قصۀ مات کردن دلقک ، سیّد شاهِ تِرمَذ را

قصۀ مات کردن دلقک ، سیّد شاهِ تِرمَذ را | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

قصۀ مات کردن دلقک ، سیّد شاهِ تِرمَذ را | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر پنجم ابیات 3507 تا 3534

نام حکایت : حکایت آن امیر که به غلام گفت مَی بیآر رفت و سبوی مَی آورد

بخش : 4 از 14 ( قصۀ مات کردن دلقک ، سیّد شاهِ تِرمَذ را )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت آن امیر که به غلام گفت مَی بیآر رفت و سبوی مَی آورد

در دوران گذشته امیری بود میگسار . شبی ناگهان بر او مهمان سر رسید . امیر به غلامش گفت : کوزه ای بردار و نزدِ فلان عیسوی برو و شرابی ناب بخر و به اینجا بیاور . غلام شتابان رفت شراب را خرید و به سوی خانۀ امیر بازگشت . در راه زاهدی به غلام برخورد کرد و به او ظنین شد . گفت : ای غلام در کوزه چه داری ؟ غلام گفت : شرابی خریده ام و برای فلان امیر می برم . زاهد گفت : مگر مردِ خدا شراب هم می خورد ؟ پس سنگی برداشت و بر کوزه زد و شراب بر زمین ریخت و غلام ترسان و دست خالی به خانۀ امیر دوید . امیر با تعجب …

متن کامل ” حکایت آن امیر که به غلام گفت مَی بیآر رفت و سبوی مَی آورد را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات قصۀ مات کردن دلقک ، سیّد شاهِ تِرمَذ را

ابیات 3507 الی 3534

3507) شاه با دلقک همی شِطرنج باخت / مات کردش زود ، خشمِ شه بتاخت

3508) گفت : شَه شَه ، و آن شَهِ کِبرآورش / یک یک از شِطرنج می زد بر سرش

3509) که بگیر اینک شَهت ، ای قَلتَبان / صبر کرد آن دلقک و گفت : الامان

3510) دستِ دیگر باختن فرمود میر / او چنان لرزان ، که عُور از زَمهَریر

3511) باخت دستِ دیگر و ، شَه مات شد / وقتِ شَه شَه گفتن و میقات شد

3512) برجَهید آن دلقک و در کُنج رفت / شش نمد بر خود فکند از بیم ، تفت

3513) زیرِ بالش ها و ز یرِ شش نمد / خفت پنهان ، تا ز زخمِ شَه رَهَد

3514) گفت شَه : هی هی چه کردی ؟ چیست این ؟ / گفت : شَه شَه ، شَه شَه ای شاهِ گُزین

3515) کی توان حق گفت جز زیرِ لحاف / با تو ای خشم آورِ آتش سِجاف

3516) ای تو مات و ، من ز زخمِ شاه مات / می زنم شَه شَه به زیرِ رخت هات

3517) چون محلّه پُر شد از هیهایِ میر / وز لگد بر در زدن ، وز دار و گیر

3518) خلق بیرون جَست زود از چپّ و راست / کِای مقدَّم وقتِ عفو است و رضاست

3519) مغزِ او خشک است و ، عقلش این زمان / کمترست از عقل و فهمِ کودکان

3520) زهد و پیری ، ضعف بر ضعف آمده / واندر آن زُهدش گشادی ناشده

3521) رنج دیده ، گنج نادیده ز یار / کارها دیده ، ندیده مزدِ کار

3522) یا نبود آن کارِ او را خود گُهَر / یا نیامد وقتِ پاداش از قَدَر

3523) یا که بود آن سعی چون سعیِ جُهود / یا جزا وابستۀ میقات بود

3524) مر وَ را درد و مصیبت این بس است / که درین وادیِّ پُر خون بی کس است

3525) چشم پُر درد و نشسته او به کُنج / رُو تُرُش کرده ، فرو افکنده لُنج

3526) نه یکی کحّال ، کو را غم خورَد / نیش ، عقلی که به کُحلی پی بَرَد

3527) اجتهادی می کند با حَرز و ظن / کار ، در بوک است تا نیکو شدن

3528) زآن رَهَش دور است تا دیدارِ دوست / کو نجوید سَر ، رئیسیش آرزوست

3529) ساعتی او با خدا اندر عِتاب / که نصیبم رنج آمد زین حساب

3530) ساعتی با بختِ خود اندر جدال / که همه پرّان و ما بُبریده بال

3531) هر که محبوس است اندر بو و رنگ / گر چه در زُهدست ، باشد خوش تنگ

3532) تا بُرون نآید از این ننگین مُناخ / کی شود خُویَش خوش و صَدرش فَراخ ؟

3533) زاهدان را در خلا پیش از گُشاد / کارد و اُستُرّه نشاید هیچ راد

3534) کز ضَجَر خود را بدرّاند شکم / غصّۀ آن بی مِرادی ها و غم

شرح و تفسیر قصۀ مات کردن دلقک ، سیّد شاهِ تِرمَذ را

روزی شاهِ تِرمَذ با دلقک دربار شطرنج بازی کرد . دلقک بلافاصله شاه را در موقعیت مات شدن قرار داد و پی در پی می گفت : کیش ، کیش . وقتی شاه دید که چاره ای جز مات شدن ندارد به شدّت غضبناک شد . بطوزی که مُهره های شطرنج را یکی یکی بر سرِ دلقک کوبید و به او دشنام داد و سپس کتکِ مفصلی نوش جانش کرد . شاه برای شکست خود یکبارِ دیگر دلقک را به بازی فراخواند . دلقک که از عاقبت مات شدن شاه می ترسید با ترس و لرز بازی را آعاز کرد و از قضا این بار نیز شاه را در موقعیت مات شدن قرار داد . اما بلافاصله از جایش پرید و به گوشه ای دوید و زیر چند لایه نمد خزید . شاه که هنوز متوجه مات شدن خود نشده بود تعجب کرد و گفت : آهای دلقک چرا بازی را نیمه کاره گذاشتی ؟ کجا رفتی ؟ چه می کنی ؟ دلقک از زیر نمدها می گفت : قربان دوباره مات شدی . اینک آمادۀ کتک خوردنم .

مولانا این حکایت کوتاه و طنز را در واقع به عنوان وصف الحال زاهد آورده است . همانطور که در ابیات بخش قبل گفته شد . شاه خشمگین به درِ خانۀ زاهد رفت تا گوشمالش دهد اما زاهد از ترس سیاست شاه خود را زیر پشم ها پنهان کرده بود و با خود می گفت که مسلّم است که من نمی توانم روبروی شاه از او انتقام کنم . نکتۀ حکایت مذکور نقدِ روحیۀ انتقام ستیزی است . روحیه ای که مخصوص افراد کوته بین و خودخواه است . وقتی این روحیه توسعه یابد . تملّق کالای رایج جامعه می شود .

***

شاه با دلقک همی شِطرنج باخت / مات کردش زود ، خشمِ شه بتاخت


شاهِ تِرمَذ با دلقک خود شطرنج بازی می کرد . دلقک ، شاه را مات کرد و شاه بلافاصله عصبانی شد . [ اگر «زود» را قید برای «مات کردش» بدانیم پس معنی اینست که دلقک ، شاه را فوراََ مات کرد . ]

گفت : شَه شَه ، و آن شَهِ کِبرآورش / یک یک از شِطرنج می زد بر سرش


دلقک گفت : کیش ، کیش . و آن شاهِ متکبّر از رویِ عصبانیت مُهره های شطرنج را بر سرِ دلقک می کوفت . [ شَه شَه = اعلام کیش دادن به شاه است یعنی شاهت کیش است ، شاهت کیش است . در بازی شطرنج وقتی شاه در تیررسِ مُهرۀ حریف قرار می گیرد به او می گویند : کیش . یعنی شاهت در خطر است . یا آن را به خانۀ اَمن ببر و یا مُهره ای را حائل بین شاه و مُهرۀ خطر ساز حریف کنی . در صورتی که امکان حرکت شاه نباشد و هیچ مُهره ای نتواند او را پوشش دهد . این حالت را «مات» گویند . ]

که بگیر اینک شَهت ، ای قَلتَبان / صبر کرد آن دلقک و گفت : الامان


که ای دیّوث بگیر این هم کیشی که می دهی . آن دلقک که دید شاه بَد جوری عصبانی شده بر جفای او صبر کرد و گفت : شاها امان بده . [ قَلتَبان = بی حمیّت ، دیّوث ]

دستِ دیگر باختن فرمود میر / او چنان لرزان ، که عُور از زَمهَریر


شاه امر کرد که یک دستِ دیگر بازی کنند . دلقک چنان از ترس به خود می لرزید که شخصِ برهنه در سرمای سوزان می لرزد . [ باختن = بازی کردن ]

باخت دستِ دیگر و ، شَه مات شد / وقتِ شَه شَه گفتن و میقات شد


یک دست دیگر هم بازی کردند و شاه مات شد و وقت آن رسید که دوباره دلقک بگوید : کیش ، کیش . و وقت آن رسید که شاه دوباره دلقک را به بادِ کتک بگیرد . [ میقات = وعده گاه ، وقت ]

برجَهید آن دلقک و در کُنج رفت / شش نمد بر خود فکند از بیم ، تفت


دلقک از جا پرید و به گوشه ای رفت و از ترسِ شاه خود را شتابان در شش لایه نمد پوشاند . [ تفت = شتاب ، تعجیل ، در اینجا به معنی شتابان ]

زیرِ بالش ها و ز یرِ شش نمد / خفت پنهان ، تا ز زخمِ شَه رَهَد


دلقک زیر چند بالش و زیر شش لایه نمد مخفی شد تا از ضربات شاه جان بدر برد .

گفت شَه : هی هی چه کردی ؟ چیست این ؟ / گفت : شَه شَه ، شَه شَه ای شاهِ گُزین


شاه به دلقک گفت : این چه کاری است که می کنی ؟ این عمل دیگر چیست ؟ دلقک گفت ای شاهِ ممتاز کیش شدی ، کیش .

کی توان حق گفت جز زیرِ لحاف / با تو ای خشم آورِ آتش سِجاف


ای خشمگینِ آتشین مزاج ، حرف حق را با تو جز در زیر لحاف کی می توان در میان گذاشت ؟ ( سِجاف = فرجۀ بین دو پرده ، لحاف و پوشش / آتش سِجاف = کسی که در پوششی از خشم است ، کنایه از آدم خشمگین ) [ مصراع اوّل را به دو وجه می توان معنی کرد : یکی آنکه غالب مردم حرف حق را در محیط های اَمن می زنند یعنی جایی انتقاد می کنند که کسی متعرّض آنان نشود و کم دیده می شود که کسی خطر کند . و وجه دوم آنکه : غالب مردم حرف حق را در پوششی از استعاره و مجاز به یکدیگر می گویند . ]

ای تو مات و ، من ز زخمِ شاه مات / می زنم شَه شَه به زیرِ رخت هات


ای شاهی که در شطرنج مات شده ای و من نیز از ضربات تو مات شده ام . من اینک مجبورم که زیر بالش و نمد به تو کیش دهم .

چون محلّه پُر شد از هیهایِ میر / وز لگد بر در زدن ، وز دار و گیر


در اینجا مولانا مجدداََ به حکایت امیر و زاهد بازمی گردد و می گوید : چونکه محلّه از غوغای امیر و لگدزدن های او بر درِ خانۀ زاهد و بگیر و ببندش پُر شده بود . ( ادامه معنا در بیت بعد ) [ دار و گیر = بگیر و ببند ، هنگامه ، توقیف و اسیر کردن اشخاص ]

خلق بیرون جَست زود از چپّ و راست / کِای مقدَّم وقتِ عفو است و رضاست


خلق الله فوراََ از چپ و راست بیرون ریختند و گفتند : ای پیشوا هنگام عفو و رضایت است .

مغزِ او خشک است و ، عقلش این زمان / کمترست از عقل و فهمِ کودکان


گفتند که زاهد مردی تندخُو و سودایی مزاج است و در حال حاضر عقل او از عقل و فهم کودکان نیز کمتر است .

زهد و پیری ، ضعف بر ضعف آمده / واندر آن زُهدش گشادی ناشده


زهدگرایی و سالخوردگی او ناتوانی او را دو چندان کرده است . به علاوه او از زهدِ خود نیز طرفی نبسته است یعنی به مقصود نرسیده است .

رنج دیده ، گنج نادیده ز یار / کارها دیده ، ندیده مزدِ کار


در راه معشوق ریاضت بسیاری کشیده اما گنجی از معشوق خود به دست نیاورده است . و کارهای بسیاری صورت داده ولی پاداشی دریافت نکرده است .

یا نبود آن کارِ او را خود گُهَر / یا نیامد وقتِ پاداش از قَدَر


یا اعمال او خلوص و اصالتی نداشته و یه تقدیر الهی هنوز پاداش اعمال او را مقدّر نکرده است .

یا که بود آن سعی چون سعیِ جُهود / یا جزا وابستۀ میقات بود


یا آنکه سعی و تلاش او همچون سعی و تلاش کافران تباه شده است و پاداش او به وقتی معیّن موکول شده است .

مر وَ را درد و مصیبت این بس است / که درین وادیِّ پُر خون بی کس است


درد و رنج او همین قدر کافی است که در این هامونِ پُر خون تنهاست . یعنی در عرصۀ پر رنج زهد و ریاضت تنها مانده است و بی مراد .

چشم پُر درد و نشسته او به کُنج / رُو تُرُش کرده ، فرو افکنده لُنج


او با چشمی پر درد در گوشه ای نشسته ، چهره در هم کشیده و لب ها را ( به علامت ناراحتی و پریشانی ) فرو آویخته است . [ لُنج = لب ]

نه یکی کحّال ، کو را غم خورَد / نیش ، عقلی که به کُحلی پی بَرَد


نه چشم پزشکی هست که به دادِ او برسد و نه عقلی دارد که خود به دارویی دست پیدا کند . [ کحّال = طبیب چشم ، کسی که به چشم ها سُرمه می کشید / نیش = مخفف نی اش ، نیست او را / کُحل = سرمه ، سرمه کشیدن ]

منظور بیت : چشم باطنی او علیل است و طبیب روشن بینی نیز پیدا نمی شود که او را ارشاد کند و خود او نیز آنقدر عقل ندارد که به سُرمۀ هدایت دست یابد و چشم دل خود را بدان روشنی بخشد .

اجتهادی می کند با حَرز و ظن / کار ، در بوک است تا نیکو شدن


از اینرو سعی و تلاشی از روی حدس و گمان صورت می دهد. کار تا سامان یافتن به احتمالات بستگی دارد . [ حَرز = حدس ، تخمین ، حفظ کردن / بُوک = امید ، کاش ]

زآن رَهَش دور است تا دیدارِ دوست / کو نجوید سَر ، رئیسیش آرزوست


از اینرو تا او به دیدار حضرت معشوق برسد راهی طولانی در پیش دارد . او پیشوا نمی طلبد بلکه هوای ریاست در سر دارد . یعنی به جای اینکه به انسانی کامل سر بسپارد . خود را انسانی کامل می پندارد . [ رئیسی = ریاست ]

ساعتی او با خدا اندر عِتاب / که نصیبم رنج آمد زین حساب


از روی پریشانی گاهی به حضرت حق عتاب می کند که با این حساب من از این همه مجاهده رنجی بیش نصیبم نشده است . [ عِتاب = با خشم و تندی کسی را مورد خطاب قرار دادن ]

ساعتی با بختِ خود اندر جدال / که همه پرّان و ما بُبریده بال


گاهی با بخت و اقبال خود می ستیزد و می گوید : همۀ سالکان به سوی مقاصدِ عالی خود پرواز می کنند ولی ما بالِ پروازمان قطع شده است .

هر که محبوس است اندر بو و رنگ / گر چه در زُهدست ، باشد خوش تنگ


هر کس که در بو و رنگ ، یعنی در زندان ظاهرگرایی و قشری گری محبوس مانَد . گر چه زهد ورزد ولی باز خُلقش تنگ است . ( خوش تنگ = مخففِ خوی اش تنگ ) [ لازم است که سالک طبعش را بوسیلۀ عرفان و ایقان بلند کند و از تنگ نظری های زهد فروشانه نجات یابد . ]

تا بُرون نآید از این ننگین مُناخ / کی شود خُویَش خوش و صَدرش فَراخ ؟


تا از این حصار ننگ بیرون نیاید کی ممکن است خوی اش نیکو شود . و شرح صَدر پیدا کند ؟ ( ننگین مُناخ = حصار ننگین / مُناخ = خوابگاه شتر ، استراحتگاه شتر ، در اینجا به معنی حصار ) [ در نسخه های معتبر «ننگین مُناخ» آمده ولی به نظر می رسد «تنگین مُناخ» مولاناوارتر باشد . چنانکه در دیوان شمس می گوید :

از این تنگین قفس جانا بریدی / ور این زندان طرّاران رهیدی ]

زاهدان را در خلا پیش از گُشاد / کارد و اُستُرّه نشاید هیچ راد


روا نیست که پیش از آنکه زاهد به فتح و گشایشی رسد به دستش کارد و تیغی داد . ( اُستُره = تیغ سلمانی ) [ آنان که سلوک و خلوت نشینی را آغاز می کنند تا وقتی که به فتوحات ربّانی نرسیده اند دچار نوعی دلتنگی و پریشانی می شوند . از اینرو نباید ابزار کُشنده ای در اختیارشان نهاد زیرا ممکن است از فرطِ هیجانات روحی خود را خلاص کنند . ]

کز ضَجَر خود را بدرّاند شکم / غصّۀ آن بی مِرادی ها و غم


زیرا ممکن است که از شدّتِ دلتنگی و از غم ناکامی ها و اندوه شکم خود را پاره کند . [ حکایت بعدی که در بخش بعدی آمده در بسطِ همین مطلب است ]

شرح و تفسیر بخش قبل                     شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه قصۀ مات کردن دلقک ، سیّد شاهِ تِرمَذ را

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر پنجم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟