چالش عقل با نفس همچون تنازع مجنون با ناقه

چالش عقل با نفس همچون تنازع مجنون با ناقه | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

چالش عقل با نفس همچون تنازع مجنون با ناقه | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر چهارم ابیات 1533 تا 1561

نام حکایت : حکایت پادشاهی که غلامی بس نادان و حریص داشت

بخش : 4 از 13 ( چالش عقل با نفس همچون تنازع مجنون با ناقه )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت پادشاهی که غلامی بس نادان و حریص داشت

پادشاهی غلامی داشت که بس نادان و حریص بود و وظایف خود را به درستی انجام نمی داد . روزی شاه برای تنبیه او دستور داد که از جیره اش بکاهند . و اگر باز به لجاجت و سفاهتِ خود ادامه داد نامش را بکلّی از دفتر خدمتگزاران پاک کنند . وقتی که این خبر به گوش غلام رسید به جای آنکه در صدد شناختِ قصور و تقصیر خویش برآید با نادانی تمام ، در صدد نوشتن نامه ای پُر جنجال و ستیز برای شاه برآمد . امّا پیش از آنکه نامه را بنویسد نزدِ آشپز رفت و پرخاش کنان او را مقصّرِ تقلیل جیرۀ خود دانست . آشپز بدو گفت من مأمورم و معذور . برو ببین عاملِ اصلی چیست و کیست ؟ غلام ناچار به گوشه ای رفت و نامه ای برای شاه نوشت که هر چند متنِ نامه …

متن کامل ” حکایت پادشاهی که غلامی بس نادان و حریص داشت ” را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات چالش عقل با نفس همچون تنازع مجنون با ناقه

ابیات 1533 الی 1561

1533) همچو مجنون اند ، چون ناقه اش یقین / می کشد آن پیش و ، این واپس به کین

1534) میلِ مجنون پیشِ آن لیلی روان / میلِ ناقه پس ، پیِ کُرّه دوان

1535) یک دَم از مجنون ز خود غافل بُدی / ناقه گردیدیّ و واپس آمدی

1536) عشق و سودا ، چونکه پُر بودش بدن / می نبودش چاره از بی خود شدن

1537) آنکه او باشد مراقب ، عقل بود / عقل را سودایِ لیلی در رُبود

1538) لیک ناقه ، بس مُراقب بود و چُست / چون بدبدی او مِهارِ خویش سُست

1539) فهم کردی زو ، که غافل گشت و دَنگ / رُو سپس کردی به کُرّه بی درنگ

1540) چون به خود بازآمدی ، دیدی ز جا / کو سپس رفتست بس فرسنگ ها

1541) در سه روزه رَه بدین احوال ها / ماند مجنون در تردّد سال ها

1542) گفت : ای ناقه چو هر دو عاشقیم / ما دو ضدّ پس همرهِ نالایقیم

1543) نیستت بر وفقِ من مِهر و مِهار / کر باید از تو صحبت اختیار

1544) این دو همره ، همدگر را راهزن / گمره آن جان کو فرو ناید ز تن

1545) جان ز هجرِ عرش اندر فاقه ای / تن ز عشقِ خاربُن چون ناقه ای

1546) جان گشاید سویِ بالا بال ها / در زده تن در زمین چنگال ها

1547) تا تو با من باشی ای مُردۀ وطن / پس ز لیلی دور مانَد جانِ من

1548) روزگارم رفت زین گون حال ها / همچو تیه و قومِ موسی ، سال ها

1549) خُطوَتَینی بود این رَه تا وِصال / مانده ام در رَه ز شَستَت شصت سال

1550) راه ، نزدیک و ، بماندم سخت دیر / سیر گشتم زین سواری ، سیر ، سیر

1551) سرنگون خود را ز اُشتر درفگند / گفت : سوزیدم ز غم ، تا چند ؟ چند ؟

1552) تنگ شد بر وَی بیابانِ فراخ / خویشتن افگند اندر سنگلاخ

1553) آنچنان افگند خود را سخت زیر / که مُخَلخَل گشت جسمِ آن دلیر

1554) چون چنان افگند خود را سویِ پست / از قضا آن لحظه پایش هم شکست

1555) پای را بربست و گفتا : گُو شَوَم / در خَمِ چوگانش ، غلطان می روم

1556) زین کند نفرین حکیمِ خوش دَهن / بر سواری کو فرو ناید ز تَن

1557) عشق مولا کی کم از لیلی بُوَد ؟ / گُوی گشتن بهرِ او اَولا بُوَد

1558) گُوی شو ، می گَرد بر پهلویِ صدق / غَلط غَلطان در خَمِ چوگانِ عشق

1559) کین سفر زین پس بُوَد جَذبِ خدا / و آن سفر بر ناقه باشد سَیرِ ما

1560) این چنین سَیری ست مستثنی ز جنس / کان فزود از اجتهادِ جِنّ و اِنس

1561) این چنین جذبی ست نی هر جذبِ عام / که نهادش فضلِ احمد ، وَالسّلام

شرح و تفسیر چالش عقل با نفس همچون تنازع مجنون با ناقه

مولانا پیکار عقل با نَفس را در قالبِ حکایتی بیان می کند . روزی مجنون سوار بر شترِ خود شد تا به کوی لیلی برود . مجنون شتر را می راند امّا شتر نیز برای خود لیلیِ دیگری داشت . لیلیِ او کُرّه اش بود که در طویله مانده بود . زیرا تابِ سفر نداشت . پس هم مجنون عاشق بود و هم شتر . و آن دو به مصداق « دو ضد با هم جمع نشوند » نمی توانستند همراهِ مناسبی برای یکدیگر باشند . از اینرو وقتی شتر افسارِ خود را سُست می دید و درمی یافت که مجنون به خواب رفته و یا از او غافل شده است فوراََ جهتِ حرکت را معکوس می کرد و به سویِ کُرّه خود بازمی گشت . مجنون نیز مدّتی بعد به خود می آمد و می دید که فرسنگ ها از مقصد دور شده است . و خلاصه برای مسافتی سه روزه ، سال ها در دشت و هامون سرگردان بود . تا اینکه مجنون دید که با این شتر نمی توان به کوی لیلی رسید . پس خود را از شتر به زمین افکند و او را در هامون یله کرد .

مولانا این حکایت را در کتابِ فیه ما فیه ، ص 16 و مکتوبات ، ص 70 نیز آورده است ( مأخذ قصص و تمثیلات مثنوی ، ص 139 ) .

مولانا در این حکایتِ کوتاه از ستیز عقل با نَفس سخن به میان آورده است . منظور از مجنون ، عقلِ لطیفِ نورانی . و مراد از لیلی ، حقیقتِ الهی است . عفلِ نورانی و لطیف همواره مست و شیدای حقیقتِ الهی است و می کوشد بدان مقام واصل شود . و منظور از ناقه (شتر) ، نَفسِ امّاره ، و مراد از کُرّه ناقه ، شهواتِ نفسانی و حظوظِ جسمانی است . نَفسِ امّاره نیز پیوسته شیفتۀ شهوت است و با عقل در تضاد .

همچو مجنون اند ، چون ناقه اش یقین / می کشد آن پیش و ، این واپس به کین


عقل و نَفس ، مانندِ مجنون و شترِ مادّۀ او هستند . مجنون شتر را به پیش می راند در حالی که شتر به لجاجت و سرسختی به عقب بازمی گشت و می خواست به سویِ کُرّه اش برود . [ تعارض عقل و نَفس نیز اینگونه ادست ]

میلِ مجنون پیشِ آن لیلی روان / میلِ ناقه پس ، پیِ کُرّه دوان


مجنون مایل بود که نزدِ لیلی برود در حالی که شتر نیز می خواست به کُرّه اش برسد . [ عقل می خواهد آدمی را به سویِ کمالات پیش ببرد . امّا نَفس می خواهد او را به مرتبۀ حیوانی تنزّل دهد . ]

یک دَم از مجنون ز خود غافل بُدی / ناقه گردیدیّ و واپس آمدی


اگر مجنون یک لحظه غفلت می کرد . شتر نیز برمی گشت و به عقب می رفت .

عشق و سودا ، چونکه پُر بودش بدن / می نبودش چاره از بی خود شدن


از آنرو که سراسرِ وجودِ مجنون از عشق و آرزوی لیلی آکنده و لبریز بود . چاره ای نداشت جز آنکه بی خویش و مدهوش شود .

آنکه او باشد مراقب ، عقل بود / عقل را سودایِ لیلی در رُبود


آن کسی که می بایست از مجنون محافظت کند عقلِ او بود . امّا عشقِ لیلی عقلِ مجنون را رُبوده بود .

لیک ناقه ، بس مُراقب بود و چُست / چون بدبدی او مِهارِ خویش سُست


لیکن شترِ مجنون بسیار مراقب و چالاک بود . بطوریکه وقتی احساس می کرد که افسارش اندکی سُست شده است .

فهم کردی زو ، که غافل گشت و دَنگ / رُو سپس کردی به کُرّه بی درنگ


در می یافت که مجنون از او غافل و بیهوش شده است و در لحظه فوراََ به سویِ کُرّۀ خود حرکت می کرد . [ دَنگ = بیهوش ، احمق ، ابله / زُو = هم می تواند مخففِ «از او» باشد و هم مخففِ «زود» . امّا وجه اوّل ارجح است . ]

چون به خود بازآمدی ، دیدی ز جا / کو سپس رفتست بس فرسنگ ها


همینکه مجنون به خود می آمد . متوجه می شد که آن شتر فرسنگ ها از مقصد به عقب رفته است .

در سه روزه رَه بدین احوال ها / ماند مجنون در تردّد سال ها


بدین سان مجنون راهی را که می توانست سه روزه طی کند . سالها در رفت و آمد یعنی رفتن و عقبگرد بود .

گفت : ای ناقه چو هر دو عاشقیم / ما دو ضدّ پس همرهِ نالایقیم


بالاخره مجنون به شتر خود گفت : ای شتر چون ما هر دو عاشقیم و ضدِّ یکدیگر ، پس ما دو نفر رفیق و همراهِ نامناسبی برای یکدیگریم .

نیستت بر وفقِ من مِهر و مِهار / کر باید از تو صحبت اختیار


نه عشقِ تو بر وفقِ مرادِ من است و نه افسارِ تو . پس باید از تو جُدا شد . [ مولانا از بیت بعد به نتیجه گیری از این حکایت می پردازد . ]

این دو همره ، همدگر را راهزن / گمره آن جان کو فرو ناید ز تن


این دو همراه ، راهزنِ یکدیگرند . یعنی عقل ( روح لطیف ) و نَفسِ امّاره ضدِّ یکدیگرند و هیچگاه با هم سازگاری ندارند . پس آن روحی که از مرکوبِ تن فرود نیاید گمراه است . یعنی روحی که وابستگی خود را از جسم نگسلد و مجنون وار از ناقۀ تَن فرود نیاید .  قطعاََ راهِ و مقصدِ حقیقت را گم کرده است .

جان ز هجرِ عرش اندر فاقه ای / تن ز عشقِ خاربُن چون ناقه ای


روحِ لطیف به سببِ دور افتادن از از عرش ( عالَمِ الهی ) در فقر و مسکنت به سر می برد . در حالی که جسم از شدّتِ علاقه به بوتۀ خار مانندِ شتر ، چاق و ستبر شده است . [ خاربُن = بوتۀ خار ، کنایه است از غذاهای نفسانی و حظوظِ شهوانی . چنانکه در بیت 1966 دفتر اوّل می گوید :

اُشتر آمد این وجودِ خارخوار / مصطفی زادی برین اُشتر سوار ]

مولانا مثنوی را به بحث از فراقِ انسان آغاز می کند . انسان از اصلِ برینِ خود جُدا افتاده و در ویرانکدۀ دنیا اسیر شده است . روحی که برای اتصال به اصلِ خود نکوشد ، زیورِ کمالاتِ الهی و اخلاقی را از کف می دهد و فقیرِ محض می شود . در حالی که ناقۀ جسمِ او از فرطِ چریدن در مرغزارِ شهوت و لذّت ، سمین و فربِه شده است .

جان گشاید سویِ بالا بال ها / در زده تن در زمین چنگال ها


روح ، بال های همّتِ خود را به سویِ عوالمِ ملکوتی و رفیع می گشاید . در حالی که جسم ، چنگال هایِ تعلّقِ خود را در زمین فروبرده و سخت بدان چسبیده است . [ چنانکه قسمتی از آیه 175 سورۀ اعراف ، در بارۀ بلعمِ باعور ، آن عالِمِ هواپرست عهد موسی (ع) می فرماید : « و اگر ما می خواستیم بوسیلۀ آیاتِ خود ، او را مرتبۀ والا می بخشیدیم . ولی او به زمین چسبید و پیروی هوای خود نمود … » ]

تا تو با من باشی ای مُردۀ وطن / پس ز لیلی دور مانَد جانِ من


ای مُردۀ وطن ، یعنی ای جسمی که شیفتۀ دنیایی و آن را مأوا و مسکنِ خود ساخته ای . تا وقتی که تو بامن همراه باشی . روحِ من از لیلیِ حقیقت و کمال دور خواهد ماند . [ تا و قتی که آدمی اسیرِ جسم و شهوات است از حقیقت دور می ماند . ]

روزگارم رفت زین گون حال ها / همچو تیه و قومِ موسی ، سال ها


عُمرِ من در چنین احوالی بیهوده سپری شد . درست مانندِ قومِ موسی که سالها در بیابان سرگردان بودند . [ تَیه = در لغت به معنی حیران و سرگردانی است . از اینرو به دشت و هامونی که مردم در آن گُم شوند تَیه گویند . حضرت موسی (ع) به امرِ خداوند می خواست قومِ بنی اسراییل را از مصر به ارضِ مقدس ببرد . امّا آنان که به زندگی مرفه شهری عادت کرده بودند از این حکم سرباز زدند و در نتیجه به امرِ حق موظف شدند که چهل سال در صحرایِ تَیه ( بخشی از صحرای سینا ) حیران و سرگردان مانند . مفسّران و راویان می گویند : قومِ بنی اسراییل در بیابانِ تَیه از صبح تا شام راه می رفتند و چون به خود می آمدند می دیدند . تازه سرِ جایِ اوّلِ خود هستندو به یکدیگر می گفتند : گویا راه را گم کرده ایم ( تفسیر شریف لاهیجی ، ج 1 ، ص 636 ) . تا آدمی در تَیه دنیا سوار بر ناقۀ تن و شهوت است . مقصد را گم کند و سرگشته و حیران ماند . ]

خُطوَتَینی بود این رَه تا وِصال / مانده ام در رَه ز شَستَت شصت سال


این راه تا وصال به معشوق دو قدم بیشتر فاصله ندارد در حالی که من در این راه شصت سالِ است که از کمندِ وصالِ تو دور افتاده ام . [ شَست = قلابِ ماهیگیری / خُطوَتَین = دو گام ، در لسانِ اهلِ عرفان منظور خُطوَتَین ، دنیا و آخرت است . وقتی از شِبلی پرسیدند : « ای شیخ میانِ بنده و پروردگار چقدر راه است ؟ گفت : دو قدم . اگر از این مقدار بگذری به حضرت معشوق رسی . » بایزید خُطوَتَین را اینگونه بیان می کند : « هر چه هست در دو قدم حاصل آید که یکی بر نصیب های خود نهد و یکی بر فرمان های حق ، آن یک قدم را بردارد و آن دیگر بر جای نهد . » ( تذکرة الاولیاء ، ج 1 ، ص 165 ) ]

شِبلی ، از صوفیان طبقۀ چهارم و شاگرد جنید بغدادی بود . او فقیه و عالم بود و مجلسِ وعظ داشت و در سالِ سیصد و سی و چهار در سنِ هشتاد و هفت سالگی فوت کرد ( نفحات الاُنس ، ص 183 و 184 ) .

راه ، نزدیک و ، بماندم سخت دیر / سیر گشتم زین سواری ، سیر ، سیر


گر چه راه نزدیک است . امّا بسیار تأخیر کرده ام . من که دیگر از این سواره رفتن سیر شده ام . سیر ، سیر . [ عاشقی که مجنون وار راهِ خدا را دوست دارد می گوید : با اینکه تا وصال به حضرتِ معشوق به اندازۀ دو قدم راه است . امّا من بس که مشغولِ ناقۀ تن شده ام از مقصد به دور افتاده ام . پس واجب است که تن و مقتضیّاتِ آن را رها کنم تا روح فارغ و آسوده به وصالِ معشوق رسد . ]

سرنگون خود را ز اُشتر درفگند / گفت : سوزیدم ز غم ، تا چند ؟ چند ؟


در این لحظه بود که مجنون خود را از شتر پایین انداخت و گفت : من از غمِ فراق سوختم . این سوختن تا کی ادامه دارد ؟ تا کی ؟ [ مجنون دید که مرکوبش رهزنِ او شده . یعنی به جای اینکه او را به لیلی برساند . هر لحظه او را دورتر می برد . پس ترکِ مرکوبِ خود کرد . مجانینِ راهِ خدا وقتی جسم و جسمانیت را مزاحمِ وصالِ حق بدانند آنرا ترک می گویند و خود را به خاکِ فقر و فنا می افکنند و فقیر خاکسار می شوند . چنانکه بایزید گفت : « سوار دل باش و پیادۀ تن » ( تذکرة الاولیاء ، ج 1 ، ص 165 ) ]

تنگ شد بر وَی بیابانِ فراخ / خویشتن افگند اندر سنگلاخ


بیابان با همۀ وسعتِ خود در نظرش تنگ و کوچک آمد . پس خود را رویِ سنگلاخ و در سختی ها انداخت . [ وقتی که سالک مجنون وار ترکِ خانوار کند و بر دنیا و مافیها « چار تکبیر » زند . هامونِ بیکرانِ دنیا در نظرش تنگ و حقیر آید . ]

آنچنان افگند خود را سخت زیر / که مُخَلخَل گشت جسمِ آن دلیر


مجنون چنان خود را محکم روی سنگلاخ انداخت که بدنِ آن دلاور سوراخ سوراخ شد . [مُخَلخَل = هر چیزی که دارای رخنه و سوراخِ متعدد باشد . ]

چون چنان افگند خود را سویِ پست / از قضا آن لحظه پایش هم شکست


مجنون خود را چنان به پایین انداخت که اتفاقاََ در آن لحظه پایش هم شکست . [ وقتی که سالک مجنون وار رَسَنِ اسباب و تعلّقاتِ ظاهری را بگسلد و از ماسوی الله چشم پوشد از آن لحظه به بعد با جذباتِ الهی طی طریق کند . ]

پای را بربست و گفتا : گُو شَوَم / در خَمِ چوگانش ، غلطان می روم


مجنون پای خود را بست و پیشِ خود گفت : به صورتِ گوی درمی آیم و در خَمِ چوگانِ او می غلطم و می روم . [ چوگان = چوبِ بلندی است که سرِ آن خمیده است و با آن پویِ مخصوصی را می زنند / در خَمِ چوگانش غلطان می روم = خود را سرا پا اسیرِ و مطیعِ اراده و خواستِ او می کنم . ]

این در واقع زبانِ حالِ سالک صادقی است که خود را تسلیم ضربات ابتلا و امتحانِ الهی می کند و ابراهیم وار به درونِ آتشِ محنت و ابتلا در می شود . ابیاتِ اخیر توصیفی استعاری و تمثیلی از انکسارِ نَفس و قمع هوای نَفس و انانیّت است .

زین کند نفرین حکیمِ خوش دَهن / بر سواری کو فرو ناید ز تَن


از اینرو حکیم خوش سخن ، سواری را که از مرکوبِ تَن فرو نیاید نفرین می کند . [ حکیم خوش سخن اشاره است به حکیم سنایی غزنوی ]

عشق مولا کی کم از لیلی بُوَد ؟ / گُوی گشتن بهرِ او اَولا بُوَد


عشقِ مولایِ حقیقی چگونه ممکن است که از عشقِ لیلی کمتر باشد ؟ پس همچون گوی ، مطیعِ چوگانِ مشیّتِ او شدن سزوار است . [ وقتی که عشقِ مخلوق که عشقی مجازی است . موجبِ آن همه شوریدگی و فداکاری می شود . ببین عشق خالق جه ها می کند . ]

گُوی شو ، می گَرد بر پهلویِ صدق / غَلط غَلطان در خَمِ چوگانِ عشق


ای طالب حقیقت ، گویِ چوگان شو و در خَمِ چوگانِ عشق الهی بر پهلویِ صدق و راستی غلطان شو . یعنی در عشق حضرت حق ، صادق باش .

کین سفر زین پس بُوَد جَذبِ خدا / و آن سفر بر ناقه باشد سَیرِ ما


زیرا این سفر از این به بعد با جذبۀ الهی صورت گیرد و آن سفری که بوسیله ناقه صورت گیرد . سیر و سلوکِ خودِ ماست .

این چنین سَیری ست مستثنی ز جنس / کان فزود از اجتهادِ جِنّ و اِنس


سیر و سلوکی که با جذبۀ رحمانی صورت می گیرد ، منحصر به فرد است و بی نظیر . زیرا این سیر و سلوک مافوقِ سعی و تلاشِ جنّ و انس است .

این چنین جذبی ست نی هر جذبِ عام / که نهادش فضلِ احمد ، وَالسّلام


چنین سیری نتیجۀ جذبه ای بس بزرگ است و از نوعِ جذبه های معمولی و متعلق به عمومِ مردم نیست . آن جذبۀ بزرگ را فضل و احسانِ حضرت احمد (ص) موجب شده است . و درود بر سالکان صادق . [ جَذب = جَذبه ، شرح بیت 3191 دفتر اوّل ]

مولانا می گوید : حضرتِ حق دو نوع وصال دارد . یکی وصال اکتسابی که با سعی و تلاش بنده حاصل می شود . و دیگری وصال موهوب که بی هیچ سبب و واسطه ای از جانبِ حضرت حق به واسطۀ اسمِ وهّاب به بنده ای عطا می شود . مولانا سالکان را به سعی و تلاش دعوت می کند . و این در جای جای مثنوی دیده می شود از جمله :

تو به هر حالی که باشی می طلب / آب می جُو دائماََ ای خشک لب

این طلب کاری مبارک جُنبشی است / این طلب در راهِ حق مانع کُشی است

مولانا می گوید : گاه به اقتضای حکمت و مصلحت الهی ، جذبه ای از بارگاهِ حضرت حق در می رسد و سالک را می رباید و با خود به مقامِ اعلای قرب و وصال می رساند . و هر گاه عنایت ازلی و جذبۀ لم یَزَلی بر دلِ سالک رسد . این جذبه و عنایت هزاران مرتبه از سعی و تلاشِ سالک مؤثرتر و غنی تر است . زیرا سالک را زودتر و مطمئن تر به مقصد می رساند . سالکی که بدین جذبه مفتخر شود سالک مجذوب نامیده می شود و او زان پس در حکمِ مجنونِ مسلوب الاختیاری است که وجودِ موهوم و هستی کاذبِ وی در ارادۀ الهی مستهلک شده است . مولانا در بیت 684 دفتر اول بدین جذبه اشارت دارد .

ور تو نگدازی ، عنایت های او / خود گُدازد ، ای دلم مولای او

مولانا می گوید : امّا سالک باید در هر حالی ساعی و کوشا باشد و حق ندارد که به بهانۀ جذبه ، دست از سعی و طلب بدارد .

اصل ، خود جذبه است لیک ای خواجه تاش / کار کن ، موقوفِ آن جذبه نباش

او در تبیین مطلب فوق مثالی می زند و می گوید : سالک مانندِ چاه کنی است که به امیدِ رسیدن به آب ، دیوارۀ چاه را می تراشد و سرانجام با سعی و اکتساب به وصالِ آب می رسد . و گاهی نیز بی آنکه جِدّ و جهدی کند ناگهان آب از زمین فوران می کند و این حال را به جذبۀ حق تشبیه می کند .

همچو چَه کن خاک می کن گر کسی / زین تنِ خاکی که در آبی رسی

گر رسد جذبۀ خدا ، آبِ مَعین / چاه ناکنده بجوشد از زمین

شرح و تفسیر بخش قبل                   شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه چالش عقل با نفس همچون تنازع مجنون با ناقه

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر چهارم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟