جواب گفتن کافر جبری به سنّی دعوت کننده به اسلام

جواب گفتن کافر جبری به سنّی دعوت کننده به اسلام | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

جواب گفتن کافر جبری به سنّی دعوت کننده به اسلام | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر پنجم ابیات 3210 تا 3250

نام حکایت : حکایت در جواب جبری و اثبات اختیار و صحتِ امر و نهی

بخش : 5 از 11 ( جواب گفتن کافر جبری به سنّی دعوت کننده به اسلام )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت در جواب جبری و اثبات اختیار و صحتِ امر و نهی

شخصی بالای درختی رفت و شاخه های آن را محکم می تکاند و میوه ها را می خورد و بر زمین می ریخت . صاحب باغ آمد و گفت : خجالت بکش ، داری چه کار می کنی ؟ آن شخص با گستاخی تمام گفت : بنده ای از بندگان خدا می خواهد میوه ای از باغ خدا بخورد . این کار چه ایرادی دارد ؟ صاحب باغ دید بحث و مجادله با او فایده ای ندارد . پس غلام تُرک خود را صدا زد و گفت : آن چوب و طناب را بیاور تا جواب مناسبی به این دزد بدهم . دست و پای دزد را بستند و صاحب باغ محکم با چوب او را مضروب کرد . دزد می گفت …

متن کامل ” حکایت در جواب جبری و اثبات اختیار و صحتِ امر و نهی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات قصه درویشی که در هرات غلامانِ آراسته عمید را دید

ابیات 3210 الی 3250

3210) کافرِ جبری جواب آغاز کرد / که از آن حیران شد آن مِنطیق مَرد

3211) لیک گر من آن جوابات و سؤال / جمله را گویم ، بمانم زین مقال

3212) زآن مهمتر گفتنی ها هست مان / که بدان فهمِ تو ، بِه یابد نشان

3213) اندکی گفتیم آن بحث ای عُتُل / ز اندکی پیدا بُوَد قانونِ کُل

3214) همچنین بحث است تا حشرِ بشر / در میان جبری و اهلِ قَدَر

3215) گر فروماندی ز دفعِ خصمِ خویش / مذهبِ ایشان بر افتادی ز پیش

3216) چون بُرون شوشان نبودی در جواب / پس رمیدندی از آن راهِ تَباب

3217) چونکه مَقضی بُد دوامِ آن رَوِش / می دهدشان از دلایل پرورش

3218) تا نگردد مُلزَم از اِشکالِ خصم / تا بُوَد محجوب از اقبالِ خصم

3219) تا که این هفتاد و دو ملّت مدام / در جهان مانَد اِلی یَومِ القِیام

3220) چون جهان ظلمت است و غیبِ این / از برای سایه می باید زمین

3221) تا قیامت مانَد این هفتاد و دو / کم نیاید مُبتَدع را گفت و گو

3222) عزّتِ مخزن بُوَد اندر بها / که بر او بسیار باشد قفل ها

3223) عِزّتِ مقصد بُوَد ای مُمتَحَن / پیچ پیچِ راه و عَقبه و راهزن

3224) عِزّتِ کعبه بُوَد و آن نادیه / رهزنی اعراب و طولِ بادبه

3225) هر روش هر رَه ، که آن محمود نیست / عقبه یی و مانعی و رهزنی ست

3226) این روش خصم و حَقودِ آن شده / تا مُقَلِّد در دو ره حیران شده

3227) صدقِ هر دو ضدّ بیند در روش / هر فریقی در رَهِ خود خوش منش

3228) گر جوابش نیست ، می بندد ستیز / بر همان دَم تا به روزِ رستخیز

3229) که مِهانِ ما بدانند این جواب / گر چه از ما شد نهان وچهِ صواب

3230) پوزبندِ وسوسه عشق است و بس / ورنه کی وسواس را بسته ست کس

3231) عاشقی شو ، شاهدی ، خوبی بجو / صیدِ مرغابی همی کن جُو به جُو

3232) کی بَری زآن آب کآن آبَت بَرَد ؟ / کی کنی زآن فهم فهمت را خورد ؟

3233) غیرِ این معقول ها ، معقول ها / یابی اندر عشقِ با فرّ و بها

3234) غیرِ این عقلِ تو حق را عقل هاست / که بدان تدبیرِ اسبابِ سماست

3235) که بدین عقل آوری ارزاق را/ ز آن دگر مَفرَش کنی اَطباق را

3236) چون ببازی عقل در عشقِ صَمَد / عَشرُ اَمثالَت دهد یا هفتصد

3237) آن زنان چون عقل ها درباختند / بر رواقِ عشقِ یوسف تاختند

3238) عقل شان یک دَم سِتَد ساقیِّ عمر / سیر گشتند از خِرَد ، باقیِّ عمر

3239) اصلِ صد یوسف جمالِ ذُوالجلال / ای کم از زن شو فِدایِ آن جمال

3240) عشق بُرَّد بحث را ای جان و بس / کو ز گفت و گو شود فریادرس

3241) حیرتی آید ز عشق آن نطق را / زَهره نَبوَد که کند او ماجرا

3242) که بترسد ، گر جوابی وا دهد / گوهری از لُنجِ او بیرون فتد

3243) لب ببندد سخت او از خیر و شَر / تا نباید از دهان افتد گهر

3244) همچنانکه گفت آن یارِ رسول / چون نَبی برخواندی بر ما فُصول

3245) آن رسولِ مُجتَبی وقتِ نثار / خواستی از ما حضور و صد وقار

3246) آنچنانکه بر سرت مرغی بُوَد / کز فَواتش جان تو لرزان شود

3247) پس نیاری هیچ جنبیدن ز جا / تا نگیرد مرغِ خوبِ تو هوا

3248) دَم نیاری زد ، ببندی سرفه را / تا نباید که بِپَرَّد آن هما

3249) ور کسَت شیرین بگوید یا تُرُش / بر لب انگشتی نهی ، یعنی خَمُش

3250) حیرت آن مرغ است ، خاموشت کند / بر نهد سَر دیگ و پُر جوشت کند

شرح و تفسیر جواب گفتن کافر جبری به سنّی دعوت کننده به اسلام

کافرِ جبری جواب آغاز کرد / که از آن حیران شد آن مِنطیق مَرد


آن جبری کافر چنان به جواب گویی پرداخت که آن مرد سخنور از شنیدن آن حرف ها دچار حیرت شد .  ( مِنطیق = خوش سخن ، زبان آور ) [ مولانا در این بخش می فرماید که بحث و مناقشه پیرامون جبر و اختیار ره به جایی نمی برد و کسانی هم که کوشیده اند این مسئله را با قیل و قال حال کنند بیهوده جان کنده اند زیرا تا قیامِ قیامت کسی در حرف نمی ماند . پس راه خروج از این دورِ باطل چیست ؟ مولانا می گوید عشق تنها حلّالِ مشکلات و رافع وسواس و اوهام و بازی با الفاظ است . ]

لیک گر من آن جوابات و سؤال / جمله را گویم ، بمانم زین مقال


لیکن اگر من بخواهم همۀ آن پاسخ ها و پرسش ها را بیان کنم از این گفتار باز خواهم ماند . [ اهل جبر نیز برای اثبات مشرب خود براهینی قابلِ تأمل دارند لذا مولانا می گوید : این بحث (جبر و اختیار) از مصادیق قیل و قال است . پس سزاوار نیست که عمرِ گرانمایه خود و دیگران را صرف این مناقشات بی سرانجام کرد . ]

زآن مهمتر گفتنی ها هست مان / که بدان فهمِ تو ، بِه یابد نشان


زیرا ما مطالب مهمتری از این مباحثه داریم که با شنیدن آن فهم و خِرد تو فایدۀ بیشتری می برد .

اندکی گفتیم آن بحث ای عُتُل / ز اندکی پیدا بُوَد قانونِ کُل


ای بدخویِ خَشن ، مقدار کمی از آن مباحثه را بازگو کردیم . و از آن مقدار کم ، قانونِ کُلّی معلوم می شود . یعنی ما اندکی در این باب سخن گفتیم و دلایلی فطری و عقلی اقامه کردیم . اگر کسی مستقیم العقل باشد همان براهین کفایت می کند . و اگر قصد مناقشه داشته باشد بحث جبر و اختیار همچنان تا نفخِ صور می رود . [ عُتُل = بَدخویِ خَشن ]

همچنین بحث است تا حشرِ بشر / در میان جبری و اهلِ قَدَر


همچنین اینگونه مناقشه ها در میان اهلِ جبر و اختیار تا قیامِ قیامت بر پا خواهد بود . [ بیهوده عمر خود و دیگران را صرف اینگونه مجادله های بی سرانجام مکن . زیرا با نوشتن صدها کتاب در باب جبر و اختیار هم نمی توان را به جایی بُرد . حضرت علی (ع) در باره قضا و قدر که پیوند مستقیمی با موضوع جبر و اختیار دارد می فرماید : « راهی است تاریک پس در آن گام مسپارید . و دریایی است ژرف پس بدان درنیایید » ( نهج البلاغه فیض الاسلام ، حکمت شماره 279 ) ]

گر فروماندی ز دفعِ خصمِ خویش / مذهبِ ایشان بر افتادی ز پیش


اگر یکی از آن دو فرقه ( جبری و اختیاری ) نمی توانست پاسخ رقیب خود را بدهد فرقۀ او خیلی بیشتر از میان می رفت .

چون بُرون شوشان نبودی در جواب / پس رمیدندی از آن راهِ تَباب


اگر در جواب دادن ، راهِ خروج نداشتند . یعنی اگر در پاسخ به رقیب خود عاجز می شدند . قهراََ از آن راه هلاکت و تباهی می گریختند . یعنی مذهب خود را ترک می کردند . [ بُرون شو = راه خروج ، مَخلَص / تَباب = هلاکت ، زیانکاری ، تباهی ]

چونکه مَقضی بُد دوامِ آن رَوِش / می دهدشان از دلایل پرورش


اما چون بقای آن فرقه ، معلول قضای الهی است . پس قضای الهی فرقه ها و نحله های اعتقادی و فکری را از نظر استدلالی می پرورد . یعنی افراد هر فرقه برای اثبات معتقدات خود براهینی فراهم می سازند تا دلیلی برای بقا داشته باشند . [ مَقضی = شرح بیت 1373 دفتر سوم ]

تا نگردد مُلزَم از اِشکالِ خصم / تا بُوَد محجوب از اقبالِ خصم


تا از ایرادات رقیب خود مغلوب نگردند و از پیروزی رقیب مصون و محفوظ بمانند . [ محجوب = در اینجا یعنی مصون و محفوظ ]

تا که این هفتاد و دو ملّت مدام / در جهان مانَد اِلی یَومِ القِیام


تا آنکه این هفتاد و دو فرقه تا روز قیامت همواره بر جای مانَد . [ هفتاد و دو ملت = در اینجا جمیع فرقه ها و نحله های مذهبی و فکری است ]

چون جهان ظلمت است و غیبِ این / از برای سایه می باید زمین


چون این جهان ، محل ظلمت و پوشیدگی حقیقت است . پس وجود فرقه های باطله نیز ضروری است . چنانکه مثلاََ وجود زمین برای بقای سایه ضروری است .

تا قیامت مانَد این هفتاد و دو / کم نیاید مُبتَدع را گفت و گو


این هفتاد و دو مذهب تا روز قیامت باقی خواهد ماند . و برای بدعت گزاران قیل و قال کم نمی آید . ( مُبتَدع = بدعت گزار ) [ مولانا عقیده دارد که یکی شدن نحله ها در این جهان میسّر نیست . زیرا هم عقول بشری با یکدیگر تفاوت دارد و هم دنیا دارِ نسبت ها است . مولانا در یکی از آثار گرانقدر خود فرماید : « گفتم آخر این دین کی یکی بوده است ؟ همواره دو و سه بوده است . و جنگ و قتال قایم میان ایشان . شما دین را یک چون خواهید کردن ؟ یک آنجا شود در قیامت . اما اینجا که دنیاست ممکن نیست . زیرا اینجا هر یکی را مرادی است و هوایی است مختلف . یکی اینجا ممکن نگردد مگر در قیامت که همه یک شوند و به یک جا نظر کنند و یک گوش و یک زبان شوند » ( فیه ما فیه ، ص 28 ) ]

عزّتِ مخزن بُوَد اندر بها / که بر او بسیار باشد قفل ها


برای مثال ، ارزش و اعتبار گنجخانه بدان جهت است که قفل های زیادی بر آن بزنند . [ قفل های فراوان بر درِ گنجینه دلیل بر اعتبار فوق العاده آن است . یعنی آدمی از دیدن قفل ها به عظمت گنجخانه پی می برد . همینطور کثرت فرقه ها و نحله ها و و ادیان و مذاهب نشان می دهد که مذهب حق ، گوهری نفیس است که به این آسانی ها به دست نمی آید . ]

عِزّتِ مقصد بُوَد ای مُمتَحَن / پیچ پیچِ راه و عَقبه و راهزن


مثال دیگر ، ای آزموده ، عظمت هدف نیز از پیچ و خم راهها و گردنه ها و راهزنان معلوم می شود . [ مُمتَحَن = آزموده ، کسی که مورد امتحان قرار گرفته است / عَقبه = گردنه ، گریوه ]

عِزّتِ کعبه بُوَد و آن نادیه / رهزنی اعراب و طولِ بادبه


مثال دیگر ، ارجمندی کعبه و آن انجمن فخیم از راهزنان صحرانشین عرب و طولانی بودن صحرا آشکار می شود . ( نادیه = انجمن / بادیه = صحرا ، هامون / کعبه = شرح بیت 1138 دفتر چهارم ) [ پیمودن صحاری سوزان و بی انتها با مرکوب های قدیمی و کثرت حرامیانِ فتّاک نشان می دهد که کعبه خانه ای عزیز و شریف است . و الّا این همه زائر جان و مال خود را در راهِ آن بذل نمی کردند . هم از اینروست که گفته اند . ثواب زیارت آن که مسافراست بیشتر از کسی است که مجاور و مقیم بیت باشد . مولانا با ذکر این سه مثال می گوید : وجود فرقه ها و نحله های مختلف و کوشش های فکری انسان ها نشان می دهد که حقیقت گوهری بس گرانبهاست . ]

هر روش هر رَه ، که آن محمود نیست / عقبه یی و مانعی و رهزنی ست


هر طریقه و آیینی که ناپسند باشد به منزلۀ گردنه و مانع و راهزن است . یعنی نَفسِ طریقه و آیین باطل ، راهزنِ حقیقت است و از وصول معتقدانِ خود به کوی حقیقت جلوگیری می کند .

این روش خصم و حَقودِ آن شده / تا مُقَلِّد در دو ره حیران شده


این راه ، دشمن و کینه توزِ آن راه شده است . و شخص مقلّد نیز بر سر این دو راهی سرگردان مانده است . ( حَقود = بسیار کینه توز ) [ اختلاف مذاهب و مشارب ، آدم ظاهربین را دچار سرگشتگی می کند زیرا می بیند که هر دو فرقه در اثبات حقانیّت خود دلایل محکمی اقامه می کنند . لیکن حقیقت بینان روشن بین مبهوت این قیل و قال ها نمی شوند و گوهر حقیقت را می یابند . ]

صدقِ هر دو ضدّ بیند در روش / هر فریقی در رَهِ خود خوش منش


شخص مقلّد می بیند که هر دو فرقۀ متضاد ( اعم از حق و باطل ) راست می گویند . هر فرقه ای در طریق و آیینِ خود خُرسند و شاد است . [ مقلّد وقتی به قیل و قال فرقه ها و مشرب ها توجه می کند گمان می دارد که همۀ آنان بر حق اند . پس مات و متحیّر می ماند . مصراع دوم اشارت دارد به قسمتی از آیه 53 مومنون « … هر فرقه ای بدانچه (از عقاید) دارد شاد و خُرسند است » ]

گر جوابش نیست ، می بندد ستیز / بر همان دَم تا به روزِ رستخیز


اگر فرقه ای نتواند جواب حریف را بدهد ستیز می ورزد و از آن لحظه تا قیامِ قیامت به ستیز خود ادامه می دهد . [ اگر فردی یا افرادی از آیینی در برابر براهینِ حریف درمانَد از قیل و قال دست نمی کشد . ]

که مِهانِ ما بدانند این جواب / گر چه از ما شد نهان وچهِ صواب


هر چند حقیقت امر بر ما پوشیده است . ولی بزرگانِ فرقۀ ما جوابِ این اِشکال را می دانند .

پوزبندِ وسوسه عشق است و بس / ورنه کی وسواس را بسته ست کس


فقط عشق حقیقی است که دهان وسوسه را می بندد . و الّا تا کنون چه کسی ( جز عشق حقیق ) توانسته است دهان وسوسه را ببندد . [ مولانا در باب تعدّد فِرق و نِحل عقیده دارد که این تعدّد طبیعی است که بر جای مانَد . اما رشتۀ پیوند و وحدت میان پیروان همۀ ادیان و مذاهب ورود به دنیای عشق است . چنانکه وقتی حسام الدین چلبی خواست که به خاطر ارادتی که به مولانا داشت مذهب خود را که شافعی بود ترک گوید و به مذهب مولانا (حنفی) درآید . لیکن مولانا به حسام الدین گفت : ضرورتی به تغییر مذهب نیست . بر مذهب خود باش لیکن طریق عشق را فراموش مکن . ]

عاشقی شو ، شاهدی ، خوبی بجو / صیدِ مرغابی همی کن جُو به جُو


عاشقی حقیقی شو و معشوقی زیبا طلب کن . چوی به جوی بگرد تا مرغابی شکار کنی .

منظور بیت : طریق رهایی از دغدغه و وسوسه ، قیل و قال نیست بلکه لازم است که با عارفانِ به اسرارِ کبریایی و معارف ربّانی مصاحبت کنی و آنان را در شریعه های روحانی پیدا کنی . [ مراد از «شاهد» و «مرغ آبی» عارفان بِالله است . ]

کی بَری زآن آب کآن آبَت بَرَد ؟ / کی کنی زآن فهم فهمت را خورد ؟


کی ممکن است که از آن آبی که آبروی تو را می برد بهره مند شوی ؟ یعنی از آب علوم رسمی و علم قیل و قال ، حاصلی نمی آید جز به هدر دادن مایه های روحی و درونی خود . کی ممکن است که از آن ادراکی که ادراکات تو را از میان می برد بهره ای بری ؟

غیرِ این معقول ها ، معقول ها / یابی اندر عشقِ با فرّ و بها


سوایِ این معقولات ، معقولاتی دیگر در عشقِ فخیم و گرانقدر خواهی یافت . [ معقولات نظری از طریق بحث و مناقشه حاصل می شود و معقولات کشفی از طریق عشق و مکاشفات باطنی . ] ( بها = در زبان فارسی به معنی قدر و قیمت است و در زبان عربی مخفّف «بهاء» به معنی نور و روشنی / عشق با فرّ و بها = عشق فخیم و نورانی )

غیرِ این عقلِ تو حق را عقل هاست / که بدان تدبیرِ اسبابِ سماست


خداوند بجز این عقلِ توعقول دیگری خلق کرده است که بدان وسیله امور آسمان تدبیر می شود . [ مراد از سماء ( = آسمان ) ، آسمان روحانی و عالم غیب است . مولانا می گوید عقلی است که تدبیر معاش می کند و عقلی دیگر است که تدبیر امور باطنی می کند . پس نباید عقل معاد را قربانی عقل معاش کرد . ]

که بدین عقل آوری ارزاق را/ ز آن دگر مَفرَش کنی اَطباق را


با این عقل (عقل معاش) روزیِ خود را به دست می آوری . و با آن عقل (عقل معاد) طبقات آسمان ها را زیر پای خود قرار می دهی . ( مَفرَش = هر چیز گستردنی ، بستری که می گسترند ) [ عقل معاش تو را در امور دنیایی یاری می دهد و عقل معاد در سیرِ مراتب عالیۀ الهی ، پس لازم است هر دو را داشته باشی اما مواظب باش که عقل معاش تو بر عقلِ معاد تو غالب نیاید که در آن صورت کار ، زار شود . ]

چون ببازی عقل در عشقِ صَمَد / عَشرُ اَمثالَت دهد یا هفتصد


اگر عقل معاش خود را در راه عشقِ خداوند بی نیاز فدا کنی . ده چندان یا هفتصد چندان به تو عوض دهد . [ عَشرُ اَمثالَت = ده چندانت ، اشاره است به قسمتی از آیه 160 سورۀ انعام « هر که نیکی کند ده چندان پاداش گیرد … » / هفتصد = اشاره است به آیه 261 سورۀ بقره « مثل آنان که مالشان را در راه خدا انفاق می کنند به مانند دانه ای است که از آن هفت خوشه بروید و در هر خوشه صد دانه باشد و خداوند از این مقدار نیز برای هر که خواهد بیفزاید و خدا را رحمت بی منتهاست و به (همه چیز) داناست » ]

آن زنان چون عقل ها درباختند / بر رواقِ عشقِ یوسف تاختند


زنان مصری چون از مشاهدۀ جمال حضرت یوسف (ع) عقل خود را از دست دادند پس به سراپردۀ عشق یوسف درآمدند . ( رواق = سراپرده ، ایوان ) [ این بیت و بیت بعدی اشاره است به آیه 31 سورۀ یوسف « هنگامی که (زلیخا) از سَگالشِ مکرآمیزِ آن زنان آگه شد . در پی ایشان فرستاد و مجلسی آراست و پشتی های فاخر فراهم آورد و به دستِ هر یک از زنان کاردی داد و در این هنگام به یوسف گفت : به مجلسِ آنان اندر شو . هنگامی که زنان او را دیدند در شگفت شدند و بی اختیار ، دستان خود سخت بریدند و گفتند : منزه است خدا ، این نه آدمی است که فرشته ای بزرگوار است » مولانا می گوید : زنان مصری که زلیخا را به خاطر عاشق شدن بر یوسف نکوهش می کردند همینکه جمال او را دیدند عقل از کف دادند و طریق عشق پیشه کردند . پس ورود به سراپردۀ عشاق مستلزم رها کردن عقل جزیی و دنیا طلب است . ]

عقل شان یک دَم سِتَد ساقیِّ عمر / سیر گشتند از خِرَد ، باقیِّ عمر


ساقی عمر (= عشق) لحظه ای عقل آنان را ربود و آنان تا آخر عمر از عقل سیر شدند . [ «ساقی عمر» کنایه از عشق است . زیرا شراب عشق عمر جاودانه می آورد . سبب آنکه از عقل سیر شدند این بود که عقل به منزلۀ عِقال (زانو بند شتر) است و پای روح را می بندد و از عروج باز می دارد . ]

اصلِ صد یوسف جمالِ ذُوالجلال / ای کم از زن شو فِدایِ آن جمال


جمال حضرت حق صد برابر جمال یوسف است . ای کسی که از زن کمتری فدای آن جمال شو . [ جمال حضرت حق با جمال حضرت یوسف اصلاََ قابل قیاس نیست . چرا که جمال یوسف پرتوی است از جمال حق . پس ای دون همّتان فدای جمال حضرت ذُوالجلال شوید . ]

عشق بُرَّد بحث را ای جان و بس / کو ز گفت و گو شود فریادرس


عزیز من فقط عشق است که بحث و محادله و قیل و قال را می بُرد . زیرا که در گفتگو و مباحثه فقط عشق است که به فریاد آدمی می رسد .

حیرتی آید ز عشق آن نطق را / زَهره نَبوَد که کند او ماجرا


از عشق الهی چنان حیرتی به گویندۀ عاشق دست می دهد که جرأت نمی کند ماجرای حقیقت را بازگو کند . [ کسی که به شهود باطنی دست می یابد هر قدر هم که سخنور باشد نه دوست دارد که آن را بیان کند و نه می تواند مکاشفات باطنی خود را در غالب الفاظ بیان دارد . مولانا می فرماید « سخن سایه حقیقت است و فرع حقیقت » ( فیه ما فیه ، ص 7 ) . جنید بغدادی گوید « هر که خدا را شناسد زبانش از بیان باز مانَد » ( کشف المحجوب ، ص 462 ) ]

که بترسد ، گر جوابی وا دهد / گوهری از لُنجِ او بیرون فتد


زیرا می ترسد که اگر جوابی دهد . گوهری از لب او بیفتد . ( لُنج = لب ) [ این بیت بیان علّت بیت قبل است ]

منظور بیت : کسانی که به مکاشفه ای می رسند آنرا بیان نمی کنند . زیرا بیم آن دارند که ریا و سمعه ای بر آنان عارض شود و بیان آن سبب شود که از مکاشفات بعدی محروم شوند .

لب ببندد سخت او از خیر و شَر / تا نباید از دهان افتد گهر


چنین کسی لب خود را از بیان مکاشفات خود فرو می بندد . تا مبادا گوهری از مکاشفه اش از دهان فرو افتد .

همچنانکه گفت آن یارِ رسول / چون نَبی برخواندی بر ما فُصول


چنانکه یکی از یاران رسول الله (ص) گفت : هر گاه پیامبر (ص) سخنانی می فرمود . ( ادامه معنا در بیت بعد ) [ فُصول = جمع فصل است به معنی قسمتی از سخن یا نوشته ، منظور اینست که پیامبر (ص) آیاتی از قرآن کریم برای اصحاب القاء می فرمودند . ]

آن رسولِ مُجتَبی وقتِ نثار / خواستی از ما حضور و صد وقار


آن رسول برگزیده به هنگام نثار کردن گوهرهای حکمت و معرفت از ما می خواست که حضور قلب و متانت بسیاری داشته باشید .

آنچنانکه بر سرت مرغی بُوَد / کز فَواتش جان تو لرزان شود


چنانکه گویی پرنده ای بر سرت نشسته و تو از اینکه مبادا پرواز کند و از دست برود جانت بلرزد . [ فَوات = فوت شدن ، از دست رفتن ]

پس نیاری هیچ جنبیدن ز جا / تا نگیرد مرغِ خوبِ تو هوا


پس در آن لحظه نمی توانی هیچ حرکتی کنی زیرا می ترسی که آن پرنده به هوا پرواز کند .

دَم نیاری زد ، ببندی سرفه را / تا نباید که بِپَرَّد آن هما


حتی نمی توانی نفس بکشی . سرفه را نیز در سینه ات حبس می کنی تا مبادا آن پرندۀ همایون بال پرواز کند . [ از اُسامة بن شریک ثعلبی ( از اصحاب رسول خدا ) گزارش شده است که « به مجلس پیامبر درآمدم در حالی که گویی بر تارَکِ اصحاب او پرنده نشسته بود » ( احادیث مثنوی ، ص 178 ) این عبارت برای بیان نهایت سکون و استغراق روحی بکار می رود . مولانا برای آنکه مقام حیرت و سکون عارفانه را بیان دارد بدین خبر اشارت کرده و می گوید همانطور که نشستن پرنده بر سرت تو را خموش و بی حرکت می کند . هر گاه همایِ همایون حیرت الهی بر سرت نشیند باعث سکوت و سکون و استغراقِ تام و تمام تو می شود .]

ور کسَت شیرین بگوید یا تُرُش / بر لب انگشتی نهی ، یعنی خَمُش


اگر در آن حال ( نشستن پرنده بر سرت ) کسی به تو سخنی شیرین یا ترش بگوید . انگشت بر لبت می گذاری . یعنی که : حرف نزن .

حیرت آن مرغ است ، خاموشت کند / بر نهد سَر دیگ و پُر جوشت کند


حیرت آن پرنده ای است که هر گاه بر سرت بنشیند تو را ساکت و خاموش می کند . سرِ دیگ را می نهد و تو را به جوش می آورد . ( حیرت = شرح بیت 1407 دفتر چهارم ) [ سرِ دیگِ قلب تو را می پوشاند و درونت را به جوش و خروش وا می دارد . ]

شرح و تفسیر بخش قبل                     شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه جواب گفتن کافر جبری به سنّی دعوت کننده به اسلام

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر پنجم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟