بازدادن آن پادشاه گنج نامه را به آن فقیر که بگیر

بازدادن آن پادشاه گنج نامه را به آن فقیر که بگیر | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

بازدادن آن پادشاه گنج نامه را به آن فقیر که بگیر| شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 1975 تا 2043

نام حکایت : حکایت فقیرِ مفلسِ روزی طلبِ بدون واسطۀ کسب و تلاش

بخش : 6 از 9 ( بازدادن آن پادشاه گنج نامه را به آن فقیر که بگیر )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت فقیرِ مفلسِ روزی طلبِ بدون واسطۀ کسب و تلاش

فقیری مفلس که از فرط فقر و فاقه جانش به لب رسیده بود در نماز و دعا از خداوند رزقی بی سعس و تلاش درخواست کرد تا باشد که از چنبر نکبت برهد . او مدّتی مدید بر این کار بود تا آنکه شبیدر خواب هاتفی بدو گفت : گنجنامه ای در میان کاغذ پاره های فلان ورّاق ( = کاغذ فروش ، کتابفروش ، کاتب ) هست . به مغازۀ او برو و آن گنجنامه را مخفیانه بردار و به خلوت آن را بخوان و طبق دستور عمل کن تا به گنجی عظیم دست یازی …

متن کامل ” حکایت فقیرِ مفلسِ روزی طلبِ بدون واسطۀ کسب و تلاش را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات بازدادن آن پادشاه گنج نامه را به آن فقیر که بگیر

ابیات 1975 الی 2043

1975) چونکه رُقعه گنجِ پُر آشوب را / شَه مسلّم داشت آن مَکروب را

1976) گشت این او ز خَصمان و ز نیش / رفت و می پیچید در سودایِ خویش

1977) یار کرد او عشقِ دَرداندیش را / کلب ریسَد خویش ریشِ خویش را

1978) عشق را در پیچشِ خود یار نیست / مَحرَمش در دِه یکی دیّار نیست

1979) نیست از عاشق کسی دیوانه تر / عقل از سودایِ او کور است و کر

1980) زآنکه این دیوانگیِّ عام نیست / طب را اِرشادِ این احکام نیست

1981) گر طبیبی را رسد زین گون جنون / دفترِ طب را فرو شوید به خون

1982) طبِّ جملۀ عقل ها منقوشِ اوست / رویِ جملۀ دلبران روپوشِ اوست

1983) روی در رویِ خود آرای عشق کیش / نیست ای مفتون تو را جز خویش خویش

1984) قبله از دل ساخت ، آمد در دعا / لَیسَ لِلاِنسانِ اِلّا ما سَعی

1985) پیش از آن کو پاسخی بشنیده بود / سال ها اندر دعا پیچیده بود

1986) بی اجابت در دعاها می تَنید / از کَرَم لبیکِ پنهان می شنید

1987) چونکه بی دف ، رقص می کرد آن علیل / ز اعتمادِ جودِ خلّاقِ جلیل

1988) سویِ او نه هاتف و نه پیک بود / گوشِ امیّدش پُر از لبیک بود

1989) بی زبان می گفت اومیدش : تَعال / از دلش می روفت آن دعوت مَلال

1990) آن کبوتر را که بام آموخته ست / تو مخوان ، می رانش کآن پَر دوخته ست

1991) ای ضیاء الحق حُسام الدین برآنش / کز ملاقاتِ تو بَررُسته ست جانش

1992) گر برآنی ، مرغِ جانش از گِزاف / هم به گِردِ بامِ تو آرَد طواف

1993) چینه و نُقلش همه بر بامِ توست / پُر زنان بر اوج مستِ دامِ توست

1994) گر دَمی مُنکر شود دزدانه ، روح / در اَدایِ شُکرت ، ای فتح و فتوح

1995) شِحنۀ عشقِ مُکرّرکینه اش / طشتِ آتش می تهد بر سینه اش

1996) که بیا سویِ مَه و بگذر ز گَرد / شاهِ عشقت خواند ، زوتر بازگرد

1997) گِردِ این بام و کبوترخانه من / چون کبوتر پَر زنم مستانه من

1998) جبرئیلِ عشقم و سِدره ام تویی / من سقیمم ، عیسیِ مریم تویی

1999) جوش دِه آن بحرِ گوهربار را / خوش بپُرس امروز این بیمار را

2000) چون تو آنِ او شدی ، بحر آنِ اوست / گر چه این دَم نوبتِ بُحرانِ اوست

2001) این خود آن ناله ست کو کرد آشکار / آنچه پنهان است ، یا رب زینهار

2002) دو دهان داریم گویا همچو نِی / یک دهان پنهانست در لب های وی

2003) یک دهان نالان شده سویِ شما / های هویی درفگنده در هوا

2004) لیک داند هر که او را مَنظَر است / که فغانِ این سَری هم زآن سَر است

2005) دمدمۀ این نای از دَم های اوست / های مویِ روح از هَیهایِ اوست

2006) گر نبودی با لبش ، نِی را سَمَر / نی جهان را پُر نکردی از شِکر

2007) با که خُفتی ؟ وز چه پهلو خاستی ؟ / کین چنین پُر جُوش چون دریاستی

2008) یا اَبیَتُ عِندَ ربّی خواندی / در دلِ دریایِ آتش راندی

2009) نعرۀ یا نارُ کُونی بارِدا / عصمتِ جانِ تو گشت ای مُقتَدا

2010) ای ضیاء الحق حُسامِ دین و دل / کی توان اَندود خورشیدی به گِل ؟

2011) قصد کردستند این گِل پاره ها / که بپوشانند خورشیدِ تو را

2012) در دلِ کُه لعل ها دَلّالِ توست / باغ ها از خنده مالامالِ توست

2013) محرمِ مَردیت را کو رستمی ؟ / تا ز صد خِرمَن یکی جَو گفتمی

2014) چون بخواهم کز سِرَت آهی کنم / چون علی سر را فرو چاهی کنم

2015) چونکه اخوان را دلیِ کینه ور است / یوسفم را قعرِ چاه اَولی تر است

2016) مست گشتم ، خویش بر غوغا زنم / چَه چِه باشد ؟ خیمه بر صحرا زنم

2017) بر کفِ من نِه شرابِ آتشین / و آنگه آن کَرّ و فَرِ مستانه بین

2018) منتظر گو باش بی گنج آن فقیر / ز آنکه ما غرقیم این دَم در عَصیر

2019) از خدا خواه ای فقیر این دَم پناه / از منِ غرقه شده یاری مخواه

2020) که مرا پَروایِ آن اِسناد نیست / از خود و از ریشِ خویشم یاد نیست

2021) بادِ سَبلت کی بگنجد و آبِ رُو / در شرابی که نگنجد تارِ مو ؟

2022) دَر دِه ای ساقی یکی رَطلی گران / خواجه را از ریش و سبلت وارَهان

2023) نَخوَتَش بر ما سِبالی می زند / لیک ریش از رَشکِ ما بر می کَنَد

2024) ماتِ او و ماتِ او و ماتِ او / که همی دانیم تزویراتِ او

2025) از پسِ صد سال آنچ آید از او / پیر می بیند مُعَیَّن مو به مو

2026) اندر آیینه چه بیند مردِ عام ؟ / که نبیند پیر اندر خشتِ خام

2027) آنچه لِحیانی به خانۀ خود ندید / هست بر کوسه یکایک خود پدید

2028) رَو به دریایی ، که ماهی زاده ای / همچو خَس در ریش چون افتاده ای ؟

2029) خَس نِه یی ، دور از تو ، رَشکِ گوهری / در میان موج و بحر اَولی تری

2030) بحرِ وُحدان است ، جفت و زوج نیست / گوهر و ماهیش غیرِ موج نیست

2031) ای مُحال و ای مُحال اِشراکِ او / دور از آن دریا و موجِ پاکِ او

2032) نیست اندر بَحر ، شِرک و پیچ پیچ / لیک با اَحوَل چه گویم ؟ هیچ هیچ

2033) چونکه جفتِ اَحوَلانیم ای شَمَن / لازم آید مُشرکانه دَم زدن

2034) آن یکیی زآن سویِ وصف است و حال / جز دویی نآید به میدانِ مَقال

2035) با چو اَحوَل این دویی را نوش کن / یا دهان رَدوز و خوش خاموش کن

2036) یا به نوبت ، گه سکوت و گه کلام / اَحوَلانه طَبل می زن ، وَالسّلام

2037) چون ببینی مَحرمی ، گو سِرِّ جان / گُل ببینی ، نعره زن چون بلبلان

2038) چون ببینی مَشکِ پُر مَکر و مَجاز / لب ببند و خویشتن را خُنب ساز

2039) دشمنِ آب است ، پیشِ او مَجُنب / ور نه سنگِ جَهلِ او بشکست خُنب

2040) با سیاست های جاهِل صبر کن / خوش مُدارا کن به عقلِ مِن لَدُّن

2041) صبر با نااهل ، اهلان را جِلاست / صبر ، صافی می کند هر جا دلی ست

2042) آتشِ نَمرود ابراهیم را / صَفوَتِ آیینه آمد در جَلا

2043) جورِ کُفرِ نوحیان و صبرِ نوح / نوح را شد صَیقلِ مِرآتِ روح

شرح و تفسیر بازدادن آن پادشاه گنج نامه را به آن فقیر که بگیر

چونکه رُقعه گنجِ پُر آشوب را / شَه مسلّم داشت آن مَکروب را


از آنرو که شاه آن گنج نامۀ پُر شرّ و شور به آن فقی اندوهگین تحویل داد . ( مَکروب = اندوهگین ، سختی کشیده ) [ ادامه معنا در بیت بعد ]

گشت این او ز خَصمان و ز نیش / رفت و می پیچید در سودایِ خویش


آن فقیر از دشمنان و سخنان و حرکات نیش دار آنان آسوده خاطر گشت و رفت و خیال یافتن گنج را دنبال کرد و بدان مشغول شد .

یار کرد او عشقِ دَرداندیش را / کلب ریسَد خویش ریشِ خویش را


آن فقیر ، عشق دردآمیز را یار و همراه خود کرد . چنانکه مثلاََ سگ عادت دارد زخمِ خود را بلیسد و بدین ترتیب آن را علاج کند . [ آن درویش دلریش بی آنکه از کسی یاری جوید به پراندن تیر و حفر محلِّ فرود تیر سرگرم شد . ]

عشق را در پیچشِ خود یار نیست / مَحرَمش در دِه یکی دیّار نیست


عشق در تب و تابِ خود یاوری ندارد و در دنیا کسی مَحرمِ اسرارِ او نیست . [ دَیّار = کس ، کسی ، در اصل به معنی صاحب دَیر است ، صومعه نشین / دِه = روستا ، در اینجا کنایه از گیتی است / «عشق» در اینجا مراد عاشق است ]

منظور بیت : وقتی عشق گریبان کسی را می گیرد . کسی نمی تواند احوال غریب عاشق را تحمل کند . لذا در دنیا کسی رفیق عاشق نیست مگر خودِ عشق .

نیست از عاشق کسی دیوانه تر / عقل از سودایِ او کور است و کر


از عاشق کسی دیوانه نر پیدا نمی شود . و عقلِ جزیی از جنون عاشق ، کور و کر است . یعنی نمی تواند ماهیّت آن را تحلیل کند .

زآنکه این دیوانگیِّ عام نیست / طب را اِرشادِ این احکام نیست


زیرا عاشقی از نوع دیوانگی های رایج نیست . حتّی در علم طب نیز عشق مورد بحث قرار نگرفته و در بارۀ آن دستوراتی درمانی صادر نشده است . [ در کتب طبی در بارۀ انواع جنون بحث شده است و نهایتاََ آن را ناشی از غلبۀ سودا دانسته اند . ولی هرگز در مورد عشق صحبتی نشده است . زیرا مقولۀ عشق ، مقوله ای فراطبّی است . مولانا می فرماید :

عقل ، در شرحش چو خَر در گِل بخفت / شرحِ عشق و عاشقی هم عشق گفت ]

گر طبیبی را رسد زین گون جنون / دفترِ طب را فرو شوید به خون


اگر فرضاََ یکی از اطبای جسمانی دچار این نوع جنون شود . یعنی اگر طبیبی گرفتار عشق گردد . کتاب و دفتر طب را با خون خواهد شُست . یعنی از غلبۀ عشق خون می گِرید . ]

طبِّ جملۀ عقل ها منقوشِ اوست / رویِ جملۀ دلبران روپوشِ اوست


طبابتِ همۀ عقول نقشی است از جلوۀ معشوق حقیقی . و رُخسارۀ زیبارویان ، حجابِ جمالِ حضرت معشوق است . [ انقروی گوید : اگر چه عشق ، نوعی بیماری است . لیکن دوای جمیعِ بیماری های جسمی و روحی است ( شرح کبیر انقروی ، ج 14 ، ص 618 ]

روی در رویِ خود آرای عشق کیش / نیست ای مفتون تو را جز خویش خویش


ای کسی که مذهبت ، مذهب عشق و عاشقی است . به خود روی آور . یعنی از کسانی که مفتون خودبینی و ظواهر دنیوی هستند جدا شو که هر چه از احوالِ خود بدانان گویی بر طغیان و عُصیانشان افزاید . ای مفتون عشق ، تو را یاوری نیست جز خودِ تو .

قبله از دل ساخت ، آمد در دعا / لَیسَ لِلاِنسانِ اِلّا ما سَعی


آن فقیر دلِ خود را قبله ساخت و به نیایش پرداخت . زیرا برای آدمی حاصلی نیست جز آنچه کوشد . [ مصراع دوم عیناََ قسمتی از آیه 39 سورۀ نجم است . ]

پیش از آن کو پاسخی بشنیده بود / سال ها اندر دعا پیچیده بود


با آنکه فقیر کنج طلب ، قبل از آن از درگاه الهی جوابی برای دعای خود نشنیده بود . با این حال سالها مخلصانه مشغول به دعا بود .

بی اجابت در دعاها می تَنید / از کَرَم لبیکِ پنهان می شنید


بی آنکه دعایش به اجابت رسد سخت دعا می کرد . و به اقتضایِ کرم الهی لبّیک های پنهان می شنید . [ منظور از لبّیک پنهان اینست که نَفسِ دعا خود ، لبیک حضرت حق است . توضیح بیشتر در شرح ابیات 197 تا 189 دفتر سوم ]

چونکه بی دف ، رقص می کرد آن علیل / ز اعتمادِ جودِ خلّاقِ جلیل


زیرا آن دردمند به خاطر اعتمادی که بر بخشندگی حضرت آفریدگار متعال داشت . بدون دف زدن هم می رقصید .

سویِ او نه هاتف و نه پیک بود / گوشِ امیّدش پُر از لبّیک بود


نه سروش غیبی بدو رسیده بود و نه بشارت دهنده ای از جانب خداوند نزد او آمده بود . امّا گوشِ امیدِ او پُر از لبّیک حق بود .

بی زبان می گفت اومیدش : تَعال / از دلش می روفت آن دعوت مَلال


امید قلبی با زبان حال و نه قال بدو می گفت : بیا . و همین بیا گفتن ، ملالت را از دلش می زدود .

آن کبوتر را که بام آموخته ست / تو مخوان ، می رانش کآن پَر دوخته ست


برای مثال ، کبوتری که به بامِ خانۀ تو عادت کرده لازم نیست آن را به سویِ خود بخوانی . حتّی اگر او را از خود برآنی گویی که بال هایش به بامِ خانۀ تو دوخته شده است . یعنی به جا برآنی دوباره آن کبوتر بر بام خانه ات می نشیند . [ کبوتربازان (کفتربازان) به کبوتری که دست آموز می شود و به خانۀ صاحبش عادت می کند اصطلاحاََ «جَلد» می گویند . «کبوتران جَلد» به هر جا روند و احیاناََ اگر راه گم کنند یا به دست کسی اسیر شوند (به شرط آنکه هلاک نشوند) بالاخره به منزل صاحب خود بازمی گردند ولو بعد از روزها و هفته ها . مولانا بندۀ عاشق را به «کبوتر جَلد» تشبیه کرده است که اگر موقتاََ توسط شیطان و نَفسِ امّاره از بامِ حضرت احدیت رانده شود بالاخره بدان جانب پرواز می کند . ]

ای ضیاء الحق حُسام الدین برآنش / کز ملاقاتِ تو بَررُسته ست جانش


ای ضیاء الحق حُسام الدین آن کبوتر را برآن که از دیدارِ تو پَر و بالِ جانش روییدن گرفته است .

منظور بیت : ای حسام الدین چَلَبی آن دسته از مریدان و دوستداران را که از مصاحبت تو جانشان به نشاط و عروج گراییده امتحان کن تا سِره از ناسِره شناخته آید . در میان مشایخِ طریقت امتحان کردن سنّتی رایج است .

گر برآنی ، مرغِ جانش از گِزاف / هم به گِردِ بامِ تو آرَد طواف


اگر مریدان تو صادق و با صفا باشند . چنانچه پرندۀ جانشان را از بام مصاحبت برآنی . از دوری و بی قراری دوباره اطرافِ بامِ وجودِ تو به طَوف و گردش درآیند .

چینه و نُقلش همه بر بامِ توست / پُر زنان بر اوج مستِ دامِ توست


زیرا دانه و غذایِ مُریدِ صادق تو بر بام توست . یعنی او طعام روحی و رِزق معنوی را از مصاحبت با تو به دست می آورد . پرندۀ جانِ آن مرید در حالی که در اوج آسمان طیران می کند مستِ دامِ ولایت و هدایت توست .

گر دَمی مُنکر شود دزدانه ، روح / در اَدایِ شُکرت ، ای فتح و فتوح


ای کسی که باعث فتوحات ربّانی مریدانی . اگر روح لحظه ای نهانی در سپاس از تو کوتاهی ورزد . [ ادامه معنا در بیت بعد ]

شِحنۀ عشقِ مُکرّرکینه اش / طشتِ آتش می تهد بر سینه اش


مأمور عشق که کینه ای بسیار دارد طشتی از آتش فِراق بر سینۀ آن مرید مقصّر می گذارد . [ شِحنۀ عشق = عشقی که مانند داروغه و عسس ، سختگیر است / مُکررکینه اش = کینه ای مضاعف و تُو بَر تُو ، در این بیت صفت «شِحنۀ عشق» است ]

که بیا سویِ مَه و بگذر ز گَرد / شاهِ عشقت خواند ، زوتر بازگرد


و با این کار بدو می گوید : به جانبِ ماه یعنی به شُکر نعمت مصاحبت با ولیِّ مرشد بازگرد و از «گرد» ، یعنی از کدورات نفسانیه دست بدار . پادشاه عشق یعنی حضرت معشوق تو را به سوی تو فرامی خواند هر چه زودتر به سوی او رجوع کن . واِلّا آتش فِراق دست از سوزاندن سینه ات برنمی دارد .

گِردِ این بام و کبوترخانه من / چون کبوتر پَر زنم مستانه من


من مانند کبوتر ، مستانه در اطراف این بام و کبوترخانه به پرواز درمی آیم . [ در این بیت مولانا خود را مرید حسام الدین معرفی کرده است . یعنی جان مریدان همچون کبوتر در اطراف مجلس شریف حسام الدین می چرخد و مولانا نیز خود را یکی از آنان می داند . ]

جبرئیلِ عشقم و سِدره ام تویی / من سقیمم ، عیسیِ مریم تویی


منم جبرییل عشق و تویی سِدرة المنتهایِ من . یعنی همانطور که مرجع و مأوای حضرت جبرییل (ع) ، مقام سِدرة المنتهی است . مرجع و مأوای من نیز تویی . منم بیمار و تویی عیسای مسیح پسر مریم (ع) . یعنی تویی که دردِ فِراق مرا علاج می کنی . [ جبرئیل عشقم = عشق که همچون جبرئیل ، عالی مرتبه است ، اگر «عشق» را به عاشق تأویل کنیم . در اینصورت مقام عالی «عاشق» به مقام والای جبرئیل تشبیه شده است / سِدرَة المنتهی = شرح بیت 1788 دفتر دوم ]

جوش دِه آن بحرِ گوهرباپر را / خوش بپُرس امروز این بیمار را


آن دریای پُر گوهر را به خروش آر . و امروز حال این بیمار خسته دل را به نیکی جویا شو . [ «بحرِ گوهربار» به نَفسِ نفیس مولانا اشارت دارد و مراد از «گوهر» ، اسرار ربّانی و حقایق الهی است که در وجود او نهفته بود . مولانا مدّت کمی پس از پایان گرفتن دفتر ششم مثنوی رحلت کرد و در اواخر عُمرِ خود مکرراََ بیمار بود و در اثنای تقریر ابیات دفتر ششم ، ضعف و فتوری بر آن خورشید معنوی عارض بوده است . لذا از دست پروردۀ خود می خواهد که او را به تلاطم معهود خود رساند تا آخرین دفتر نیز به سر آید . ]

چون تو آنِ او شدی ، بحر آنِ اوست / گر چه این دَم نوبتِ بُحرانِ اوست


اگر چه در این ایّام حال او به وخامت گراییده ، امّا چون تو بدو تعلق داری . پس دریای معانی و اسرار از آنِ اوست . [ بُحران = از اصطلاحات طبِّ قدیم است . و آن تغییری دفعی است که در تب و یا مرض بیمار رُخ می دهد . خواه این تغییر رو به وخامت باشد یا رو به بهبودی . اگر حال بیمار به صحت گراید آن را بحران محمود گویند . و اگر به وخامت گراید آن را بحران مذموم گویند . امّا در اینجا شقِّ دوم مناسب تر است . ]

این خود آن ناله ست کو کرد آشکار / آنچه پنهان است ، یا رب زینهار


این یعنی مثنوی معنوی همان نالۀ پنهانی است که او (حسام الدین) آشکارش کرده است گرچه ظاهراََ بر زبان من (مولانا) جاری شده است . لیکن پروردگارا امان از آن ناله هایی که همچنان پنهان مانده است . [ فقط مقدار اندکی از حقایق نهفته در باطن مولانا آن هم به صورت ناقص با همّتِ حسام الدین به صورت مثنوی معنوی ظهور کرد . امّا باید بدین نکته توجّه داشت که آنچه به صورت مثنوی ظاهر شد نسبت به اسرار ناگفتنی که در ضمیر مولانا به صورت رازِ سَر به مُهر در خاک جای گرفت ناچیز و ناقص است . ]

دو دهان داریم گویا همچو نِی / یک دهان پنهانست در لب های وی


ما انسان ها مانند نِی دو دهانِ گویا داریم . یک دهانِ نی در میان لب های نوازندۀ نی پنهان است . [ نِی = استوانه ای میان تُهی است و سر و قسمت انتهایی آن باز است . سَرِ آن را میانِ دو لب قرار می دهند و در آن می دمند . سوراخ هایی در بدنۀ نی تعبیه شده که با حرکت انگشتان بر روی آن صدای آن نیز تغییر می کند . چون قسمتِ انتهایی آن باز است نوای نایی را منعکس می کند . مولانا می گوید : من و حسام الدین به منزلۀ یک نی واحد هستیم . یک سرِ نی که حسام الدین است در لبان نایی که خداوند است پنهان شده است . حضرت حق اسرار و حقایق را در وجود شریف حسام الدین می دمد و سرِ دیگرش که نوا از آن خارج می شود و به گوش مستمعانمی رسد منم . نتیجه اینکه هر آنچه که از زبان من (مولانا) به صورت مثنوی به ظهور می رسد از آنِ حسام الدین است . این بیت کمال تقدیر از حسام الدین است . ]

یک دهان نالان شده سویِ شما / های هویی درفگنده در هوا


دهانی در نزدِ شما ناله سر می دهدو هیاهویی در فضا بر پا می دارد . یعنی شما ظاهراََ می بینید که من (مولانا) شور می سازم و شعر می سرایم . در حالیکه گوینده حضرت حق است و گیرنده روحِ حسام الدین است و فرستنده من هستم .

لیک داند هر که او را مَنظَر است / که فغانِ این سَری هم زآن سَر است


امّا کسی که صاحب بینش باشد درمی یابد که هر فریادی که از این طرف بلند شده از آن طرف است . یعنی مثنوی معنوی به ظاهر از طرف من به ظهور رسیده امّا بر حسب باطن از منبعِ الهاماتِ ربّانی برآمده است .

دمدمۀ این نای از دَم های اوست / های مویِ روح از هَیهایِ اوست


نفیر و فریاد این نی ، یعنی شور و شعر مولانا و قول و غزل او از نَفَسِ سبحانی حضرت حق است . و تلاطم و شور جانم از خُروشِ الهی نشأت گرفته است .

گر نبودی با لبش ، نِی را سَمَر / نی جهان را پُر نکردی از شِکر


اگر نی با لب او دمساز نمی شد . یعنی اگر انسانِ کامل گیرندۀ افاضاتِ قدسی حضرت ازل نمی شد . نمی توانست جهان بشری را آکنده از شیرینی و حلاوت معارف ربّانی کند . [ سَمَر = در لفظ به معنی گفتکوهای شبانه است و بعضی گفته اند که «سَمَر» سایه ماه در شب است . و چون این گفتگوها و حکایاتی که شب زنده داران تعریف می کردند غالباََ در زیر نور ماه صورت می گرفته لذا به این مجالس شب نشینی ، «سَمَر» اطلاق شد . در این بیت مراد ، مجالست و دمسازی است . ]

با که خُفتی ؟ وز چه پهلو خاستی ؟ / کین چنین پُر جُوش چون دریاستی


ای حسام الدین چلبی با چه کسی خوابیده ای و از کدام پهلو برخاسته ای که این سان همچون دریا سخت به تلاطم اندری ؟ یعنی دوشین با کدام صاحب حقیقتی سر کرده ای که از اسرارِ الهی پُر شده ای و روحی خروشان یافته ای ؟ [ اکبرآبادی این بیت را خطاب به خودِ مولانا می داند . ]

یا اَبیَتُ عِندَ ربّی خواندی / در دلِ دریایِ آتش راندی


یا شاید حقیقتِ حدیثِ اَبیَتُ عِندَ ربّی را خوانده ای و بدان عامل شده ای که با میان دریایِ آتش تاخته ای . ( دریای آتش = با توجه به سیاق بیت بعدی قهر و عداوت بَدخواهان و حسودان است . یعنی چون از افاضات رحمانی مالامال شده ای بی محابا خود را در میان قهر و کین حاسدان افکنده ای . ) [ مصراع اوّل اشاره است به حدیث « حضرت رسول خدا ، مسلمانان را از گرفتن روزه هایی پیاپی ( اینکه شخص روزه دار بی آنکه افطار نماید . دوباره نیت روزه کند و این کار را چند روز ادامه دهد ) نهی کرد . یکی از مسلمانان به آن حضرت عرضه داشت یا رسول الله ، شما خود نیز روزه هایی پیاپی می گیرید بی آنکه افطار کنید . آن حضرت پاسخ داد : کدامیک از شما مانند من توانید بود . من در پیشگاه خداوندی ، شب را به صبح می رسانم و او مرا آب و غذا می دهد » ]

نعرۀ یا نارُ کُونی بارِدا / عصمتِ جانِ تو گشت ای مُقتَدا


ای پیشوا فریاد یا نارُ کُونی بارِداََ ( = آتشا ، سرد و سازگار باش ) محافظ جانِ توست . [ در مصراع اوّل قسمتی از آیه 69 سورۀ انبیا اقتباس شده است . ]

ای ضیاء الحق حُسامِ دین و دل / کی توان اَندود خورشیدی به گِل ؟


ای پرتو حق ، شمشیر دل و دین ، چگونه ممکن است خورشید را با گِل پوشاند ؟ یعنی ای ضیاء الحق حسام الدین چلبی مخالفت بَدخواهان و حسادت حسودان از شأن و منزلت والای تو چیزی نمی کاهد . [ حسام = شمشیر تیز ، شمشیر بُرّان ]

قصد کردستند این گِل پاره ها / که بپوشانند خورشیدِ تو را


این خامان آهنگِ آن دارند که خورشیدِ وجودِ تو را بپوشانند . [ گِل پاره = تعبیری است از خام طبعان و خام اندیشانی که نسبت به مقام حسام الدین چلبی حسادت می ورزند . ]

در دلِ کُه لعل ها دَلّالِ توست / باغ ها از خنده مالامالِ توست


در اندرون کوهها وجود لعل بر حقّانیت تو (حسام الدین) دلالت می کند و باغ ها آکنده از نشاط توست . [ قُدما عقیده داشتند که احجار کریمه نظیر لعل و یاقوت بر اثر تابش طولانی خورشید پدید می آید ( شرح بیت 2592 دفتر اوّل ) ]

منظور بیت : خورشید وجود تو بر اهلِ هوی که در قساوت قلب و انجمادِ درون ، همچون کوه اند می تابد و سنگ باطن آنان را به لعل و یاقوت معنا مبدّل می سازد . پس مریدان صادق که در ظلِّ هدایت تو به کمال رسیده اند و درونشان همچون لعل ، نفیس و گرانقدر شده و قلبشان نظیر بوستان پُر صفا گشته دلیل بر حقانیت توست .

محرمِ مَردیت را کو رستمی ؟ / تا ز صد خِرمَن یکی جَو گفتمی


ای حسام الدین کجاست آن صاحبِ سِرّی که مَحرم اسرارِ تو رجُلِ الهی شود . تا از خرمن های فراوان کمال تو ذرّه ای بدو گویم . [ رُستم = در مثنوی مظهر رشادت و دلاوری است . در اینجا مجازاََ بر صاحبِ دلِ با کمال اطلاق گردد . ]

منظور بیت : ای حسام الدین اگر صاحب دلی آگاه پیدا کنم . اندکی از کمالات بیشمار تو را بدو گویم . زیرا اهلِ کمال را فقط اهلِ کمال شناسند و بس .

چون بخواهم کز سِرَت آهی کنم / چون علی سر را فرو چاهی کنم


اگر بخواهم اندکی از اسرارِ تو را بازگو کنم . چون گوشِ لایق و شنوا نمی یابم باید همچون حضرت علی (ع) سر اندرون چاه کنم و سخنانم را به چاه گویم . [ معروف است که حضرت علی (ع) وقتی گوشِ شنوا برای سخنانِ خود نمی یافت سر در چاه می کرد و دردِ دل می نمود . شیخ عطار در منطق الطیر در فضیلتِ حضرت علی (ع) می گوید :

مصطفی جایی فرود آمد به راه / گفت آب آرَند لشکر را ز چاه

رفت مردی باز آمد پُر شتاب / گفت پُر خون است چاه و نیست آب

گفت : پنداری ز دردِ کارِ خویش / مرتضی در چاه گفت اسرارِ خویش

چاه چون بشنید آن تابش نبود / لاجَرم پُر خون شد و آبش نبود ]

چونکه اخوان را دلیِ کینه ور است / یوسفم را قعرِ چاه اَولی تر است


حال که برادران ، دلی کینه توز دارند . همان بهتر که یوسفِ من در ژرفای چاه باشد . [ در اینجا معاندان حسام الدین به برادران یوسف (ع) و حسام الدین به یوسف (ع) و مولانا به یعقوب (ع) تشبیه شده است . ]

مست گشتم ، خویش بر غوغا زنم / چَه چِه باشد ؟ خیمه بر صحرا زنم


امّا من مست شده ام . خود را به میان معرکه خواهم انداخت . چاه دیگر چیست ؟ یعنی اسرارم را به چاه نمی گویم و آن را مخفی نمی دارم . بلکه بر صحرا خیمه می زنم . یعنی علیرغم حسادتِ حسودان کشف اسرار می کنم و کمالات تو را در بیان می آورم .

بر کفِ من نِه شرابِ آتشین / و آنگه آن کَرّ و فَرِ مستانه بین


شرابِ آتشناک عشق حق را به دستم دِه و آنوقت به تاخت و تاز مستانه ام در نگر .

منتظر گو باش بی گنج آن فقیر / ز آنکه ما غرقیم این دَم در عَصیر


ظاهراََ کسی از مولانا سؤال می کند که آنقدر در ایراد نکات معنوی پیش رفته ای که حکایت «فقیر گنج طلب» را بکلّی از یاد برده ای . و مولانا جواب می دهد .

معنی بیت : به آن فقیر گنج طلب بگو که بدون گنج منتظر باشد تا زمان مناسبش در رسد . زیرا فعلاََ ما غرق در ذوق و سُکرِ معنوی هستیم . [ عَصیر = لفظاََ به معنی شراب و عصاره و افشره هر نوع میوه ای است . ولی در اینجا مراد ذوق و سُکرِ باطنی است . ]

از خدا خواه ای فقیر این دَم پناه / از منِ غرقه شده یاری مخواه


ای فقیر در این لحظه به خدا پناه بَر و از من که در سُکر و مستی الهی مستغرق شده ام یاری مَطلب .

که مرا پَروایِ آن اِسناد نیست / از خود و از ریشِ خویشم یاد نیست


زیرا من فعلاََ نمی توانم به نَقلِ آن حکایت بپردازم . چرا که حتّی از خود و ریشِ خود نیز بی خبرم . ( اِسناد = در لغت به معنی منسوب کردن حدیث به کسی و تکیه دادن چیزی به چیز دیگر است . لیکن در اینجا نَقل حکایت و حدیث است . ) [ سالکی که در مرتبۀ سُکر و بی خویشی باشد . مهیّای دستگیری و ارشاد نیست . ابتدا باید به مرتبۀ صحو و باخویشی بازگردد و آنگاه به دستگیری پردازد . ]

بادِ سَبلت کی بگنجد و آبِ رُو / در شرابی که نگنجد تارِ مو ؟


در شرابی که حتّی یک تارِ مو در نمی گنجد چگونه ممکن است که خودبینی و طمطراق ظاهری در آن بگنجد ؟ یعنی در مرتبۀ مستیِ فنا و وحدت کمترین اثری از مَنی و کثرت راه ندارد . حال چطور ممکن است که با وجود خودبینی و تقیّد به ظواهر دنیوی بدان مرتبۀ اعلا درآمد . [ بادِ سبلت = بادِ سبیل ، کنایه از غرور و خودبینی است / آبِ رُو = جلوه و رونق ظاهری ]

دَر دِه ای ساقی یکی رَطلی گران / خواجه را از ریش و سبلت وارَهان


ای ساقیِ شرابِ وحدت ، پیمانه ای بزرگ در دِه و خواجه را از ریش و سبیل خود نجات بده . یعنی ای حسام الدین چلبی با شراب سبحانی عشق و محبّتِ ربّانی ، خودبینان خُرده گیر را از خودبینی و غرور نجات بده . [ رَطل = در عربی واحد وزن و مقیاس وزن مایعات است امّا در فارسی به معنی پیمانه و پیالۀ شراب / رَطلِ گران = پیمانه بزرگ ]

نَخوَتَش بر ما سِبالی می زند / لیک ریش از رَشکِ ما بر می کَنَد


او به سبب تکبّر و خودبینی بر ما فخر می فروشد . لیکن از شدّتِ حسادتی که به ما دارد سخت دریغ و حسرت می خورد .

ماتِ او و ماتِ او و ماتِ او / که همی دانیم تزویراتِ او


اما واقعاََ او مغلوب است ، مغلوب است ، مغلوب . زیرا ما نیرنگ های او را می شناسیم . [ اگر چه نیرنگ های اهلِ نَفس و هوی ، فوق حدّ و وصف باشد امّا سرانجام خاسر و زیان کار خواهند بود . ]

از پسِ صد سال آنچ آید از او / پیر می بیند مُعَیَّن مو به مو


هر آنچه که پس از گذشتِ سالیانِ مدید از او (شخص خودبین و متکبّر) به ظهور می رسد . پیرِ طریقت همه را مو به مو می بیند . [ کسانی که به مرتبۀ روشن بینی رسیده اند وقایع را از ورای زمان و مکان می بینند . ]

اندر آیینه چه بیند مردِ عام ؟ / که نبیند پیر اندر خشتِ خام


شخص عامی چه چیزی را در آیینه می بیند که پیر آن را در خشتِ خام نمی بیند ؟

آنچه لِحیانی به خانۀ خود ندید / هست بر کوسه یکایک خود پدید


آن چیزی را که آدم احمق در خانۀ خود نمی بیند . همۀ آن چیز یک به یک بر آدم زیرک معلوم است . [ لِحیانی = کسی که ریشی دراز و انبوه دارد ، کنایه از آدم احمق ، در اینجا مراد مردمان غفلت زده است که حتّی از خانۀ قلب و ضمیر خود بی خبرند / کوسه = کسی که ریشی کم پشت دارد ، کنایه از آدمِ زیرک ، در اینجا مراد عارفان روشن بین است که بر زوایای ضمیر اهلِ غفلت واقف اند و آنان را بهتر از خودشان می شناسند . ]

رَو به دریایی ، که ماهی زاده ای / همچو خَس در ریش چون افتاده ای ؟


به چانب دریا برو که تو از ماهی تولد یافته ای . چرا مانند خَس و خاشاک به ریش چسبیده ای ؟ یعنی ای غفلت زدگان ظاهر پرست چرا اینقدر اسیر ظواهر شده اید ؟ شما که از ماهیان دریای حقیقت هستید چرا از فرط حقارت و بی هویّتی به ظواهر چسبیده اید ؟ [ در اینجا «ریش» کنایه از ظواهر و آرایه های صوری است . ]

خَس نِه یی ، دور از تو ، رَشکِ گوهری / در میان موج و بحر اَولی تری


تو ای انسان ، خَس و خاشاک نیستی . دور باد که چنین باشی . بلکه تو چنان عالیقدری که حتّی گوهرِ نفیس به ارزش و اعتبار تو حسد می ورزد . تو سزاواری که در میان موج و دریا باشی . یعنی شأنِ والای انسانیّت مقتضی آن است که تو در دریای حقیقت شنا کنی نه آنکه همچون حقیران بی هویّت به ظواهر دل خوش داری .

بحرِ وُحدان است ، جفت و زوج نیست / گوهر و ماهیش غیرِ موج نیست


این دریا ، دریای وحدت است و نظیر و همتایی ندارد . و گوهر و ماهی اش موج است و لاغیر . [ وُحدان = یکی ، واحد / مراد از «گوهر» ، در اینجا معارف ربّانی و «ماهی» ، کنایه ار عارفان بِالله است و «موج» ، کنایه از تجلّیات بی حدِّ حضرت حق است . ]

منظور بیت : وجود یکی است و ثانی ندارد و آنچه که به صورت موجودات و کثرات دیده شود . شأنی از شئون و جلوه ای از جَلَواتِ حضرت حق است . چنانکه «موج» وجودی مستقل از دریا ندارد بلکه جلوه ای از دریاست . پس ای سالک به دریای حقیقت بپیوند تا به بقای حقیقی رسی .

ای مُحال و ای مُحال اِشراکِ او / دور از آن دریا و موجِ پاکِ او


ای حقیقتی که محال لندر محال است که شریک و همتایی داشته باشی . خیالِ باطلِ شریک داشتن از ساحت مقدّسِ تو که در مَثَل همچون دریا و موجی بدور باد .

نیست اندر بَحر ، شِرک و پیچ پیچ / لیک با اَحوَل چه گویم ؟ هیچ هیچ


در دریای حقیقت ، شرکت و کثرتی راه ندارد . امّا به کسی که چشمِ باطنی اش کثرت بین است چه بگویم ؟ مسلماَ هیچ اندر هیچ . یعنی به کسی که حقیقت را شقّه شقّه کرده و جنگ هفتاد و دو ملت به راه انداخته است چیزی نتوانم گفت . [ اَحوَل = لوچ ، دوبین ، در اینجا کسی که حقیقت را تجزیه کرده است . ]

چونکه جفتِ اَحوَلانیم ای شَمَن / لازم آید مُشرکانه دَم زدن


ای بت پرست ، چون با کِثرت بینان قرین شده ایم . ناگزیر باید مانند اهلِ شِرک سخن بگوییم . یعنی مجالست با ابنای دنیا سبب می شود که مانند آنها و به زبان آنها صحبت کنیم . [ شَمَن = بُت پرست ]

آن یکیی زآن سویِ وصف است و حال / جز دویی نآید به میدانِ مَقال


وحدتِ حقیقی فراسوی توضیحات و تشریحات است . یعنی حقیقت به گفت اندر نآید . زیرا در عرصۀ گفتار فقط کثرت درآید . [ در حدیث آمده است : مَنْ عَرَفَ اَللَّهَ كَلَّ لِسَانُهُ « هر که خدا را شناخت زبانش به لکنت افتد » ]

با چو اَحوَل این دویی را نوش کن / یا دهان بَردوز و خوش خاموش کن


یا مانند آدم های کثرت بین ، شِرک و دوگانگی را نوش جان کن . یا دهان بربند و کاملاََ ساکت شو .

یا به نوبت ، گه سکوت و گه کلام / اَحوَلانه طَبل می زن ، وَالسّلام


یا هر گاه برای تعلیم طالبان مبتدی ناچار شدی حرفی بزنی . مُتّصلاََ حرف مزن . بلکه گاهی سکوت کن و گاهی حرف بزن و مانند کثرت بینان بر طبل سخن بکوب والسّلام . یعنی هر قدر که بخواهی توحید را به صورت خالص بیان کنی باز قادر نتوانی بود . زیرا وصفِ تو از کلماتِ حادث مدد یافته است و با کلمات حادث چگونه قدیم را وصف توان کرد ؟

چون ببینی مَحرمی ، گو سِرِّ جان / گُل ببینی ، نعره زن چون بلبلان


هر گاه کسی را مَحرمِ اسرار دیدی . اسرار جان را برای او بیان کن . چنانکه وقتی محرمی همچون گُل دیدی مانند بلبلان فریاد برآور . یعنی کشف اسرار کن .

چون ببینی مَشکِ پُر مَکر و مَجاز / لب ببند و خویشتن را خُنب ساز


امّا وقتی مَشکی پُر از حیله و کِذب دیدی . لب از سخن فرو بند و خود را مانند خُمره خشک لب نشان بده . یعنی اسرار حقّانی و معارف ربّانی را برای آدم های بی حقیقت بیان مکن .

دشمنِ آب است ، پیشِ او مَجُنب / ور نه سنگِ جَهلِ او بشکست خُنب


آن شخص بی حقیقت ، دشمنِ آبِ حقیقت است . در نزد او سخن مگو . واِلّا با سنگِ جهالتِ خود خُمِ وجو تو را خواهد شکست .

با سیاست های جاهِل صبر کن / خوش مُدارا کن به عقلِ مِن لَدُّن


بر جفا کاری های نادان صبر آر و به یاری عقلِ ربّانی با او بخوبی مدارا کن .

صبر با نااهل ، اهلان را جِلاست / صبر ، صافی می کند هر جا دلی ست


بر جفای نااهلان صبر کردن ، موجب صفای درونی اهلان و شایستگان گردد . زیرا صبر بر ناگواری ها دل را صفا می بخشد .

آتشِ نَمرود ابراهیم را / صَفوَتِ آیینه آمد در جَلا


چنانکه مثلاََ آتشِ نَمرود ، حضرت ابراهیم (ع) را همچون آینۀ صاف به صفا و صیقل رسانید . ( صَفوَت = پاکیزه ، خالص ، صاف ) [ مولانا درد و ابتلا را پالایش دهندۀ روح می داند . ]

جورِ کُفرِ نوحیان و صبرِ نوح / نوح را شد صَیقلِ مِرآتِ روح


جفای کُفرآمیز قوم نوح و صبر نوح (ع) باعث صفای آینۀ روح او شد .

شرح و تفسیر بخش قبل                     شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه بازدادن آن پادشاه گنج نامه را به آن فقیر که بگیر

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر ششم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟