دیگر باره ملامت کردن اهل مسجد آن مهمان را | شرح و تفسیر

دیگر باره ملامت کردن اهل مسجد آن مهمان را | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

دیگر باره ملامت کردن اهل مسجد آن مهمان را | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر سوم ابیات 3993 تا 4035

نام حکایت : صفت آن مسجد که مهمان کش بود و آن عاشق مرگ جوی

بخش : 4 از 18 ( دیگر باره ملامت کردن اهل مسجد آن مهمان را )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت صفت آن مسجد که مهمان کش بود و آن عاشق مرگ جوی

در اطرافِ شهر ری مسجدی بود که ساکنان خود را می کشت . هر کس شب بدان مسجد درمی آمد همان شب از ترس در جا می مُرد و نقش بر زمین می شد . هیچکس از اهالی آن شهر جرأت نداشت مخصوصاََ در شب قدم بدان مسجدِ اسرارآمیز بگذارد . اندک اندک این مسجد آوازه ای در شهرهای مجاور به هم رسانید و مردم حومه و اطراف نیز از این مسجد بیمناک شده بودند . تا اینکه شبی از شب ها غریبی از راه می رسد و یکسر سراغِ آن مسجد را می گیرد . مردم از این کارِ عجیبِ او حیرت می کنند و …

متن کامل « حکایت صفت آن مسجد که مهمان کش بود و آن عاشق مرگ جوی » را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .

متن کامل اشعار دیگر باره ملامت کردن اهل مسجد آن مهمان را

ابیات 3993 الی 4035

3993) قوم گفتندش : مکن جَلدی ، برَو / تا نگردد جامه و جانت گِرَو

3994) آن ز دُور ، آسان نمایَد ، بِه نگر / که به آخِر سخت باشد رَه گُذر

3995) خویشتن آویخت بس مُرد و ، سُکُست / وقتِ پیچاپیچ ، دست آویز جُست

3996) پیشتر از واقعه ، آسان بُوَد / در دلِ مردم ، خیال نیک و بَد

3997) چون درآید اندرونِ کارزار / آن زمان گردد بر آن کس کار ، زار

3998) چون نه شیری ، هین مَنه تو پای ، پیش / کآن اَجَل گُرگ است و ، جانِ توست ، میش

3999) ور ز ابدالیّ و ، میشَت شیر شد / ایمن آ ، که مرگِ تو سرزیر شد

4000) کیست اَبدال ، آنکه او مُبدَل شود / خمرش از تبدیلِ یزدان ، خَل شود

4001) لیک مستی ، شیر گیری وز گمان / شیر پنداری تو خود را هین مران

4002) گفت حق ز اهلِ نفاقِ ناسَدید / بَأسُهُم ما بَینَهُم بَأسََ شَدید

4003) در میانِ همدگر مردانه اند / در غزا چون عورتانِ خانه اند

4004) گفت پیغمبر : سپهدارِ غُیوب / لاشُجاعَه یا فتی قَبلَ الحُروب

4005) وقتِ لافِ غَزو ، مستان کف کنند / وقتِ جوشِ جنگ ، چون کف بی فنند

4006) وقتِ ذکرِ غَزو ، شمیرش دراز / وقتِ کرّ و فَرّ ، تیغش چون پیاز

4007) وقت اندیشه ، دلِ او زخم جُو / پس به یک سوزن تهی شد خیکِ او

4008) من عجب دارم ز جُویایِ صفا / کو رَمَد در وقتِ صیقل از جَفا

4009) عشق چون دعوی ، جَفا دیدن گواه / چون گواهت نیست ، شد دعوی تباه

4010) چون گواهت خواهد این قاضی ، مَرنج / بوسه دِه بر مار ، تا یابی تو گنج

4011) آن جفا با تو نباشد ای پسر / بلکه با وصفِ بدی ، اندر تو در

4012) بر نَمَد ، چوبی که آن را مَرد زد / بر نَمَد آن را نزد ، بر گَرد زد

4013) گر بزد آن اسب را آن کینه کش / آن نزد بر اسب ، زد بر سُکسُکش

4014) تا ز سُکسُک وارَهد ، خوش پَی شود / شیره را زندان کنی تا مَی شود

4015) گفت : چندان آن یتیمک را زدی / چون نترسیدی ز قهرِ ایزدی ؟

4016) گفت : او را کی زدم ای جان و دوست ؟ / من بر آن دیوی زدم کو اندروست

4017) مادر ار گوید تو را : مرگ تو باد / مرگِ آن خُو خواهد و ، مرگِ فَساد

4018) آن گروهی کز ادب بگریختند / آبِ مردی ، و آبِ مردان ریختند

4019) عاذلانشان از وَغا وا راندند / تا چنین حیز و مُخَنّث ماندند

4020) لاف و غُرّۀ ژاژخا را کم شنو / با چنین ها در صفِ هَیجا مرو

4021) ز آنکه زادُوکُم خَبالاََ گفت حق / کز رِفاقِ سُست ، بَر گردان وَرَق

4022) که گر ایشان با شما همره شوند / غازیان بی مغز همچون کَه شوند

4023) خویشتن را با شما هم صف کنند / پیش از آنکه آنچنان روزی رسد

4024) پس سیاهی اندکی بی این نفر / بِه که با اهلِ نِفاق آید حَشَر

4025) هست بادامِ کمِ خوش بیخته / بِه ز بسیاری به تلخ آمیخته

4026) تلخ و شیرین در ژَغاژَغ یک شی اند / نقص از آن افتاد که همدل نی اند

4027) گبر ، ترسان دل بُوَد ، کو از گمان / می زیَد در شک ز حال آن جهان

4028) می رود در رَه ، نداند منزلی / گام ، ترسان می نهد اَعمی دلی

4029) چون نداند رَه مسافر ، چون رود ؟ / با تردّدها و دل پُر خون رود

4030) هر که گوید : های این سو راه نیست / او کند از بیم آنجا وقف و ایست

4031) ور بداند رَه دلِ با هوشِ او / کی رود هر های و هو در گوشِ او ؟

4032) پس مشو همراهِ این اُشتردلان / ز آنکه وقتِ ضیق و بیمند آفِلان

4033) پس گریزند و تو را تنها هِلند / گر چه اندر لاف ، سِحرِ بابِل اند

4034) تو ز رعنایان مجو هین کارزار / تو ز طاوسان مجو صید و شکار

4035) طبع ، طاوس است و وسواست کند / دَم زند تا از مقامت برکنَد

شرح و تفسیر دیگر باره ملامت کردن اهل مسجد آن مهمان را

قوم گفتندش : مکن جَلدی ، برَو / تا نگردد جامه و جانت گِرَو


مردمی که از خطرناک بودن آن مسجد آگاه بودند به آن تازه وارد گفتند : بی باکی را کنار بگذار تا لباس و جانت به گرو نرود . ( جَلدی = چالاکی ، بی باکی ) [ مواظب باش که جسم و روحت در گرو عزرائیل قرار نگیرد و خلاصه حواست جمع باشد که رفتن به این مسجد همان و مُردن همان . ]

آن ز دُور ، آسان نمایَد ، بِه نگر / که به آخِر سخت باشد رَه گُذر


اقامت کردن و خوابیدن در آن مسجد از دور به نظر آسان می آید ، امّا خوب دقت کن که سرانجام ، راهِ خروج و طریقِ نجات تنگ و دشوار می شود .

خویشتن آویخت بس مُرد و ، سُکُست / وقتِ پیچاپیچ ، دست آویز جُست


تا کنون بسیاری از مردم به این کار مبادرت کرده و هلاک شده اند و چون دچارِ اضطراب و پریشانی شدند ، سعی کردند وسیله ای برای نجات به دست آورند . ( سُکُست = در اینجا به معنی هلاک شده ، متلاشی شدن / پیچاپیچ = در اینجا به معنی پریشانی ، درد ) [ امّا این وسیله فراهم نشد و جملگی به هلاکت رسیدند . ]

پیشتر از واقعه ، آسان بُوَد / در دلِ مردم ، خیال نیک و بَد


قبل از اینکه حادثه ای رُخ دهد ، مردم چون نسبت به آن پدیده شناختِ عینی ندارند با تکیه بر نیروی ذهن و خیالِ خود چگونگی آن حادثه را تجسّم می کنند و از اینرو سختی و آسانی آن رویداد در خیال و ذهن ایشان ساده و بی اهمیت جلوه می کند . [ واقعه = حادثه ، پیکار ]

چون درآید اندرونِ کارزار / آن زمان گردد بر آن کس کار ، زار


امّا همینکه قدم در میدان حادثه می گذارند . آنگه کار بر آنان زار می شود .

چون نه شیری ، هین مَنه تو پای ، پیش / کآن اَجَل گُرگ است و ، جانِ توست ، میش


چون تو شیر نیستی پس آگاه باش و قدم به سوی حوادث مگذار . زیرا اَجَل در مَثَل ، گرگ است و جانِ تو ، میش .

ور ز ابدالیّ و ، میشَت شیر شد / ایمن آ ، که مرگِ تو سرزیر شد


و اگر تو جزوِ اولیایی و میشِ تو به شیر مبدّل شده است ، یعنی اگر به کمال رسیده ای با اطمینان در امواجِ حوادث وارد شو که مرگ در برابرِ تو مغلوب است ، یعنی نمی تواند تو را بترساند . [ ابدال = شرح بیت 264 دفتر اوّل ]

کیست اَبدال ، آنکه او مُبدَل شود / خمرش از تبدیلِ یزدان ، خَل شود


ابدال چه کسانی هستند ؟ ابدال همان کسانی هستند که اوصافِ بشری و دنیوی شان به اوصافِ الهی مبدّل شده یعنی به اخلاقِ الهی متخلّق شده اند . [ خَل = سرکه / خَمر = به معنی شراب است و از آنرو که در شرع ، حرام شده و در حدیث نبوی به عنوان اُمّ الخَبائث ( = منشأ پلیدی ها ) یاد گردیده است در اینجا کنایه از جنبۀ مادّی و حیوانی انسان است و باز چون در حدیث نبوی ، سرکه ( = نانخورش خوب ) لقب گرفته ، در اینجا کنایه از جنبۀ معنوی و الهی انسان است . از نظر طبیعی نیز سرکه از اکسید شدن شراب و دیگر نوشابه های الکلی به دست می آید . یعنی در واقع سرکه ، استحاله شدۀ شراب است . چنانکه انسان کامل استحاله شدۀ انسانِ ناقص است . ]

لیک مستی ، شیر گیری وز گمان / شیر پنداری تو خود را هین مران


امّا تو وقتی مست از بادۀ غرور باشی ، خیال می کنی که واقعاََ شیرانِ نیرومند را هم می توانی شکار کنی . و در عالَمِ وَهم ، گمان می کنی که دلاور و بی باکی . بهوش باش مبادا به هوای این خیالات بی اساس قدم در عرصۀ حوادث بگذاری . [ این بیت نقدِ حالِ بسیاری از امثالِ ماست . عده کثیری از مردم در حالت وَهم و گمان و در محیطِ راحت و بی خطر ، سخنانِ شیرانه و کلماتِ دلیرانه ، بسیار بر زبان می رانند و در حرف ، دشمن را چندین و چند بار به هلاکت می رسانند و دودمانش را بر بادِ فنا می دهند . امّا هنگامِ کارزار ، چنان خود را می بازند که قوۀ سامعه و ناطقه شان از کار می افتد و مانندِ موش پا به فرار می گذارند . همینطور مدّعیانِ سلوکِ راه کمال بسیارند و سالکانِ حقیقی اندک . ]

گفت حق ز اهلِ نفاقِ ناسَدید / بَأسُهُم ما بَینَهُم بَأسََ شَدید


خداوند در بارۀ اهلِ نفاق که مردمی ناصالح اند فرمود : آنان در جمعِ خود دلاوری و شجاعت بسیار اظهار می کنند . [ اشاره است به آیه 14 سورۀ حشر « آنان ( یهودیان و منافقان ) پیکار نکنند با شما مگر در آبادی های محصور و استوار و یا از پشتِ دیوار . و در میان خود ، به زبان ، سخت اظهار شجاعت کنند . پنداری که آنها جمعی همبسته اند . در حالی که دل هاشان پراکنده است . این بدان سبب است که قومی نابخردند » / سدید = درست ، راست / ناسدید = نادرست ، ناراست / بأس = در لغت به معنی دلاوری ، قدرت و غیره است . عده ای از مفسران قرآنِ کریم در تفسیر آن نوشته اند : یهودیان و منافقان وقتی دورِ هم جمع می شدند و از دلاوری های خود می لافیدند و به زبان اظهارِ شجاعت می کردند ، امّا همینکه به کارزار می آمدند ، زبون ترین زبونان بودند ( ابوالفتوح رازی ، ج 9 ، ص 396 ) برخی نیز در تفسیر آن گفته اند : ایشان شدیداََ نسبت به یکدیگر دشمنی داشتند . مولانا وجه اوّل را مورد نظر دارد . ]

در میانِ همدگر مردانه اند / در غزا چون عورتانِ خانه اند


این لاف زنان وقتی دورِ هم جمع می شوند ، اظهار شجاعت و دلاوری می کنند . امّا همینکه کارزاری پیش می آید همچون زنانِ خانه نشین اند .

گفت پیغمبر : سپهدارِ غُیوب / لاشُجاعَه یا فتی قَبلَ الحُروب


پیامبر (ص) که سردار و سپهسالارِ جهانِ غیب است فرمود : ای جوان ، پیش از جنگ ، شجاعت مفهومی ندارد . [ زیرا شجاعتِ حقیقی وقتی معلوم می شود که کارزاری پیش آید و اِلّا در مجلسِ بزم ، همه می توانند خود را جنگاور معرفی کنند ( احادیث مثنوی ، ص 98 ) ]

وقتِ لافِ غَزو ، مستان کف کنند / وقتِ جوشِ جنگ ، چون کف بی فنند


این لاف زنان وقتی که از جنگ و جنگاوری حرف می زنند . آنقدر گزافه گویی می کنند که دهانشان کف می کند . امّا وقتی که جنگ پیش می آید ، مانندِ کفِ روی آب ، توخالی و ناپایدار هستند .

وقتِ ذکرِ غَزو ، شمیرش دراز / وقتِ کرّ و فَرّ ، تیغش چون پیاز


این گزافه گویان وقتی که حرفِ جنگ در میان است ، شمشیرشان بلند است ، یعنی خیلی دَم از شجاعت و رشادت می زنند . امّا همینکه پای جنگ به میان می آید ، شمشیرشان مانندِ پیاز است یعنی شمشیر خود را غلاف می کنند .

وقت اندیشه ، دلِ او زخم جُو / پس به یک سوزن تهی شد خیکِ او


این یاوه گویان در عالَمِ خیالات و ذهنیّات دَم از جنگ و ستیز می زنند و طالبِ زخمِ نیزه و شمشیر می شوند در حالیکه این حرف ها همه پوچ است و آنان مانندِ خیکِ پُر از باد هستند که با یک ضربۀ سوزن ، بادشان خالی می شود .

من عجب دارم ز جُویایِ صفا / کو رَمَد در وقتِ صیقل از جَفا


در اینجا مولانا خطاب به طالبان و سالکان می گوید : واقعاََ من تعجب می کنم از کسانی که جویای صفای قلب می شوند امّا همینکه می خواهد دلشان صاف شود از کمترین ناملایمات می رمند . [ مانندِ همان کسی که به صورت پهلوان بود و به سیرت ، زبون و بیتاب ، رجوع شود حکایت کبودی زدن قزوینی . ]

عشق چون دعوی ، جَفا دیدن گواه / چون گواهت نیست ، شد دعوی تباه


عشق مانندِ ادّعاست و تحملِ ناملایمات در راهِ عشق ، مانندِ گواه و شاهد . [ همانطور که ادّعای فاقدِ گواه و دلیل ، باطل است . مدعیِ عاشقی نیز اگر در راهِ معشوق ، مرارت نکشد و تحمّلِ ناملایمات نکند ، عاشق نیست بلکه کاسب و مدّعی است . ]

چون گواهت خواهد این قاضی ، مَرنج / بوسه دِه بر مار ، تا یابی تو گنج


هر گاه قاضی از تو گواه و شاهد بخواهد تو نباید رنجیده خاطر شوی . یعنی وقتی که قاضیِ عشق و یا معشوق از تو بخواهد که در راهِ او به رنج و محنت افتی نباید بیتابی کنی . بلکه باید مار را ببوسی . یعنی باید با رنج و خطر مواجه شوی تا به گنج دست یابی . [ ضرب المثلی است در فارسی که می گوید « گنج و مار و گُل و خار و غم و شادی به هم اند » (امثال و حکم ، ج 3 ، ص 1326 ) ]

آن جفا با تو نباشد ای پسر / بلکه با وصفِ بدی ، اندر تو در


ای پسر آن جفایی که در راهِ عشق می بینی . آن جفا بر تو نیست . بلکه آن جفا و رنج بر اوصافِ بَدی وارد شده که در تو وجود دارد . یعنی عشقِ حقیقی می خواهد آن صفاتِ ناپسند از وجودِ تو دور شود .

بر نَمَد ، چوبی که آن را مَرد زد / بر نَمَد آن را نزد ، بر گَرد زد


برای مثال ، مردی که چوب بر نَمَد می کوبد در واقع نمی خواهد نَمَد را کتک بزند بلکه قصدِ او تمییز کردنِ نمد از گرد و غُبار است . یعنی در واقع دارد گرد و غبار را می زند نه نمد را .

گر بزد آن اسب را آن کینه کش / آن نزد بر اسب ، زد بر سُکسُکش


مثال دیگر ، اگر آن سوارِ انتقام گیرنده یعنی آن سواری که می خواهد رفتارِ ناهنجارِ اسب را چاره کند اسب را بزند در واقع اسب را نمی زند بلکه بَدرفتاری او را می زند . [ سُکسُک = اسبِ تیز رُو ، اسبی که بَد راه برود ]

تا ز سُکسُک وارَهد ، خوش پَی شود / شیره را زندان کنی تا مَی شود


این زدن بدان خاطر است که آن اسبِ بَدرفتار ، از بدرفتاری رها و رام و راهوار شود . چنانکه شیرۀ انگور را نیز درونِ خُمره ، حبس می کنی تا به شراب مبدّل شود . [ خوش پی = خوش رفتار و راهوار ، خوش خو ]

گفت : چندان آن یتیمک را زدی / چون نترسیدی ز قهرِ ایزدی ؟


مثال دیگر ، اگر شخصی به کسی بگوید : چرا آن یتیمِ بینوا را می زنی ، چگونه از کیفرِ الهی نمی ترسی .

گفت : او را کی زدم ای جان و دوست ؟ / من بر آن دیوی زدم کو اندروست


او جواب می دهد ، ای جانم ، ای عزیزم ، من کی آن بچه را زدم ؟ من فقط شیطانی را می زنم که درونِ اوست . [ یعنی حالت شیطنت او را می زنم که از او دور شود . ]

مادر ار گوید تو را : مرگ تو باد / مرگِ آن خُو خواهد و ، مرگِ فَساد


مثال دیگر ، اگر مادری به تو که فرزندش هستی بگوید : خدا مرگت بده ، مسلماََ او این نفرین را قلباَََ نمی خواهد . چون اغلب مادران عادت دارند که موقعِ عصبانیت از این قبیل حرفها به فرزندانشان بزنند . او در واقع مرگِ تو را نمی خواهد بلکه مرگِ بدخویی و بدرفتاری تو را می خواهد .

آن گروهی کز ادب بگریختند / آبِ مردی ، و آبِ مردان ریختند


کسانی که از ادب شدن گریختند ، هم آبروی مردانگی را بردند و هم آبروی مردان الهی را . [ یعنی حق الطاف و زحماتِ آنان را برآورده نکردند و همه آن سعی ها و تلاش ها را تباه نمودند . ]

عاذلانشان از وَغا وا راندند / تا چنین حیز و مُخَنّث ماندند


این بیت حداقل به دو وجه قابل تفسیر است .

وجه اوّل : نصیحت کنندگان ( مردان الهی و مصلحان بشر ) را بر اثرِ تحریکاتِ نفسانی از خود راندد در نتیجه برای همیشه بی غیرت و نامرد ماندند . این وجه مورد قبول انقروی و لاهوری است .

وجه دوم : نصیحت کنندگانِ گمراه و راهنمایانِ شیطان صفت ، آنان را از جهادِ با نَفسِ امّاره بازداشتند و در نتیجه بی غیرت و نامرد باقی ماندند . این وجه مورد قبول اکبرآبادی و برخی دیگر از شارحان است و ابیات بعدی مؤیدِ این وجه است .

عاذل = سرزنش کننده ، ملامتگر ، در اینجا یعنی نصیحت کننده / وَغا = جنگ ، داد و فریاد ، جار و جنجال / مُخَنّث = نامرد ، آنکه رفتار و اطوارش زنانه است .

لاف و غُرّۀ ژاژخا را کم شنو / با چنین ها در صفِ هَیجا مرو


به حرف های یاوه و غرشِ تو خالی بیهوده گویان کمتر توجه کن . با اینگونه افراد به عرصۀ نبرد وارد مشو . [ اگر « غِرّه » بخوانیم « غِرّه ژاژخا » یعنی سخنان غرور انگیز و مفتون کنندۀ بیهوده گریان / غُرّه = غریدن ، آواز بلند / غِرّه = فریفتن و گول زدن / هَیجا = جنگ ، نبرد ]

ز آنکه زادُوکُم خَبالاََ گفت حق / کز رِفاقِ سُست ، بَر گردان وَرَق


زیرا خداوند فرمود : جز تباهی چیزی بر شما نیفزاید . از دوستان و همراهانِ سُست عنصر روی گردان شو . ( زادُوکم = فعل ماضی به معنی افزودند ولی در اینجا معنی مضارع می دهد / خَبال = تباهی ، پریشانی ( مجمع البیان ، ج 5 ، ص 34 ) / برگردان ورق = در اینجا یعنی روی برگردان ، « ورق برگشتن » مَثَلی است در فارسی به معنی دگرگون شدن کار ) [ مصراع اوّل اشاره به آیه 47 سورۀ توبه است « اگر ( منافقان ) همراهِ شما به جنگ روند بر شما چیزی جز پریشانی و تباهی نیفزایند و با شتاب میان شما فتنه انگیزی کنند و در میانِ شما خبرچینانی دارند . و خداوند به احوالِ ستمگران داناست » ]

که گر ایشان با شما همره شوند / غازیان بی مغز همچون کَه شوند


زیرا اگر این افرادِ سست عنصر با شما همراه شوند . جنگجویانِ دلاور نیز مانندِ کاه ، بی مغز و فاقدِ خاصیت می شوند . ( غازی = جنگجو ) [ یعنی بی ثباتی و بُزدلی آنان به جنگجویان نیز سرایت می کند و آنان را نیز از کار می اندازد . ]

خویشتن را با شما هم صف کنند / پیش از آنکه آنچنان روزی رسد


این جماعت ترسو و لاف زن قبل از جنگ ، خود را با شما همراه و هم صف می کنند ، امّا همینکه جنگ آغاز می شود ، پا به فرار می گذارند و با این کار ، قلبِ سپاه را در هم می شکنند .

پس سپاهی اندکی بی این نفر / بِه که با اهلِ نِفاق آید حَشَر


حالا که وضع اینگونه است یک لشکر کوچک بهتر است از اینکه سپاهی عظیم از اهلِ نفاق تشکیل شود . [ حَشَر = جمعیت ، ازدحام ، لشکر ]

هست بادامِ کمِ خوش بیخته / بِه ز بسیاری به تلخ آمیخته


برای مثال ، مقدارِ کمی بادامِ خوب و یک دست بهتر است از مقدارِ زیادی بادام که مقداری بادامِ تلخ نیز با آن قاطی باشد .

تلخ و شیرین در ژَغاژَغ یک شی اند / نقص از آن افتاد که همدل نی اند


هر چند صدای ژغژغِ بادام های تلخ و شیرین یکسان است . امّا عیب از آنجاست که آن دو نوع بادام با هم همدل و همسان نیستند . ( ژَغاژَغ = صدای بادام و گردو که در جایی ریخته شود ) [ بنابراین یکی بودن صورت ، دلیل بر یکی بودن ذات نمی شود . ]

گبر ، ترسان دل بُوَد ، کو از گمان / می زیَد در شک ز حال آن جهان


کافر مردّد و ترسان است زیرا او از حقیقتِ احوال آن جهان در شک و تردید است . [ گبر = شرح بیت 2542 دفتر دوم ]

می رود در رَه ، نداند منزلی / گام ، ترسان می نهد اَعمی دلی


آدمِ کافر بی آنکه از منزل و مقصد اطلاعی داشته باشد . قدم در راه می گذارد . این آدمِ کور دل گام های لرزانی برمی دارد . [ احوالِ مؤمنانِ ظاهری همینگونه است . با تزلزل در راهِ حق قدم می گذارند ولی منازلِ حق را نمی شناسند . ]

چون نداند رَه مسافر ، چون رود ؟ / با تردّدها و دل پُر خون رود


برای مثال ، وقتی که یک مسافر راه را نشناسد چگونه می تواند حرکت کند ؟ مسلماََ چنین کسی با شک و نگرانی راه می رود . [ چون می ترسد به مقصد نرسد و وسطِ راه هلاک شود . ]

هر که گوید : های این سو راه نیست / او کند از بیم آنجا وقف و ایست


هر کسی که به آن مسافرِ ناوارد بگوید : آهای آقا از این طرف که می روی بیراهه است . آن مسافر از ترس در همانجا می ایستد .

ور بداند رَه دلِ با هوشِ او / کی رود هر های و هو در گوشِ او ؟


و اگر مسافری هوشمند راه را بشناسد ، چگونه ممکن است حرف های این و آن در او اثر کند ؟ مسلماََ اثر نمی کند و او با اطمینان به راهِ خود ادامه می دهد .

پس مشو همراهِ این اُشتردلان / ز آنکه وقتِ ضیق و بیمند آفِلان


حالا که وضع چنین است تو نباید با این مردمِ ترسو همراه شوی ، زیرا آنان در تنگناها و مواضعِ بیم و هراس ، غیبشان می زند . [ اَشتَردل = ترسود ، کینه توز ، در اینجا معنی اوّل مناسب است / آفِل = افول کننده ، ناپدید شونده ]

پس گریزند و تو را تنها هِلند / گر چه اندر لاف ، سِحرِ بابِل اند


بنابراین این آدم های ترسو هنگامِ خطر تو را تنها می گذارند ، اگر چه در لاف زدن مانندِ سِحرِ ساحرانِ بابِل بسیار نافذ و مؤثرند . [ بابِل = شهری باستانی در بین النهرین که خرابه های آن در ساحلِ فرات در 160 کیلومتری جنوب شرقی عراق واقع است . سِحر و ساحری در این سرزمین رواج بسیار داشته و ساحرانی چیره دست در آنجا به کارِ سِحر مشغول بودند . ]

تو ز رعنایان مجو هین کارزار / تو ز طاوسان مجو صید و شکار


تو از نازپروردگان انتظار جنگ نداشته باش و از طاووس ها توقّعِ شکار . [ رعنا = خوشگل ، لطیف ، نازنین و دلربا ]

طبع ، طاوس است و وسواست کند / دَم زند تا از مقامت برکنَد


سرشت و طبیعتِ حیوانی انسان در مَثَل مانندِ طاووس است و تو را وسوسه می کند . آنقدر حرف می زند و بانگ برمی آورد که بالاخره تو را از جایگاهِ اصلی و والایت به مرتبۀ پایین تنزّل دهد .

شرح و تفسیر بخش قبل                    شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه دیگر باره ملامت کردن اهل مسجد آن مهمان را

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر سوم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟