محمّد خوارزمشاه و حمله به سبزوار شیعه نشین | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
محمّد خوارزمشاه و حمله به سبزوار شیعه نشین| شرح و تفسیر
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر پنجم ابیات 845 تا 907
نام حکایت : حکایت محبوس شدن آهو در آخور خَران و طعنۀ آن خَران
بخش : 2 از 9 ( محمّد خوارزمشاه و حمله به سبزوار شیعه نشین )
خلاصه حکایت محبوس شدن آهو در آخور خَران و طعنۀ آن خَران
صیّادی آهویی شکار کرد و به طویله گاوان و خَرانِ خود انداخت . وقتی که جلو آنها کاه ریخت آن زبان بسته ها با اشتهای عجیبی شروع به خوردن کردند . امّا آن آهو هراسان از این سو بدان سو می دوید و اصلاََ لب به کاه نمی زد . وقتی گاوان و خران دیدند که او از غذای آنان نمی خورد مسخره اش کردند و هر یک سخنی طنز آلود نثارش نمود . آهو گفت : این کاه ، ارزانی خودتان باد . من پیش از آنکه گرفتارِ این طویله شوم در کنارِ جویبارانِ زلال و گلزارانِ مصفّا می خرامیدم . یکی از خران سخره کنان بدو گفت : دیگر بس است اینقدر …
متن کامل ” حکایت محبوس شدن آهو در آخور خَران و طعنۀ آن خَران “ را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
متن کامل ابیات محمّد خوارزمشاه و حمله به سبزوار شیعه نشین
ابیات 845 الی 907
845) شد محمّد اَلپ اُلُغ خوارزمشاه / در قِتالِ سبزوارِ پُرپناه
846) تنگشان آورد لشکرهایِ او / اِسپَهَش افتاد در قتلِ عَدُو
847) سَجده آوردند پیشش کالامان / حلقه مان در گوش کُن ، وابخش جان
848) هر خِراج و صلّتی که بایدت / آن ز ما هر موسمی افزایدت
849) جانِ مان آنِ تو است ای شیرخُو / پیشِ ما چندی امانت باش گو
850) گفت : نَرهانید از من جانِ خویش / تا نیاریدم ابوبکری به پیش
851) تا مرا بوبکر نام از شهرتان / هدیه نآرید ، ای رمیده اُمّتان
852) بِدرَوَم تان همچو کِشت ای قومِ دون / نه خِراج اِستانم و نه هم فسون
853) بس جَوالِ زر کشیدندش به راه / کز چنین شهری ابوبکری مخواه
854) کی بُوَد بوبکر اندر سبزوار ؟ / یا کلوخ خشک اندر جویبار ؟
855) رُو بتابید از زر و گفت : ای مُغان / تا نیاریدم ابوبکر ارمغان
856) هیچ سودی نیست ، کودک نیستم / تا به زرّ و سیم حَیران بیستم
857) تا نیآری سجده ، نَرهی ای زبون / گر بپیمایی تو مسجد را به کون
858) مُنهیّان انگیختند از چپّ و راست / کاندرین ویرانه بوبکری کجاست
859) بعدِ سه روز و سه شب که اشتافتند / یک ابوبکری ، نزاری ، یافتند
860) رهگذر بود و بمانده از مرض / در یکی گوشۀ خرابه پُر حَرَض
861) خفته بود او در یکی کُنجی خراب / چون بدیدندش ، بگفتندش : شتاب
862) خیز ، که سلطان تو را طالب شده ست / کز تو خواهد شهرِ ما از قتل رَست
863) گفت : اگر پایم بُدی یا مَقدَمی / خود ، به راهِ خود به مقصد رفتمی
864) اندرین دشمن کده کی ماندمی ؟ / سویِ شهرِ دوستان می راندمی
865) تختۀ مُرده کشان بفراشتند / و آن ابوبکرِ مرا برداشتند
866) سویِ خوارزمشاه ، حَمّالان کشان / می کشیدندش که تا بیند نشان
867) سبزوار است این جهان و مردِ حق / اندرین جا ضایع ست و ممتَحَق
868) هست خوارزمشاه یزدانِ خلیل / دل همی خواند از این قومِ رَذیل
869) گفت : لایَنظُر اِلی تَصویرِکُم / فَابتَغُوا ذَالقَلبِ فی تَدبیرِکُم
870) من ز صاحبدل کنم در تو نظر / نی به نقشِ سَجده و ایثارِ زر
871) تو دلِ خود را چو دل پنداشتی / جُست و جُویِ اهلِ دل بگذاشتی
872) دل که گر هفصد چون این هفت آسمان / اندرو آید ، شود یاوه و نهان
873) این چنین دل ریزه ها را دل مگو / سبزوار اندر ابوبکری مجو
874) صاحبِ دل آینۀ شش رُو شود / حق ازو در شش جهت ناظر بود
875) هر که اندر شش جهت دارد مَقَر / نکندش بی واسطۀ او ، حق نظر
876) گر کند رد ، از برای او کند / ور قبول آرد ، همو باشد سَنَد
877) بی ازو ندهد کسی را حق نَوال / شَمّه یی گفتم من از صاحب وصال
878) موهبت را بر کفِ دستش نهد / وز کفَش آن را به مرحومان دهد
879) با کفَش دریای کُل را اتّصال / هست بی چون و چگونه و بر کمال
880) اِتّصالی که نگنجد در کلام / گفتنش تکلیف باشد ، وَالسَّلام
881) صد جَوالِ زَر بیاری ای غَنی / حق بگوید دل بیار ای مُنحَنی
882) گر ز تو راضی ست دل ، من راضی ام / ور ز تو مُعرِض بُوَد ، اِعراضی ام
883) ننگرم در تو ، در آن دل بنگرم / تحفه او را آر ، ای جان بر دَرَم
884) با تو او چون ست ؟ هستم من چنان / زیرِ پایِ مادران باشد جِنان
885) مادر و بابا و اصلِ خلق ، اوست / ای خُنُک آن کس که دانَد دل ز پوست
886) تو بگویی : نَک دل آوردم به تو / گویدت : پُّر است از این دل ها قُتُو
887) آن دلی آور که قطبِ عالَم است / جانِ جانِ جانِ جانِ عالَم اوست
888) از برایِ آن دلِ پُر نور و بِر / هست آن سلطانِ دل ها منتظر
889) تو بگردی روزها در سبزوار / آنچنان دل را نیابی ز اعتبار
890) پس دلِ پژمُردۀ پوسیده جان / بر سرِ تخته نهی ، آن سو کشان
891) که دل آوردم تو را ای شهریار / به ازین ، دل نَبوَد اندر سبزوار
892) گویدت : این گورخانه ست ای جَری / که لِ مُرده بدینجا آوری ؟
893) رَو بیاور آن دلی کو شاه خُوست / که امانِ سبزوار کون از اوست
894) گویی: آن دل زین جهان پنهان بُوَد / ز آنکه ظلمت با ضیا ضدّان بُوَد
895) دشمنیِّ آن دل از روزِ اَلَست / سبزوار طبع را میراثی است
896) ز آنکه او بازست و ، دنیا شهرِ زاغ / دیدنِ ناجنس بر ناجنس داغ
897) ور کند نرمی ، نفاقی می کند / ز استمالت اِرتفاقی می کند
898) می کند ، آری ، نه از بهرِ نیاز / تا که ناصح کم کند نُصحِ دراز
899) ز آنکه این زاغِ خَسِ مُردارجُو / صد هزاران مکر دارد تُو به تُو
900) گر پذیرد آن نفاقش را ، رهید / شد نفاقش عینِ صدقِ مُستفید
901) ز آنکه آن صاحبدلِ با کرّ و فَر / هست در بازارِ ما معیوب خَر
902) صاحبِ دل جُو اگر بی جان نه ای / جنسِ دل شو گر ضدِ سلطان نه ای
903) آنکه زرقِ او خوش آید مر تو را / آن ولیِّ توست ، نه خاصِ خدا
904) هر که او بر خُو و بر طبعِ تو زیست / پیشِ طبعِ تو ولیّ است و نبی ست
905) رَو هوا بگذار ، تا بویت شود / و آن مشامِ خوش عَبرجُویت شود
906) از هوا رانی دماغت فاسد است / مُشک و عَنبر پیشِ مغزت کاسد است
907) حد ندارد این سخن و آهویِ ما / می گُریزد اندر آخُر جا به جا
شرح و تفسیر محمّد خوارزمشاه و حمله به سبزوار شیعه نشین
- بیت 845
- بیت 846
- بیت 847
- بیت 848
- بیت 849
- بیت 850
- بیت 851
- بیت 852
- بیت 853
- بیت 854
- بیت 855
- بیت 856
- بیت 857
- بیت 858
- بیت 859
- بیت 860
- بیت 861
- بیت 862
- بیت 863
- بیت 864
- بیت 865
- بیت 866
- بیت 867
- بیت 868
- بیت 869
- بیت 870
- بیت 871
- بیت 872
- بیت 873
- بیت 874
- بیت 875
- بیت 876
- بیت 877
- بیت 878
- بیت 879
- بیت 880
- بیت 881
- بیت 882
- بیت 883
- بیت 884
- بیت 885
- بیت 886
- بیت 887
- بیت 888
- بیت 889
- بیت 890
- بیت 891
- بیت 892
- بیت 893
- بیت 894
- بیت 895
- بیت 896
- بیت 897
- بیت 898
- بیت 899
- بیت 900
- بیت 901
- بیت 902
- بیت 903
- بیت 904
- بیت 905
- بیت 906
- بیت 907
شد محمّد اَلپ اُلُغ خوارزمشاه / در قِتالِ سبزوارِ پُرپناه
سلطان دلیر و بزرگ یعنی محمّد خوارزمشاه به جنگ مردمِ شبزوار رفت و این شهر پناهگاههای بسیار داشت . [ اَلپ اُلُغ = دلیر و بزرگ ]
تنگشان آورد لشکرهایِ او / اِسپَهَش افتاد در قتلِ عَدُو
اشکریانش ، مردمِ سبزوار را در تنگنا قرار دادند . و سپاهیان سلطان محمّد خوارزمشاه به قتل عامِ دشمنان خود ( مردم سبزوار ) پرداختند .
سَجده آوردند پیشش کالامان / حلقه مان در گوش کُن ، وابخش جان
مردم مظلوم سبزوار در برابر خوارزمشاه سجده کردند و امان خواستند و گفتند : ما را امان ده تا غلامِ حلقه به گوش تو شویم .
هر خِراج و صلّتی که بایدت / آن ز ما هر موسمی افزایدت
هر مقدار مالیات و هدایایی که در هر فصلی از ما بخواهی . بیش از آنچه توقع داری به تو تقدیم می کنیم . [ خِراج = محصول زمین ، هر آنچه حاکم از رعایا گیرد و گفته اند که خِراج آن چیزی است که از حاصل مزروعات گیرند . ( فرهنگ نفیسی ، ج 2 ، ص 1239 ) / صله = جایزه و هدیه ]
جانِ مان آنِ تو است ای شیرخُو / پیشِ ما چندی امانت باش گو
ای شیر صفت هر چند جانِ ما به تو تعلّق دارد . امّا لطف کن تا این جان چند صباحی نزدِ ما به امانت باشد . یعنی ما را نکش و امان بده .
گفت : نَرهانید از من جانِ خویش / تا نیاریدم ابوبکری به پیش
سلطان محمّد خوارزمشاه به مردم سبزوار گفت : مادام که شخصی به نامِ ابوبکر را نزدِ من نیاورید . از دست من جانِ سالم بدر نخواهید بُرو .
تا مرا بوبکر نام از شهرتان / هدیه نآرید ، ای رمیده اُمّتان
ای رمیدگان از حق ، تا از میانِ همشهریان خود شخصی به نامِ ابوبکر را به عنوان هدیه نزدِ من نیاورید . [ ادامه معنا در بیت بعد ]
بِدرَوَم تان همچو کِشت ای قومِ دون / نه خِراج اِستانم و نه هم فسون
ای فرومایگان شما را مانندِ کِشت و زرع درو خواهم کرد . نه از شما مالیات می ستانم و نه به سخنان یاوه شما گوش فرا می دهم .
بس جَوالِ زر کشیدندش به راه / کز چنین شهری ابوبکری مخواه
مردم سبزوار برای نجاتِ خویش کیسه های بسیاری از طلا برای خوارزمشاه هدیه بردند و به او گفتند : شاها این طلاها همه مالِ تو باشد . امّا از شهرِ ما شخصی به نامِ ابوبکر طلب مکن که گیر نمی آید .
کی بُوَد بوبکر اندر سبزوار ؟ / یا کلوخ خشک اندر جویبار ؟
چگونه ممکن است که در سبزوار شیعه نشین شخصی با نامِ ابوبکر پیدا شود ؟ مگر ممکن است که مثلاََ در جویبار کلوخی خشک پیدا کرد ؟
رُو بتابید از زر و گفت : ای مُغان / تا نیاریدم ابوبکر ارمغان
سلطان محمّد خوارزمشاه از زر و سیم مردم سبزوار رُخ برتافت و گفت : ای کافران مادام که شخصی به نامِ ابوبکر به عنوان هدیه نزدِ من نیاورید . [ ادامه معنا در بیت بعد ]
مُغان = جمع مُغ است . در فرهنگ های لغت مُغ را آتش پرست ، پیرو آیین زرتشت و موبد زرتشتی معنی کرده اند . امّا با تحقیق در تاریخ ادیان معلوم می شود که آیین مُغان پیش از زرتشت و حتّی قبل از آیین مزدیسنی ( مهر پرستی ) در میانِ بومیان غیر آریایی رواج داشته است . در فُرسِ قدیم مُغ را «مَگوش» و در اوستا ، «مَگاو» و در پهلوی ، «مَگوسیا» گفته اند . و این با کلمۀ «مَجوس» که در سورۀ حج آمده تطابق دارد . امّا غالبِ مفسران قرآن کریم «مَجوس» را به زرتشتی تفسیر کرده اند ( نه گفتار در تاریخ ادیان ، ص 186 ) . در مثنوی «مُغ» و «گبر» غالباََ معادل کافر بکار آمده است .
هیچ سودی نیست ، کودک نیستم / تا به زرّ و سیم حَیران بیستم
هیچ فایده ای ندارد . من که بچّه نیستم که گولِ زر و سیم شما را بخورم و مبهوت آن شوم [ بیستم = مخفّفِ بایستم ، توقف کنم / حیران بیستم = مبهوت بمانم ]
تا نیآری سجده ، نَرهی ای زبون / گر بپیمایی تو مسجد را به کون
ای فرومایه مادام که در برابر خدا سجده نکنی . امّا به جای آن سرتاسر مسجد را با نشیمنگاهِ خود بپیمایی باز رستگار نخواهی شد . [ مولانا این بیت را از زبان خوارزمشاه به طنز و تعریض گفته و منظورش کسانی هستند که وظیفۀ اصلی را انجام نمی دهند امّا در انجام کارهای فرعی و غیر لازم سنگ تمام می گذارند . ]
مُنهیّان انگیختند از چپّ و راست / کاندرین ویرانه بوبکری کجاست
مردم سبزوار از هر طرف خبرچینانی گماردند تا ببینند که در این شهرِ ویران شخصی با نامِ ابوبکر کجا پیدا می شود . [ مُنهی = خبرچین ، جاسوس ]
بعدِ سه روز و سه شب که اشتافتند / یک ابوبکری ، نزاری ، یافتند
پس از سه شبانه روز سعی و تلاش بالاخره شخصی ضعیف و مُردنی را به نامِ ابوبکر پیدا کردند .
رهگذر بود و بمانده از مرض / در یکی گوشۀ خرابه پُر حَرَض
وی مردی مسافر بود که بر اثرِ بیماری در شهرِ ویرانِ سبزوار توقف کرده بود . [ حَرَض = در اصل ذوب شدن و یا هلاک گشتن از اندوه و یا عشق است . ]
خفته بود او در یکی کُنجی خراب / چون بدیدندش ، بگفتندش : شتاب
آن مردِ ضعیف در گوشۀ ویرانه ای خوابیده بود و همینکه جستجو کنندگان او را دیدند گفتند : عجله کن .
خیز ، که سلطان تو را طالب شده ست / کز تو خواهد شهرِ ما از قتل رَست
بلند شو که شاه تو را خواسته است . زیرا که شهرِ ما با حضورِ تو در برابر شاه از قتل عام نجات خواهد یافت .
گفت : اگر پایم بُدی یا مَقدَمی / خود ، به راهِ خود به مقصد رفتمی
آن شخص گفت : اگر پایی داشتم و می توانستم راه بروم و خود بدون کمکِ دیگری می توانستم به موطنم بروم . ( مَقدَم = وارد شدن ، از سفر بازگشتن ) [ ادامه معنا در بیت بعد ]
اندرین دشمن کده کی ماندمی ؟ / سویِ شهرِ دوستان می راندمی
کی ممکن بود که در این شهر که پُر از دشمن است بمانم ؟ بلکه به جای ماندن در این شهر به سویِ دیارِ یاران حرکت می کردم .
تختۀ مُرده کشان بفراشتند / و آن ابوبکرِ مرا برداشتند
سبزواریان تابوتی آوردند و آن ابوبکر را که قادر به حرکت نبود داخل آن گذاشتند و سپس روی دستان خود بلند کردند و بُردند .
سویِ خوارزمشاه ، حَمّالان کشان / می کشیدندش که تا بیند نشان
حمل کنندگانِ تابوت ، او را بر دوشِ خود کشیده بودند و نزدِ خوارزمشاه می بُردند که او آن مرد را ببیند .
سبزوار است این جهان و مردِ حق / اندرین جا ضایع ست و ممتَحَق
مولانا از اینجا استنتاجِ حکایت را آغاز می کند و می گوید : این جهان به منزلۀ سبزوار است و مردانِ حق در این جهان ، تباه و قدرشان گُم و نامعلوم است . ( مُمتَحَق = نابود شده ، محو شده ، منظور اینکه انسان های والا در این دنیا مجهول القدرند ) [ اینکه بزرگانِ حق در هر عصری قدر و منزلتشان مخفی می ماند . حکایتِ مکررِ تاریخ است . ]
هست خوارزمشاه یزدانِ خلیل / دل همی خواند از این قومِ رَذیل
حضرت حق در مَثَل مانندِ خوارزمشاه است که از مردمانِ فرومایه دل طلب می کند . ( رَذیل = پست و فرومایه ) [ مناسب است با آیات 88 و 89 سورۀ شعرا « روزی که ( آدمی را ) نه دارایی سود دهد و نه فرزندان ، مگر آنکه قلبی سالم ( زدوده از غبار معصیت ) به نزد خدا آرد » ]
گفت : لایَنظُر اِلی تَصویرِکُم / فَابتَغُوا ذَالقَلبِ فی تَدبیرِکُم
پیامبر (ص) فرمود : حق تعالی به ظاهر شما نگاه نکند پس برای چاره جویی در کارِ خود صاحبدلی طلب کنید . ( اِبتَغُوا = طلب کنید ) [ اشاره است به حدیث « همانا خداوند ، ننگرد به صورت ها و دارایی شما بلکه نگرد به دل ها و رفتار شما » ( احادیث مثنوی ، ص 59 ) . مولانا در این بیت و ابیات بعدی این نکته را باز می کند که اگر آدمی خود دارای قلبی پاک و مصفّا نیست می تواند با معیّت صاحبدلی حقیقی راهِ پاکی و طهارتِ روحی را بیابد و خود اندک اندک بدان مرتبه برسد . زیرا انجام صوری طاعاتِ خالی از جوهر ولایت ، وافی به مقصود نتواند بود . چنانکه از پیامبر (ص) نقل شده است : « هر که بمیرد در حالیکه پیشوای برحقش را نشناخته باشد به مرگِ جاهلی مُرده است » ]
من ز صاحبدل کنم در تو نظر / نی به نقشِ سَجده و ایثارِ زر
خداوند فرماید : من به واسطۀ صاحبدل به تو می نگرم . و به صورتِ سجده و دادن طلایت نگاه نمی کنم . یعنی به ظاهرِ عبادت و انفاقت نگاه نمی کنم . و آن را معتبر نمی شناسم . [ حکیم سبزواری گوید : پس طلب کنید آن دلِ انسانِ کامل را … چرا که دلِ تو وسعت و عرشیّت پیدا نکند مگر به تبعیّت انسان کامل ( شرح اسرار ، ص 351 ) ]
تو دلِ خود را چو دل پنداشتی / جُست و جُویِ اهلِ دل بگذاشتی
امّا چون تو خود را صاحبدل انگاشته ای . جستجوی صاحبدلان را رها کرده ای . یعنی خیال می کنی به مقصود رسیده ای و مستغنی از ارشادِ کاملانی . در حالی که همچنان نیازمندِ ارشادِ اهلِ نظری .
دل که گر هفصد چون این هفت آسمان / اندرو آید ، شود یاوه و نهان
دلِ حقیقی آن دلی است که اگر هفتصد برابرِ این هفت آسمان به اندرونِ او درآید گُم و پوشیده شود . [ دانشمندان قدیم هفت آسمان را عبارت از قمر ، عُطارد ، زُهره ، شمس ، مریخ ، مشتری و زُحَل می دانستند ( رسایل اخوان الصفا ، ج 2 ، ص 26 ) . بابلیان تصوّر می کردند که هقت آسمان از هفت طبقۀ روی هم چیده شده تشکیل شده است و بعدها این پندار میانِ اقوامِ یونانی و سُریانی نیز راه یافت ( فرهنگ اصطلاحات نجومی ، ص 84 ) ]
این چنین دل ریزه ها را دل مگو / سبزوار اندر ابوبکری مجو
تو نباید این قلب های خُرد و کوچک را قلب بخوانی . چنانکه در سبزوار شیعی مذهب نباید توقع داشته باشی که فردی سنّی مذهب پیدا کنی .
صاحبِ دل آینۀ شش رُو شود / حق ازو در شش جهت ناظر بود
صاحبدل به منزلۀ آینه ای شش رویه است . و حضرت حق از هر شش جهت به آن نگاه می کند . [ منظور بیت : خداوند از هر طرف بر عارف تجلّی می کند و از طریق او بر سایر موجودات . ]
هر که اندر شش جهت دارد مَقَر / نکندش بی واسطۀ او ، حق نظر
هر کس که در شش جهت قرار بگیرد . حق تعالی بی هیچ واسطه ای به او بنگرد . [ حکیم سبزواری گوید : هر که و هر چه در جهات و حضرات ، منظورِ حق است به واسطۀ صاحبدل و انسان کامل است ( شرح اسرار ، ص 351 ) ]
گر کند رد ، از برای او کند / ور قبول آرد ، همو باشد سَنَد
اگر خداوند کسی را از درگاهِ خود طرد کند به خاطرِ انسانِ کامل طرد کرده است . و اگر کسی را مقبولِ درگاهِ خود سازد باز بواسطۀ انسان کامل است . [ سَنَد = تکیه گاه / همو باشد سند = او ( انسان کامل ) تکیه گاه و پشتوانه تأیید حق است ]
بی ازو ندهد کسی را حق نَوال / شَمّه یی گفتم من از صاحب وصال
خداوند بدونِ وجودِ انسان کامل به کسی عطایی نفرماید . من از عظمت انسان کامل که به حق واصل شده است اندکی برای تو گفتم . ( نَوال = عطا ، بهره ، نصیب / شَمّه = کم و اندک از هر چیز ، در اصل به معنی یک بار بوییدن است ] [ در این ابیات صریحاََ این موضوع مستفاد می شود که انبیاء و اولیاء واسطۀ مواهب و عطایای الهی به خلق اند . ]
موهبت را بر کفِ دستش نهد / وز کفَش آن را به مرحومان دهد
خداوند عطایای خود را در دست انسان کامل قرار می دهد و از دستِ او به افرادی که مشمولِ رحمت الهی قرار گرفته اند عطا می فرماید . یعنی انسان کامل واسطۀ فیض الهی است .
با کفَش دریای کُل را اتّصال / هست بی چون و چگونه و بر کمال
دریای بیکران الهی با دستِ روحِ انسان کامل پیوند دارد و این پیوند و اتّصال بی چون و چند و کامل است . [ نمی توان حقیقتِ آن اتّصال را بیان کرد . ]
اِتّصالی که نگنجد در کلام / گفتنش تکلیف باشد ، وَالسَّلام
اتّصالِ انسانِ کامل با حق ، اتّصالی است که در بیان نمی گنجد و بلکه تنها به خاطرِ انجامِ وظیفه شمّه ای از آن را بیان داشتم . والسّلام . [ مولانا در اینجا این مطلب را رها می کند و بازمی گردد به ادامه بیت 768 و می گوید : ]
صد جَوالِ زَر بیاری ای غَنی / حق بگوید دل بیار ای مُنحَنی
ای توانگر اگر فرضاََ صد کیسه طلا به درگاهِ حق ببری . آن حضرت فرماید : ای خمیده قامت ، یعنی ای که بظاهر نماز می خوانی و قیام و قعود می کنی ( شرح کبیر انقروی ، ج 12 ، ص 313 ) ، دلِ باصفا بیاور . ( منحنی = خمیده ) [ می توان «منحنی» را در اینجا کنایه از بیچاره و درمانده بگیریم . ]
گر ز تو راضی ست دل ، من راضی ام / ور ز تو مُعرِض بُوَد ، اِعراضی ام
باز حضرت حق به او فرماید : اگر صاحبدلان از تو راضی اند . من نیز از تو راضی ام . و اگر آنان از تو رُخ برتابند من نیز رُخ برتابم . [ مراد از «دل» در اینجا صاحبِ دل است زیرا راضی نبودن دل از خود وجهی ندارد . ]
ننگرم در تو ، در آن دل بنگرم / تحفه او را آر ، ای جان بر دَرَم
من به ظاهر تو نگاه نمی کنم بلکه به دلِ تو می نگرم . عزیزِ من بر درگاهِ من دلی باصفا به ارمغان آور .
با تو او چون ست ؟ هستم من چنان / زیرِ پایِ مادران باشد جِنان
او با تو هر گونه که باشد من نیز همانطورم . زیرا « بهشت زیرِ پای مادران است » ( جِنان = باغ ها ، بهشت ها ) [ مصراع دوم اشاره است به حدیث نبوی « بهشت زیر پای مادران است » ( احادیث مثنوی ، ص 157 )
مادر و بابا و اصلِ خلق ، اوست / ای خُنُک آن کس که دانَد دل ز پوست
مادر و پدر و اصلِ خلقت ، آن صاحبدل است . خوشا به حالِ کسی که حقیقتِ دل را از ظاهرِ آن بازشناسد .
تو بگویی : نَک دل آوردم به تو / گویدت : پُّر است از این دل ها قُتُو
تو به حضرت حق خواهی گفت : پروردگارا اینک برای تو دل آورده ام . و آن حضرت به تو فرماید : خانۀ این دنیا از این نوع دل ها آکنده است . [ بسیاری از شارحان «قُتُو» را نام شهری در ترکستان دانسته اند امّا در منابع جغرافیایی قدیم نامِ چنین شهری یافت نشد . رجوع شود به شرح بیت 1414 دفتر سوم . منظور مولانا از «قُتُو» در این بیت دنیا و عالمِ ظاهر است . یعنی دنیا پُر است از دل های فاقدِ معرفت . ]
آن دلی آور که قطبِ عالَم است / جانِ جانِ جانِ جانِ عالَم اوست
حضرت حق باز به او فرماید : دلی به بارگاهِ من بیاور که قطبِ جهان باشد . همان دلی که جانِ جانِ جانِ آدم است . [ یعنی برای من نه روح جمادی بیاور و نه روح نباتی و نه روح حیوانی ، بلکه برای من روحِ انسانی بیاورد ( شرح مثنوی ولی محمّد اکبرآبادی ، دفتر پنجم ، ص 49 ) . خلاصه اینکه دلی در درگاهِ الهی مقبول است که از گرد و غبار گناه و معصیت و حُبِّ جاه و مال عاری ، و به نورِ فضایلِ رحمانی منوّر باشد . ]
از برایِ آن دلِ پُر نور و بِر / هست آن سلطانِ دل ها منتظر
آن سلطان قلب ها در انتظار دلی است که آکنده از نورِ حقیقت و خیرِ محض باشد . [ بِرّ = نیکی]
تو بگردی روزها در سبزوار / آنچنان دل را نیابی ز اعتبار
تو اگر روزهای متوالی را در شهر سبزوار بگردی و همۀ نقاطِ آن را وارسی کنی نمی توانی چنان دلی پیدا کنی .
پس دلِ پژمُردۀ پوسیده جان / بر سرِ تخته نهی ، آن سو کشان
بالاخره دلی پژمرده و روحی فسرده را روی تابوتِ جسمت می گذاری و به سوی بارگاه الهی می بری . [ ادامه معنا در بیت بعد ]
که دل آوردم تو را ای شهریار / به ازین ، دل نَبوَد اندر سبزوار
و می گویی : ای شاهِ عالمِ هستی ، من به بارگاهِ تو این دل را آورده ام . زیرا در سبزوارِ دنیا بهتر از این دل پیدا نشد . [ منظور دو بیت اخیر : تو با دلی فاقدِ معنا و عاری از معرفت و فرسوده از حُبِّ دنیا به بارگاهِ الهی می شتابی و خیال می کنی که دلِ مطلوبِ خداوند همین دل های آغشته به جرم و جریرت است . ]
گویدت : این گورخانه ست ای جَری / که لِ مُرده بدینجا آوری ؟
حق تعالی به تو فرماید : ای گستاخ مگر اینجا قبرستان است که دلِ مُرده را به اینجا می آوری . [ جَری = گستاخ ]
رَو بیاور آن دلی کو شاه خُوست / که امانِ سبزوار کون از اوست
برو دلی بیاور که شاه صفت باشد . یعنی دلی به بارگاهِ الهی بیاور که مُتخلّق به اخلاقِ الهی باشد . همان دلی که سبزوار عالمِ هستی به برکتِ وجود او امان می یابد . [ حضرت علی (ع) می فرماید : « او ( عارف راستین ) از کان های دین و کوههای زمین است » ( نهج البلاغه فیض الاسلام ، خطبۀ 86 ) در این کلام «کوه» به نحوِ استعاره آمده است و منظور از آن ولی خداست . زیرا همانطور که کوهها ، زمین را از اضطراب و زلزله مصون می دارند . اولیای خدا نیز حافظِ نظامِ عالم هستند ( شرح نهج البلاغۀ ابن میثم ، ج 2 ، ص 295 ) ]
گویی : آن دل زین جهان پنهان بُوَد / ز آنکه ظلمت با ضیا ضدّان بُوَد
تو جواب می دهی : آن دلی که مقبولِ درگاهِ الهی باشد از این جهان رُخ تهان داشته است زیرا تاریکی با روشنی ضِد است . [ اهلِ دنیا که در ظلمتِ شهوات به سر می برند نمی توانند صاحبدلان را بشناسند و به قدر و منزلتشان واقف شوند . چنانکه نور و ظلمت در یکجا جمع نشوند . ]
دشمنیِّ آن دل از روزِ اَلَست / سبزوار طبع را میراثی است
مخالفتِ آن دلِ الهی ، با سبزوار خوی و طبعِ حیوانی میراثی است بر جای مانده از ازل . [ اَلَست = شرح بیت 1241 دفتر اوّل ]
ز آنکه او بازست و ، دنیا شهرِ زاغ / دیدنِ ناجنس بر ناجنس داغ
زیرا دلِ الهی به منزلۀ بازِ بلند پرواز است . و دنیا نیز به مثابۀ شهرِ زاغان . و قهراََ دیدارِ دو ناهمجنس عذابی سخت است .
ور کند نرمی ، نفاقی می کند / ز استمالت اِرتفاقی می کند
اگر جنسی به ناهمجنسِ خودبر حسبِ ظاهر نرمشی نشان دهد . این کار حقیقی نیست بلکه برای جذب کردن او نرمش و مدارا می کند . ( استمالت = کسی را به سویِ خود متمایل کردن ، دلجویی کردن / اِرتِفاق = همراهی و مدارا کردن ، سازش نمودن ) [ مردمان این دنیا نیز گاه بر حسبِ مصلحت با کسی نرمش و تواضع می کنند که اصلاََ بدو تمایلی ندارند . ]
می کند ، آری ، نه از بهرِ نیاز / تا که ناصح کم کند نُصحِ دراز
مثلاََ گاه به خاطرِ رعایت مصلحت و نه از رویِ نیازِ حقیقی ( باور و اعتقاد ) به ناهمجنسِ خود «بله» می گوید تا او که در مقامِ اندرز دهنده حرف می زند سخنان نصیحت آمیز خود را طولانی نکند . [ گاه کسی در برابرِ گوینده ای که اصلاََ قبولش ندارد . بله و آری می گوید . امّا جواب مثبت او بدین خاطر نیست که واقعاََ سخنانِ او را پذیرفته است . بلکه فقط بدین جهت است که طرف کوتاه بیاید و از شَرّش راحت شود . ]
ز آنکه این زاغِ خَسِ مُردارجُو / صد هزاران مکر دارد تُو به تُو
زیرا این زاغِ فرومایه لاشه طلب ، صدها هزار مکر و فریبِ تو در تو دارد . [ زاغِ خَسِ مُردارجو = کنایه از مردم دنیا پرست که مکرِ فراوان دارند . ]
گر پذیرد آن نفاقش را ، رهید / شد نفاقش عینِ صدقِ مُستفید
اگر صاحبدلان ، نفاق و مکرِ آن شخصِ فرومایه را بپذیرند یعنی نادیده گیرند . آن شخص رفته رفته از نفاق و نیرنگِ خود دست برمی دارد و نفاقش به صداقتی مبدّل می شود که از حقیقت و معرفتِ الهی مایه گرفته است . ( مُستفید = کسی که فایده طلب می کند . ) [ مولانا در تربیت و اصلاحِ نفوس ، اهلِ مدارا و شرح صدر بود . افلاکی روایت می کند که در عهدِ مولانا عدّه ای به او خُرده می گرفتند که هر جا آدمِ بی سر و پایی پیدا می شود مُرید تو شده است . مولانا جواب می داد : اگر مریدانِ من نیک بودند که من مریدِ آنان می شدم . پس چون مردمان بَدی هستند به مریدی قبولشان کرده ام تا نکوحال شوند . این سخن مولانا یادآور سخنی از حضرت عیسی مسیح (ع) است که وقتی عدّه ای به آن حضرت اعتراض کردند که چرا با افراد گنه کار و بی سر و بی پا حشر و نشر می کنی جواب فرمود : بیماران ، نیازمند طبیب اند نه تندرستان و من آمده ام تا گنه کاران را به راه آورم ( انجیل متی ، باب نهم ، آیه 12 تا 14 ) . مولانا مربی جامعه را به معلّم ، و مردم اصلاح نشده را به کودک نوآموز تشبیه کرده و می گوید : حق تعالی به ایشان چنان شرح صدر و حوصله ای داده است که از صد کژی و ناراستی مبتدی تنها یک کژی را به او گوشزد کنند تا او نَرَمد و بتدریج به راه آید و باقی کژی هایش را می پوشانند . و حتّی او را ستایش نیز می کنند . چنانکه معلّم وقتی به خطِّ شاگرد نگاه می کند . هر چند از نظرِ او خطِّ کودک سراسر خطاست . امّا با او به مدارا سر می کند و حتّی بدو آفرین و احسنت می گوید و مژده می دهد که اگر همین یکی دو اشکال را برطرف کنی خطّت بدون عیب و نقص می شود ( فیه ما فیه ، ص 130 ) ]
منظور بیت : مصلحان جوامع و مربیّانِ اُمَم نباید در برابرِ کژی های اهلِ ضلال ، سختگیر و متصلّب باشند . بلکه با شرح صدر و با تدریج و تسهیل کژی های آنان را اصلاح کنند .
ز آنکه آن صاحبدلِ با کرّ و فَر / هست در بازارِ ما معیوب خَر
زیرا آن صاحبدلِ پُر شکوه و جلال ، یعنی عارف بِالله در بازارِ دنیا کالاهای عیبناکِ ما را نیز می خَرد .
صاحبِ دل جُو اگر بی جان نه ای / جنسِ دل شو گر ضدِ سلطان نه ای
اگر بی روح و جان نیستی صاحبدل را جستجو کن . و اگر مخالفِ شاهانِ طریقت و حقیقت نیستی شخصیّت و هویّتِ خود را همسنخِ صاحبدلان کُن . [ جایز است که «جنسِ دل» را به «جنسِ صاحب دل» تأویل کنیم. ]
آنکه زرقِ او خوش آید مر تو را / آن ولیِّ توست ، نه خاصِ خدا
مولانا در اینجا به طالب هشدار می دهد که درست است من گفتم : برو دنبالِ صاحبدل ، ولی باید حواست جمع باشد که هر کسی را صاحبدل مپنداری . آن کسی که مکر و نیرنگش بای تو مطلوب و دلنشین است یعنی شیّادی که ظاهرِ خوشایندش تو را جذب می کند . او یارِ توست نه یارِ خاصِّ خدا . [ زَرق = مکر ، حیله ]
هر که او بر خُو و بر طبعِ تو زیست / پیشِ طبعِ تو ولیّ است و نبی ست
هر کسی که مطابقِ خوی و طبعِ تو رفتار می کند . چنین کسی در نزدِ طبع و سلیقۀ تو ولیِّ خدا و نبی الله محسوب می شود . [ مولانا در دو بیت اخیر به طالب می گوید : اگر در صددِ جُستنِ ولیِّ مرشدی برآمدی مواظب باش که بر سرِ راهِ تو ابلیسانِ آدم رُو بسیارند . به صورت ، ناس اند و به سیرت ، نسناس . مبادا که به دامِ آنان گرفتار آیی . پس چه بسا شیّادی که صیّادِ تو شود . او ظاهر خود را چنان آراید که تو مجذوبِ او شوی و برای آنکه از او دور نشوی زشتی های تو را تذکّر ندهد . و حتّی بر آن مُهرِ تأیید نهد . در باب مرشد نمایان دغلکار رجوع شود به بخش « فرق میان درویش به خدا و درویش از خدا در دفتر اوّل ابیات 2752 تا 2772 » ]
رَو هوا بگذار ، تا بویت شود / و آن مشامِ خوش عَبرجُویت شود
برو هواهای نفسانی را کنار بگذار تا بویِ روحانیّت و حقیقت به مشامِ دلت برسد . و آن مشامِ خوبِ تو بویِ دلاویز عنبر بجوید . [ عَبَر = مخففِ «عَبیر» و یا «عَنبر» است به معنی مادّه خوشبو ]
از هوا رانی دماغت فاسد است / مُشک و عَنبر پیشِ مغزت کاسد است
از بس به دنبالِ هوس رانی رفته ای که دماغِ تو تباه شده است . بطوری که حتّی بویِ مُشک و عنبر نیز به نظرت نامطبوع می آید . [ هوا رانی = هوس رانی / دَماغ = لفظی است فارسی به معنی بینی / دِماغ = لفظی عربی است به معنی مغز سر و یا مجموعۀ سر ، حکما دِماغ را آلتِ قوۀ ناطقه و ابزارِ عقل دانسته اند ]
حد ندارد این سخن و آهویِ ما / می گُریزد اندر آخُر جا به جا
این سخنانِ حکمت آمیز تمام شدنی نیست . خلاصه آهویِ حکایت ما از ناراحتی در آخورِ گاوان و خَران از این طرف به آن طرف فرار می کرد .
دکلمه محمّد خوارزمشاه و حمله به سبزوار شیعه نشین
خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر پنجم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات