وصیّت مصطفی به ابوبکر که مرا در خریدن بلال شریک کن

وصیّت مصطفی به ابوبکر که مرا در خریدن بلال شریک کن | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

وصیّت مصطفی به ابوبکر که مرا در خریدن بلال شریک کن| شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 989 تا 1033

نام حکایت : حکایت اَحَد اَحَد گفتن بلال در آفتاب حجاز از محبت مصطفی

بخش : 3 از 5 ( وصیّت مصطفی به ابوبکر که مرا در خریدن بلال شریک کن )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت اَحَد اَحَد گفتن بلال در آفتاب حجاز از محبت مصطفی

بِلالِ حبشی بردۀ یکی از محتشمان مکّه بود . وقتی که به آیین حنیف احمدی گرایید . صاحبش برآشفت و برای گُسستنِ حبلِ ایمان او روزهای متوالی وی را در هُرمِ آفتابِ نیمروزی روی زمین می انداخت و با تازیانه های آتشین تنش را لاله باران می کرد . و بلال در صفیرِ تازیانه ها پیوسته «اَحَد اَحَد» می گفت . روزی ابوبکر از آن حوالی می گذشت و آن شکنجه و این پایداری را دید و دلش بر او سوختن گرفت . و چون بلال را به خلوت یافت بدو سفارش کرد که نیازی به اظهار ایمان نداری . چرا که خداوند ، دانای به سرایر است …

متن کامل ” حکایت اَحَد اَحَد گفتن بلال در آفتاب حجاز از محبت مصطفی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات وصیّت مصطفی به ابوبکر که مرا در خریدن بلال شریک کن

ابیات 989 الی 1033

989) مصطفی گفتش که ای اقبال جُو / اندرین من می شوم انبازِ تو

990) تو وکیلم باش ، نیمی بهرِ من / مشتری شو ، قبض کن از من ثَمَن

991) گفت : صد خدمت کنم ، رفت آن زمان / سویِ خانۀ آن جهودِ بی امان

992) گفت با خود کز کفِ طفلان گُهر / بس توان آسان خریدن ای پدر

993) عقل و ایمان را از این طفلانِ گول / می خرد با مُلکِ دنیا دیوِ غول

994) آنچنان زینت دهد مُردار را / که خَرَد ز ایشان دو صد گُلزار را

995) آنچنان مهتاب بنماید به سِحر / کز خَسان صد کیسه بِرباید به سِحر

996) انبیاشان تاجری آموختند / پیشِ ایشان شمعِ دین افروختند

997) دیو و غولِ ساحر از سِحر و نبرد / انبیا را در نظرشان زشت کرد

998) زشت گرداند به جادویی عدو / تا طلاق افتد میانِ جُفت و شُو

999) دیده هاشان را به سِحری دوختند / تا چنین جوهر به خَس بفروختند

1000) این گهر از هر دو عالم برتر است / هین بخر زین طفلِ جاهل ، کو خر است

1001) پیشِ خر ، خرمُهره و گوهر یکی ست / آن اِشَک را در دُر و دریا شکی ست

1002) مُنکرِ بحر است و گوهرهایِ او / کی بُوَد حیوان دُر و پیرایه جُو

1003) در سرِ حیوان خدا ننهاده است / کو بُوَد در بندِ لعل و دُرپَرست

1004) مر خران را هیچ دیدی گوشوار ؟ / گوش و هوشِ خر بُوَد در سبزه زار

1005) اَحسَن التَّقویم در والتّین بخوان / که گرامی گوهر است ای دوست ، جان

1006) اَحسَن التَّقویم ، از عرش او فزون / اَحسَن التَّقویم ، از فکرت برون

1007) گر بگویم قیمتِ این مُمتَنِع / من بسوزم ، هم بسوزد مُستَمِع

1008) لب ببند اینجا و ، خر این سو مَران / رفت این صدّیق سویِ آن خَران

1009) حلقۀ در زد ، چو در را بر گشود / رفت بی خود در سرایِ آن جهود

1010) بی خود و سرمست و پُر آتش نشست / از دهانش بس کلامِ تلخ جَست

1011) کین وَلیُّ الله را جون می زنی ؟ / این چه حِقد است ؟ ای عَدُوِّ روشنی

1012) گر تو را صِدقی است اندر دینِ خَود / ظلم بر صادق ، دلت چون می دهد ؟

1013) ای تو در دینِ جهودی ماده ای / کین گمان داری تو بر شهزاده ای ؟

1014) در همه ز آیینۀ کژسازِ خَود / منگر ای مردودِ نفرینِ ابد

1015) آنچه آن دَم از لبِ صدّیق جَست / گر بگویم ، گُم کنی تو پای و دست

1016) آن یَنابیعُ الحِکم همچون فُرات / از دهانِ او دوان ، از بی جِهات

1017) همچو از سنگی که آبی شد روان / نه ز پهلو مایه دارد ، نه از میان

1018) اِسپرِ خود کرده حقّ آن سنگ را / برگشاده آبِ مینا رنگ را

1019) همچنان کز چشمۀ چشمِ تو نور / او روان کرده ست بی بُخل و فُتور

1020) نه ز پیه آن مایه دارد ، نه ز پوست / روی پوشی کرد در ایجاد ، دوست

1021) در خَلایِ گوش ، بادِ جاذبش / مُدرِکِ صِدقِ کلام و کاذبش

1022) آن چه باد است اندر آن خُرد استخوان ؟ / کو پذیرد حرف و صوتِ قصّه خوان

1023) استخوان و باد ، روپوش است و بس / در دو عالَم غیرِ یزدان نیست کس

1024) مستمع او ، قایل او ، بی احتجاب / زآنکه اَلاُذنان مِنَ الرَّأس ای مُثاب

1025) گفت : رحمت گر همی آید بَر او / زر بده ، بِستانش ، ای اِکرام جُو

1026) از مَنَش واخَر چو می سوزد دلت / بی مَوُونت حل نگردد مشکلت

1027) گفت : صد خدمت کنم ، پانصر سُجود / بنده یی دارم نکو ، لکن جهود

1028) تن سپید و دل سیاه اَستَش ، بگیر / در عوض دِه تن سیاه و دل مُنیر

1029) پس فرستاد و بیآورد آن هُمام / بود اَلحَق سخت زیبا آن غلام

1030) آنچنان که ماند حیران آن جهود / آن دلِ چون سنگش از جا رفت زود

1031) حالتِ صورت پرستان این بُوَد / سنگشان از صورتی مُومین بُوَد

1032) باز کرد استیزه و راضی نشد / که برین افزون بده بی هیچ بُد

1033) یک نصاب نقره هم بر وی فزود /  تا که راضی گشت حرصِ آن جهود

شرح و تفسیر وصیّت مصطفی به ابوبکر که مرا در خریدن بلال شریک کن

مصطفی گفتش که ای اقبال جُو / اندرین من می شوم انبازِ تو


حضرت محمّد مصطفی (ص) به ابوبکر فرمود : ای جویندۀ دولت و اقبال معنوی ، در این داد و ستد من نیز شریک تو می شوم .

تو وکیلم باش ، نیمی بهرِ من / مشتری شو ، قبض کن از من ثَمَن


تو وکیل من باش و نصف بهای او را از جانب من بپرداز و سپس بهای آن  را از من بگیر . [ قبض کن = بگیر / ثَمَن = قیمت ، بها ]

گفت : صد خدمت کنم ، رفت آن زمان / سویِ خانۀ آن جهودِ بی امان


ابوبکر گفت : صد بار خدمت می کنم . یعنی سراپا مطیعم . به رویِ چشم . و در همان لحظه  بدون هیچ معطلی به طرف خانۀ آن کافر یعنی صاحب بلال رفت .

گفت با خود کز کفِ طفلان گُهر / بس توان آسان خریدن ای پدر


ابوبکر در اثنای راه پیشِ خود گفت : پدر جان ، گوهر را از دست کودکان براحتی می توان خرید . یعنی چون اطفال قدر گوهر را نمی دانند می توان با قیمت اندک آن را از ایشان خرید .

عقل و ایمان را از این طفلانِ گول / می خرد با مُلکِ دنیا دیوِ غول


شیطان فریفتار به وسیلۀ متاع دنیا ، عقل و ایمان را از این کودکانِ ابله می خرد .

آنچنان زینت دهد مُردار را / که خَرَد ز ایشان دو صد گُلزار را


مُردار را چنان می آراید . یعنی شیطان دنیا را که به منزلۀ مُردار است چنان زینت می بخشد که به ازای آن گلستان های فراوانی را ار آنان می خَرد . یعنی با دادنِ دنیا به دنیاپرستان ، صفای روحانی و بهشت باطنی را از آنان می گیرد . [ در قسمتی از آیه 43 سورۀ انعام آمده است « … و شیطان اعمالِ بدِ ایشان را در نظرشان بیاراست … » ]

آنچنان مهتاب بنماید به سِحر / کز خَسان صد کیسه بِرباید به سِحر


مهتاب را با جادو چنان نشان می دهد که از دست مردمان فرومایه صد کیسه می رباید . [ کار شیطان همانند ساحران است . ساحران چنان در قوۀ خیال شخص تصرف می کنند که نور ماه را به صورت کرباس نشان می دهند و آن را در برابر چشم مشتری متر می کنند و در ازای مبالغی بدو می فروشند . در حالی که پارچه ای در کار نیست و مشتری بیهوده کیسه های زر و سیم خود را به ساحران تحویل داده است . کار شیطان نیز همینطور است . دنیای هیچ و پوچ را به آدمیان چنان جذّاب می نماید که آنان حاضر می شودند سرمایه های دین و ایمان و صفای باطن خود را از دست بدهند تا به دنیا رسند . ]

انبیاشان تاجری آموختند / پیشِ ایشان شمعِ دین افروختند


پیامبران راه تجارت را به اطفال دنیا تعلیم داده اند و در برابر آنان شمع دین و ایمان روشن کرده اند .

دیو و غولِ ساحر از سِحر و نبرد / انبیا را در نظرشان زشت کرد


امّا شیطان و غولِ جادوگر بوسیلۀ جادو و عناد پیامبران را نظرشان زشت جلوه داده اند .

زشت گرداند به جادویی عدو / تا طلاق افتد میانِ جُفت و شُو


دشمن بوسیلۀ جادو ، زن و شوهر را در نظر یکدیگر بد جلوه می دهد تا میان زن و شوهر طلاق رُخ دهد . [ در بخشی از آیه 102 سورۀ بقره به ایجاد اختلاف و متارکه میان زوجین از طریق سِحر و ساحری اشارت رفاه است . ]

دیده هاشان را به سِحری دوختند / تا چنین جوهر به خَس بفروختند


شیاطین بوسیلۀ سِحر و جادو چشم دلِ اهل دنیا را بستند تا آنکه سرانجام چنین گوهر گرانقدری را  به چیزی حقیر و بی ارزش فروختند . یعنی صفای باطن و ایمان قلبی خود را که بسی گرانبهاست به حطام ناچیز دنیا فروختند . [ خَس = خاشاک ، خرده کاه ، در اینجا منظور چیزی حقیر و بی ارزش است . ]

این گهر از هر دو عالم برتر است / هین بخر زین طفلِ جاهل ، کو خر است


مولانا مجدداََ به ادامه حکایت بازمی گردد و می گوید : ابوبکر ضمن رفتن به سوی خانۀ صاحب بلال با خود گفت : این گوهر یعنی وجود شریف بلال از هر دو جهان ارزشمندتر است . حواست جمع باشد که این گوهر را از این کودک نادان ، یعنی صاحب بلال بخر ، زیرا که او همچون خر ، نادان است .

پیشِ خر ، خرمُهره و گوهر یکی ست / آن اِشَک را در دُر و دریا شکی ست


در نظر خر ، خرمُهره و گوهر یکسان است . اصولاََ آن خر در وجود مروارید و دریا شک دارد . یعنی نه دریا را می شناسد و نه مروارید . ( خَرمُهره = نوعی مهرۀ بزرگ سفید یا آبی که آنرا بر گردن خر و اسب و استر آویزند / اِشَک = به ترکی یعنی خر ، الاغ ) [ «خر» کنایه از آدمیان خر صفت و نادان و «خرمهره» کنایه از کسانی که صورتی زیبا و سیرتی زشت دارند و مراد از «گوهر» اهل معرفت است . و مراد از «دُر» عرفان و ایقان است . و مراد از «دریا» دریای حقیقت است . ]

منظور بیت : در نظر سطحی اندیشان نادان ، تفاوتی میان نیکان و بدان نیست .

مُنکرِ بحر است و گوهرهایِ او / کی بُوَد حیوان دُر و پیرایه جُو


او دریا و گوهرهای آن را انکار می کند . یعنی آدم خر صفت گوهرهای عرفان و ایقان دریای حقیقت را انکار می کند . حیوان چگونه ممکن است خواهان مروارید و زیور باشد ؟ یعنی آدم های خر صفت که فقط به آب و غذاهای اصطبل دنیا دل خوش کرده اند مگر ممکن است که به دریای حقیقت و گوهر گرانقدر ایمان و عرفان بیندیشند و خواهان آن شوند ؟

در سرِ حیوان خدا ننهاده است / کو بُوَد در بندِ لعل و دُرپَرست


خداوند در مغز حیوان چنین گرایشی را قرار نداده که در بندِ لعل باشد و خواهان مروارید گردد .

مر خران را هیچ دیدی گوشوار ؟ / گوش و هوشِ خر بُوَد در سبزه زار


آیا تا به حال دیده ای که خران گوشواره به گوش خود آویران کنند ؟ زیرا همۀ هوش و حواسِ خران متوجّه علفزار است . [ خر صفتان نیز محوِ چریدن در علفزار دنیا و نفسانیات اند . ]

اَحسَن التَّقویم در والتّین بخوان / که گرامی گوهر است ای دوست ، جان


آیه لَقَد خَلَقنَاالاِنسانَ فی اَحسَن التَّقویم را در سورۀ تین تلاوت کن . زیرا که ای رفیق ، جان ، گوهری است گرانبها . [ در آیه 4 سورۀ تین آمده است « براستی که آدمی را در نکوترین هنجار بیافریدیم » . مراد از «جان» روح لطیف الهی است که در آدمی دمیده شده است . ]

اَحسَن التَّقویم ، از عرش او فزون / اَحسَن التَّقویم ، از فکرت برون


جان انسانی که در نکوترین هنجار آفریده شده از نظر والایی حتّی از عرش هم بالاتر است و عظمت و رفعت او در اندیشه نمی گنجد .

گر بگویم قیمتِ این مُمتَنِع / من بسوزم ، هم بسوزد مُستَمِع


اگر من بخواهم قیمت این جان را که بس عالی و رفیع القدر است شرح دهم . هم من می سوزم و هم شنونده . یعنی وصف عظمت روح یزدانی انسان به قدری خطیر و دقیق است که نه من قادرم آن را بیان کنم و نه مستمع تابِ شنیدن آن را دارد . [ مُمتنِع = رفیع ، محال ]

لب ببند اینجا و ، خر این سو مَران / رفت این صدّیق سویِ آن خَران


پس حالا که به اینجا رسیدی خاموش شو و بدین مطلب مپرداز . خلاصه این صدّیق نزدِ آن خرصفتان رفت .

حلقۀ در زد ، چو در را بر گشود / رفت بی خود در سرایِ آن جهود


ابوبکر حلقۀ در را به صدا درآورد . چون افر در را باز کرد . ابوبکر بی خویش و بی اختیار به خانۀ او درآمد .

بی خود و سرمست و پُر آتش نشست / از دهانش بس کلامِ تلخ جَست


اابوبکر بی خویش و بی اختیار و آتشین نشست و سخنان تلخ و گزندۀ بسیار گفت .

کین وَلیُّ الله را جون می زنی ؟ / این چه حِقد است ؟ ای عَدُوِّ روشنی


گفت : آخر ای نورستیز ، یعنی ای کسی که با نور ایمان و معرفت عناد می ورزی . این دیگر چه کینه ای است که تو داری ؟ چرا این ولیِّ خدا را کتک می زنی .

گر تو را صِدقی است اندر دینِ خَود / ظلم بر صادق ، دلت چون می دهد ؟


اگر تو در دین و آیینِ خود که شِرک و بت پرستی است . صِدق و صفایی داری . چگونه دلت می آید که نسبت به این انسان راستین و صادق ستم روا داری ؟

ای تو در دینِ جهودی ماده ای / کین گمان داری تو بر شهزاده ای ؟


ای کسی که در آیین کافری ناصادقی . چرا در بارۀ شاهزاده ای چون بلال چنین گمانی می بری ؟ [ «ماده» مقابل «نر» کنایه از کسی که بر دین و آیین خود و مرام جوانمردی و فتوّت قرار ندارد . خواه زن باش و خواه مرد . ]

در همه ز آیینۀ کژسازِ خَود / منگر ای مردودِ نفرینِ ابد


ابوبکر افزود : ای ملعونِ ابدی خدا و خلق ، همه را در آینه وارونه نمای قلبِ خود مبین .

آنچه آن دَم از لبِ صدّیق جَست / گر بگویم ، گُم کنی تو پای و دست


اگر سخنانی را که آن لحظه از دهان صدّیق (ابوبکر) بیرون آمد به تو بگویم . دست و پایت را گم می کنی .

آن یَنابیعُ الحِکم همچون فُرات / از دهانِ او دوان ، از بی جِهات


چشمه ساران حکمت و فرزانگی مانند رود فُرات از عالَمِ لامکان سرازیر می شد و بر زبان او جاری می گشت . [ ینابیع الحِکم = چشمه های حکمت / فُرات = آب شیرین و گوارا ، در اینجا به معنی رود آمده است / بی جهات = عالم غیب و لامکان ]

همچو از سنگی که آبی شد روان / نه ز پهلو مایه دارد ، نه از میان


مانند آبی که از دل سنگی می تراود . آن آب از پهلو و میانۀ سنگ نشأت نمی گیرد . یعنی درست است که ظاهراََ چشمۀ آب از دلِ سنگی بیرون می آید . ولی مسلماََ مخزن آب ، آن سنگ نیست . بلکه در جای دیگر قرار دارد . همینطور گرچه سخنان حکیمانه بر لسان ابوبکر جاری می شد ولی آن سخنان از او نبود بلکه از معدن الهام ناشی می شد .

اِسپرِ خود کرده حقّ آن سنگ را / برگشاده آبِ مینا رنگ را


حق تعالی آن سنگ را سپرِ خود کرده است و آبِ آبی رنگ را از آن روان ساخته است .

همچنان کز چشمۀ چشمِ تو نور / او روان کرده ست بی بُخل و فُتور


همانطور که حضرت حق ، بی دریغ و بی هیچ سُستی ، نور بینایی را از چشمۀ چشمِ تو جاری ساخته است . [ فُتور = سستی ]

نه ز پیه آن مایه دارد ، نه ز پوست / روی پوشی کرد در ایجاد ، دوست


نور دیده نه از چربی چشم مایه می گیرد و نه از پوستِ آن . یعنی دیدن و اِبصار زاییدۀ ساختمان عنصری چشم نیست . بلکه از افعالِ لطیفۀ روح است . حضرت معشوق در پدید آوردن نور بینایی ، دستگاهِ ظاهری چشم را پردۀ آن کرده است . [ خداوند اندام چشم را که ابزار بینایی است و نه منشأ بینایی ، آفریده است تا ظاهربینان خیال کنند که دستگاه چشم ، منشأ دیدن و اِبصار است . و بدین وسیله منبع اصلی نور چشم که روح لطیف است در حجاب ساختمان ظاهری چشم مخفی مانده است . امّا روشن بینان نیک می دانند که «دیدن» پدیده ای فراحسّی است . بیت فوق ناظر است به فرمایش حضرت علی (ع) « از آفرینش انسان در شگفت شوید که او با پیهی بیند و با گوشتی گوید و با استخوانی شنود و از شکافی نَفَس کِشَد » ( نهج البلاغه فیض الاسلام ، حکمت شماره 7 ) ]

در خَلایِ گوش ، بادِ جاذبش / مُدرِکِ صِدقِ کلام و کاذبش


در فضای خالی گوش ، بادی جذب کننده قرار دارد که سخنان راست و دروغ را می شنود . [ ابن سینا می گوید : « در حفرۀ گوشِ میانی ، هوایی ساکن وجود دارد که چون موج صدا از طریق گوش بیرونی به گوش میانی می رسد . هوای ساکن آن را متموّج می کند و این تموّج ، اعصاب شنوایی را به تحریک وامی دارد و سپس این تحریک از طریق شبکه های عصبی به مغز می رسد . و بدین سان عمل شنوایی صورت می گیرد » ( طبیعیّات دانشنامه علایی ، ص 86 ) ]

آن چه باد است اندر آن خُرد استخوان ؟ / کو پذیرد حرف و صوتِ قصّه خوان


در آن استخوان کوچک ، چه بادی وجود دارد که حرف و صدای گوینده را می شنود ؟

استخوان و باد ، روپوش است و بس / در دو عالَم غیرِ یزدان نیست کس


استخوان و باد ، حجابی بیش نیست . اگر نیک بنگری خواهی دید که در دو جهان جز خدا کسی وجود ندارد . [ یعنی خداوند اندام گوش را که فقط ابزار شنیدن است و نه منشأ شنیدن به گونه ای آفریده که ظاهربینان خیال کنند که ساختمان گوش ، منشأ شنیدن است . در حالی که روشن بینان می دانند که شنیدن مانند دیدن ، پدیده ای فراحسّی است . ]

مستمع او ، قایل او ، بی احتجاب / زآنکه اَلاُذنان مِنَ الرَّأس ای مُثاب


آنکه بی حجاب و واسطه می شنود و می گوید حضرت حق است . زیرا ای به پاداش رسیده ، دو گوش هم جزو سَر است . ( مُثاب = پاداش یافته ) [ مصراع دوم قسمتی از حدیث « آب در دهان و بینی گرداندن سنّت است و دو گوش هم جزو سر محسوب گردد ( احادیث مثنوی ، ص 196 ) ]

گفت : رحمت گر همی آید بَر او / زر بده ، بِستانش ، ای اِکرام جُو


مولانا مجدداََ به ادامه حکایت بازمی گردد و می گوید : کافری که صاحب بلال بود به ابوبکر گفت : اگر دلت به حال بلال می سوزد . ای سخاوت منش ، همیان طلا بده و او را از من بخر . [ اِکرام خُو = کسی که صفت بخسندگی دارد ]

از مَنَش واخَر چو می سوزد دلت / بی مَوُونت حل نگردد مشکلت


حال که دلت به حال او می سوزد . او را از من بخر . بدان که بدون هزینه و پرداخت زر و سیم مشکلِ تو حل نخواهد شد . [ مَؤونت = خرج ، هزینه ]

گفت : صد خدمت کنم ، پانصر سُجود / بنده یی دارم نکو ، لکن جهود


ابوبکر چون سخن نیشدار آن کافر را شنید به وی گفت : صد نوع خدمت می کنم و به شکرانۀ این داد و ستد پانصد مرتبه در برابر حضرت حق سجده می کنم . من غلامی دارم بسیار زیبا ولی او مانند تو کافر است .

تن سپید و دل سیاه اَستَش ، بگیر / در عوض دِه تن سیاه و دل مُنیر


گر چه پوست تن او سفید است ولی دلش از انکدار کفر سیاه شده است . آن غلام را به تو می دهم و در عوض این غلام سیاه و روشن ضمیر (بلال) را به من بده .

پس فرستاد و بیآورد آن هُمام / بود اَلحَق سخت زیبا آن غلام


سپس ابوبکر کسی را فرستاد به منزل خویش ، و آن فرستاده رفت و غلام را آورد . آن غلام حقیقتاََ بسیار زیبا بود .

آنچنان که ماند حیران آن جهود / آن دلِ چون سنگش از جا رفت زود


غلام چنان زیبا و جذّاب بود که آن کافر (صاحب بلال) سخت دچار حیرت شد و دلِ سنگِ او فوراََ تکان خورد .

حالتِ صورت پرستان این بُوَد / سنگشان از صورتی مُومین بُوَد


ظاهرپرستان چنین حالی دارند . یعنی آنان مرعوب و مقهور صورت و قالب اند و به معنا توجهی ندارند . و لذا دلِ سنگ و سختشان از مشاهدۀ صورت و قالبی زیبا مانند موم نرم می شود .

باز کرد استیزه و راضی نشد / که برین افزون بده بی هیچ بُد


امّا آن کافر ناسازگاری و ناخرسندی اظهار کرد و گفت : باید علاوه بر دادن این غلام زیبا رُخسار مقداری پول نقد هم بدهی و اِلّا معامله فسخ می شود .

یک نصاب نقره هم بر وی فزود /  تا که راضی گشت حرصِ آن جهود


ابوبکر دویست دِرهم نیز اضافه پرداخت کرد تا آنکه حرص و طمع آن کافر ارضا شد . [ نصاب = در لغت به معنی اصل و ریشه و محلِ رجوع است ولی در اصطلاح شرعی مقدار مالی است که زکات بر آن واجب می شود . نقره دو نِصاب دارد که نِصابِ اوّلِ آن دویست دِرهم است . ]

شرح و تفسیر بخش قبل                     شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه وصیّت مصطفی به ابوبکر که مرا در خریدن بلال شریک کن

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر ششم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟