عزم کردن آن وکیل که رجوع کند به بخارا | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
عزم کردن آن وکیل که رجوع کند به بخارا | شرح و تفسیر
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر سوم ابیات 3789 تا 3811
نام حکایت : وکیل صدر جهان که متهم شد و از بخارا گر یخت
بخش : 4 از 9 ( عزم کردن آن وکیل که رجوع کند به بخارا )
خلاصه حکایت وکیل صدر جهان که متهم شد و از بخارا گر یخت
در شهر بخارا وکیل صدرِ جهان به جرمی متهم شد و از صدرِ جهان کناره گرفت و مدّتِ ده سال آوارۀ شهرها شد . پس از ده سال از فرطِ عشق و اشتیاقی که بدو داشت با خود عزم می کند که به دیدار او شتابد و به این هجران پایان دهد . وکیلِ عاشق ، کوی به کوی حرکت می کند تا به بارگاهِ صدر جهان راه یابد . در این اثنا ناصحی بدو می گوید : مگر دیوانه شده ای ؟ مگر نمی خواهی زنده بمانی ؟ چرا نزدِ او می روی ؟ زیرا صدرِ جهان پادشاهی زودخشم و سخت کُش است . وکیل عاشق به ناصح می گوید : خموش باش که زنجیر عشق ، استوارتر از آن است که با تیغ اندرز تو گسسته شود . وکیل این را گفت و …
متن کامل « حکایت وکیل صدر جهان که متهم شد و از بخارا گر یخت » را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .
متن کامل اشعار عزم کردن آن وکیل که رجوع کند به بخارا
ابیات 3789 الی 3811
3789) شمعِ مریم را بِهِل افروخته / که بخارا می رود آن سوخته
3790) سخت بی صبر و در آتشدانِ تیز / رَو ، سویِ صدرِ جهان می کُن گُریز
3791) این بخارا ، منبعِ دانش بُوَد / پس بخارایی ست هر ک آنَش بُوَد
3792) پیشِ شیخی ، در بخارا اندری / تا به خواری در بخارا ننگری
3793) جز به خواری در بُخارایِ دلش / راه نَدهَد جَزر و مدِّ مُشکلش
3794) ای خُنک آن را که ذَلّت نَفسُهُ / وایِ آن کس را که یُردی رَفسُهُ
3795) فُرقتِ صدرِ جهان در جانِ او / پاره پاره کرده بود ارکانِ او
3796) گفت : برخیزم هم آنجا وا رَوَم / کافر ار گشتم ، دگر رَه بگروم
3797) وارَوَم آنجا ، بیفتم پیشِ او / پیشِ آن صدرِ نکواندیشِ او
3798) گویم : افگندم به پیشت جانِ خویش / زنده کن ، یا سر بِبُر ما را چو میش
3799) کشته و مُرده به پیشت ای قمر / بِه که شاهِ زندگان جایِ دگر
3800) آزمودم من هزاران بار بیش / بی تو شیرین می نبینم عیشِ خویش
3801) غَنَّ لی یا مُنیَتی لَحنَ النُّشُور / اُبرُکی یا ناقَتی تَمُّ السُّرُور
3802) اِبلَعی یا اَرضُ دَمعی قَد کفا / اِشرَبی یا نَفسُ وِرداََ قَد صَفا
3803) عُدتَ یا عَیدی اِلَینا ؟ مَرحَبا / نِعمَ ما رَوَّحتَ یا ریحَ الصَّبا
3804) گفت : ای یاران ، روان گشتم ، وِداع / سویِ آن صدری که میرست و مُطاع
3805) دَم به دَم در سوز ، بریان می شوم / هر چه بادا باد ، آنجا می روم
3806) گر چه دل چون سنگِ خارا می کند / جانِ من ، عزمِ بُخارا می کند
3807) مسکنِ یارست و ، شهرِ شاهِ من / پیشِ عاشق این بُوَد حُبُّ الوَطَن
3808) گفت معشوقی به عاشق کِای فَتا / تو به غُربت دیده یی بس شهرها
3809) پس کدامین شهر ز آنها خوشتر است ؟ / گفت : آن شهری که در وَی دلبر است
3810) هر کجا باشد شَهِ ما را بِساط / هست صحرا ، گر بُوَد سَمُّ الخِیاط
3811) هر کجا که یوسفی باشد چو ماه / جنّت است ، ارچه که باشد قعرِ چاه
شرح و تفسیر عزم کردن آن وکیل که رجوع کند به بخارا
شمعِ مریم را بِهِل افروخته / که بخارا می رود آن سوخته
بگذار شمعِ فروزانِ حضرتِ مریم (ع) افروخته باقی بماند . یعنی قصۀ مریم (ع) را در اینجا ناتمام بگذار ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 263 ) ، زیرا آن عاشقِ دلسوخته ( وکیل صدر جهان ) به سوی بخارا و معشوق خویش رهسپار شده است .
سخت بی صبر و در آتشدانِ تیز / رَو ، سویِ صدرِ جهان می کُن گُریز
حالا که شدیداََ بی تاب و در آتشِ عشقِ او گدازانی ، با شتاب به سوی صدرِ جهان حرکت کُن .
این بخارا ، منبعِ دانش بُوَد / پس بخارایی ست هر ک آنَش بُوَد
مراد از این بخارا ، منبع و منشأ علم و معرفت است . پس هر کس که علم و معرفتی دارد در واقع اهلِ بخاراست . [ اکبرآبادی منظور از « این بخارا » را دلِ عارف می داند ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 263 ) ]
شهر بخارا ، پایتخت سامانیان ، یکی از شهرهای بزرگِ ماوراء النهر قدیم و کانون نشر علوم و معارف ایرانی و اسلامی بود . در اینجا مولانا مرکزیت علمی این شهر را استعارتاََ در موردِ عوالمِ روحی و عرفانی بکار می برد .
پیشِ شیخی ، در بخارا اندری / تا به خواری در بخارا ننگری
هر گاه تو در حضورِ شیخی باشی که منبع علم و معرفت است ، گویی که در بخارا هستی . مبادا بخارا را با دیدۀ حقارت نگاه کنی . [ یعنی مبادا به قلب آن شیخ با دیدۀ حقارت بنگری ( شرح کبیر انقروی ، جزو سوم ، دفتر سوم ، ص 1450 ) ]
جز به خواری در بُخارایِ دلش / راه نَدهَد جَزر و مدِّ مُشکلش
جزر و مدِ پیچیده و دشوار شیخ ، یعنی حالات مختلف و متضادِ روحی دریای وجود شیخ کامل ، جز با اظهار فروتنی و خاکساری ، کسی را به اندرونِ بخارایِ قلبش راه نمی دهد .
ای خُنک آن را که ذَلّت نَفسُهُ / وایِ آن کس را که یُردی رَفسُهُ
خوشا به حالِ کسی که نفسش خوار و ذلیل شده باشد . و وای به حالِ کسی که ضرباتِ نَفس ، او را هلاک کند . ( ذَلّت نَفسُهُ = خوار شد نَفسِ او / یُردی = هلاک می کند / رَفس = ضربه زدن با پا بر سینه ، امّا در اینجا مطلقاََ کوفتن و ضربه زدن است ) [ اشاره است به این خبر « خوشا به حالِ کسی که نَفسش رام و خوار شده و کسبش حلال گشته و درونش نکو شده و برونش شکوهمند گردیده و گزندِ خود از مردم دور کرده است » ( احادیث مثنوی ، ص 97 ) ]
فُرقتِ صدرِ جهان در جانِ او / پاره پاره کرده بود ارکانِ او
دوری و فراق از صدرِ جهان چنان روح و جانِ او را تحتِ تأثیر قرار داد که تمامِ اجزاء و اعضای وجودِ او را پاره پاره کرد .
گفت : برخیزم هم آنجا وا رَوَم / کافر ار گشتم ، دگر رَه بگروم
آن عاشق چنان بیتاب شد که با خود گفت : بلند شوم و بروم در همان دیاری که معشوقم اقامت دارد . اگر فرضاََ کافر هم شده باشم دوباره ایمان بیاورم .
وارَوَم آنجا ، بیفتم پیشِ او / پیشِ آن صدرِ نکواندیشِ او
دوباره باید به حضورِ آن صدرِ نیک اندیش برسم و به پای او بیفتم .
گویم : افگندم به پیشت جانِ خویش / زنده کن ، یا سر بِبُر ما را چو میش
می روم و به آن بزرگ می گویم : جانم را به پایت نثار کرده ام . یا به وسیلۀ عفو ، جانِ مرا زنده کن و یا با تیغِ قهر و کیفر ، جانم را همچون گوسفند سر بِبُر .
کشته و مُرده به پیشت ای قمر / بِه که شاهِ زندگان جایِ دگر
ای ماهِ آسمان ، از مظهرِ زیبایی ، کشته شدن و مُردن در حضورِ تو بهتر است از شاه شدن در جای دیگر .
آزمودم من هزاران بار بیش / بی تو شیرین می نبینم عیشِ خویش
من تا به حال هزاران دفعه و بلکه بیشتر خود را امتحان کرده ام و دیده ام بدونِ وجودِ تو زندگی به کامِ من شیرین نیست .
غَنَّ لی یا مُنیَتی لَحنَ النُّشُور / اُبرُکی یا ناقَتی تَمُّ السُّرُور
ای آرزوی من ، نغمۀ حیات بخش ات را برایم ترنم کن . ای شتر من ، سینه بر زمین نِه که شادی به کمال رسید . [ همانطور که مُردگان با صورِ اسرافیل از گورها برمی خیزند ، تو نیز با نغمۀ جان بخشِ خود ، روحم را حیاتِ معنوی ببخش . ]
غَنَّ = نغمه سرایی کن ، ترنّم کن / مُنیَة = آرزو / لَحنَ النُّشُور = آوای رستاخیز / اُبرُکی = سینه بر زمین بگذار .
اِبلَعی یا اَرضُ دَمعی قَد کفا / اِشرَبی یا نَفسُ وِرداََ قَد صَفا
ای زمین ، اشکِ دیدگانم را در خود فرو بر که دیگر گریه بس است . ای جان از این آبشخور بنوش که صاف و زلال گشته است . [ مصراع اول از آیه 44 سورۀ هود اقتباس شده ]
اِبلَعی = قورت بده ، ببلع / دَمع = اشک / کفی = کافی شد / وِرد = آبشخور ، آبخورگاه / صَفا = صاف و زلال شد .
عُدتَ یا عَیدی اِلَینا ؟ مَرحَبا / نِعمَ ما رَوَّحتَ یا ریحَ الصَّبا
ای عیدِ من آیا دوباره به سوی ما باز آمدی ؟ خوش آمدی . ای بادِ صبا چه خوش وزیدی . [ و رایحه جانبخش یار را برای ما آوردی . ]
عُدتُ = بازگشتی / مَرحَبا = خوش آمدی / نِعَم = نیک است ، خوش است / رَوَّحتَ = وزیدی ، شادمان کردی .
گفت : ای یاران ، روان گشتم ، وِداع / سویِ آن صدری که میرست و مُطاع
وکیل صدر جهان به دوستانش گفت : ای دوستان ، خداحافظ ، من به حضور صدر جهان که امیر و فرمانرواست می روم .
دَم به دَم در سوز ، بریان می شوم / هر چه بادا باد ، آنجا می روم
زیرا لحظه به لحظه در آتشِ عشقِ او می گدازم . اینک به سوی او می روم ، هر چه بادا باد .
گر چه دل چون سنگِ خارا می کند / جانِ من ، عزمِ بُخارا می کند
هر چند محبوبِ من ( صدرجهان ) سنگدلی از خود نشان می دهد . امّا روحِ من حال و هوای شهر بخارا دارد و می خواهد بدانجا رود . [ دل چو سنگِ خارا می کند = محبوب من اگر چه سنگدلی می کند و بیرحمی نشان می دهد ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 263 ) ]
مسکنِ یارست و ، شهرِ شاهِ من / پیشِ عاشق این بُوَد حُبُّ الوَطَن
بخارا منزل معشوقِ من است و شهر سلطان من در آنجاست . معنی حُبُ الوَطَن در نزد عاشق اینست . [ اشاره به حدیث معروف « وطن دوستی از ایمان است » ( احادیث مثنوی ، ص 97 ) بنابراین وطنِ اصلی عاشق ، جایی است که معشوق و مطلوبش در آنجاست . ]
پرسیدن معشوقی از عاشق غریبِ خود
گفت معشوقی به عاشق کِای فَتا / تو به غُربت دیده یی بس شهرها
معشوقی به عاشقِ خود گفت : ای جوانمرد ، تو در دیار غربت شهرهای فراوانی دیده ای .
پس کدامین شهر ز آنها خوشتر است ؟ / گفت : آن شهری که در وَی دلبر است
حالا بگو ببینم از میان آن همه شهر ، کدام شهر برای تو دلنشین تر بوده است ؟ عاشق جواب داد : آن شهری که معشوق در آنجاست .
هر کجا باشد شَهِ ما را بِساط / هست صحرا ، گر بُوَد سَمُّ الخِیاط
سلطانِ ما ( معشوق ما ) هر جا که بساطِ خود را گسترده باشد ، آنجا مکانی وسیع و پهناور است . اگر چه به اندازۀ سوراخِ سوزنی باشد . [ سَمُّ الخِیاط = سوراخ سوزن ، مأخوذ از آیه 38 سورۀ اعراف ]
هر کجا که یوسفی باشد چو ماه / جنّت است ، ارچه که باشد قعرِ چاه
هر جا که یوسف ماهرو و زیبا رخسار باشد ، همانجا بهشتِ موعود است ، اگر چه آنجا ژرفای چاه باشد .
دکلمه عزم کردن آن وکیل که رجوع کند به بخارا
خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر سوم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات