دعا و شفاعت دقوقی در خلاص آن کشتی | شرح و تفسیر

دعا و شفاعت دقوقی در خلاص آن کشتی | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

دعا و شفاعت دقوقی در خلاص آن کشتی | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر سوم ابیات 2208 تا 2280

نام حکایت : حکایت دقوقی و کراماتش

بخش : 6 از 7 ( دعا و شفاعت دقوقی در خلاص آن کشتی )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت دقوقی و کراماتش

دقوقی ، عارفی بلند مرتبه و با کمال بود و پیوسته در سیر و سفر ، کم می شد که دو روز را در یک محل سر کند . در تقوی و وارستگی ، گوی سبقت از همگان ربوده بود و در اظهار نظر ، صائب بود و راست رأی . امّا با این همه ، در جستجویِ اولیای خاصِ خدا بود و در این طریق ، طلبی آتشین داشت . از اینرو سالیانی چند در پهنۀ زمین می گشت تا به مطلوبِ خود رسد . و حتی گاه می شد که برهنه پا و جامه دران قدم بر خارستان ها و سنگلاخ ها می نهاد و با گرمی تام و اشتیاقِ تمام همه جا را می جُست . باشد که اولیای خاصِ خدا نقابِ غیبت از رخسار برگیرند و بدو رُخ بنمایند . سرانجام پس از سال ها تحملِ رنج و مشقّت و سختی و مرارت به ساحلی می رسد و با منظره ای بس شگفت انگیز روبرو می شود . در اینجا بهتر است ماجرا را از زبانِ خودِ تو بشنویم …

متن کامل « حکایت دقوقی و کراماتش » را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .

متن کامل اشعار دعا و شفاعت دقوقی در خلاص آن کشتی

ابیات 2208 الی 2280

2208) چون دقوقی آن قیامت را بدید / رحمِ او جوشید و اشک او دوید

2209) گفت : یارب منگر اندر فعلشان / دستشان گیر ای شه نیکو نشان

2210) خوش سلامتشان به ساحل باز بَر / ای رسیده دستِ تو در بحر و بَر

2211) ای کریم و ای رحیمِ سرمدی / درگذار از بدسِگالان این بوی

2212) ای بداده رایگان صد چشم و گوش / بی ز رَشوَت بخش کرده عقل و هوش

2213) بیش از استحقاق بخشیده عطا / دیده از ما جمله کفران و عطا

2214) ای عظیم از ما گناهانِ عظیم / تو توانی عفو کردن در حریم

2215) ما ز آز و حرص ، خود را سوختیم / وین دعا را هم ز تو آموختیم

2216) حرمتِ آنکه دعا آموختی / در چنین ظلمت چراغ افروختی

2217) همچنین می رفت بر لفظش دعا / آن زمان چون مادرانِ باوفا

2218) اشک می رفت از دو چشمش و آن دعا / بی خود از وی می برآمد بر سما

2219) آن دعایِ بیخودان ، خود دیگر است / آن دعا زو نیست ، گفتِ داور است

2220) آن دعا ، حق می کند ، چون او فناست / آن دعا و آن اجابت از خداست

2221) واسطه مخلوق ، نی اندر میان / بیخبر ز آن لابه کردن جسم و جان

2222) بندگانِ حق ، رحیم و بُردبار / خویِ حق دارند در اصلاحِ کار

2223) مهربان ، بی رشوتان ، یاری گران / در مقامِ سخت و ، در روزِ گران

2224) هین بجو این قوم را ای مبتلا / هین غنیمت دارشان پیش از بلا

2225) رَست کشتی از دَمِ آن پهلوان / وَ اهلِ کشتی را به جهدِ خود گُمان

2226) که مگر بازویِ ایشان در حَذَر / بر هدف انداخت تیری از هنر

2227) پا رَهانَد رُوبهان را در شکار / و آن ز دُم دارند روباهان غِرار

2228) عشق ها با دُمِ خود بازند کین / می رهاند جانِ ما را در کمین

2229) روبها ، پا را نگه دار از کلوخ / پا چو نَبوَد ، دُم چه سود ای چشم شوخ ؟

2230) ما چو روباهیم و پایِ ما کِرام / می رهاندمان ز صد گون انتقام

2231) حیلۀ باریکِ ما چون دُمِّ ماست / عشق ها بازیم با دُم چپّ و راست

2232) دُم بجنبانیم ز استدلال و مکر / تا که حیران ماند از ما زید و بکر

2233) طالبِ حَیرانیِ خلقان شدیم / دستِ طَمع اندر الوهیّت زدیم

2234) تا به افسون ، مالکِ دل ها شویم / این نمی بینیم ما کاندر گَویم

2235) در گَویّ و ، در چَهی ای قَلتبَان / دست وادار از سِبالِ دیگران

2236) چون به بُستانی رسی زیبا و خَوش / بعد از آن دامانِ خلقان گیر و کش

2237) ای مقیمِ حبسِ چار و پنج و شَش / نغزجایی ، دیگران را هم بکش

2238) ای چو خَربنده حریفِ کونِ خَر / بوسه گاهی یافتی ، ما را ببَر

2239) چون ندادت بندگیِ دوست دست / میلِ شاهی از کجااَت خاسته ست ؟

2240) در هوایِ آنکه گویندت : زهی / بسته ای در گردنِ جانت زهی

2241) روبها ، این دُمِ حیلت را بِهِل / وقف کن دل را بر خداوندانِ دل

2242) در پناهِ شیر کم نآید کباب / روبها ، تو سویِ جیفه کم شتاب

2243) ای دلا منظورِ حق آنگه شوی / که چو جزوی سوی کُلِ خود روی

2244) حق همی گوید : نظرمان بر دل است / نیست بر صورت که آن آب و گِل است

2245) تو همی گویی ، مرا دل نیز هست / دل فرازِ عرش باشد ، نی به پَست

2246) در گِلِ تیره یقین هم آب هست / لیک از آن آبت ، نشاید آب دست

2247) ز آنکه گر آب است ، مغلوبِ گِل است / پس دلِ خود را مگو کین هم دل است

2248) آن دلی کز آسمان ها برتر است / آن دلِ اَبدال یا پیغمبر است

2249) پاک گشته آن ، ز گِل صافی شده / در فزونی آمده ، وافی شده

2250) تَرکِ گِل کرده ، سویِ بحر آمده / رَسته از زندانِ گِل ، بحری شده

2251) آبِ ما ، محبوسِ گِل مانده ست هین / بحرِ رحمت ، جذب کن ما را ز طین

2252) بحر گوید : من تو را در خود کشم / لیک می لافی که من آبِ خَوشم

2253) لافِ تو محروم می دارد تو را / ترکِ آن پنداشت کُن ، در من درآ

2254) آبِ گِل خواهد که در دریا رَوَد / گِل گرفته پایِ آب و ، می کشد

2255) گر رهاند پایِ خود از دستِ گِل / گِل بمانَد خشک و ، او شد مستقل

2256) آن کشیدن چیست از گِل آب را ؟ / جذبِ تو نُقل و شرابِ ناب را

2257) همچنین هر شهوتی اندر جهان / خواه مال و ، خواه جاه ، خواه نان

2258) هر یکی زینها تو را مستی کند / چون نیابی آن ، خُمارت می زند

2259) این خُمارِ غم ، دلیلِ آن شده ست / که بدان مفقود ، مستیّ ات بُده ست

2260) جز به اندازۀ ضرورت ، زین مگیر / تا نگردد غالب و ، بر تو امیر

2261) سرکشیدی تو که من صاحبدلم / حاجتِ غیری ندارم ، واصلم

2262) آن چنانکه آب در گِل سرکشد / که منم آب و ، چرا جویم مَدد ؟

2263) دل ، تو این الوده را پنداشتی / لاجَرَم دل ز اهلِ دل برداشتی

2264) خود روا داری که آن دل باشد این / کو بُوَد در عشقِ شیر و اَنگبین ؟

2265) لطفِ شیر و اَنگبین ، عکسِ دل است / هر خوشی را آن خود از دل حاصل است

2266) پس بُوَد دل ، جوهر و عالَم عَرَض / سایۀ دل چون بُوَد دل را غَرَض ؟

2267) آن دلی کو عاشقِ مال است و جاه / یا زبونِ این گِل و ، آبِ سیاه

2268) یا خیالاتی که در ظُلمات ، او / می پرستدشان برای گفت و گو

2269) دل نباشد غیرِ آن دریای نور / دل نظرگاهِ خدا ، و آنگاه کور ؟

2270) نی ، دل اندر صد هزاران خاص و عام / در یکی باشد ، کدام است آن کدام ؟

2271) ریزۀ دل را بِهِل ، دل را بجو / تا شود آن ریزه چون کوهی از او

2272) دل محیط است اندرین خِطّۀ وجود / زر همی افشاند از احسان و جُود

2273) از سلامِ حق ، سلامت ها نثار / می کند بر اهلِ عالَم اختیار

2274) هر که را دامن درست است و مُعَدّ / آن نثارِ دل بدان کس می رسد

2275) دامنِ تو آن نیاز است و حضور / هین منه در دامن آن سنگِ فجور

2276) تا ندرّد دامنت ز آن سنگ ها / تا بدانی نقد را از رنگ ها

2277) سنگ پُر کردی تو دامن از جهان / هم ز سنگِ سیم و زر چون کودکان

2278) از خیال سیم و زر ، چون زر نبود / دامنِ صدقت درید و ، غم فزود

2279) کی نماید کودکان را سنگ ، سنگ ؟ / تا نگیرد عقل ، دامنشان به چنگ

2280) پیر ، عقل آمد ، نه آن مویِ سپید / مو نمی گنجد در این بخت و امید

شرح و تفسیر دعا و شفاعت دقوقی در خلاص آن کشتی

چون دقوقی آن قیامت را بدید / رحمِ او جوشید و اشک او دوید


همینکه دقوقی ، آن هنگامۀ عظیم را دید . دریای عطوفت و مهربانی اش جوشیدن گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد .

گفت : یارب منگر اندر فعلشان / دستشان گیر ای شه نیکو نشان


دقوقی گفت : پروردگارا به اعمالِ زشتِ این قوم نگاه نکن ، ای سلطانِ نیکو صفت ، به برکت فضل و عنایتِ خود دستشان را بگیر و از ورطۀ هلاک نجاتشان ده .

خوش سلامتشان به ساحل باز بَر / ای رسیده دستِ تو در بحر و بَر


الهی آنان را خوش و سلامت به ساحل بازگردان . ای خدایی که دستِ قدرت و تصرّفِ تو بر دریا و خشکی احاطه دارد .

ای کریم و ای رحیمِ سرمدی / درگذار از بدسِگالان این بوی


ای بخشنده و ای مهربانِ جاویدان ، این بلا را از آن بداندیشان رفع گردان .

ای بداده رایگان صد چشم و گوش / بی ز رَشوَت بخش کرده عقل و هوش


ای خدایی که بی عوض ، صد چشم و گوش به بندگانت عطا کرده ای . و ای خدایی که بدونِ گرفتن رشوه ای به ما عقل و هوش داده ای . یعنی بدونِ آنکه سودی ببری می بخشی و نعمتِ عقل و هوش به ما عطا می فرمایی .

بیش از استحقاق بخشیده عطا / دیده از ما جمله کفران و عطا


ای خدایی که بیشتر از استحقاقِ ما به ما نعمت عطا فرموده ای . در حالیکه ناسپاسی ها و لغزش های بسیاری از ما دیده ای .

ای عظیم از ما گناهانِ عظیم / تو توانی عفو کردن در حریم


ای خداوندِ بزرگ ، تنها تو می توانی در حریمِ کبریایی خود ، گناهانِ بزرگ ما را ببخشی . [ از آدابِ دعا اینست که دعا کننده به گناهانِ خود اعتراف کند . در کتبِ ادعیه ، آدابی برای دعا کردن نوشته شده که یکی از آنها ، اعترافِ قلبی و لسانی به گناهانِ پیشین خود است . ]

ما ز آز و حرص ، خود را سوختیم / وین دعا را هم ز تو آموختیم


پروردگارا ، ما بر اثرِ غلبۀ حرص و آز ، خِرمنِ ایمانِ خود را سوزاندیم . تازه همین دعایی را که می کنیم نیز از تو آموخته ایم . [ یعنی تو خود به ما یاد دادی که تو را بخوانیم . توضیح در مورد دعا در شرح بیت 756 دفتر سوم ]

حرمتِ آنکه دعا آموختی / در چنین ظلمت چراغ افروختی


به حرمتِ اینکه به ما دعا آموختی و در تاریکخانۀ وجودمان ، چراغِ فروزانِ ذکر و دعا را روشن کردی . این بلازدگان را نجات بده .

همچنین می رفت بر لفظش دعا / آن زمان چون مادرانِ باوفا


در آن لحظات ، دقوقی مانندِ مادران مهربان ، یکسره دعا می کرد .

اشک می رفت از دو چشمش و آن دعا / بی خود از وی می برآمد بر سما


دقوقی سخت می گریست و از چشمانش ، اشک سرازیر می شد و در آن حال که از خود بیخود شده بود دعا می کرد و آن دعاها به آسمان می رسید . یعنی مقبولِ درگاهِ حق قرار گرفت .

آن دعایِ بیخودان ، خود دیگر است / آن دعا زو نیست ، گفتِ داور است


دعایی که انسان در حالت محو و بیخویشی می کند با دعایی که آدمی در حالت صحو و باخویشی می کند خیلی تفاوت دارد . دعایی که انسان در حالتِ بیخویشی می کند ، آن دعا از دعا کننده نیست بلکه از حضرت احکم الحاکمین است . [ مولانا در مثنوی به کرّات گفته است که انسان در حالت محو و استغراق همۀ رسوم و آثارش در مشهودِ خود فانی می شود و بیانش منقطع می گردد و دعا به مرتبۀ صحو و باخویشی تعلق دارد و هنوز بنده ، رسوم و آثارِ من و مایی خود را به کلّی در حضرتِ حق فانی نکرده است . ( توضیح بیشتر در شرح بیت 517 دفتر اوّل ) در این بیت و ابیات بعدی به دفعِ اِشکال در این باب می پردازد و از آن جمله می گوید : گویندۀ این دعا حضرتِ حق است نه شخص و بدین ترتیب غبارِ شبهه را از اذهان می زداید . ]

آن دعا ، حق می کند ، چون او فناست / آن دعا و آن اجابت از خداست


اگر با دیدۀ حقیقت بین بنگری خواهی دید که آن دعا را حضرت حق می کند نه انسانِ مستغرق و بیخویش . زیرا او در مرتبۀ فناست و در این مرتبه همۀ افعال و رسوم و آثارِ انسان به اختیار حق صورت می بندد . در این حال خدا دعا می کند و خدا نیز اجابت . [ کسی که همۀ آثار و رسومش در مشهودِ حقیقی محو و فانی شده دیگر هیچگونه اختیارِ شخصی ندارد . کاهی است در امواجِ دریا . ]

واسطه مخلوق ، نی اندر میان / بیخبر ز آن لابه کردن جسم و جان


در اینگونه دعاها ، مخلوق واسطه نیست و حتی جسم و جانِ آدمی نیز از آن تضرّها بی خبر است .

بندگانِ حق ، رحیم و بُردبار / خویِ حق دارند در اصلاحِ کار


بندگانِ برگزیدۀ خداوند ، هم مهربان اند و هم شکیبا . آنها در اصلاحِ کارِ مردم صفاتِ الهی دارند .

مهربان ، بی رشوتان ، یاری گران / در مقامِ سخت و ، در روزِ گران


این بندگانِ خاصِ الهی ، مهربان اند و بی غرض و چشمداشت نیکی می کنند و در مواقعِ سخت و روزهای ناگوار یار و یاور مصیبت دیدگان اند . [ در یکی از سروده های عارفانۀ هندی آمده است : باید در انجامِ وظیفۀ خویش بی غرض و چشمداشت کوشید و خویشتن را از خواهش ها و سود و زیان و کامکاری و ناکامی دور داشت … حاصل آنکه هر کاری که می کنید از برای خشنودی خدا کنید و در انجام کارها سودِ خویش را در نظر نگیرید و بدین حقیقت و مقامِ عالی نتوان رسید مگر پس از درکِ فرق میان جان و تن یا روح و مادّه ، این راه را طریقِ زهد و عرفان یا راهِ روحانیّت می نامند ( بگوت گیتا ، ص 7 ) ]

هین بجو این قوم را ای مبتلا / هین غنیمت دارشان پیش از بلا


ای بلازده بهوش باش و این گروه از اولیاء را جستجو کن و بیش از دچار شدن به بلا ، مصاحبت اینان را غنیمت شمار .

رَست کشتی از دَمِ آن پهلوان / وَ اهلِ کشتی را به جهدِ خود گُمان


با نفسِ گرم و فرخنده آن پهلوانِ عرصۀ عرفان ، کشتی حادثه دیده ، از ورطۀ بلا نجات یافت در حالی که ساکنان کشتی خیال می کردند که این سعی و تلاشِ آنان بود که کشتی را از کامِ بی امانِ امواج رهانید .

که مگر بازویِ ایشان در حَذَر / بر هدف انداخت تیری از هنر


ساکنان کشتی گُمان می کردند که بازوی تدبیر و چاره اندیشی آنان بود که تیری را با کمالِ مهارت به هدف زده است . [ یعنی گُمان کردند که رهایی از غرقابِ فنا حاصل نشد مگر با نیروی تدبیر آنان . بنابراین سرمستانه می گفتند : دیدید با سعی و تلاش و رأیِ صواب از مغاکِ هلاک جَستیم . ]

پا رَهانَد رُوبهان را در شکار / و آن ز دُم دارند روباهان غِرار


برای مثال ، روباهان را به هنگامِ صید و شکار ، پاهاشان ، آنها را از دامِ صیادان می رهاند در حالی که روباهان ، سرمستانه نجاتِ خود را از دُمشان می دانند . ( غِرار = گئل خوردن ، غفلت ، بی خبری ) [ دُمِ روبا ، زیبا و پُر جلوه است تا جایی که به صورت مَثَل درآمده است . ظاهربینان از شناخت علل و اسباب حقیقیِ پدیده های عالَم درمانده اند و به علل موهوم ، دل خوش کرده اند . پای روباه در اینجا کنایه از علل حقیقی و دُمِ روباه کنایه از علل موهوم است . از مصادیقِ این روباه صفتان ، فلسفیان اند که مفتونِ جلوه های دُمِ استدلال خود شده اند . ]

عشق ها با دُمِ خود بازند کین / می رهاند جانِ ما را در کمین


روباهان با دُمِ خود ، عشق بازی می کنند یعنی بدان می بالند و آن را عزیز می دارند و می گویند : این دُم ، ما را از دام و کمینِ صیادان می رهاند .

روبها ، پا را نگه دار از کلوخ / پا چو نَبوَد ، دُم چه سود ای چشم شوخ ؟


ای روباهِ سرمست ، مواظبِ پایت باش که به سنگ نخورد و زخمی نشود زیرا ای گستاخ ، اگر پا نداشته باشی ، دُم چه فایده ای برای تو دارد ؟

ما چو روباهیم و پایِ ما کِرام / می رهاندمان ز صد گون انتقام


ما انسان های اهلِ تدبیر و ترفند نیز مانندِ روباهیم . و اولیایِ بزرگوارِ خدا به منزلۀ پای ما هستند . این اولیای خدا هستند که ما را از صد نوع مصیبت و بلا می رهانند .

حیلۀ باریکِ ما چون دُمِّ ماست / عشق ها بازیم با دُم چپّ و راست


حیله و تدبیر حساب شده و دقیقِ ما ، به منزلۀ دُمِ ماست و ما چپ و راست می رویم و با این دُم عشق بازی می کنیم و بدان می نازیم .

دُم بجنبانیم ز استدلال و مکر / تا که حیران ماند از ما زید و بکر


ما دُمِ استدلال و تدبیر خود را پیوسته تکان می دهیم تا مردم را مجذوبِ خود کنیم . [ خودنمایی و بزرگ نمایی ، آفتِ روحِ آدمی است . این آفتِ مُهلک ، به گروه و یا صنفِ خاصی اختصاص ندارد بلکه در همۀ گروه ها و اصنافِ اجتماعی فراوان دیده می شود و هر کس می کوشد تا به نوعی خود را نشان دهد و حتّی بیش از آنچه که هست خود را عرضه کند . زاهد به زهدش ، متجدد به آدابِ خودش ، ثروتمند به ثروتش ، عالِم به علمش و … خلاصه جلب انظار ، زنجیری است گران بر بال و پَرِ روحِ انسان . ]

طالبِ حَیرانیِ خلقان شدیم / دستِ طَمع اندر الوهیّت زدیم


این ریاکاران با زبان حال می گویند : ما خواهانِ متحیّر کردنِ مردمان هستیم یعنی با آراستن خود به زیورِ دین و ایمان می خواهیم خلق الله را مجذوبِ خود کنیم و حتّی به مقامِ الوهیت نیز چشمِ طمع دوخته ایم . [ یعنی نَفسِ امّاره ما می کوشد خود را در لعابِ دین و ایمان پنهان کند و ریاساتِ ظاهره دنیوی را از آن طریق حاصل نماید . این خواستۀ نفس در واقع طوع بستن به مقام خداوندی است . چرا که نَفس می خواهد که همگان اسیر و مجذوبِ او شوند و به رَسنِ انقیاد او درآیند و این همان مقامِ کبریایی است و کبریایی ، خاصِ حضرت حق تعالی . ]

تا به افسون ، مالکِ دل ها شویم / این نمی بینیم ما کاندر گَویم


آن وعظ کنندگان ریاکار با زبان حال می گویند : ما با افسون ، یعنی با سخنان جذّاب و پُر زرق و برق خود ، دلِ مردم را تسخیر می کنیم و دیگر به این مسئله توجه نمی کنیم که در گودالِ نفسانیات محبوسیم . [ گََو = گودال ]

در گَویّ و ، در چَهی ای قَلتبَان / دست وادار از سِبالِ دیگران


ای بی غیرت تو در گودالِ معصیت و چاهِ غفلت فرو افتاده ای . ای واعظِ غیر متّعظ دست از سِبیلِ دیگران بردار . یعنی لازم نیست مردم را اصلاح کنی ، خودت را اصلاح کن . [ قَلتَبان = بی غیرت / سِبال = سِبیل ]

چون به بُستانی رسی زیبا و خَوش / بعد از آن دامانِ خلقان گیر و کش


ای ریاکار ، هرگاه به بوستانی زیبا و دلکش رسیدی . بعد از آن ، دامانِ دیگران را بگیر و به آن سو بکش و ببر . [ منظور از بوستان زیبا و دلکش ، علوم و معارفِ حقیقی است ]

ای مقیمِ حبسِ چار و پنج و شَش / نغزجایی ، دیگران را هم بکش


ای کسی که در زندان چهار عنصر و پنج حِس و شش جهت ، به سر می بری . عجب جایگاه خوبی داری ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 164 ) دیگران را هم بدانجا ببر . [ این بیت و بیت بعد بر سبیلِ استهزاء ریاکاران گفته شده ]

ای چو خَربنده حریفِ کونِ خَر / بوسه گاهی یافتی ، ما را ببَر


ای کسی که شبیه خرکچی ، دمسازِ کونِ خر شده ای . عجب بوسه گاهی یافته ای ! ما را نیز به آنجا ببر . [ خربنده = خادم الاغ ، مهتر الاغ ، خرکچی ]

چون ندادت بندگیِ دوست دست / میلِ شاهی از کجااَت خاسته ست ؟


اکنون که توفیقِ حضرت یزدان نصیبِ تو نشده ، حال و هوای پادشاهی از کجا به سرت زده است ؟ [ منظور این است که انبیاء و اولیاء که شاهانِ حقیقی جهان اند ، این مقام را از طریقِ عبودیت و مسکنت حاصل کرده اند . تو هنوز غوره نشده ، میخواهی مویز بشوی . ]

در هوایِ آنکه گویندت : زهی / بسته ای در گردنِ جانت زهی


به هوای آنکه مردم دائماََ به تو آفرین و اَحسنت بگویند . در گردنت زهی از زه های دوزخ افکنده ای . [ زهی = در مصراع اول به معنی آفرین و اَحسنت و در مصراع دوم به معنی روده تابیده و ریسمان است ]

روبها ، این دُمِ حیلت را بِهِل / وقف کن دل را بر خداوندانِ دل


ای روباه ، یا ای روباه صفت ، دُمِ حیله مکر را فرو گذار و دلِ خود را به دلِ صاحبدلان متصل کن .

در پناهِ شیر کم نآید کباب / روبها ، تو سویِ جیفه کم شتاب


بدان که در پناهِ شیران حق ، غذاهای گوارا ، کم نمی آید . ای روباه صفت ، کمتر به سوی مُردارِ دنیا بشتاب . [ به فحوای آیه 268 سورۀ بقره ، شیطان همواره آدمیان را نسبت به فقر و تنگدستی بیم می دهد . ]

ای دلا منظورِ حق آنگه شوی / که چو جزوی سوی کُلِ خود روی


ای دلا ، وقتی به مرتبۀ والای مظهریّتِ حق نایل می شوی که مانند جزوی که به سوی کُلِ خود می رود تو نیز به سوی کُلِ خود یعنی به سوی هستی مطلق بروی .

حق همی گوید : نظرمان بر دل است / نیست بر صورت که آن آب و گِل است


حق تعالی می فرماید : ما به قلبِ مردم می نگریم . نه به هیأتِ ظاهری آنان که از آب و گِل ساخته و پرداخته شده است . [ اشاره است به حدیثی که شرح آن در بیت 1759 دفتر دوم آمده است ]

تو همی گویی ، مرا دل نیز هست / دل فرازِ عرش باشد ، نی به پَست


تو دائماََ می گویی : من نیز صاحبِ دلم ، امّا دل بر فرازِ عرش است نه در مراتبِ پَست . [ بنابراین کسی که دارای دلِ حقیقی باشد . در اعمال و حرکات و سکناتش کاملاََ نمایان می شود . پس با ادعا نمی توان خود را در شمار راد مردان الهی قرار داد . / عرش = شرح بیت 3487 دفتر اوّل ]

در گِلِ تیره یقین هم آب هست / لیک از آن آبت ، نشاید آب دست


ظاهراََ از مولانا سؤال شده که روح و جان در همۀ انسان ها وجود دارد پس آیا همۀ مردم در شمار عرفا قرار دارند ؟ مولانا پاسخ می دهد : در گِلِ تیره و سیاه هم آب وجود دارد امّا تو نمی توانی با آن آب وضو بگیری . [ در این بیت ، دلِ هوی پرستان به آبی تشبیه شده که طعم و رنگ و بوی آن تغییر یافته و نمی توان با آن وضو گرفت و به مقام قرب رسید ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 165 ) ]

ز آنکه گر آب است ، مغلوبِ گِل است / پس دلِ خود را مگو کین هم دل است


اگر چه آب در گِل وجود دارد ولی آب ، مغلوبِ گِل است . بنابراین تو مگو که من نیز دل دارم زیرا دلِ تو مغلوبِ شهوات است .

آن دلی کز آسمان ها برتر است / آن دلِ اَبدال یا پیغمبر است


آن دلی که از هفت آسمان نیز برتر است . دلِ آدم های معمولی نیست بلکه دلِ ابدال و پیامبران است . [ اَبدال = شرح بیت 264 دفتر اوّل ]

پاک گشته آن ، ز گِل صافی شده / در فزونی آمده ، وافی شده


آن دلی که برتر از آسمان هاست دلی است که از آلودگی گِلِ شهوات پاک و صاف شده است . رو به تکامل نهاده و به کمالِ مطلوب رسیده است .

تَرکِ گِل کرده ، سویِ بحر آمده / رَسته از زندانِ گِل ، بحری شده


زیرا جهانِ گِل و محسوسات و نفسانیات را رها کرده و به سوی دریای معنویت و روحانیت آمده است . پس ، از زندان کالبدِ عنصری رهیده و به دریای معنویت و روحانیت مبدّل شده است و یا به اوصافِ دریای معنویت و روحانیّت ، متصّف شده است .

آبِ ما ، محبوسِ گِل مانده ست هین / بحرِ رحمت ، جذب کن ما را ز طین


آبِ روحِ ما در گلزارِ بدن ، حبس شده است . ای دریای رحمت ، ما را به سوی خود جلب کن . [ یا روح ما خود را عینِ جسم می شمارد و ورای جسم چیزی نمی بیند ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 165 ) ]

بحر گوید : من تو را در خود کشم / لیک می لافی که من آبِ خَوشم


دریا می گوید : من تو را به سوی مرتبۀ خود جلب می کنم امّا تو مدعی هستی ، که من آبِ زلالِ روح هستم .

لافِ تو محروم می دارد تو را / ترکِ آن پنداشت کُن ، در من درآ


ای مدعی ، یاوه سرایی تو ، تو را از صفای الهی محروم می کند . آن پندارِ بی اساس را رها کن و به سوی مرتبۀ با صفای من بیا .

آبِ گِل خواهد که در دریا رَوَد / گِل گرفته پایِ آب و ، می کشد


آبِ گِل آلوده یعنی روحی که در کالبدِ عنصری است می خواهد که به دریای حقیقت واصل شود . امّا جسمِ گِلناک ، پای آبِ روح را گرفته و به سوی خود می کشد .

گر رهاند پایِ خود از دستِ گِل / گِل بمانَد خشک و ، او شد مستقل


اگر آبِ زلالِ روح ، پای خود را از دستِ کالبدِ خاکی برهاند . کالبدِ خاکی ، خشک می ماند یعنی می میرد و از حیات ، عاری می گردد و در عوض روح ، آزاد و مستقل می شود .

آن کشیدن چیست از گِل آب را ؟ / جذبِ تو نُقل و شرابِ ناب را


منظور از بیرون کشیدن آب از گِل چیست ؟ درست مانندِ اینست که تو نُقل و شراب را جذب می کنی . یعنی خوردنی و نوشیدنی ها را جذبِ بدنِ خود می کنی . [ تا نُقل و شراب و لذایذ دنیوی را ترک نکنی ، آبِ روح تو از زندانِ گِلِ جسم رها نمی شود . ]

منظور بیت : اگر به خوردن و اشامیدن و لذّاتِ جسمانی مشغول شوی . ابِ روح و عقل را به سوی جسم می کشی و تباهش می سازی . و امّا اگر به سوی روحِ عقل آیی . جسم را بدان سو می کشی و نورانی می شوی ( شرح کبیر انقروی ، جزو دوم ، دفتر سوم ، ص 863 )

همچنین هر شهوتی اندر جهان / خواه مال و ، خواه جاه ، خواه نان


همینطور هر شهوتِ نفسانی و هر تمتّعِ جسمانی ، چه مال و چه مقام و چه نان . [ ادامه معنا در بیت بعد ]

هر یکی زینها تو را مستی کند / چون نیابی آن ، خُمارت می زند


هر یک از اینها تو را مست می سازد و اگر به دست نیاوری خُمار و اندوهبار می شوی .

این خُمارِ غم ، دلیلِ آن شده ست / که بدان مفقود ، مستیّ ات بُده ست


خماریِ اندوه ، نشانِ اینست که آن چیزی که از دست داده ای . تو را دچارِ مستی کرده است . [ هر اندازه از وصالِ چیزی سرخوش و شادمان شوی . از فِراقِ آن نیز غمین و نژندخواهی شد . پس در دلِ هر شادی ، غمی و در دلِ هر وصالی ، فِراقی نهفته است . ]

جز به اندازۀ ضرورت ، زین مگیر / تا نگردد غالب و ، بر تو امیر


بیش از حدِ ضرورت و فراتر از حدِ کفاف ، به دنبالِ لذایذ جسمانی مرو تا مبادا شهوتِ نَفس بر تو چیره و غالب شود . [ آن وقت تو اسیر شهوات خواهی شد و زنجیر گرانِ امیال و شهوات ، بال و پَرِ روحِ تو را می بندد و نمی گذارد به سوی کمالات اخلاقی و معانی روحی پرواز کنی . ]

سرکشیدی تو که من صاحبدلم / حاجتِ غیری ندارم ، واصلم


تو با حالت غرور مدعی شدی که من نیز جزوِ عرفا و صاحبدلانم و به هیچ مرشد و راهبری نیاز ندارم چون به حق واصل شده ام .

آن چنانکه آب در گِل سرکشد / که منم آب و ، چرا جویم مَدد ؟


چنانکه مثلاََ آبِ گِل آلود نیز در میانِ گِل با غرور می گوید : من نیز آبِ زلالم ، چرا از دیگری یاری بخواهم ؟

دل ، تو این الوده را پنداشتی / لاجَرَم دل ز اهلِ دل برداشتی


تو خیال کردی که دلِ حقیقی ، همان دلی است که به شهواتِ دنیوی آلوده شده . از اینرو ست که دل از صاحبدلان برداشتی . یعنی نسبت به آنان بی اعتقاد شده و رُخ برتافته ای .

خود روا داری که آن دل باشد این / کو بُوَد در عشقِ شیر و اَنگبین ؟


انصافاََ آیا تو روا می دانی که دلِ حقیقی همین دلی باشد که شیفتۀ شیر و عسل است ؟ یعنی مفتونِ لذّاتِ جسمانی است .

لطفِ شیر و اَنگبین ، عکسِ دل است / هر خوشی را آن خود از دل حاصل است


طعمِ گوارای شیر و عسل ، انعکاسی از دلِ انسان است و لذّتِ هر نوع خوشی از دلِ او ناشی می شود . [ منظور این بیت عالی و ژرف را می توان به سه وجه حمل کرد . وجه اوّل جنبۀ عام دارد و وجه دوم جنبۀ خاص دارد و وجه سوم جنبۀ خاص الخاص دارد .

وجه اوّل : در این دنیا تا دلِ انسان خوش نباشد . حتّی لذیذترین غذاها و دل انگیزترین منظره ها به مذاقِ آدمی ، خوش و مطبوع نمی آید . امّا اگر دلِ انسان خوش باشد حتّی نانِ خشک نیز برای او لذّت آفرین است ( شرح کبیر انقروی ، جزو دوم ، دفتر سوم ، ص 867 ) .

وجه دوم : لطف و خوشگوار بودن شیر و عسل و همۀ خوشی های جهانِ مادّی بستگی تام و تمامی به چگونگی ساختمان طبیعی و روانی انسان دارد و با قطعِ نظر از ساختمان طبیعی و روانی انسان ، همۀ اشیاء و خواصِ آنها در عرصۀ طبیعت ، موجوداتِ بیطرفی هستند و همۀ زیبایی ها ، ساختۀ طبیعتِ خاصِ انسان است . برای مثال اگر عالی ترین و گرانبهاترین تابلوهای نقاشی را جلو سنگ و یا درخت و یا حیوان قرار دهید ، کوچکترین لذّتی از تماشای آن نخواهند برد . بنابراین همۀ مزایا و زیبایی های دنیای مادّی ، سایه هایی از ساختمان طبیعی و روانی انسان است و مسلماََ سایه یک شیء نمی تواند هدفِ غایی انسان باشد ( تفسیر و نقد و تحلیل مثنوی ، ج 7 ، ص 524 و 525 ) .

وجه سوم : این وجه که با بیانی متفاوت با وجه دوم سازوار است بر مشرب عرفا و صوفیه است . قلبِ انسان کامل ، مظهرِ تمام نمای اسماء و صفاتِ الهی است . از آنجا که همۀ اسماء الهی در جهانِ تکوین ، مظاهرِ جزئیه دارد بنابراین همۀ زیبایی ها و لطافت ها ، مظهر و عکسِ اسم جمیل و لطیف است ( شرح کبیر انقروی ، جزو دوم ، دفتر سوم ، ص 867 ) ]

پس بُوَد دل ، جوهر و عالَم عَرَض / سایۀ دل چون بُوَد دل را غَرَض ؟


حال که این مقدمه اساسی را دانستی . بدان که دل ، جوهر است و عالَم ، عَرَض . چگونه ممکن است که سایۀ دل ، مقصودِ نهایی دل باشد ؟ [ پس سایه را رها کن و به دنبالِ وجودِ حقیقی بشتاب . به تمثیلِ سایه مرغ در بیت 417 و ابیات بعد آن در دفتر اوّل رجوع شود ]

آن دلی کو عاشقِ مال است و جاه / یا زبونِ این گِل و ، آبِ سیاه


دلی که شیفتۀ ثروت و مقام است و یا مغلوب و بستۀ آب و گِلِ سیاهِ جسمانی است . [ ادامه معنا در بیت بعد ]

یا خیالاتی که در ظُلمات ، او / می پرستدشان برای گفت و گو


و یا در تاریکی های دل ، اوهام و خیالاتِ خود را می پرستد تا آن اوهام و خیالات ، موردِ گفتگو قرار گیرد . ( و مردم بدان متقاعد شوند ) آیا چنین دلی واقعاََ دل است ؟

دل نباشد غیرِ آن دریای نور / دل نظرگاهِ خدا ، و آنگاه کور ؟


تنها دلی ، دل است که دریای نورِ الهی باشد . آیا ممکن است دلی نظرگاهِ حق تعالی باشد و سپس کور شود ؟ ممکن نیست .

نی ، دل اندر صد هزاران خاص و عام / در یکی باشد ، کدام است آن کدام ؟


آن دلی که منظر حضرت سبحان و مظهر حضرت رحمان است . حتّی در میانِ صدها هزار تن از خواص و عوام پیدا نمی شود . آن دلی که دریایِ انوارِ ساطعۀ الهی است فقط در یک شخص وجود دارد و بس . امّا آن یک شخص کیست ؟

ریزۀ دل را بِهِل ، دل را بجو / تا شود آن ریزه چون کوهی از او


ای که جویای دلِ کاملی ، دست از دل های خُرد و متعدد بردار و دلِ کامل را جویا شو . تا آن دل های خُرد و متعدد نیز به صحبت و همّتِ آن دلِ کامل ، همچون کوهی عظیم و راسخ شود . [ ترغیبی است بر ادراکِ صحبتِ اهلِ دل . یعنی دل های جزیی را که آلوده به نفسانیات است . دل مدان و از این خیالِ واهی بگذر و به دنبالِ انسانِ کامل باش ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 167 ) ]

دل محیط است اندرین خِطّۀ وجود / زر همی افشاند از احسان و جُود


دل محیط بر دایره وجود است و به سبب احسان و سخایش ، زرهای ذوق و کشف روحانی را بذل و بخشش می کند . [ این بیت و دو بیت بعدی ، توصیفِ دلِ انسانِ کامل است که محیط بر جمیعِ موجودات است و واسطۀ فیضِ الهی به مخلوقات ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 167 ) ]

از سلامِ حق ، سلامت ها نثار / می کند بر اهلِ عالَم اختیار


سلام ، یکی از اسماء الهی است و یکی از معانی آن مبرّا بودن از نقص و عیب است ( المنهج القوی ، ج 3 ، ص 312 ) عارفِ کامل نیز به حقیقتِ این اسم ، مسمّی شده یعنی حقیقتِ آن را در خود حاصل کرده است . بنابراین عارفِ کامل با اخذِ سلامتی از حق تعالی ، آن را به ادرادۀ خود بر جمیعِ خلایق افاضه می کند .

هر که را دامن درست است و مُعَدّ / آن نثارِ دل بدان کس می رسد


برای اخذ و قبولِ افاضاتِ روحانیِ عارفِ کامل ، استعداد و قابلیت نیز لازم است . بنابراین می فرماید : هر کسی دامنی سالم و آماده داشته باشد . افاضاتِ دل نصیبِ او خواهد شد . [ مُعَد = آماده شده ]

دامنِ تو آن نیاز است و حضور / هین منه در دامن آن سنگِ فجور


امّا آن دامن ، چگونه دامنی باید باشد ؟ می فرماید : آن دامن عبارت است از نیاز و حضورِ قلب ، یعنی دامنِ تو همانا احتیاجِ محض و حضورِ قلبِ تو است . مبادا در آن دامن ، سنگ گناه و تباهکاری قرار دهی .

تا ندرّد دامنت ز آن سنگ ها / تا بدانی نقد را از رنگ ها


تا مبادا آن سنگ ها ، دامنت را پاره کند و بتوانی سکۀ حقیقی را از سکۀ تقلبی تمیز دهی . [ منظور از نقد ، حقایق ربانی و اسرارِ الهی است و منظور از «رنگ ها» رنگ و لعابِ دنیوی و نقوشِ نفسانی ( شرح کبیر انقروی ، جزو دوم ، دفتر سوم ، ص 873 ) خوارزمی گوید : امّا اگر نثار خواهی ، دامنِ نیاز از دستِ امید مگذار و دل از متابعتِ اهلِ دل برمدار و چون کودکان ، دامن از سنگِ رنگین جهان ، پُر مساز تا دامنِ صدق و نیازت دریده نشود و نثارِ عالَم غیبی از تو بریده نشود ( جواهرالاسرار ، دفتر سوم ، ص 581 ) ]

سنگ پُر کردی تو دامن از جهان / هم ز سنگِ سیم و زر چون کودکان


تو همچون اطفال ، دامنِ قلبت را از سنگ های دنیوی پُر کردی و این سنگ های دنیوی همانا سیم و زر است . [ یعنی ای دنیا طلب ، این طلاها و نقره ها و اموالی که در جمعِ آن می کوشی در نظرِ صاحبدلان ، خُرده سنگ هایی بیش نیست . چرا که از خصایصِ اطفال است که به هنگامِ بازی در کوچه تا می توانند از روی زمین خُرده سنگ های رنگین جمع می کنند و آنها را غنیمت می شمرند و نسبت به یکدیگر فخر می فروشند که غنایم من بیشتر از توست همینطور اطفالِ دنیوی نیز در جمعِ سیم و زر می کوشند و همۀ هستی خود را بر سرِ آن می نهند . ]

از خیال سیم و زر ، چون زر نبود / دامنِ صدقت درید و ، غم فزود


امّا چون آنچه را که نقره و طلا می پنداشتی ، واقعاََ طلا و نقره نبود . موجب شد که دامنِ صدق و صفایِ قلبت پاره شود و دچارِ غم و پریشانی شوی .

کی نماید کودکان را سنگ ، سنگ ؟ / تا نگیرد عقل ، دامنشان به چنگ


این بیت پاسخ به اعتراضی از سوی دنیا طلبان و شیفتگانِ زر و سیم است که می گویند : اطفالی که سنگ های رنگین را جمع می کنند . آن را واقعاََ سیم و زر به حساب نمی آورند امّا سیم و زر ما واقعاََ سیم و زر است . مولانا جواب می دهد : مادام که اطفال ، صاحب عقل نشوند . کی ممکن است که سنگ را واقعاََ سنگ بشناسند . [ همینطور اطفالِ دنیوی نیز مادام که به عقلِ معاد نرسند قادر به نشخیص بودها و نمودها نیستند . ]

پیر ، عقل آمد ، نه آن مویِ سپید / مو نمی گنجد در این بخت و امید


در طریقتِ الهی ، کسی را پیر می گویند که به کمالِ عقلانی رسیده باشد نه آنکه موهایش سفید شده باشد . به این اقبالِ معنوی و دولت الهی ، موی سفید و رجاء و امیدِ صِرف دسترسی ندارد .

شرح و تفسیر بخش قبل                     شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه دعا و شفاعت دقوقی در خلاص آن کشتی

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر سوم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟