پیرمردی که دلالت کرد حلیمه را به استعانت بتان

پیرمردی که دلالت کرد حلیمه را به استعانت بتان | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

پیرمردی که دلالت کرد حلیمه را به استعانت بتان| شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر چهارم ابیات 936 تا 982

نام حکایت : حکایت یاری خواستن حلیمه از بتان چون مصطفی (ص) را گم کرد

بخش : 2 از 6 ( پیرمردی که دلالت کرد حلیمه را به استعانت بتان )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت یاری خواستن حلیمه از بتان چون مصطفی (ص) را گم کرد

حلیمۀ سعدیّه ، دایه مهربان حضرت محمد (ص) ، وقتی که او را از شیر بازگرفت همراهِ خود آورد تا به جدِّ بزرگوارش عبدالمطلّب بسپارد و همینکه قدم به محوطۀ کعبه نهاد . هاتفی غیبی او را موردِ خطاب قرار داد . حلیمه هر چه اطراف را نگریست تا صاحبِ ندا را پیدا کند توفیق نیافت و همچنان در بُهت و حیّرت فرو رفته بود . امّا ندا قطع نمی شد . سرانجام محمد را بر زمین نهاد و به جستجو پرداخت باشد که منشأ ندا را بیابد . این بار نیز موفق نشد . ناچار به سوی محمد بازگشت تا او را در آغوش بگیرد و به سوی خانۀ عبدالمطلّب حرکت کند . امّا با کمالِ تعجب محمد را در آنجا ندید . او واقعاََ گم شده بود . حلیمه سرآسیمه و مضطرب شد و بی اختیار به این سو و آن سو می دوید و …

متن کامل ” حکایت یاری خواستن حلیمه از بتان چون مصطفی (ص) را گم کرد ” را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات پیرمردی که دلالت کرد حلیمه را به استعانت بتان

ابیات 936 الی 982

936) پیرمردی پیش آمد با عصا / کِای حلیمه چه فتاد آخِر تو را ؟

937) که چنین آتش ز دل افروختی / این جگرها را ز ماتم سوختی ؟

938) گفت : احمد را رَضیعم مُعتَمَد / پس بیآوردم که بسپارم به جَد

939) چون رسیدم در حَطیم ، آوازها / می رسید و می شنیدم از هوا

940) من چو آن الحان شنیدم از هوا / طفل را بنهادم آنجا ز آن صدا

941) تا ببینم این ندا آوازِ کیست / که ندایی بس لطیف و بس شهی ست

942) نَز کسی دیدم به گِردِ خود نشان / نه ندا می منقطع شد یک زمان

943) چونکه واگشتم ز حَیرت های دل / طفل را آنجا ندیدم ، وایِ دل

944) گفتمش : ای فرزند ، تو اَندُه مدار / که نمایم مر تو را یک شهریار

945) که بگوید : گر بخواهد ، حالِ طفل / او بدانَد منزل و تَرحالِ طفل

946) پس حلیمه گفت : ای جانم فدا / مر تو را ، ای شیخِ خوبِ خوش ندا

947) هین مرا بنمای آن شاهِ نظر / کِش بُوَد از حالِ طفلِ من خبر

948) بُرد او را پیشِ عُزّی ، کین صَنم / هست در اخبارِ غیبی مُغتَنَم

949) ما هزاران گمشده زو یافتیم / چون به خدمت ، سویِ او بشتافتیم

950) پیر کرد او را سجود و گفت زود / ای خداوندِ عرب ، ای بحرِ جود

951) گفت : ای عُزّی تو بس اِکرام ها / کرده یی تا رَسته ایم از دام ها

952) بر عرب حقّ ست از اِکرامِ تو / فرض گشته ، تا عرب شد رامِ تو

953) این حَلیمۀ سَعدی ، از اومیدِ تو / آمد اندر ظِلِّ شاخِ بیدِ تو

954) که ازو فرزندِ طفلی گمشده ست / نامِ آن کودک محمّد آمده ست

955) چون محمّد گفت ، این جملۀ بُتان / سرنگون گشتند و ساجِد آن زمان

956) که برو ای پیر این چه جُست و جوست ؟ / آن محمّد را ، که عزلِ ما ازوست

957) ما نگون و سنگسار آییم از او / ما کساد و بی عیار آییم از او

958) آن خیالاتی که دیدندی زِ ما / وقتِ فترت ، گاه گاه ، اهلِ هوا

959) گم شود چون بارگاهِ او رسید / آب آمد ، مر تیمّم را درید

960) دُور شو ای پیر ، فتنه کم فروز / هین ز رَشکِ احمدی ما را مسوز

961) دُور شو بهرِ خدا ای پیر ، تو / تا نسوزی ز آتشِ تقدیر ، تو

962) این چه دُمِّ اژدها افشردن است ؟ / هیچ دانی چه خبر آوردن است ؟

963) زین خبر جُوشَد دلِ دریا و کان / زین خبر لرزان شود هفت آسمان

964) چون شنید از سنگ ها پیر این سخن / پس عصا انداخت آن پیرِ کهن

965) پس ز لرزه و خوف و بیمِ آن ندا / پیر دندان ها به هم بر می زدی

966) آنچنانک اندر زمستان مردِ عُور / او همی لرزید و می گفت : ای ثُبُور

967) چون در آن حالت بدید او پیر را / ز آن عَجَب ، گُم کرد زن ، تدبیر را

968) گفت : پیرا گر چه من در مِحنَتَم / حَیرت اندر حَیرت اندر حَیرتم

969) ساعتی بادَم خطیبی می کند / ساعتی سنگم ادیبی می کند

970) باد با حرفم سخن ها می دهد / سنگ و کوهم فهمِ اشیا می دهد

971) گاه طفلم را رُبوده غیبیان / غیبیانِ سبز پَرِّ آسمان

972) از که نالم ؟ با که گویم این گِله ؟ / من شدم سودایی اکنون صد دِله

973) غیرتش از شرحِ غیبم لب ببست / این قَدَر گویم که طفلم گم شده ست

974) گر بگویم چیزِ دیگر من کنون / خلق بَندندم به زنجیرِ جنون

975) گفت پیرش ای حلیمه شاد باش / سجدۀ شکر آر و رُو را کم خراش

976) غم مخور ، یاوه نگردد او ز تو / بلکه عالَم یاوه گردد اندر او

977) هر زمان از رَشکِ غیرت پیش و پس / صد هزاران پاسبان ست و حَرَس

978) آن ندیدی کآن بُتانِ ذُوفنون / چون شدند از نامِ طفلت سَرنگون ؟

979) این عجب قرنی ست بر رویِ زمین / پیر گشتم من نردیدم جنسِ این

980) زین رسالت سنگ ها چون ناله داشت / تا چه خواهد بر گُنه کاران گماشت ؟

981) سنگ ، بی جُرم ست در معبودیش / تو نه یی مُضطَر که بنده بودیش

982) او که مُضطَر ، این چنین ترسان شده ست / تا که بر مُجرِم چه ها خواهند بست ؟

شرح و تفسیر پیرمردی که دلالت کرد حلیمه را به استعانت بتان

پیرمردی پیش آمد با عصا / کِای حلیمه چه فتاد آخِر تو را ؟


پیرمردی عصا زنان پیش آمد و گفت : ای حلیمه برای تو چه پیش آمده است ؟

که چنین آتش ز دل افروختی / این جگرها را ز ماتم سوختی ؟


برای تو چه حادثه ای رُخ داده است که اینچنین آتش از دلت شعله ور ساخته ای و جگرِ مردم را با این شیون و زاری سوزانده ای ؟

گفت : احمد را رَضیعم مُعتَمَد / پس بیآوردم که بسپارم به جَد


حلیمه در جوابِ آن پیرمرد گفت : من دایه موردِ اطمینان حضرت احمدم . اکنون او را آوردم که به جدّش بسپارم . [ رَضیع = بچۀ شیرخوار ، امّا در اینجا به معنی زنِ شیر ده و دایه است ]

چون رسیدم در حَطیم ، آوازها / می رسید و می شنیدم از هوا


همینکه به حَطیم رسیدم ، نداهایی از آسمان می رسید و من آن نداها را می شنیدم .

من چو آن الحان شنیدم از هوا / طفل را بنهادم آنجا ز آن صدا


من چون آن آواها را از اسمان شنیدم . به سببِ آن آواها کودک را روی زمین نهادم .

تا ببینم این ندا آوازِ کیست / که ندایی بس لطیف و بس شهی ست


تا جستجو کنم گه صاحب این ندا کیست . زیرا ندایی بسیار لطیف و خوش و دلنشین بود . [ شَهی = مطلوب ، مرغوب ]

نَز کسی دیدم به گِردِ خود نشان / نه ندا می منقطع شد یک زمان


نه در اطرافِ خود نشانی از کسی دیدم و نه آن ندا لحظه ای قطع می شد .

چونکه واگشتم ز حَیرت های دل / طفل را آنجا ندیدم ، وایِ دل


وقتی که از آن حیرت های عمیق به خود آمدم . طفل را در آنجا ندیدم . وای بر دلِ من .

گفتمش : ای فرزند ، تو اَندُه مدار / که نمایم مر تو را یک شهریار


آن پیرمرد به حَلیمه گفت : فرزندم ، تو غم مخور که من یک شهریار به تو نشان خواهم داد . یعنی موجودی قدرتمند و مؤثر به تو نشان می دهم . [ آن پیرمرد که بت پرست بود بر این گمان بود که با توسل به بُتان مقضیّ المرام شد . در حالی که حضرت حق ، قاضی الحاجات است . ]

که بگوید : گر بخواهد ، حالِ طفل / او بدانَد منزل و تَرحالِ طفل


که آن شهریار اگر اراده کند می تواند تو را از حالِ طفلِ گمشده خبر دهد . زیرا او می داند که اینک آن طفل کجا قرار دارد و به کجا رفته است . [ تَرحال = کوچیدن ]

پس حلیمه گفت : ای جانم فدا / مر تو را ، ای شیخِ خوبِ خوش ندا


همینکه حلیمه این کلام را از آن پیرمرد عرب شنید گفت : ای پیرِ خوب و خوش گفتار ، جانم فدای تو .

هین مرا بنمای آن شاهِ نظر / کِش بُوَد از حالِ طفلِ من خبر


اینک آن شاهِ دیده ور و بینا را به من نشان بده زیرا که او از حالِ طفلِ من آگاه است .

بُرد او را پیشِ عُزّی ، کین صَنم / هست در اخبارِ غیبی مُغتَنَم


پیرمردِ عرب ، حلیمه را پیشِ بتِ عُزّی بُرد و گفت که این بت در آگاه کردنِ مردم از اسرار غیبی ، وجودی عزیز و مُغتنم است .

ما هزاران گمشده زو یافتیم / چون به خدمت ، سویِ او بشتافتیم


هر گاه به خدمت و عبادت این بت رفته ایم . توانسته ایم بوسیلۀ او هزاران گمشدۀ خود را پیدا کنیم .

پیر کرد او را سجود و گفت زود / ای خداوندِ عرب ، ای بحرِ جود


پیرمردِ عرب فوراََ بدان بُت سجده کرد و بدو گفت : ای خداوندِ قومِ عرب ، ای دریای جود و کرم .

گفت : ای عُزّی تو بس اِکرام ها / کرده یی تا رَسته ایم از دام ها


پیرمرد اضافه کرد : ای عُزّی تو به ما بسیار لطف ها کرده ای تا توانسته ایم از بسیاری دام ها رها شویم .

بر عرب حقّ ست از اِکرامِ تو / فرض گشته ، تا عرب شد رامِ تو


حق اینست که قومِ عرب تو را احترام کنند و چنین احترامی بر آن قوم واجب گشته است . بدین سبب است که عرب ، مطیع و منقادِ تو شده است .

این حَلیمۀ سَعدی ، از اومیدِ تو / آمد اندر ظِلِّ شاخِ بیدِ تو


پیرمرد افزود ، ای بتِ عُزّی ، این حلیمه از قبیلۀ بنی سعد ، با امید به تو به سایۀ درختِ بیدِ تو آمده است .

که ازو فرزندِ طفلی گمشده ست / نامِ آن کودک محمّد آمده ست


سبب آمدن او به حضورِ تو اینست که فرزندِ خُردسالی از او گمشده است و نامِ آن کودک محمّد است .

چون محمّد گفت ، این جملۀ بُتان / سرنگون گشتند و ساجِد آن زمان


همینکه آن پیرمردِ عرب نامِ محمّد را بر زبان آورد . همۀ بت ها سر خم کردند و به سجده رفتند .

که برو ای پیر این چه جُست و جوست ؟ / آن محمّد را ، که عزلِ ما ازوست


بت ها به آن پیرمرد گفتند : ای پیرمرد برو دنبالِ کارِ خود . این دیگر چه نوع جستجویی است ؟ آن محمّد که ما به سببِ او برکنار و محو و منکسر خواهیم شد .

ما نگون و سنگسار آییم از او / ما کساد و بی عیار آییم از او


ما بت ها به سببِ وجودِ او واژگون و سنگسار خواهیم شد . ما به سببِ وجود او بی رونق و بی اعتبار خواهیم شد .

آن خیالاتی که دیدندی زِ ما / وقتِ فترت ، گاه گاه ، اهلِ هوا


هوی پرستان گاه به گاه در دورانِ فترت ، خیالاتی نسبت به ما می کردند . [ فترت = فاصلۀ زمانی که میان ظهور دو پیامبر است . آن را زمانِ جاهلیت نیز می گویند . ]

گم شود چون بارگاهِ او رسید / آب آمد ، مر تیمّم را درید


امّا چون دورۀ قدرت و شکوه محمّد فرا رسد . آن خیالات محو و نابود شود . چنانکه وقتی آب حاضر باشد تیمّم باطل است . [ این مسئلۀ فقهی که با وجودِ آب ، تیمّم باطل است موردِ اتفاقِ جمیعِ فِرق اسلامی است و به سبب کثرت شهرت ، در ادبیات نیز حکمِ مَثَل و شبه مَثَل پیدا کرده است ( مولوی نامه ، ج 1 ، ص 72 ) . مولانا با این تمثیل می گوید همانطور که در فقدانِ آب ، اضطراراََ تیمّم صحیح است . در فقدان آیینِ حنیفِ توحید نیز اعتقاد به بت بهتر از بی اعتقادی است . زیرا بت پرستی نشانِ روحِ پرستش و بندگی است . گر چه عبادتی ممسوخ است . ]

دُور شو ای پیر ، فتنه کم فروز / هین ز رَشکِ احمدی ما را مسوز


ای پیرمرد تو را به خدا از اینجا دور شو و آتشِ فتنه بر میفروز . بهوش باش مبادا ما را با غیرتِ احمدی بسوزانی . [ زیرا محمّد (ص) چنان حق پرست است که به فحوای لا اِلهَ اِلَّا الله پرستش جز حق را تحمّل نمی کند . ]

دُور شو بهرِ خدا ای پیر ، تو / تا نسوزی ز آتشِ تقدیر ، تو


ای پیر مرد تو را به خدا از اینجا دور شو تا آتشِ تقدیرِ الهی تو را نسوزاند .

این چه دُمِّ اژدها افشردن است ؟ / هیچ دانی چه خبر آوردن است ؟


این دیگر چگونه فشار دادنِ دُمِ اژدهاست ؟ هیچ می دانی که چه خبری آورده ای ؟ [ مصراعِ اوّل نظیر مَثَل « بازی با دُمِ شیر » است . کنایه از مواجهه با امری خطیر است . ]

منظور بیت : پیرمردِ عرب وقتی که در برابرِ بتِ عُزّی ایستاد و خبر گم شدن محمّد را داد و از آن استمداد جُست . در واقع بی آنکه بداند از ظهورِ محمّد خبر داد و ظهور او ، حادثه ای بس عظیم بود . چرا که با بعثتِ او همۀ معبودهای آفل و دروغین از صحنۀ حیات مردم محو می شدند .

زین خبر جُوشَد دلِ دریا و کان / زین خبر لرزان شود هفت آسمان


از این خبر دلِ دریا و معدن به جوش می آید . از این خبر هفت طبقۀ آسمان به لرزه درمی آید . خلاصه سراسرِ جهان از خبرِ ظهور محمّد به جنب و جوش درمی آید .

چون شنید از سنگ ها پیر این سخن / پس عصا انداخت آن پیرِ کهن


همینکه آن پیرِ سالخوردۀ عرب از بت های سنگی این کلام را شنید . عصایش را بر زمین انداخت .

پس ز لرزه و خوف و بیمِ آن ندا / پیر دندان ها به هم بر می زدی


از لرز و ترس و هراسی که به سببِ آن ندا بر پیرمرد چیره شد . دندان های آن پیرمرد بی اختیار به هم می خورد . [ «ندا» را باید بصورت ممال یعنی «ندی» خواند تا دو مصراع قافیه شوند . ]

آنچنانک اندر زمستان مردِ عُور / او همی لرزید و می گفت : ای ثُبُور


آن پیرمرد چنان می لرزید که گویی برهنه ای در سرمای زمستان می لرزد . و دائماََ واویلا ، واویلا می گفت . [ ثُبور = هلاکت ، نابودی / ای ثُبور = یعنی واهلاکا ، واویلا ]

چون در آن حالت بدید او پیر را / ز آن عَجَب ، گُم کرد زن ، تدبیر را


وقتی که حلیمه ، پیرمرد را در آن حالت وَخیم دید . از تعجّب ، تدبیر و چاره جویی برای یافتنِ محمّد را فراموش کرد . [ یعنی چنان دست و پای خود را گُم کرد که از فکرِ یافتن محمّد بیرون آمد . ]

گفت : پیرا گر چه من در مِحنَتَم / حَیرت اندر حَیرت اندر حَیرتم


حلیمه گفت : ای پیرمرد اگر چه من اندوهگین و محنت زده ام . امّا سراپا دچارِ حیرت شده ام .

ساعتی بادَم خطیبی می کند / ساعتی سنگم ادیبی می کند


زیرا گاهی باد با من سخن می گوید و گاهی بت های جامد مرا ادب می آموزند .

باد با حرفم سخن ها می دهد / سنگ و کوهم فهمِ اشیا می دهد


باد با حرف و صوت با من سخن می گویدو سنگ و کوه ، در بارۀ شناختِ حقیقتِ اشیاء توضیح می دهد .

گاه طفلم را رُبوده غیبیان / غیبیانِ سبز پَرِّ آسمان


گاهی کودکِ مرا موجودات غیبی می ربایند . همان موجوداتِ غیبی آسمانی و مستوری که بال و پَری سبز دارند .

از که نالم ؟ با که گویم این گِله ؟ / من شدم سودایی اکنون صد دِله


از دستِ چه کسی بنالم ؟ با چه کسی این شکایت را بگویم ؟ من اکنون موجودی خیالاتی شده ام و دلم صد جا می رود .

غیرتش از شرحِ غیبم لب ببست / این قَدَر گویم که طفلم گم شده ست


غیرت و مقامِ آن طفلِ رشید ( محمّد ) دهانِ مرا از شرح اسرارِ غیبی می بندد امّا همین قدر می گویم که فرزندم گم شده است .

گر بگویم چیزِ دیگر من کنون / خلق بَندندم به زنجیرِ جنون


اگر من اکنون سخن دیگری بگویم . مردم مرا با زنجیر دیوانگی خواهند بست . [ یعنی می پندارند که من دیوانه ای کامل ام . و لذا برای احتراز از خطرم ، دست و پای مرا با زنجیر می بندند . زیرا دزدیده شدن محمّد نه مسموع است و نه مقبول . ]

گفت پیرش ای حلیمه شاد باش / سجدۀ شکر آر و رُو را کم خراش


پیرمرد عرب به حلیمه گفت : ای حلیمه ، شاد باش و سجدۀ شُکر به جای آر و اینقدر صورتِ خود را مخراش .

غم مخور ، یاوه نگردد او ز تو / بلکه عالَم یاوه گردد اندر او


پیرمرد ادامه داد : اندوهگین مباش که آن کودک گم نمی شود و از دستِ تو نمی رود . بلکه جهان در او گم خواهد شد .

هر زمان از رَشکِ غیرت پیش و پس / صد هزاران پاسبان ست و حَرَس


در هر لحظه به سببِ غیرت و حفاظت از او ، صدها هزار نگهبان و محافظ از پیش و پس مراقب او هستند . [ حَرَس = نگهبانان ، جمع مکسّرِ حارس ]

آن ندیدی کآن بُتانِ ذُوفنون / چون شدند از نامِ طفلت سَرنگون ؟


مگر ندیدی که آن بت ها که دارای تأثیرات و تصرّفات متعددی بودند . همینکه نامِ کودکِ خُردسالِ تو را شنیدند خَم شدند ؟ [ ذُوفنون = کسی که هنرهای مختلفی دارد . در اینجا منظور تأثیرات و تصرّفاتی است که بت پرستان برای بت های خود قائل اند و آنان را شافی و مُجیب و … می پنداشتند . ]

این عجب قرنی ست بر رویِ زمین / پیر گشتم من نردیدم جنسِ این


این قرن در روی زمین قرنی عجیب است . من با اینکه کهنسال شده ام امّا اینگونه احوال و اسرار را ندیده ام .

زین رسالت سنگ ها چون ناله داشت / تا چه خواهد بر گُنه کاران گماشت ؟


از خبرِ رسالت حضرت محمّد (ص) حتّی سنگ ها نیز نالیدند . معلوم نیست بر سرِ گناهکاران چه خواهد آمد ؟ [ یعنی بت ها با اینکه جامد و لایفَهم بودند و از تکلیف و تعبّد بدور بودند به سببِ حقانیّتِ محمّد آن حال را پیدا کردند . اینک خود قیاس کُن که بر سرِ آنان که عقل و شعور دارند و در عینِ حال رسالتِ او را انکار می کنند چه خواهد رفت ؟ ]

سنگ ، بی جُرم ست در معبودیش / تو نه یی مُضطَر که بنده بودیش


بُتِ جامد به خاطر اینکه موردِ پرستش انسان قرار گرفته گناهی ندارد . امّا تو مچبور نبودی که بنده و پرستندۀ آن شوی .

او که مُضطَر ، این چنین ترسان شده ست / تا که بر مُجرِم چه ها خواهند بست ؟


این بُت ها که در معبود شدن اختیاری از خود نداشته اند . اینقدر بیمناک و هراسان اند . تو قیاس کن که بر سرِ بُت پرستانِ گُنه کار جه ها خواهد آمد ؟

شرح و تفسیر بخش قبل                    شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه پیرمردی که دلالت کرد حلیمه را به استعانت بتان

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر چهارم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟