قصه مداح که از جهت ناموس شکر ممدوح می کرد | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
قصه مداح که از جهت ناموس شکر ممدوح می کرد | شرح و تفسیر
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر چهارم ابیات 1739 تا 1793
نام حکایت : حکایت پادشاهی که غلامی بس نادان و حریص داشت
بخش : 12 از 13 ( قصه مداح که از جهت ناموس شکر ممدوح می کرد )
خلاصه حکایت پادشاهی که غلامی بس نادان و حریص داشت
پادشاهی غلامی داشت که بس نادان و حریص بود و وظایف خود را به درستی انجام نمی داد . روزی شاه برای تنبیه او دستور داد که از جیره اش بکاهند . و اگر باز به لجاجت و سفاهتِ خود ادامه داد نامش را بکلّی از دفتر خدمتگزاران پاک کنند . وقتی که این خبر به گوش غلام رسید به جای آنکه در صدد شناختِ قصور و تقصیر خویش برآید با نادانی تمام ، در صدد نوشتن نامه ای پُر جنجال و ستیز برای شاه برآمد . امّا پیش از آنکه نامه را بنویسد نزدِ آشپز رفت و پرخاش کنان او را مقصّرِ تقلیل جیرۀ خود دانست . آشپز بدو گفت من مأمورم و معذور . برو ببین عاملِ اصلی چیست و کیست ؟ غلام ناچار به گوشه ای رفت و نامه ای برای شاه نوشت که هر چند متنِ نامه …
متن کامل ” حکایت پادشاهی که غلامی بس نادان و حریص داشت ” را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
متن کامل ابیات قصه مداح که از جهت ناموس شکر ممدوح می کرد
ابیات 1739 الی 1793
1739) آن یکی با دلق ، آمد از عراق / باز پرسیدند یاران از فِراق
1740) گفت : آری بُد فِراق ، اِلّا سفر / بود بر من بس مبارک ، مژده ور
1741) که خلیفه داده ده خِلعت مرا / که قرینش باد صد مدح و ثنا
1742) شُکرها و مدح ها بر می شمرد / تا که شُکر از حدّ و اندازه ببُرد
1743) پس بگفتندش که احوالِ نژند / بر دروغِ تو گواهی می دهند
1744) تن برهنه ، سر برهنه ، سوخته / شُکر را دزدیده یا آموخته
1745) کو نشانِ شُکر و حمدِ میرِ تو / بر سر و بر پای بی تَوفیرِ تو ؟
1746) گر زبانت مدحِ آن شَه می تند / هفت اندامت شکایت می کند
1747) در سَخایِ آن شَه و سلطانِ جُود / مر تو را کفشیّ و شلواری نبود ؟
1748) گفت : من ایثار کردم آنچه داد / میر تقصیری نکرد از افتقاد
1749) بِستَدَم جملۀ عطاها از امیر / بخش کردم بر یتیم و بر فقیر
1750) مال دادم ، بستَدَم عُمرِ دراز / در جزا ، زیرا که بودم پاکباز
1751) پس بگفتندش : مبارک ، مال رفت / چیست اندر باطنت این دود و تَفت ؟
1752) صد کراهت در درونِ تو چو خار / کی بُوَد اَندُه نشانِ ابتشار ؟
1753) کو نشانِ عشق و ایثار و رضا ؟ / گر درست آید آنچه گفتی مامضی
1754) خود گرفتم مال گم شد ، میل کو ؟ / سیل اگر بگذشت ، جایِ سیل کو ؟
1755) چشمِ تو گر بُد سیاه و جان فزا / گر نماند او جان فزا ، اَزرَق چرا ؟
1756) کو نشانِ پاکبازی ای تُرُش ؟ / بویِ لافِ کژ همی آید ، خَمُش
1757) صد نشان باشد درون ، ایثار را / صد علامت هست نیکوکار را
1758) مال در ایثار اگر گردد تَلَف / در درون صد زندگی آید خَلَف
1759) در زمینِ حق ، زراعت کردنی / تخم های پاک ، آنگه دخل نی ؟
1760) گر نَرُوید خوشه از روضاتِ هُو / پس چه واسع باشد ارض الله ؟ بگو
1761) چونکه این ارضِ فنا بی رَیع نیست / چون بُوَد ارض الله ؟ آن مُستوسعی ست
1762) این زمین را رَیع او خود بی حَد است / دانه یی را ، کمترین خود هفتصد است
1763) حمد گفتی ، کو نشانِ حامدون ؟ / نه برونت هست اثر ، نه اندرون
1764) حمدِ عارف مر خدا را راست است / که گواهِ حمدِ او شد پا و دست
1765) از چَهِ تاریک جسمش برکشید / وز تَکِ زندانِ دنیااَش خرید
1766) اطلسِ تقوی و نورِ مُوتَلِف / آیتِ حمد است او را بر کتِف
1767) وارهیده از جهانِ عاریه / ساکنِ گلزار و عَینُ جاریَه
1768) بر سَریرِ سِرِّ عالی همّتش / مجلس و جا و مقام و رُتبتش
1769) مَقعَدِ صِدقی که صدّیقان در او / جمله سرسبزند و شاد و تازه رُو
1770) حمدشان چون حمدِ گُلشن از بهار / صد نشانی دارد و صد گیر و دار
1771) بر بهارش ، چشمه و نخل و گیاه / و آن گُلستان و نگارستان گواه
1772) شاهدِ شاهد ، هزاران هر طرف / در گواهی ، همچو گوهر بر صدف
1773) بویِ سِرِّ بَد بیآید از دَمت / وز سَر و رُو تابَد ای لافی غَمَت
1774) بو شناسانند حاذق ، در مَصاف / تو به جَلدی ، های و هو کم کُن گِزاف
1775) تو ملاف ، از مُشک ، کآن بویِ پیاز / از دَمِ تو ، می کند مکشوف ، راز
1776) گُلشکر خوردم ، همی گویی و ، بوی / می زند از سیر ، که یافه مگوی
1777) هست دل مانندۀ خانۀ کلان / خانۀ دل را نهان همسایگان
1778) از شکافِ روزن و دیواره / مُطّلع گردند بر اسرارها
1779) از شکافی که ندارد هیچ وَهم / صاحبِ خانه و ، ندارد هیچ سهم
1780) از نُبی برخوان که دیو و قومِ او / می برند از حالِ اِنسی ، خُفیه ، بو
1781) از رهی که اِنس از آن آگاه نیست / ز آنکه زین محسوس و زین اَشباه نیست
1782) در میانِ ناقدان زَرقی مَتَن / با مِحَک ای قلبِ دون ، لافی مزن
1783) مر مِحَک را ره بُوَد در نقد و قلب / که خدایش کرد امیرِ جسمِ و قلب
1784) چون شیاطین با غلیظی هایِ خویش / واقفند از سِرِّ ما و فکر و کیش
1785) مَسلکی دارند دزدیده درون / ما ز دزدی هایِ ایشان سر نگون
1786) دَم به دَم خَبط و زیانی می کند / صاحبِ نَقب و شکافِ روزن اند
1787) پس چرا جان هایِ روشن در جهان / بی خبر باشند از حالِ نهان ؟
1788) در سرایت کمتر از دیوان شدند / روح ها که خیمه بر گردون زدند ؟
1789) دیو ، دزدانه سویِ گردون رود / از شهابِ مُخرِق ، او مطعون شود
1790) سرنگون از چرخ زیر افتد چنان / که شقی در جنگ از زخمِ سِنان
1791) آن ز رَشکِ روح هایِ دلپسند / از فلکشان سرنگون می افکنند
1792) تو اگر شَلّیّ و لنگ و کور و کر / این گمان بر روح هایِ مِه مَبَر
1793) شرم دار و لاف کم زن ، جان مَکن / که بسی جاسوس هست آن سویِ تن
شرح و تفسیر قصه مداح که از جهت ناموس شکر ممدوح می کرد
- حکایت
- بیت 1739
- بیت 1740
- بیت 1741
- بیت 1742
- بیت 1743
- بیت 1744
- بیت 1745
- بیت 1746
- بیت 1747
- بیت 1748
- بیت 1749
- بیت 1750
- بیت 1751
- بیت 1752
- بیت 1753
- بیت 1754
- بیت 1755
- بیت 1756
- بیت 1757
- بیت 1758
- بیت 1759
- بیت 1760
- بیت 1761
- بیت 1762
- بیت 1763
- بیت 1764
- بیت 1765
- بیت 1766
- بیت 1767
- بیت 1768
- بیت 1769
- بیت 1770
- بیت 1771
- بیت 1772
- بیت 1773
- بیت 1774
- بیت 1775
- بیت 1776
- بیت 1777
- بیت 1778
- بیت 1779
- بیت 1780
- بیت 1781
- بیت 1782
- بیت 1783
- بیت 1784
- بیت 1785
- بیت 1786
- بیت 1787
- بیت 1788
- بیت 1789
- بیت 1790
- بیت 1791
- بیت 1792
- بیت 1793
مردی با جامه ای ژنده و پایی برهنه و حالی زار از سفرِ عراق به موطنِ خود بازآمد و دوستان و یارانش به استقبالِ او رفتند و در بارۀ رنجِ سفر و محنتِ دورۀ هجران از او پرسیدند . مسافرِ ژنده پوش که می خواست برای خود شأن و مقامی ساختگی بسازد و خویشتن را مردی بزرگ جلوه دهد گفت : بله البته سفرِ پُر رنج و زحمتی بود . امّا در عوض ، عوایدِ بسیاری از این سفر نصیبِ من شد و سبب شد که من مسافری موفق شوم زیرا امیرِ آن دیار از سرِ محبتی که با من داشت جامه های فاخر و هدایای گرانبهایی به من بخشید و مرا توانگر و محتشم کرد . آنگاه آن مسافر مدح و ثنای وافری نثارِ آن امیر کرد و ستایش را از حد درگذراند . در این هنگام دوستانش بدو گفتند : گر چه زبانِ تو مدحِ آن امیر می گوید : امّا احوالِ نژندِ تو ، تو را دروغگو می نماید . آخر ای بینوای یاوه گو مگر آن امیرِ سَخی و گشاده دست با آن همه ثروت حاضر شد کفش و شلواری به تو دهد ؟ مرد پاسخ داد : امیر خیلی چیزها به من بخشید . امّا من همه را میانِ مستمندان و بیچارگان تقسیم کردم . دوستانش بدو گفتند : فرض می کنیم که اموالت را به این و آن بخشیدی . دستت مریزاد . امّا چرا اینقدر پریشان و گرفته ای ؟ کسی که با صدقِ نیّت چیزی انفاق کند روحی با نشاط و فرحناک پیدا می کند و هرگز گَردِ پژمردگی بر دلِ او نمی ننشیند . امّا تو سراپا غم و افسردگی هستی . پس معلوم می شود که دروغ می گویی .
مأخذِ این حکایت قطعه ای است از بشّار بن بَرد ، که از شاعران عربی گوی سدۀ دوم هجری می باشد ( قصص و تمثیلات مثنوی ، ص 140 ) . ترجمه آن بدین شرح است . « تو را می ستایم در حالیکه احوالم ، ستایش مرا تکذیب می کند . پس در آنچه گویم از مردمان شرمگین ام . من گفته بودم که ابو حَفَض ، کریم ترین کسی است که روی زمین راه می رود . امّا بینوایی ام با من در این گفته می ستیزد . »
مولانا در ابیاتِ پیشین به مناسبت نقل حکایت « شاه و غلام نادان … » که آن غلام علی رغمِ خشم و غضب ، نامه ای ستایشگرانه برای شاه نوشت امّا آثارِ انفعالاتِ درونی او در نامه اش منعکس شده بود . بدین مطلب اخلاقی و روانی پرداخت که ظاهرسازانِ خودنما عاقبت رسوا خواهند شد و رونقِ بازارِ تزویر و تلبیس شان به کسادی خواهد کشید . پس ای انسان حمد و ثنای حق را با صدقِ نیّت و راستی و سدادِ روحی بر زبان آر . که مدح و ستایش فاقدِ روح و معنا چیزی جز فریب خود و دیگران نیست . و به همین مناسبت این حکایت را به دنبالِ حکایت پیشین می آورد و نکاتِ برجسته ای ذکر می کند از آن جمله : نیایش و ذکر راستین خدا در ظاهر و باطنِ آدمی منعکس می شود . از درون ، روحِ نیایشگر را منوّر و تابناک می سازد و از برون ، اعمالِ صالحه از او صادر می شود . دیگر آنکه مدعیانِ کمال در احوال و اطوارِ خود ، خویشتن را رسوای خلق می کنند . و خاصه صاحبدلانِ روشن بین ، باطنِ فریفتاران را بخوبی در می یابند و …
آن یکی با دلق ، آمد از عراق / باز پرسیدند یاران از فِراق
شخصی با جامه ای ژنده و کهنه از عراق آمد و دوستانش از ایّامِ دوری از وطنِ او سؤال کردند . [ دلق = جامه ، لباس ]
گفت : آری بُد فِراق ، اِلّا سفر / بود بر من بس مبارک ، مژده ور
آن شخص به یارانش جواب داد : بله ، البته که در دوری و فِراق بودم . امّا این سفر برای من بسیار فرخنده و نوید بخش بود . [ مژده ور = مژده دهنده ، نوید بخش ]
که خلیفه داده ده خِلعت مرا / که قرینش باد صد مدح و ثنا
زیرا که خلیفه به من ده دست لباس فاخر بخشید . صد مدح و ستایش نثارِ او باد .
شُکرها و مدح ها بر می شمرد / تا که شُکر از حدّ و اندازه ببُرد
آن شخص در مدح و ستایش خلیفه سخنان بسیاری گفت به طوری که مدح و ستایش را از حد گذرانید .
پس بگفتندش که احوالِ نژند / بر دروغِ تو گواهی می دهند
حضّار که دعاوی آن مدّاح را می شنیدند به وی گفتند : احوالِ افسرده و غمزدۀ تو گواهی می دهد که هر چه اینک گفتی دروغ بوده است . [ نژند = افسرده ، غمین ]
تن برهنه ، سر برهنه ، سوخته / شُکر را دزدیده یا آموخته
تنِ لُخت و سَر و صورتِ برهنه و سوختۀ تو دلیل بر این است که این مدح و ثناها را یا از کسی تقلید کرده ای و یا آنرا یاد گرفته ای .
کو نشانِ شُکر و حمدِ میرِ تو / بر سر و بر پای بی تَوفیرِ تو ؟
آثارِ شُکر و سپاسی که در حقِّ امیر و ممدوحِ خود کرده ای . در کجای این سر و پای برهنۀ تو دیده می شود . [ میر = مخففِ امیر / توفیر = زیاد کردن ، افزونی / سر و پای بی توفیر = منظور اینست که وضع و حالِ ظاهری تو نشان می دهد که عطا و خلعتی نصیبِ تو نشده و همچنان برهنه و بی جامه و پوشاکی ]
گر زبانت مدحِ آن شَه می تند / هفت اندامت شکایت می کند
رفقای او افزودند : اگر چه زبانِ تو مدحِ آن پادشاه را می گوید امّا سراپای وجودت از او شکایت می کند .
در سَخایِ آن شَه و سلطانِ جُود / مر تو را کفشیّ و شلواری نبود ؟
آیا سخاوتِ آن شاه و سلطانی که مظهرِ بخشش و جُود است اقتضا نکرد که کفش و شلواری نصیب تو شود ؟
گفت : من ایثار کردم آنچه داد / میر تقصیری نکرد از افتقاد
وقتی آن مدّاح فهمید که رفقایش متوجه دروغِ او شده اند . برای اینکه خود را از تنگنای خجالت و شرمندگی نجات دهد گفت : هر آنچه شاه به من بخشید همه را در میانِ مستمندان انفاق کردم . و اِلّا آن شاهِ کریم در دلجویی من هیچ کوتاهی نکرد . [ افتقاد = دلجویی کردن ]
بِستَدَم جملۀ عطاها از امیر / بخش کردم بر یتیم و بر فقیر
همۀ آن عطاها را از شاه گرفتم و میانِ یتیمان و بینوایان تقسیم کردم .
مال دادم ، بستَدَم عُمرِ دراز / در جزا ، زیرا که بودم پاکباز
مال به این و آن بخشیدم و در عوض ، عُمرِ طولانی از خدا گرفتم . زیرا من شخصی پاک باخته ام . [ رسول خدا (ص) می فرمایند : « خداوندی که جز او خدایی نیست بوسیلۀ صدقه ، درد و دمل و سوختن و غرق شدن و ویرانی و دیوانگی را دفع می کند . و ( آن حضرت ) هفتاد باب از بدی ها را که بوسیلۀ صدقه دفع می شود برشمرد » ( وسائل الشیعه ، ج 6 ، ص 266 ) ]
پس بگفتندش : مبارک ، مال رفت / چیست اندر باطنت این دود و تَفت ؟
رفقای آن مدّاح که اشخاصی زیرک بودند به او گفتند : مبارک است که مالِ خود را در این راه انفاق کردی امّا بگو ببینیم این دود و سوزِ درونِ سینه ات از چیست ؟ ( تَفت = حرارتی که ناشی از خشم باشد ، آهِ سوزناک ) [ صدقه ای که دادی موجبِ برکتِ معاشِ تو می شود . امّا چرا اینقدر ناراحتی ؟ ]
صد کراهت در درونِ تو چو خار / کی بُوَد اَندُه نشانِ ابتشار ؟
در درونِ تو صد نوع کراهت و پریشانی مانندِ خار روییده است و روح تو را می گزد . چگونه ممکن است اندوه ، علامتِ شادی و مسرّت باشد ؟ ( اِبتشار = شادی و فرح ) [ غُبارِ غم بر چهرۀ تو نشسته و احوالی پریشان داری با اینحال تظاهر می کنی که حالی خوش و مسرور داری . ]
کو نشانِ عشق و ایثار و رضا ؟ / گر درست آید آنچه گفتی مامضی
اگر آنچه از گذشته گفتی ، واقعیت دارد . پس کو آثار و علائمِ عشق و ایثار و خشنودی ؟ [ مامضی = آنچه گذشت ]
خود گرفتم مال گم شد ، میل کو ؟ / سیل اگر بگذشت ، جایِ سیل کو ؟
فرض کنیم که تو اموالی داشتی و آن را تماماََ به این و آن بخشیدی . پس کو رضایتِ خاطرِ تو ؟ مثلاََ اگر کسی بگوید در فلان جا سیل آمده ، ما از او می پرسیم ، محل و آثارِ سیل کو و کجاست ؟
چشمِ تو گر بُد سیاه و جان فزا / گر نماند او جان فزا ، اَزرَق چرا ؟
حالِ تو به لاف زنی مانَد که با داشتن چشمانِ آبی بگوید من در دورانِ جوانی چشمانی سیاه و روح بخش داشتم . پس مردم به او می گویند : فرض می کنیم که قبلاََ چشمانی جانفزا و نشاط بخش داشتی و پیری و کهنسالی آن را محو کرده است . امّا بگو ببینیم چرا الآن چشمانت آبی رنگ است ؟ یعنی اینکه می گویی چشمانم با نشاط بود و الآن نشاطِ خود را از دست داده است حرفی معقول است . امّا تغییر رنگِ چشمانت از سیاه به آبی حرفی یاوه و بی اساس است . [ اَزرَق = نیلگون ، آبی ، زاغ چشم ]
کو نشانِ پاکبازی ای تُرُش ؟ / بویِ لافِ کژ همی آید ، خَمُش
ای اخم آلود ، نشانِ پاکباختگی کو و کجاست ؟ خاموش باش که بویِ دعاوی بی اساسِ تو به مشام می رسد . [ اگر ادعا می کنی که در راهِ عشقِ حق پاکباخته ای و همۀ طاعات را با سائقۀ ذوق و مواجیدِ روحانی بجا می آری پس چرا به هنگامِ انجامِ طاعت سُست و عبوس الوجهی ؟ ]
صد نشان باشد درون ، ایثار را / صد علامت هست نیکوکار را
ایثار و انفاق در درونِ آدمی نشانه های بسیاری از خود بجا می گذارد . شخصِ نیکوکار نیز ، صد علامت دارد . [ هر گاه کسی طاعت و خدمت را از سَرِ رضایت بجا آرد در ضمیرش آثاری فراوان از نورانیّت و معنویت پدید می آید در حالی که حتّی یکی از آن آثار در تو نیست . ]
مال در ایثار اگر گردد تَلَف / در درون صد زندگی آید خَلَف
اگر مال با بذلِ بخششِ صادقانه از دست رود در عوض ، صد نوع حیاتِ قلبی و نشاطِ روحی در ضمیرِ بخشندۀ مال پیدا می شود .
در زمینِ حق ، زراعت کردنی / تخم های پاک ، آنگه دخل نی ؟
مگر ممکن است که کسی در زمینِ حق ، کِشت کند و بذرهای پاک و سالم بکارد و محصولی بدست نیاورد ؟ [ طاعت و خدمتی که خالصاََ برای خدا باشد و نه خودنمایی و شهرت طلبی بطورِ حتم به نتیجۀ مطلوب می رسد . چنانکه حق تعالی به کرّات فرموده است که اجرِ نیکوکاران تباه نشود . ]
گر نَرُوید خوشه از روضاتِ هُو / پس چه واسع باشد ارض الله ؟ بگو
بگو اگر از باغ های الهی در زمین ، خوشه نروید چگونه می توان گفت که زمینِ خدا پهناور است . ( روضاتِ = جمع روضه به معنی گلشن ) [ طاعات و عبادات و اعمالِ صالحه قطعاََ در روح و قلبِ آدم مخلص ، خوشه های معرفت و کمال و صفا به بار می آورد . زیرا وقتی زمینِ این دنیای صغیر محصول می دهد . مگر ممکن است که زمینِ دنیای کبیر و ارضِ حقیقت محصول ندهد . خداوند در آیات 97 سورۀ نساء و 56 سورۀ عنکبوت و 10 سورۀ زمر ، ارض الله را واسع و پهناور می داند . ]
چونکه این ارضِ فنا بی رَیع نیست / چون بُوَد ارض الله ؟ آن مُستوسعی ست
در جایی که این زمین فانی ، بدون افزایش محصولِ نیست . پس زمینِ خدا چگونه است ؟ آن زمین ، گسترده و وسیع است . [ رَیع = نمو کردن ، بالا آمدن ، افزونی / مُستوسع = گسترده ]
این زمین را رَیعِ او خود بی حَد است / دانه یی را ، کمترین خود هفتصد است
افزایش محصولِ این زمین ، حد و اندازه ای ندارد . یعنی زمینِ دنیای فانی به گونه ای است که محصول بذرها را افزایش می دهد بطوری که دستِ کم هر یک دانه به هفتصد دانه افزایش می یابد . [ مصراع دوم اشاره است به آیه 261 سورۀ بقره « مَثَلِ کسانی که اموالِ خود را در راهِ خدا انفاق کنند ، مَثَلِ دانه ای است که هفت خوشه برویاند . در هر خوشه صد دانه باشد و خداوند پاداشِ هر که را خواهد چند برابر دهد و خداوند ، وسعت بخشِ داناست » ]
حمد گفتی ، کو نشانِ حامدون ؟ / نه برونت هست اثر ، نه اندرون
اگر تو واقعاََ حمد و سپاسِ خدا را می گویی ، پس کو نشانِ حمد کنندگان ؟ نه در ظاهرت اثری از حامدان است و نه در باطنت .
حمدِ عارف مر خدا را راست است / که گواهِ حمدِ او شد پا و دست
ستایشی که عارفانِ راستین در موردِ خدا به عمل می آورند ، ستایشی صحیح است . زیرا دست و پای آنان گواه بر صحّت و درستی حمد آنان است .
از چَهِ تاریک جسمش برکشید / وز تَکِ زندانِ دنیااَش خرید
حمدی که عارفان می کنند . آنان را از چاهِ تاریکِ جسم بیرون می کشد و از ژرفای زندانِ دنیا می رهاند . [ در روایات مکرّراََ دنیا به زندان تشبیه شده است . از جمله در حدیثی نبوی آمده است « دنیا ، زندان مؤمن و بهشتِ کافر است » ]
اطلسِ تقوی و نورِ مُؤتَلِف / آیتِ حمد است او را بر کتِف
جامۀ فاخرِ تقوی و نورِ قلبِ عارفان که با عالَمِ حقیقت اُنس و اُلفت دارند . نشانه هایِ حمدِ راستینِ ایشان است که بر دوشِ خود دارند . [ مؤتَلِف = الفت جوینده ]
منظور بیت : آثارِ تقوی و نورِ باطنِ عارف ، نشان می دهد که نیایش و ستایش او حقیقی است . این نور و این اثر برای اهلِ نظر آشکار است . چنانکه جامۀ رویین مانندِ رِداء کاملاََ بر دوش نمایان است . ]
وارهیده از جهانِ عاریه / ساکنِ گلزار و عَینُ جاریَه
عارفانِ راستین از دنیای فانی و عاریتی رها شده اند و در گلستان و در کنارِ جویباران مسکن گزیده اند . [ عَینُ جاریَه = چشمه روان ، اشاره است به آیه 13 سورۀ غاشیه « در آن چشمه ای جاری » ]
بر سَریرِ سِرِّ عالی همّتش / مجلس و جا و مقام و رُتبتش
جایگاه و مقام و مرتبۀ عارفان ، تختِ دلِ عالی همّتِ آنان است . ( سَریر = تخت ) [ در اصطلاحاتِ صوفیه «سِرّ» با «دل» فرق دارد و آن لطیفه ای است در دل که محلِ مشاهدات و مکاشفات است . در اینجا منظور از «سِرّ» جنبۀ معنوی انسان است . یعنی عارفِ عالی همّت بر عالَمِ معانی و کمالاتِ الهی تکیه دارد نه بر جهانِ پُر رنگ و نیرنگ مادّی . ]
مَقعَدِ صِدقی که صدّیقان در او / جمله سرسبزند و شاد و تازه رُو
مولانا در اینجا منظور خود را از « سَریرِ سِرّ » بیان داشته است . منظورِ ما از « سَریرِ سِرّ عارفان » جایگاهِ صِدق و راستی است که همۀ صدّیقان در آنجا با نشاط و شادمان و با طراوت اند . [ صدیق = کسی است که حرف و عمل و پیمانش راست باشد ( کشف الاسرار ، ج 9 ، ص 495 ) / مَقعَدِ صِدق = جایگاه راستی ، اشاره است به آیه 55 سورۀ قمر « پرهیزگاران در جایگاهِ راستی نزدِ مالکی توانا هستند » ]
حمدشان چون حمدِ گُلشن از بهار / صد نشانی دارد و صد گیر و دار
حمدِ عرفای صدّیق مانندِ حمدی است که گلستان از فصلِ بهار دارد . حمدِ گلستان ، صد نشان و علامتِ با شکوه از موسمِ بهار دارد . ( گیر و دار = شکوه و تجمّل و طمطراق ( فرهنگِ لغات و تعبیرات مثنوی ، ج 8 ، ص 109 ) ) [ مولانا می گوید : حمد و نیایشِ عارفان و صدّیقان ، تنها حمدِ لفظی و ««قالی» نیست بلکه حمدِ معنوی و «حالی» است . یعنی همانطور که گلستان ، با طراوت و خرّمی و زیبایی خود ، بهار را ستایش می کند . عارفان نیز با کسبِ صفات و ملکات با کمال و باطنِ با صفای خود ، حضرت حق را حمد می کنند . ]
بر بهارش ، چشمه و نخل و گیاه / و آن گُلستان و نگارستان گواه
چشمه ها و درختان و گیاهان و گُل ها و رنگخانۀ طبیعت بر فرا رسیدن موسمِ بهار در گُلشن گواهی دهند . ( نگارستان = کارگاه نقاشی ، جایی که دارای انواع نقوش و صورت ها و کارهای نقاشی باشد ، در اینجا منظور رنگ های مختلفِ گل ها و گیاهان و اشجاری که نگارخانۀ طبیعت است ) [ سبزی و خرّمی گلستان و شکفتن گُل ها و شکوفه ها و دمیدنِ سبزه ها نشان می دهد که فصلِ لطیفِ بهار فرا رسیده است . خلاصه تمامِ اجزای گُلشن با زبان حال ، صفا و لطافتِ موسمِ بهار را می ستایند ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر چهارم ، ص 80 ) . احوالِ نیک و صفاتِ متعالی عارفان نیز نشانی از بهارِ معنوی است . ]
شاهدِ شاهد ، هزاران هر طرف / در گواهی ، همچو گوهر بر صدف
همانگونه که گوهر بر وجودِ صدف گواهی می دهد . همینطور در هر طرف هزاران محبوبِ زیبارو بر وجودِ بهارِ الهی گواهی می دهند . [ شاهدِ شاهد = گواهی دهندۀ زیبارو ، زیباروی گواهی دهنده . صفت و موصوف است . شاهدِ اوّل به معنی گواه و شاهدِ دوم به معنی محبوب و زیبارو می باشد . ]
منظور بیت : عارفان صدّیق که محبوبان معنوی و زیبا رویان روحانی هستند با خصالِ نیک و احوالِ متعالی خود گواهی می دهند که بهارِ روحانی و ربیعِ ربّانی ، طبیعتِ روح را حیات و نشاط می بخشد و آنرا به گلزاری از کمالات و فضایلِ اخلاقی مبدّل می سازد . و همانگونه که مروارید لطیف با لطافت و تقاستِ خود گواهی می دهد که از درونِ صدفی صافی بیرون آمده ، عارفانِ لطیف طبع و بلند روح نیز با کمالاتِ خود نشان می دهند که در صدفِ جذباتِ الهی و الطافِ ربّانی پرورش یافته و از آن پدید آمده اند . ]
بویِ سِرِّ بَد بیآید از دَمت / وز سَر و رُو تابَد ای لافی غَمَت
ای لاف زن ، بویِ نامطبوعِ درونت از نَفَسِ تو آشکار می شود و غم و اندوهت از سر و روی تو پیداست . ( لافی = لاف زن ، لافنده ) [ در آیه 41 سورۀ رحمن آمده است . « شناخته شوند گنه کاران به سیمای خود … » و در ضرب المثل آمده است « رنگِ رخساره خبر می دهد از سِرِّ درون » ( امثال و حکم ، ج 2 ، ص 874 ) ]
بو شناسانند حاذق ، در مَصاف / تو به جَلدی ، های و هو کم کُن گِزاف
در عرصۀ این جهانِ پُر کشمکش ، بو شناسان ماهری هستند . پس تو با زرنگی و سرسختی ، بیهوده یاوه سرایی مکن . [ مَصاف = جمع مَصَف به معنی جای صف بستن ، میدان جنگ / جَلدی = چالاکی ، زرنگی ، صلابت / کم کن = در اینگونه موارد به معنی «نکن» است نه «کمتر کن» . زیرا یاوه سرایی در حد کم هم مقبول نیست / بو شناسان = منظور عارفان بِالله هستند که جواسیس القلوب لقب یافته اند ]
تو ملاف ، از مُشک ، کآن بویِ پیاز / از دَمِ تو ، می کند مکشوف ، راز
اینقدر لاف مزن که مُشک و عنبر مصرف کرده ای . زیرا بویِ نامطبوعِ پیاز از دهانت به مشام می رسد و رازت را آشکار می سازد .
گُلشکر خوردم ، همی گویی و ، بوی / می زند از سیر ، که یافه مگوی
مثلاََ تو دعی می شوی که من گُلشِکر خورده ام . در حالی که بوی تندِ سیر به مشام می زند و با زبان حال به تو می گوید : اینقدر یاوه مگو . [ گُلشِکر = معجونی از برگِ گُلِ سُرخ با شکر و یا قند و عسل / یافه = یاوه ، حرفِ بیهوده ]
هست دل مانندۀ خانۀ کلان / خانۀ دل را نهان همسایگان
دل در مَثَل مانندِ یک خانۀ بزرگ است ، و این خانه همسایگانی در خود دارد . [ منظور از «همسایگان» ، انبیاء و اولیاء و عارفانِ روشن بین است که بر ضمیرِ اشخاص وقوف دارند ( مثنوی مولوی معنوی ، ج 5 ، ض 145 ) ابیاتِ بعدی نیز در بیانِ همین مطلب است . ]
از شکافِ روزن و دیواره / مُطّلع گردند بر اسرارها
آن همسایگان از شکافِ پنجره ها و دیوارها از اسرارِ خانه واقف می شوند . [ همانطور که همسایگان از طریقِ پنجره ها و در و دیوار از امورِ یکدیگر مطّلع می شوند . عارفان نیز همسایگان قلب انسان ها هستند و احوالِ قلبی آنان را از طریقِ رُخساره و اطوار و اعمالشان درمی یابند . ]
از شکافی که ندارد هیچ وَهم / صاحبِ خانه و ، ندارد هیچ سهم
آن همسایگان از شکافی بر اسرارِ خانه واقف می شوند که صاحبِ خانه فکرِ آن را نمی کند و هیچ بیمی از آن جهت ندارد . [ سهم = ترس و بیم ]
از نُبی برخوان که دیو و قومِ او / می برند از حالِ اِنسی ، خُفیه ، بو
از قرآنِ کریم بخوان که شیطان و قبیلۀ او ، پنهانی از اسرارِ آدمیان مطّلع می شوند . ( نُبی = قرآن کریم / خُفیه = پنهانی ) [ اشاره است به آیه 27 سورۀ اعراف « ای ادمیزادگان مباد که شیطان ، شما را بفریبد . چنانکه پدر و مادر شمار را ( با نیرنگ ) از بهشت بیرون راند و لباسشان را از ایشان برکند تا شرمگاهشان بر آنها نمایان شود . چرا که وی و کسانِ وی می بینند شما را و شما نمی بینید ایشان را . ما شیاطین را دوستانِ کسانی قرار دادیم که به حق نگروند . »
از رهی که اِنس از آن آگاه نیست / ز آنکه زین محسوس و زین اَشباه نیست
شیطان و یارانش از راهی برحالِ آدمی آگاه می شوند که انسان آن راه را نمی شناسد . زیرا آن راه از راههایی نیست که با حواسِ بشری قابلِ احساس باشد و هیچ شباهتی به راههای محسوس ندارد . ( اَشباه = جمع شَبَه به معنی نظیر و مانند ) [ از اینرو شناختِ راههای سلطۀ شیطان و شیطان صفتان از اهمِّ لوازمِ سلوک است و تا سالک بدین طرق معرفت نیابد نمی تواند به سر منزلِ مقصود رسد . ]
در میانِ ناقدان زَرقی مَتَن / با مِحَک ای قلبِ دون ، لافی مزن
در میانِ صرّافانِ معانی و آگاهانِ حقیقی حیله و تزویر بکار مگیر . ای دغلکارِ فرومایه با وجودِ سنگِ مِحَک ، یاوه گویی مکن . ( زَرق = حیله و نیرنگ / مَتَن = نتاب / زَرق تنیدن = حیله ساختن ) [ هر گاه در برابرِ عارفانِ روشن بین ادعای خلوص و کمال کنی فوراََ دعاوی باطلت بر مَلا شود . ]
مر مِحَک را ره بُوَد در نقد و قلب / که خدایش کرد امیرِ جسمِ و قلب
عارفِ حقیقی همچو سنگِ محک ، زر و سیم سِره و ناسِره را از هم باز می شناسد . زیرا خدا او را فرمانروای جسم و روح کرده است .
چون شیاطین با غلیظی هایِ خویش / واقفند از سِرِّ ما و فکر و کیش
در جایی که شیاطین با وجودِ غلظت های تکوینی خویش از اسرار و افکار و عقاید ما خبر دارند . [ منظور از « غلیظ بودن شیاطین » ، غلیظ بودن خلقت آنان نسبت به حقیقتِ انسان است . زیرا حقیقت شیاطین جوهری نفسانی است ( مفاتیح الغیب ، ص 402 ) . در حالی که حقیقتِ انسانِ کامل ، روح الهی است . شیاطین هر چند در حجب ظلمانی نفس اند امّا با این حال از اسرارِ نهان آگاه اند . گفته اند حقیقتِ شیطان از ملکوتِ نَفسانی است امّا حقیقت انسان از ملکوتِ روحانی . از اینرو لطافتِ انسان بیش از شیطان است . پس مُغیّبات را بیشتر از شیاطین می داند . ]
مَسلکی دارند دزدیده درون / ما ز دزدی هایِ ایشان سر نگون
و راهی نهانی به درونِ ما دارند و ما از دزدی های آن شیاطین مقهور و مغلوب می شوم . ( مَسلَک = راه ، محلِ عبور ) [ شیاطین مخفیانه و دزدانه در قلبِ ما نفوذ می کنند و ما را دچار گمراهی می سازند ]
دَم به دَم خَبط و زیانی می کند / صاحبِ نَقب و شکافِ روزن اند
و هر لحظه ما را دچارِ اشتباه و زیان می کنند . زیرا سوراخ و رخنۀ قلبِ ما را می شناسند . [ جواب سه بیت اخیر در بیت بعدی آمده است ]
پس چرا جان هایِ روشن در جهان / بی خبر باشند از حالِ نهان ؟
پس چرا باید در این جهان ، ارواحِ لطیف و روشنِ عارفان از احوالِ درونی آدمیان آگاه نباشند .
در سرایت کمتر از دیوان شدند / روح ها که خیمه بر گردون زدند ؟
آیا ارواحِ عارفان روشن بین که بر اوجِ افلاک خیمه زده اند بر وقوف بر اسرارِ نهانی قلوب از شیاطین کمترند ؟ مسلماََ کمتر نیستند زیرا آنان به مرتبۀ اعلای عرفان و ایقان رسیده اند . [ خیمه بر گردون زدن = کنایه از نیل به عالی ترین مراتب عرفانی است . پس در جایی که شیاطین به نهانی های ضمیرِ آدمی وقوف دارند . چگونه ممکن است که عارفانِ بِالله از آن آگاه نباشند ؟ ]
دیو ، دزدانه سویِ گردون رود / از شهابِ مُخرِق ، او مطعون شود
شیطان مانندِ دزد ، مخفیانه به سویِ آسمان های بالا می رود تا معارف و اسرار را از فرشتگان بدزدد . امّا بوسیلۀ شهابِ سوزنده موردِ هدف قرار می گیرد و مضروب می شود . ( مُحرِق = سوزاننده / مَطعون = سرزنش شده ، کسی که موردِ اصابت نیزه قرار گرفته باشد ) [ توضیح شهاب در شرح بیت 4533 دفتر سوم آمده است ]
سرنگون از چرخ زیر افتد چنان / که شقی در جنگ از زخمِ سِنان
همانطور که آدمِ نگون بخت در اثنای جنگ با ضربۀ نیزه به زمین می افتد . شیطان نیز بر اثرِ شهابِ سوزنده از آسمان بر زمین فرو افتد . [ سِنان = سرنیزه ]
آن ز رَشکِ روح هایِ دلپسند / از فلکشان سرنگون می افکنند
از غیرت ارواحِ مقبول و مطلوب است که شیاطین را از آسمان سرنگون می سازند . [ روح های دلپسند = ارواحِ انبیاء و اولیاء و عرفای ربّانی است . آسمانها و افلاکِ الهی ، جولانگاهِ ارواحِ طیبه است نه ارواحِ خبیثه . از اینرو غیرتِ حق سبب می شود که حریمی امن در ملکوت بر پا باشد که شیطان و شیطان صفتان راه بدان نبرند . ]
تو اگر شَلّیّ و لنگ و کور و کر / این گمان بر روح هایِ مِه مَبَر
تو اگر مفلوج و و لنگ و کور و کری ، نباید نسبت به ارواحِ بزرگ چنین گمانی به خود راه دهی . ( مِه = بزرگ ) [ اگر تو پایِ همّت و چشمِ بصیرت و گوشِ هوش نداری و نمی توانی به اسرار و حقایق عوالمِ الهی راه یابی . همه را به کیشِ خود مپندار و خیال نکن که عارفانِ بِالله نیز مانندِ تو بر اسرارِ مُغیّبات وقوفی ندارند . ]
شرم دار و لاف کم زن ، جان مَکن / که بسی جاسوس هست آن سویِ تن
حیا کن و یاوه گویی نکن و بیهوده جان مَکن که جاسوسانِ بسیاری در ماورای عالمِ جسم و جسمانیّت مقام دارند . [ لاف کم زن = اصلاََ یاوه گویی نکن نه اینکه کم یاوه بگو زیرا یاوه گویی ، اندکش نیز ناروا است . ]
منظور بیت : ای آدمِ مزوّر در برابرِ صاحبدلان ، مدّعی کمال مشو زیرا آنان با تکیه بر روشن بینیِ خود کتابِ روح تو را به آسانی می خوانند . مراد از «جاسوس» ، عارفان بِالله است . توضیح جواسیس القلوب در شرح بیت 1478 دفتر دوم آمده است .
دکلمه قصه مداح که از جهت ناموس شکر ممدوح می کرد
خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر چهارم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات