این غرور تنها آن هندو را نبود بلکه هر آدمی مبتلاست

این غرور تنها آن هندو را نبود بلکه هر آدمی مبتلاست | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

این غرور تنها آن هندو را نبود بلکه هر آدمی مبتلاست | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 322 تا 352

نام حکایت : حکایت غلامِ هندو که به دخترِ خواجۀ خود پنهانی عشق می ورزید

بخش : 3 از 4 ( این غرور تنها آن هندو را نبود بلکه هر آدمی مبتلاست )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت غلامِ هندو که به دخترِ خواجۀ خود پنهانی عشق می ورزید

در قدیم به محتشمان و ثروتمندان خواجه می گفتند . یکی از این خواجگان ، غلامی سیاه داشت که بدو علم و فضل نیز آموخته بود . خواجه دختری بغایت زیبا داشت . همینکه دختر به سنِ بلوغ رسید از طرف خانواده های اشراف خواستگارانی برای او پیدا شدند . اما خواجه از قبول آنان امتناع ورزید . زیرا معتقد بود که ثروت نمی پاید و سعادت نمی زاید . تا اینکه جوانی اصیل و پرهیزگار و در عین حال فقیر و تنگدست به خواستگاری دختر خواجه رفت و …

متن کامل ” حکایت غلامِ هندو که به دخترِ خواجۀ خود پنهانی عشق می ورزید را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات این غرور تنها آن هندو را نبود بلکه هر آدمی مبتلاست

ابیات 322 الی 352

322) چون بپیوستی بِدآن ای زینهار / چند نالی در ندامت زار زار

323) نام ، میری و وزیری و شَهی / در نهانش مرگ و درد و جان دهی

324) بنده باش و بر زمین رَو چون سمند / چون جِنازه نَه ، که بر گردن بَرَند

325) جمله را حمّالِ خود خواهد کفور / چون سوارِ مُرده آرندش به گور

326) بر جنازه هر که را بینی به خواب / فارِسِ منصب شود ، عالی رِکاب

327) زآنکه آن تابوت بر خلق است بار / بار بر خلقان فگندند این کِبار

328) بارِ خود بر کس مَنِه ، بر خویش نِه / سَروری را کم طلب ، درویش بِه

329) مَرکبِ اعناقِ مردم را مپا / تا نیآید نِقرست اندر دو پا

330) مَرکبی را کآخِرش تو دَه دهی / که به شهری مانی ویران دهی

331) دَه دِهش اکنون که چون شَهرت نمود / تا نباید رَخت در ویران گشود

332) دَه دِهش اکنون که صد بُستانت هست / تا نگردی عاجز و ویران پرست

333) گفت پیغمبر که جَنَّت از اله / گر همی خواهی ، ز کس چیزی مخواه

334) چون نخواهی ، من کفیلم مر تو را / جَنَّت المَأوی و دیدارِ خدا

335) آن صحابی زین کفالت شد عَیار / تا یکی روزی که گشته بُد سوار

336) تازیانه از کَفَش افتاد راست / خود فرود آمد ز کس آن را نخواست

337) آن که از دادش نیایَد هیچ بَد / داند و بی خواهشی خود می دهد

338) ور به امرِ حق بخواهی ، آن رواست / آن چنان خواهش ، طریقِ انبیاست

339) بَد نمانَد چون اشاره کرد دوست / کفر ایمان شد ، چو کفر از بهرِ اوست

340) هر بَدی که امرِ او پیش آورد / آن ز نیکوهای عالَم بگذرد

341) زآن صدف گر خسته گردد نیز پوست / دَه مَده که صد هزاران دُر در اوست

342) این سخن پایان ندارد ، بازگرد / سویِ شاه و ، هم مزاجِ باز ، گرد

343) باز رَو در کان چو زَرِّ دَه دَهی / تا رهد دستانِ تو از دَه دِهی

344) صورتی را چون به دل رَه می دهند / از ندامت آخِرش دَه می دهند

345) توبه می آرند هم پروانه وار / باز نِسیان می کشدشان سویِ کار

346) همچو پروانه ز دور آن نار را / نور دید و بست آن سو بار را

347) چون بیآمد ، سوخت پَرَّش را گریخت / باز چون طفلان فتاد و مِلح ریخت

348) بارِ دیگر بر گمان و طمعِ سود / خویش زد بر آتشِ آن شمع ، زود

349) بارِ دیگر سوخت هم واپس بِجَست / باز کردش حرصِ دل ناسیّ و مست

350) آن زمان کز سوختن وا می جهد / همچو هندو شمع را دَه می دهد

351) کِای رُخت تابان چو ماهِ شب فروز / وِ ای به صحبت کاذب و مغرور سوز

352) باز از یادش رود توبه و اَنین / کاَوهَنَ الرَّحمنُ کیدَالکاذِبین

شرح و تفسیر این غرور تنها آن هندو را نبود بلکه هر آدمی مبتلاست

چون بپیوستی بِدآن ای زینهار / چند نالی در ندامت زار زار


بهوش باش ، چون به دنیا رسیدی مدّتی با حال زار و نزار ، سخت ناله خواهی کرد . ( فرجام دنیا خواهی ندامت است . )

نام ، میری و وزیری و شَهی / در نهانش مرگ و درد و جان دهی


نام و عنوان فرمانروایی و وزارت و پادشاهی ( گرچه در ظاهر جذّاب و دلرباست ) در باطن مرگ و درد و جان کندن است . [ حکومت اگر جز برای اقامۀ عدل و اصلاح امور جامعه باشد به وبال و بوارش نمی ارزد . مولی علی (ع) دنیا و امارت آن را از «عطسۀ بُز» بی ارزش تر دانسته است ( نهج البلاغۀ فیض الاسلام ، انتهای خطبۀ 3 ) و نیز زوال حکومت های دنیوی را به «سراب» و پراکنده شدن ابرها تشبیه فرموده است « حکومت کالایی چند روزه است که هر چه از آن حاصل آید نپاید و همچون سراب به زوال رود و همچون ابر پراکنده گردد » ( نهج البلاغۀ فیض الاسلام ، نامۀ 62 ) ]

بنده باش و بر زمین رَو چون سمند / چون جِنازه نَه ، که بر گردن بَرَند


بنده باش و همچون اسب بر روی زمین در تکاپو باش و مانندِ جسدی مباش که بر دوش حمل می کنند . ( سَمَند = اسبی که مایل به زرد باشد / جِنازه = مُرده ، تابوت ) [ فروتن باش و دیگران را حمّالِ خود مکن . زیرا کسی که کارهایش را به عهدۀ این و آن می گذارد مانند مُرده ای است بر دوشِ آنان . در آیه 63 سورۀ فُرقان آمده است « و بندگانِ خداوندِ مهربان کسانی هستند که با فروتنی بر زمین راه روند … »]

جمله را حمّالِ خود خواهد کفور / چون سوارِ مُرده آرندش به گور


آدمِ ناسپاس می خواهد همۀ مردم حمّالِ او شوند . و می خواهد مانند مُرده ای که به گور می بَرند خلق الله او را بر دوش کشند . ( کفور = بسیار ناسپاس ) [ مولانا در دو بیت اخیر می گوید : هر کس چه حاکم و شاه و چه غیر ، مردم را به اجیری گیرد . یعنی شانه از مسئولیت خالی کند و این و آن را به بیگاری و حمّالی خود وادارد بر حسبِ واقع میّتی مُتحرک است . روش پیشوایان راستین استقبال از مسئولیت و تن دادن به کار است . ]

بر جنازه هر که را بینی به خواب / فارِسِ منصب شود ، عالی رِکاب


برای مثال ، اگر در خواب دیدی که شخصی را روی تابوت می برند بدان که به مقامی عالی خواهد رسید . ( فارِس = سوار بر اسب ، در اینجا کسی که با مَسند و مقامی رسد ) [ در کُتبِ تعبیر خواب آمده است که اگر کسی در خواب ببیند که جنازه ای را حمل می کنند . آن جنازه در عالمِ بیداری به تعداد تشیع کنندگان حکومت کند . امّا حکومتی ظالمانه . و اگر دید که جنازه ای می برند و مردم پیشاپیشِ او می روند به حکومت رسد ولی در عوض دین و ایمانش تباه گردد ( کامل التعبیر ، ص 233 ) مولانا برای اینکه بگوید آنان که بارِ زحمتِ خود را بر دوشِ دیگران می نهند جزو اموات محسوب شوند به این مورد از تعبیر خواب استناد کرده است . ]

زآنکه آن تابوت بر خلق است بار / بار بر خلقان فگندند این کِبار


زیرا آن تادبوت بر دوشِ مردم نهاده شده است و این بزرگان بارِ زحمت خود را بر دوش خلق الله افکنده اند .

بارِ خود بر کس مَنِه ، بر خویش نِه / سَروری را کم طلب ، درویش بِه


بارِ زحمت خود را بر دوش کسی مگذار . بلکه خود بر دوش بگیر . در پیِ ریاست مباش بلکه خواهان درویشی و افتادگی باش .

مَرکبِ اعناقِ مردم را مپا / تا نیآید نِقرست اندر دو پا


اینقدر بر گردن مردم فشار نیاور تا دو پایت دچار بیماری نِقرس نشود . [ اَعناق = گردن ها ، جمع عُنُق / مَپا = نایست ، پای مفشار / نقرس = مرضی است مَفصَلی که غالباََ اشراف بدان دچار شوند از اینرو بدان داءُ الملوک گویند ( قانونچه ، ص 138 ) این بیماری از پُرخُوری و افراط در مصرف انواعِ گوشت و تنبلی و کم تحرُکی حاصل شود . ]

مَرکبی را کآخِرش تو دَه دهی / که به شهری مانی ویران دهی


ای ریاست طلب تو که سرانجام از مَرکبِ مقام و منصب متنفر خواهی شد و به او خواهی گفت تو به شهر شباهت داری در حالیکه دِهی ویرانه ای .

دَه دِهش اکنون که چون شَهرت نمود / تا نباید رَخت در ویران گشود


همین حالا که پُست و مقام به نظرت شهری آباد می آید . خاک بر سرش کن تا مجبور نشوی که در ویرانه سکونت گزینی .

منظور دو بیت اخیر : منصب و مَسندِ دنیوی به ظاهر دلربا و جذّاب است ولی باطناََ خطرناک و زیانبار است . چرا که غالبِ افراد بر سر تصاحب آن با دین و ایمان خداحافظی می کنند . آنکه با سائقۀ هوای نَفس به دنبال آن افتد سرانجام خاسر شود .

دَه دِهش اکنون که صد بُستانت هست / تا نگردی عاجز و ویران پرست


اکنون که صد باغ و بُستان داری خاک بر سرِ پُست و مقامِ دنیوی بکن تا درمانده و خرابه نشین نشوی . [ اگر «بُستان» را به امکانات مادّی و مقدرات دنیوی تأویل کنیم منظور بیت اینست : اکنون که امکانات دنیوی در اختیار توست از دنیا رُخ برتاب که این کار بسی ارزشمند است . و اِلّا وقتی که اقبال دنیوی از تو روی بگرداند و بالاجبار دستت از همۀ مواهبِ دنیوی کوتاه شود دیگر نمی توانی بگویی من از دنیا گذشته ام . چرا که در واقع دنیا از تو گذشته است . پس کارِ ارزنده اینست که در عین داشتن امکانات دنیوی از آن بگذری . نه اینکه دو دستی به دنیا و مَسندِ آن بچسبی تا بیایند و دستت را از آن کوتاه کنند . ]

گفت پیغمبر که جَنَّت از اله / گر همی خواهی ، ز کس چیزی مخواه


پیامبر (ص) به یکی از اصحاب فرمود : اگر خواهان بهشت هستی چیزی از دیگری درخواست مکن .

چون نخواهی ، من کفیلم مر تو را / جَنَّت المَأوی و دیدارِ خدا


اگر چیزی از دیگری درخواست نکردی . من ضمانت می کنم که به بهشت درآیی و به لِقاء الله نایل شوی .

آن صحابی زین کفالت شد عَیار / تا یکی روزی که گشته بُد سوار


آن صحابی وقتی ضمانت بهشت را از پیامبر (ص) شنید به چنان صفا و خلوصی رسید که روزی سوار بر مَرکبِ خود بود که : ( ادامه مطلب در بیت بعدی آمده است ) [ عیار = مخففِ عیّار است و غالباََ به معنی جوانمرد آید . و جوانمرد در اصطلاح عرفا و صوفیه به سالکی گویند که به مقامِ فُتُوّت رسیده باشد . یعنی از صفاتِ نفسانی و خودبینانه پاک و خالص شده باشد . چنانکه آن صحابی سخت تحتِ تأثیرِ کلامِ پیامبر (ص) قرار گرفت و به کمال توکّل و استغنای از خلق رسید . ]

تازیانه از کَفَش افتاد راست / خود فرود آمد ز کس آن را نخواست


تازیانه از دستش صاف و یا راست بر زمین افتاد . همان لحظه از مَرکبش پیاده شد و آن را برداشت و به پیادگان نگفت که آن تازیانه را به من بدهید . [ چهار بیت اخیر به خبری در باره یکی از اصحاب رسول خدا (ص) به نام ثَوبان بن یُجدُد اشارت شده است . وی از بردگان آزاد شده رسول خدا (ص) بود . کنیه اش ابو عبدالرحمن بود . رسول خدا او را خرید و آزاد کرد و به او فرمود هر جا که دوست داری برو . و اگر هم بخواهی می توانی نزد ما بمانی و از اهل بیت ما محسوب شوی . او ترجیح داد که نزد رسول خدا بماند و زآن پس در سفر و حَضَر همراه آن جناب بود . و اما روایت مورد اشاره اینست « رسول خدا فرمود : هر کس یک چیز را برای من تعهد کند . من بهشت را برای او ضمانت می کنم . ثَوبان گفت : من . فرمود : آن چیز اینست که از مردم چیزی درخواست نکنی . گفت : بله ، تعهد می کنم . او زآن پس چیزی از مردم درخواست نمی کرد » ( احادیث مثنوی ، ص 188 ) . هر گاه ثَوبان سوار بر مرکب بود . چنانچه تازیانه اش بر زمین می افتاد به کسی نمی گفت که آن را به من بده . بلکه خود فرود می آمد و آن را برمی داشت . ]

آن که از دادش نیایَد هیچ بَد / داند و بی خواهشی خود می دهد


آن  خداوندی که بخشش هایش هیچ گزندی به کسی نمی رساند نیاز آدمی را می داند و بدون آنکه شخص برآورده شدن نیاز خود را از کسی درخواست کند . خداوند آن نیاز را برآوَرَد .

ور به امرِ حق بخواهی ، آن رواست / آن چنان خواهش ، طریقِ انبیاست


اگر چیزی را به امرِ حق از مردم بخواهی . امری شایسته است . چنین خواستنی شیوۀ پیامبران است . [ درست است ما گفتیم چیزی از مردم درخواست مکن . ولی اگر این درخواست در حیطۀ اِذن الهی و ارزش های اخلاقی و مناسبات انسانی باشد اشکالی ندارد . تو درخواست های ذلیلانه مکن . ]

بَد نمانَد چون اشاره کرد دوست / کفر ایمان شد ، چو کفر از بهرِ اوست


هر گاه حضرت معشوق فرمان دهد دیگر بدی نمی ماند . درست است که سوال و درخواست مذموم است ولی اگر خداوند آن را اجازه دهد . بدی سوال و قباحت درخواست از میان می رود . چنانکه اگر کفری با نیّتِ ایمانِ به حضرت حق صورت گیرد آن کفر به ایمان مبدّل شود .

هر بَدی که امرِ او پیش آورد / آن ز نیکوهای عالَم بگذرد


هر عمل بدی که به امر حق انجام شود از همۀ خوبی های جهان بهتر و برتر است . یعنی مثلاََ سؤال و درخواست امری قبیح است ولی اگر این کار در حیطۀ ارزش های الهی و اخلاقی صورت گیرد چه اِشکالی دارد ؟ چه بسا سؤال و درخواستی که صورتاََ ناپسند است ولی در موقعیتی خاص از هزار نوع زُهد و و عبادت برتر و بالاتر است .

زآن صدف گر خسته گردد نیز پوست / دَه مَده که صد هزاران دُر در اوست


اگر ظاهر صدف ، شکسته و مخدوش شود آن را حقیر مدان زیرا درون آن پُر از مروارید است . [ ده دادن = انگشتان دو دست را به قصدِ اظهار نفرت از هم گشودن و به سوی کسی فرود آوردن . این کار را غالباََ خانم ها انجام می دهند و این در وقتی است که می خواهند نفرت و انزجار خود را به طرف مقابل اظهار کنند . گویی با این اشاره می گویند : خاک بر سرت . ]

منظور بیت : اگر ظاهر چیزی و یا کسی شکسته و حقیر بود خیال مکن که باطنش نیز همینطور است .

این سخن پایان ندارد ، بازگرد / سویِ شاه و ، هم مزاجِ باز ، گرد


این سخنان اسرارآمیز و نکات دقیق تمام شدنی نیست . پس بهتر است به شیوۀ بازانِ شکاری به سوی شاه بازگردی . یعنی همانطور که بازانِ شکاریِ تربیت شده به سوی صاحبان خود بازمی گردند تو نیز از عالمِ صورت و قیل و قال به درگاه حضرت شاه وجود بازگرد . [ هم مزاجِ شاه = کسی که طبیعتی مانند بازِ شکاری دارد . همانطور که باز تربیت شده پس از پرواز به سوی صاحبش بازمی گردد . تو ای انسان به صاحب اصلی ات بازگرد . ]

باز رَو در کان چو زَرِّ دَه دَهی / تا رهد دستانِ تو از دَه دِهی


دوباره مانند طلای خالص به معدن طلا بازگرد تا از انزجار ناشی از ندامت نجات پیدا کنی . [ زرِّ دَه دَهی = طلای خالص ، زرِ ناب ، زَرِ جعفری ]

منظور بیت = همنطور که روحت قبل از هبوط به این دنیا پاک و باصفا بود . اینک برای این دنیا نیز با سیر و سلوک و تهذیب نَفس آن را پاک کن و به اصلِ خود یعنی عالمِ الهی بازگرد . در غیر اینصورت به خسران و ندامت دچار خواهی شد و بعد از آن اظهار انزجار از شهوات و نفسانیات بی فایده است .

صورتی را چون به دل رَه می دهند / از ندامت آخِرش دَه می دهند


ظاهرگرایان چون نسبت به یکی از ظواهر شیفته می شوند سرانجام از شدّتِ پشیمانی از آن اظهار انزجار می کنند .

توبه می آرند هم پروانه وار / باز نِسیان می کشدشان سویِ کار


آنان همچون پروانه توبه می کنند . یعنی همانطور که پروانه یک بار به شعلۀ شمع می خورد و از آن می پرهیزد ولی این پرهیز نمی پاید و دوباره و چند باره خود را به شعله می زند تا اینکه بالاخره هلاک می شود . [ ظاهرپرستان هرگاه از اعمال نفسانی خود زیان می بینند از آن کارها توبه می کنند ولی غفلت و نِسیان بر آنها غلبه می کند و آنان را دوباره بدان کارها بازمی دارد . ]

همچو پروانه ز دور آن نار را / نور دید و بست آن سو بار را


آنان مانند پروانه از مسافت دور ، آتش را نور خیال می کنند و بدان سو گسیل می شوند .

چون بیآمد ، سوخت پَرَّش را گریخت / باز چون طفلان فتاد و مِلح ریخت


چون به سوی آتش آید پرش بسوزد و دوباره مانند کودکان بر زمین افتد و نمک ریزد . [ مِلح ریختن = نمک ریختن ، تعبیری کنایی است که در چند معنی بکار می رود . یکی کنایه از اشک ریختن و گریه کردن است . دوم کنایه ای است که هنگام افتادن کودکان گویند تا از گریه بازشان دارند و سوم کنایه از زدن حرف های بی مزه و خارج از نزاکت است . وجه اول و دوم این کنایه به این بیت سازگار است . ]

منظور بیت : اهلِ هوی و هوس با آنکه مکرراََ نتیجۀ سوء اعمالِ وقیح خود را دیده اند با این حال دوباره به و هوس کاری و هوس رانی روی می آورند .

بارِ دیگر بر گمان و طمعِ سود / خویش زد بر آتشِ آن شمع ، زود


یک بارِ دیگر به خیال و طمعِ سود ، سریعاََ خود را بر آتش می زند .

بارِ دیگر سوخت هم واپس بِجَست / باز کردش حرصِ دل ناسیّ و مست


دوباره می سوزد و عقب می رود ولی بارِ دیگر حرص و طمعِ درونی او را فراموشکار و سرمست می کند .

آن زمان کز سوختن وا می جهد / همچو هندو شمع را دَه می دهد


در آن وقت که پروانه از سوختن جانِ سالم بدر می برد . مانند آن غلامِ هندی نسبت به شعلۀ شمع اظهار انزجار می کند . [ هوس کاران وقتی به کیفر دچار آیند ندامت اظهار کنند و از اعمال پیشین شرمسار شوند . ]

کِای رُخت تابان چو ماهِ شب فروز / وِ ای به صحبت کاذب و مغرور سوز


می گوید : ای کسی که چهره ای تابان مانند ماه داری که شب را روشن کند . و ای کسی که در مصاحبت و همنشینی دروغگو هستی و مفتونانِ خود را نقره داغ می کنی .

باز از یادش رود توبه و اَنین / کاَوهَنَ الرَّحمنُ کیدَالکاذِبین


دوباره توبه و ناله را فراموش کند زیرا که خداوند مهربان نیرنگِ دروغگویان را سست کند . ( اَنین = ناله و موبه ) [ مصراع دوم مقتبس است از آیه 18 سورۀ انفال « … و خداوند سست کنندۀ نیرنگ کافران است . » ]

شرح و تفسیر بخش قبل                    شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه این غرور تنها آن هندو را نبود بلکه هر آدمی مبتلاست

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر ششم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟