قصه رستن گیاه خروب در گوشه مسجد اقصی | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
قصه رستن گیاه خروب در گوشه مسجد اقصی| شرح و تفسیر
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر چهارم ابیات 1373 تا 1435
نام حکایت : حکایت شاعر و عطا دادن شاه و مضاعف کردن وزیر آن را
بخش : 8 از 10 ( قصه رستن گیاه خروب در گوشه مسجد اقصی )
خلاصه حکایت شاعر و عطا دادن شاه و مضاعف کردن وزیر آن را
شاعری به طمع دریافتِ صِله و خِلعَت و رسیدن به جاه و مقام ، شعری در مدحِ پادشاهی ساخت و به دربار سلطنتی رفت و آن را در مقابلِ شاه و وزیر و اطرافیان او خواند . شاه از این شعر شادمان شد و دستور داد هزار سکه طلا به او پاداش دهند . وزیر که مردی خُوش خُلق و بلند طبع بود گفت : ای پادشاه ، این پاداش برای چنین شاعری گرانقدر ناچیز است . بهتر است ده هزار سکه به او داده شود . باز وزیر با بیانی شیوا و مستدل شاه را قانع کرد که حتّی ده هزار سکه نیز کم است . سرانجام شاه پس از شنیدن سخنان وزیر دستور داد علاوه بر ده هزار سکه ، خِلعتِ شایسته ای نیز بدو دهند . شاعر پس از دریافت این همه پاداش سراپا شادمان شد و …
متن کامل ” حکایت شاعر و عطا دادن شاه و مضاعف کردن وزیر آن را ” را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
متن کامل ابیات قصه رستن گیاه خروب در گوشه مسجد اقصی
ابیات 1373 الی 1435
1373) پس سلیمان دید اندر گوشه ای / نو گیاهی رُسته همچون خوشه ای
1374) دید بس نادر گیاهی سبز و تَر / می رُبود آن سبزیش نور از بَصَر
1375) پس سلامش کرد در حال آن حشیش / او جوابش گفت و بَشگِفت از خوشیش
1376) گفت : نامت چیست ؟ برگو بی دهان / گفت : خَرّوب است ای شاهِ جهان
1377) گفت : اندر تو چه خاصیّت بُوَد ؟ / گفت : من رُستم ، مکان ویران شود
1378) من که خَرّوبم ، خرابِ منزلم / هادمِ بنیادِ این آب و گِلم
1379) پس سلیمان آن زمان دانست زود / که اَجَل آمد ، سفر خواهد نمود
1380) گفت : تا من هستم ، این مسجد یقین / در خَلَل نآید ز آفاتِ زمین
1381) تا که من باشم ، وچودِ من بُوَد / مسجدِ اَقصی مُخَلخَل کی شود ؟
1382) پس که هَدمِ مسجدِ ما بی گمان / نَبوَد اِلّا بعدِ مرگِ ما ، بِدان
1383) مسجدست آن دل ، که جسمش ساجدست / یارِ بَد خَرُّوبِ هر جا مسجدست
1384) یارِ بَد چون رُست در تو مهرِ او / هین ازو بگریز و کم کن گفت و گو
1385) بر کن از بیخش ، که گر سَر بَرزند / مر تو را و مسجدت را برکند
1386) عاشقا ، خَرّوبِ تو آمد کژی / همچو طفلان ، سویِ کژ چون می غژی ؟
1387) خویش مُجرِم دان و مُجرِم گو مترس / تا ندزدد از تو آن اُستاد ، درس
1388) چون بگویی : جاهلم ، تعلیم ده / این چنین انصاف از ناموس به
1389) از پدر آموز ای روشن جَبین / ربّنا گفت و ، ظَلَمنا پیش از این
1390) نه بهانه کرد و ، نه تزویر ساخت / نه لِوایِ مکر و حیلت بر فراخت
1391) باز آن ابلیس بحث آغاز کرد / که بُدَم من سُرخ رُو ، کردیم زرد
1392) رنگ ، رنگِ توست ، صَبّاغم تویی / اصلِ جُرم و آفت و داغم تویی
1393) هین بخوان ، رَبَّ بِما اَغوَیتَنی / تا نگردی جبری و ، کژ کم تنی
1394) بر درختِ جبر تا کی برجهی / اختیارِ خویش را یک سو نهی ؟
1395) همچو آن ابلیس و ذُرّیاتِ او / با خدا در جنگ و اندر گفت و گو
1396) چون بُوَد اِکراه با چندان خوشی / که تو در عِصیان همی دامن کشی ؟
1397) آنچنان خوش ، کس رود در مُکرَهی ؟ / کس چنان رقصان دَوَد در گمرهی ؟
1398) بیست مَرده جنگ می کردی در آن / کِت همی دادند پند آن دیگران
1399) که صواب اینست و ، راه اینست و بس / کی زند طعنه مرا ؟ جز هیچکس
1400) کی چنین گوید کسی کو مُکرَه است ؟ / چون چنین جنگد کسی کو بی ره است ؟
1401) هر چه نَفست خواست ، داری اختیار / هر چه عقلت خواست ، آری اضطرار
1402) داند او کو نیکبخت و مَحرَم است / زیرکی ز ابلیس و ، عشق از آدم است
1403) زیرکی ، سَبّاحی آد در بِحار / کم رَهَد ، غرق است او پایانِ کار
1404) هِل سِباحت را ، رها کن کبر و کین / نیست جیحون ، نیست جُو ، دریاست این
1405) و آنگهان دریایِ ژرفِ بی پناه / در رُباید هفت دریا را چو کاه
1406) عشق ، چون کشتی بُوَد بهرِ خواص / کم بُوَد آفت ، بُوَد اغلب خلاص
1407) زیرکی بفروش و حیرانی بخر / زیرکی ظنَّ است و حَیرانی نظر
1408) عقل ، قربان کُن به پیشِ مصطفی / حَسبیَ الله گو که الله ام کفی
1409) همچو کنعان سر ز کشتی وا مَکش / که غرورش ، داد نَفسِ زیرَکش
1410) که برآیم بر سَرِ کوهِ مَشید / مِنّتِ نوحم چرا باید کشید ؟
1411) چون رَمی از مِنَّتَش ای بی رَشَد ؟ / که خدا هم مِنَّتِ او می کشد
1412) چون نباشد مِنَّتش بر جانِ ما / چونکه شُکر و منَّتش گوید خدا ؟
1413) تو چه دانی ای غَرارۀ پُر حَسد ؟ / مَنّتِ او را خدا هم می کشَد
1414) کاشکی او آشنا نآموختی / تا طمع در نوح و کشتی دوختی
1415) کاش چون طفل از حِیَل جاهل بُدی / تا چو طفلان چنگ در مادر زدی
1416) یا به علمِ نَقل کم بودی مَلی / علمِ وحیِ دل ، ربودی از ولی
1417) با چنین نوری ، چو پیش آری کتاب / جانِ وحی آسایِ تو ، آرَد عِتاب
1418) چون تیمّم با وجودِ آب ، دان / علمِ نَقلی با دَمِ قطبِ زمان
1419) خویش ابله کن ، تَبَع می رُو سپس / رَستگی زین ابلهی یابی و بس
1420) اَکثَر اهلِ الجَنَّة البُله ، ای پدر / بهرِ این گفتست سلطانُ البَشَر
1421) زیرکی چون کِبر و بادانگیزِ توست / ابلهی شو تا بمانَد دل دُرُست
1422) ابلهی نه کو به مَسخَرگی دوتُوست / ابلهی کو والِه و حیرانِ هوست
1423) ابلهانند آن زنان دست بُر / از کف ، ابله وز رُخِ یوسف نُذُر
1424) عقل را قربان کن اندر عشقِ دوست / عقل ها باری از آن سوی است کوست
1425) عقل ها آن سو فرستاده عقول / مانده این سو که نه معشوق است ، گول
1426) زین سَر از حیرت گر این عقلت رود / هر سَرِ مویت ، سَر و عقلی شود
1427) نیست آن سو رنجِ فکرت بر دِماغ / که دِماغ و عقل رُویَد دشت و باغ
1428) سویِ دشت ، از دشت نکته بشنوی / سوی باغ آیی ، شود نخلت رَوی
1429) اندرین ره ترک کن طاق و طُرُنب / تا قلاووزت نجنبد ، تو مَجُنب
1430) هر که او بی سَر بجنبد ، دُم بُوَد / جُنبشش چون جُنبشِ کژدُم بُوَد
1431) کژرُو و شبکور و زشت و زهرناک / پیشۀ او خَستنِ اجسامِ پاک
1432) سَر بکوب آن را که سِرَّش این بُوَد / خُلق و خویِ مستمرّش این بُوَد
1433) خود صلاحِ اوست آن سَر کوفتن / تا رهد جان ریزه اش ز آن شوم تن
1434) واسِتان از دستِ دیوانه سلاح / تا ز تو راضی شود عدل و صلاح
1435) چون سلاحش هست و عقلش نه ، ببند / دستِ او را ، ور نه آرَد صد گزند
شرح و تفسیر قصه رستن گیاه خروب در گوشه مسجد اقصی
- بیت 1373
- بیت 1374
- بیت 1375
- بیت 1376
- بیت 1377
- بیت 1378
- بیت 1379
- بیت 1380
- بیت 1381
- بیت 1382
- بیت 1383
- بیت 1384
- بیت 1385
- بیت 1386
- بیت 1387
- بیت 1388
- بیت 1389
- بیت 1390
- بیت 1391
- بیت 1392
- بیت 1393
- بیت 1394
- بیت 1395
- بیت 1396
- بیت 1397
- بیت 1398
- بیت 1399
- بیت 1400
- بیت 1401
- بیت 1402
- بیت 1403
- بیت 1404
- بیت 1405
- بیت 1406
- بیت 1407
- بیت 1408
- بیت 1409
- بیت 1410
- بیت 1411
- بیت 1412
- بیت 1413
- بیت 1414
- بیت 1415
- بیت 1416
- بیت 1417
- بیت 1418
- بیت 1419
- بیت 1420
- بیت 1421
- بیت 1422
- بیت 1423
- بیت 1424
- بیت 1425
- بیت 1426
- بیت 1427
- بیت 1428
- بیت 1429
- بیت 1430
- بیت 1431
- بیت 1432
- بیت 1433
- بیت 1434
- بیت 1435
پس سلیمان دید اندر گوشه ای / نو گیاهی رُسته همچون خوشه ای
سلیمان دید که در گوشه ای از مسجد گیاهی تازه مانندِ خوشه روییده است .
دید بس نادر گیاهی سبز و تَر / می رُبود آن سبزیش نور از بَصَر
دید گیاهی بس عجیب و سرسبز و با طراوت روییده است و آن گیاه به قدری سبز بود که چشم را خیره می کرد . [ نادرگیاه = در اینجا به معنی گیاه عجیب است ]
پس سلامش کرد در حال آن حشیش / او جوابش گفت و بَشگِفت از خوشیش
آن گیاه در همان لحظه به سلیمان سلام کرد و سلیمان جواب سلامِ او را داد و از لطافت و زیبایی او دچار تعجّب شد .
گفت : نامت چیست ؟ برگو بی دهان / گفت : خَرّوب است ای شاهِ جهان
سلیمان گفت : ای گیاهِ نو رُسته با زبان حال بگو که نامِ تو چیست ؟ گیاه گفت : ای سلطانِ جهان نامِ من خَرّوب است . [ گفتن بی دهان = مراد زبان حال است / خَرّوب = بوته ای است خاردار دارای شاخه های پراکنده که در هر بنا بروید آنجا را ویران می کند ، مراد از این گیاه ، در این بیت یارِ نااهل است . ]
گفت : اندر تو چه خاصیّت بُوَد ؟ / گفت : من رُستم ، مکان ویران شود
سلیمان گفت : خاصیّتِ تو چیست ؟ خرّوب گفت : من در هر جا که برویم آن مکان ویران می شود .
من که خَرّوبم ، خرابِ منزلم / هادمِ بنیادِ این آب و گِلم
من که خرّوب نام دارم باعثِ ویرانی اماکن و منازل می شوم . و ویران کنندۀ اساس و بنیان این آب و گِل هستم .
پس سلیمان آن زمان دانست زود / که اَجَل آمد ، سفر خواهد نمود
سلیمان در همان لحظه دریافت که اَجَلش رسیده است و به زودی بدان جهان سفر خواهد کرد .
گفت : تا من هستم ، این مسجد یقین / در خَلَل نآید ز آفاتِ زمین
سلیمان پیش خود گفت : تا من در قیدِ حیاتم . این مسجد یقیناََ از افات و حوادثِ روزگار آسیبی نخواهد دید .
تا که من باشم ، وچودِ من بُوَد / مسجدِ اَقصی مُخَلخَل کی شود ؟
تا من هستم و حیاتم برقرار است . مسجد اقصی چگونه ممکن است آسیبی ببیند . [ مُخَلخَل = دارای رخنه و شکاف ]
پس که هَدمِ مسجدِ ما بی گمان / نَبوَد اِلّا بعدِ مرگِ ما ، بِدان
پس یقین بدان که ویرانی مسجد ما نیز جز پس از مرگ ما رُخ نخواهد داد . [ هَدم = ویران کردن ، ویرانی ]
مسجدست آن دل ، که جسمش ساجدست / یارِ بَد خَرُّوبِ هر جا مسجدست
مولانا در اینجا به نتیجه گیری این حکایت می پردازد و می فرماید : آن دلی به منزلۀ مسجد است که جسم ، او را اطاعت کند . یار و همنشین نااهل ، ویران کنندۀ هر مسجدی است . [ ساجد = در این بیت به معنی ساجد مصطلح نیست بلکه به معنی کسی است که در اطاعت و انقیاد باشد . چنانکه در آیات قرآنی به این معنی آمده است . ]
منظور بیت : هر گاه جسم تابعِ روح شود آن روح ، روحی عالی و با کمال است . در اصطلاح صوفیان بیت المقدس به قلبی اطلاق می شود که از هر تعلّقی غیر از خدا پاک باشد ( اصطلاحات الصوفیه ، ص 16 ) . یار و همنشین ناشایست باعثِ از بین رفتن لطافت و معنویت روح می گردد . پس همانطور که بیت المقدس قبلۀ خلایق بود . قلب نیز قبلۀ اعضا و جوارح است .
یارِ بَد چون رُست در تو مهرِ او / هین ازو بگریز و کم کن گفت و گو
همینکه محبّتِ رفیقِ نااهل در دلِ تو پدید آمد . بهوش باش و از او فرار کن و با او اصلاََ گفتگو و مجالست نکن . [ کم کن = در این قبیل موارد به معنی نکن است نه کمتر کن ]
بر کن از بیخش ، که گر سَر بَرزند / مر تو را و مسجدت را برکند
محبتِ رفیقِ نااهل را از ریشه برانداز . زیرا اگر این گیاهِ ویرانگر در مسجدِ قلبِ تو بروید . هم تو و هم مسجدِ تو را از بنیان براندازد .
عاشقا ، خَرّوبِ تو آمد کژی / همچو طفلان ، سویِ کژ چون می غژی ؟
ای عاشق ، کژی و ناراستی ، گیاهِ خرّوبِ توست . چرا مانندِ اطفال به سوی کژی و نادرستی می خزی ؟ [ می غَژی = خزیدن ، بر شکم راه رفتن مانندِ خزندگان و کودکان ]
خویش مُجرِم دان و مُجرِم گو مترس / تا ندزدد از تو آن اُستاد ، درس
خود را گنه کار و مُجرم بدان . یعنی بگو من دچارِ گناه و لغزش شده ام و از این اعتراف باکی نداشته باش . تا آن استادِ حقیقی و معلمِ حقیقی چیزی از تعلیم تو نکاهد . [ باید در نزدِ انسانِ کامل و هادی و فاضل اظهار تواضع کنی تا از دریای معارفِ او بهره مند شوی . زیرا طالب مانندِ بیمار است و مرشد مانندِ طبیب . تا بیمار به نزدِ طبیب بیماری خود را نگوید درمان نپذیرد . همینطور اگر شخصی از آموختن علم ، عار داشته باشد و به جهل خود اعتراف نکند از سوی عالمان ، تعلّم نیابد . مولانا گفته است : « این آب جوی که ماهیان در آن اند اگر نان نریزی سر بیرون نمی آورند . همچنان جوی حکمت ما تا صدق و طلب صادق در آن نریزند . ماهیان معانی ما ظاهر نشوند » ( مناقب العارفین ، ج 1 ، ص 400 ) ]
چون بگویی : جاهلم ، تعلیم ده / این چنین انصاف از ناموس به
اگر بگویی من نادانم ، به من علم بیانوز . این چنین منصفانه در بارۀ جهل خود اعتراف کردن ، بهتر از خودبینی و تکبّر است . [ ناموس = خودبینی ، تکبّر ]
از پدر آموز ای روشن جَبین / ربّنا گفت و ، ظَلَمنا پیش از این
ای صاحب چهرۀ نورانی از پدرت حضرت آدم (ع) بیاموز که پیش از این گفت : پروردگارا ما به خود ستم کردیم . ( جَبین = پیشانی / ظَلَمنا = ستم کردیم )[ اشارت است به آیه 23 سوره اعراف ” آدم و حوا گفتند : « پروردگارا به خود ستم کردیم و اگر بر ما امرزش نیاوری و رحمت روا مداری ، هر آینه از زیانکاران خواهیم بود » ]
نه بهانه کرد و ، نه تزویر ساخت / نه لِوایِ مکر و حیلت بر فراخت
حضرت آدم (ع) نه بهانه جویی کرد و نه حیله و نیرنگ ساخت . و نه پرچمِ مکر و خدعه برافراشت .
باز آن ابلیس بحث آغاز کرد / که بُدَم من سُرخ رُو ، کردیم زرد
امّا دوباره با خدای خود مجادله کرد و گفت : من با نشاط و سربلند بودم . امّا تو مرا شرمنده و سرشکسته کردی . [ ابلیس چون اصلِ خود را از آتش می دانست بر آدم تفاخر کرد . امّا حضرت حق به او گفت بر آدم سجده آر . این فرمان نشان داد که مرتبۀ ابلیس ، فروتر از مرتبۀ آدم (ع) است . ابلیس که هزاران سال عبادت خدا کرده بود نافرمانی کرد و با این نافرمانی ، ملعون ابدی شد . ]
رنگ ، رنگِ توست ، صَبّاغم تویی / اصلِ جُرم و آفت و داغم تویی
ابلیس به خداوند گفت : رنگِ من همان رنگی است که تو می خواهی . زیرا تویی رنگرزِ من . و مایه اصلی گناهکاری و جُرم و گمراهی ام تویی .
هین بخوان ، رَبَّ بِما اَغوَیتَنی / تا نگردی جبری و ، کژ کم تنی
بهوش باش و این را بخوان که ابلیس به خدا گفت : « پرورداگارا به سببِ آنکه مرا گمراه کردی » تا جبری مذهب نگردی و به راهِ کج متمایل نشوی . [ مصراع اول قسمتی از آیه 16 سوره اعراف است . « ابلیس گفت : پروردگارا به عوض آنکه مرا گمراه کردی ، من نیز بر راه بندگانت به کمین می نشینم و آنان را از راه مستقیم تو باز می دارم » ]
بر درختِ جبر تا کی برجهی / اختیارِ خویش را یک سو نهی ؟
تا کی می خواهی از درخت جبر بالا بروی و اختیار خود را کنار بگذاری ؟ یعنی تا کی می خواهی خود را تسلیم جبر بدانی و اختیار خویش را انکار کنی ؟
همچو آن ابلیس و ذُرّیاتِ او / با خدا در جنگ و اندر گفت و گو
تو مانندِ ابلیس و فرزندان او با خدا به ستیز و مجادله پرداخته ای . [ ذُرّیات = جمع ذُرّیه به معنی نسل و فرزندان ]
چون بُوَد اِکراه با چندان خوشی / که تو در عِصیان همی دامن کشی ؟
تو که در جهتِ عصیان و ارتکاب معاصی با خوشی و ناز می خرامی . بگو ببینم اجبار و اکراه با خوشی و خرمی چگونه جمع می شود ؟ ( دامن کشی = می خرامی ، با تکبّر راه می روی ) [ این بیت و ابیات بعدی نقدی است بر مذهب جبریان . رجوع شود به شرح بیت 1465 دفتر اوّل ]
آنچنان خوش ، کس رود در مُکرَهی ؟ / کس چنان رقصان دَوَد در گمرهی ؟
آیا ممکن است که کسی در کاری که بدان مجبور شده است این همه شادی و نشاط داشته باشد ؟ آیا ممکن است که کسی را به گمراهی و ضلالت مجبور کنند و او رقص کنان و پای کوبان ، آن طریق را طی کن ؟ [ مُکرَه = اکراه ، اجبار ]
بیست مَرده جنگ می کردی در آن / کِت همی دادند پند آن دیگران
با کسانی که تو را از گمراهی منع می کردند . بیت مَرده می جنگیدی . یعنی با تمام قوا با نصیحتِ نصیحت کنندگان مخالفت می کردی و اصرار داشتی که راهِ کج را درنوردی . [ کِت = مخففِ که تو را ]
که صواب اینست و ، راه اینست و بس / کی زند طعنه مرا ؟ جز هیچکس
و با اصرارِ تمام می گفتی کارِ صحیح همین است که من می گفتم . و راهِ راست و هدایت نیز فقط همین راهی است که من طی می کنم و می گفتی : چه کسی مرا در این کارم سرزنش می کند جز آدمِ ناکس و رذل ؟
کی چنین گوید کسی کو مُکرَه است ؟ / چون چنین جنگد کسی کو بی ره است ؟
کسی که بر کاری مجبور شده باشد چگونه ممکن است اینگونه مانندِ من با قاطعیّت حرف بزند ؟ و چگونه ممکن است که آدمِ گمراه و مسلوب الاختیار مانندِ من با ثباتِ قدم تلاش و جهاد کند ؟ [ کسی که مجبور است کی اینطور حرف می زند و نیز کسی که مجبور است و اختیاری ندارد چگونه برای اثباتِ راهِ خود اینگونه می جنگد و تلاش می کند ؟ ]
هر چه نَفست خواست ، داری اختیار / هر چه عقلت خواست ، آری اضطرار
هر چه هوای نَفسِ تو بگوید او را برای خود برمی گزینی و خود را در آن ، صاحب اختیار محسوب می داری . امّا هر چه را که عقل اقتضا کند و مخالف هوای نفس باشد . در آن اظهار جبر و فقدان اختیار می کنی . [ آدمیان مقیّد به شهوات و هواهی نفسانی هر چه را که نفسِ امّاره اقتضا کند چهار اسبه به دنبال آن می دوند و آن را با سعی و تلاش بدست می آورند . امّا همینکه عقل حکمی به آنها می دهد . بهانه می آورند که ما فاقد اختیاریم و نمی توانیم بدان طریق رویم . ]
داند او کو نیکبخت و مَحرَم است / زیرکی ز ابلیس و ، عشق از آدم است
هر کسی که سعادتمند حقیقی و مَحرَمِ اسرارِ الهی باشد این نکته را می داند که زرنگی از آنِ ابلیس است و عشق از آنِ آدم . [ آنان که بر زرنگی و گُربُزی خود تکیه می کنند و هر حقیقتی را با مناقشه و مجادله و رفتار و اطوار زیرکانه می پوشانند . میراث خوارِ ابلیس اند و از دولت عشق بی بهره . ]
زیرکی ، سَبّاحی آد در بِحار / کم رَهَد ، غرق است او پایانِ کار
زرنگی در مَثَل همچون شنا کردن در دریاهاست . زیرا از میانِ کسانی که در ردیاها شنا می کنند کمتر کسی نجات پیدا می کند و عاقبت بیشتر آنان غرق می شوند .
هِل سِباحت را ، رها کن کبر و کین / نیست جیحون ، نیست جُو ، دریاست این
شناگری را رها کن و تکبّر و کینه توزی را ترک بگو زیرا آبی که در آن سرگرم شنا هستی نه رودخانه است و نه جویبار . بلکه این آب ، دریاست . [ هِل = ترک کن ، رها کن / سِباحت = شنا کردن در آب ، شناگری / جیحون = در اینجا مطلقِ رودخانه ]
و آنگهان دریایِ ژرفِ بی پناه / در رُباید هفت دریا را چو کاه
آن هم دریایی عمیق و بیکران که هفت دریا را ماننِ پَرِ کاه فرو می بلعد . [ وسیلۀ نجات در این دریای ژرف ، تنها عشقِ حقیقی است . ]
عشق ، چون کشتی بُوَد بهرِ خواص / کم بُوَد آفت ، بُوَد اغلب خلاص
عشق برای بندگانِ خاصِ خدا مانندِ کشتی نجات است . کسی که در این کشتی می نشیند . کمتر گرفتار آسیب می شود و غالباََ نجات می یابد .
زیرکی بفروش و حیرانی بخر / زیرکی ظنَّ است و حَیرانی نظر
زیرکی را بفروش و به جای آن حیرت خریداری کن . زیرا زرنگی به منزلۀ گمان است و حیرت به معنی شهود باطنی . [ منظور از زیرکی ، تکیه بر عقلِ جزیی و تدبیر ناقص خویش است / حیرتِ انسان دو منشأ می تواند داشته باشد . یکی حیرتی که ناشی از جهل و عدمِ شناخت است که مسلماََ این حیرت مذموم است و در اینجا موردِ نظرِ ما نیست . دوم حیرتی که زاییده علم و معرفت است . صوفیه در تعریف حیرت گوید : حیرت ، واردی است بر قلبِ عارفان به هنگامِ تأمل و حضور قلب و تفکر . این وارد آنان را از تفکّر باز می دارد و سرگشته می سازد ( اللمع فی التّصوّف ، ص 345 ) . پس بایسته است که آدمی حیرانِ حق شود تا به اعلی علیّین رسد . حیرت انسان را از توجه به وجودِ مجازی خود باز می دارد . چنانکه شیخ عطار نیشابوری در منطق الطیر در بیان وادی حیرت فرمود :
مردِ حیران چون رسد این جایگاه / در تحیّر مانده و گم کرده راه
گُم شود در راهِ حیرت محو و مات / بی خبر از نورِ خود ، وز کاینات
هر که زد توحید بر جانَشَ رَقَم / جمله گُم گردد ازو او نیز هم
مولانا در این بیت می گوید : حیرت ، موجدِ شناختِ یقینی است و عقلِ جزیی ، موجد تردید و پریشانی . ( رجوع شود به شرح بیت 1146 دفتر سوم ) ]
عقل ، قربان کُن به پیشِ مصطفی / حَسبیَ الله گو که الله ام کفی
عقلِ جزیی خود را در پیشگاهِ محمد مصطفی (ص) قربانی کُن . بگو خدا مرا کافی است . زیرا خداوند بسنده است . [ منظور از «مصطفی» در اینجا حقیقتِ محمدیه و یا حقیقة الحقایق است . ]
منظور بیت : در برابرِ حقیقتِ کُلّی ، از عقلِ جزیی و محدودِ خود چشم پوشی کن .
همچو کنعان سر ز کشتی وا مَکش / که غرورش ، داد نَفسِ زیرَکش
مانندِ کنعان ( فرزند نوح ) از سوار شدن بر کشتی نوح سرپیچی مکن . زیرا که نَفسِ زیرک و حیله گرش او را فریب داد . [ توضیح کنعان در شرح بیت 1308 دفتر سوم آمده است ]
که برآیم بر سَرِ کوهِ مَشید / مِنّتِ نوحم چرا باید کشید ؟
تو مانندِ کنعان مگو که اینک بر سرِ کوهِ استوار و بلند می روم . چرا منّتِ نوح را بکشم ؟ [ اشاره است به آیات 42 و 43 سورۀ هود که توضیح آن در شرح ابیات 1309 دفتر سوم و 1313 دفتر سوم آمده است . ]
چون رَمی از مِنَّتَش ای بی رَشَد ؟ / که خدا هم مِنَّتِ او می کشد
ای گمراه چگونه از منّتِ نوح می رمی در حالی که خداوند نیز منّتِ او را می کشد . [ رَشَد = هدایت / منّت کشیدن خدا = مسلماََ به معنی رایج و مصطلح آن نیست . زیرا «منّت» هر جا که در بارۀ خدا بکار می رود به معنی احسان و اِنعام است . چنانکه در قرآن کریم و ادعیه مأثوره بدین معنی وارد شده است و یکی از اسمای حُسنای پروردگار نیز منّان ( = بسیار نعمت دهنده ) . بنابراین منّتِ نوح (ع) عبارت است از احسانِ او به قومِ خویش و ارشادِ آنان و منّت کشیدن خدا نیز به معنی پاداش دادن به احسان اوست . چنانکه «شَکور» نیز به این معنی است که خداوند با اعطای پاداش به بندگانِ صالح خود ، اعمالِ حسنۀ آنان را ارج می نهد ( شرح اسرار ، ص 290 ) ]
چون نباشد مِنَّتش بر جانِ ما / چونکه شُکر و منَّتش گوید خدا ؟
چرا منّتِ او را به جان نکشیم در حالی که خداوند شُکرِ او را می گوید و بدو پاداش می دهد .
تو چه دانی ای غَرارۀ پُر حَسد ؟ / مَنّتِ او را خدا هم می کشَد
ای حسود مغرور تو چه می دانی ؟ خدا نیز منّتِ او را می کشد . [ غَراره = غفلت ، در اینجا به معنی مغرور آمده ]
کاشکی او آشنا نآموختی / تا طمع در نوح و کشتی دوختی
ای کاش کنعان شنا نیاموخته بود تا به حضرت نوح و کشتی او چشمِ امید می بست .
کاش چون طفل از حِیَل جاهل بُدی / تا چو طفلان چنگ در مادر زدی
ای کاش کنعان مانندِ اطفال از حیله ها و نیرنگ ها بی خبر بود تا مانندِ اطفال به دامن مادر چنگ می زد .
یا به علمِ نَقل کم بودی مَلی / علمِ وحیِ دل ، ربودی از ولی
و یا ای کاش انسان های کنعان سیرت اینقدر از علوم نَقلی و لفظی لبریز نبودند تا از اولیای خدا علمِ وحی و دانشِ باطنی را کسب می کردند . ( مَلی = مخففِ مَلی ء به معنی پُر ) [ علوم لفظی و نَقلی معمولاََ صاحبان خود را مغرور و خودبین بار می آورد و همین غرور و تکبّر ، آنان را از اکتسابِ مسائل باطنی باز می دارد . ]
با چنین نوری ، چو پیش آری کتاب / جانِ وحی آسایِ تو ، آرَد عِتاب
اگر در برابرِ اولیای خدا که به دریای حقیقت متّصل هستند ، کتاب بیاوری و از آن دادِ سخن دهی . روحِ مانندِ تو ، تو را موردِ نکوهش قرار می دهد . [ اگر در مقابلِ روحِ مسیحایی عارفان که مراتبِ شهودِ حقیقت را طی کرده اند به علومِ نَقلی و حرفه ای خود متمسّک شوی و مثلاََ برای اظهارِ فضل پی در پی بگویی که در فلان کتاب فلان مطلب مهم آمده است . فلن فیلسوف این مطلب را گفته است . و خلاصه یک مشت محفوظات را طوطی وار به زبان آوری . روحِ خود را از فیضِ آنان محروم می داری و در نتیجه روح و وجدانِ تو ، تو را موردِ عتاب قرار می دهند که این نادان ریاکار این اراجیف چیست که بر هم می بافی و و ما را از فیضِ معنوی عارفان محروم می کنی ؟ ترکیب « جان وحی آسا » هم به معنی روحی است که همچون وحی پیامبران ، عالی و لطیف است و هم به معنی روحی است که بوسیلۀ وحی ، به آرامش و اطمینان می رسد . ]
چون تیمّم با وجودِ آب ، دان / علمِ نَقلی با دَمِ قطبِ زمان
بدان که توسل به علومِ نَقلی در برابر نَفَسِ حق قطبِ دوران مانندِ تیمم کردن با وجودِ آب است . ( قطب زمان = شرح ابیات 818 و 820 دفتر دوم ) [ همانطور که وقتی آب است تیمم باطل است . همینطور وقتی که روحِ حقیقت بین حاضر باشد تمسّک به محفوظاتِ ذهنی کاری بیهوده است . ]
خویش ابله کن ، تَبَع می رُو سپس / رَستگی زین ابلهی یابی و بس
خود را ابله کن و سپس تابع و مریدِ ولیِ دوران شو . بدان که نجاتِ تو فقط مرهونِ این نوع ابلهی است . [ اَبله = شرح بیت 2926 دفتر اوّل ، اجمالاََ ابله در تعبیر مولانا ، عارفِ عاشقی است که به رسوم و آثارِ خودبینی های دنیا طلبانه پشتِ پا زده است . ]
اَکثَر اهلِ الجَنَّة البُله ، ای پدر / بهرِ این گفتست سلطانُ البَشَر
پدر جان از اینروست که پادشاه آدمیان ( حضرت محمد (ص)) فرموده است . بیشتر اهلِ بهشت را ابلهان و بی خبران تشکیل می دهند . [ اشاره است به حدیث نبوی « بیشتر اهلِ بهشت ابلهان اند » این حدیث در کشف الاسرار ، ج 8 ، ص 250 نیز جزو احادیث نبوی به شمار آمده است . علامه مجلسی نیز آن را نقل کرده است ( بحارالانوار ، ج 5 ، ص 128 ) . برخی گفته اند : مراد از ابله کسی است که از دنیا غافل است و در حضرت معشوق حیران است ( مثنوی مولوی معنوی ، ج 5 ، ص 115 ) . امّا منظور مولانا از «ابله» در این بیت همان عارفانِ از بندِ دنیا رَسته ای است که به عقلِ جزیی و دنیا طلب پشت پا زده و در عشقِ الهی مستغرق و حیران اند . ]
زیرکی چون کِبر و بادانگیزِ توست / ابلهی شو تا بمانَد دل دُرُست
از آنرو که ، زیرکی و دانایی در امورِ دنیوی ، موجبِ تکبّر و غرور تو می شود . پس بی خبر و ابله شو تا قلبت سالم بماند . [ زیرا تکبّر و غرور ، اعتدالِ روانی آدمی را مختل می سازد . ]
ابلهی نه کو به مَسخَرگی دوتُوست / ابلهی کو والِه و حیرانِ هوست
اینکه گفتم باید ابله شد . منظورم این نیست که انسان باید برای مسخره شدن حماقتِ مضاعف پیدا کند . بلکه منظورم آن بی خبر و ابلهی است که سرگشته و حیرانِ حضرت حق باشد . [ برخی در معنی « به مسخرگی دو تُوست » نوشته اند : برای مسخره شدن قامت خود را خم کند . ]
ابلهانند آن زنان دست بُر / از کف ، ابله وز رُخِ یوسف نُذُر
آن زنانی که دستِ خود را بریدند ابله بودند . زیرا از بریدنِ دستِ خود بی خبر بودند و از رخسار یوسف حیران و هراسان . ( نُذُر = جمع نَذیر که هم به معنی ترساننده است و هم ترسانده شده ، منظور از آن در این بیت ، حیرت توأم با ترس است ) [ اشاره است به ماجرایی که در آیه 31 سورۀ یوسف آمده است « هنگامی که (زلیخا) از سَگالشِ مکرآمیزِ آن زنان آگه شد . در پی ایشان فرستاد و مجلسی آراست و پشتی های فاخر فراهم آورد و به دستِ هر یک از زنان کاردی داد و در این هنگام به یوسف گفت : به مجلسِ آنان اندر شو . هنگامی که زنان او را دیدند در شگفت شدند و بی اختیار ، دستان خود سخت بریدند و گفتند : منزه است خدا ، این نه آدمی است که فرشته ای بزرگوار است » ]
عقل را قربان کن اندر عشقِ دوست / عقل ها باری از آن سوی است کوست
عقلِ خود را در راهِ عشقِ معشوق قربانی کن . عقول جملگی از آن جانبی است که معشوق از آنجاست . ( باری = به هر نحو که باشد ) [ از رباعیات منسوب به ابوسعید ابی الخیر :
تا در طلبِ وصالِ جانانه شدیم / اوّل قدم از وجود ، بیگانه شدیم
او عِلم نمی شنید ، لب بَر بستیم / او عقل نمی خرید ، دیوانه شدیم ]
عقل ها آن سو فرستاده عقول / مانده این سو که نه معشوق است ، گول
صاحبانِ عقولِ حقیقی ، عقل های خود را به آن جانب فرستاده اند . امّا آدم های احمق و نامطلوب در این جانب مانده اند . [ عقول ، در اینجا یعنی صاحبان عقول .]
منظور بیت : دارندگانِ عقول حقیقی تمامِ دار و ندار و هستی و خانمانِ خود را در راهِ حضرتِ معشوق فدا کرده اند ( شرح کبیر انقروی ، جزو اوّل ، دفتر چهارم ) . در حالی که کسانی که در این دنیا خود را زیرک و زرنگ می دانند هنوز در مرتبۀ ظاهر مانده اند . پس اینان در واقع گول و احمق هستند . ]
زین سَر از حیرت گر این عقلت رود / هر سَرِ مویت ، سَر و عقلی شود
اگر بر اثرِ حیرت ، این عقل از سرت زایل گردد . بیمناک مشو که هر سرِ مویِ تو به سر و عقلی عالی تر مبدّل خواهد شد . [ این بیت خطاب به کسانی است که از زوالِ عقلِ دنیا طلب در راهِ حضرتِ معشوق می ترسند . ]
نیست آن سو رنجِ فکرت بر دِماغ / که دِماغ و عقل رُویَد دشت و باغ
در آن جانب ، یعنی در جهانِ الهی ، اندیشه برای روح و عقل ، رنج و ناراحتی تولید نمی کند . زیرا در دشت و باغ ، روح و عقل می روید . [ اکبر آبادی « آن سو » را مربوط می داند به حیرت ، یعنی در عالمِ حیرت در روح و عقل به جای رنج ، گُلزار معارف می شکفد ( شرح ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر چهارم ، ص 59 ) / دِماغ = مغز سر ، عضوی که محلِ روحِ نفسانی است ، در کُتُبِ طبی قدیم ، دِماغ عبارت است از مغز سر و یا مجموعۀ سر ( کشّاف اصطلاحات الفنون ، ج 1 ، ص 482 ) . ]
سویِ دشت ، از دشت نکته بشنوی / سوی باغ آیی ، شود نخلت رَوی
در آن جانب ، یعنی در عالمِ حیرتِ الهی ، اگر از این دشت به آن دشت گذر کنی نکته های نغز خواهی شنید . و اگر به سوی باغ بیایی نخلِ وجودت سیرآب شود . ( باغ = در اینجا به معنی دل است / رَوِی = سیراب ) [ هر گاه گذارت به به دشت و باغ غیب بیفتد از هر طرف نکته های اسرار خواهی شنید ( شرح ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر چهارم ، ص 60 ]
اندرین ره ترک کن طاق و طُرُنب / تا قلاووزت نجنبد ، تو مَجُنب
در طریقِ الهی ، حشمت و شکوهِ ظاهری را رها کن و تا مرشدِ تو حرکت نکرده تو از جایت تکان مخور . یعنی به مرشدی لایق اقتدا کن و مطیعِ ارشاد او شو . [ طاق و طُرُنب = شکوه و جلالِ ظاهری / قلاووز = پیشاهنگ ، راهنما ] در این بیت و چند بیتِ بعدی بر لزوم داشتن مرشد و هادی در سلوکِ عرفانی تأکید شده است .
هر که او بی سَر بجنبد ، دُم بُوَد / جُنبشش چون جُنبشِ کژدُم بُوَد
هر کسی که بدون سَر حرکت کند ، حرکتِ او مانندِ حرکتِ دُم است . یعنی فاقدِ ارزش است . این حرکتِ او مانند حرکت عقرب است . [ در اینجا سر به معنی هادی و رهبر است . حرکتی که با عقل و تدبیر صورت نگیرد مسلماََ به بیراهه کشیده می شود . چنانکه مثلاََ دُم نیز حرکت می کند امّا دنباله رُو است و نه دارای حرکتی ارادی و با شعور . سالکی که بدونِ هادی حرکت کند غالباََ به جایی نمی رسد . سبب تشبیه این حرکت به حرکتِ عقرب در بیت بعد آمده است . ]
کژرُو و شبکور و زشت و زهرناک / پیشۀ او خَستنِ اجسامِ پاک
عقرب کج حرکت می کند و در تاریکی نمی بیند و زشت و زهردار است و کارش نیش زدن به انسان های پاک و صالح است . چه با رفتار و کردار ناهنجار و چه بانیش . [ خَستن = آزردن ، زخمی کردن ، در اینجا منظور نیش زدن است ]
سَر بکوب آن را که سِرَّش این بُوَد / خُلق و خویِ مستمرّش این بُوَد
او را که باطنی اینگونه دارد سرکوب کن . سرشت و طبعِ همیشگی او همین است که این و آن را آزرده کند .
خود صلاحِ اوست آن سَر کوفتن / تا رهد جان ریزه اش ز آن شوم تن
به صلاحِ اوست که سرکوبش کنی تا جانِ حقیرش از جسمِ شُوم و ناخجسته اش نجات یابد . [ جان ریزه = همان روحِ حقیر و ناقصی است که به علّتِ عدمِ مجاهده با نَفسِ امّاره ، به نورِ معرفت منوّر نگشته و به کمال نرسیده است . ]
واسِتان از دستِ دیوانه سلاح / تا ز تو راضی شود عدل و صلاح
سِلاح را از دستِ دیوانه بگیر تا عدالت و مصلحت از تو خشنود شود . [ نیکلسون می گوید : دیوانه کسی است که در تصرّفِ نَفس و شهوت است ( شرح مثنوی معنوی مولوی ، دفتر چهارم ، ص 1512 ) ]
چون سلاحش هست و عقلش نه ، ببند / دستِ او را ، ور نه آرَد صد گزند
دیوانه چون سِلاح دارد و عقل ندارد باید دستِ او را ببندی و اِلّا به این و آن ضررها و آسیب های بسیار می رساند . [ عدد صد در اینجا نشان کثرت است ]
شرح و تفسیر بخش قبل شرح و تفسیر بخش بعد
خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر چهارم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات