شرح و تفسیر گفتن والی به آن مرد که خاربن ها را بر کن

شرح و تفسیر گفتن والی به آن مرد که خاربن ها را بر کن در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

شرح و تفسیر گفتن والی به آن مرد که خاربن ها را بر کن

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر دوم ابیات 1227 تا 1385

نام حکایت : امتحان پادشاه به آن دو غلام که نو خریده بود

بخش : 7 از 14

مثنوی معنوی مولوی
داستان و حکایت

پادشاهی دو غلام می خرد . یکی از آن دو ، زیبا رخسار و دلپذیر است و آن دیگری ، زشت روی و کثیف . پادشاه غلامِ زیباروی را راهی گرمابه می کند و با رفیق او به گفتگو می نشیند . برایِ امتحانِ شخصیت و وضعیت روحی او می گوید : این غلام که رخساره ای زیبا و اندامی موزون و کلامی شیوا و شیرین دارد از تو بَدی ها می گوید : تو را خیانتکار و نامرد وصف می کند . بگو ببینم نظرِ تو چیست ؟ غلامِ زشت رو می گوید : رفیقِ من مردی راستگو و درست کردار است و من تا به حال سخنِ یاوه ای از او نشنیده ام . و آنگاه اوصافِ بسیاری از کمالاتِ رفیق خود را برمی شمرد . شاه می گوید : اینقدر از او تعریف مکن و …

متن کامل حکایت امتحان پادشاه به آن دو غلام که نو خریده بود را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .

متن کامل ابیات 1227 الی 1385

1227) همچو آن شخصِ درشتِ خوش سُخُن / در میانِ ره نشاند او خاربُن

1228) ره گذریانش ملامت گر شدند / بس بگفتندش : بِکَن آن را ، نکَند

1229) هر دَمی آن خاربُن افزون شدی / پایِ خَلق از زخمِ آن پُر خون شدی

1230) جامه های خَلق بِدریدی ز خار / پایِ درویشان ، بِخَستی زار زار

1231) چون به جِد حاکم بدو گفت : این بِکَن / گفت : آری بر کَنم روزیش من

1232) مدّتی فردا فردا وعده داد / شد درختِ خارِ او محکم نهاد

1233) گفت روزی حاکمش : ای وعده کژ / پیش آ در کارِ ما ، واپس مَغَژ

1234) گفت : الایّام یا عَمّ بَینَنا / گفت : عَجّل لا تُماطِل دَینَنا

1235) تو که می گویی که فردا این بدان  / که به هر روزی که می آید زمان

1236) آن درختِ بَد ، جوان تر می شود / وین کَننده پیر و مُضطَر می شود

1237) خاربُن در قوّت و برخاستن / خارکن در پیری و در کاستن

1238) خاربُن هر روز و هر دَم سبز و تَر / خارکن هر روز زار و خشک تر

1239) او جوان تر می شود ، تو پیرتر / زود باش و روزگار خود مَبَر

1240) خاربُن دان هر یکی خویِ بَدَت / بارها در پای ، خار آخِر زدت

1241) بارها از خویِ خود خسته شدی / حس نداری ، سخت بی حسّ آمدی

1242) گر ز خسته گشتنِ دیگر کسان / که ز خُلقِ زشتِ تو هست آن رسان

1243) غافلی ، باری ز زخمِ خود نَه ای / تو عذابِ خویش و هر بیگانه ای

1244) یا تبر بر گیر و مردانه بزن / تو علی وار این درِ خیبر بکن

1245) یا به گُلبُن وصل کن این خار را / وصل کن با نار ، نورِ یار را

1246) تا که نورِ او کُشد نارِ تو را / وصلِ او گُلشَن کُند خارِ تو را

1247) تو مثالِ دوزخی ، او مؤمن است / کُشتنِ آتش به مؤمن ممکن است

1248) مصطفی فرمود از گفتِ جحیم / کو به مؤمن لابه گر گردد ز بیم

1249) گویدش بگذر ز من ، ای شاه ، زود / هین که نورت سوزِ نارم را ربود

1250) پس هلاکِ نار ، نورِ مؤمن است / ز آنکه بی ضد ، دفع ضد لایُمکن است

1251) نار ، ضدِ نور باشد روزِ عدل / کآن ز قهر انگیخته شد ، این ز فضل

1252) گر همی خواهی تو دفعِ شرّ مار / آبِ رحمت بر دلِ آتش گُمار

1253) چشمۀ آن آبِ رحمت ، مؤمن است / آبِ حیوان ، روحِ پاکِ مُحسِن است

1254) پس گُریزان است نَفسِ تو از او / ز آنکه تو از آتشی ، او آبِ جُو

1255) ز آبِ آتش ز آن گُریزان می شود / کـآتشش از آب ، ویران می شود

1256) حسّ و فکرِ تو همه از آتش است / حسّ شیخ و فکرِ او نورِ خَوش است

1257) آبِ نورِ او چو بر آتش چَکد / چَک چَک از آتش برآید بر جهد

1258) چون کُند چَک چَک ، تو گویش : مرگ و درد / تا شود این دوزخِ نَفسِ تو سرد

1259) تا نسوزد او گلستانِ تو را / تا نسوزد عدل و احسانِ تو را

1260) بعد از آن چیزی که کاری ، بَر دهد / لاله و نسرین و سیسَنبَر دهد

1261) باز پهنا می رویم از راهِ راست / بازگَرد ای خواجه ، راهِ ما کجاست ؟

1262) اندر آن تقدیر بودیم ای حسود / که خَرت لنگ است و منزل دُور ، زود

1263) سال ، بیگه گشت ، وقتِ کِشت نَه / جز سیه رویی و فعلِ زشت نَه

1264) کِرم در بیخِ درختِ تن فتاد / بایدش برکَند و ، در آتش نهاد

1265) هین و هین ای راهرو ، بیگاه شد / آفتابِ عُمر ، سویِ چاه شد

1266) این دو روزک را که زورت هست زود / پرّافشانی بکن از راهِ جود

1267) این قَدَر تخمی که مانده ستت به باز / تا بروید زین دو دَم ، عُمرِ دراز

1268) تا نمرده ست این چراغِ با گُهر / هین فَتیلش ساز و روغن زودتر

1269) هین مگو فردا ، که فرداها گذشت / تا بکلّی نگذرد ایّامِ کشت

1270) پندِ من بشنو که تن ، بندِ قوی است / کُهنه بیرون کُن ، گرت مَیلِ نوی است

1271) لب ببند و کفِّ پُر زر برگشا / بُخلِ تن بگذار ، پیش آور سخا

1272) ترکِ شهوت ها و لذّت ها ، سَخاست / هر که در شهوت فرو شد ، برنخاست

1273) این سَخا ، شاخی است از سَروِ بهشت / وایِ او کز کف چنین شاخی بهشت

1274) عُروَةُالوثقی است این ترکِ هوا / بر کشَد این شاخ ، جان را بر سَما

1275) تا بَرَد شاخِ سَخا ای خوب کیش / مر تو را بالا کشان تا اصلِ خویش

1276) یوسفِ حُسنیّ و ، این عالم چو چاه / وین رَسَن صبر است بر امرِ اِله

1277) یوسفا ، آمد رَسَن ، دَر زَن دو دَست / از رَسَن غافل مشو ، بیگه شده ست

1278) حمد لِلَّه این رَسَن آویختند / فضل و رحمت را به هم آمیختند

1279) تا ببینی عالَمِ جانِ جدید / عالَمِ بس آشکارا ناپدید

1280) این جهانِ نیست ، چون هستان شده / و آن جهانِ هست ، بس پنهان شده

1281) خاک بر باد است ، بازی می کند / کژ نمایی ، پرده سازی می کند

1282) اینکه بر کار است ، بی کار است و پوست / و آنکه پنهان است ، مغز و اصل اوست

1283) خاک همچون آلتی در دستِ باد / یاد را دان عالی و عالی نژاد

1284) چَشمِ خاکی را به خاک افتد نظر / بادبین چَشمی بُوَد ، نوعی دگر

1285) اسب داند اسب را ، کو هست یار / هم ، سواری داند احوالِ سوار

1286) چشمِ حس ، اسب است و ، نورِ حق ، سوار / بی سواره اسب ، خود نآید بکار

1287) پس ادب کُن اسب را از خویِ بَد / ور نه پیشِ شاه باشد اسب ، رد

1288) چشمِ اسب از چشمِ شه ، رهبر بُوَد / چشمِ او بی چشمِ شه ، مُضطر بُوَد

1289) چشم اسبان ، جز گیاه و جز چَرا / هر کجا خوانی ، بگوید : نه ، چِرا

1290) نورِ حق بر نورِ حس ، راکب شود / آنگهی جان ، سوی حق راغب شود

1291) اسبِ بی راکب ، چه داند رسمِ راه ؟ / شاه باید ، تا بداند شاهراه

1292) سویِ حسّی رَو که نورش ، راکب است / حس را آن نورِ نیکو ، صاحب است

1293) نورِ حس را نورِ حق تزیین بُوَد / معنی نور و عَلی نور ، این بُوَد

1294) نورِ حسی می کَشَد سویِ ثری / نورِ حقَش می بَرد سویِ عُلی

1295) ز آنکه محسوسات ، دون تر عالمی است / نورِ حق دریا و ، حس چون شبنمی است

1296) لیک پیدا نیست آن راکِب بَرو / جز به آثار و ، به گفتارِ نکو

1297) نورِ حسّی کو غلیظ است و گِران / هست پنهان در سوادِ دیدگان

1298) چونکه نورِ حس نمی بینی ز چشم / چون ببینی نور آن دینی ز چشم ؟

1299) نورِ حس با این غلیظی مُختَفی است / چون خفی نَبوَد ضیایی کآن صفی است ؟

1300) این جهان چون خَس به دستِ بادِ غیب / عاجزی پیشه گرفت و دادِ غیب

1301) گه بلندش می کند ، گاهش پست / گه دُرستش می کند ، گاهی شکست

1302) گه یمینش می برد ، گاهی یسار / گه گلستانش کند ، گاهیش خار

1303) دست پنهان و ، قلم بین خط گُزار / اسب در جولان و ، ناپیدا سوار

1304) تیر پرّان بین و ، ناپیدا کمان / جان ها پیدا و ، پنهان ، جانِ جان

1305) تیر را مَشکن که آن تیرِ شهی است / نیست پَرتاوی ، ز شصتِ آگهی است

1306) ما رَمیتَ اذ رَمیتَ گفت حق / کارِ حق بر کارها دارد سَبَق

1307) خشمِ خود بشکن ، تو مَشکن تیر را / چشمِ خشمت خون شمارد شیر را

1308) بوسه دِه بر تیر و ، پیشِ شاه بَر / تیرِ خون آلود از خونِ تو تَر

1309) آنچه پیدا عاجز و بسته زبون / و آنچه ناپیدا ، چنان تند و حَرون

1310) ما شکاریم ، این چنین دامی که راست ؟ / گویِ چوگانیم ، چُوگانی کجاست ؟

1311) می دَرَد ، می دوزد ، این خَیّاط کو ؟ / می دمد ، می سوزد ، این نَقّاط کو ؟

1312) ساعتی کافر کند صِدّیق را / ساعتی زاهد کند زِندیق را

1313) ز آنکه مُخلِص در خطر باشد ز دام / تا ز خود خالص نگردد او تمام

1314) ز آنکه در راه است و ، رَهزَن بی حد است  / آن رَهَد ، کو در امانِ ایزد است

1315) آینۀ خالص نگشت او ، مُخلِص است / مرغ را نگرفته است او ، مُقبِص است

1316) چونکه مُخلَص گشت مُخلِص باز رَست / در مقامِ امن رفت و ، بُرد دست

1317) هیچ آیینه دگر آهن نشد / هیچ نانی خِرمنِ گندم نشد

1318) هیچ انگوری دگر غوره نشد / هیچ میوۀ پخته باکوره نشد

1319) پخته گرد و ، از تغیّر دور شو / رَو چو برهانِ مُحقّق ، نور شو

1320) چون ز خود رَستی ، همه برهان شدی / چونکه بنده نیست شد ، سلطان شدی

1321) ور عیان خواهی ، صلاحِ دین نمود / دیده ها را کرد بینا و گشود

1322) فقر را از چشم و ، از سیمایِ او / دید هر چشمی که دارد نورِ هُو

1323) شیخ ، فعّال است بی آلت چو حق / با مُریدان داده بی گفتی سَبَق

1324) دل ، به دستِ او چو مومِ نرمِ رام / مُهر او گه ننگ سازد ، گاه نام

1325) مُهرِ مومش ، حاکیِ انگشتری است / باز آن نقشِ نگین ، حاکیّ کیست ؟

1326) حاکیِ اندیشۀ آن زرگر است / سلسلۀ هر حلقه اندر دیگرست

1327) این صدا در کوهِ دل ها بانگِ کیست ؟ / گه پُر است از بانگِ این کُه ، گه تهی است

1328) هر کجا هست او ، حکیم است اوستاد / بانگِ او زین کوهِ دل خالی مَباد

1329) هست کُه کآوا مُثَنّا می کند / هست کُه کآواز ، صد تا می کند

1330) می زَهاند کوه از آن آواز و قال / صد هزاران چَشمۀ آبِ زلال

1331) چون ز کُه آن زلف بیرون می شود / آب ها در چشمه ها خون می شود

1332) ز آن شهنشاهِ همایون نعل بود / که سراسر طورِ سینا ، لَعل بود

1333) جان پذیرفت و ، خِرَد اَجزایِ کوه / ما کم از سنگیم آخِر ای گروه ؟

1334) نه ز جان یکه چشمه جوشان می شود / نه بدن از سبز پوشان می شود

1335) نه صدایِ بانگِ مشتاقی در او / نه صفای جرعۀ ساقی در او

1336) کو حمیّت تا ز تیشه وز کُلند / این چنین کُه را بکلّی بَر کنند ؟

1337) بوک بَر اجزایِ او تابَد مَهی / بوک در وَی تابِ مَه یابد رهی

1338) چون قیامت کوه ها را بر کند / بر سرِ ما سایه کی می افگند ؟

1339) این قیامت ز آن قیامت کی کم است ؟ / آن قیامت زخم و ، این چون مَرهَم است

1340) هر که دید این مَرهَم از زخم ، ایمن است / هر بَدی کین حُسن دید ، او مُحسِن است

1341) ای خُنُک زشتی که خوبش شد حَریف / وایِ گُل رویی که جُفتش شد حَریف

1342) نانِ مُرده ، چون حریفِ جان شود / زنده گردد نان و ، عینِ آن شود

1343) هیزمِ تیره حَریفِ نار شد / تیرگی رفت و ، همه انوار شد

1344) در نمک لان چون خرِ مُرده فتاد / آن خریّ و مُردگی یکسو نهاد

1345) صِبغَةُالله هست ، خمِّ رنگِ هُو / پیسه ها یک رنگ گردد اندرو

1346) چون در آن خُم افتد و ، گوییش قُم / از طَرب گوید : منم خُم ، لاتَلُم

1347) آن « منم خُم » خود اَنَالحق گفتن است / رنگِ آتش دارد ، اِلّا آهن است

1348) رنگِ آهن ، محوِ رنگِ آتش است / ز آتشی می لافد و ، خامُش وَش است

1349) چون به سرخی گشت ، همچون زرّ کان / پس اَنالنّارست لافش بی زبان

1350) شد ز رَنگ و طبعِ آتش مُحتَشم / گوید او : من آتشم ، من آتشم

1351) آتشم من ، گر تو را شک است و ظن / آزمودن کن ، دست را در من بزن

1352) آتشم من ، گر تو را شد مُشتَبِه / رویِ خود بر رویِ من یک دَم بنه

1353) آدمی چون نور گیرد از خدا / هست مسجودِ ملائک ز اجتبا

1354) نیز مسجودِ کسی کو چون مَلَک / رَسته باشد جانش از طغیان و شک

1355) آتشِ چه ؟ آهنِ چه ؟ لب ببند / ریشِ تشبیهِ مُشَبّه را مخند

1356) پای در دریا مَنِه ، کم گو از آن / بر لبِ دریا خَمُش کن لب گزان

1357) گر چه صد چون من ندارد تابِ بحر / لیک من نشکیبم از غرقابِ بحر

1358) جان و عقلِ من فِدایِ بحر باد / خون بهایِ عقل و جان ، این بحر باد

1359) تا که پایم می رود ، رانَم در او / چون نمانَد پا ، چو بطّانم در او

1360) بی ادب ، حاضر ز غایب خوش ترست / حلقه گر چه کژ بُوَد ، نه بر در است ؟

1361) ای تن آلوده به گِردِ حوض گَرد / پاک کی گردد برونِ حوض مَرد ؟

1362) پاک کو از حوض ، مهجور اوفتاد / او ز پاکیِ خویش هم دور اوفتاد

1363) پاکیِ این حوض ، بی پایان بُوَد / پاکیِ اجسام ، کم میزان بُوَد

1364) ز آنکه دل ، حوض است ، لیکن در کمین / سویِ دریا راهِ پنهان دارد این

1365) پاکیِ محدودِ تو خواهد مَدَد / ورنه اندر خرج کم گردد عدد

1366) آب گفت آلوده را : در من شتاب / گفت آلوده که : دارم شرم از آب

1367) گفت آب : این شرم ، بی من کی رود ؟ / بی من این آلوده زایل کی شود ؟

1368) ز آب ، هر آلوده کو پنهان شود / اَلحَیاءُ یَمنَعُ الایمان بُوَد

1369) دل ز پایۀ حوضِ تن ، گِلناک شد / تن ز آب حوضِ دل ها پاک شد

1370) گِردِ پایۀ حوضِ دل ، گَرد ای پسر / هان ز پایۀ حوضِ تن ، می کُن حَذَر

1371) بحرِ تن بر بحرِ دل بر هم زنان / در میانشان بَرزَخُ لایبغیان

1372) گر تو باشی راست ، ور باشی تو کژ / پیشتر می غَژ بدو ، واپس مَغَژ

1373) پیشِ شاهان گر خطر باشد به جان / لیک نشکیبند از او با همّتان

1374) شاه چون شیرین تر از شکَّر بُوَد / جان به شیرینی رَوَد ، خوش تر بُوَد

1375) ای ملامتگر ، سلامت مر تو را / ای سلامت جو ، تویی واهِی العُرا

1376) جانِ من کوره است ، با آتش خوش است / کوره این را بس که خانۀ آتش است

1377) همچو کوره عشق را سوزیدنی است / هر که او زین کور باشد ، کوره نیست

1378) برگِ بی برگی ، تو را چون برگ شد / جانِ باقی یافتی و ، مرگ شد

1379) چون تو را غم ، شادی افزودن گرفت / روضۀ جانت گُل و سوسن گرفت

1380) آنچه خوفِ دیگران آن امنِ توست / بطّ ، قوی از بحر و مرغِ خانه سُست

1381) باز دیوانه شدم من ای طبیب / باز سودایی شدم من ای حبیب

1382) حلقه های سلسلۀ تو ذُوفُنون / هر یکی حلقه دهد دیگر جنون

1383) دادِ هر حلقه ، فنونی دیگر است / پس مرا هر دَم ، جنونی دیگر است

1384) پس فنون باشد جنون ، این شد مَثَل / خاصه در زنجیرِ این میرِ اَجَل

1385) آن چنان دیوانگی بگسست بند / که همه دیوانگان پندم دهند

شرح و تفسیر گفتن والی به آن مرد که خاربن ها را بر کن

همچو آن شخصِ درشتِ خوش سُخُن / در میانِ ره نشاند او خاربُن


مانند آن شخصِ درشت خویِ خوش گفتاری که در سرِ راهِ این و آن بوتۀ خار می کاشت .

خلاصه حکایت : شخصی مردم آزار بر سرِ راهِ عابران ، خاربِن هایی می کاشت . بوته های خار هر روز می رویید و نوکِ تیز خارها پای مردم را می خَست و جامه هاشان را پاره می کرد . هر چه عابران بدو می گفتند که از این کار دست بدار نمی پذیرفت . تا آنکه حاکمِ شهر او را احضار کرد و بدو گفت هر چه زودتر خاربن ها را برکن . او قول داد که چنین کند امّا به عهدش وفا نکرد و خارها همچنان می رویید و موجبِ آزار عابران می شد . تا آنکه حاکم دوباره بدو گفت : اینقدر امروز و فردا مکن . چون خاربن ها هر روز در زمین استوارتر شود و تو ناتوان تر . تا بدانجا که نخواهی توانست آنها را از زمین برکنی . مولانا می فرماید هر یک از صفات ناپسند آدمی همچون خاربنی است که اگر زود کنده نشود در عمق ضمیر و شخصیتِ آدمی جای می گیرد و ز آن پس مقابله با آن صفات برای شخص ، بسی دشوار بلکه محال می آید . پس فرصت را غنیمت بشمار و هر چه زودتر بدی های خود را اصلاح کن که هر چه بر عُمرت بگذرد آن صفات ، در تو استوارتر گردد .

ره گذریانش ملامت گر شدند / بس بگفتندش : بِکَن آن را ، نکَند


رهگذران و عابران او را به خاطر این کار سرزنش می کردند و بسیار به او می گفتند : این بوته های خار را بکن ولی او نمی کند . 

هر دَمی آن خاربُن افزون شدی / پایِ خَلق از زخمِ آن پُر خون شدی


بوته های خار لحظه به لحظه رشد می کرد و پای رهگذران را زخمی و خونین می کرد .

جامه های خَلق بِدریدی ز خار / پایِ درویشان ، بِخَستی زار زار


بوته های خار ، لباس های مردم را پاره می کرد و پای بینوایانِ برهنه پا نیز به سختی مجروح می شد .

چون به جِد حاکم بدو گفت : این بِکَن / گفت : آری بر کَنم روزیش من


وقتی که حاکمِ شهر بع جدیّت به او گفت : این بوته های خار را بکن . گفت : بله ، بالاخره روزی آن بوته ها را خواهم کند .

مدّتی فردا فردا وعده داد / شد درختِ خارِ او محکم نهاد


آن شخص وعده های بی اساس می داد و دائماََ فردا و فردا می کرد و در این مدّت بوتۀ خار ریشه های محکم و استواری در زمین پیدا کرد .

گفت روزی حاکمش : ای وعده کژ / پیش آ در کارِ ما ، واپس مَغَژ


سرانجام روزی حاکم به او گفت : ای بد قول ، فرمان ما را انجام بده و از زیرِ کار در نرو . [ مَغَژ = خزیدن ، چهار دست و پا مانند کودکان راه رفتن . به روی زانو نشسته راه رفتن . ( فرهنگ نفیسی = ج 2 ، ص 2500 ) ]

گفت : الایّام یا عَمّ بَینَنا / گفت : عَجّل لا تُماطِل دَینَنا


صاحب بوته های خار گفت : ای عمو ، روزهایی در پیش داریم . حاکم گفت : شتاب کن و در انجام وعده ات تأخیر روا مدار . در اینجا مراد از بوته های خار ، صفات و اخلاق ناپسند است . و حاکم شهر در اینجا مرشد صادقی است که مبتدی را علی الدّوام به ترکِ خوهای ناپسند و حیوانی دعوت می کند . ]

تو که می گویی که فردا این بدان  / که به هر روزی که می آید زمان


تو که وعدۀ فردا می دهی . بدان که هر روزی که سپری می گردد . [ ادامه معنا در بیت بعد . ولی آنچه مسلّم است . گذر زمان و سپری شدن روزان و شبان ، آدمی را در خوهای خود استوار می گرداند . ]

آن درختِ بَد ، جوان تر می شود / وین کَننده پیر و مُضطَر می شود


آن بوتۀ پلید ( صفات زشت و خصایل حیوانی ) روز به روز جوانتر و قوی تر می گردد ولی آن کس که می خواهد آن بوته را بکند روز به روز پیرتر و بیچاره تر می گردد .

خاربُن در قوّت و برخاستن / خارکن در پیری و در کاستن


بوتۀ خار نیرومند و بالنده می شود . در حالی که خارکن رو به پیری و نقصان می گذارد .

خاربُن هر روز و هر دَم سبز و تَر / خارکن هر روز زار و خشک تر


بوتۀ خار هر روز و هر لحظه تر و تازه می شود و خارکن روز به روز ناتوان و شکسته تر می گردد .

او جوان تر می شود ، تو پیرتر / زود باش و روزگار خود مَبَر


او هر روز جوانتر می شود و تو سالخورده تر . پس شتاب کن و عُمرِ خود را به تباهی سر مکن . [ در اینجا حضرت مولانا مقصود خود را از خاربن بیان می فرماید . ]

خاربُن دان هر یکی خویِ بَدَت / بارها در پای ، خار آخِر زدت


هر یک از صفات ناپسندِ خود را یک بوتۀ خار تصور کن . این خار ، بارها پای جان و روحِ تو را گَزیده است .

بارها از خویِ خود خسته شدی / حس نداری ، سخت بی حسّ آمدی


بارها شده است که تو از صفاتِ ناپسند خود زخم برداشته ای . ولی تو احساس نداری . گویی که تو اصلاََ حس نداری .

گر ز خسته گشتنِ دیگر کسان / که ز خُلقِ زشتِ تو هست آن رسان


اگر از زخمی کردن دیگران که اخلاق ناپسندت چنین حکایت می کند . [ یا از اخلاق ناپسند تو به آنان رسیده است . ( شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 424 ) . ادامه معنا در بیت بعد ]

غافلی ، باری ز زخمِ خود نَه ای / تو عذابِ خویش و هر بیگانه ای


غافل هستی ، ولی از زخم خودت که غافل نیستی . در واقع تو هم خودت را آزار می دهی و هم دیگران را .

یا تبر بر گیر و مردانه بزن / تو علی وار این درِ خیبر بکن


یا تبر به دست گیر و مردانه بر خارهای صفات ناپسند بزن . و آنها را ریشه کَن کُن . و مانند حضرت علی (ع) ، این درِ خیبر را از بیخ و بُن بکن . [ خیبر = دژی واقع در نزدیکی مدینه که قرارگاه یهودیان بود و در سال هفتم هجری به دست حضرت امام علی (ع) گشوده شد . از آن رو که این قلعه تو در تو ، مرکب از هفت دژ استوار بود و فتح آن به آسانی میسر نبود . لذا مولانا ، صفاتِ زشت و حیوانی را بدان تشبیه کرده است . ]

یا به گُلبُن وصل کن این خار را / وصل کن با نار ، نورِ یار را


یا اینکه این خار را به بوتۀ گُل پیوند بده و نیز نورِ یار را به آتشِ وجودت وصل کن . [ مولانا برای رهایی از صفاتِ بهیمی و خصائلِ حیوانی دو راه را پیشنهاد می کند . یا باید همّت کرد و خود منفرداََ به ستیز و جهاد با صفاتِ زشت برخاست و یا تحتِ ارشادِ هادی و مرشدی صادق از شرّ این خاربن های نفسانی به رهایی رسید . ]

تا که نورِ او کُشد نارِ تو را / وصلِ او گُلشَن کُند خارِ تو را


تا نورِ آن مرشد صادق ، آتشِ نَفسِ تو را خاموش سازد . و وصالِ او ، خارستانِ صفاتِ شیطانی تو را به گلستانِ صفاتِ رحمانی تبدیل کند .

تو مثالِ دوزخی ، او مؤمن است / کُشتنِ آتش به مؤمن ممکن است


تو همانند دوزخی و امّا مرشدِ صادق ، مؤمن است و خاموش کردن آتشِ دوزخ به وسیلۀ مؤمن ممکن است .

مصطفی فرمود از گفتِ جحیم / کو به مؤمن لابه گر گردد ز بیم


حضرتِ محمّد مصطفی (ص) در بارۀ گفتارِ دوزخ خبر داد که دوزخ از ترسِ مؤمن شیون می کند .

گویدش بگذر ز من ، ای شاه ، زود / هین که نورت سوزِ نارم را ربود


دوزخ به مؤمن می گوید : ای شاهِ دین از من زود بگذر و آگاه باش که نورِ تو سوزندگی آتشِ مرا خموش و فسرده سازد . [ اشاره است به حدیث « ای مؤمن ، زود از من درگذر که نورِ تو آتشِ مرا سرد و خموش سازد . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 134 ) ]

پس هلاکِ نار ، نورِ مؤمن است / ز آنکه بی ضد ، دفع ضد لایُمکن است


پس نتیجه می گیریم که نابودی آتشِ دوزخ بوسیله نورِ مؤمن صورت می گیرد . زیرا ضد را نمی توان دفع کرد مگر بوسیلۀ ضدِ خودش . [ نارِ شهوات با نورِ تقوایِ مرمن خاموش شود . ]

نار ، ضدِ نور باشد روزِ عدل / کآن ز قهر انگیخته شد ، این ز فضل


در روزِ دادگری ، آتش ، ضدّ نور است . زیرا آتش مظهرِ قهرِ خداست و نور ، مظهرِ لطفِ او . [ جمیع صوفیه بر این عقیده اند که هر یک از اسماءالله در جهان هستی دارای مظهر است . از اینرو آتش را مظهرِ اسمِ قهّار می دانند و روشنی را مظهرِ اسمِ نور . توضیح اسماءالله در شرح بیت 2005 دفتر اول ]

گر همی خواهی تو دفعِ شرّ مار / آبِ رحمت بر دلِ آتش گُمار


اگر تو می خواهی که شرّ و آزارِ آتش شهوت را از وجودت دفع کنی . بر دلِ آتش ، آبِ رحمت جاری کن . [ حالا باید دید که چشمۀ این آب رحمت کیست . ]

چشمۀ آن آبِ رحمت ، مؤمن است / آبِ حیوان ، روحِ پاکِ مُحسِن است


مؤمن چشمه و منبعِ آبِ رحمت است ، و آبِ حیات ، همانا روحِ پاکِ نکوکار است . [ محسن در اینجا آن کسی است که حق تعالی را در حال شهود ، عبادت می کند . چنانکه از حضرتِ رسول روایت شده که فرمود : « احسان این است که خدا را به گونه ای بپرستی که گویی او را می بینی و اگر او را نبینی او تو را می بیند . ( شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 427 و شرح کفافی ، ج 2 ، ص 460 ) ]

پس گُریزان است نَفسِ تو از او / ز آنکه تو از آتشی ، او آبِ جُو


پس با این وصف ، نَفسِ تو از مؤمنِ حقیقی می گریزد . زیرا که تو از آتشی ، ولی او آبِ روان جویبار است . [ در برخی از شروح به جای «آب جُو» آمده است «آب خُو» که در اینصورت می شود : او خوبی بسان آب دارد . ( نثر و شرح مثنوی شریف ، دفتر دوم ، ص 167 ]

ز آبِ آتش ز آن گُریزان می شود / کـآتشش از آب ، ویران می شود


سبب گریز آتش از آب این است که حرارت و گرمی آن از خنکای آب نابود می گردد .

حسّ و فکرِ تو همه از آتش است / حسّ شیخ و فکرِ او نورِ خَوش است


احساس و اندیشۀ تو جملگی از آتش ناشی می شود . ولی احساس و اندیشۀ شیخِ کامل و مرشدِ فاضل از نورِ لطیف سرچشمه می گیرد . یعنی انسانِ ناقص محاط در شهوت است و انسان کامل ، محاط در تقوی و پاکی .

آبِ نورِ او چو بر آتش چَکد / چَک چَک از آتش برآید بر جهد


همینکه آبِ نورِ او روی آتش بریزد . از آتش صدای چَک چَک بلند می شود . [ نور باطن مؤمن کامل و مرشد فاضل ، مانند آب است که اگر بر سرِ آتشِ نَفس ریخته شود .نَفس از آن مضطرب می شود و به خموشی می رود . چَک چَک = صدای سوختن فتیله چراغ وقتی که تر باشد . ( فرهنگ نفیسی ، ج 2 ، ص 1174 ) ]

چون کُند چَک چَک ، تو گویش : مرگ و درد / تا شود این دوزخِ نَفسِ تو سرد


آتشِ نَفسَت وقتی چَک چَک می کند تو به او چنین بگو : مرگ و درد بر تو باد . تا در اثرِ این نهیب ، دوزخِ نَفست سرد شود . [ پس باید آتشِ شهوت و غضب را با مدد از انفاسِ انبیاء و اولیاءالله خاموش ساخت . ]

تا نسوزد او گلستانِ تو را / تا نسوزد عدل و احسانِ تو را


تا مبادا که آتش شهوت ، گلزار روحِ تو را بسوزاند . تا مبادا که خویِ دادگری و نکوکاریِ تو را بسوزاند و نابود کند .

بعد از آن چیزی که کاری ، بَر دهد / لاله و نسرین و سیسَنبَر دهد


ز آن پس هر چه در زمینِ وچودت بکاری میوه و ثمره خواهد داد و گُل های لاله و نسرین و سیسنبر می دهد . [ در اینجا مراد از این گُل ها ، انوارِ توحید و صفاتِ پسندیده و حالات و واردات الهی است . لاله = گیاهی است از تیرۀ سوسنی ها که دارای پیاز است و برگ هایش طویل است و ساقۀ گُل دهنده از وسط برگ ها خارج می شود . ( معین ، ج 3 ، ص 3537 ) / نسرین = نام گلی سپید و کوچک و صد برگ از جنس گل سرخ / سیسَنبَر = نوعی از نعناع ( فرهنگ نفیسی ، ج 2 ، ص 1975 ) ]

باز پهنا می رویم از راهِ راست / بازگَرد ای خواجه ، راهِ ما کجاست ؟


باز از راهِ مستقیم خارج شدیم و به کژ راهه افتادیم . ای بزرگ و سرور ، به سوی لطف و عنایت خود بازگرد . راه ما کجاست ؟ یعنی از روی کرامت ، راهِ هدایت را به ما نشان بده .

اندر آن تقدیر بودیم ای حسود / که خَرت لنگ است و منزل دُور ، زود


ما می خواهیم برای تو این مطلب را بگوییم که : ای حسود ، خَرت لنگ است و مقصد دور است . زود شتاب کن . [ توضیح بیشتر در شرح بیت 1225 همین دفتر آمده است ]

سال ، بیگه گشت ، وقتِ کِشت نَه / جز سیه رویی و فعلِ زشت نَه


سال گذشت ، موقع کشتکاری و زراعت سپری گشت . و اینک جز سیاه رویی و زشتکاری برای تو چیزی نمانده است .

کِرم در بیخِ درختِ تن فتاد / بایدش برکَند و ، در آتش نهاد


کِرمِ شهوت ، ریشۀ درختِ جسم تو را خورده است . باید آن درخت را بَرکند و به کام آتش اندر ساخت .

هین و هین ای راهرو ، بیگاه شد / آفتابِ عُمر ، سویِ چاه شد


ای سالک ، آگاه باش و آگاه باش که روز به پایان رسیده و آفتابِ عُمر به سوی چاهِ افول نزدیک شده است .

این دو روزک را که زورت هست زود / پَرّافشانی بکن از راهِ جود


این دو روزه عُمرت را که باقی است و قدرتی داری . بطور کامل در راهِ جود و بخشش صرف کن . [ اکبرآبادی «پرافشاندن» را چنین معنی کرده است . کاری قوی کردن که بعد از آن ، نظیر آن نتوان کردن . یعنی تمام قوّتِ فکر خود را در کاری صرف کردن . ( شرح مثنوی ولی محمّد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 135 ) . باز گفته اند : «پرافشانی» یعنی آثار گمراهی و تن پرستی را مانند پرهای فاسد و فرسوده پرندگان از خود بریز . این ترکِ زندگی تن ، «جود» است . ( شرح مثنوی معنوی مولوی ، دفتر دوم ، ص 724 ) . استاد نیکلسون گوید : «پرافشاندن بکن» یعنی : عادات بَدِ خود را از بین ببر . ]

این قَدَر تخمی که مانده ستت به باز / تا بروید زین دو دَم ، عُمرِ دراز


همین بذرِ اندکی که برای تو باقی مانده است . آن را بکار و در راهِ خیرات بذل کن تا از این دو لحظه ، عُمرِ دراز پیدا کنی .

تا نمرده ست این چراغِ با گُهر / هین فَتیلش ساز و روغن زودتر


تا وقتی که این چراغِ فروزان خاموش نشده . آگاه باش و هر چه زودتر فتیله و روغنش را تنظیم کن . [ «چراغ با گُهر» می تواند اشاره به قلب باشد که باید بوسیله طاعت و ریاضت ، انوار قلب را همواره فروزان نگاه داشت . ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 461 و شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 431 ) ]

هین مگو فردا ، که فرداها گذشت / تا بکلّی نگذرد ایّامِ کشت


آگاه باش ، مبادا دائماََ فردا فردا بگویی که بسی از این فرداها گذشته است . اینک شتاب کن که فصلِ کشت کاملاََ سپری نشود .

پندِ من بشنو که تن ، بندِ قوی است / کُهنه بیرون کُن ، گرت مَیلِ نوی است


اندرز مرا گوش کن که جسم ، حجابی بسیار نیرومند است . اگر دوست داری نو و تازه شوی . کهنه را بیرون کن . [ میل این دنیای کهنه را از قلبت بیرون کن که « این عجوز عروس هزار داماد است » . در برخی از شروح نوشته اند«کهنه بیرون کن» یعنی مبدّل شو از وجودِ طبیعی به وجودِ ملکوتی تا از ابدال شوی . ( شرح اسرار ، ص 128 ) ]

لب ببند و کفِّ پُر زر برگشا / بُخلِ تن بگذار ، پیش آور سخا


از گفتار لب فرو بند و مشتی پُر از طلا باز کن . بخل تن را فرو گذار و تنِ خود را در راهِ حق بذل کن . [ کفّ پُر زر گشودن = کنایه از عمل صالح کردن و یا ترکِ لذّات است ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 461 و شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 135 ) / بخلِ تن بگذار = تن و لذّات تن را فرو گذار و سخاوت اهل عشق را پیشه کن ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 461 و شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 135 ) / سخاء = در لغت به معنی جوانمردی و کرم ، بخشش و دهش است . اما در اصطلاح اهل تصوّف ، مرتبه ای فروتر از جود است . زیرا گفته اند : هر که برخی بدهد و برخی باز گیرد . وی صاحبِ سخاء بود و هر که بیشتر بدهد و از آن چیزی خویشتن را بازگیرد . جود است . ( ترجمه رسالۀ قشیریه ، ص 402 ) . و غایتِ جود ، بذلِ عبد است نفس خود را در راهِ حق تعالی . ( لب لباب مثنوی ، ص 294 ) ]

ترکِ شهوت ها و لذّت ها ، سَخاست / هر که در شهوت فرو شد ، برنخاست


فرو نهادن شهوت ها و لذّت ها خود جوانمردی و بخشش است . هر کس به کامِ شهوت فرو رود دیگر نمی تواند بلند شود .

این سَخا ، شاخی است از سَروِ بهشت / وایِ او کز کف چنین شاخی بهشت


جوانمردی شاخه ای از سروِ بهشت است . وای به حالِ کسی که چنین شاخه ای را دست بدهد . [ اشاره است به حدیثِ « بخشندگی ، درختی از درختان بهشت است که شاخساران آن در دنیا فرو هشته است . هر کس شاخه ای از آن گیرد . آن شاخه او را به بهشت راه بَرَد . و تنگ چشمی ، درختی از درختان دوزخ است که شاخساران آن در دنیا فرو هشته . هر کس شاخه ای از آن گیرد . آن شاخه ، او را به دوزخ راه بَرَد » (احادیث مثنوی ، ص 52 ) . بِهِشت = از دست دادن ، فرو نهادن ، ترک کردن ]

عُروَةُالوثقی است این ترکِ هوا / بر کشَد این شاخ ، جان را بر سَما


فرو نهادن هوی و شهوت ، همانا دستگیرۀ استواری است . و همین شاخه است که روحِ آدمی را به آسمان بالا می برد . [ عُروَةالوُثقی = دستگیره محکم و استوار . مأخوذ است از آیه 256 سوره بقره و آیه 22 سوره لقمان « هر که روی آرد به خدا و نکوکار باشد . به دستگیرۀ استوار چنگ زده است » ]

تا بَرَد شاخِ سَخا ای خوب کیش / مر تو را بالا کشان تا اصلِ خویش


ای نیک آیین ( مؤمن ) ، این شاخۀ جوانمردی و سخا ، تو را بالا می برد و نهایتاََ به اصل خود می رساند .

یوسفِ حُسنیّ و ، این عالم چو چاه / وین رَسَن صبر است بر امرِ اِله


تو ای انسان ، یوسفِ زیبا رویی و این جهان مانند چاه ، و ریسمانی که تو را از ژرفای چاه می رهاند . همانا شکیبایی بر فرمان خداوند است . [ اشاره است به داستان یوسف (ع) و برادران او که در سورۀ یوسف آمده و آنقدر مشهور است که نیازی به نقل آن نیست . صوفیه ، یوسف (ع) را مظهر اسم نور می دانند و می گویند : چون عالم ارواح که به عالم مثال موسوم است . عالمی نورانی است و کشفِ یوسف (ع) ، مثالی بود . لذا ابن عربی فص حکمت نوریه را به نام او موسوم کرده است . ( شرح فصوص الحکم ، ج 1 ، ص 332 ) . وی به همین دلیل ، حضرت یوسف (ع) را در علم تعبیر خواب کامل می شمرد . چنانکه در سورۀ یوسف (ع) نیز تاویل الاحادیث از فضایل او شمرده شده . رَسَن = ریسمان ، طناب ]

یوسفا ، آمد رَسَن ، دَر زَن دو دَست / از رَسَن غافل مشو ، بیگه شده ست


ای یوسف ، ریسمان نجات آمد . دو دستی به آن چنگ بزن و از آن ریسمان غافل مشو که وقت دیر شده است . [ خطاب یوسف ، متوجه روح انسانی است ]

حمد لِلَّه این رَسَن آویختند / فضل و رحمت را به هم آمیختند


سپاس خداوند راست که این ریسمان را آویختند . یعنی در این چاهِ دنیا ، ریسمان هدایت الهی را آویزان کردند . گویی که فضل و رحمت را به هم درآمیخته اند .

تا ببینی عالَمِ جانِ جدید / عالَمِ بس آشکارا ناپدید


تا جهانِ جدیدِ جان را مشاهده کنی . همان عالمی که بسیار آشکار است . ولی ظاهراََ ناپیداست . [ صوفیه ظهور حق را در عالم از همه چیز ظاهرتر می دانند ولی حق ، از شدّتِ ظهور مخفی می ماند . برای همین است که در ابتدای سورۀ حدید ، حضرتِ حق با دو اسمِ ظاهر و باطن توصیف شده است . ]

این جهانِ نیست ، چون هستان شده / و آن جهانِ هست ، بس پنهان شده


این دنیایی که حقیقتاََ نیست و فانی است . به صورتِ هستی نمایان شده . در حالی که آن جهان که حقیقتاََ «هست» است . از چشم های مردم نهان شده است . [ جهان ، نیستِ هست نماست و حضرتِ حق ، هستِ نیست نما ]

خاک بر باد است ، بازی می کند / کژ نمایی ، پرده سازی می کند


برای مثال ، عالم صورت مانند گرد و خاک است و عالم معنا ، همانند باد . گرد و خاک توسط باد در فضا می جنبد و این سو و آن سو می رود . چنین می نماید که حرکاتِ گرد و خاک ، مستقل است و بادی در کار نیست . و با این خیمه شب بازی ، بیننده دچار اشتباه می شود . در حالی که اینطور نیست بلکه تمام حرکاتِ گرد و خاک از باد است و متعلق به او . بنابراین ، عالم معنا همانند باد ناپیداست و عالم صورت مانند گرد و خاک ، پیدا . ولی همۀ تصرّفات و تحریکات از جانب عالم معناست . چنانچه حضرت مولانا در بیت 603 دفتر اوّل می فرماید :

ما همه شیران ، ولی شیر عَلَم / حمله شان از باد باشد دم به دم

نیز گفته اند : خاک بر باد است . یعنی عالم صورت بر عالم معنی قائم است و بستگی دارد به آن . ( شرح اسرار ، ص 128 )

اینکه بر کار است ، بی کار است و پوست / و آنکه پنهان است ، مغز و اصل اوست


این دنیا که ظاهراََ منشاء کار و تصرّف است در واقع بی کار و پوستی بیش نیست . یعنی دنیا منشاء تأثیر و تصرّف نیست . بلکه خودِ دنیا هم مصنوعِ حقیقتِ مستور است . ولی دنیای غیب که به ظاهر نهان است . اصل و مغز است و منشاء آثار .

خاک همچون آلتی در دستِ باد / یاد را دان عالی و عالی نژاد


خاک در دستِ باد ، آلتی بیش نیست . همینطور عالَمِ صورت نسبت به عالَمِ معنا همین حالت را دارد . بدان که باد ، برتر است و نَسَبی عالی دارد .

چَشمِ خاکی را به خاک افتد نظر / بادبین چَشمی بُوَد ، نوعی دگر


چشمی که از جنسِ خاک باشد . یعنی چشمِ مادّی به خاک می نگرد و متوجه همین دنیاست . و اما چشمِ بادبین یعنی چشمی که عالم معنا را می بیند . نوعی دیگر است و غیر از این چشمِ ظاهری است . [ در این بیت چشم ظاهری و چشم باطنی با هم مقایسه شده است . ]

اسب داند اسب را ، کو هست یار / هم ، سواری داند احوالِ سوار


مثال دیگر ، اسب ، اسب را می شناسد . زیرا همنوع اوست . همینطور سوارکار هم سوارکار را می شناسد .

چشمِ حس ، اسب است و ، نورِ حق ، سوار / بی سواره اسب ، خود نآید بکار


چشمِ ظاهری ، به منزلۀ اسب است و نورِ حق به منزلۀ سوارکار ، اگر سوارکاری وجود نداشته باشد اسب هم فایده ای ندارد و به کاری مفید نمی آید . [ «چشم حس اسب است» اشاره به مطلق مشاعر و حواس ظاهره دارد که اگر در تسخیر عقل نباشد ، مانند ستوران چموش شوند . ( شرح اسرار ، ص 129 ) ]

پس ادب کُن اسب را از خویِ بَد / ور نه پیشِ شاه باشد اسب ، رد


بنابراین اسبت را از خوی بد عاری کن . در غیر اینصورت این اسب در نزدِ شاه مقبول واقع نشود . [ همینطور حواست را با تعالیم معنوی تربیت کن واِلّا در پیشگاهِ شاهِ وجود ، راهی نخواهند داشت . ]

چشمِ اسب از چشمِ شه ، رهبر بُوَد / چشمِ او بی چشمِ شه ، مُضطر بُوَد


چشم اسب از چشم شاه راهنمایی می یابد . و اِلّا چشم او بدون چشمِ شاه ، درمانده و بیچاره است . [ همینطور چشم حسّی ، از چشم بصیرت راهنمایی می گیرد . ]

چشم اسبان ، جز گیاه و جز چَرا / هر کجا خوانی ، بگوید : نه ، چِرا


چشمِ اسب ها ، یعنی همین چشم های حسّی چیزی جز گیاه و چمنزار نمی بیند . بنابراین آن چشم را به هر جا غیر از چمنزار دعوت کنی . می گوید : برای چه از اینجا برویم ؟ همین جا توقف می کنیم که برای ما بهتر است . [ همینطور کالبد عنصری انسان دوست دارد فقط در همین دنیا بِچَرَد و از عالم معنا تن می زند . ]

نورِ حق بر نورِ حس ، راکب شود / آنگهی جان ، سوی حق راغب شود


نورِ حق تعالی ، یعنی نورِ معنوی حاکم بر نورِ چشمِ حسی می شود و آنگاه جان به سوی حق تعالی مایل می شود .

اسبِ بی راکب ، چه داند رسمِ راه ؟ / شاه باید ، تا بداند شاهراه


اسبی که سوارکار نداشته باشد چه می داند که نشانۀ راه چیست ؟ شاهی بباید تا اسب ، با راهنمایی او شاهراه را بشناسد .

سویِ حسّی رَو که نورش ، راکب است / حس را آن نورِ نیکو ، صاحب است


به جانبِ آن حسّی برو که نورِ حق بر آن سوار و فرمانرواست . زیرا آن نورِ زیبا صاحبِ اصلی حسّ و ادراک است .

نورِ حس را نورِ حق تزیین بُوَد / معنی نور و عَلی نور ، این بُوَد


نورِ حسّی به واسطۀ نورِ حق آرایش پیدا می کند . و معنی آیه «نوری است فوق نور» همین است . [ اشاره است به قسمتی از آیه 35 سورۀ نور که می فرماید : « به شرح بیت 1121 دفتر اول  و شرح بیت 2936 دفتر اول رچوع شود . نیکلسون در توضیحِ «نورُ علی نور» گوید : نور حق هم بر عالی ترین قوای روح انسانی نور می افشاند و آنها را متحول می کند و هم بر پست ترین قوای روحِ انسان . ( شرح مثنوی معنوی مولوی ، دفتر دوم ، ص 727 ) ]

نورِ حسی می کَشَد سویِ ثَری / نورِ حقَش می بَرد سویِ عُلی


نورِ حسّی ، آدمی را به سوی خاک می کشد . ولی نورِ حق ، چشمِ انسان را به سوی عالَمِ بالا متوجه می کند . [ شهوات و امیالِ بهیمی آدمی را به پستی می برد . و نورِ تقوای حق ، او را به مراتب عالیه بالا می کشد . ]

ز آنکه محسوسات ، دون تر عالمی است / نورِ حق دریا و ، حس چون شبنمی است


زیرا عالم محسوسات ، عالم پست تری است و نورِ حضرت حق مانند دریاست و حسّ نسبت به آن شبنمی بیش نیست . [ تشبیه حضرت حق به دریا در متون عرفانی رایج است . ]

لیک پیدا نیست آن راکِب بَرو / جز به آثار و ، به گفتارِ نکو


ولی سوارکار ، روی آن حسّ آشکار نیست . مگر بوسیلۀ نشانه ها و گفتار نیکو . [ بنابراین نورِ الهی وقتی حواسِ آدمی را تحتِ تصرّفِ خود بگیرد . هر چند ذاتش نمایان نیست ولی توسطِ آثار و علائم خود را نشان می دهد . و این آثار همانا کردار نیک و گفتار پسندیده است . ( شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اوّل ، ص 439 ) . توضیح بیشتر در شرح ابیات 1115 تا 1120 دفتر اوّل آمده است ]

نورِ حسّی کو غلیظ است و گِران / هست پنهان در سوادِ دیدگان


نورِ حسّی هر چند که غلیظ و سنگین است . ولی در سیاهی چشمان پنهان شده است . [ برخی از قدما عقیده داشتند که دیدن و اِبصار عبارت از شعاع هایی است که از چشم بر اشیاء می افتد . این شعاع ها دیده نمی شود زیرا نور در سیاهی چشم پوشیده شده است . ]

چونکه نورِ حس نمی بینی ز چشم / چون ببینی نور آن دینی ز چشم ؟


وقتی که نورِ حسّی را با چشم نمی توانی ببینی . پس آن نورِ دینی و روحانی را با این چشمانت چگونه خواهی دید ؟

نورِ حس با این غلیظی مُختَفی است / چون خفی نَبوَد ضیایی کآن صفی است ؟


وقتی نورِ حسّی با همۀ غلظت و سنگینی پنهان باشد . پس چرا آن نور پاک و صاف نهان نباشد ؟ [ ظاهراََ دو بیت اخیر در پاسخِ سؤالی آمده است . که اگر نور حق وجود دارد پس چرا دیده نمی شود ؟ پاسخ : شهوات نیز دیده نمی شوند ولی از آثارشان توان شناخت . ]

این جهان چون خَس به دستِ بادِ غیب / عاجزی پیشه گرفت و دادِ غیب


این جهان مانند خَسی است در دستِ جهانِ غیب که همانند باد دیده نمی شود و این جهانِ خَس مانند در برابر قدرت تصرّفِ جهانِ غیب ، عاجز و ناتوان است . زیرا قدرت تصرّف غیب . ( عاجزی پیشه گرفت = ناتوانی را پیشه خود ساخته است / دادِ غیب = قدرتِ تصرّفِ عالم غیب ) . [ ادامه معنا در بیت بعد : ]

گه بلندش می کند ، گاهش پست / گه دُرستش می کند ، گاهی شکست


گاهی این دنیا را که همانند خَس است به فراز می برد و گاهی به نشیب . گاهی به آن درستی و سلامتی می دهد و گاهی نیز می شکندش . [ مولانا از بیت پیشین تا ابیات بعدی این مطلب بنیادی را مطرح کرده که جهان صورت در تصرّفِ جهانِ معناست . ]

گه یمینش می برد ، گاهی یسار / گه گلستانش کند ، گاهیش خار


گاهی به سمتِ راست می برد و گاهی به سمتِ چپ ، گاهی دنیا را گلستان می کند و گاهی خار ، [ گاهی با صفتِ لطف ، موجبِ نعمات شود و گاه با صفتِ قهر ، محنت و ابتلا دهد / یمین = دست راست / یَسار = دستِ چپ ]

دست پنهان و ، قلم بین خط گُزار / اسب در جولان و ، ناپیدا سوار


دقت کن که دستِ نویسنده پنهان است . ولی قلم خطوطی می نویسد . اسب در تاخت و تاز است و سوارش دیده نمی شود . [ توضیح بیشتر در شرح بیت 393 دفتر اوّل ]

تیر پرّان بین و ، ناپیدا کمان / جان ها پیدا و ، پنهان ، جانِ جان


ای سالک ، برای آنکه نسبت حق را با جهان ، خوب بشناسی به این مَثَل دقت کن . تیری در هوا به پرواز درمی آید و تو آن را می بینی ولی کمانِ تیر را نمی بینی . جان ها در اَبدانِ آدمیان ، توسطِ آثار و نشانشان آشکار می شوند . ولی جانِ جان یعنی حضرتِ پرودگار پنهان است .

تیر را مَشکن که آن تیرِ شهی است / نیست پَرتاوی ، ز شصتِ آگهی است


تیر را مَشکن ، یعنی با قضای الهی ستیزه مکن که آن ، تیرِ شاهِ حقیقی است . تیرِ معمولی نیست که بی هدف پرتاب شده باشد . بلکه تیری است که از چلۀ کمانِ تیراندازی آگاه رها شده است . [ تیر در اینجا به قضای الهی اشاره دارد و ناشکستن ، اشاره به رضا و قضاست . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 137 ) ]

ما رَمیتَ اذ رَمیتَ گفت حق / کارِ حق بر کارها دارد سَبَق


حق تعالی آیه ما رَمیتَ … را نازل فرمود : بدان که کارِ حق تعالی بر همۀ کارها پیشی و غلبه دارد . [ اشاره است به آیه 17 سوره انفال « ای پیامبر ، تو تیر نپراندی بلکه این خدا بود که تیر ( به سوی مشرکان ) پرّانید . ]

_ آیه فوق ، مربوط است به غزوۀ بَدر در سال دوم هجری ، حضرت رسول (ص) نیز در آن جنگ شخصاََ حضور داشت . در آن غزوه ، با اینکه مسلمانان از نظرِ عِده و عُده بسی کمتر از کافران بودند . ولی با قضای الهی غالب و فیروز شدند. آنگونه که از کتبِ سیره و مغازی برمی آید . حضرت رسول ، مشتی خاک و ریگ برداشت و به سوی دشمنان پرتاب کرد و شکستِ آنها را محتوم نمود . مولانا از آیه شریفه فوق نکاتِ ادبی و عرفانی بیان داشته و تقریباََ بیش از هر آیه و حدیثِ دیگر در تمام شش دفتر مثنوی آن را بطور مکرّر بکار برده است . و بسیاری از موضوعات فلسفی و کلامی را از قبیل جبر و اختیار و وحدت وجود ظهور حق در کسوت خلق و صدور کرامات و خرق عادات از انبیاء و اولیاء و تجسّد لاهوت در ناسوت و امثال این مسائل به نحوی با این آیه حل کرده است . ( توضیح بیشتر در کتاب مولوی نامه ، ج 1 ، ص 26 تا 28 ) .

خشمِ خود بشکن ، تو مَشکن تیر را / چشمِ خشمت خون شمارد شیر را


هر گاه که تیرِ قضا برسد و تو را آزرده کند . خشم و غضبِ خود را فرو خور و آن تیرِ قضا را فرو مشکن . زیرا که در حالتِ خشم ، چشمِ غضبت ، شیر را خون می انگارد . [ تیرِ قضا برای اهلِ یقین به منزلۀ شیرِ گوارا و جانبخش است و در نظرِ اهلِ هوی و اصحابِ دغا ، خونی ناپاک و ناگوار . ]

بوسه دِه بر تیر و ، پیشِ شاه بَر / تیرِ خون آلود از خونِ تو تَر


آن تیری که به خون تو آلوده و تَر شده ببوس و نزد شاه ببر . [ «بوسه زدن بر تیر» کنایه از رضا به قضاست و «نزد شاه بردن» کنایه از این است که نباید تیرِ قضا را به غیرِ خدا نسبت دهی بلکه باید آن را از کمانِ مشیّتِ حق بدانی . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 138 ) ]

آنچه پیدا عاجز و بسته زبون / و آنچه ناپیدا ، چنان تند و حَرون


آنچه آشکار است . یعنی همین دنیای مادّی ، ناتوان و مقیّد و خوار است . و آنچه ناپیداست . یعنی عالم معنا ، بس تند و سرکش است یعنی برتر و چیره است . [ حَرون = توسن ، سرکش ، چموش ]

ما شکاریم ، این چنین دامی که راست ؟ / گویِ چوگانیم ، چُوگانی کجاست ؟


ماصید و شکاریم . چنین دامی از آنِ کیست ؟ ما همچون گویِ چوگان هستیم . چوگان باز کجاست ؟ [ چوگانی = اسبی که مناسب و لایق چوگان بازی باشد . ( فرهنگ نفیسی ، ج 2 ، ص 1183 ) نیز می تواند منسوب به چوگان باشد به معنی چوگان باز ) . پاسخ بیت اینست که این دام از آنِ حق تعالی است و چوگان باز هم هموست . و ما همچون گوی ، با ضربات قضای او به این سو و آن سو می دویم . ولی او از حوزۀ ادراکِ ما خارج است . بنابراین بندۀ حقیقی کسی است که خود را در پنجۀ تقلیبِ پروردگار بداند . ]

می دَرَد ، می دوزد ، این خَیّاط کو ؟ / می دمد ، می سوزد ، این نَقّاط کو ؟


پاره می کند و سپس می دوزد . این خیّاط کجاست ؟ می دمد و می سوزاند . این آتش باز و آتش افروز کجاست ؟ [ نقّاط = آتش افروز ، آتش باز / خیّاط و نقّاط در اینجا کنایه از حضرت حق است ]

ساعتی کافر کند صِدّیق را / ساعتی زاهد کند زِندیق را


در دَمی ، صدیق را مبدّل به کافر می کند . و در لحظه ای ، پارسا را زِندیق تبدیل می کند . [ زِندیق = ملحد ، کسی که در باطن کافر باشد و تظاهر کند ]

ز آنکه مُخلِص در خطر باشد ز دام / تا ز خود خالص نگردد او تمام


زیرا انسان مُخلِص تا وقتی که از وجودِ موهوم و هستی مجازی خود خالص نشود . همواره در خطرِ دامِ نفسانی است . [ اشاره به حدیث « مخلصان در خطری بزرگ هستند » ( احادیث مثنوی ، ص 53 ) و چون از هستی موهوم رَست مُخلَص گردد ]

ز آنکه در راه است و ، رَهزَن بی حد است  / آن رَهَد ، کو در امانِ ایزد است


زیرا که مخلص هنوز در راه است و به مقصد نرسیده است و راهزنان نیز بی شمارند . تنها کسی از گزند راهزنان جانِ سالم بدر می برد که در پناه خدا باشد .

آینۀ خالص نگشت او ، مُخلِص است / مرغ را نگرفته است او ، مُقبِص است


کسی که هنوز آیینه قلبش پاک نشده ، مخلص است . او هنوز پرنده را شکار نکرده  و همچنان صیاد است . [ مُقبِص = شکار چی ]

چونکه مُخلَص گشت مُخلِص باز رَست / در مقامِ امن رفت و ، بُرد دست


همینکه مُخلِص به مُخلَص تبدیل شود از قید و بستِ خودبینی رَسته و به مقامِ امن و رستگاری دست یازیده است .

هیچ آیینه دگر آهن نشد / هیچ نانی خِرمنِ گندم نشد


برای مثال ، هیچ آینه ای دوباره آهن نمی شود و هیچ نانی به خِرمنِ گندم مُبدّل نمی گردد . [ در قدیم ، صفحه ای فلزی را آنقدر صیقل می دادند تا به آینه تبدیل گردد ]

هیچ انگوری دگر غوره نشد / هیچ میوۀ پخته باکوره نشد


مثال دیگر ، هیچ انگوری به حالت غوره باز نمی گردد و هیچ میوه رسیده و پخته ای به میوۀ نارس مبدّل نمی شود . [ دو مثال فوق در بیان این مطلب است که وقتی سالک به مقصد می رسد حال او به مقام تبدیل می شود و دیگر در معرض فساد و تباهی قرار نمی گیرد . باکوره = میوه نورس و ناپخته ، نوباوه ]

پخته گرد و ، از تغیّر دور شو / رَو چو برهانِ مُحقّق ، نور شو


با عشق حق پخته شو و از تغییر و نقصان دور شو . برو و همانند سید برهان الدین محقق تِرمذی تبدیل به نور شو . [ سید برهان الدین محقق ترمذی بود که اسرار طریقت را به مولانا آموخت . ]

چون ز خود رَستی ، همه برهان شدی / چونکه بنده نیست شد ، سلطان شدی


وقتی که از وجود موهوم و خودبینی رها شدی ، یکسره به برهان مبدّل می شوی . وقتی که بنده ، نیست شد . یعنی از خودبینی رهید به شاه و سلطان تبدیل می شود .

ور عیان خواهی ، صلاحِ دین نمود / دیده ها را کرد بینا و گُشود


و اگر می خواهی سِرّ فقر و فناء را آشکارا ببینی . حضرت صلاح الدین زرکوب این سِرّ را آشکارا نشان داده و دیدگان دل را بینایی و بصیرت داد . [ صلاح الدین زرکوب در اینجا تمثیلی است از انسان کامل ]

فقر را از چشم و ، از سیمایِ او / دید هر چشمی که دارد نورِ هُو


هر چشمی که نورِ هُو داشته باشد ، فقر و فناء را از چشمِ حضرت صلاح الدین و از چهره و سیمای او می گیرد . یعنی کسی که از بصیرتِ حق بهره مند باشد می تواند از افاضاتِ روحانی اولیاءالله برخوردار باشد  . [ فقر = شرح بیت 2342 دفتر اول / هُو = شرح بیت 473 دفتر اول ]

شیخ ، فعّال است بی آلت چو حق / با مُریدان داده بی گفتی سَبَق


شیخ صلاح الدین نیز کانند حضرت حق تعالی بی ابزار و آلت کار می کند. و او بی هیچ گفتاری به مریدان درس می دهد . ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 140 ) یعنی با زبان حال ارشاد می کند نه زبان قال . [ سَبَق دادن = درس دادن ]

دل ، به دستِ او چو مومِ نرمِ رام / مُهر او گه ننگ سازد ، گاه نام


دلِ آدمیان و عالمیان در دستِ باطنِ او چون موم ، نرم و مطیع است . و مُهر او گاهی ننگ بر قلب می زند و گاهی نقشِ نام . [ گاه به خوشنامی می رساند و گاه به بَدنامی . اکبرآبادی گوید : تأثیر صحبت و اثر همّت او در دلِ مریدان همانند تأثیر نگین است در موم . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 130 ) ]

مُهرِ مومش ، حاکیِ انگشتری است / باز آن نقشِ نگین ، حاکیّ کیست ؟


مُهری که بر موم نقش بسته از انگشتری حکایت می کند . آن نقشِ روی نگین از که حکایت می کند ؟ ( نثر و شرح مثنوی شریف ، دفتر دوم ، ص 169 ) [ در بیت فوق منظور از مُهر و موم و نگین و انگشتری چیست ؟ مُهر در اینجا به معنی ممهور است و مراد از آن ، نقشِ اندیشۀ شیخ است که در قلوبُ مریدان که مانند موم ، نرم و رام است نقش می بندد . مراد از موم نیز قلبِ مریدان است و منظور از انگشتری ، استعارتاََ دایرۀ عالم است و مراد از نگین ، قلبِ شیخ صلاح الدین است که محلِ نقشِ تجلیات الهی است . با این تقدیر معنی بیت چنین است : آن نقوشی که از همّت و اندیشۀ آن شیخِ کامل در قلب های مریدان ، منعکس شده و در آن نقش بسته از اسرار انگشتری عالم حکایت می کند . باز آن نقشی که در نگین منقوش شده از چه چیز حکایت می کند . ( شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اوّل ، ص 449 و 450 ) ادامه معنا در بیت بعد .

حاکیِ اندیشۀ آن زرگر است / سلسلۀ هر حلقه اندر دیگرست


جواب بیت قبل : حکایت کننده و بیان کنندۀ فکر آن زرگر است (1) . که هر یک از حلقه های اندیشۀ او در هم بافته شده است . [ در اینجا خالقِ متعال به زرگر تشبیه شده (2) . بنابراین همانگونه که دل مرید با نگین قلب انسان کامل منقوش می شود . دل و روح او نیز بوسیلۀ زرگر جهان هستی شکل می گیرد و سلسله حلقه های علل و معالیل و سبب و مسبب به او ختم می شود . ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 467 ) ]

(1) انقروی ، زرگر را اشاره به صلاح الدین زرکوب می داند . دفتر دوم ، جزو اوّل ، ص 450 ) .

(2) شرح کبیر ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 131 .

این صدا در کوهِ دل ها بانگِ کیست ؟ / گه پُر است از بانگِ این کُه ، گه تهی است


طنینی که در کوهِ دل ها افتاده صدای کیست ؟ گاه این کوه پُر از صداست و گاهی خالی از آن . [ پس نداهای غیبی از کوهِ وجودِ ما نیست بلکه ندا کننده ای در آن ندا کرده است . ]

هر کجا هست او ، حکیم است اوستاد / بانگِ او زین کوهِ دل خالی مَباد


او در هر جا و مرتبه ای که باشد باز فرزانه و استاد است . پس کوهِ دلِ انسان ها از بانگ و صدای او خالی مباد .

هست کُه کآوا مُثَنّا می کند / هست کُه کآواز ، صد تا می کند


در اینجا حضرت مولانا به مراتب مختلف قابلیت ها و استعدادهای مریدان و طالبان می پردازد و می فرماید : کوهی هست که صدا را دو برابر می کند و کوهی نیز هست که صدا را صد برابر می کند . [ برخی از طالبان ، سخن انسانِ کامل را تصدیق می کنند . ولی شیفته و بیخویش نمی شوند . و برخی از طالبان پس از شنیدن پیام ارشاد . سراپا عشق و شور می شوند . و یکسره نقدِ وجودِ خود در طبق اخلاص می نهند . ]

می زَهاند کوه از آن آواز و قال / صد هزاران چَشمۀ آبِ زلال


کوه از آن آواز و گفتار ، صدها هزار چشمۀ آبِ زلال می جوشاند .

چون ز کُه آن زلف بیرون می شود / آب ها در چشمه ها خون می شود


وقتی که از کوه ستبر و با ضخامت ، اینگونه لطف ها به ظهور می رسد . اگر آن آوازها و گفتارها به گوشِ آب های لطیف رسد . یقیناََ آب ها در چشمه ها به خون مبدّل می شوند (1) . [ اینکه جمادات و نباتات نیز شعور و احساس دارند . در مثنوی به کرّات بدان اشاره شده است از آن جمله : ابیات 2213 به بعد در دفتر اوّل و داستان ستون حنانه در دفتر اول . ]

وجه دیگر بیت : چون آن لطف از کوه یعنی دل ها بیرون رفت و قطع شد . آب ها در چشمه ها به خون مبدّل می شود (2) . یعنی وقتی که ندای آسمانی و سروشِ غیبی از دل ها بُریده و جدا شد . معارفی که از آن صدور یافته ناگوار می شود زیرا طبیعت و سرشتِ دل ها این است که امور لطیف از آن صادر شود . ولی وقتی با پلیدی و ستیز گری آلوده شود . امور لطیف از آن برنمی آید . بلکه آنچه بروز می کند آزار و گزند است (3) . در شرح این بیت باز گفته اند : وقتی ، لطافت و پاکیزگی تقوی و پیروی از شریعت از دلِ سالک بیرون می رود و او در طریق مخالف با شریعت قدم می گذارد . آب های حقایق و اسرار به خونِ کفر و زندقه مبدّل می شود . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 131 و 132 ) .

(1) مقتبس از شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اوّل ، ص 452 .

(2) شرح کفافی ، ج 2 ، ص 141 .

(3) شرح کفافی ، ج 2 ، ص 467 و 468 .

ز آن شهنشاهِ همایون نعل بود / که سراسر طورِ سینا ، لَعل بود


از وجودِ آن شاهنشاهِ خجسته قدم بود که سراسر طور سینا ، به لعل مبدّل شد . یعنی یکسره به نورِ معنویت تبدیل شد . [ طُورِ سَینا یا سیناء : کوهِ معرفی است که در صحرای سینا قرار دارد . سینا ، جزیره ای است بین دریای مدیترانه و کانال سوئز و فلسطین و خلیجِ عقبه . مفسران در این باب نظرات مختلف اظهار کرده اند . برخی طور ( = کوه ) را مطلق کوه دانسته و بعضی آن را عَلَم می دانند و مراد از آن را کوهی می دانند واقع در صحرای سینا . همینطور ، برخی سیناء را نامِ کوهی معیّن در شبه جزیره سینا می دانند که در تورات به نامِ حوریب آمده است . به هر حال مراد همان کوهی است که حضرتِ حق تعالی بر فراز آن بر حضرتِ موسی (ع) تجلّی کرد . و موسی تاب نیاورد و بیهوش فرو افتاد . این کوه برای مولانا و سایر عرفا و صوفیه ، رمزی عاشقانه و عارفانه دارد . و از آن مضامین بسیار نغزی ساخته و پرداخته اند و آن را پایۀ بسیاری از مباحث عرفانی خود نظیر ، فناء ، استغراق ، محو ، سُکر ، تجلیّاتِ حضرتِ حق و … کرده اند . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 132 ) . در بیت فوق مراد از «شهنشاه همایون نعل» حضرت موسی (ع) است که قدمش مبارک و فرخنده بوده است زیرا سبب تجلّی حق بر کوهِ طور شد . نکته ظریفی که در این بیت نهفته است اینست که تجلّی حق بر کوه از طریق ذاتِ موسی بوده نه مستقیم و از خارج . ( شرح بیت 25 و 26 دفتر اوّل ) . می توان گفت بواسطۀ حضور موسی در کوهِ طور ، حضرتِ حق ، تجلّی ذاتی فرمود . کوهِ سنگی بر اثر درک و دریافت تجلّی حق به مرحلۀ لعلِ گرانبها رسید و ارزش معنوی پیدا کرد . ]

جان پذیرفت و ، خِرَد اَجزایِ کوه / ما کم از سنگیم آخِر ای گروه ؟


ای مردم ، مگر ما از کوه کمتریم ؟ زیرا ذرّاتِ کوه بر اثر تجلّی و ندای الهی جان و روح پیدا کردند و دارای عقل و خِرد شدند .

نه ز جان یکه چشمه جوشان می شود / نه بدن از سبز پوشان می شود


نه از جانِ مردمان غافل ، چشمه ای از ایمان و عرفان می جوشد و نمایان می گردد . و نه جسم و کالبدشان ، سبز و خرم می گردد . [ یعنی اعضاء و جوارح بدنشان به عمل خیر مبادرت نمی کنند . ( شرح اسرار ، ص 130 ) و یا می توان گفت که روح در ظاهر جسم اثر می بخشد . اگر روح ، نورانی و با صفا باشد . حتماََ آثار و علائم آن در ظاهر جسم نمایان می گردد . ]

نه صدایِ بانگِ مشتاقی در او / نه صفای جرعۀ ساقی در او


نه از او بانگِ شوقی برمی آید و نه صفا و زلالی جرعۀ ساقی در آن یافت می شود . [ در قلبِ پُر قسوتِ اینان صفای عشق و محبتِ بادۀ ساقی دیده نمی شود . خلاصه دچارِ جمودِ روحی و جسمی هستند . ]

کو حمیّت تا ز تیشه وز کُلند / این چنین کُه را بکلّی بَر کنند ؟


کجاست آن حمیّت و غیرتی که با کُلَنگِ ریاضت و همّت ، کوه انانیّت و خودبینی را یکسره نابود سازد ؟ [ کُلَند = ابزارِ نَقب کنان و گِلکاران و سنگ تراشان که با آن چاه کنند و بناها را خراب کنند و سنگ تراشند ، کُلَنگ . ( فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ، ج 7 ، ص 307 ) ]

بوک بَر اجزایِ او تابَد مَهی / بوک در وَی تابِ مَه یابد رهی


شاید ماهی تابان ، بر فرازِ ذرّاتِ آن کوه بتابد . شاید که نورِ ماه ، راهی در آن پیدا کند . [ شاید فنای نَفسِ حسّی ، امکان دهد که قلب ، پرتوی از شعاعِ تجلّیات الهی را بگیرد . ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 468 ) ]

چون قیامت کوه ها را بر کند / بر سرِ ما سایه کی می افگند ؟


وقتی که قیامت ، کوه ها را از بنیاد ویران می کند . بگو ببینم قیامت چه وقت سایه اش را روی سرِ ما خواهد افکند . [ مصراع اول ناظر است به آیاتی که ظهور قیامت را مصادف با حوادث هولناکِ طبیعی و متلاشی شدن کوه ها و زیر و رو شدن زمین و تیره شدن ستارگان و … می شمرد . نظیر آیه 4 تا 6 سوره واقعه « آنگاه که زمین سخت به رفتار آید و کوه ها پاره پاره شوند پس همانند ذرّاتِ گرد و غبار هوا درآیند » و سوره حج و سوره زلزال و جز آن . لیکن مولانا در این بیت و ابیاتِ بعدی از قیامت در صورتِ تکوینی عالَم ، نقبی می زند به قیامتِ روحی و معنوی ، و آن اینکه وقتی سالک ، کوهِ تعیّنات و خودبینی و انانیّت را به مدد همّتِ الهی و عبادت و ریاضت از میان برداشت و وجودِ موهوم و فانی خود را در وجودِ حقیقی و باقی حضرتِ حق فانی کرد در او قیامت ظهور می کند . چنانکه در تعابیر سایرِ محقّقین عرفا و صوفیه از اینگونه تعبیرات دیده می شود . شبستری گوید :

تو را تا کوهِ هستی پیش باقی است / جوابِ لفظِ اَرنی ، لَن تَرانی است

تا کوهِ هستی تو ، پیشِ تو باقی است و تویی تو با توست ، البته حق ، محتجبِ پردۀ اسماء و صفات خواهد بود و با وجودِ این حُجُبِ نورانی ، او را به حقیقت نتوان دید . ( شرح گلشن راز ، ص 154 ) ]

این قیامت ز آن قیامت کی کم است ؟ / آن قیامت زخم و ، این چون مَرهَم است


این قیامتِ روحی ، کی از آن قیامتِ صوری کمتر است ؟ قیامتِ موعود ، همچون زخم است و قیامت روحی همچون مَرهَم و دارو . [ مقایسه ای است میان قیامتِ روحی و قیامتِ تکوینی ، اما چرا قیامت موعود را زخم دانسته اند ؟ برای اینکه زخمِ کیفر ، غافلان و گناهکاران را فرو می گیرد . و چون پرده های دنیوی فرو افتد ، شمسِ حقیقت بر همگان نمایان می شود . شهود شمسِ حقیقت در آن نشئه با شهود آن در این نشئه از لحاظ ارزش و مرتبت فرق دارد . آنان که حقیقت را در این دنیا شهود کرده اند به مرهم و آرامشی دست یازیده اند و از زخمِ کیفر ایمن . ولی غافلانی که در آن نشئه بالاجبار به شهودِ حقیقت می رسند خاسر و زیانکارند . ( برگرفته از شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 456 و شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 132 ) ]

هر که دید این مَرهَم از زخم ، ایمن است / هر بَدی کین حُسن دید ، او مُحسِن است


هر کس که این مرهم را دید از زخمِ کیفرِ قیامت در پناه و امان است و هر انسانِ بَدی زیبایی حقیقت را در این نشئه مشاهده کند . او به آدمی نیکوکار تبدیل می شود .

ای خُنُک زشتی که خوبش شد حَریف / وایِ گُل رویی که جُفتش شد حَریف


خوشا به حالِ آن شخصِ زشت رویی که با زیبارو همنشین شود . وای به حالِ آن گُلرویی که با موسمِ خزان نشست و برخاست کند . [ خَریف = در اینجا کنایه از انسانِ بَد و تباه است . این بیت و ابیاتِ بعد ، تأکیدی است بر اهمیتِ صحبت . ( شرح بیت 2687 دفتر اول ) ]

نانِ مُرده ، چون حریفِ جان شود / زنده گردد نان و ، عینِ آن شود


برای مثال ، وقتی که نانِ جامد و فاقد روح ، با انسانِ جاندار همدم و همنشین شود . یعنی توسطِ او خورده شود . نان ، جان می گیرد و حتی عینِ جان می شود . [ این بیت و ابیاتِ بعدی در بیانِ فنای فی الله و بقای بالله است . ]

هیزمِ تیره حَریفِ نار شد / تیرگی رفت و ، همه انوار شد


مثال دیگر ، همینکه هیزم فاقد نور ، همنشین و همدم آتش شود تیرگی آن از میان می رود و یکسره نور می شود.

در نمک لان چون خرِ مُرده فتاد / آن خریّ و مُردگی یکسو نهاد


مثال دیگر ، وقتی لاشۀ الاغی به یک نمکزار بیفتد . آن حیوان ، ماهیّت الاغ بودن و حالت مُرده بودن را دیگر نخواهد داشت . [ زیرا بر اثر این مچاورت و همنشینی و صحبت ، استحاله می شود و جسمِ پلید و ماهیّتِ نَجِسِ آن به نمک تبدیل می شود و ظاهر و دلپذیر می گردد . همینطور وقتی انسانی پریشان دل و پژمرده روح با انسانی کامل و مرشدی فاضل همصحبت و همدم شود . پژمردگی از او می رود و به نشاط و نورانیت روحی می رسد . حال که نمکِ جامد می تواند بر اثر صحبت ، نجاست و پلیدی لاشه ای را به طهارت و پاکی درآورد و آتش ، هیزم را نورانی کند و نان ، جان پیدا کند و انسانی ، با روحِ مُرده و خموده ، دیگری را زنده و پُر نشاط کند . ببین اگر این همنشین و همصحبت ، حضرتِ حق باشد چه آثاری پدیدار می شود ؟ ابیات بعدی ، آثار همصحبتی با خدا را بیان می کند . نمک لان = نمکزار ]

صِبغَةُالله هست ، خمِّ رنگِ هُو / پیسه ها یک رنگ گردد اندرو


خمرۀ رنگرزی حضرت حق ، همان صبغةالله است که رنگ های مختلف را یکی می سازد . [ در وحدتِ ذاتِ الهی ، همۀ رنگ ها و کثرت ها از میان می رود و وحدتِ محض حاکم می شود . زیرا وجودِ موهوم و مجازی اصالت ندارد و راهِ فناء در پیش می گیرد . اما وجودِ حقیقی ، باقی و ماندگار است . صِبغةالله = شرح بیت 766 دفتر اول / هُو = شرح بیت 473 دفتر اول / پیسه = هر رنگی با رنگِ دیگر آمیخته باشد ]

چون در آن خُم افتد و ، گوییش قُم / از طَرب گوید : منم خُم ، لاتَلُم


اگر یک سالک در خُمِ رنگرزی حضرتِ حق بیفتد . یعنی به مرتبۀ وحدت برسد و تو به او بگویی : بلند شو و از عالَمِ وحدت بیا به عالَمِ بشریت و کثرت ، او از سَرِ شور و سَرِ مستی جواب می دهد : من عینِ خُمِ وحدتم ، بیخود سرزنشم نکن و مگو که تو غیر از حق ، هویتی جداگانه داری . [ قُم = برخیز / لاتَلُم = سرزنش مکن ]

آن « منم خُم » خود اَنَالحق گفتن است / رنگِ آتش دارد ، اِلّا آهن است


اینکه می گویم : من خُمِ وحدت هستم . یعنی عینِ اینست که بگویم : منم حق ، هر چند رنگِ آتش دارد ولی باز ماهیتاََ آهن است . [ مصراع دوم این شبهه را دفع می کند که بشر هویتاََ خدا شود . هر چند سالک در حق فانی شود . باز میانِ بنده و رب ، فرق است . مولانا در اینجا و دیگر جاهای مثنوی ، دعاوی «اَنَالحق» و «سُبحانی مأ اَعظَمَ شَأنی» را که از قبیل شَطحیّاتِ صوفیان است . به گونه ای نغز تفسیر می کند . وی معتقد است دعوی «اَنَالحق» در واقع به معنی «هوالحق» است و تأکید می کند که این معنی از جهتِ اتّحادِ نوری است نه از راهِ حلول و اتّحادِ حلولی . از اینرو مولانا ، گفتارِ منصورِ حلاج را با دعوی فرعون فرق می نهد به این معنی که دعوی فرعون ناشی از انکار خدا بود و گفتارِ حلّاج ناشی از فناء و استغراق در ذاتِ احدیت .

گفتِ فرعونی انالحق گشت پست / گفتِ منصوری انالحق و برست

آن اَنا را لَعنة الله در عقب / وین اَنا را رحمة الله ای محب

وقتی این بزرگان می گویند: انالحق ، گویندۀ این گفتار را خود نمی دانند . بلکه گوینده را حضرتِ حق می شمرند . یعنی این حق است که در نایِ وجودِ آنان دمیده و ندای «اَنالحق» و یا «سُبحانی مأ اَعظَمَ شأنی» را ترنم نموده است . بنابراین مراد از «انالحق» همانا «هوالحق» است . نه ادعای خدایی و ربّانیتِ عارف . زیرا حق در جمیعِ مظاهر ، ظاهر است و هیچ غیری در میان نیست و اوست که می گوید : اَنالحق نه عارفِ مجذوب . مولانا در فیه ما فیه نیز این مطلب را اینسان شرح داده است . آخر ، این «انالحق گفتن» ، مردم می پندارند که دعوی بزرگی است . انالحق ، عظیم تواضع است . زیرا اینکه می گوید : من عبدِ خدایم . دو هستی اثبات می کند . یکی خود را و یکی خدا را ، امّا آنکه انالحق می گوید ، خود را عدم کرد ، به باد داد . می گوید : انالحق ، یعنی من نیستم ، همه اوست . جز خدا را هستی نیست . من بکلّی عدمِ محضم و هیچم . تواضع در این بیشتر است . اینست که مردم فهم نمی کنند … ( فیه ما فیه ، ص 43 و 44 ) . شبستری نیز در شرح گلشن راز ، ص 371 و 372 ، همینگونه تفسیر کرده است .

چو کردی خویشتن را پنبه کاری / تو هم حلّاج وار این دَم برآری

برآور پنبۀ پندارت از گوش / ندای واحدالقهّار بنیوش

ندا می آید از حق بر دوامت / چرا گشتی تو موقوفِ قیامت

رنگِ آهن ، محوِ رنگِ آتش است / ز آتشی می لافد و ، خامُش وَش است


مثلاََ وقتی رنگِ آهن در رنگِ آتش فانی محو و فانی می شود . چنین ادعا می کند که ماهیتِ آتشی پیدا کرده است . . در حالی که آهن ذاتاََ روشن و فروزان نیست بلکه خموش است . [ همینطور وقتی سالک به مرحلۀ فنای ذات می رسد و انوار الهی ، او را مستغرق می کند . ادعای انالحق می کند . در حالیکه فاقد انوار وجوبِ ذاتی است . می لافد= لاف می زند ]

چون به سرخی گشت ، همچون زرّ کان / پس اَنالنّارست لافش بی زبان


وقتی که آهن در سرخی ، همانند طلای معدن شد . بی زبانِ قال و با زبانِ حال می گوید : منم آتش . [ اَنالنار = منم آتش ]

شد ز رَنگ و طبعِ آتش مُحتَشم / گوید او : من آتشم ، من آتشم


وقتی آهن از رنگ و سرشتِ آتش ، شکوهمند شود گوید : منم آتش ، منم آتش .

آتشم من ، گر تو را شک است و ظن / آزمودن کن ، دست را در من بزن


من آتشم ، اگر در آتش بودن من تردید و گمانی داری ، امتحان کن و دستت را به من بزن .

آتشم من ، گر تو را شد مُشتَبِه / رویِ خود بر رویِ من یک دَم بنه


من آتشم ، اگر در بارۀ آتش بودن من شبهه ای داری . یک لحظه رخسارِ خود را روی من قرار بده .

آدمی چون نور گیرد از خدا / هست مسجودِ ملائک ز اجتبا


همینکه انسان ، نور را از حق تعالی بگیرد . از آنرو که برگزیدۀ او می شود . فرشتگان بر او سجده خواهند آورد . [ اجتبا = برگزیدن ، انتخاب کردن ]

نیز مسجودِ کسی کو چون مَلَک / رَسته باشد جانش از طغیان و شک


همچنین شایسته است که آدمیان فرشته صفت که جان و روحشان از بند سرکشی و تردید پاک و مبرّا شده به آن انسانِ کامل ، سجده آورند . [ زیرا هر انسانی که از دامِ تردید و سرکشیِ نَفس برهد همانند فرشتگان ، پاک و مجرد می شود و در زمرۀ ابرار و صالحان قرار می گیرد . چنین کسی مطیع و منقادِ آن انسانِ کامل است . ]

آتشِ چه ؟ آهنِ چه ؟ لب ببند / ریشِ تشبیهِ مُشَبّه را مخند


حضرت مولانا چون در ابیاتِ پیشین به طریقِ استعاره ، بندۀ سالک را به آهن و حضرتِ حق را به آتش تشبیه کرده ، برای آن که طالبان و مستمعان دچار اشتباه و آشوب ذهنی نشوند . خود به نقص این تمثیلات و نارسایی این تشبیهات اشاره می فرماید : آتش چیست ؟ آهن چیست ؟ لب فرو بند و به ریش تشبیه کننده مخند . [ من از ناچاری به این تمثیلات متوسل می شوم تا افهامِ شنوندگان را نسبت به موضوع مورد نظر آماده سازم . واِلّا من هم می دانم که این مَثَل ها هیچگونه تناسبی با مُمَثّل ندارد . در دفتر اول بیت 1531 تا 1534 تمثیل هایی شبیه آنچه ذکر شد آمده است . مولانا در بیت 504 دفتر اوّل نیز به نقص این تمثیل ها اشاره کرده است . انبیاء و اولیاء همواره در ارشادِ خلایق ، به شیوه مَثل سخن می گویند . اسلوب پسندیده کتب آسمانی همینگونه است . مُشَبّه = تشبیه کننده ]

پای در دریا مَنِه ، کم گو از آن / بر لبِ دریا خَمُش کن لب گزان


در دریا پا مگذار و از آن سخن مگو . بلکه در کنار آن ساکت بنشین و لب خود را از روی حیرت به دندان گیر . [ ای که در ساحلِ بشریت ساکنی و با وجودِ پای بند بودن به جنبه های صوری دنیا می خواهی از عالَم وحدت و جهان معنا دَم بزنی . این کار سزاوار تو نیست ]

گر چه صد چون من ندارد تابِ بحر / لیک من نشکیبم از غرقابِ بحر


اگر چه صد تَن مانند من تحمّلِ دریای وحدت را ندارند . ولی من نیز نمی توانم بر غرق شدن در دریای وحدت و به فناء رسیدن در آن صبر و تحمل کنم . [ شرح بیت 57 دفتر اول ]

جان و عقلِ من فِدایِ بحر باد / خون بهایِ عقل و جان ، این بحر باد


جان و عقل من فدای دریای وحدت باد که این دریا ، خونبهای عقل و جانم را داده است . [ زیرا در عوضِ این فناء ، حق تعالی عطیۀ بقاء را به من ارزانی داشته است . ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 470 ) توضیح بیشتر در حدیث قرب نوافل ، شرح بیت 1938 دفتر اول  ]

تا که پایم می رود ، رانَم در او / چون نمانَد پا ، چو بطّانم در او


تا پا دارم به سوی آن می روم . و چون پایی برایم نماند مانند مرغابیان در آن دریا شنا می کنم . [ بط = نوعی مرغابی ]

بی ادب ، حاضر ز غایب خوش ترست / حلقه گر چه کژ بُوَد ، نه بر در است ؟


شخصِ بی ادبی که در مجلس حضور داشته باشد از شخصِ با ادبی که در مجلس غایب باشد بهتر است . حلقه هر چند که کج باشد مگر به در متصل نشده است ؟ مسلماََ متصل شده است . [ آن کس که به قربِ الهی واصل شده و از غلبۀ عشق ، رفتاری دور از ادب شرع از او سر زند بهتر است از کسی که ظاهراََ آداب شرع را می پاید ولی هنوز در صورتِ آداب دست و پا می زند و به حق واصل نشده . چنانکه حلقۀ در کج است . ولی به در سرایِ یار متصل است . حلقه کنایه از سعی و تلاش است . ( شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 464 و شرح کفافی ، ج 2 ، ص 470 ) ]

ای تن آلوده به گِردِ حوض گَرد / پاک کی گردد برونِ حوض مَرد ؟


ای کسی که تنی آلوده داری ، پیرامونِ حوض گردش کن واِلّا کسی که بیرون حوض است چگونه می تواند پاک شود . [ حوض در اینجا اشاره به قلب دارد . پس باید اطرافِ قلب انسانِ کامل بگردی که آبِ آن به دریای حقیقت متصل است . ( شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 464 ) ]

پاک کو از حوض ، مهجور اوفتاد / او ز پاکیِ خویش هم دور اوفتاد


هر آدمِ پاکیزه ای که از حوضِ قلبِ انسانِ کامل دور افتد . او از پاکی خود نیز دور خواهد افتاد . [ کسی که یکبار بطور عارضی از انفاسِ پاکِ اولیاء پاکی و نورانیتی پیدا کند و با وجود این پاکی خود را از صحبت آنان بی نیاز نشان دهد . همین پاکی را نیز از دست خواهد داد و دوباره قلب و روحش آلوده می شود . پس شرطِ بقای بر پاکی ، بقا بر عهد اولیاءالله است . ]

پاکیِ این حوض ، بی پایان بُوَد / پاکیِ اجسام ، کم میزان بُوَد


پاکی حوضِ قلبِ انسانِ کامل ، نهایتی ندارد . ولی پاکی جسم ها و صورت ها کم ارزش است . [ کم میران = کم ارزش ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 144 و 470 ) ]

ز آنکه دل ، حوض است ، لیکن در کمین / سویِ دریا راهِ پنهان دارد این


زیرا قلب در مَثل مانند یک حوض است . ولی حوضی پوشیده و نهان . و این حوض به سوی دریا راهی نهانی دارد . [ قلب عارف از دریای معارف و حقایق الهی مُستَفیض می شود و این رابطه برای چشم های ظاهربین نهان و نادیدنی است . زیرا « زیرا به چشم نهان ، بین ، نهانِ جهان را » ]

پاکیِ محدودِ تو خواهد مَدَد / ورنه اندر خرج کم گردد عدد


پاکی محدود و عارضی تو نیازمند یاری و کمک است . و اِلّا اندک اندک رو به نقصان و کاستی می نهد . [ پاکیزگی و طهارت روحی تو که از طریقِ عادتِ عبادت و شکل طاعت صورت می گیرد . نیازمند یاری و همراهی حالات روحی و احوال معنوی است . اگر طاعات صوری تو ، پشتوانه قلبی نداشته باشد . رفته رفته از روح معنا تهی می گردد . درست مانند کسی که مقداری نقدینه دارد و بخشی از آن را هر روز خرج می کند بی آنکه بدان افزوده شود . مسلماََ بر اثر گذشت زمان نقدینه های او کاستی می گیرد و نهایتاََ همیانی تهی برای او می ماند . ( شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 466 و شرح کفافی ، ج 2 ، ص 470 ) ]

آب گفت آلوده را : در من شتاب / گفت آلوده که : دارم شرم از آب


برای مثال ، آب با زبان حال به شخص ناپاک گوید : شتاب کن به سوی من بیا . شخص ناپاک پاسخ می دهد : از آب شرم دارم . [ مفهوم این بیت و ابیات بعدی در این گزارش روشن تر می شود . یکی از مریدان ، سحرگاه قصدِ حمام داشت که در میانۀ راه ، مولانا صدایش زد و گفت : چرا برگشتی ؟ گفت : روا ندیدم که با حالت جنابت ، چشمم به تو افتد . مولانا به او گفت : البته این کار نیکوست و ادبِ عظیم است . اما ما را در این وقت باید دیدن که نظر عنایت ما کمتر از آبِ حمام نیست . ( مناقب العارفین ، ج 1 ، ص 212 ) ]

گفت آب : این شرم ، بی من کی رود ؟ / بی من این آلوده زایل کی شود ؟


آب ، مجدداََ با زبان حال می گوید : این شرم تو ، بدون من چگونه از بین می رود ؟ و بدون من این ناپاکی چگونه نابود می گردد . [ انبیاء و اولیاء و عارفان حقیقی همانند آب ، طاهر و مُطُهر هستند و نفوسِ آلودۀ بشری پاک و مُطّهر می سازند . ]

ز آب ، هر آلوده کو پنهان شود / اَلحَیاءُ یَمنَعُ الایمان بُوَد


هر آدمِ آلوده ای که از آب شرم بدارد و خود را از آن نهان سازد . همان شرمِ بیجا ، ایمان را از او باز دارد . [ مصراع دوم اشاره است به حدیث « شرم ، آدمی را از ایمان باز می دارد » ( احادیث مثنوی ، ص 54 ) شرم در اینجا معنی مذموم دارد و مراد از آن شرم از کمال یابی و آموختن علم و معرفت است . و اِلّا شرم محمود ، حیا از معاصی و زشتی هاست و بس نیکو . رسول اکرم (ص) فرموده اند : « شرم شاخه ای از ایمان است » « شرم سراسر خوبی  است » ( مختصر صحیح مسلم ، ص 15 ) ]

دل ز پایۀ حوضِ تن ، گِلناک شد / تن ز آب حوضِ دل ها پاک شد


قلب در مصاحبت با جسم ، آلوده به گِل و لای می شود یعنی کدورت و تیرگی مادیّت بر او اثر می نهد . ولی هر گاه جسم با قلب ، مقارن و همنشین شود پاک و طاهر می گردد و از کدوراتِ مادّی مبرّا .

گِردِ پایۀ حوضِ دل ، گَرد ای پسر / هان ز پایۀ حوضِ تن ، می کُن حَذَر


ای پسرِ معنوی ، در اطرافِ حوضِ قلب بگرد تا کمال طهارت حاصل شود و از پیرامونِ حوضِ جسم دوری کن .

بحرِ تن بر بحرِ دل بر هم زنان / در میانشان بَرزَخُ لایبغیان


دریای جسم و دریای قلب با هم برخورد می کنند . ولی در میانِ آن دو ، حجاب و مانعی است که در هم نمی آمیزند . [ مصراع دوم اشاره است به آیات 19 و 20 الرحمن « شرح بیت 297 دفتر اوّل ]

گر تو باشی راست ، ور باشی تو کژ / پیشتر می غَژ بدو ، واپس مَغَژ


اگر تو راست باشی و یا کج باشی . به سوی قلب پیش برو و به سوی تن عقب مگرد . [ مَغَژ = خزیدن ، چهار دست و پا مانند کودکان راه رفتن ، به روی زانو نشسته راه رفتن . ( فرهنگ نفیسی ، ج 4 ، ص 2500 ) ]

پیشِ شاهان گر خطر باشد به جان / لیک نشکیبند از او با همّتان


اگر چه نزدیکی به شاهان ، خطر جانی دارد . ولی مردانِ بلند همّت از همنشینی با شاهان پرهیز نمی دارند .

شاه چون شیرین تر از شکَّر بُوَد / جان به شیرینی رَوَد ، خوش تر بُوَد


از آنرو که شاهِ حقیقت ، شیرین تر از شکر است . اگر جان برای رسیدن به شیرینی حق ، از میان برود و به فناء برسد خوش تر و پسندیده تر است . ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 145 و شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 470 ) [ برخی شارحان ، جان به شیرینی رود را رفتن جان به سوی شیرینی معنی کرده اند . ( نثر و شرح مثنوی شریف ، دفتر دوم ، ص 171 و مثنوی استعلامی ، ج 2 ، ص 244 ) ]

ای ملامتگر ، سلامت مر تو را / ای سلامت جو ، تویی واهِی العُرا


ای سرزنش کننده ، سرت سلامت باشد و ای جویندۀ سلامت ، همانا تویی دستگیرۀ سست . [ واهِی العُری = ضد عُروةالوثقی است به معنی دستگیرۀ سست . به شرح بیت 1274 همین بخش رجوع شود . ]

جانِ من کوره است ، با آتش خوش است / کوره این را بس که خانۀ آتش است


جان و روان من همچون کورۀ آتش است از اینرو با آتش میانۀ خوبی دارد . برای کوره ، همین بس که منزل و جایگاه آتش است .

همچو کوره عشق را سوزیدنی است / هر که او زین کور باشد ، کوره نیست


عشق همانند کورۀ آتش خاصیت سوزاندن دارد . هر کس از کورۀ آتشین عشق کور و بی خبر باشد . سزا نیست که نام کورۀ آتش بر او نهند .

برگِ بی برگی ، تو را چون برگ شد / جانِ باقی یافتی و ، مرگ شد


همینکه عدم تعلق و وابستگی به نَفس و هوی ، سرمایۀ تو شد . یعنی وقتی به مقامِ فقر رسیدی . جان باقی و جاودان خواهی یافت و مرگ معنوی از حریمِ وجود تو دور می شود و می رود . [ برگ بی برگی = شرح بیت 2237 دفتر اوّل / فقر = شرح بیت 2342 دفتر اول ]

چون تو را غم ، شادی افزودن گرفت / روضۀ جانت گُل و سوسن گرفت


همینکه اندوهی بر تو چیره آید که موجبِ فزونی شادمانی گردد . بوستان جان و روحت گُل و سوسن فرا می گیرد . یعنی باطنت به انواعِ تجلیّاتِ الهی و صفات پسندیده آراسته می گردد .

آنچه خوفِ دیگران آن امنِ توست / بطّ ، قوی از بحر و مرغِ خانه سُست


آن چیزی که موجبِ بیم و هراس دیگران می شود . در تو ای سالک عاشق ، امن و امان پدید می آورد . چنانچه مثلاََ مرغابی از دریا و خروش خیزآبهای آن نیرو می گیرد . ولی مرغ خانگی از بیمِ دریا سست و پژمرده می شود . [ همینطور سالکان عاشق ، از رنج و ابتلا بیمی به خود راه نمی دهند و امواجِ فتنه ها را با کشتی صبر و درایت می شکافند . ولی غالب مردم از رنج و ریاضت و ترکِ هوی بیمناک و نژند می شوند و هر گاه امواجِ فتنه های روزگار بر آنان بتازد خسته و افسرده شوند و خود را ببازند . ]

باز دیوانه شدم من ای طبیب / باز سودایی شدم من ای حبیب


در اینجا حضرت مولانا ، با عشق حق ، عقلِ جزیی و عافیت طلب را از خود سلب می کند و به مجنون شدن خود از عشق الهی اشاره می کند و می فرماید : ای طبیبِ حقیقی ، دوباره بر اثر غلبۀ عشق و جذبۀ الهی ، عقلِ جزیی را از دست دادم و دیوانه شدم . ای محبوبِ راستین ام ، باز شیدای عشق شدم .

حلقه های سلسلۀ تو ذُوفُنون / هر یکی حلقه دهد دیگر جنون


هر حلقه ای از زنجیر تو ، جلوه ای خاص و نوعی دیگر است و هر یک از حلقه ها جنونی دیگر پدید می آورد . [ مراد از سلسله ( = زنجیر ) صفات و تجلیّاتِ الهی است . حق تعالی به اقتضای قاعدۀ لا تَکرارَ فِی التّجَلّی ، هر آن در تجلّی جدید و آفرینش نویی است . ( شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 473 ) . پس عارف از تجلیّاتِ نو به نوی حضرت حق ، حیران و مجنون گردد . ]

دادِ هر حلقه ، فنونی دیگر است / پس مرا هر دَم ، جنونی دیگر است


عطای هر حلقه از حلقه های تجلیّات و صفات تو ، فنّی دیگر و جلوه ای دیگر دارد . از اینرو هر لحظه ای به جنونی خاص دچار می شوم . [ یعنی ای خدا ، تو در هر دَم و لحظه ای با شأنی خاص از صفات و نوعی دیگر از تجلیّات بر من متجلّی می شوی . این تجلیّات دمادم ، سبب می شود که عقلِ جزیی و استدلالی من ، محو شود و جنون عشق و رعونت عاشقی بر من چیره شود . ]

پس فنون باشد جنون ، این شد مَثَل / خاصه در زنجیرِ این میرِ اَجَل


از اینرو در میانِ مردم ، ضرب المثلی بدین مضمون معروف شده است که : اَلجُنونُ فُنُون « دیوانگی جلوه هایی گوناگون دارد » ( المنجد ( فرائدالادب ) ، ص 977 )  به ویژه جنونی که در زنجیر عشق این فرمانروای بزرگ یعنی حضرتِ شاهِ وجود است . مولانا مثل فوق را در تبیین حالات و واردات و تجلیّات متنوع الهی بر قلب عارفان بکار گرفته است . [ اَجَل = جلیل تر ]

آن چنان دیوانگی بگسست بند / که همه دیوانگان پندم دهند


دیوانگی چنان قید و بند عقل و هوشم را از هم گسیخت که همه دیوانگان و عاشقان عشق الهی نسبت به من عاقل می نمایند و مرا اندرز می دهند که عنان از توسنِ عشق بکشم .

بخش خالی. برای افزودن محتوا صفحه را ویرایش کنید.

دکلمه گفتن والی به آن مرد که خاربن ها را بر کن

دکلمه گفتن والی به آن مرد که خاربن ها را بر کن

زنگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر دوم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟