دباغی در بازار عطاران از بوی مشک بیهوش شد | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
دباغی در بازار عطاران از بوی مشک بیهوش شد | شرح و تفسیر
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر چهارم ابیات 257 تا 288
نام حکایت : حکایت آن صوفی که زن خود را با مرد بیگانه ای بگرفت
بخش : 6 از 12 ( دباغی در بازار عطاران از بوی مشک بیهوش شد )
خلاصه حکایت آن صوفی که زن خود را با مرد بیگانه ای بگرفت
روزی صوفی ای که به زنِ خود ظنین شده بود سرزده و ناگهانی از مغازه به خانه آمد و متوجه شد که همسرش با مردی کفشدوز در اتاقی دربسته خلوت کرده است . همینکه زن متوجه آمدنِ شویش شد فوراََ چادری سر آن فاسقِ از خدا بی خبر افکند و او را به شکل زنان درآورد . و دوان دوان رفت و درِ خانه را باز کرد . صوفی با آنکه متوجه قضیه شده بود خود را به نادانی زد و چون آن مردکِ بَدکار را در هیأتِ زنانه دید به روی خود نیاورد بلکه با ظاهری تعجب آمیز رو به زن کرد و گفت : این خانم کیست ؟ زن گفت : این بانویی است بس محترم و …
متن کامل ” حکایت آن صوفی که زن خود را با مرد بیگانه ای بگرفت ” را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
متن کامل ابیات دباغی در بازار عطاران از بوی مشک بیهوش شد
ابیات 257 الی 288
257) آن یکی افتاد بیهوش و خمید / چونکه در بازارِ عطّاران رسید
258) بوی عطرش زد ز عطّارانِ راد / تا بگردیدش سَر و بر جا فتاد
259) همچو مُردار اوفتاد او بی خبر / نیم روز اندر میانِ رهگذر
260) جمع آمد خلق بر وی آن زمان / جُملگان لا حَول گو ، درمان کُنان
261) آن یکی کف بر دلِ او می براند / وز گُلاب آن دیگری بر وَی فشاند
262) او نمی دانست کاندر مَرتَعه / از گُلاب آمد وَرا آن واقعه
263) آن یکی دستش همی مالید و سَر / و آن دگر کهگِل همی آورد تر
264) آن بُخور عُود و شِکَّر زد به هم / و آن دگر از پوشِشَش می کرد کم
265) و آن دگر نَبضَش ، که تا چون می جهد ؟ / و آن دگر بوی از دهانش می ستد
266) تا که مَی خورده ست و یا بَنگ و حَشیش ؟ / خلق درماندند اندر بیهُشیش
267) پس خبر بُردند خویشان را شتاب / که فلان افتاده است آنجا خراب
268) کس نمی داند که چون مصروع گشت / یا چه شد کو را فتاد از بام ، طشت
269) یک برادر داشت آن دبّاغ زَفت / گُربُز و دانا ، بیآمد زود تفت
270) اندکی سِرگینِ سگ در آستین / خلق را بشکافت و آمد با حَنین
271) گفت : من رنجش همی دانم ز چیست / چون سبب دانی ، دوا کردن جَلی ست
272) چون سبب معلوم نَبوَد ، مُشکل است / دارویِ رنج و ، در آن صد مَحمِل است
273) چون بدانستی سبب را ، سهل شد / دانشِ اسباب ، دفعِ جهل شد
274) گفت با خود : هستش اندر مغز و رَگ / تُوی بر تُو بُویِ آن سِرگینِ سگ
275) تا میان اندر حَدَث او تا به شب / غرقِ دبّاغی ست او روزی طلب
276) پس چنین گفتست جالینوسِ مِه / آنچه عادت داشت بیمار ، آنش دِه
277) کز خلافِ عادت است آن رنجِ او / پس دوایِ رنجش از معتاد ، جو
278) چون جُعَل گشتست از سِرگین کشی / از گُلاب آید جُعَل را بیهُشی
279) هم از آن سرگینِ سَگ دارویِ اوست / که بِدآن او را همی معتاد و خُوست
280) اَلخَبیثات لِلخَبیثین را بخوان / رُو و پُشتِ این سخن را باز دان
281) ناصحان او را به عَنبر یا گُلاب / می دوا سازند بهرِ فتحِ باب
282) مر خبیثان را نسازد طیّبات / در خور و لایق نباشد این ثِقات
283) چون ز عِطرِ وَحی کژ گشتند و گم / بُد فَغانش که تَطیَّرنا بِکُم
284) رنج و بیماری ست ما را این مقال / نیست نیکو وَعطتان ما را به فال
285) گر بیاغازید نُصحی آشکار / ما کنیم آن دَم شما را سنگسار
286) ما به لَغو و لَهو ، فربه گشته ایم / در نصیحت خویش را نسرشته ایم
287) هست قُوتِ ما دروغ و لاف و لاغ / شورشِ معده ست ما را زین بَلاغ
288) رنج را صد تُو و افزون می کنید / عقل را دارو به افیُون می کنید
شرح و تفسیر دباغی در بازار عطاران از بوی مشک بیهوش شد
دبّاغی که کارش پیراستن پوستِ احشام از مدفوع و کثافت بود ، روزی گذارش به بازارِ عطر فروشان افتاد . بوی خوشِ عطرهای مختلف فضای بازار را آکنده بود و مشامِ عابران را می نواخت . امّا این دبّاغِ نگون بخت از آنجا که شامّه اش به بوی مدفوع عادت کرده بود از بوی عطر کلافه شد و همانجا بر زمین افتاد و مدّتی روی زمین بی حرکت و بیهوش ماند . مردم از چپ و راست گِردِ او جمع شدند و هر یک از آنان می کوشید او را به هوش آورد . یکی گلاب به سر و صورتش می زد و دیگری عود و عنبر می سوزاند . این درمان ها هیچکدام حالش را بجا نیاورد و همچنان بیهوش بر زمین بود تا اینکه این جریان به گوشِ یکی از برادرانش رسید . او به محضِ اطلاع مدفوعی متعفن بدست گرفت و دوان دوان خود را به بازارِ عطاران رسانید و با چالاکی صفوفِ فشردۀ جمعیت را از هم شکافت و بر سرِ دبّاغِ بیهوش رفت و آن مدفوع را به بینی او نزدیک کرد . پس از مدّتی دبّاغ تکانی خورد و بهوش آمد و از جا برخاست . همۀ حضّار از این امر سخت تعجب کردند .
مأخذِ آن ، حکایتی است که امام محمّد غزالی در کیمیای سعادت آورده است ( مأخذ قصص و تمثیلات مثنوی ، ص 129 ) . بدین صورت : مثل او ( یعنی آن آدمی که به حق اُنس ندارد ) چون آن کنّاس بُوَد که به بازارِ عطاران رفت و از آن بوهای خوش بیفتاد و بیهوش شد . و مردم می آمدند و گلاب و مُشک بر وی می زدند و حالِ او بَدتر می شد . تا یکی که وقتی کنّاسی کرده بود آنجا رسید . بدانست که حالِ او چیست . پاره ای نجاست آدمی بیاورد و تر کرد و در بینی وی مالید . بهوش باز آمد و گفت اینست بوی خوش .
شیخ عطار نیز در اسرار نامه این حکایت را به نظم کشیده است ( مأخذ قصص و تمثیلات مثنوی ، ص 130 ) .
مولانا می گوید : از آنجا که مشامِ دلِ حق ستیزان با بویِ جانبخشِ حقیقت اُنس ندارد . آن روایح جانفزا را برنمی تابند و از آن گریزان اند و دل در گروِ افکار بی اساس و مبتذل می نهند . این حکایت نیز در لابلای قصه آن عاشق و معشوقی است که مدّتِ هفت یا هشت سال در فراق بوده است و در پایان این حکایت یعنی از بیت 301 بخش بعد مجدداََ رشتۀ کلام را بدست معشوق می دهد .
آن یکی افتاد بیهوش و خمید / چونکه در بازارِ عطّاران رسید
یک دبّاغ همینکه به بازارِ عطر فروشان وارد شد حالش بهم خورد و به خود پیچید . [ با توجه به بیت بعد ، مراد از بیهوش شدن ، همان بهم خوردن حال است . ]
بوی عطرش زد ز عطّارانِ راد / تا بگردیدش سَر و بر جا فتاد
یکی از عطّاران که جوانمرد بود برای آنکه حالِ او را بجا آورد . رفت و به سَر و روی او عطر پاشید . اکّا او به جای آنکه حالش خوب شود سرش گیج رفت و بر زمین افتاد .
همچو مُردار اوفتاد او بی خبر / نیم روز اندر میانِ رهگذر
دبّاغ مانندِ مُرده ای ، بیهوش و بی خبر نیمی از روز در محلِ گذر ، روی زمین افتاده بود .
جمع آمد خلق بر وی آن زمان / جُملگان لا حَول گو ، درمان کُنان
مردم در آن هنگام دورِ او جمع شدند و همگی لاحَول وَ لا قوة الّا بِالله می گفتند و برای درمانش تلاش می کردند .
آن یکی کف بر دلِ او می براند / وز گُلاب آن دیگری بر وَی فشاند
یکی از انها دست بر قلبِ آن دبّاغ می گذاشت و مالش می داد و دیگری گلاب به سَر و صورتش می زد که شاید حالش بهتر شود .
او نمی دانست کاندر مَرتَعه / از گُلاب آمد وَرا آن واقعه
امّا آن کسی که پیوسته گُلاب به سر و صورت او می زد نمی دانست که سببِ دگرگون شدن حالِ او همان عطریّاتِ خوشبو بوده است . [ مَرتعه = چراگاه ، منظور بازارِ عطّاران است که محلی خوشبو و دلنواز است . ]
آن یکی دستش همی مالید و سَر / و آن دگر کهگِل همی آورد تر
یکی از آنان دست و سرِ دبّاغ را می مالید و دیگری برای او کاهگِلِ تر و تازه می آورد . [ اطبای قدیم ، کاهگل را که طبیعتی سرد دارد برای دفعِ حرارت و تب بکار می بردند . ]
آن بُخور عُود و شِکَّر زد به هم / و آن دگر از پوشِشَش می کرد کم
و دیگری عود را با شِکر دود می کرد و یکی دیگر می آمد و لباس ها را از تنش خارج می کرد تا شاید حالش جا بیاید . [ در طبِ قدیم رسم بود که هر کس دچارِ غش و بیهوشی می شد عود و شِکر را در هم می آمیختند و دود می کردند . ]
و آن دگر نَبضَش ، که تا چون می جهد ؟ / و آن دگر بوی از دهانش می ستد
و یکی دیگر می آمد و نبضش را می گرفت تا ببیند چگونه می زند و آن دیگری می آمد و دهانش را بُو می کرد . [ نبض شناسی یکی از بنیادی ترین مبانی طب قدیم بشمار می آید . چرا که بسیاری از بیماری ها با گرفتن نبضِ بیمار تشخیص داده می شد . امّا امروزه این روش پسندیده ، متروک شده و جای خود را به معایناتِ بالینی و آزمایشگاهی داده است . تشخیصِ بیماری ها از راهِ گرفتنِ نبض ، نیازمند آگاهی و ممارست و مهارتِ فوق العاده است . در کتبِ طبی قدیم نقل شده است که محمد بن زکریای رازی با گرفتن نبض امراضی را تشخیص می داد که امروزه با دستگاههای پیشرفته و پیچیده نیز نمی توان آن را تشخیص داد . و طب « آیورودا » که در عصرِ حاضر انظار را به خود جلب کرده ، همان علمِ شفابخشِ باستانی هندوستان است که از هزاران سالِ پیش ، بیماری ها را از طریقِ گرفتن نبض تشخیص می داده . در کُتبِ طبی قدیم نظیر قانون و ذخیرۀ خوارزمشاهی سیّد اسماعیل جرجانی و دیگر کُتب ، فصل هایی به نبض شناسی و انواع آن اختصاص یافته است . ]
تا که مَی خورده ست و یا بَنگ و حَشیش ؟ / خلق درماندند اندر بیهُشیش
تا از طریقِ این آزمایش ها و بوی دهان دریابند که آیا او شراب خورده است و یا بَنگ و حشیش استفاده کرده است ؟ تا بدانجا که مردم از تشخیصِ علّتِ غش و بیهوشی او عاجز شدند . [ بَنگ = گردی که از کوبیدنِ برگ ها و سرشاخه های گُل دارِ شاهدانه گیرند که خاصیّتِ تخدیری دارد / حَشیش = نوعی مادۀ تخدیر کننده که از سرشاخه های گُل دارِ گیاهِ شاهدانه بدست می آید ]
پس خبر بُردند خویشان را شتاب / که فلان افتاده است آنجا خراب
وقتی که مردم دیدند نمی توانند او را بهوش آورند ، فوراََ به خویشانِ آن دبّاغ این خبر را رساندند و گفتند که فلانی در بازارِ عطر فروشان حالش بَد شده و بیهوش بر زمین افتاده است .
کس نمی داند که چون مصروع گشت / یا چه شد کو را فتاد از بام ، طشت
هیچکس نمی داند که دبّاغ چگونه غش کرد و چرا دچار بیهوشی شد و یا چه شد که ماجرای او بر سرِ زبان ها افتاد . [ مَصروع = آنکه دچار صرع و غش است / افتادن طشت از بام = ضرب المثلی است در فارسی و کنایه از رسوا شدن و آوازۀ بَد یافتن است . دبّاغ نیز در واقع مشهور شد امّا چه شهرتی ؟ ]
یک برادر داشت آن دبّاغ زَفت / گُربُز و دانا ، بیآمد زود تفت
آن دبّاغِ نیرومند و ستبر برادری داشت بس هوشیار و دانا که خود را سراسیمه به آنجا رسانید . [ گُربُز = زیرک ، دانا ، هشیار / تَفت = تند ، تیز ، با حرارت ، شتاب ]
اندکی سِرگینِ سگ در آستین / خلق را بشکافت و آمد با حَنین
مقدار کمی مدفوعِ سگ در آستین به همراهِ خود آورد و با داد و قال ، صفِ مردم را از هم شکافت و به سویِ دبّاغِ بیهوش رفت . [ حَنین = فریاد زدن از روی اندوه و یا شادی ]
گفت : من رنجش همی دانم ز چیست / چون سبب دانی ، دوا کردن جَلی ست
برادرش گفت : من علّتِ ناراحتی او را می دانم . تو همینکه علّتِ یک بیماری را شناختی ، درمان کردنش روشن است .
چون سبب معلوم نَبوَد ، مُشکل است / دارویِ رنج و ، در آن صد مَحمِل است
امّا وقتی که علّتِ آن روشن نشده باشد ، مسلماََ دارو و درمانش نیز مشکل است و صد نوع احتمال می تواند داد . [ مَحمِل = آنچه که در آن چیزی و یا کسی را حمل کنند ]
چون بدانستی سبب را ، سهل شد / دانشِ اسباب ، دفعِ جهل شد
همینکه علّتِ بیماری را دانستی و توانستی آن را تشخیص دهی ، درمانش سهل و آسان می شود . زیرا دانشتنِ علل بیماری ، جهل و نادانی را از بین می برد .
گفت با خود : هستش اندر مغز و رَگ / تُوی بر تُو بُویِ آن سِرگینِ سگ
برادرِ دبّاغ با خود گفت : بوی تعفنِ این مدفوعِ سگ در اعماق و لابلای رَگ و مغزش نفوذ کرده است .
تا میان اندر حَدَث او تا به شب / غرقِ دبّاغی ست او روزی طلب
او هر روز از صبح تا شب برای امرارِ معاش تا کمر ، خود را غرقِ نجاست می کند و به کارِ دبّاغی پوست می پردازد .
پس چنین گفتست جالینوسِ مِه / آنچه عادت داشت بیمار ، آنش دِه
به همین خاطر است که جالینوسِ بزرگ گفته است برای درمانِ بیمار باید از چیزهایی استفاده کرد که بیمار بدان عادت کرده است . ( مِه = یزرگ ) [ نیکلسون می گوید : « آنچه عادت داشت » جملۀ قصاری است که از طبِ یونانی و عربی مبتنی بر این اصل که طبیعت ، بهترین پزشک و عادت ، طبیعت ثانوی است ( شرح مثنوی معنوی مولوی ، دفتر چهارم ، ص 1429 ) ]
کز خلافِ عادت است آن رنجِ او / پس دوایِ رنجش از معتاد ، جو
زیرا رنج و ناراحتی آن بیمار از استعمالِ چیزی که بدان عادت نداشته ، پیدا شده . پس درمانِ رنجِ او را نیز باید از چیزی بجویی که بدان اعتیاد یافته است . [ اعتیاد در واقع نوعی بیماری است زیرا اعتیاد ، طبیعتِ اوّلیه انسان را محو می کند و خود به طبیعتِ ثانویّه آدمی مبدّل می شود . هر کس به چیزی عادت داشته باشد ، نیروی خویشتن داری و صیانتِ نَفسِ خود را از دست می دهد . ]
چون جُعَل گشتست از سِرگین کشی / از گُلاب آید جُعَل را بیهُشی
آن دبّاغ از بس مدفوع حمل کرده مانندِ « سرگین گردانک » شده است و این جانور وقتی بویِ گُلاب به مشامش رسد بیهوش می شود . [ جُعَل = حشره ای سیاه شبیه سوسک که در جاهای کثیف زندگی می کند و مدفوع ذخیره می کند و از بوی خوش ، بی جان می شود و چون به زباله دانی اندازند جان می گیرد . ]
هم از آن سرگینِ سَگ دارویِ اوست / که بِدآن او را همی معتاد و خُوست
دارو و درمانِ این دبّاغ از همان مدفوع است . زیرا به بوی آن خُو گرفته و معتاد شده است .
اَلخَبیثات لِلخَبیثین را بخوان / رُو و پُشتِ این سخن را باز دان
این آیه را که می فرماید : « زنانِ پلید از آنِ مردانِ پلیدند و زنان خوب از آنِ مردانِ خوبند » را بخوان و ظاهر و باطن این کلام را درک کُن . [ مصراع اوّل اشاره است به آیه 25 سورۀ نور که توضیح آن در شرح بیت 80 دفتر دوم آمده است . در این مصراع ، مقصود اینست که هر جنسی با جنسِ خود مقترن می شود و لذا با عنبر و گلاب نباید معتاد به مدفوع را درمان کرد . مصراع دوّم اشاره به ظَهر و بطنِ قرآن دارد که توضیح آن در شرح ابیات 4244 تا 4249 دفتر سوم آمده است . ]
ناصحان او را به عَنبر یا گُلاب / می دوا سازند بهرِ فتحِ باب
آدم های خیرخواه می خواهند او را با عنبر و گلاب درمان کنند و درِ صلاح و نجات را به روی او بگشایند . [ فتح باب = گشودن در ، گشودن درِ نجات و صلاح / عنبر = ماده ای چرب و خوشبو است که از داخلِ دستگاه گوارش ماهیِ عنبر می گیرند . عنبر خالص آن است که روی آتش تماماََ بسوزد ]
مر خبیثان را نسازد طیّبات / در خور و لایق نباشد این ثِقات
ای یارانِ موردِ اعتماد ، چیزهای پاک با مزاجِ ناپاکان در نسازد و در خور و شایستۀ آنان نیست .
چون ز عِطرِ وَحی کژ گشتند و گم / بُد فَغانش که تَطیَّرنا بِکُم
مقصود اصلی حکایت از اینجا به بعد ایراد شده است : از آن رو که حق ستیزان از بویِ دلاویزِ وحی و رایحۀ جانبخشِ الهی گمراه و منحرف شدند . فریاد برداشتند که : ما به شما فالِ بَد می زنیم . [ اشاره به آیه 18 سورۀ یس « گفتند : ما به شما فال بَد زده ایم اگر بس نکنید . سنگسارتان کنیم و از ما عذابی دردناک شما را فرو گیرد » ]
رنج و بیماری ست ما را این مقال / نیست نیکو وَعطتان ما را به فال
حق ستیزان گفتند : این سخنان شما برای ما اسبابِ رنج و ناراحتی است . زیرا ما اندرزهای شما را به فالِ بَد می گیریم .
گر بیاغازید نُصحی آشکار / ما کنیم آن دَم شما را سنگسار
اگر آشکارا به اندرز ما شروع کنید . فوراََ شما را سنگباران می کنیم . [ این بیت نیز به آیه 18 سورۀ یس اشارت دارد . ]
ما به لَغو و لَهو ، فربه گشته ایم / در نصیحت خویش را نسرشته ایم
حق ستیزان باز گفتند : ما با گفتار و کردارِ باطل و بیهوده ، نشو و نما کرده ایم و هیچ وقت طبع و خوی خود را به شنیدن اندرز عادت نداده ایم .
هست قُوتِ ما دروغ و لاف و لاغ / شورشِ معده ست ما را زین بَلاغ
غذای روحی و اخلاقی ما ، دروغ و یاوه و هزل است . و خلاصه حالمان از پیام های نصیحت گونۀ شما بهم می خورد .
رنج را صد تُو و افزون می کنید / عقل را دارو به افیُون می کنید
شما با این حرف ها بر رنجِ ما می افزایید و آن را صد برابر می کنید و می خواهید عقلِ ما را با افیون درمان کنید . یعنی سخنان شما مانندِ افیون و تریاک ، موجبِ زائل شدن قوۀ عقلانی می شود .
دکلمه دباغی در بازار عطاران از بوی مشک بیهوش شد
خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر چهارم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات