون که ما مردِ فناء را متوجه شده ایم . پس به سوی جان باختن در راه معشوق روانه شده ایم . [ حکیم سبزواری گوید : اشارت است به حدیث قدسی « هر که عاشقم شود ، عاشقش شوم . و هر که را عاشق شوم ، کُشَمش و هر که را کُشَم بر من است خونبهای او » ( شرح اسرار ، ص 57 ) ]

ای حیاتِ عاشقان در مُردگی / دل نیابی جز که در دلبردگی


ای مدعی عاشقی ، بدان که حیات واقعی عاشقان ، مردن است در راه معشوق . و تا به معشوق حقیقی دل ندهی . صاحبدل نشوی . [ وظیفه دل ، عاشق شدن و خویش را در پای معشوق افکندن است . ( دِلبُردِگی = عاشق شدن ) ]

من دلش جُسته ، به صد ناز و دَلال / او بهانه کرده با من از ملال


من در صدد دلجویی آن معشوق برآمدم . ولی او که از درخواست من دلتنگ شده بود با صد ناز و کرشمه برایم بهانه آورد . [ بسیاری از شارحان از جمله اکبرآبادی و گولپینارلی در تفسیر بیت فوق دچار خطا شده اند . گولپینارلی معنی بیت اخیر را چنین نوشته است « من می خواهم با صد عشوه و نازِ دل او را بجویم و او از راه دلتنگی بهانه ها می آورد » ( نثر و شرح مثنوی شریف ، دفتر اول ، ص 291 ) . در حالی که عاشق برای بدست آوردن دل معشوق ، ناز نمی کند بلکه ناز از معشوق است و نیاز از عاشق . و اما اکبرآبادی نوشته است : باید دانست که عاشق در طلب جلوه معشوق ، گاهی به عجز و نیاز می گراید و گاهی در مقام ناز و دَلال در می آید تا باشد که نقاب حجاب از روی خوب خود بگشاید . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر اول ، ص 121 ) ( دَلال = ناز و کرشمه ) ]

گفتم : آخِر ین غرقِ توست این عقل و جان / گفت : رو رو بَر من این افسون مخوان


من به معشوق گفتم : ای محبوب راستینم . آخر این عقل و جان ، مستغرق دریای عشق توست پس وصالت را بر من عطا کن . پاسخم داد : برو برو و این افسانه ها را بر من مخوان .

من ندانم آنچه اندیشیده ای / ای دو دیده ، دوست را چون دیده ای ؟


من آنچه را که تو در باره اش اندیشیده ای نمی دانم . ای دو بین ، تو دوست را چگونه دیده ای ؟ [ تو که می گویی عقل و جان ، غرق توست . پس معلوم می شود که هنوز دوئی از تو نرفته است . زیرا که هنوز شعور نسبت به غرق و فنای عقل و جان ، باقی است و تا شعور به فنا باقی است . دوئی و غیریّت از میان نرفته است . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر اول ، ص 132 ) ( دو دیده = دوبین و احول ) ]

ای گران جان ، خوار دیدستی مرا / زآنکه ، بس ارزان خریدستی مرا


ای که از عشق ، تهی هستی ولی لاف آن را می زنی . تو مرا خوار و بی مقدار دیدی . به جهت آنکه مرا بسیار ارزان بدست آورده ای . [ در راهِ حقیقت رنجِ تلاش و جهد را بر خود هموار نکرده ای بلکه از راه تقلید بِلا تحقیق می خواهی عروس حقیقت را ببینی . ( گران جان = کنایه از مردم فاقد ذوق و عشق ) ]

هر که او ارزان خَرد ، ارزان دهد / گوهری ، طفلی به قُرصی نان دهد


هر کسی که چیزی را ارزان بخرد . ارزان هم خواهد فروخت . مثلا کودکی ، گوهری را با یک قرص نان معاوضه می کند . زیرا که قدر آن را نمی شناسد . [ همینطور اطفال طریقت نیز ، گوهر یقین و معرفت را به هوای نفسی می فروشد . ]

غرق عشقی ام که غرق است اندرین / عشق هایِ اولین و آخرین


من در عشقی مستغرق هستم که همه عشق های پیشینیان و پسینیان در آن عشق غرقه آمده است زیرا معشوق من حقیقی است نه مجازی .

مُجمِلَش گفتم ، نگفتم ز آن بیان / ورنه هم افهام سوزد ، هم زبان


من بطور سربسته از راز عشق سخن گفتم و گوهر آن را فاش نساختم . زیرا اگر می خواستم مفصّل از آن دم بزنم . مسلما دَمِ آتشینم ، هم ذهن ها را می سوزاند و هم زبان ها را . [ برای همین امر ، عرفای بزرگ برای پوشیده داشتن اسرار و حقایق از عوام ، اصطلاحاتی وضع کرده اند که تنها سالکین این طریق با آن آشتا هستند و اغیار را بدان راهی نیست . ( مجمل = سربسته و مختصر ) ]

من چو لَب گویم ، لبِ دریا بُوَد / من چو لا گویم ، مُراد اِلّا بُوَد


مثلا اگر من کلمه « لب » را بر زبان می رانم . منظورم لبِ دریایِ وحدت است و اگر لفظ « لا » را می گویم . مقصودم ، کلمه نفی نیست . بلکه منظورم آن مستثنایی است که با « الا » بیان می شود . [ لا = در عربی از ادات نفی است و در تعبیرات صوفیه ، اطلاق می شود بر نفی ماسوی الله و نفی غیر و غیریّت . مقابل « الا » که اثبات حق تعالی است به الوهیت و اختصاص وجود . ( شرح مثنوی شریف ، ج 2 ، ص 698 و 699 ) . اکبرآبادی می گوید : وقتی که من کلمه « لب » را می گویم . مرادم لبِ محبوب است . یعنی در ظاهر اشارت به خود می کنم و در باطن به حق تعالی . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر اول ، ص 123 ) . منظور مولانا این است که من اسرار عشق را بر ملا نکرده ام بلکه سربسته گفته ام که فقط اهلش دریابند . ]

من ز شیرینی نِشَستم رو تُرُش / من ز پرّیِ سُخن ، باشم خَمُش


من اگر چهره ای گرفته و درهم دارم به جهت آن شیرینی و لطافتی است که سراسر روح و باطنم را فرا گرفنه و اگر مرا خاموش و ساکت می بینی به جهت اسین است که سخنان نغز و پر مغز ، بسیار می دانم .

تا که شیرینیّ ما از دو جهان / در حجابِ رو تُرُش باشد نهان


این بدان جهت است که شیرینی و لطافت روح ما از دو جهان ، در حجاب و پرده گرفتگی و در همی و خموشی پنهان بماند و کسی به اسرار ما پی نبرد به ویژه نا اهلان .

تا که در هر گوش نآید این سُخُن / یک همی گویم ز صد سرِ لَدُن


برای اینکه این اسرار نباید به هر گوشی خوانده شود . چنانکه برای این ملاحظه ، مجبورم از صد نکته و راز نهفته الهی تنها یکی را ، آن هم فقط به اهلش بگویم . [ از جمله شروط سلوک ، کتمان سِرّ است و این از واجب ترین شرطها به شمار می رود . همه بزرگان عرفا و مشایخ طریقت ، سفارش اکید کرده اند که اذکار و اوراد و حالات و واردات قلبی را باید از اغیار پوشیده داشت . چنانکه مولی الموحدین علی (ع) نیز بدین نکته اشارتی داشته و فرموده است . « بل دانشی ژرف و پوشیده دارم که اگر آنچه را می دانم برای شما آشکار کنم هر آینه شما دچار اضطراب و پریشانی شوید . مانند لرزیدن ریسمان در ژرفای چاهی عمیق » ( نهج البلاغه مرحوم فیض الاسلام ، خطبه 5 ) ]

– سالک در حین سلوک ممکن است به احوال خاصی برسد و یا وارداتی غیبی بر دلش درآید و یا حالات معنوی و و والایی به او دست بدهد . و یا ممکن است معارفی حقانی و اعتقاداتی نورانی حاصل کند که افشای آن ، هم موجب زوال آن حالات شود و هم اذهان ناپخته ، از برتابیدن آن در عجز آیند . در نتیجه به پریشانی و آشوب روحی دچار شوند و به فتنه انگیزی و ایذاء دست آلایند . بنابراین کتمان اسرار از اهم واجبات در سلوک است و اگر کسی در رعایت این شرط ، مسامحه کند قطعا نمی تواند سلوک را به پایان برساند . مضافاََ اینکه کتمان سِرّ ، به نوبه خود درس استقامت و پایداری روحی می دهد و آدمی را از صفت خودنمایی و خود بینی پاک می گرداند . ( رسالة فی السیر و السلوک ، ص 88 تا 90 ) . به همین جهت در قرون گذشته ، صوفیان و مشایخ ناگزیر شدند که برای بیان مقاصد خود اصطلاحاتی خاص وضع کنند تا هر کس بدان راه نیابد و از زبان پر رمز و راز آنان مطلع نشود .

بخش خالی. برای افزودن محتوا صفحه را ویرایش کنید.

دکلمه شنیدن آن طوطی و مردن در قفس و نوحه خواجه بر وی

دکلمه شنیدن آن طوطی و مردن در قفس و نوحه خواجه بر وی

زنگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر اول – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
یک دیدگاه 
  1. علی شمالی 3 سال پیش

    چون زَنَم دَم ؟ کآتشِ دل تیز شد
    شیرِ هَجر ، آشفته و خونریز شد

    دکتر سروش در جلسۀ 81 از شرح مثنوی در مورد «شیرِ هَجر» می‌فرمایند:
    «هَجر در عربی به معنای «هذیان گفتن» است و معنای «فراق و هجران» نمی‌دهد».
    که با ابیات بعد هم هم خوانی بیشتری دارد.

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟