پیرمردی که دلالت کرد حلیمه را به استعانت بتان | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
پیرمردی که دلالت کرد حلیمه را به استعانت بتان| شرح و تفسیر
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر چهارم ابیات 936 تا 982
نام حکایت : حکایت یاری خواستن حلیمه از بتان چون مصطفی (ص) را گم کرد
بخش : 2 از 6 ( پیرمردی که دلالت کرد حلیمه را به استعانت بتان )
خلاصه حکایت یاری خواستن حلیمه از بتان چون مصطفی (ص) را گم کرد
حلیمۀ سعدیّه ، دایه مهربان حضرت محمد (ص) ، وقتی که او را از شیر بازگرفت همراهِ خود آورد تا به جدِّ بزرگوارش عبدالمطلّب بسپارد و همینکه قدم به محوطۀ کعبه نهاد . هاتفی غیبی او را موردِ خطاب قرار داد . حلیمه هر چه اطراف را نگریست تا صاحبِ ندا را پیدا کند توفیق نیافت و همچنان در بُهت و حیّرت فرو رفته بود . امّا ندا قطع نمی شد . سرانجام محمد را بر زمین نهاد و به جستجو پرداخت باشد که منشأ ندا را بیابد . این بار نیز موفق نشد . ناچار به سوی محمد بازگشت تا او را در آغوش بگیرد و به سوی خانۀ عبدالمطلّب حرکت کند . امّا با کمالِ تعجب محمد را در آنجا ندید . او واقعاََ گم شده بود . حلیمه سرآسیمه و مضطرب شد و بی اختیار به این سو و آن سو می دوید و …
متن کامل ” حکایت یاری خواستن حلیمه از بتان چون مصطفی (ص) را گم کرد ” را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
متن کامل ابیات پیرمردی که دلالت کرد حلیمه را به استعانت بتان
ابیات 936 الی 982
936) پیرمردی پیش آمد با عصا / کِای حلیمه چه فتاد آخِر تو را ؟
937) که چنین آتش ز دل افروختی / این جگرها را ز ماتم سوختی ؟
938) گفت : احمد را رَضیعم مُعتَمَد / پس بیآوردم که بسپارم به جَد
939) چون رسیدم در حَطیم ، آوازها / می رسید و می شنیدم از هوا
940) من چو آن الحان شنیدم از هوا / طفل را بنهادم آنجا ز آن صدا
941) تا ببینم این ندا آوازِ کیست / که ندایی بس لطیف و بس شهی ست
942) نَز کسی دیدم به گِردِ خود نشان / نه ندا می منقطع شد یک زمان
943) چونکه واگشتم ز حَیرت های دل / طفل را آنجا ندیدم ، وایِ دل
944) گفتمش : ای فرزند ، تو اَندُه مدار / که نمایم مر تو را یک شهریار
945) که بگوید : گر بخواهد ، حالِ طفل / او بدانَد منزل و تَرحالِ طفل
946) پس حلیمه گفت : ای جانم فدا / مر تو را ، ای شیخِ خوبِ خوش ندا
947) هین مرا بنمای آن شاهِ نظر / کِش بُوَد از حالِ طفلِ من خبر
948) بُرد او را پیشِ عُزّی ، کین صَنم / هست در اخبارِ غیبی مُغتَنَم
949) ما هزاران گمشده زو یافتیم / چون به خدمت ، سویِ او بشتافتیم
950) پیر کرد او را سجود و گفت زود / ای خداوندِ عرب ، ای بحرِ جود
951) گفت : ای عُزّی تو بس اِکرام ها / کرده یی تا رَسته ایم از دام ها
952) بر عرب حقّ ست از اِکرامِ تو / فرض گشته ، تا عرب شد رامِ تو
953) این حَلیمۀ سَعدی ، از اومیدِ تو / آمد اندر ظِلِّ شاخِ بیدِ تو
954) که ازو فرزندِ طفلی گمشده ست / نامِ آن کودک محمّد آمده ست
955) چون محمّد گفت ، این جملۀ بُتان / سرنگون گشتند و ساجِد آن زمان
956) که برو ای پیر این چه جُست و جوست ؟ / آن محمّد را ، که عزلِ ما ازوست
957) ما نگون و سنگسار آییم از او / ما کساد و بی عیار آییم از او
958) آن خیالاتی که دیدندی زِ ما / وقتِ فترت ، گاه گاه ، اهلِ هوا
959) گم شود چون بارگاهِ او رسید / آب آمد ، مر تیمّم را درید
960) دُور شو ای پیر ، فتنه کم فروز / هین ز رَشکِ احمدی ما را مسوز
961) دُور شو بهرِ خدا ای پیر ، تو / تا نسوزی ز آتشِ تقدیر ، تو
962) این چه دُمِّ اژدها افشردن است ؟ / هیچ دانی چه خبر آوردن است ؟
963) زین خبر جُوشَد دلِ دریا و کان / زین خبر لرزان شود هفت آسمان
964) چون شنید از سنگ ها پیر این سخن / پس عصا انداخت آن پیرِ کهن
965) پس ز لرزه و خوف و بیمِ آن ندا / پیر دندان ها به هم بر می زدی
966) آنچنانک اندر زمستان مردِ عُور / او همی لرزید و می گفت : ای ثُبُور
967) چون در آن حالت بدید او پیر را / ز آن عَجَب ، گُم کرد زن ، تدبیر را
968) گفت : پیرا گر چه من در مِحنَتَم / حَیرت اندر حَیرت اندر حَیرتم
969) ساعتی بادَم خطیبی می کند / ساعتی سنگم ادیبی می کند
970) باد با حرفم سخن ها می دهد / سنگ و کوهم فهمِ اشیا می دهد
971) گاه طفلم را رُبوده غیبیان / غیبیانِ سبز پَرِّ آسمان
972) از که نالم ؟ با که گویم این گِله ؟ / من شدم سودایی اکنون صد دِله
973) غیرتش از شرحِ غیبم لب ببست / این قَدَر گویم که طفلم گم شده ست
974) گر بگویم چیزِ دیگر من کنون / خلق بَندندم به زنجیرِ جنون
975) گفت پیرش ای حلیمه شاد باش / سجدۀ شکر آر و رُو را کم خراش
976) غم مخور ، یاوه نگردد او ز تو / بلکه عالَم یاوه گردد اندر او
977) هر زمان از رَشکِ غیرت پیش و پس / صد هزاران پاسبان ست و حَرَس
978) آن ندیدی کآن بُتانِ ذُوفنون / چون شدند از نامِ طفلت سَرنگون ؟
979) این عجب قرنی ست بر رویِ زمین / پیر گشتم من نردیدم جنسِ این
980) زین رسالت سنگ ها چون ناله داشت / تا چه خواهد بر گُنه کاران گماشت ؟
981) سنگ ، بی جُرم ست در معبودیش / تو نه یی مُضطَر که بنده بودیش
982) او که مُضطَر ، این چنین ترسان شده ست / تا که بر مُجرِم چه ها خواهند بست ؟
شرح و تفسیر پیرمردی که دلالت کرد حلیمه را به استعانت بتان
- بیت 936
- بیت 937
- بیت 938
- بیت 939
- بیت 940
- بیت 941
- بیت 942
- بیت 943
- بیت 944
- بیت 945
- بیت 946
- بیت 947
- بیت 948
- بیت 949
- بیت 950
- بیت 951
- بیت 952
- بیت 953
- بیت 954
- بیت 955
- بیت 956
- بیت 957
- بیت 958
- بیت 959
- بیت 960
- بیت 961
- بیت 962
- بیت 963
- بیت 964
- بیت 965
- بیت 966
- بیت 967
- بیت 968
- بیت 969
- بیت 970
- بیت 971
- بیت 972
- بیت 973
- بیت 974
- بیت 975
- بیت 976
- بیت 977
- بیت 978
- بیت 979
- بیت 980
- بیت 981
- بیت 982
پیرمردی پیش آمد با عصا / کِای حلیمه چه فتاد آخِر تو را ؟
پیرمردی عصا زنان پیش آمد و گفت : ای حلیمه برای تو چه پیش آمده است ؟
که چنین آتش ز دل افروختی / این جگرها را ز ماتم سوختی ؟
برای تو چه حادثه ای رُخ داده است که اینچنین آتش از دلت شعله ور ساخته ای و جگرِ مردم را با این شیون و زاری سوزانده ای ؟
گفت : احمد را رَضیعم مُعتَمَد / پس بیآوردم که بسپارم به جَد
حلیمه در جوابِ آن پیرمرد گفت : من دایه موردِ اطمینان حضرت احمدم . اکنون او را آوردم که به جدّش بسپارم . [ رَضیع = بچۀ شیرخوار ، امّا در اینجا به معنی زنِ شیر ده و دایه است ]
چون رسیدم در حَطیم ، آوازها / می رسید و می شنیدم از هوا
همینکه به حَطیم رسیدم ، نداهایی از آسمان می رسید و من آن نداها را می شنیدم .
من چو آن الحان شنیدم از هوا / طفل را بنهادم آنجا ز آن صدا
من چون آن آواها را از اسمان شنیدم . به سببِ آن آواها کودک را روی زمین نهادم .
تا ببینم این ندا آوازِ کیست / که ندایی بس لطیف و بس شهی ست
تا جستجو کنم گه صاحب این ندا کیست . زیرا ندایی بسیار لطیف و خوش و دلنشین بود . [ شَهی = مطلوب ، مرغوب ]
نَز کسی دیدم به گِردِ خود نشان / نه ندا می منقطع شد یک زمان
نه در اطرافِ خود نشانی از کسی دیدم و نه آن ندا لحظه ای قطع می شد .
چونکه واگشتم ز حَیرت های دل / طفل را آنجا ندیدم ، وایِ دل
وقتی که از آن حیرت های عمیق به خود آمدم . طفل را در آنجا ندیدم . وای بر دلِ من .
گفتمش : ای فرزند ، تو اَندُه مدار / که نمایم مر تو را یک شهریار
آن پیرمرد به حَلیمه گفت : فرزندم ، تو غم مخور که من یک شهریار به تو نشان خواهم داد . یعنی موجودی قدرتمند و مؤثر به تو نشان می دهم . [ آن پیرمرد که بت پرست بود بر این گمان بود که با توسل به بُتان مقضیّ المرام شد . در حالی که حضرت حق ، قاضی الحاجات است . ]
که بگوید : گر بخواهد ، حالِ طفل / او بدانَد منزل و تَرحالِ طفل
که آن شهریار اگر اراده کند می تواند تو را از حالِ طفلِ گمشده خبر دهد . زیرا او می داند که اینک آن طفل کجا قرار دارد و به کجا رفته است . [ تَرحال = کوچیدن ]
پس حلیمه گفت : ای جانم فدا / مر تو را ، ای شیخِ خوبِ خوش ندا
همینکه حلیمه این کلام را از آن پیرمرد عرب شنید گفت : ای پیرِ خوب و خوش گفتار ، جانم فدای تو .
هین مرا بنمای آن شاهِ نظر / کِش بُوَد از حالِ طفلِ من خبر
اینک آن شاهِ دیده ور و بینا را به من نشان بده زیرا که او از حالِ طفلِ من آگاه است .
بُرد او را پیشِ عُزّی ، کین صَنم / هست در اخبارِ غیبی مُغتَنَم
پیرمردِ عرب ، حلیمه را پیشِ بتِ عُزّی بُرد و گفت که این بت در آگاه کردنِ مردم از اسرار غیبی ، وجودی عزیز و مُغتنم است .
ما هزاران گمشده زو یافتیم / چون به خدمت ، سویِ او بشتافتیم
هر گاه به خدمت و عبادت این بت رفته ایم . توانسته ایم بوسیلۀ او هزاران گمشدۀ خود را پیدا کنیم .
پیر کرد او را سجود و گفت زود / ای خداوندِ عرب ، ای بحرِ جود
پیرمردِ عرب فوراََ بدان بُت سجده کرد و بدو گفت : ای خداوندِ قومِ عرب ، ای دریای جود و کرم .
گفت : ای عُزّی تو بس اِکرام ها / کرده یی تا رَسته ایم از دام ها
پیرمرد اضافه کرد : ای عُزّی تو به ما بسیار لطف ها کرده ای تا توانسته ایم از بسیاری دام ها رها شویم .
بر عرب حقّ ست از اِکرامِ تو / فرض گشته ، تا عرب شد رامِ تو
حق اینست که قومِ عرب تو را احترام کنند و چنین احترامی بر آن قوم واجب گشته است . بدین سبب است که عرب ، مطیع و منقادِ تو شده است .
این حَلیمۀ سَعدی ، از اومیدِ تو / آمد اندر ظِلِّ شاخِ بیدِ تو
پیرمرد افزود ، ای بتِ عُزّی ، این حلیمه از قبیلۀ بنی سعد ، با امید به تو به سایۀ درختِ بیدِ تو آمده است .
که ازو فرزندِ طفلی گمشده ست / نامِ آن کودک محمّد آمده ست
سبب آمدن او به حضورِ تو اینست که فرزندِ خُردسالی از او گمشده است و نامِ آن کودک محمّد است .
چون محمّد گفت ، این جملۀ بُتان / سرنگون گشتند و ساجِد آن زمان
همینکه آن پیرمردِ عرب نامِ محمّد را بر زبان آورد . همۀ بت ها سر خم کردند و به سجده رفتند .
که برو ای پیر این چه جُست و جوست ؟ / آن محمّد را ، که عزلِ ما ازوست
بت ها به آن پیرمرد گفتند : ای پیرمرد برو دنبالِ کارِ خود . این دیگر چه نوع جستجویی است ؟ آن محمّد که ما به سببِ او برکنار و محو و منکسر خواهیم شد .
ما نگون و سنگسار آییم از او / ما کساد و بی عیار آییم از او
ما بت ها به سببِ وجودِ او واژگون و سنگسار خواهیم شد . ما به سببِ وجود او بی رونق و بی اعتبار خواهیم شد .
آن خیالاتی که دیدندی زِ ما / وقتِ فترت ، گاه گاه ، اهلِ هوا
هوی پرستان گاه به گاه در دورانِ فترت ، خیالاتی نسبت به ما می کردند . [ فترت = فاصلۀ زمانی که میان ظهور دو پیامبر است . آن را زمانِ جاهلیت نیز می گویند . ]
گم شود چون بارگاهِ او رسید / آب آمد ، مر تیمّم را درید
امّا چون دورۀ قدرت و شکوه محمّد فرا رسد . آن خیالات محو و نابود شود . چنانکه وقتی آب حاضر باشد تیمّم باطل است . [ این مسئلۀ فقهی که با وجودِ آب ، تیمّم باطل است موردِ اتفاقِ جمیعِ فِرق اسلامی است و به سبب کثرت شهرت ، در ادبیات نیز حکمِ مَثَل و شبه مَثَل پیدا کرده است ( مولوی نامه ، ج 1 ، ص 72 ) . مولانا با این تمثیل می گوید همانطور که در فقدانِ آب ، اضطراراََ تیمّم صحیح است . در فقدان آیینِ حنیفِ توحید نیز اعتقاد به بت بهتر از بی اعتقادی است . زیرا بت پرستی نشانِ روحِ پرستش و بندگی است . گر چه عبادتی ممسوخ است . ]
دُور شو ای پیر ، فتنه کم فروز / هین ز رَشکِ احمدی ما را مسوز
ای پیرمرد تو را به خدا از اینجا دور شو و آتشِ فتنه بر میفروز . بهوش باش مبادا ما را با غیرتِ احمدی بسوزانی . [ زیرا محمّد (ص) چنان حق پرست است که به فحوای لا اِلهَ اِلَّا الله پرستش جز حق را تحمّل نمی کند . ]
دُور شو بهرِ خدا ای پیر ، تو / تا نسوزی ز آتشِ تقدیر ، تو
ای پیر مرد تو را به خدا از اینجا دور شو تا آتشِ تقدیرِ الهی تو را نسوزاند .
این چه دُمِّ اژدها افشردن است ؟ / هیچ دانی چه خبر آوردن است ؟
این دیگر چگونه فشار دادنِ دُمِ اژدهاست ؟ هیچ می دانی که چه خبری آورده ای ؟ [ مصراعِ اوّل نظیر مَثَل « بازی با دُمِ شیر » است . کنایه از مواجهه با امری خطیر است . ]
منظور بیت : پیرمردِ عرب وقتی که در برابرِ بتِ عُزّی ایستاد و خبر گم شدن محمّد را داد و از آن استمداد جُست . در واقع بی آنکه بداند از ظهورِ محمّد خبر داد و ظهور او ، حادثه ای بس عظیم بود . چرا که با بعثتِ او همۀ معبودهای آفل و دروغین از صحنۀ حیات مردم محو می شدند .
زین خبر جُوشَد دلِ دریا و کان / زین خبر لرزان شود هفت آسمان
از این خبر دلِ دریا و معدن به جوش می آید . از این خبر هفت طبقۀ آسمان به لرزه درمی آید . خلاصه سراسرِ جهان از خبرِ ظهور محمّد به جنب و جوش درمی آید .
چون شنید از سنگ ها پیر این سخن / پس عصا انداخت آن پیرِ کهن
همینکه آن پیرِ سالخوردۀ عرب از بت های سنگی این کلام را شنید . عصایش را بر زمین انداخت .
پس ز لرزه و خوف و بیمِ آن ندا / پیر دندان ها به هم بر می زدی
از لرز و ترس و هراسی که به سببِ آن ندا بر پیرمرد چیره شد . دندان های آن پیرمرد بی اختیار به هم می خورد . [ «ندا» را باید بصورت ممال یعنی «ندی» خواند تا دو مصراع قافیه شوند . ]
آنچنانک اندر زمستان مردِ عُور / او همی لرزید و می گفت : ای ثُبُور
آن پیرمرد چنان می لرزید که گویی برهنه ای در سرمای زمستان می لرزد . و دائماََ واویلا ، واویلا می گفت . [ ثُبور = هلاکت ، نابودی / ای ثُبور = یعنی واهلاکا ، واویلا ]
چون در آن حالت بدید او پیر را / ز آن عَجَب ، گُم کرد زن ، تدبیر را
وقتی که حلیمه ، پیرمرد را در آن حالت وَخیم دید . از تعجّب ، تدبیر و چاره جویی برای یافتنِ محمّد را فراموش کرد . [ یعنی چنان دست و پای خود را گُم کرد که از فکرِ یافتن محمّد بیرون آمد . ]
گفت : پیرا گر چه من در مِحنَتَم / حَیرت اندر حَیرت اندر حَیرتم
حلیمه گفت : ای پیرمرد اگر چه من اندوهگین و محنت زده ام . امّا سراپا دچارِ حیرت شده ام .
ساعتی بادَم خطیبی می کند / ساعتی سنگم ادیبی می کند
زیرا گاهی باد با من سخن می گوید و گاهی بت های جامد مرا ادب می آموزند .
باد با حرفم سخن ها می دهد / سنگ و کوهم فهمِ اشیا می دهد
باد با حرف و صوت با من سخن می گویدو سنگ و کوه ، در بارۀ شناختِ حقیقتِ اشیاء توضیح می دهد .
گاه طفلم را رُبوده غیبیان / غیبیانِ سبز پَرِّ آسمان
گاهی کودکِ مرا موجودات غیبی می ربایند . همان موجوداتِ غیبی آسمانی و مستوری که بال و پَری سبز دارند .
از که نالم ؟ با که گویم این گِله ؟ / من شدم سودایی اکنون صد دِله
از دستِ چه کسی بنالم ؟ با چه کسی این شکایت را بگویم ؟ من اکنون موجودی خیالاتی شده ام و دلم صد جا می رود .
غیرتش از شرحِ غیبم لب ببست / این قَدَر گویم که طفلم گم شده ست
غیرت و مقامِ آن طفلِ رشید ( محمّد ) دهانِ مرا از شرح اسرارِ غیبی می بندد امّا همین قدر می گویم که فرزندم گم شده است .
گر بگویم چیزِ دیگر من کنون / خلق بَندندم به زنجیرِ جنون
اگر من اکنون سخن دیگری بگویم . مردم مرا با زنجیر دیوانگی خواهند بست . [ یعنی می پندارند که من دیوانه ای کامل ام . و لذا برای احتراز از خطرم ، دست و پای مرا با زنجیر می بندند . زیرا دزدیده شدن محمّد نه مسموع است و نه مقبول . ]
گفت پیرش ای حلیمه شاد باش / سجدۀ شکر آر و رُو را کم خراش
پیرمرد عرب به حلیمه گفت : ای حلیمه ، شاد باش و سجدۀ شُکر به جای آر و اینقدر صورتِ خود را مخراش .
غم مخور ، یاوه نگردد او ز تو / بلکه عالَم یاوه گردد اندر او
پیرمرد ادامه داد : اندوهگین مباش که آن کودک گم نمی شود و از دستِ تو نمی رود . بلکه جهان در او گم خواهد شد .
هر زمان از رَشکِ غیرت پیش و پس / صد هزاران پاسبان ست و حَرَس
در هر لحظه به سببِ غیرت و حفاظت از او ، صدها هزار نگهبان و محافظ از پیش و پس مراقب او هستند . [ حَرَس = نگهبانان ، جمع مکسّرِ حارس ]
آن ندیدی کآن بُتانِ ذُوفنون / چون شدند از نامِ طفلت سَرنگون ؟
مگر ندیدی که آن بت ها که دارای تأثیرات و تصرّفات متعددی بودند . همینکه نامِ کودکِ خُردسالِ تو را شنیدند خَم شدند ؟ [ ذُوفنون = کسی که هنرهای مختلفی دارد . در اینجا منظور تأثیرات و تصرّفاتی است که بت پرستان برای بت های خود قائل اند و آنان را شافی و مُجیب و … می پنداشتند . ]
این عجب قرنی ست بر رویِ زمین / پیر گشتم من نردیدم جنسِ این
این قرن در روی زمین قرنی عجیب است . من با اینکه کهنسال شده ام امّا اینگونه احوال و اسرار را ندیده ام .
زین رسالت سنگ ها چون ناله داشت / تا چه خواهد بر گُنه کاران گماشت ؟
از خبرِ رسالت حضرت محمّد (ص) حتّی سنگ ها نیز نالیدند . معلوم نیست بر سرِ گناهکاران چه خواهد آمد ؟ [ یعنی بت ها با اینکه جامد و لایفَهم بودند و از تکلیف و تعبّد بدور بودند به سببِ حقانیّتِ محمّد آن حال را پیدا کردند . اینک خود قیاس کُن که بر سرِ آنان که عقل و شعور دارند و در عینِ حال رسالتِ او را انکار می کنند چه خواهد رفت ؟ ]
سنگ ، بی جُرم ست در معبودیش / تو نه یی مُضطَر که بنده بودیش
بُتِ جامد به خاطر اینکه موردِ پرستش انسان قرار گرفته گناهی ندارد . امّا تو مچبور نبودی که بنده و پرستندۀ آن شوی .
او که مُضطَر ، این چنین ترسان شده ست / تا که بر مُجرِم چه ها خواهند بست ؟
این بُت ها که در معبود شدن اختیاری از خود نداشته اند . اینقدر بیمناک و هراسان اند . تو قیاس کن که بر سرِ بُت پرستانِ گُنه کار جه ها خواهد آمد ؟
دکلمه پیرمردی که دلالت کرد حلیمه را به استعانت بتان
خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر چهارم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات