شرح و تفسیر ظاهر شدن فضل و زیرکی لقمان

شرح و تفسیر ظاهر شدن فضل و زیرکی لقمان را در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

شرح و تفسیر ظاهر شدن فضل و زیرکی لقمان

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر دوم ابیات 1510 تا 1560

نام حکایت : امتحان پادشاه به آن دو غلام که نو خریده بود

بخش : 12 از 14

مثنوی معنوی مولوی
داستان و حکایت

پادشاهی دو غلام می خرد . یکی از آن دو ، زیبا رخسار و دلپذیر است و آن دیگری ، زشت روی و کثیف . پادشاه غلامِ زیباروی را راهی گرمابه می کند و با رفیق او به گفتگو می نشیند . برایِ امتحانِ شخصیت و وضعیت روحی او می گوید : این غلام که رخساره ای زیبا و اندامی موزون و کلامی شیوا و شیرین دارد از تو بَدی ها می گوید : تو را خیانتکار و نامرد وصف می کند . بگو ببینم نظرِ تو چیست ؟ غلامِ زشت رو می گوید : رفیقِ من مردی راستگو و درست کردار است و من تا به حال سخنِ یاوه ای از او نشنیده ام . و آنگاه اوصافِ بسیاری از کمالاتِ رفیق خود را برمی شمرد . شاه می گوید : اینقدر از او تعریف مکن و …

متن کامل حکایت امتحان پادشاه به آن دو غلام که نو خریده بود را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .

متن کامل ابیات 1510 الی 1560

1510) هر طعامی کآوریدندی به وَی / کس سوی لقمان فرستادی ز پَی

1511) تا که لقمان دست سوی آن بَرَد / قاصداََ تا خواجه پس خورده ش خَوَرد

1512) سؤرِ او خوردی و ، شور انگیختی / هر طعامی کآن نخوردی ریختی

1513) ور بخوردی بی دل و بی اشتها / این بُوَد پیوندیِ بی انتها

1514) خربزه آورده بودند ارمغان / گفت : رَو ، فرزندِ لقمان را بخوان

1515) چون بُرید و ، داد او را یک بُرین / همچو شکّر خوردش و ، چون انگبین

1516) از خوشی که خورد ، داد او را دُوم / تا رسید آن کِرج ها تا هفدهم

1517) ماند کِرجی ، گفت : این را من خورم / تا چه شیرین خربزه است ، این بنگرم

1518) او چنین خوش می خورد کز ذوقِ او / طبع ها شد مشتهی و ، لقمه جُو

1519) چون بخورد ، از تلخیش آتش فروخت / هم زبان کرد آبله ، هم حَلق سوخت

1520) ساعتی بیخود شد از تلخیّ آن / بعد از آن گفتش که ای جان و جهان

1521) نوش چون کردی تو چندین زَهر را ؟ / لطف چون انگاشتی این قهر را ؟

1522) این چه صبرست ؟ این صبوری از چه رُوست ؟ / یا مگر پیشِ تو این جانت عَدوست ؟

1523) چون نیآوردی به حیلت حجّتی ؟ / که مرا عذری است ، بس کُن ساعتی

1524) گفت : من از دستِ نعمت بخشِ تو / خورده ام چندان که از شرمم دو تو

1525) شرمم آمد که یکی تلخ از کفَت / من ننوشم ای تو صاحب معرفت

1526) چون همه اَجزام از اِنعامِ تو / رُسته اند و ، غرق دانه و دامِ تو

1527) گر ز یک تلخی کنم فریاد و داد / خاکِ صد رَه بر سَرِ اَجزام باد

1528) لذّتِ دستِ شِکر بخشت بداشت / اندرین بِطّیخ تلخی کی گذاشت ؟

1529) از محبّت ، تلخ ها شیرین شود/ از محبّت ، مسّ ها زرّین شود

1530) از محبّت ، دُردها صافی شود / از محبّت ، دَردها شافی شود

1531) از محبّت ، مُرده زنده می کنند / از محبّت ، شاه بنده می کنند

1532) این محبّت هم نتیجۀ دانش است / کی گزافه بر چنین تختی نشست ؟

1533) دانشِ ناقص کجا این عشق زاد ؟ / عشق زاید ناقص ، اما بر جماد

1534) بر جَمادی ، رنگِ مطلوبی چو دید / از صفیری ، بانگِ محبوبی شنید

1535) دانشِ ناقص نداند فرق را / لاجَرَم خورشید داند برق را

1536) چونکه ملعون خواند ناقص را رسول / بود در تأویل ، نقصانِ عقول

1537) زآنکه ناقص تن بُوَد مرحومِ رَحم / نیست بر مرحومِ لایق ، لعن و زخم

1538) نقصِ عقل است آنکه بَدرنجوری است / موجبِ لعنت سزایِ دوری است

1539) زآنکه تکمیلِ خِردها دور نیست / لیک ، تکمیلِ بدن مقدور نیست

1540) کفر و فرعونیِ هر گبرِ بعید / جمله از نقصانِ عقل آمد پدید

1541) بهرِ نقصانِ بدن آمد فَرَج / در نُبی که ما عَلَی الأعمی حَرَج

1542) برق ، آفِل باشد و ، بس بی وفا / آفل از باقی ندانی ، بی صفا

1543) برق خندد ، بر که می خندد ؟ بگو / بر کسی که دل نهد بر نورِ او

1544) نورهایِ چرخ ببریده پَی است / آن چو لا شرقی و لا غربی کی است ؟

1545) برق را خو یَخطَفُ الابصار دان / نورِ باقی را همه اَنصار دان

1546) بر کفِ دریا فَرَس ، را راندن / نامه یی در نورِ برقی خواندن

1547) از حریصی عاقبت نادیدن است / بر دل و بر عقلِ خود خندیدن است

1548) عاقبت بین است عقل از خاصیّت / نَفس باشد کو نبیند عاقبت

1549) عقل کو مغلوبِ نَفس ، او نَفس شد / مُشتری ، ماتِ زُحَل شد ، نَحس شد

1550) هم در این نَحسی بگردان این نظر / در کسی که کرد نحست در نگر

1551) آن نظر که بنگرد این جرّ و مَد / او ز نحسی سویِ سعدی نَقب زد

1552) ز آن همی گردانَدَت حالی به حال/ ضِد به ضد پیدا کنان در انتقال

1553) تا که خوفت زاید از ذاتُ الشَّمال / لَذّتِ ذاتُ الیَمین ، یُرجِی الرَّجال

1554) تا دو پَر باشی که مرغِ یک پَرَه / عاجز آمد از پریدن ای سَرَه

1555) یا رها کن ، تا نیایم در کلام / یا بده دستور ، تا گویم تمام

1556) ورنه این خواهی نه آن ، فرمان تو راست / کس چه داند مر تو را مقصد کجاست

1557) جانِ ابراهیم باید تا به نور / بیند اندر نار ، فردوس و قُصور

1558) پایه پایه بر رود تا ماه و خَور / تا نماند همچو حلقه بندِ دَر

1559) چون خلیل از آسمانِ هفتمین / بگذرد که یا اُحِبّ الآفلین

1560) این جهانِ تن ، غلط انداز شد / جز مر آنرا کو ز شهوت باز شد

شرح و تفسیر ظاهر شدن فضل و زیرکی لقمان

هر طعامی کآوریدندی به وَی / کس سوی لقمان فرستادی ز پَی


هر غذایی که برای خواجۀ لقمان می آوردند . خواجه بی درنگ کسی را به دنبالِ لقمان روانه می کرد .

تا که لقمان دست سوی آن بَرَد / قاصداََ تا خواجه پس خورده ش خَوَرد


تا اینکه لقمان به قصدِ امتحان دست به سوی آن غذا ببرد و چاشنی و طعمِ آن را بچَشد و سپس آن خواجه ، پس ماندۀ طعام را می خورد . [ وجه دیگر : تا لقمان ابتدا به آن غذا دست بَرَد و خود او عمداََ مانده غذای وی را می خورد . ( نثر و شرح مثنوی شریف ، دفتر دوم ، ص 195 ) ]

سؤرِ او خوردی و ، شور انگیختی / هر طعامی کآن نخوردی ریختی


خواجه ، پس ماندۀ غذای لقمان را می خورد و بر سرِ ذوق و شوق می آمد . و هر طعامی که لقمان نمی خورد ، خواجه هم دست به آن نمی زد و همه را دور می ریخت . [ سُؤر = بقیه چیزی ، پس خورده که به فارسی بِشخوار گویند ( فرهنگی نفیسی ، ج 3 ، ص 1957 ) ]

ور بخوردی بی دل و بی اشتها / این بُوَد پیوندیِ بی انتها


و تازه اگر هم از آن غذا می خورد . میل و رغبتی بدان نداشت و این است پیوند و همبستگی بیکران .

خربزه آورده بودند ارمغان / گفت : رَو ، فرزندِ لقمان را بخوان


یک روز برای خواجه ، خربزه ای به رسمِ ارمغان آورده بودند . خواجه بی درنگ به یکی از غلامانش گفت : بدو برو فرزندم لقمان را صدا کن بیاید .

چون بُرید و ، داد او را یک بُرین / همچو شکّر خوردش و ، چون انگبین


همینکه خواجه ، خربزه را بُرید . یک قاش از آن به لقمان داد و او آن قاش را چنان خورد که گویی دارد شکر و عسل می خورد . [ بُرین = قاش ، برشی هِلال مانند از خربزه و هندوانه ]

از خوشی که خورد ، داد او را دُوم / تا رسید آن کِرج ها تا هفدهم


از بس که لقمان آن قاش را با لذّت و خوشی خورد . قاشِ دوم را نیز به او داد و همینطور خربزه را قاش می کرد و به لقمان می داد و او هم بیدرنگ می خورد تا اینکه به قاش هفدهم رسید .[ کِرج = قاش ]

ماند کِرجی ، گفت : این را من خورم / تا چه شیرین خربزه است ، این بنگرم


از آن خربزه فقط یک قاش مانده بود که خواجه گفت : حالا که این خربزه اینقدر شیرین و گواراست . این قاش را هم خودم می خورم تا ببینم چقدر شیرین است .

او چنین خوش می خورد کز ذوقِ او / طبع ها شد مشتهی و ، لقمه جُو


لقمان چنان آن قاش ها را با لذّت می خورد که اشتهای هر آدمی را تحریک می کند .

چون بخورد ، از تلخیش آتش فروخت / هم زبان کرد آبله ، هم حَلق سوخت


خواجه همینکه آن قاش را در دهانش گذاشت و خورد . از تلخی آن ، آتش گرفت . خربزه چنان تلخ بود که هم زبانِ خواجه طاول زد و هم گلویش سوخت .

ساعتی بیخود شد از تلخیّ آن / بعد از آن گفتش که ای جان و جهان


بر اثر تلخی آن ، یک ساعت حالش به هم خورد و از خود بیخود شد . پس از آنکه به خود آمد به لقمان گفت : ای روحِ پاک و ای که به تنهایی ، خود جهانی به شمار می روی .

نوش چون کردی تو چندین زَهر را ؟ / لطف چون انگاشتی این قهر را ؟


تو این همه زهر را چگونه با خوشی خوردی ؟ و این همه قهر و بلا را چگونه لطف پنداشتی .

این چه صبرست ؟ این صبوری از چه رُوست ؟ / یا مگر پیشِ تو این جانت عَدوست ؟


این صبر تو چه سان صبری است ؟ و این همه شکیبایی و صبر برای چیست ؟ و یا اینکه جانت را دشمن خود پنداشته ای ؟

چون نیآوردی به حیلت حجّتی ؟ / که مرا عذری است ، بس کُن ساعتی


چرا برای چاره جویی ، بهانه ای نیاوردی ؟ و نگفتی که ای خواجه مرا معذور بدارید و یک ساعت دست نگه دارید .

گفت : من از دستِ نعمت بخشِ تو / خورده ام چندان که از شرمم دو تو


لقمان گفت : من به قدری از دستِ پُر نعمتِ تو چشیده ام که از شرم ، کمرم خمیده است . یعنی خیلی شرمسارم .

شرمم آمد که یکی تلخ از کفَت / من ننوشم ای تو صاحب معرفت


ای صاحبِ معرفت ، از این خجالت کشیدم که یکبار از دستِ تو تلخی را نخورم .

چون همه اَجزام از اِنعامِ تو / رُسته اند و ، غرق دانه و دامِ تو


زیرا همۀ اعضای بدنم از نعمت بخشی تو روییده و پرورش یافته است . و همۀ وجودم غرقِ نعمت و احسان تو است .

گر ز یک تلخی کنم فریاد و داد / خاکِ صد رَه بر سَرِ اَجزام باد


اگر از یک چیز تلخ فریاد و گله کنم . سزاوار این هستم که صد بار خاک بر فرقِ وجودم باشد .

لذّتِ دستِ شِکر بخشت بداشت / اندرین بِطّیخ تلخی کی گذاشت ؟


شیرینی دستِ تو که همواره عطیه های شیرین همانند شکر به این و آن می بخشد . در این خربزه نیز اثر بخشید و تلخی آن را گرفت . بنابراین شیرینی دستِ تو کی تلخی را در آن گذاشت .؟ [ بِطّیخ = خربزه ]

از محبّت ، تلخ ها شیرین شود/ از محبّت ، مسّ ها زرّین شود


بر اثر عشق و دوستی ، تلخی ها به شیرینی مبدّل می شود . همینطور بر اثر عشق و دوستی ، مسّ ها به طلا دگرگونی می یابد .

از محبّت ، دُردها صافی شود / از محبّت ، دَردها شافی شود


بر اثر عشق و دوستی ، دُردها ، صاف می شود و دردها شفا می یابد . [ دُرد = ته نشستِ مایعات بخصوص شراب ]

از محبّت ، مُرده زنده می کنند / از محبّت ، شاه بنده می کنند


با عشق و دوستی ، مُرده را زنده می کنند . و از اثر آن ، شاه را به بنده تبدیل می کنند .

این محبّت هم نتیجۀ دانش است / کی گزافه بر چنین تختی نشست ؟


این عشق ، نتیجه معرفت و دانش است . چه کسی می تواند به دروغ تکیه بر عشق بزند ؟ [ مولانا می گوید : از آنجا که عشق ، خالی از نوعی احساس و معرفت نیست ، و از آنجا که عشق ، در کُلِ جهان هستی جاری و ساری است . پس همۀ موجودات حتّی جمادات نیز بهره ای از هوش و ادراک دارند . ]

دانشِ ناقص کجا این عشق زاد ؟ / عشق زاید ناقص ، اما بر جماد


این علم و معرفت ناقص کی می تواند چنین عشقی پدید آورد ؟ علم ناقص می تواند عشق پدید آورد ولی عشق به جمادات را . [ جماد در اینجا مظهرِ هوی و هوس است . ]

بر جَمادی ، رنگِ مطلوبی چو دید / از صفیری ، بانگِ محبوبی شنید


آن کس که عقل و علمِ ناقص دارد . همینکه بر یک جماد ، رنگِ مورد علاقۀ خود را ببیند . گویی که بانگِ یار و محبوب حقیقی خود را شنیده است . [ مانند مرغِ نادان که صفیر صیّاد را نوای همجنس خود می پندارد و گرفتار دامِ او می شود . ]

دانشِ ناقص نداند فرق را / لاجَرَم خورشید داند برق را


ولی علم و معرفتِ ناقص ، این تفاوت را نمی شناسد . ناگزیر برقِ صاعقه را آفتاب می بیند .

چونکه ملعون خواند ناقص را رسول / بود در تأویل ، نقصانِ عقول


چون حضرت رسول اکرم (ص) ناقص را نفرین شده خوانده ، مراد از این نقصان ، نقصان در عقل است نه جسم . [ اشاره است به حدیث « ناقص ، نفرین شده است » ( احادیث مثنوی ) . شیخ احمد رومی در تفسیر بیت فوق می گوید : پس مسلمان را عقلِ کامل باید تا از خدا ترسد و بداند که آزارِ خلق ، آزارِ خداست . دست و زبان را از آزار کوتاه گرداند و در نهادِ هر که آزار بود در دنیا و آخرت خوار و رسوا گردد . ( دقایق الحقایق ، ص 16 ) ]

زآنکه ناقص تن بُوَد مرحومِ رَحم / نیست بر مرحومِ لایق ، لعن و زخم


زیرا کسی که نقصِ جسمانی دارد . مشمولِ رحمتِ حضرتِ حق است و چنین کسی شایسته نفرین و قهر نیست . [ اشاره است به حدیث « از دست رفتن بینایی ، موجب آمرزش گناهان است و از دست رفتن شنوایی ، موجب آمرزش گناهان است . و هر اندازه از جسم کاهد به همان مقدار آمرزش دهد » ( احادیث مثنوی ) ]

نقصِ عقل است آنکه بَدرنجوری است / موجبِ لعنت سزایِ دوری است


آنچه موجب پریشانی می شود . کمبود و نقصان عقل است و نقصان عقل ، موجب لعنت و مستحق دوری از خدا می شود .

زآنکه تکمیلِ خِردها دور نیست / لیک ، تکمیلِ بدن مقدور نیست


زیرا کامل کردن عقل ها هیچ بعید نیست . ولی تکمیل کردن بدن ، شدنی و میسّر نیست . [ زیرا جسم ذاتاََ در نازل ترین مرتبۀ وجود قرار دارد . ]

کفر و فرعونیِ هر گبرِ بعید / جمله از نقصانِ عقل آمد پدید


کفر و تکبّر هر کافری که از لقاء خدا دور است . جملگی از نقصان عقلِ او ناشی شده است .

بهرِ نقصانِ بدن آمد فَرَج / در نُبی که ما عَلَی الأعمی حَرَج


در قرآن کریم برای نقصِ بدنی ، گشایش و فَرَجی نیز آمده است . چنانکه حضرت حق می فرماید : بر نابینا باکی نیست . [ اشاره به آیۀ 17 سورۀ فتح است . « بزهی نیست بر نابینا و نیز بر لنگ ]

برق ، آفِل باشد و ، بس بی وفا / آفل از باقی ندانی ، بی صفا


برق آسمان ، بسیار ناپایدار و گذران و بی وفاست . بدون داشتن صفای باطن نمی توانی زوال پذیر را از پایدار باز شناسی . [ برخی گویند که «بی صفا»  منادایی است که ندایی آن حذف شده . یعنی «ای آدم بی صفا» تو نمی توانی افول کننده را از باقی تمییز دهی . ( شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو دوم ، ص 533 ) ]

برق خندد ، بر که می خندد ؟ بگو / بر کسی که دل نهد بر نورِ او


برق آسمان می خندد ، ولی بگو ببینم بر چه کسی می خندد ؟ بر کسی می خندد که به نورِ ناپایدار برق آسمان دل بسته است . یعنی ریشخند برق آسمان متوجّه کسی است که می خواهد در پرتوِ آن ، بیابان ها و صحاری را طی کند .

نورهایِ چرخ ببریده پَی است / آن چو لا شرقی و لا غربی کی است ؟


انوارِ این چرخِ گردون که ابتر و ناقص است . چگونه می تواند نور باقی و دائمی باشد و به شرق و غرب مقیّد و منسوب نباشد . [ مصراع دوم اشارت است به قسمتی از آیه 35 سوره نور « نور وجود حضرت حق محدود به جایی نیست . نهایتی ندار و به هیچ تعیّنی متعیّن نمی شود . ]

برق را خو یَخطَفُ الابصار دان / نورِ باقی را همه اَنصار دان


نور صاعقه ، بینایی چشم را می رباید . ولی نور جاودان حق را یار و یاور چشم بدان . [ مصراع اوّل اشاره است به آیه 19 سوره بقره « نزدیک باشد که برق آسمان ، بینایی آنان را برباید » ]

بر کفِ دریا فَرَس ، را راندن / نامه یی در نورِ برقی خواندن


برای مثال ، روی کفِ دریا اسب تاختن و زیر برق صاعقه نامه خواندن . ( ادامه معنا در بیت بعد )

از حریصی عاقبت نادیدن است / بر دل و بر عقلِ خود خندیدن است


ناشی از حرص و طمع است که موجب ندیدن فرجام کار است و بر دل و عقل خود خندیدن . [ دریا ، کنایه از وجودِ حقیقی و کف ، کنایه از موجودات مجازی است . ( شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو دوم ، ص 539 ) . بنابراین هر کسی به وجود مجازی دل بندد . عاقبت خاسر و زیانکار می شود . ]

عاقبت بین است عقل از خاصیّت / نَفس باشد کو نبیند عاقبت


فرجام بینی از ویژگیهای عقل است . این نفسِ امّاره است که فرجام کارها را نمی بیند .

عقل کو مغلوبِ نَفس ، او نَفس شد / مُشتری ، ماتِ زُحَل شد ، نَحس شد


عقلی که مغلوب نفسِ امّاره شود . آن دیگر عقل نیست . بلکه نفسِ امّاره است . چنانکه مثلاَََ هر گاه ستارۀ مشتری ، مغلوب و ماتِ زُحل شود . دیگر خاصیّت سعد بودن خود را از دست می دهد و نحس می شود . [ مشتری = نام فارسی آن اورمزد و رامش است به برجیس هم معروف است . مشتری بزرگترین سیاره منظومه شمسی است و مدار آن بین مدار مریخ و مدار زُحل است . در نجومِ احکامی ، مشتری را ، سعد اکبر ، سعد آسمان و سعدالسعود گویند . ( فرهنگ اصطلاحات نجومی ، ص 735 تا 739 ) . و زُحل ( = کیوان ) نحسِ اکبر است که شرح آن در بیت 174 همین دفتر گذشت . ]

_ مولانا در این بیت می فرماید : هر چیز که مغلوب چیز دیگر شود . هویت اولیه خود را از دست می دهد و در موجودیت غالب ، هضم می شود . چنانکه مشتری با همۀ سعد بودنش وقتی تحتِ تأثیرِ نحوست زُحل قرار می گیرد دیگر خاصیّ سعد بودن خود را از دست می دهد .

هم در این نَحسی بگردان این نظر / در کسی که کرد نحست در نگر


در این حال که نحوست و نکبت گریبانت را گرفته . به کسی نگاه کن که تو را به این نحوست گرفتار ساخته است . [ با نگاه ژرف و عقلانی در خواهی یافت . که نفسِ امّاره تو را به این شومی و نحوست فروافکنده است . ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 481 ) ]

آن نظر که بنگرد این جرّ و مَد / او ز نحسی سویِ سعدی نَقب زد


چشمی که بتواند این جزر و مد را ببیند . او از جانبِ نحوست به سوی سعادت راهی یافته است . [ « جرّ و مَد » کنایه از حالات خوشی و ناخوشی است که بر آدمی دست می دهد . گاه منشاء این حال ، عقلِ معاد است و گاه نفسِ امّاره . این امر مستلزمِ معرفتِ نفس است و نفس نزدِ محققانِ عرفا ، بوقلمون صفت است و دَم به دَم رنگ عوض می کند و هر لحظه نقشی بر آب می زند . از اینرو شناخت کاملِ آن میسور نیست . پس گفته اند : هر که نفسِ خود را شناخت خدا را شناخته . این کلامِ شریف ، بیان این مطلب است که همانسان که نمی توان به کنه وجود حق تعالی واقف شد . نفس نیز همین گونه است . ( مصباح الهدایة ، ص 83 ) ]

ز آن همی گردانَدَت حالی به حال/ ضِد به ضد پیدا کنان در انتقال


آن خدایی که محول الاحوال است و تو را از حالی به حالی دگرگون می سازد بدین جهت است که از رهگذرِ نقل و انتقال ، هر ضدّی را با ضدّ خود به تو نشان می دهد . [ توضیح بیشتر در شرح ابیات 1131 تا 1134 دفتر اوّل آمده است . ]

_ منظور بیت : در مقایسه میانِ حالات متضاد از قبیلِ هدایت و ضلالت ، تقیّد به عقل و تقیّ به نفسِ امّاره که نمودار حالات سعد و نحس هستند . آدمی می تواند با این شناخت ، به سوی هدایت و عقل گرایش پیدا کند .

تا که خوفت زاید از ذاتُ الشَّمال / لَذّتِ ذاتُ الیَمین ، یُرجِی الرَّجال


در این حال ، تو از اینکه در شمار گمراهان قرار گیری بیمناک می شوی و تنها مردان راه حق هستند که به لذّتِ بودن در شمار هدایت شدگان امید دارند .

تا دو پَر باشی که مرغِ یک پَرَه / عاجز آمد از پریدن ای سَرَه


ای نیکمرد ، تا دو بال داشته باشی زیرا که پرندۀ تک بال ، از پریدن درمانده و عاجز است . [ « دو پَر » کنایه از حالت خوف و رجاء است. سالک باید این دو حالت را بطور متعادل داشته باشد تا بتواند در آسمان سلوک پرواز کند . ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 482 و شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو دوم ، ص 542 ) ]

یا رها کن ، تا نیایم در کلام / یا بده دستور ، تا گویم تمام


در اینجا حضرت مولانا رو به درگاه احدیت می کند و چنین عرضه می دارد : بار الها ، یا مرا رها کن که به سخن نیایم و اسرار تو را بازگو نکنم و یا به من فرمان بده تا همۀ اسرار تو را بازگو کنم .

ورنه این خواهی نه آن ، فرمان تو راست / کس چه داند مر تو را مقصد کجاست


و اگر نه این را می خواهی و نه آن را ، فرمان و حکم در دستِ توست . کسی چه می داند که مقصدِ تو کجاست ؟

جانِ ابراهیم باید تا به نور / بیند اندر نار ، فردوس و قُصور


جانی باید مانند جانِ حضرتِ ابراهیم (ع) باشد تا با نورِ معرفت در میان آتش ، بهشت و کاخ ها را مشاهده کند .

پایه پایه بر رود تا ماه و خَور / تا نماند همچو حلقه بندِ دَر


و پله پله بر فرازِ ماه و خورشید بالا رود و مانند حلقۀ در ، وابسته به در نباشد . [ انسانی که دارای روحِ ابراهیمی باشد . درجات و مراتب کمال معنوی را یکی پس از دیگری می پوید و هرگز اسیر این جهان مادّی نمی شود . چنانکه حلقۀ در ، همیشه اسیر در است . ماه و خورشید ، کنایه از نزدیکترین و دورترین مراتب کمال است . ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 483 ) ]

چون خلیل از آسمانِ هفتمین / بگذرد که یا اُحِبّ الآفلین


مانند حضرت ابراهیم خلیل (ع) از آسمان هفتم نیز بگذرد و در حینِ عبور از آنها بگوید : من افول کنندگان را دوست نمی دارم . [ همۀ خواسته های نفسانی انسان که او را مقهور و مغلوب می سازد نیز معبودِ آفل به شمار می آید . ]

این جهانِ تن ، غلط انداز شد / جز مر آنرا کو ز شهوت باز شد


جهانِ مادّی ، غلط انداز است . یعنی مردم ظاهر بین را دچار اشتباه می کند . تنها کسانی را نمی تواند به اشتباه افکند که آنان از کمندِ شهوات رهیده باشند .

بخش خالی. برای افزودن محتوا صفحه را ویرایش کنید.

دکلمه ظاهر شدن فضل و زیرکی لقمان

دکلمه ظاهر شدن فضل و زیرکی لقمان

زنگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر دوم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟