بیان آنکه شه زاده آدمی بچه است و خلیفه خداست

بیان آنکه شه زاده آدمی بچه است و خلیفه خداست | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

بیان آنکه شه زاده آدمی بچه است و خلیفه خداست | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر چهارم ابیات 3189 تا 3241

نام حکایت : حکایت آن پادشاه زاده که پادشاهی حقیقی به وی روی نمود

بخش : 5 از 7 ( بیان آنکه شه زاده آدمی بچه است و خلیفه خداست )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت آن پادشاه زاده که پادشاهی حقیقی به وی روی نمود

پادشاهی ، پسری جوان و هنرور داشت . روزی پادشاه به خواب دید که پسرش مُرده است . وحشت زده از خواب پرید و وقتی متوجه شد که این فاجعه در خواب رُخ داده و نه در بیداری بسیار خوشحال شد و ز آن پس تصمیم گرفت که پسرش را زن دهد تا از او فرزندی حاصل آید و در صورتی که این واقعه به بیداری رُخ داد از او یادگاری داشته باشد . پس از جستجوهای بسیار بالاخره پادشاه ، دختری زیباروی را از خاندانی پارسا و پاک نهاد پیدا کرد ولی آن دختر از خانواده ای تهیدست و فقیر بود . از اینرو مادرِ شاهزاده با چنین ازدواجی مخالفت ورزید . لیکن شاه با اصرارِ تمام او را به عقد ازدواجِ پسرش درآورد . در این میان پیرِزنی جادوگر که عاشقِ پسرِ شاه شده بود بوسیلۀ جادو ، احوالِ آن جوان را چنان تغییر داد …

متن کامل ” حکایت آن پادشاه زاده که پادشاهی حقیقی به وی روی نمود ” را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات بیان آنکه شه زاده آدمی بچه است و خلیفه خداست

ابیات 3189 الی 3241

3189) ای برادر دان که شَه زاده تویی / در جهانِ کهنه ، زاده از نویی

3190) کابلیِّ جادو این دنیاست کو / کرد مردان را اسیرِ رنگ و بو

3191) چون درافگندت در این آلوده رُوذ / دم به دم می خوان و می دَم قُل اَعوذ

3192) تا رَهی زین جادویّ و زین قَلَق / اِستعاذت خواه از رَبُ الفَلَق

3193) ز آن نَبی دُنیات را سَحّاره خواند / کو به افسون خلق را در چَه ، نشاند

3194) هین فسونِ گرم دارد گَنده پیر / کرده شاهان را دَمِ گرمش اسیر

3195) در درونِ سینه نَفّاثات ، اوست / عُقده هایِ سِحر را اثبات اوست

3196) ساحرۀ دنیا قوی دانا زنی ست / حَلِّ سِحرِ او به پای عامه نیست

3197) ور گشادی عَقدِ او را عقل ها / انبیا را کی فرستادی خدا ؟

3198) هین طلب کن خوش دَمی عُقده گشا / رازدانِ یَفعَلُ الله ما یَشا

3199) همچو ماهی بسته استت او به شَست / شاهزاده ماند سالیّ و ، تو شصت

3200) شصت سال از شَستِ او در محنتی / نه خوشی ، نه بر طریقِ سُنّتی

3201) فاسقی بدبخت ، نه دنیات خوب / نه رهیده از وبال و از ذُنوب

3202) نفخِ او ، این عقده ها را سخت کرد / پس طلب کُن ، نَفخۀ خَلّاقِ فَرد

3203) تا نَفَختُ فیهِ مِن رُوحی او را / وارهانَد زین و ، گوید : برتر آ

3204) جز به نفخِ حق نسوزد نفخِ سِحر / نفخِ قهرست این و ، آن دَم ، نفخِ مِهر

3205) رحمتِ او سابق است از قهرِ او / سابقی خواهی ، برو سابِق بِجُو

3206) تا رسی اندر نفوسِ زُوِّجَت / کِای شَهِ مسحور ، اینک مَخرَجت

3207) با وجودِ زال نآید اِنحلال / در شَبیکه و در برِ آن پُر دَلال

3208) نه بگفتست آن سِراجِ اُمَّتان / این جهان و ، آن جهان را ضَرَّتان ؟

3209) پس وصالِ این ، فِراقِ آن بُوَد / صحّتِ این تن ، سَقامِ جان بُوَد

3210) سخت می آید فِراقِ این مَمَرّ / پس فِراقِ آن مَقَر ، دان سخت تر

3211) چون فِراقِ نقش ، سخت آید تو را / تا چه سخت آید ز نقّاشش جدا

3212) ای که صبرت نیست از دنیایِ دُون / چونت صبرست از خدا ؟ ای دوست ، چون ؟

3213) چونکه صبرت نیست زین آبِ سیاه / چون صبوری داری از چشمۀ  اِله ؟

3214) چونکه بی این شُرب ، کم داری سکون / چون ز اَبراری جُدا وز یَشربُون ؟

3215) گر ببینی یک نَفَس حُسنِ وَدود / اندر آتش افگنی جان و وجود

3216) جیفه بینی بعد از آن این شُرب را / چون ببینی کرّ و فرِّ قُرب را

3217) همچو شهزاده رسی در یارِ خویش / پس برون آری ز پا تو خارِ خویش

3218) جهد کن ، در بی خودی خود را بیاب / زودتر ، واللهُ اَعلَم بِالصَّواب

3219) هر زمانی ، هین مشو با خویش جُفت / هر زمان چون خَر در آب و گِل مَیُفت

3220) از قصورِ چشم باشد آن عِثار / که نبیند شیب و بالا کوروار

3221) بویِ پیراهانِ یوسف کُن سَنَد / ز آنکه بویش چشم ، روشن می کند

3222) صورتِ پنهان و آن نورِ جَبین / کرده چشمِ انبیا را دوربین

3223) نورِ آن رُخسار ، بِرهانَد زِ نار / هین مشو قانع به نورِ مُستعار

3224) چشم را این نور ، حالی بین کُند / جسم و عقل و روح را گَرگین کند

3225) صورتش نور است و در تحقیق ، نار / گر ضیا خواهی دو دست از وَی بدار

3226) دَم به دَم در رُو فُتَد هر جا رَوَد / دیده و جانی که حالی بین بُوَد

3227) دُور بیند دُوربینِ بی هنر / همچنان که دُور دیدن خواب در

3228) خُفته باشی بر لبِ جُو خُشک لب / می دوی سویِ سَراب ، اندر طلب

3229) دور می بینی سراب و می دَوی / عاشقِ آن بینشِ خود می شوی

3230) می زنی در خواب با یاران تو لاف / که منم بینا دل و پَرده شکاف

3231) نَک بِدآن سو آب دیدم ، هین شتاب / تا رَویم آنجا و ، آن باشد سراب

3232) هر قدم زین آب تازی دورتر / دَو دَوان سویِ سرابِ با غَرَر

3233) عینِ آن عَزمت ، حجابِ این شده / که به تو پیوسته است و آمده

3234) بس کسا ، عزمی به جایی می کند / از مقامی ، کآن غَرض در وَی بُوَد

3235) دید و لافِ خُفته می نآید به کار / جز خیالی نیست ، دست از وَی بِدار

3236) خوابناکی ، لیک هم بر راه خُسپ / الله الله بر رَهِ الله خُسپ

3237) تا بُوَد که سالِکی بر تو زنَد / از خیالاتِ نُعاست برکند

3238) خفته را گر فکر گردد همچو موی / او از آن دقّت نیابد راهِ کوی

3239) فکرِ خفته گر دو تا و گر سه تاست / هم خطا اندر خطا اندر خطاست

3240) موج بر وَی می زند بی احتراز / خفته ، پویان در بیابانِ دراز

3241) خفته می بیند عطش هایِ شدید / آب ، اَقرَب مِنهُ مِن حَبلِ الوَرید

شرح و تفسیر بیان آنکه شه زاده آدمی بچه است و خلیفه خداست

ای برادر دان که شَه زاده تویی / در جهانِ کهنه ، زاده از نویی


ای برادر بدان در حکایتی که گذشت . مراد از شاهزاده تویی که در این جهانِ کهنه مخلوقی هستی که جدیداََ متولد شده ای . [ تو ای انسان حلقه ای از زنجیرۀ خلقِ مدام و تبدّل امثال هستی و تو در مَثَل مانندِ آن شاهزاده ای هستی که توسطِ عجوزۀ دنیا مسحور شده بود . ]

کابلیِّ جادو این دنیاست کو / کرد مردان را اسیرِ رنگ و بو


این دنیا مانندِ همان عجوزۀ کابلی است که آحادِ انسانی را اسیر رنگ و بوی خود می کند . یعنی عجوزۀ دنیا با آنکه « عروس هزار داماد » است امّا ظاهر خود را چنان می آراید که سبک مغزانِ شهوت پرست ، مفتون و مسحورِ او می شوند .

چون درافگندت در این آلوده رُوذ / دم به دم می خوان و می دَم قُل اَعُوذ


هر گاه دنیا تو را در رودِ کثیف و آلودۀ خود افکند . یعنی هر گاه دنیا سبب شد که آلودۀ شهواتِ بهیمی شوی . لحظه به لحظه قُل اَعُوذ را بخوان و فوت کن . ( به شرح بیت بعد رجوع شود . ) [ قُل = بگو / اَعُوذ = پناه می برم /  روذ = همان رود است که برای ضرورت قافیه بدین صورت آمده . در متون کُهنِ فارسی در مواردِ بسیار ، «د» را بصورت «ذ» می آوردند . ]

تا رَهی زین جادویّ و زین قَلَق / اِستعاذت خواه از رَبُ الفَلَق


از پروردگار بامداد ( و یا پروردگار آفریدگان ) پناه بخواه تا از این جادو و اضطراب رها شوی . ( قَلَق = اضطراب ، پریشانی / اِستعاذت = همان اِستعاذة است به معنی پناه ، پناه خواستن / ربُ الفَلَق = پروردگار بامداد ، پروردگار آفریدگان ، در تفاسیر قرآن کریم هر دو معنی ثبت شده است ) [ اشاره است به آیات سورۀ فلق « بگو پناه می برم به پروردگار سپیده دَم ، از گزندِ هر آنچه بیافریده . و از گزندِ تاریکی که همه جا را فرا گیرد . و از گزندِ آنان که در گِره ها دَمند و از گزند حسد ورزان آنگاه که حسد ورزند . » این سوره و سورۀ ناس ( آخرین سورۀ قرآن کریم ) را مُعَوِّذَتَین ( = دو پناه دهنده ) گویند . زیرا روایاتِ مؤکّدی از پیامبر (ص) و ائمۀ اطهار (ع) در این باب وارد شده که هر کس بدین دو سوره ، تعویذ جوید از جمیعِ شُرور و آیات در پناه باشد . ]

مولانا با اشاره به سورۀ فلق می گوید : هر گاه جادوگرِ دنیا خواست با رنگ و نیرنگِ خود تو را مسحور و مقهورِ خود سازد با پناه بردن به درگاهِ الهی از کمندِ او رهایی پیدا کن . چرا که تنها راهِ رهایی از کمندِ دنیا ذکرِ حق است .

ز آن نَبی دُنیات را سَحّاره خواند / کو به افسون خلق را در چَه ، نشاند


از آنرو پیامبر (ص) دنیای موردِ علاقۀ تو را جادوگر خواند که دنیا با افسونِ خود ، مردم را در چاهِ هلاکت می افکند . ( سَحّاره = بسیار جادو کننده ) [ اشاره است به حدیث « بپرهیزید از دنیا که همانا دنیا جادوگرتر از هاروت و مادروت است » ( احادیث مثنوی ، ص 137 ) ]

هین فسونِ گرم دارد گَنده پیر / کرده شاهان را دَمِ گرمش اسیر


بهوش باش که این پیر زنِ مُتُعفّن ، افسونی بس مؤثر دارد و با نَفَسِ گرم و گیرایِ خود شاهان را اسیر کرده است . [ عجوزۀ دنیا بسیاری از بزرگان و شاهان را مقهورِ خود کرده است و بر زمینِ هلاکت فرو کوفته است . اگر عهدِ دنیا استوار بود به شاهان و سلاطین وفا می کرد . ]

در درونِ سینه نَفّاثات ، اوست / عُقده هایِ سِحر را اثبات اوست


عجوزۀ دنیا در درونِ سینۀ مردم می دَمد . و هموست که گِره های جادو را محکم می زند . [ نَفّاثات = بسیار دَمنده ، اشاره است به آیه 4 سورۀ فلق « و از گزندِ آنان که در گِره ها دَمند » . غالبِ مفسران منظور از «نفّاثات» را زنان جادوگر می دانند که برای مسحور کردن این و آن ، نخ و ریسمانی فراهم می آورند و گِره هایِ فراوان و محکمی بدان می زنند و در آن فوت می کنند . مولانا می گوید دنیا با مال و جاه و شهواتِ خود ، دلِ آدمیان را از جا تکان می دهد و مقهورِ سِحرِ خود می کند . ]

ساحرۀ دنیا قوی دانا زنی ست / حَلِّ سِحرِ او به پای عامه نیست


جادوگر دنیا در مَثَل مانندِ زنی بسیار داناست . گشودنِ گِره سِحرِ او کار هر کسی نیست . یعنی هر کسی نمی تواند سِحرِ او را باطل کند و از دامِ او برهد .

ور گشادی عَقدِ او را عقل ها / انبیا را کی فرستادی خدا ؟


اگر قرار بود که عقولِ مردم ، بالاسقلال گِره سِحرِ دنیا را بگشاید . چگونه ممکن بود که خداوند ، پیامبران را به سویِ مردم بفرستد ؟ [ گشودن گِره های سِحرِ دنیا به مددِ وحی الهی میسر است نه با تدبیرهای عقلِ جزیی . ]

هین طلب کن خوش دَمی عُقده گشا / رازدانِ یَفعَلُ الله ما یَشا


بهوش باش ، کسی را طلب کُن که هم خوش نَفَس است و هم گِره گشا . و چنین کسی رازِ فَعّالِ ما یَشا بودنِ حضرتِ حق را می داند . [ در مصراع دوم به قسمتی از آیه 40 سورۀ آل عمران « … بدینسان کند آنچه خواهد خدای » ]

منظور بیت : برای آنکه از افسونِ ساحرۀ دنیا رهایی یابی باید ولیّ و مرشدی پاک قلب و فرخنده دَم پیدا کنی تا در ذیلِ عنایت و هدایتِ او از دامگاهِ دنیا برهی .

همچو ماهی بسته استت او به شَست / شاهزاده ماند سالیّ و ، تو شصت


عجوزۀ دنیا تو را مانندِ ماهی به قلّابِ خود گرفتار کرده است . اگر آن شاهزاده ، یک سال اسیر دنیا شد . تو شصت سال اسیرِ دنیا شده ای . یعنی سراسرِ عمرِ خود را در قید و بندِ دنیا سر کرده ای . [ شَست = قلّابِ ماهیگیری ]

شصت سال از شَستِ او در محنتی / نه خوشی ، نه بر طریقِ سُنّتی


شصت سال است که در قلّاب و دامِ دنیا دچار رنج و محنت شده ای . نه خوشی و لذّتی داری و نه بر طریقِ سُننِ انبیاء و اولیاء و عرفای عِظام رَه می پویی .

فاسقی بدبخت ، نه دنیات خوب / نه رهیده از وبال و از ذُنوب


تو تباهکاری نگون بخت هستی . نه دنیایت سامان دارد و نه از وبال و گناهان اُخروی رهیده ای . یعنی نمونۀ کامل « خَسِرَالدُّنیا وَالآخِرَة » هستی . [ ذُنوب = جمع ذَنب به معنی گناه ]

نفخِ او ، این عقده ها را سخت کرد / پس طلب کُن ، نَفخۀ خَلّاقِ فَرد


دمیدنِ جادوگرانۀ دنیا ، این گِره ها را استوارتر کرده است . پس تو نیز نَفخۀ آفریدگار یگانه را طلب کن . [ نَفخ = در لغت به معنی اِجرایِ ریح در تجویفِ جسم دیگر است ( منهج الصادقین ، ج 5 ، ص 159 ) و به بیان ساده تر دمیدنِ نَفَس در جسمی توخالی و میان تهی است . ]

منظور مصراع اوّل : رنگ و نیرنگِ دنیا ، وابستگی های دنیوی و شهوانی تو را قوی تر و محکم نر می کند . پس جاه و مال و شهرت و شهوت ، همه افسون هایی است که دنیا بر تو می دمد و روز به روز تو را به اسارتِ بیشتر و عمیق تر می کشاند .

منظور مصراع دوم : آدمی باید سعی کند تا مظهر حقیقی اسماء و صفاتِ الهی شود و به اخلاقِ الهی ، تخلّق یابد . در اینصورت می تواند از افسون های نافذِ عجوزۀ دنیا رهایی پیدا کند .

تا نَفَختُ فیهِ مِن رُوحی او را / وارهانَد زین و ، گوید : برتر آ


تا نفخه ای که حضرت حق از روحِ خود در تو دمیده ، تو را از سِحرِ دنیا برهاند و بگوید : بالاتر بیا و والاتر شو . ( نَفَختُ = دمیدم / فیهَ = در او / رُوحی = روحم ) [ مصراع اوّل مقتبس است از آیه 29 سورۀ حِجر « آنگاه که خلقتِ آدمی را به اعتدال بیاراستم ، از روحِ خود در او بدمیدم . پس گفتم : جملگی بر او سجده آرید » . مولانا در این بیت می گوید : اگر حقیقتاََ صفات و کمالاتِ الهی را در خود تحقّق دهی . می توانی از دامِ دنیا برهی و به مراتبِ والای معرفت برسی . ]

جز به نفخِ حق نسوزد نفخِ سِحر / نفخِ قهرست این و ، آن دَم ، نفخِ مِهر


افسون های سِحر را فقط با نفخۀ الهی می توان محو و نابود کرد . زیرا افسون های ساحرانه ، قهرآمیز است . در حالی که نفخۀ الهی مِهرآمیز .

رحمتِ او سابق است از قهرِ او / سابقی خواهی ، برو سابِق بِجُو


رحمت حضرت حق بر خشمِ او پیشی دارد . اگر می خواهی از همه پیشی بگیری برو شخصِ پیشتاز را پیدا کن . ( سابقی = سبقت ) [ در فراز 19 دعای جوشن کبیر آمده است « ای آنکه مهرت بر خشمت پیشی گرفته است » . عرفا گویند : سببِ اینکه رحمتِ الهی بر غضبِ او پیشی دارد اینست که نخستین مظهر اسم اعظم ، مقام رحمانیّت و رحیمیّت ذاتی است . و این دو اسم از اسماء جمالیه است . طبق آیه 10 سورۀ واقعه « سابقون ( = پیشی گیرندگان در ایمان و عمل صالح ) ، مقرّبانِ درگاه الهی اند » از اینرو هر کس بخواهد در ایمان و عملِ صالح پیشتاز باشد باید به آنان اقتدا کند . پس ای طالبِ حقیقت ، برو کاملی را پیدا کن که مظهرِ رحمانیّت و رحیمیّت حضرت حق باشد . ]

تا رسی اندر نفوسِ زُوِّجَت / کِای شَهِ مسحور ، اینک مَخرَجت


تا با جمعِ مردان الهی درآمیزی . ای شاهی که مسحورِ عجوزۀ دنیا شده ای . اینست راهِ نجاتِ تو . [ مَخرج = محل خروج ، برون شو ، جای نجات و خلاصی / شَه مَسحور = اشاره به شاهزاده ای است که در این حکایت به دستِ آن پیر زن ، مسحور شد . و آن شاهزاده کنایه از آدمیان است که به دستِ عجوزۀ دنیا مسحور می شوند . مصراع اوّل اشاره ای است به آدیه 7 سورۀ تکویر « و آنگاه که هر کس با همسان خود قرین گردد » . ]

منظور بیت : اگر می خواهی به جمعِ کاملان و واصلان حقیقت درآیی باید ولیّ و هادیِ صادق و قابلی پیدا کنی و در ظِلِّ هدایتِ او به جمعِ مقربّانِ الهی ملحق شوی .

با وجودِ زال نآید اِنحلال / در شَبیکه و در برِ آن پُر دَلال


مادام که عجوزۀ دنیا در روح و قلبِ تو حضور دارد و تو دلبستۀ اویی ، گِره سِحرِ او گشوده نمی شود و نیز مادام که تو در دام و آغوشِ آن عجوزۀ پُرناز و کرشمه ای ، سِحرِ او باطل نمی گردد . [ اِنحلال = گشوده شدن گِره / شَبیکه = دام و کمند / دَلال = ناز و کرشمه ]

نه بگفتست آن سِراجِ اُمَّتان / این جهان و ، آن جهان را ضَرَّتان ؟


مگر چراغِ هدایت امم جهان نفرموده است که دنیا و آخرت مانندِ دو هَوُو هستند ؟ ( ضًرَّتان = هَوُو ) [طبق مفادِ آیه 46 سورۀ احزاب ، مجازاََ بر پیامبر اطلاقِ سِراج ( = چراغ ) شده است و در سه آیه دیگر این نام بر خورشید اطلاق شده است . پیامبر (ص) چراغِ هدایتِ اممِ جهان است . حدیثی به پیامبر (ص) اسناد یافته که فرمود : « دنیا و آخرت همچون دو هَوُو هستند که هر مقدار که آن یکی را خرسند سازی ، دیگری را خشمگین کنی » ( احادیث مثنوی ، ص 120 ) ]

پس وصالِ این ، فِراقِ آن بُوَد / صحّتِ این تن ، سَقامِ جان بُوَد


پس رسیدن به این ، مستلزمِ دور شدن از آن است . چنانکه رفاه و فربهی جسم ، مایۀ بیماری روح است . ( سَقام = بیماری ) [ نیل به شهواتِ دنیوی ، سببِ دوری از مبدأ اعلی می گردد . چنانکه اگر جسم در رفاه و تنعّم و لذّاتِ حیوانی پرورش یابد . روح دچارِ بیماریهای اخلاقی می شود . پس جسم را باید با مهارتِ ریاضت و لگامِ عبادت دچارِ ابتلائات مشروع و معقول کرد . ]

سخت می آید فِراقِ این مَمَرّ / پس فِراقِ آن مَقَر ، دان سخت تر


در جایی که دور شدن از گذرگاهِ دنیا اینقدر سخت است . پس بدان که دور شدن از دارالقرارِ آخرت بسی سخت تر است . ( مَمَرّ = محلِ عبور / مَقَرّ = محلِ قرار گرفتن ) [ در لسانِ بزرگانِ دین و ایمان ، دنیا به منزلۀ گذرگاه ، یاد شده نه منزلِ دایمی . چنانکه امیر مؤمنان علی (ع) فرماید : « ای مردم ، همانا دنیا سرایِ گذار است و آخرت سرایِ قرار . پس ، از گذرگاهتان بگیرید و به قرارگاهتان دهید » ]

چون فِراقِ نقش ، سخت آید تو را / تا چه سخت آید ز نقّاشش جدا


در حالی که دور شدن از نقش و تصویر ، اینقدر در نظرت دشوار می آید . ببین که جدا شدن از نقّاش چقدر دشوار است . [ دنیا نقشی از نقوشِ نقّاشِ اَزل ، حضرت حق تعالی است . وقتی هجران از دنیا اینقدر بر تو گران می آید . ببین فِراق از ذاتِ ازلی چقدر دردناک و زیانبار است . ]

ای که صبرت نیست از دنیایِ دُون / چونت صبرست از خدا ؟ ای دوست ، چون ؟


ای کسی که در فِراقِ دنیای حقیر و بیمقدار صبر نداری . پس ای دوست ، چگونه می توانی بر فِراقِ خدا صبر کنی ؟ آخر چگونه ؟ [ دون = پست ، نازل ]

چونکه صبرت نیست زین آبِ سیاه / چون صبوری داری از چشمۀ  اِله ؟


در جایی که نمی توانی بر فِراقِ این آبِ سیاه صابر باشی . پس چگونه بر فراقِ چشمۀ الهی صبر می کنی ؟ [ مراد از « آبِ سیاه » لذّات و شهوات دنیوی است . تویی که نمی توانی بر فراقِ لذّاتِ حیوانی صبر کنی پس چگونه بر فراقِ لطف و احسانِ الهی صابر خواهی بود ؟ امیر مؤمنان علی (ع) در دعای کمیل می فرماید : « گیرم بر سوزندگیِ آتشت صبر آرم . امّا چگونه (محرومیت) از نظر به سوی کرامتِ تو را صبر توانم آورد ؟ »

چونکه بی این شُرب ، کم داری سکون / چون ز اَبراری جُدا وز یَشربُون ؟


تویی که بدونِ نوشیدنِ آب ، آرامش نمی یابی . چگونه می توانی از نیکان و شرابِ پاکی که می نوشند دور باشی ؟ ( اَبرار = نیکان / یَشرَبون = می نوشند ) [ تویی که بدون نوشیدن آب دنیا ، آرام و قرار پیدا نمی کنی . چگونه بر فراق از مصاحبت با بندگان برگزیدۀ خدا و شرابِ فیضِ الهی صابر توانی بود ؟ اشاره است به آیه 5 سورۀ دهر « همانا نیکان نوشند از جامی لبریز که طبعش مانند کافور است » ]

گر ببینی یک نَفَس حُسنِ وَدود / اندر آتش افگنی جان و وجود


اگر لحظه ای لطف و جمالِ حضرت دوست را ببینی . جان و همۀ هستی خود را در آتش خواهی افکند . ( وَدود = بسیار مهربان و دوستدار ) [ اگر لحظه ای به شُهودِ حق نایل شوی . سراسرِ وجودِ خود را در آتشِ ریاضت و عشقِ او در خواهی افکند . ]

جیفه بینی بعد از آن این شُرب را / چون ببینی کرّ و فرِّ قُرب را


هر گاه شکوه و جلالِ مقامِ قرب الهی را ببینی . ز آن پس آبِ دنیا در نظرت مانندِ مُردار جلوه می کند . یعنی تمتّعاتِ دنیوی همانقدر برای تو نفرت انگیز می شود که خوردن گوشتِ مُردار . [ جیفه = مُردار / کرّ و فَرّ = در اصل به معنی حمله و گریز در میدان نبرد است ، جولان ، امّا در اینجا به معنی شکوه و زیبایی است ]

همچو شهزاده رسی در یارِ خویش / پس برون آری ز پا تو خارِ خویش


و مانندِ آن شاهزاده به وصالِ معشوقت می رسی و آنگاه خارِ امیال و علایق دنیوی را از پای روحت بیرون می آوری . [ منظور از «خار» می تواند خار فراق باشد . ]

جهد کن ، در بی خودی خود را بیاب / زودتر ، واللهُ اَعلَم بِالصَّواب


در راهِ خدا چنان بکوش که به مرتبۀ بی خویشی رسی و در مرتبۀ بی خویشی ، منِ حقیقی خود را هر چه سریعتر بیابی . و خدا به راستی و درستی داناتر است . [ این بیت طریق یافتن هویّتِ حقیقی خود را نشان می دهد و آن اینست : وابستگی های دنیوی و امیال شهوانی خود را با تبرِ ریاضت و عبادت قطع کن تا به منِ حقیقی خود برسی و آنگاه از جمیعِ دغدغه ها و اضطرابات روحی رها خواهی شد . ]

هر زمانی ، هین مشو با خویش جُفت / هر زمان چون خَر در آب و گِل مَیُفت


بهوش باش و در هر لحظه از لحظاتِ زندگی با نَفسِ خود مصاحب و همراه مباش . و هر لحظه مانندِ خَر در آب و گِل فرو مرو . [ « آب و گِل » کنایه جسم و مُقتضیّاتِ مادّی و حیوانی آدمی است . ]

منظور بیت : با منِ کاذب و هویّتِ خودبینانۀ خود همراهی مکن . خردِ انسان هایی که جز خور و خواب و خشم و شهوت چیزی نمی شناسند در منجلابِ لذّات و شهوات مادّی غوطه ور مشو .

از قصورِ چشم باشد آن عِثار / که نبیند شیب و بالا کوروار


این لغزش ناشی از نقصانِ بینایی توست که مانندِ نابینایان ، فراز و نشیب را نمی بینی . [ عِثار = لغزش / فراز و نشیب = کنایه از عواملی است که آدمی را در طیِ طریقِ حق دچارِ اُفت و انحراف می کند . از قبیل شهوات و انیالِ بهیمی . ]

بویِ پیراهانِ یوسف کُن سَنَد / ز آنکه بویش چشم ، روشن می کند


بوی پیراهن حضرت یوسف (ع) را تکیه گاه خود قرار ده . زیرا که بویِ آن پیراهن ، چشم را روشنی می بخشد . ( سَنَد = تکیه گاه ) [ مصراع اوّل اشاره است به آیه 96 سورۀ یوسف « وقتی که آن مژده ور بیامد . پیراهنِ یوسف را بر رخسارۀ یعقوب افکند و ناگهان بینایی او باز آمد . یعقوب گفت : آیا نگفتم شما را که من چیزی از خدا دانم که شما ندانید ؟ » در این بیت «بوی پیراهن» کنایه از آثار و تجلّیات الهی و «یوسف» کنایه از حضرت حق تعالی است . ]

منظور بیت : ای سالک ، اگر می خواهی روشن بین و عارف بصیر باشی باید با مشامّ دل ، بوی حقیقت را دریابی و اِلّا لقلقۀ لسان و بازی با الفاظ تو را به حقیقت نمی رساند .

صورتِ پنهان و آن نورِ جَبین / کرده چشمِ انبیا را دوربین


صورتِ پنهانی و نورِ پیشانی ، چشمِ پیامبران را بصیر و دوربین کرده است . [ اکبرآبادی گوید : «صورت پنهان» کنایه از مرتبۀ ذاتِ حق ، و «نور جبین» کنایه از مرتبۀ صفات الهی است ( شرح مثنوی ولی محمداکبرآبادی ، دفتر چهارم ، ص 145 ) . بنابراین در لسان عرفان می توانیم «صورت پنهان» را کنایه از مقامِ احدیّت و «نور جبین» را کنایه از مقام واحدیّت بدانیم . احدیّت ، مرتبۀ ذاتِ الهی بدون اعتبار اسماء و صفات است . و واحدیّت ، ذاتِ الهی با اعتبار اسماء و صفات است . توضیح اینکه «صورت» در این بیت به معنی چهره و رخساره ظاهری نیست . مولانا در بیت 3486 دفتر اوّل در توصیفِ آن می گوید : « صورتِ بی صورتِ بی حدِّ غیب »]

منظور بیت : ذات و صفات الهی موجب شده است که دیدۀ دلِ انبیاء بصیر و ژرف بین گردد . یعنی وقتی ذاتِ پوشیده و مستورِ الهی به صورت اسماء و صفات ، ظهور می کند . سبب می گردد که انبیاء خود را بدان اسماء و صفات آراسته سازند و به کمالِ اعلایِ بصیرت قلبی و علوِّ روحی برسند . پس ای طالبِ حقیقت تو نیز به انبیاء و اولیاء اقتدا کن و به اخلاقِ الهی تخلّق یاب تا عارفی روشن بین شوی .

نورِ آن رُخسار ، بِرهانَد زِ نار / هین مشو قانع به نورِ مُستعار


نورِ آن صورت تو را از آتش می رهانَد . بهوش باش ، مبادا به نورِ عاریتی بسنده کنی . ( مُستعار = عاریه گرفته شده ، غیر اصیل ) [ نور ذات و صفاتِ الهی ، تو را از آتش شهوات دوزخ آسا می رهاند . پس نباید به انوارِ عاریتی که همانا عقولِ جزئیۀ بشری است اکتفا کنی . ]

چشم را این نور ، حالی بین کُند / جسم و عقل و روح را گَرگین کند


نور عاریتی ، چشمِ دلِ آدمی را دچارِ اکنون بینی و سطحی نگری می کند . یعنی نورِ عاریتی ، چشمِ دلِ آدمی را به گونه ای بار می آورد که فقط می تواند زمانِ حال را ببیند . یعنی انسان را سطحی نگر می کند . این نور جسم و عقل و روح را عاری از کمال می سازد . ( گَرگین = کچل ، در اینجا به معنای فاقد کمال و فضل است ) [ یعنی عقلِ جزیی بشری چون ژرف بین نیست هم به جسم و دنیای آدمی زیان وارد می آورد و هم به روح و آخرت انسان . ]

صورتش نور است و در تحقیق ، نار / گر ضیا خواهی دو دست از وَی بدار


نورهای عاریتی ، ظاهراََ نورند و باطناََ آتش . اگر تو طالبِ نورِ حقیقی هستی باید از انوار عاریتی و دروغین دست برداری . [ عقولِ منقطع از وحی و الهامِ ربّانی ، گر چه ظاهراََ تابان و روشنی بخش است . امّا باطناََ آتش است و هلاکت بار . همینطور جمیعِ حضوظ و لذوذِ دنیوی ، گر چه ظاهری جانفزا دارند امّا بر حسبِ واقع جان ستان است . ]

دَم به دَم در رُو فُتَد هر جا رَوَد / دیده و جانی که حالی بین بُوَد


صاحبِ آن چشم و روحی که فقط زمانِ حال را می بیند . در هر راهی که قدم بگذارد لحظه به لحظه واژگون می شود .

دُور بیند دُوربینِ بی هنر / همچنان که دُور دیدن خواب در


دوربینی که فاقدِ هنر حقیقی است . البته که می تواند دور را ببیند . چنانکه انسانِ فرو رفته در خواب می تواند دوردست ها را ببیند . یعنی دوربینیِ بی هنران از نوع دوربینیِ خوابناکان است . [ آن کس که از عرفان بویی نبرده در چنبرۀ اوهام و خیال گرفتار است و این امر سبب می شود که حقیقت را از دور ببیند نه از نزدیک . حق تعالی در آیه 53 سورۀ سباء در وصفِ کافران فرماید : « پیش از این نیز بدان کفر ورزیدند و از جایی دوردست ( تیر اوهامِ خود را ) به سویِ غیب پراندند » یعنی در موردِ حقایق الهی و امور ماوراء الطبیعه با اوهام و خیالات خود قضاوت می کردند . نه با معاینه و مشاهدۀ قلبی . ]

خُفته باشی بر لبِ جُو خُشک لب / می دوی سویِ سَراب ، اندر طلب


ای صاحب عقل و ای صاحب نور عاریتی ، دوربینیِ تو بدان مانَد که با لبِ تشنه و خشکیده در کنارِ جویی به خواب فرو روی . و در عالَمِ رویا در طلبِ سراب به این سو و آن سو بدوی . [ در آیه 39 سورۀ نور ، اعمالِ کافران و حق ستیزان به «سراب» تشبیه شده است . « اعمال کافران به سراب هامون مانَد که تشنه لب ، آن را آب پندارد … » ]

دور می بینی سراب و می دَوی / عاشقِ آن بینشِ خود می شوی


در مسافتی دور ، سراب را می بینی و بدان سوی می دوی و در آن حال ، شیفتۀ بینشِ سطحی خود نیز می شوی . [ همانطور که شخصِ تشنه ، سراب را آب می پندارد و خیالِ جازم دارد که سراب ، همان آب است . تو نیز اوهامِ خود را حقیقت می پنداری . ]

می زنی در خواب با یاران تو لاف / که منم بینا دل و پَرده شکاف


تو در نزدِ دوستانِ خود ، به یاوه گویی می پردازی و می گویی که این منم که دلی بینا و شکافندۀ حجاب اسرار و حقایق دارم . [ پَرده شکاف = شکافندۀ پَرده و حجاب ]

نَک بِدآن سو آب دیدم ، هین شتاب / تا رَویم آنجا و ، آن باشد سراب


به یارانت می گویی : اینک در آن جانب ، آب دیده ام . بهوش باشید و شتاب کنید تا بدان جانب برویم . در حالی که آن جانب ، سرابی بیش نیست .

هر قدم زین آب تازی دورتر / دَو دَوان سویِ سرابِ با غَرَر


هر قدمی که برمی داری از آبِ حقیقی دورتر می تازی و دوان دوان به سوی سرابِ هلاکت کننده می روی . [ غَرَر = در معرض نابودی قرار دادن ، در اینجا به معنی هلاکت کننده ]

عینِ آن عَزمت ، حجابِ این شده / که به تو پیوسته است و آمده


عین آن تصمیم و عزمی که داری حجابِ میانِ تو و آبی است که آمده و به تو متّصل شده و در کنارت قرار گرفته است . یعنی تو در حالی که کنارِ جوی آب خوابیده ای در عالَمِ رویا به دنبالِ آب می دوی و تلاش می کنی . و نمی دانی که همین تلاش های خیالپردازانۀ تو ، تو را از نوشیدن آب بازداشته است .

منظور بیت : در حالی که آبِ حقیقت در وجودِ تو جاری است با تکیه بر اوهام و خیالات ، حقیقت را خارج از خود می جویی و نمی دانی که هر چه بیشتر از خود بدر آیی از حقیقت دورتر می شود .

بس کسا ، عزمی به جایی می کند / از مقامی ، کآن غَرض در وَی بُوَد


بسیارند کسانی که از جایی که مقصود و مرادشان در آنجاست دور می شوند و به خیالِ رسیدن به مقصود و مرادِ خویش به جای دیگر می روند . [ در حالی که اگر دقت می کردند می توانستند مقصودشان را در همان جای اوّل بیابند . لیکن چون حقیقت را در خود نیافته اند رهِ افسانه زده اند و آنچه در خود دارند در بیرون به دنبالش می دوند . ]

دید و لافِ خُفته می نآید به کار / جز خیالی نیست ، دست از وَی بِدار


مشاهدات و دعاوی آدمِ خوابیده به هیچ دردی نمی خورد . این مشاهدات و دعاوی چیزی جز خیالات نیست . پس دست از آن بکش .

خوابناکی ، لیک هم بر راه خُسپ / الله الله بر رَهِ الله خُسپ


اگر خواب آلوده ای ، سعی کن سرِ راه بخوابی . تا اگر سالِکی از سالکانِ طریقِ حق با تو مواجه شد بیدارت کند و از اوهام نجاتت دهد و در نتیجه تو نیز در طریقتِ آنان منسلک شوی . خدا را ، خدا را ، بر سرِ راهِ خدا بخواب .

تا بُوَد که سالِکی بر تو زنَد / از خیالاتِ نُعاست برکند


بر سرِ راهِ خدا بخواب ، شاید که سالِکی با تو مواجه شود و تو را از خیالاتِ خوابناکانه ات رهایی دهد . [ نُعاس = چُرت ]

خفته را گر فکر گردد همچو موی / او از آن دقّت نیابد راهِ کوی


اگر اندیشۀ آدمِ خوابیده در دقّت و ظرافت مانندِ مو باریک باشد . او نمی تواند مانند آن اندیشۀ ظریف و دقیق به کوی حقیقت درآید . [ زیرا همۀ آن افکار ، ناشی از خواب است . همینطور انسانی که در خوابِ غفلت به سر می برد هر چند که اندیشه ورزد . باز راه به جایی نمی برد و از شناختِ حقیقت باز می ماند . چون اندیشۀ خوابناکان ، اوهامی بیش نیست . ]

فکرِ خفته گر دو تا و گر سه تاست / هم خطا اندر خطا اندر خطاست


اندیشۀ خوابناکان اگر دو تا و سه تا باشد یعنی اندیشۀ افرادِ خواب ، با همۀ وسعت و تنوّع ، خطا اندر خطا اندر خطاست .

موج بر وَی می زند بی احتراز / خفته ، پویان در بیابانِ دراز


امواجِ دریای حقیقت ، بی هیچ ملاحظه و حَذَری بر دلِ آن خفته می زند . امّا آن خفته در هامونِ گستردۀ خیال به دنبالِ سراب در تکاپوست .

خفته می بیند عطش هایِ شدید / آب ، اَقرَب مِنهُ مِن حَبلِ الوَرید


آن شخصِ خفته ، دچارِ عطشِ سختی شده . در حالی که آب از رگِ قلبش به او نزدیکتر است . [ در مصراعِ دوم اشاره به قسمتی از آیه 16 سورۀ ق شده است « … و ما از رگِ قلبِ آدمی به او نزدیکتریم » در باره «ورید» چند قول وجود دارد . برخی گویند که «ورید» همان رگی است که به قلب و کبدِ آدمی پیوسته است . عدّه ای نیز گویند : «ورید» شامل همۀ رگ های بدن است . جمعی نیز گویند مراد از «ورید» رگ گردن است . به هر حال آیه فوق بیان تمثیل گونه ای از شدّتِ قُرب حق تعالی به آدمی است . ]

منظور بیت : آبِ حیات بخشِ حقیقت از خودِ انسان به او نزدیکتر است . امّا افسوس که انسانِ تشنه لب از این آبِ جانفزا بهره نمی برد . تا از آن بنوشد . پس سرگشتۀ بیابان های خیال و اوهام می شود .

یار نزدیکتر از من به من است / وین عجب تر که من از وی دورم

چه کنم ؟ با که توان گفت که او / در کنارِ من و من مهجورم

شرح و تفسیر بخش قبل                     شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه بیان آنکه شه زاده آدمی بچه است و خلیفه خداست

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر چهارم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟