هدیه فرستادن بلقیس از شهر سبا سوی سلیمان | شرح و تفسیر

هدیه فرستادن بلقیس از شهر سبا سوی سلیمان | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

هدیه فرستادن بلقیس از شهر سبا سوی سلیمان | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر چهارم ابیات 563 تا 597

نام حکایت : حکایت آغاز خلافت عثمان و خطبه وی در بیان ناصح فعّال

بخش : 4 از 8 ( هدیه فرستادن بلقیس از شهر سبا سوی سلیمان )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت آغاز خلافت عثمان و خطبه وی در بیان ناصح فعّال

چون دورانِ زمامداری عثمان بن عفّان ( خلیفه سوم ) فرا رسید ، بر منبر فراز آمد و بر جای پیامبر (ص) نشست . آن منبر سه پلّه داشت . پلّۀ نخست ( بالاترین پلّه ) جایی بود که پیامبر (ص) به هنگامِ ایرادِ خطابه بر آن می نشست . پس از رحلت آن حضرت ، ابوبکر ( خلیفۀ اوّل ) بر پلّۀ دوم نشست و چون نوبت به عُمر ( خلیفۀ دوم ) رسید بر پلّۀ سوم نشست . امّا وقتی نوبت خلافت عثمان فرا آمد ، بر جایگاهِ پیامبر (ص) نشست . در این هنگام یکی از حضّارِ فضول در مجلس با لحنی اعتراض آمیز به او گفت : تو که از حیثِ مقام پایین تر از سَلَف …

متن کامل ” حکایت آغاز خلافت عثمان و خطبه وی در بیان ناصح فعّال ” را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات هدیه فرستادن بلقیس از شهر سبا سوی سلیمان

ابیات 563 الی 597

563) هدیۀ بلقیس چِل اَستر بُده ست / بارِ آنها جمله خِشتِ زَر بُده ست

564) چون به صحرای سلیمانی رسید / فرشِ آن را جمله زَرِّ پخته دید

565) بر سرِ زر تا چهل منزل براند / تا که زر را در نظر آبی نماند

566) بارها گفتند زر را وابریم / سویِ مَخزَن ، ما چه بیگار اندریم

567) عرصه یی کش خاک ، زرِّ دَهدَهی ست / زر به هدیه بردن آنجا ابلهی ست

568) ای ببرده عقل ، هَدیه تا اِله / عقل ، آنجا کمترست از خاکِ راه

569) چون کسادِ هدیه آنجا شد پدید / شرمساریشان همی واپس کشید

570) باز گفتند : ار کساد و ار رَوا  / چیست بر ما ؟ بنده فرمانیم ما

571) گر زر و گر خاک ، ما را بُردنی ست / امرِ فرمانده ، به جا آوردنی ست

572) گر بفرمایند که : واپس بَرید / هم به فرمان ، تحفه را بازآورید

573) خنده ش آمد چون سلیمان آن بدید / کز شما من کی طلب کردم ثَرید ؟

574) من نمی گویم مرا هدیه دهید / بلکه گفتم لایقِ هدیه شوید

575) که مرا از غیب ، نادر هدیه هاست / که بشر آن را نیارد نیز خواست

576) می پرستید اختری کو زَر کُنَد / رُو به او آرید کو اختر کند

577) می پرستید آفتابِ چرخ را / خوار کرده جانِ عالی نرخ را

578) آفتاب از امرِ حق طَبّاخِ ماست / ابلهی باشد که گوییم او خداست

579) آفتابت ، گر بگیرد چون کنی ؟ / آن سیاهی زُو تو چون بیرون کنی ؟

580) نه به درگاهِ خدا آری صُداع / که سیاهی را بِبَر ، واده شُعاع ؟

581) گر کُشندت نیم شب ، خورشید کو / تا بنالی ، یا امان خواهی از او ؟

582) حادثات اغلب به شب واقع شود / و آن زمان معبودِ تو غایب بُوَد

583) سویِ حق گر راستانه خَم شوی / وارَهی از اختران ، مَحرَم شوی

584) چون شوی مَحرَم ، گُشایم با تو لب / تا ببینی آفتابی نیم شب

585) جز روانِ پاک ، او را شَرق ، نَه / در طلوعش ، روز و شب را فرق ، نَه

586) روز ، آن باشد که او شارِق شود / شب ، نمانَد شب ، چو او بارِق شود

587) چون نمایَد ذرّه پیشِ آفتاب ؟ / همچنان است آفتاب اندر لُباب

588) آفتابی را که رُخشان می شود / دیده پیشش کُند و حیران می شود

589) همچو ذرّه بینی اش در نورِ عرش / پیشِ نورِ بی حدِ موفورِ عرش

590) خوار و مسکین بین او را بی قرار / دیده را قوّت شده از کردگار

591) کیمیایی که از او یک مأثَری / بر دُخان افتاد ، گشت آن اختری

592) نادر اِکسیری که از وَی نیم تاب / بر ظَلامی زد ، بِکردَش آفتاب

593) بوالعجب میناگری کز یک عمل / بست چندین خاصیّت را بر زُحَل

594) باقی اخترها و گوهرهایِ جان / هم برین مقیاس ، ای طالب بدان

595) دیدۀ حسّی زبونِ آفتاب / دیدۀ ربّانیی جُو و بیاب

596) تا زبون گردد به پیشِ آن نظر / شَعشَعاتِ آفتابِ با شَرَر

597) کآن نظر نوری و این ناری بُوَد / نار ، پیشِ نور ، بس تاری بُوَد

شرح و تفسیر هدیه فرستادن بلقیس از شهر سبا سوی سلیمان

حکایت حضرت سلیمان (ع) و ملکۀ سبا ( بلقیس ) در آیات 20 تا 45 سورۀ نَمل آمده است که توضیح آن در شرح بیت 3751 دفتر دوم آمده است . امّا در اینجا بر آن بخش از حکایت که به هدیه فرستادن بلقیس مربوط می شود تأکید شده است . قرآن کریم در آیه 35 سورۀ نَمل بطور کُلّی و سربسته می گوید که بلقیس ، هدیه ای به سوی سلیمان فرستاد امّا در بارۀ اینکه آن هدیه چه بود و شامل چه چیزهایی می شد حرفی نزده است . زیرا اسلوب تعلیمی و تربیتی قرآن کریم ، عدم ورود به جزئیات وقایع است . لیکن عده ای از مفسران به جزئیات آن هدیه پرداخته و نوع آن را معیّن کرده اند . و خلاصه در این موضوع آنقدر پیش رفته اند که مقصود حکایت و جنبه های عبرت آموز آن را بکُلّی از یاد برده اند و بیشتر ره افسانه زده اند تا تفسیر و شرح مقاصدِ قرآن کریم . عده ای از راویان و مفسران گفته اند که آن هدیه عبارت بوده از دو خشت طلا و نقره که همراه با صد غلام و کنیز که جامه های متحدالشکل بر تن داشتند فرستاده شده است . عده ای دیگر از این فراتر رفته و گفته اند آن خشت ها پانصد عدد بود که همراه با پانصد غلام و کنیز ارسال شده بود [ باز در بیان جزئیات نوشته اند که بلقیس برای امتحان سلیمان ، جامه های مردانه را بر تن کنیزان و جامه های زنانه را بر تنِ غلامان کرد و گوشواره هایی به گوشِ آنان آویخت و دستواره هایی بر دستشان کرد و یک گوهر نیز فرستاد تا سلیمان آن را سوراخ کند . سلیمان از عهده شناسایی زنان و مردان برآمد و گوهر را توسط مورچه ای سوراخ کرد . ] همینکه این خبر به سلیمان رسید به جِنّیانی که تحتِ فرمان داشت دستور داد آنقدر خشت های سیمین و زرین فراهم آرند که بتوان با آن چندین فرسخ راه را مفروش کرد و حتّی در و دیوارهای شهر را نیز با آن مصالح زریّن و سیمین آذین بست . همینکه نمایندگان بلقیس به آن چند خشت وارد سرزمینِ سلیمان شدند خود را در شهری طلایی و افسانه ای یافتند و از شدّتِ شَرم و خجلت ، هدایای خود را پنهان کردند .

مولانا با استناد به این بخش از حکایت می گوید هر آنچه آدمی از مالِ دنیا و حتّی عقل و طاعت و عبادت و جمیعِ آثارِ وجودی خود به درگاهِ الهی می برد ، ناچیز و بی مقدار است . سلیمان در این حکایت کنایه از ولیِّ کاملی است که طالبِ قلبی مستعد و زدوده از غبارِ تعلّقات و آویزش های دنیوی است و در نگاهِ بلند او زر و سیمِ دنیوی از خاک نیز بی ارزش تر است و بلقیس کنایه از آن طالبی است که عزم دارد سالکِ طریق حق شود . امّا تعلّقاتِ دنیوی مانع از حرکتِ وی می شود و در نتیجه به همّتِ آن ولیِّ صاحب تصرّف ، دل از متعلّقاتِ خود بر می کند و در ذیلِ عنایت او به جمع سالکان طریقت می پیوندد .

ابن عربی در فصّ سلیمانی می گوید بلقیس وقتی نامۀ سلیمان را گشود و بر مضمونِ آن اطلاع یافت بر حسبِ باطن ایمان آورد . چرا که سرمایه ایمان به انبیاء تناسب روحی است نه مشاهدۀ معجزات و خوارق عادات ( نقد النصوص ، ص 219 ) .

هدیۀ بلقیس چِل اَستر بُده ست / بارِ آنها جمله خِشتِ زَر بُده ست


هدایایی که بلقیس برای سلیمان فرستاد عبارت بود از چهل قاطر که بارِ آنها تماماََ خشت های طلا بود .

چون به صحرای سلیمانی رسید / فرشِ آن را جمله زَرِّ پخته دید


همینکه هدیه آورندگانِ بلقیس وارد قلمرو سلیمان شدند ، دیدند که آن سرزمین با طلای خالص مفروش شده است .

بر سرِ زر تا چهل منزل براند / تا که زر را در نظر آبی نماند


فرستادگانِ بلقیس ، چهل منزل روی طلاهای خالص راه رفتند . بطوریکه طلا در نظرشان ، چیز حقیری آمد .

بارها گفتند زر را وابریم / سویِ مَخزَن ، ما چه بیگار اَندریم


آن فرستادگان وقتی این وضع را دیدند چند بار به یکدیگر گفتند : بهتر است تا آبرویمان نرفته است هر چه زودتر طلاهای اهدایی بلقیس را به گنجخانۀ او باز گردانیم . ما چرا کارِ بیهوده انجام دهیم ؟ ( بیگار اَندریم = در حال انجام کار بیهوده ای هستیم ) [ مصراع دوم را تعجبی می توان معنی کرد . یعنی عجب کار بیهوده ای می کنیم ! ]

عرصه یی کش خاک ، زرِّ دَهدَهی ست / زر به هدیه بردن آنجا ابلهی ست


زیرا طلا هدیه بُردن به سرزمینی که خاکش طلای ناب و خالص است . واقعاََ حماقت است . [ دِهدَهی = زر و سیمِ خالص و تمام عیار ]

ای ببرده عقل ، هَدیه تا اِله / عقل ، آنجا کمترست از خاکِ راه


ای کسی که عقلت را به بارگاهِ الهی هدیه بُرده ای بدان که عقل در آن بارگاه ، از خاک هم بی ارزش تر است . [ پس ای صاحب عقلِ جزیی به عقلِ خود مغرور مشو . زیرا عقلِ جزیی در پیشگاهِ حقیقت ، فروترین بضاعت بشمار آید و بدان وسیله حقیقت شهود نشود . ]

چون کسادِ هدیه آنجا شد پدید / شرمساریشان همی واپس کشید


همینکه فرستادگانِ بلقیس به کم ارزش بودن و بی رونق بودن هدیّۀ خود واقف شدند . خجالت و شرمساری سبب شد که از رفتن باز مانند .

باز گفتند : ار کساد و ار رَوا  / چیست بر ما ؟ بنده فرمانیم ما


آنها دوباره دورِ هم جمع شدند و به گفتگو پرداختند و گفتند : هدیه ای که با خود داریم خواه بی ارزش باشد و یا با ارزش به ما چه ربطی دارد ؟ یعنی هیچ ربطی به ما ندارد زیرا ما مطیعِ فرمانیم . [ ما مأمور هستیم و معذور و در این میان گناه و تقصیری نداریم . ]

گر زر و گر خاک ، ما را بُردنی ست / امرِ فرمانده ، به جا آوردنی ست


فرستادگانِ بلقیس دئباره با خود گفتند : این هدیه چه طلا باشد و چه خاک ، اگر بر عهدۀ ماست که آن را ببریم پس باید فرمانِ امیرِ خود را انجام دهیم .

گر بفرمایند که : واپس بَرید / هم به فرمان ، تحفه را بازآورید


اگر هم دستور دهند که این هدیه را به هدیه دهندگانش باز گردانید . طبق فرمان عمل می کنیم و آن تحفه را باز می گردانیم .

خنده ش آمد چون سلیمان آن بدید / کز شما من کی طلب کردم ثَرید ؟


وقتی که فرستادگانِ بلقیس هدایای او را نزدِ سلیمان بردند . او به محضِ دیدن آن هدایا ، خنده اش گرفت و به آنها گفت : من کی از شما هدایای ناقابل خواسته ام ؟ یعنی نخواسته ام . [ ثَرید = پاره های نان که در آب گوشت می ریزند ، ترید ، تلیت ، در اینجا کنایه از شی ء بی ارزش است ]

من نمی گویم مرا هدیه دهید / بلکه گفتم لایقِ هدیه شوید


من به شما نمی گویم که به من هدیه دهید بلکه به شما می گویم که لایقِ هدیه گرفتن بشوید .

که مرا از غیب ، نادر هدیه هاست / که بشر آن را نیارد نیز خواست


سلیمان گفت : برای من از عالَمِ غیب ، هدایای بی نظیر و کمیابی می رسد بطوریکه هیچ بشری قادر نیست چنین هدایایی طلب کند و یا بدست آورد . [ منظور از این هدایا ، عِلمِ لَدنّی و حقایق ربّانی است . ]

می پرستید اختری کو زَر کُنَد / رُو به او آرید کو اختر کند


ای قوم ، شما آفتاب و ستارگانی را می پرستید که بر اثرِ تابشِ نورِ آنها ، سنگ های معادن به گوهر و زر تبدیل می شود . در حالیکه باید به خدایی توجّه کنید که آن آفتاب و ستارگان را آفریده است . [ به شرح بیت 2592 دفتر اوّل رجوع شود ]

می پرستید آفتابِ چرخ را / خوار کرده جانِ عالی نرخ را


شما خورشید آسمان را می پرستید در حالی که جانِ بلند مرتبۀ خود را حقیر می شمرید . [ مصراع اوّل اشاره است به آیه 24 سورۀ نَمل « یافتم ایشان را قومی که خورشید می پرستیدند نه خدای یگانه را . بدینسان شیطان ، اعمالِ بَدِ ایشان را در نظرشان بیآراست و از راهِ راست بازشان داشت . پس انان هدایت نشوند » . پرستش خورشید در میانِ اقوام باستان رایج بود . چرا که خورشید را منبعِ روشنی و منبعِ لایزالِ گرمی و حرارت و موجبِ رویش گیاهان و اشجار می دانستند از اینرو قومِ سبا نیز که در عربستان جنوبی سُکنی داشتند به پرستش خورشید عقیده داشتند . چنانکه قبل از زرتشت در میانِ آریایی ها مرسوم بود . ]

آفتاب از امرِ حق طَبّاخِ ماست / ابلهی باشد که گوییم او خداست


خورشید ، به امرِ حضرتِ حق به ما خدمت می کند و گرما می بخشد و این واقعاََ حماقت است که بگوییم ، خورشید همان خداست و باید عبادتش کنیم .

آفتابت ، گر بگیرد چون کنی ؟ / آن سیاهی زُو تو چون بیرون کنی ؟


برای مثال ، هر گاه خورشید دچارِ گرفتگی و کسوف شود چه می کنی ؟ و چگونه لکۀ سیاه ( سایۀ ماه ) را که بر روی خورشید افتاده بر طرف می کنی ؟

نه به درگاهِ خدا آری صُداع / که سیاهی را بِبَر ، واده شُعاع ؟


آیا در اسن صورت رو به درگاه الهی نمی آورید و دردمندانه نمی گویید خدایا این سیاهی را از روی خورشید برطرف کن و دوباره آن را درخشان فرما . ( صُداع = دردسر ، درد / آری صُداع = اظهار درد می کنی ) [ اشاره به نماز آیات است که معمولاََ به هنگام گرفتن خورشید و ماه و وقوع زلزله و رعد و برق اقامه می شود .

در روزگاران قدیم ، سنّتی در میان عامه مردم رایج بود که به هنگام گرفتن خورشید و ماه بر طاس و طشت می نواختند و عقیده داشتند که بدین وسیله می توان کسوف و خسوف را برطرف کرد . این عمل را در ادبیات فارسی « پَنگان زدن » گویند . ]

گر کُشندت نیم شب ، خورشید کو / تا بنالی ، یا امان خواهی از او ؟


اگر نیمه شب ، کسی به قصدِ کُشتنِ تو بیاید . خورشید کجاست که پیشِ او ناله کنی و یا امان بخواهی ؟

حادثات اغلب به شب واقع شود / و آن زمان معبودِ تو غایب بُوَد


معمولاََ حوادث در هنگامِ شب رُخ می دهد و در آن وقت ، معبودِ تو حضور ندارد . [ تو که خورشید را معبودِ خود ساخته ای ، کاری عاقلانه نکرده ای . چرا که معبودِ تو گاهی طالع می شود و زمانی آفل . یعنی گاهی پیشِ تو حاضر است و زمانی غایب . ]

سویِ حق گر راستانه خَم شوی / وارَهی از اختران ، مَحرَم شوی


اگر با اخلاصِ تمام در برابرِ حضرت حق تعظیم کنی از پرستش ستارگان رهایی خواهی یافت و مَحرَمِ درگاه الهی خواهی شد . [ عبادت خدا سبب می شود که تو از بندگی مخلوقات او رهایی پیدا کنی . چنانکه ستاره پرستان ، سرنوشتِ خود را در دستِ ستارگان می دانستند . در حالی که نجوم و کواکب ، خود مخلوقِ خالقِ حقیقی هستند . ]

چون شوی مَحرَم ، گُشایم با تو لب / تا ببینی آفتابی نیم شب


هر گاه مَحرَمِ درگاه الهی شوی با تو بی پرده سخن خواهم گفت . تا حتّی در نیمۀ شب ، آفتاب را مشاهده کنی . [ اگر قابلیّت آن را پیدا کنی که کلامِ شمسِ حقیقت را دریابی . من نیز اسرار و علومِ ربّانی را برای تو بازگو می کنم تا در تاریکی دنیا و ظلمتِ بشریّت ، آفتابِ حقیقت را آشکارا ببینی . ]

جز روانِ پاک ، او را شَرق ، نَه / در طلوعش ، روز و شب را فرق ، نَه


شمسِ حقیقت ، محلِ طلوعی جز روحِ پاکِ انسانِ عارف ندارد و برای طلوعِ آن شمس ، روز و شب فرقی ندارد . [ حضرت حق ، شمسِ طالعی است که همواره در حالِ تجلّی است و تجلّی او مقیّد به زمان خاصی نیست . البته منظور از این تجلّی ، تجلّی شهودی است نه تجلّی وجودی . چرا که حضرت حق بر همگان به یکسان تجلّی وجودی دارد . امّا این تجلّی ، تنها به شهودِ صاحبدلان در می آید . از اینرو بدان تجلّی شهودی گویند ( مقتبس از شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر چهارم ، ص 24 ) ]

روز ، آن باشد که او شارِق شود / شب ، نمانَد شب ، چو او بارِق شود


روز وقتی فرا می رسد که خورشید طلوع کند و چون خورشید بدرخشد . شب ، دیگر شب نمی ماند بلکه زایل می شود و روز فرا می رسد . [ شارق = طلوع کننده ، آفتاب در هنگامِ طلوع / بارق = درخشان ، تابان ]

چون نمایَد ذرّه پیشِ آفتاب ؟ / همچنان است آفتاب اندر لُباب


ذرّه در مقابلِ آفتاب چیست ؟ همانطور که ذرّه در برابرِ آفتاب ، حقیر و بی مقدار است . این آفتابِ عالمتاب نیز نسبت به عقل و یا صاحبِ عقل ، حقیر و ناچیز است . [ لُباب = برگزیده و خالص هر چیز ، مغز چیزی مانندِ گردو و بادام ]

آفتابی را که رُخشان می شود / دیده پیشش کُند و حیران می شود


آفتابی که می درخشد و دنیا را روشن و منوّر می سازد همۀ چشم ها در برابرِ انوارش خیره و حیران می مانَد . [ رُخشان = روشن ، تابان ، رَخشان ]

همچو ذرّه بینی اش در نورِ عرش / پیشِ نورِ بی حدِ موفورِ عرش


همین آفتابِ با عظمت را در برابرِ نورِ بیکران و بی انتهای عرش ، به صورتِ یک ذرّه بیمقدار خواهی دید . [ مَوفُور = فراوان ]

خوار و مسکین بین او را بی قرار / دیده را قوّت شده از کردگار


همینکه چشمِ دلِ تو از منبعِ لایزالِ الهی نیرو بگیرد . آفتابِ عالمتاب را حقیر و ناچیز و ناپایدار خواهی دید . [ بینشِ عارفانه ، دیدگاهِ انسان را ارتقاء می بخشد . بطوریکه مظاهرِ دنیوی که همگان را سیفته و مجنونِ خود می سازد برای عارف مشربان پشیزی نمی ارزد . آیات مبارک قرآنی در حقیر دانستن حیات منهایِ معنویت ناظر بر همین بینش است . ]

کیمیایی که از او یک مأثَری / بر دُخان افتاد ، گشت آن اختری


حضرت حق در مَثَل مانندِ کیمیاگری است که چون تأثیری بر دود نهاد ، در ماهیّت آن تصرّف کرد و از آن دود ، ستاره ای پدید آورد . ( مَأثر = اثر ، نشان / کیمیایی = با یای نسبت به معنی کیمیاگر ، در مثنوی به خداوند اطلاقِ کیمیاگر شده از آن جهت که حضرت حق صانع و خلاقی حاذق است ) [ این بیت از آیه 11 سورۀ فصّلت الهام یافته است « آنگاه خداوند ، ارادۀ آفرینش آسمان کرد . در حالی که آسمان به صورت دود بود … » بر اساسِ تحقیقاتِ نجومی اخیر ، ستارگان و سیارات در آغاز به صورت گازها و بخارهای متراکم بودند که بر اثر نیروی کشش موجود میانِ ذرّات الزاماََ به صورت کروی درآمده اند ( مبانی نجوم ، ص 9 و ستارگان و سپهرنوردی ، ص 15 ) مولانا می گوید : این دُخان ( یا همان گازهای متراکم ) با مشیّتِ الهی به صورتِ نجوم و کواکب درآمد . ]

نادر اِکسیری که از وَی نیم تاب / بر ظَلامی زد ، بِکردَش آفتاب


حضرت حق واقعاََ اِکسیری عجیب و بی همتاست که چون نیمۀ پرتوی از او بر تاریکی ( دود ) افتاد ، آن را به خورشید مبدّل کرد . [ اِکسیر = شرح بیت 695 دفتر دوم / ظَلام = تاریکی ]

بوالعجب میناگری کز یک عمل / بست چندین خاصیّت را بر زُحَل


حضرت حق ، کیمیاگر عجیبی است زیرا که با یک کار ( با یک پرتو ) چندین خاصیّت به ستارۀ زُحَل داده است . [ زُحَل = شرح بیت 174دفتر دوم / میناگری = مینا کاری ، مینا به معنی آبگینه است و مینا گر کسی است که روی آبگینه و یا ظروفِ طلایی و نقره ای را با لاجورد و یا لعابِ آبی رنگ نقاشی و تزیین می کند ، در این بیت به معنی کیمیاگر است ]

باقی اخترها و گوهرهایِ جان / هم برین مقیاس ، ای طالب بدان


ای طالبِ حقیقت ، سایر ستارگان و گوهرهای روح را بر همین قیاس بشناس . [ همانطور که حضرت حق ، خواصّی نورانی در ستارگان آسمان نهاده ، در گوهرِ روح نیز خواصّی نورانی قرار داده است . ]

دیدۀ حسّی زبونِ آفتاب / دیدۀ ربّانیی جُو و بیاب


چشمِ حسّی در برابرِ نورِ آفتاب ، عاجز و بی تاب است . زیرا با چشمِ ظاهری نمی توان به انوارِ خورشید نظر کرد . پس باید به دنبال یافتن چشمِ الهی باشی . [ تا وقتی که دیدگاهِ عرفانی پیدا نکرده باشی هر پدیدۀ طبیعی مانندِ ماه و خورشید و ستارگان را بزرگ محسوب می داری بطوریکه ممکن است آنها را در حدِّ ربوبی و الهی بالا ببری . امّا همینکه دیدگاهی والا یابی همۀ عظمت ها در مقابلِ دیدگانت حقیر و خوار می آید . ]

تا زبون گردد به پیشِ آن نظر / شَعشَعاتِ آفتابِ با شَرَر


وقتی که دیدگاهِ الهی پیدا کنی ، خورشید با همۀ انوار و شراره هایش در نگاه تو حقیر و بی مقدار آید . [ شَعشَعات = جمع شَعشَعه به معنی پراکنده شدن نور / شَرَر = پارۀ آتش که به هوا پَرَد ]

کآن نظر نوری و این ناری بُوَد / نار ، پیشِ نور ، بس تاری بُوَد


زیرا دیدگاه الهی ، نورانی است و ماهیّتِ آفتاب ، آتشین . و مسلماََ آتش در مقابلِ نور ، بسیار تاریک و حقیر است .

شرح و تفسیر بخش قبل                    شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه هدیه فرستادن بلقیس از شهر سبا سوی سلیمان

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر چهارم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟