شکنجه بلال در گرمای حجاز و دیدن ابوبکر او را

شکنجه بلال در گرمای حجاز و دیدن ابوبکر او را | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

شکنجه بلال در گرمای حجاز و دیدن ابوبکر او را| شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 888 تا 952

نام حکایت : حکایت اَحَد اَحَد گفتن بلال در آفتاب حجاز از محبت مصطفی

بخش : 1 از 5 ( شکنجه بلال در گرمای حجاز و دیدن ابوبکر او را )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت اَحَد اَحَد گفتن بلال در آفتاب حجاز از محبت مصطفی

بِلالِ حبشی بردۀ یکی از محتشمان مکّه بود . وقتی که به آیین حنیف احمدی گرایید . صاحبش برآشفت و برای گُسستنِ حبلِ ایمان او روزهای متوالی وی را در هُرمِ آفتابِ نیمروزی روی زمین می انداخت و با تازیانه های آتشین تنش را لاله باران می کرد . و بلال در صفیرِ تازیانه ها پیوسته «اَحَد اَحَد» می گفت . روزی ابوبکر از آن حوالی می گذشت و آن شکنجه و این پایداری را دید و دلش بر او سوختن گرفت . و چون بلال را به خلوت یافت بدو سفارش کرد که نیازی به اظهار ایمان نداری . چرا که خداوند ، دانای به سرایر است …

متن کامل ” حکایت اَحَد اَحَد گفتن بلال در آفتاب حجاز از محبت مصطفی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات شکنجه بلال در گرمای حجاز و دیدن ابوبکر او را

ابیات 888 الی 952

888) تن فِدایِ خار می کرد آن بِلال / خواجه اش می زد برایِ گوشمال

889) که چرا تو یادِ احمد می کنی ؟ / بندۀ بَد مُنکرِ دینِ منی

890) می زد اندر آفتابش او به خار / او اَحَد می گفت بهرِ افتخار

891) تا که صدّیق آن طرف برمی گذشت / آن اَحَد گفتن به گوشِ او برفت

892) چشمِ او پُر آب شد ، دل پُر عَنا / زآن اَحَد می یافت بویِ آشنا

893) بعد از آن خلوت بدیدش ، پند داد / کز جهودان خُفیه می دار اعتقاد

894) عالِمُ السّرّ است ، پنهان دار کام / گفت : گفت : کردم توبه پیشت ای هُمام

895) روزِ دیگر از پگَه صدّیق تفت / آن طرف از بهرِ کاری می برفت

896) باز اَحَد بشنید و ضربِ زخمِ خار / بر فروزید از دلش سوز و شَرار

897) باز پندش داد ، باز او توبه کرد / عشق آمد ، توبۀ او را بخَورد

898) توبه کردن زین نَمَط بسیار شد / عاقبت از توبه او بیزار شد

899) فاش کرد ، اسپُرد تن را در بلا / کِای محمّد ، ای عدوِّ توبه ها

900) ای تنِ من و ای رگِ من پُر ز تو / توبه را گُنجا کجا باشد در او ؟

901) توبه را زین پس ز دل بیرون کنم / از حیاتِ خُلد توبه چون کنم ؟

902) عشق ، قهّارست و من مقهورِ عشق / چون شِکر شیرین شدم از شورِ عشق

903) برگِ کاهم پیشِ تو ای تندباد / من چه دانم که کجا خواهم فتاد ؟

904) گر هِلالم ، گر بِلالم ، می دوم / مُقتَدیِّ آفتابت می شوم

905) ماه را با زَفتی و زاری چه کار / در پی خورشید پوید سایه وار

906) با قضا هر کو قراری می دهد / ریشخندِ سَبلَتِ خود می کنَد

907) کاه برگی پیشِ باد ، آنگه قرار ؟ / رستخیزی ، و آنگهانی عزمِ کار ؟

908) گُربه در انبانم اندر دستِ عشق / یک دمی بالا و یک دم پستِ عشق

909) او همی گرداندم در گِردِ سَر / نه به زیر آرام دارم ، نه زَبَر

910) عاشقان در سیلِ تند افتاده اند / بر قضایِ عشق ، دل بنهاده اند

911) همچو سنگِ آسیا اندر مَدار / روز و شب گردان و  نالان بی قرار

912) گردِشَش بر جُوی جُویان شاهد است / تا نگوید کس که آن جُو راکد است

913) گر نمی بینی تو جُو را در کمین / گردشِ دولابِ گردونی ببین

914) چون قراری نیست گَردون را از او / ای دل ، اختروار ، آرامی مجو

915) گر زنی در شاخ دستی ، کی هِلَد ؟ / هر کجا پیوند سازی ، بِسکُلَد

916) گر نمی بینی تو تدویرِ قَدَر / در عناصِر جوشش و گردش نگر

917) زآنکه گردشهای آن خاشاک و کف / باشد از غَلیانِ بحرِ با شرف

918) بادِ سرگردان ببین اندر خروش / پیشِ اَمرش موجِ دریا بین به جوش

919) آفتاب و ماه ، دو گاوِ خَرآس / گِرد می گردند و می دارند پاس

920) اختران هم خانه خانه می دوند / مَرکبِ هر سعد و نحسی می شوند

921) اخترانِ چرخ گر دُور اند هَی / وین حواست کاهل اند و سُست پَی

922) اخترانِ چشم و گوش و هوشِ ما / شب کجااند و به بیداری کجا ؟

923) گاه در سعد و وصال و دلخوشی / گاه در نحس و فراق و بیهُشی

924) ماهِ گردون چون درین گردیدن است / گاه تاریک و ، زمانی روشن است

925) گه بهار و صیفِ همچون شهد و شیر / گه سیاستگاهِ برف و زَمهَریر

926) چونکه کلّیّات پیشِ او چو گَوست / سُخره و سجده کنِ چوگانِ اوست

927) تو که یک جزوی دلا زین صد هزار / چون نباشی پیشِ حُکمش بی قرار ؟

928) چون ستوری باش در حکمِ امیر / گه در آخُر حبس ، گاهی در مسیر

929) چونکه بر میخت ببندد ، بسته باش / چونکه بگشاید ، برو ، برجسته باش

930) آفتاب اندر فلک کژ می جهد / در سیه رویی خُسوفش می دهد

931) کز ذَنَب پرهیز کن ، هین هوش دار / تا نگردی تو سیه رُو دیگ وار

932) ابر را هم تازیانۀ آتشین / می زنندش کآنچنان رو ، نه چنین

933) بر فلان وادی ببار ، این سو مبار / گوشمالش می دهد که گوش دار

934) عقلِ تو از آفتابی بیش نیست / اندر آن فکری که نهی آمد ، مایست

935) کژ مَنه ای عقل تو هم گامِ خویش / تا نیاید آن خُسوفِ رُو به پیش

936) چون گُنه کمتر بُوَد ، نیم آفتاب / مُنخَسِف بینی و نیمی نورتاب

937) که به قدرِ جُرم می گیرم تو را / این بُوَد تقدیر در داد و جزا

938) خواه نیک و ، خواه بَد ، فاش و سَتیر / بر همه اشیا ، سمیعیم و بصیر

939) زین گذر کن ای پدر ، نوروز شد / خلق از خلّاق ، خوش پَدفوز شد

940) باز آمد آبِ جان در جویِ ما / باز آمد شاهِ ما در کویِ ما

941) می خرامد بخت و دامن می کشد / نوبتِ توبه شکستن می زند

942) توبه را بارِ دگر سیلاب بُرد / فرصت آمد ، پاسبان را خواب بُرد

943) هر خُماری مست گشت و باده خَورد / رخت را امشب گرو خواهیم کرد

944) زآن شرابِ لعلِ جانِ جان فزا / لعل ، اندر لعل ، اندر لعلِ ما

945) باز خرّم گشت مجلس ، دلفروز / خیز ، دفعِ چشمِ بَد ، اسپند سوز

946) نعرۀ مستان ، خوش می آیدم / تا ابد جانا چنین می بایدم

947) نک هِلالی با بِلالی یار شد / زخمِ خار او را گُل و گُلنار شد

948) گر ز زخمِ خار ، تن غربال شد / جان و جسمم گُلشنِ اقبال شد

949) تن به پیشِ زخَمِ خارِ آن جهود / جانِ من مست و خرابِ آن وَدود

950) بوی جانی سویِ جانم می رسد / بویِ یارِ مهربانم می رسد

951) از سویِ معراج آمد مصطفی / بر بِلالش حَبّذا لی حَیّذا

952) چونکه صدّیق از بِلالِ دَم دُرُست / این شنید ، از توبۀ او دست شُست

شرح و تفسیر شکنجه بلال در گرمای حجاز و دیدن ابوبکر او را

تن فِدایِ خار می کرد آن بِلال / خواجه اش می زد برایِ گوشمال


بِلالِ حبشی بدنِ خود را فدای تازیانۀ خاردار می کرد . و صاحبش برای گوشمالی و تنبیه ، او را می زد . [ مراد از «خار» ، تازیانه ای است که بر سطح آن خار و اشیای تیز و بُرنده تعبیه می شد تا شکنجه و تعذیب بصورت سختی اعمال شود . ]

بِلال = بلال بن ریاح حبشی با کنیه ابو عبدالله ، موذن رسول خدا (ص) بود و یکی از پیشگامان در گرویدن به اسلام . از وقتی که رسول خدا رحلت فرمود ، او دیگر اذان نگفت . ( اَعلامِ زِرِ کلی ، ج 2 ، ص 49 )

که چرا تو یادِ احمد می کنی ؟ / بندۀ بَد مُنکرِ دینِ منی


و به بلال می گفت : چرا دائماََ از حضرت احمد (ص) یاد می کنی ؟ هم غلام ناسازگاری هستی و هم آیین مرا انکار می کنی .

می زد اندر آفتابش او به خار / او اَحَد می گفت بهرِ افتخار


صاحبش در حرارت آفتاب او را با تازیانه خاردار می زد و او پیوسته اَحَد اَحَد می گفت و بدان افتخار می کرد .

تا که صدّیق آن طرف برمی گذشت / آن اَحَد گفتن به گوشِ او برفت


تا اینکه روزی که ابوبکر صدّیق از آن طرف می گذشت صدای احد احد گفتن بلال را شنید .

چشمِ او پُر آب شد ، دل پُر عَنا / زآن اَحَد می یافت بویِ آشنا


چشمِ ابوبکر از اشک پُر شد و دلش یکپارچه درد گشت . زیرا از آن احد احد بوی آشنایی استشمام می کرد .

بعد از آن خلوت بدیدش ، پند داد / کز جهودان خُفیه می دار اعتقاد


ابوبکر بعد از آن واقعه بلال را تنها دید و بدو نصیحت کرد که ایمانت را از منکران پوشیده دار . [ جّهود = در مثنوی معادل کافر و حق ستیز است . زیرا بلال غلامِ یکی از کفّار قریش بود ]

عالِمُ السّرّ است ، پنهان دار کام / گفت : گفت : کردم توبه پیشت ای هُمام


زیرا خداوند به اسرار درون آگاه است . پس مرام و مقصود خود را از اغیار پنهان کن . یعنی تقیّه کن . بلال گفت : ای بزرگمرد اینک نزد تو توبه کردم .

روزِ دیگر از پگَه صدّیق تفت / آن طرف از بهرِ کاری می برفت


بامدادِ روز دیگر صدّیق (ابوبکر) برای انجام کاری از آن طرف شتابان می گذشت . یعنی از نزدیکی مقرِّ بلال می گذشت .

باز اَحَد بشنید و ضربِ زخمِ خار / بر فروزید از دلش سوز و شَرار


باز صدای احد احد و صفیرِ تازیانه را شنید . آتش و شراره ای از کانون قلبش زبانه کشید .

باز پندش داد ، باز او توبه کرد / عشق آمد ، توبۀ او را بخَورد


دوباره ابوبکر به بلال نصیحت کرد که ایمانت به محمّد (ص) را مخفی بدار و بلال مجدّداََ توبه کرد . یعنی قول داد که در نزدِ کافران اظهار ایمان نکند . امّا موج عشق دوباره بر قلبِ او تاختن آورد و توبه اش را به کام خود درکشید .

توبه کردن زین نَمَط بسیار شد / عاقبت از توبه او بیزار شد


بدینسان بلال توبه های فراوان می کرد ولی کمی بعد همۀ آنها را می شکست تا جایی که از توبه متنفّر شد . [ نَمَط = روش ، طریقه ]

فاش کرد ، اسپُرد تن را در بلا / کِای محمّد ، ای عدوِّ توبه ها


بالاخره بلال در کمال صراحت گفت : من بر آیین اسلام هستم و جسم و جان خود را تسلیم بلا و انتقام حق ستیزان کرد و گفت : ای محمّد ، ای کسی که دشمن توبه ها هستی .

ای تنِ من و ای رگِ من پُر ز تو / توبه را گُنجا کجا باشد در او ؟


ای محمّد ، ای کسی که تمام اجزای وجود من از عشق تو آکنده است . تو بگو آخر چگونه ممکن است توبه در جسم و جانم بگنجد ؟

توبه را زین پس ز دل بیرون کنم / از حیاتِ خُلد توبه چون کنم ؟


بعد از این توبه را از دلم بیرون می کنم . آخر چطور ممکن است که از زندگی جاودان توبه کنم ؟

عشق ، قهّارست و من مقهورِ عشق / چون شِکر شیرین شدم از شورِ عشق


عشق ، قهّار است و من مغلوب عشقم . از شور و شوق عشق مانند شِکر شیرین شده ام .

برگِ کاهم پیشِ تو ای تندباد / من چه دانم که کجا خواهم فتاد ؟


ای طوفان ، در برابرِ تو همچون پَرِ کاهی ناچیز هستم . من چه می دانم که سرانجام کجا خواهم افتاد ؟

گر هِلالم ، گر بِلالم ، می دوم / مُقتَدیِّ آفتابت می شوم


یا محمّد ، چه مانند هِلالِ ماه ، لاغر و نزار باشم و چه بِلال باشم در هر دو صورت تاج خورشید وجود تو هستم . [ اینکه مولانا بِلال را مقابل هِلال قرار داده ظاهراََ منظورش ضعف و قدرت است یعنی چه ناتوان باشم و چه قدرتمند ، در هر دو حالت مطیعِ آن نبیِ کریم هستم . همانطور که ماه از خورشید نور می گیرد . من (بلال) از خورشید وجودِ حضرت محمّد (ص) انوار معنوی می گیرم . ]

ماه را با زَفتی و زاری چه کار / در پی خورشید پوید سایه وار


ماه با ستیری و لاغری کاری ندارد . بلکه کارِ ماه اینست که سایه وار به دنبال خورشید حرکت کند . [ «زَفتی» کنایه از بَدر است و بَدر شب چهاردهم ماه است که در آن شب ماه به کمالِ روشنی خود می رسد و عرب بدان «لَیلَة البَدر» گوید . «زاری» نیز کنایه از هلال است و آن ابتدای طلوع ماه است . و «خورشید» کنایه از وجود نورانی حضرت محمّد (ص) است . ]

با قضا هر کو قراری می دهد / ریشخندِ سَبلَتِ خود می کنَد


هر کس با وجود قضای الهی روی اراده و اختیار خود تکیه کند . مسلماََ خود را مسخره کرده است . یعنی اگر خیال کنی که بالاستقلال می توانی حرکتی انجام دهی و به قضای الهی تکیه نکنی بدان که خود را بیهوده معطّل کرده ای . [ چنانکه در بیت 910 و 911 دفتر اوّل فرمود :

با قضا پنجه مَزَن ای تند و تیز / تا نگیرد هم قضا با تو ستیز

مُرده باید بود پیشِ حکمِ حق / تا نیاید زخم از رَبُ الفَلَق ]

کاه برگی پیشِ باد ، آنگه قرار ؟ / رستخیزی ، و آنگهانی عزمِ کار ؟


برای مثال ، برگِ کاهی چگونه ممکن است که در برابر باد قرار گیرد و ثابت و بی حرکت بماند ؟ و چگونه ممکن است قیامت بر پا شود و آنگاه کسی قصد انجام عمل کند ؟ [ همانطور که محال است برگِ کاهی در باد ثابت بماند و همانطور که محال است که در روز قیامت ، موقعیّتی برای عمل فراهم شود . محال است انسان در برابر ارادۀ حضرت حق تعالی کاری از پیش ببرد . حضرت علی (ع) می فرماید : « امروز ، روزِ عمل است و نه محاسبۀ عمل . و فردا (قیامت) ، روز محاسبۀ عمل است و نه انجام عمل » ( نهج البلاغۀ فیض الاسلام ، خطبۀ 42 ) ]

گُربه در انبانم اندر دستِ عشق / یک دمی بالا و یک دم پستِ عشق


بلال می گوید : من در دستِ تصرّفاتِ عشق محمّد (ص) مانند گربه ای هستم که درون کیسه ای انداخته اند . گاهی به سرِ کیسه می افتم و گاه به تهِ کیسه . [ من در قبضۀ عشق محمّد گرفتارم و آرام و قراری ندارم . ]

او همی گرداندم در گِردِ سَر / نه به زیر آرام دارم ، نه زَبَر


عشق محمّد (ص) مرا دُورِ سرش می چرخاند یعنی همانطور که شخصی گربه ای را در کیسه می اندازد و آن کیسه را با تمام قدرت دور سرش می چرخاند و گربه دائماََ بالا و پایین پرتاب می شود و لحظه ای آرام نمی گیرد . من (بلال) نیز مانند آن گربه در پنجۀ عشق محمّد (ص) بِلا اراده مانده ام و این عشق اوست که سراسرِ وجودم را به تصرّف درآورده است .

عاشقان در سیلِ تند افتاده اند / بر قضایِ عشق ، دل بنهاده اند


عشّاق در سیلابِ خروشان عشق افتاده اند و دل به حکم و مقتضای عشق سپرده اند . یعنی عشّاق از خود بُریده اند و تسلیم عشق شده اند .

همچو سنگِ آسیا اندر مَدار / روز و شب گردان و  نالان بی قرار


عشُاق مانند سنگ آسیا روز و شب در گردش و ناله و بی قراری اند .

گردِشَش بر جُوی جُویان شاهد است / تا نگوید کس که آن جُو راکد است


گردش سنگِ آسیا بر جویندگانِ جُوی گواه است . تا کسی نگوید که آن جُوی ، ساکن و بی حرکت است . ( جُوی جُویان = جویندگانِ جُوی ) [ حرکت و تکاپوی عشّاق نشان می دهد که عشق ، پدیده ای است پویا و سیّال . و سببِ تلاطم عشّاق اینست که عشق نو به نو درمی رسد و تجلیّاتش نامکرّر است . ]

گر نمی بینی تو جُو را در کمین / گردشِ دولابِ گردونی ببین


اگر تو جویِ سیّال و مخفیِ عشق را نمی بینی . لااقل به گردشِ سنگ چرخانِ آسیا نگاه کن . [ کمین = مکمون ، پوشیده / دولاب = چرخ چاه / دولاب گردونی = مراد سنگ آسیاست که مانند چرخ چاه بر محور خود می چرخد اما در اینجا کنایه از افلاک است زیرا حکما و صوفیه گردش افلاک را به عشق مستند می دانند و می گویند این حرکت حُبّی و شوقی است ]

چون قراری نیست گَردون را از او / ای دل ، اختروار ، آرامی مجو


چون فلک بواسطۀ عشق ، صبر و قراری ندارد . دلا تو نیز مانند ستارگان افلاک باش و خواهان سکون و آرامش مباش .

گر زنی در شاخ دستی ، کی هِلَد ؟ / هر کجا پیوند سازی ، بِسکُلَد


اگر برای ثبات و سکون خود شاخه ای را بگیری تقدیر عشق الهی تو را چگونه رها می کند ؟ یعنی رها نمی کند و به هر چیزی متّصل شوی عشق آن پیوند و اتّصال را از هم می گُسلد . [ در مقابل جریان سیّالِ عشق نمی توانی راکد و ثابت بمانی . حضرت علی (ع) می فرماید « بشناختم خدا را به گسستنِ پیوند اراده ها و گشایش گرۀ تصمیم ها » ( نهج البلاغه فیض الاسلام ، حکمش 242 ) . نیکلسون می گوید : «شاخ» کنایه از علل و اسباب طبیعی است که انسان بدان متوسّل می شود و خیال می کند که می تواند از تقدیر الهی بگریزد ( شرح مثنوی معنوی مولوی ، دفتر ششم ، ص 2050 ) ]

گر نمی بینی تو تدویرِ قَدَر / در عناصِر جوشش و گردش نگر


اگر تو نمی توانی این کار را ببینی که تقدیر عشق الهی همه چیز را به گردش و دَوَران درمی آورد . به حرکت و جنبش عناصر طبیعی نگاه کن . [ اگر به پدیده های پیرامون خود که از عناصر مادّی متشکّل شده اند نگاه کنی می بینی که همۀ آنها با سائقۀ حبّ و عشق الهی و به نیروی تقدیر او در حرکت اند و هیچ پدیدۀ ثابتی در جهان دیده نمی شود . ]

زآنکه گردشهای آن خاشاک و کف / باشد از غَلیانِ بحرِ با شرف


زیرا حرکات خاشاک و کفِ دریا از جوش و خروش دریای با شرف حاصل شده است . [ مراد از «خاشاک و کف» دنیای محسوس است و مراد از «بحرِ با شرف» حقیقت عشق الهی است . ]

منظور بیت : حرکت جهان بر پایۀ حبّ و عشق الهی صورت می گیرد و همۀ ذرّات و کائنات مشتاق حضرت معشوق اند .

بادِ سرگردان ببین اندر خروش / پیشِ اَمرش موجِ دریا بین به جوش


بادِ سرگردان را نگاه کن که در حال توفیدن است و دریا را ببین که به فرمان او امواج خروشان پدید می آورد .

آفتاب و ماه ، دو گاوِ خَرآس / گِرد می گردند و می دارند پاس


آفتاب و ماه مانند دو گاوی هستند که آسیا را می گردانند . یعنی آن دو به دورِ خود می گردند و حفاظت می کنند . یعنی با انوار خود از بقای موجودات حفاظت می کنند . [ خَراس = آسیابی که توسط خر و گاو و امثال آن حرکت کند ]

اختران هم خانه خانه می دوند / مَرکبِ هر سعد و نحسی می شوند


ستارگان نیز منزل به منزل در حرکت اند و حاملِ نیکبختی و نُحوست می شوند . [ «خانه» یا «بیت» از اصطلاحات نجوم قدیم است . اینکه منجّمان دسته ای از ستارگان را نحس و دسته ای دیگر را سعد می دانند . باید دقّت داشت که نحوست و سعود افلاک به اذن الهی است نه بالاسقلال . ]

اخترانِ چرخ گر دُور اند هَی / وین حواست کاهل اند و سُست پَی


هان ای تنسان اگر ستارگانِ فلک از تو دورند و حواس تو نیز ضعیف و ناتوان است . ( سُست پَی = ضعیف ، آنچه که بنیادش ضعیف باشد ) [ ادامه معنا در بیت بعد ]

اخترانِ چشم و گوش و هوشِ ما / شب کجااند و به بیداری کجا ؟


به چشم و گوش و عقل ما که همچون ستارگانِ آسمان اند بنگر که در شب به چه کاری مشغول اند و در بیداری کجا هستند ؟

منظور دو بیت اخیر : اگر به سببِ دوریِ کهکشان ها قادر نیستی حرکت و جوشش آنها را ببینی به قوۀ ادراک و نیز حواس خود از قبیل باصره و سامعه بنگر که احوالی متغیّر دارند . مثلاََ به وقت بیداری فعّال و به وقت خواب از فعالیت بازمی مانند و کلاََ کار ادراک و حواس ما در آن وقت تعطیل می شود . پس باید از حرکت و تغیّر آیاتِ انفسی متوجه شویم که آیاتِ آفاقی دائماََ در دریای عشق الهی جوشان و متحرّک است .

گاه در سعد و وصال و دلخوشی / گاه در نحس و فراق و بیهُشی


ستارگان چشم و گوش و عقل ما گاهی حالت سعادت و وصال و شادمانی دارند . و گاهی حالت نحسی و فراق لاشعوری . [ همانطور که ستارگان افلاک ، احوال سعد و نحس دارند . حواس و ادراکات ما نیز که همچون ستارگان اند جالات متضّادِ سعد و نحس دارند . گاه نیک و صالح است و گاه شُوم و طالح . این تغیّر نشان می دهد که هیچ چیز در این جهان حتّی برای لحظه ای ثابت نمی ماند . ]

ماهِ گردون چون درین گردیدن است / گاه تاریک و ، زمانی روشن است


چون ماهِ آسمان نیز در گردش است . گاه تاریک می شود و گاه روشن . یعنی ماه نیز همچون حواس ما حالاتی مختلف دارد . [ ماه چهار حالت دارد : هِلال ( ماه نیمه کامل ) ، بَدر یا قمر ( ماه کامل ) ، قُمَیر ( ماه نیمه کامل بعد از کامل ) ، مُحاق که سه شب آخر ماه قمری را گویند و در آن شب ها ماه رویت نمی شود . ]

گه بهار و صیفِ همچون شهد و شیر / گه سیاستگاهِ برف و زَمهَریر


گاهی بهار و تابستانِ فرحبخش از راه می رسد و گاهی کیفرگاه و سرمای شدید زمستان خود را نشان می دهد .

چونکه کلّیّات پیشِ او چو گَوست / سُخره و سجده کنِ چوگانِ اوست


از آنرو که همۀ موجودات در برابر چوگانِ مشیّت الهی مانند گُویِ غلطان ، تسلیم و مطیع هستند . ( ادامه معنا در بین بعد ) [ مراد از «کلیّات» ، افلاک نُه گانه ( قَمر ، عطارُد ، زهره ، شمس ، مریخ ، مشتری ، زُحل ، ثوابت ، فلک الافلاک ) و موالید ثلاثه ( جماد ، نبات ، حیوان ) و عناصر اربعه ( باد ، خاک ، آب ، آتش ) است . ]

تو که یک جزوی دلا زین صد هزار / چون نباشی پیشِ حُکمش بی قرار ؟


ای دل تو که جزیی از آن صد هزار موجود بشمار می آیی چرا در برابر فرمان او بی تاب و بی قرار نیستی ؟

چون ستوری باش در حکمِ امیر / گه در آخُر حبس ، گاهی در مسیر


نسبت به حکم حضرت حق ، مانندِ مرکوبی باش که تحتِ فرمانِ صاحب و فرمانروایی خود است که گاهی او را در آخور می اندازد و حبس می کند و گاهی او را به سیر و گردش می برد . [ تو نیز در برابر امیر حقیقت مطیع باش و بر قهر و لطفش صابر و خُرسند . ]

چونکه بر میخت ببندد ، بسته باش / چونکه بگشاید ، برو ، برجسته باش


هر گاه به مشیّت خود تو را بر میخِ قضا بست و تو دچار قبض شدی . بسته باش و تقلّا مکن که خود را رها کنی . و هر گاه تو را باز کرد و رها نمود چالاک باش . [ مولانا در بیت 2647 دفتر دوم فرمود :

در بلا هم می چشم لذّاتِ او / ماتِ اویم ، ماتِ اویم ، ماتِ او ]

آفتاب اندر فلک کژ می جهد / در سیه رویی خُسوفش می دهد


برای مثال ، هر گاه آفتاب در فلک از مسیر معینِ خود کج رود و منحرف شود . با کسوف رویش را تیره و منکدر می کند . [ در اینجا «خسوف» همان « کسوف» است . ]

کز ذَنَب پرهیز کن ، هین هوش دار / تا نگردی تو سیه رُو دیگ وار


ای خورشید از نزدیک شدن به نقطۀ ذَنَب پرهیز کن تا مانندِ دیگ رویت سیاه نشود . [ ذَنَب = به معنی دُم و مقابل آن رأس و از اصطلاحات نجوم قدیم است . وقتی که دو مدار ماه و خورشید مقابل هم واقع می شوند آن را تقاطع گویند و از این تقاطع دو نقطه پدید می آید که به آن عُقدَتین گویند و این عقدتین شامل ذَنَب و رأس است . پس هر گاه ذَنَب و رأس تقاطع پیدا کنند یا به تعبیر ساده تر ماه میان خورشید و زمین حائل شود کسوف رُخ می دهد . این بیت خطاب به انسان است و منظور اینست که ای انسان از گناه و گستاخی پرهیز کن تا رسوا و سیاه رُو نشوی . ]

ابر را هم تازیانۀ آتشین / می زنندش کآنچنان رو ، نه چنین


به ابر نیز تازیانه های آتشین می زنند که چنان حرکت کن و چنین حرکت مکن . [ این بیت ناظر است به روایتی که می گوید : « فرشته ای بر ابر مسلّط است و آن را به هر کجا که لازم باشد می راند و سبب بارش آن گردد » طبرسی می گوید : « گفته اند همانا رعد فرشته ای است که با صدای خود ابر را می راند و برمی انگیزد » ( مجمع البیان ، ج 6 ، ص 283 ) ]

بر فلان وادی ببار ، این سو مبار / گوشمالش می دهد که گوش دار


ابر را گوشمالی می دهند که باید به امر و نهی ما توجّه کنی . برو بر فلان بیابان ببار . این طرف مبار .

منظور دو بیت اخیر : در جایی که حتّی حرکات و سکنات ابر تحت امر و نهی الهی است . مسلماََ تو ای انسان باید مطیع اوامر و نواهی خداوند باشی .

عقلِ تو از آفتابی بیش نیست / اندر آن فکری که نهی آمد ، مایست


عقل تو عظیم تر از آفتاب نیست . لذا در هر اندیشه ای که خداوند تو را از آن نهی کرده درنگ مکن و در آن اصرار مورز . [ خورشید با آن عظمت همینکه کژ می رود دچار تیرگی و خسوف می شود . پس تو نیز کج مرو تا عقلت گرفتار ظلمت جهل و غفلت نشود . ]

کژ مَنه ای عقل تو هم گامِ خویش / تا نیاید آن خُسوفِ رُو به پیش


ای عقل ، تو نیز در راه انحراف قدم مگذار تا روسیاهی برایت پیش نیاید .

چون گُنه کمتر بُوَد ، نیم آفتاب / مُنخَسِف بینی و نیمی نورتاب


وقتی گناه سبک تر باشد . نیمه ای از خورشید را تاریک می بینی و نیمه ای را روشن . ( مُنخَسِف = ماه گرفته ، در اینجا خورشید گرفته / نورتاب = درخشان ) [ انتساب گناه به خورشید جنبۀ مجازی دارد و مراد از آن پدیدۀ تکوینی و نجومیِ تقاطع ذَنَب و رأس است ( توضیح در شرح بیت 931 همین بخش ) . پس اگر این پدیدۀ تکوینی بطور کامل ظهور کند . خورشید کاملاََ تیره می شود و اگر کمتر ظهور کند قسمتی از ان تاریک می شود . ]

که به قدرِ جُرم می گیرم تو را / این بُوَد تقدیر در داد و جزا


پس ای انسان با توجه به تمثیل کسوفِ خورشید به اندازۀ وزنِ گناهت تو را کیفر می دهم . اینست بیان الهی در بارۀ اجرای عدل و عقاب . [ در قسمتی از آیه 160 سورۀ انعام آمده است « … و هر که بدی کند کیفر نبیند مگر به قدرِ آن و بدیشان ستم نشود » ]

خواه نیک و ، خواه بَد ، فاش و سَتیر / بر همه اشیا ، سمیعیم و بصیر


اعمالت چه خوب باشد و چه بد . آشکار باشد یا پنهان . ما بر همه چیز شنوا و بیناییم . [ سَتیر = پوشیده ، مستور ]

زین گذر کن ای پدر ، نوروز شد / خلق از خلّاق ، خوش پَدفوز شد


پدر جان از قیل و قال و سخنان کهنه و تقلیدی بگذر که نوروز فرا رسیده است . و خلایق از آفریدگار جهان ، شیرین کام شده اند . [ نوروز = به معنی عید است و عید در نزد صوفیه یعنی تجلّیاتی از حضرت حق که به قلب سالک بازگردد / پَدفوز = لب و دهان / خوش پَدفوز = شیرین کام ]

باز آمد آبِ جان در جویِ ما / باز آمد شاهِ ما در کویِ ما


دوباره آبِ حیات جذباتِ الهی در جویبار وجود ما جاری شد . و درباره شاه ما که شاه حقیقت است به کوی ما باز آمد .

می خرامد بخت و دامن می کشد / نوبتِ توبه شکستن می زند


بخت و اقبال معنوی خرامان و دامن کشان می آید و وقت توبه شکستن را اعلام می کند . [ نوبت زدن = نقاره زدن ، در اینجا به معنی اعلام کردن / توبه شکستن = در اینجا اشاره به توبۀ بلال است که می خواست ایمان خود را از بدخواهان پنهان دارد . / مولانا به کرّات با خود قرار می گذاشته که در برابر اغیار کشف اسرار نکند ولی جوشش و غلیان عشق سبب می شد که این قرار مدارها بر هم خورد . مولانا این حالت شوریدگی و غلیان  و راز گشایی خود را در ابیات 4729 تا 4733 دفتر سوم بخوبی بیان کرده است . ]

توبه را بارِ دگر سیلاب بُرد / فرصت آمد ، پاسبان را خواب بُرد


یک بار دیگر سیلاب عشق تاختن آورد و بساط توبه را از دلم برکند و با خود بُرد . موقعیّتی فراهم شد که خواب بر نگهبان غلبه کند . یعنی غلیان عشق و حیرت ربّانی ، عقل را از مراتب سطحی و ظاهری بازداشت . [ مضمون این بیت هم با احوال بلال سازگار می آید . بلال به سبب غلبۀ عشق نمی توانست به نصایح عاقلانۀ آن ناصح که می گفت ایمانت را از مشرکان پوشیده دار عمل کند . ]

هر خُماری مست گشت و باده خَورد / رخت را امشب گرو خواهیم کرد


هر آدم خماری بار دیگر شراب خورد و مست شد . ما نیز امشب جامه و اثاثمان را گرو خواهیم گذاشت . یعنی جامه و اثاثمان را نزدِ شراب دار رهن می گذاریم تا از آن شراب بنوشیم . [ خُمار = مراد عارف عاشق است / باده = مراد شراب عشق الهی است / رَخت = مراد هستی موهوم و مجازی عاشق است / امشب = مراد این دنیاست به سبب تیرگی و انکدار آن ]

منظور بیت : ما در این شب دنیا همچون عشّاق الهی از شراب عشق الهی مست خواهیم شد و از هستی مجاز خود صرف نظر می کنیم زیرا مادام که از «خود» نرهی عاشق حق نشوی .

زآن شرابِ لعلِ جانِ جان فزا / لعل ، اندر لعل ، اندر لعلِ ما


از نوشیدن آن شرابِ سرخ معنوی که روح و جان را تقویت می کند ما به لعلِ در لعلِ در لعل تبدیل شدیم . یعنی به کمال ذوق و کشف رسیدیم .

باز خرّم گشت مجلس ، دلفروز / خیز ، دفعِ چشمِ بَد ، اسپند سوز


دوباره محفلِ روحانی ما رونق یافت . بلند شو برای رفعِ چشم زخم اسفند دود کن . [ اسپند = همان اسفند است که در کُتُبِ طبّی قدیم به حَرمَل یا حُرمَل معروف است . گیاهی است علفی و چند ساله که ارتفاع آن حدود یک وجب است . دانه های آن در غلافی قرار گرفته و خاصیّت دارویی دارد . در ایران در اراضی بایر حاشیه کویر بطور خودرو می روید .  ]

نعرۀ مستان ، خوش می آیدم / تا ابد جانا چنین می بایدم


بانگ و فریاد مستانِ بادۀ الهی برایم دلنشین می آید . ای جان ، یعنی الهی که این مستان تا ابد با حال وجد اینگونه فریاد برآورند .

نک هِلالی با بِلالی یار شد / زخمِ خار او را گُل و گُلنار شد


اکنون هر چند جسم بلال همچون هلالِ ماه ، باریک و زرد شده است . ولی ضرباتِ تازیانه در نظرش همچون گُل و گُلزار ، لطیف و دلنشین جلوه کرده است .

گر ز زخمِ خار ، تن غربال شد / جان و جسمم گُلشنِ اقبال شد


گر چه بدنم بر اثر ضربات تازیانه ، همچون غربال سوراخ سوراخ شده است . ولی جسم و جانم به گلستان بخت و اقبال معنوی مبدّل شده است .

تن به پیشِ زخَمِ خارِ آن جهود / جانِ من مست و خرابِ آن وَدود


بدنم زیر ضربات تازیانه آن کافر قرار گرفته است . ولی جانم مست و خراب آن خدای مهربان است . [ وَدود = بسیار مهربان ، بسیار دوست دارنده ]

بوی جانی سویِ جانم می رسد / بویِ یارِ مهربانم می رسد


بوی جانی به جانِ من می رسد . یعنی رایحۀ دلنواز حضرت معشوق را با مشام دل می شنوم . بوی محبوب مهربانم را استشمام می کنم .

از سویِ معراج آمد مصطفی / بر بِلالش حَبّذا لی حَیّذا


چون حضرت محمّد مصطفی (ص) از معراج بازگشت به بلال فرمود : خوشا بر تو ، خوشا بر تو . ( حَبَّذا = خوشا ، زهی ) [ ابن عباس گوید : شبی که پیامبر خدا به معراج رفته بود و به بهشت اندر شد . از گوشه ای از بهشت صدای خفیفی شنید . از جبرییل پرسید که این صدای خفیف چیست ؟ جبرییل گفت صدای بلالِ مؤذن است . هنگامی که پیامبر خدا به میان مردم بازگشت . فرمود : بلال رستگار شد زیرا در بارۀ او چنین و چنان دیدم . ( احادیث مثنوی ، ص 195 ) ]

چونکه صدّیق از بِلالِ دَم دُرُست / این شنید ، از توبۀ او دست شُست


چون ایوبکر صدّیق از بلالِ راستگو و خوش نَفَس این سخنان را شنید . از توبه دادن او منصرف شد .

 شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه شکنجه بلال در گرمای حجاز و دیدن ابوبکر او را

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر ششم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟