مکرر کردن برادران پند دادن برادر بزرگین را

مکرر کردن برادران پند دادن برادر بزرگین را | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

مکرر کردن برادران پند دادن برادر بزرگین را | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 4386 تا 4448

نام حکایت : حکایت آن پادشاه و وصیّت کردن او سه پسر با کمال خویش را

بخش : 14 از 20 ( مکرر کردن برادران پند دادن برادر بزرگین را )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت آن پادشاه و وصیّت کردن او سه پسر با کمال خویش را

پادشاهی سه پسرِ نیک پی و با کمال داشت . پسران به قصد سیر و سیاحت و کسب آزمودگی و تجربت عزم سفر به شهرها و دژهای قلمرو پدرشان کردند . پادشاه قصد آنان را بستود و ساز و برگ سفرشان فراهم بیآورد و بدانان گفت : هر جا خواهید بروید . ولی زنهار ، زنهار که پیرامون آن قلعه که نامش ذاتُ الصُوَر (= دارای نقوش و صورتها)و دژ هوش رُباست مگردید . و مبادا که قدم بدان نهید که به شقاوتی سخت دچار آیید . آن شقاوتی که چشمی مَبیناد و گوشی نَشنواد .

شاهزادگان به رسم توقیر و وداع بر دستِ پدر بوسه دادند و به راه افتادند . سفری دلنشین و مفرّح آغاز شد . برادران عزم داشتند که حتی المقدور هیچ جایی از نگاهشان مستور نماند و …

متن کامل ” حکایت آن پادشاه و وصیّت کردن او سه پسر با کمال خویش را را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات مکرر کردن برادران پند دادن برادر بزرگین را

ابیات 4386 الی 4448

4386) آن دو گفتندش که اندر جانِ ما / هست پاسخ ها ، چو نَجم اندر سَما

4387) گر نگویم آن ، نیاید راست نَرد / ور بگویم آن ، دلت آید به درد

4388) همچو چَغریم اندر آب از گفت ، اَلَم / وز خموشی اِحتناق است و سَقَم

4389) گر نگوییم ، آشتی را نور نیست / ور بگوییم آن سخن ، دستور نیست

4390) در زمان بَرجَست ، کِای خویشان ، وِداع / اِنَّمَاالدُّنیا و ما فیها مَتاع

4391) پس برون جَست او چو تیری از کمان / که مَجالِ گفت کم بود آن زمان

4392) اندر آمد مست پیشِ شاهِ چین / زود مستانه ببوسید او زمین

4393) شاه را مکشوف یک یک حالشان / اوّل و آخِر ، غم و زِلزالشان

4394) میش مشغولست در مَرعایِ خویش / لیک چوپان واقف است از حالِ میش

4395) کُلُّکُم راعِِ بدانَد از رمه / کی علف خوار است و کی در مَلحَمه

4396) گر چه در صورت از آن صف دُور بود / لیک چون دَف در میانِ سور بود

4397) واقف از سوز و لهیبِ آن وُفود / مصلحت آن بُد که خشک آورده بود

4398) در میان جانشان بود آن سَمی / لیک قاصد کرده خود را اَعجَمی

4399) صورتِ آتش ، بُوَد پایانِ دیگ / معنی آتش بُوَد در جانِ دیگ

4400) صورتش بیرون و معنیش اندرون / معنیِ معشوقِ جان در رگ چو خون

4401) شاهزاده پیشِ شَه زانو زده / دَه مُعرِّف شارحِ جانش شده

4402) گر چه شَه عارف بُد از کُل پیش پیش / لیک می کردی مُعرِّف کارِ خویش

4403) در درون یک ذرّه نورِ عارفی / بِه بُوَد از صد مُعرِّف ای صفی

4404) گوش را رهنِ مُعرِّف داشتن / آیتِ محجوبی است و حَرز و ظَن

4405) آنکه او را چشمِ دل شد دیدبان / دید خواهد چشمِ او عَینُ العِیان

4406) با تواتُر نیست قانع جانِ او / بل ز چشمِ دل رسد ایقانِ او

4407) پس مُعرِّف پیشِ شاهِ مُنتَجَب / در بیانِ حالِ او بگشود لب

4408) گفت : شاها صیدِ احسانِ تو است / پادشاهی کن ، که بی بیرون شو است

4409) دست در فتراکِ این دولت زده ست / بَر سرِ سَرمستِ او برمال دست

4410) گفت شَه : هر منصبی و مُلکتی / کِالتماسش هست ، یابد این فتی

4411) بیست چندان مُلک ، کو شد زآن بَری / بخشمش اینجا و ، ما خود بر سری

4412) گفت : تا شاهیت در وی عشق کاشت / جز هوایِ تو هوایی کی گذاشت ؟

4413)  بندگیِّ توش چنان در خورد شد / که شَهی اندر دلِ او سرد شد

4414) شاهی و شَه زادگی در باخته ست / از پیِ تو در غریبی ساخته ست

4415) صوفی است ، انداخت خرقه وَجد در / کی رود او بر سَرِ خرقه دگر ؟

4416) میل سویِ خرقۀ داده و نَدَم / آنچنان باشد که من مغبون شدم

4417) باز دِه آن خرقه این سو ، ای قرین / که نمی ارزید آن ، یعنی بدین

4418) دور از عاشق که این فکر آیدش / ور بیآید ، خاک بر سَر بایدش

4419) عشق ، ارزد صد چو خرقۀ کالبد / که حیاتی دارد و حِسّ و خِرَد

4420) خاصه خرقه مُلکِ دنیا که ابتر است / پنج دانگِ مستی اش دردِسر است

4421) مُلکِ دنیا تن پرستان را حلال / ما غلامِ مُلکِ عشقِ بی زوال

4422) عاملِ عشق است ، معزولش مکن / جز به عشقِ خویش مشغولش مکن

4423) منصبی کآنم ز رُویت مُحجِب است / عینِ معزولیست و نامش منصب است

4424) موجبِ تأخیر اینجا آمدن / فَقدِ استعداد بود و ضعفِ فن

4425) بی ز استعدا در کانی رَوی / بر یکی حبّه نگردی محتوی

4426) همچو عِنّینی که بِکری را خَرَد / گر چه سیمین بَر بُوَد ، کی برخورَد ؟

4427) چون چراغی بی ز زیت و بی فتیل / نه کثیرستش ز شمع و نه قلیل

4428) در گلستان اندر آید اَخشَمی / کی شود مغزش ز رَیحان خُرّمی ؟

4429) همچو خوبی ، دلبری مهمانِ غَر / بانگِ چنگ و بربطی در پیشِ کر

4430) همچو مرغِ خاک ، کآید در بِحار / زآن چه یابد ؟ جز هلاک و جز خَسار

4431) همچو بی گندم شده در آسیا / جز سپیدی ریش و مو نَبوَد عطا

4432) آسیایِ چرخ بر بی گندمان / مو سپیدی بخشد و ضعفِ میان

4433) لیک با با گندمان این آسیا / مُلک بخش آمد ، دهد کار و کیا

4434) اوّل استعدادِ جَنّت بایدت / تا ز جَنّت زندگانی زایدت

4435) طفلِ نو را از شراب و از کباب / چه حلاوت ؟ وز قصور و از قِباب

4436) حد ندارد این مثل ، کم جو سخن / تو برو ، تحصیلِ استعدا کن

4437) بهرِ استعداد تا اکنون نشست / شوق از حد رفت و او نآمد به دست

4438) گفت : استعدا هم از شَه رسد / بی ز جان کی مُستَعِد گردد جسد ؟

4439) لطف های شَه غمش را درنَوَشت / شد که صیدِ شَه کند ، او صید گشت

4440) هر که در اِشکارِ چون تو صید شد / صید را ناکرده قید ، او قید شد

4441) هر که جویایِ امیری شد ، یقین / پیش از آن او در اسیری شد رَهین

4442) عکس می دان نقشِ دیباچۀ جهان / نامِ هر بندۀ جهان ، خواجۀ جهان

4443) ای تنِ کژ فکرتِ معکوس رَو / صد هزار آزاد را کرده گرو

4444) مدّتی بگذار این حیلت پَزی / چند دَم پیش از اجل آزاد زی

4445) ور در آزادیت چون خر ، راه نیست / همچو دَلوَت سَیر جز در چاه نیست

4446) مدّتی رو ترکِ جانِ من بگو / رو حریفِ دیگری جز من بجو

4447) نوبتِ من شد مرا آزاد کن / دیگری را غیرِ من داماد کن

4448) ای تنِ صد کاره ، ترکِ من بگو / عمرِ من بُردی ، کسی دیگر بجو

شرح و تفسیر مکرر کردن برادران پند دادن برادر بزرگین را

آن دو گفتندش که اندر جانِ ما / هست پاسخ ها ، چو نَجم اندر سَما


آن دو شاهزاده به برادر بزرگ خویش گفتند : در جواب استدلالات تو در جان ما پاسخ هایی روشن همچون ستارۀ رخشان در آسمان وجود دارد .

گر نگویم آن ، نیاید راست نَرد / ور بگویم آن ، دلت آید به درد


اگر آن پاسخ ها را نگوییم بازی نَرد راست نمی آید . یعنی مقصود ما که ارشاد توست حاصل نمی شود . و اگر آن پاسخ ها را بگوییم دلت از شنیدن آن متألّم و دردمند شود .

همچو چَغریم اندر آب از گفت ، اَلَم / وز خموشی اِحتناق است و سَقَم


ما همچون قورباغۀ درون آب هستیم که از حرف زدن در داخلِ آب ناراحت و دردمند می شویم . یعنی در واقع درون آب نمی توانیم حرف بزنیم چنانکه اگر قورباغه بخواهد سر و صدا کند لازم است که از آب بیرون آید و اگر هم خاموش باشیم دچار خفقان و بیماری خواهیم شد . [ سَقیم = بیماری ]

گر نگوییم ، آشتی را نور نیست / ور بگوییم آن سخن ، دستور نیست


اگر سخنان راهگشای خود را نگوییم صلحی که داریم بی فروغ می شود . یعنی به دوستی و اُلفتِ فیمابین خلل درمی آید . و اگر بخواهیم بگوییم اجازۀ آن را نداریم . زیرا دستور رسیده است که با هر کس باید به قدر فهمش سخن گفت .

در زمان بَرجَست ، کِای خویشان ، وِداع / اِنَّمَاالدُّنیا و ما فیها مَتاع


در این لحظه برادر بزرگین از جای برجهید و گفت : ای خویشان ، خداحافظ که «دنیا و هر چه در آن است حُطامی بیش نیست» [ در آیه 39 سورۀ مؤمن آمده است « ای قوم ، همانا زندگانی دنیا کالایی ناپایدار است و آخرت ، سرای جاودانگی  » ]

پس برون جَست او چو تیری از کمان / که مَجالِ گفت کم بود آن زمان


پس برادر بزرگین مانند تیری از چلّۀ کمان برجهید و بیرون پرید و رفت . زیرا در آن وقت مجال گفتگو اندک بود .

اندر آمد مست پیشِ شاهِ چین / زود مستانه ببوسید او زمین


او عاشقانه به حضور شاهِ چین رسید و مستانه زمین را بوسه داد .

شاه را مکشوف یک یک حالشان / اوّل و آخِر ، غم و زِلزالشان


همۀ احوال آن سه برادر یکان یکان بر شاه چین معلوم و مکشوف بود و او ماجرای آنان را از اوّل تا آخخر می دانست و از سبب اندوه و پریشانی شان نیز آگاه بود .

میش مشغولست در مَرعایِ خویش / لیک چوپان واقف است از حالِ میش


برای مثال ، گوسفند در چراگاه مشغول چریدن است . و در همان حال چوپان از حال او با خبر است . [ مَرعا = چراگاه ]

کُلُّکُم راعِِ بدانَد از رمه / کی علف خوار است و کی در مَلحَمه


آنکه فرموده است : «همۀ شما چوپانید» از حالِ گلّه خبر دارد که کدامیک مشغول چراست و کدامیک در حال نزاع . ( مَلحَمه = جنگ خانمانسوز ، نزاع ) [ اشاره است به حدیثی نبوی « جملگی شما چوپانید و جملگی شما مسئولِ رَمه خود هستید » ( المعجم المفهرس لالفاظ الحدیث نبوی ، ج 2 ، ص 273 ) . انسان کامل به روحیّات مردم و مراتب آنها واقف است . ]

گر چه در صورت از آن صف دُور بود / لیک چون دَف در میانِ سور بود


هر چند شاهِ چین ظاهراََ از صف برادران دور بود . ولی مانند دفّ در میان مجلس جشن و سرور بود . یعنی همانطور که دف در میان مجلس حاضر است او نیز باطناََ در میان آنان حاضر بود . [ سور = جشن و سرور ]

واقف از سوز و لهیبِ آن وُفود / مصلحت آن بُد که خشک آورده بود


شاه چین با آنکه از حرارت و آتش آن جمع آگاهی داشت . یعنی عشق آنان را به دختر خویش می دانست . امّا مصلحت چنین اقتضا می کرد که تجاهل کند . [ وُفود = هیأتی که به نمایندگی اعزام می شود ، در اینجا به معنی دسته و گروه / خشک آوردن = کنایه از اینست که کسی چیزی بداند و خود را به بی خبری بزند و چیزی نگوید . ]

در میان جانشان بود آن سَمی / لیک قاصد کرده خود را اَعجَمی


آن شاه جلیل القدر در میان جان آنان مأوا داشت . امّا عمداََ خود را گُنگ و نادان نشان می داد . [ سَمِیّ = جلیل القدر ، عالی مرتبه / قاصد = عمداََ ، از روی قصد ]

صورتِ آتش ، بُوَد پایانِ دیگ / معنی آتش بُوَد در جانِ دیگ


برای مثال ، هر چند آتش ظاهراََ در پای دیگ قرار دارد . امّا باطناََ آتش در درون دیگ جای گرفته است . یعنی درست است که انسان کامل بر حسب ظاهر بیرون از آدمیان است . امّا بر حسب باطن در اندرون آنان است . ( پایان = در اینجا به معنی پای و پایه ]

صورتش بیرون و معنیش اندرون / معنیِ معشوقِ جان در رگ چو خون


ظاهرِ آن بیرون است و باطنِ آن در درون . چنانکه باطن معشوق عزیز همچون خون در رگ ها می دود . یعنی ظاهراََ انسان کامل بیرون از آدمیان است . امّا باطناََ در اندرون آنان است .

شاهزاده پیشِ شَه زانو زده / دَه مُعرِّف شارحِ جانش شده


شاهزاده در برابر شاه زانو زد و ده مُعَرِّف احوال او را براس شاه شرح می داد . [ حکیم سبزواری می گوید : مراد از «دَه مُعَرّف» پنج حسِّ ظاهر و پنج حسِّ باطن می باشد ( شرح اسرار ، ص 502 ) ]

مُعَرِّف = مولانا عالِمان ظاهری را به شاهان و بزرگان تشبیه می کند . رسم اینست که وقتی یکی از اینان مجلسی عمومی بر پا می دارد شخصی با عنوان معرّف که همۀ مدعوّین را می شناسد کنار آن شخصِ بزرگ می ایستد و هویّت و موقعیّت هر تازه وارد را آهسته زیر گوش او نجوا می کند و او مطابق با شأن هر مهمان خوشامدگویی می کند .

گر چه شَه عارف بُد از کُل پیش پیش / لیک می کردی مُعرِّف کارِ خویش


اگر چه شاه از خیلی پیشتر بر تمام ماجرای آن برادران واقف بود . امّا مُعرّف به هر حال وظیفۀ خود را انجام می داد .

در درون یک ذرّه نورِ عارفی / بِه بُوَد از صد مُعرِّف ای صفی


ای گُزیده مرد ، اگر ذرّه ای نورِ معرفت در دل باشد . بهتر از صد معرّف است . [ مقایسه است میان معرفت شهودی و معرفت نظری ]

گوش را رهنِ مُعرِّف داشتن / آیتِ محجوبی است و حَرز و ظَن


گوش را به معرّف سپردن نشانۀ محتجب بودن دل در پردۀ تخمین و گمان است . [ حَرز = تخمین زدن ، حدس زدن ]

آنکه او را چشمِ دل شد دیدبان / دید خواهد چشمِ او عَینُ العِیان


امّا کسی که چشمِ دلش بینا باشد . همه چیز را آشکارا می بیند . یعنی کسی که بصیر و بینا باشد . حقایق اشیاء را به نحو شهودی و عینی می بیند . نه با تخیّلات و توهّمات ذهنی و مسموعات ظنّی .

با تواتُر نیست قانع جانِ او / بل ز چشمِ دل رسد ایقانِ او


جان آنکه به مرتبۀ شهود عینیِ حقیقت رسیده حتّی به خبرِ متواتر بسنده نمی کند . بلکه معرفت یقینی او از طریق مشاهدات قلبی حاصل می آید . [ متواتر = پی در پی ، متتابع ، در اصطلاح اصولیان به خبر جماعتی گفته شود که بنفسه موجب علم به صدق آن خبر باشد ( کشاف اصطلاحات الفنون ، ج 2 ، ص 1471 ) ]

پس مُعرِّف پیشِ شاهِ مُنتَجَب / در بیانِ حالِ او بگشود لب


پس معرّف در حضور شاه نجیب و بزرگوار برای شرح حال او لب به سخن گشود . [ مُنتَجَب = نجیب و بزرگوار ]

گفت : شاها صیدِ احسانِ تو است / پادشاهی کن ، که بی بیرون شو است


معرّف گفت : شاها ، این شخص به وسیلۀ احسانِ تو شکار شده است . آقایی کن که او راهِ نجات ندارد . [ بیرون شو = محلِّ خروج ، راه نجات ]

دست در فتراکِ این دولت زده ست / بَر سرِ سَرمستِ او برمال دست


او به ریسمان این دولت چنگ زده است . پس دستِ نوازشی بر سرِ او بکش . [ فتراک = تسمه ای که برای بستن شکار و غیره به زینِ اسب آویزند ]

گفت شَه : هر منصبی و مُلکتی / کِالتماسش هست ، یابد این فتی


شاه گفت : این جوان هر مقام و مسندی بخواهد بدو خواهیم داد . [ مُلکت =  پادشاهی ، در اینجا یعنی جاه و مقام ]

بیست چندان مُلک ، کو شد زآن بَری / بخشمش اینجا و ، ما خود بر سری


من بیست برابر آن جاه و مالی که این شاهزاده از آن دوری جُسته است بدو خواهم بخشید . و علاوه بر این ما نیز بدو تعلّق داریم . [ بر سری = به علاوه ، بیشتر ، اضافه تر ]

گفت : تا شاهیت در وی عشق کاشت / جز هوایِ تو هوایی کی گذاشت ؟


معرّف گفت : آن وقتی که پادشاهی تو دانۀ عشق خود را در وجود او کاشته است . جز عشق تو عشق دیگری کی باقی مانده است ؟

بندگیِّ توش چنان در خورد شد / که شَهی اندر دلِ او سرد شد


بندگی تو چنان زیبندۀ او شد که عشق به مَسندِ پادشاهی در دلِ او سردی گرفت .

شاهی و شَه زادگی در باخته ست / از پیِ تو در غریبی ساخته ست


او قید پادشاهی و شاهزادگی را بکلّی زده است و به خاطر تو با غریبی و آوارگی اُنس گرفته است .

صوفی است ، انداخت خرقه وَجد در / کی رود او بر سَرِ خرقه دگر ؟


او مانند آن صوفی ای است که در اوج تواجد خرقۀ خود را (به سوی پیر یا همطریقانش) افکند . او مگر ممکن است که بار دیگر به سوی آن خرقه برود ؟ ( وَجد = در لفظ به معنی یافتن و در اصطلاح صوفیان ، واردی است که از حق تعالی بر دل سالک بی هیچ تکلّف تعمّلی می آید و حالِ او را دگرگون می سازد . وَجد گاه همراه با اندوه است و گاهی همراه با شادی و سرور . و صاحب وَجد ، سالکی است که هنوز در راه است و حُجُبِ نفسانی را از خود نهشته است . ( مقتبس از مصباح الهدایة ، ص 132 و ترجمه رسالۀ قشیریه ، ص 100 ) ) [ اشاره است به رسم خرقه افکنی در مجالس سماع . ]

منظور بیت : حالت وجد برای صوفی چنان ارزشمند است که به خرقۀ خود التفات نمی کند . همینطور این شاهزاده به عشق تو از مایملک خود دست شُسته است و از این کار خود هرگز پشیمان نیست .

میل سویِ خرقۀ داده و نَدَم / آنچنان باشد که من مغبون شدم


زیرا میل به خرقۀ افکنده شده و پشیمانی از افکندنِ آن ، گویای این مطلب است که من در این کار زیان کرده ام . [ نَدَم = پشیمانی / مغبون = فریب خورده و زیان دیده ]

باز دِه آن خرقه این سو ، ای قرین / که نمی ارزید آن ، یعنی بدین


ای رفیق آن خرقه را پس بده که آن وجد به از دست دادن این خرقه نمی ارزد . [ این حرف درویشی است که تملک را از یافتن حالت وجد بالاتر می شمرد . امّا درویش حقیقی این حرف را نمی زند . ]

دور از عاشق که این فکر آیدش / ور بیآید ، خاک بر سَر بایدش


دور باد از عاشق که چنین فکری به خاطرش گذر کند . اگر هم چنین فکری به خاطرش گذشت باید خاک بر سرِ او کرد . [ زیرا او قطعاََ عاشق نیست بلکه کاسب است . حال آنکه عاشق صادق هر چه دارد در راهِ معشوق می دهد و به ندامت دچار نمی آید . ]

عشق ، ارزد صد چو خرقۀ کالبد / که حیاتی دارد و حِسّ و خِرَد


عشق به صد کالبدِ همچون خرقه می ارزد . یعنی اگر در راه عشق و حضرت معشوق صد جسم همچون خرقه داشته باشی و همگان را در آن طریق فرو افکنی . باز جا دارد ، همان کالبدی که دارای حیات و احساس و ادراک است . ( خرقۀ کالبد = کالبدی که همچون خرقه باید فرو افکند . ) [ در جایی که باید از کالبد زندۀ خود در راه حضرت معشوق درگذری . خرقۀ پشمینه و دلقِ مرّقع دیگر چه ارزشی دارد ؟ مصراع دوم ، کلّاََ صفت کالبد است . ]

خاصه خرقه مُلکِ دنیا که ابتر است / پنج دانگِ مستی اش دردِسر است


بخصوص خرقۀ سلطنت دنیا که عقیم است . و مستی های حقیر و بی ارزش آن موجب فتنه و گرفتاری می شود . [ ابتر = بی دنباله ، عقیم / پنج دانگ = کنایه از هر چیز حقیر و بی ارزش است . استاد همایی می گوید : مراد اینست که تقریباََ نود در صد مستی ها و خوشی های دنیوی به فتنه و گرفتاری می انجامد . ]

مُلکِ دنیا تن پرستان را حلال / ما غلامِ مُلکِ عشقِ بی زوال


حشمت و ثروت دنیوی گوارای تن پَرستان باد . لیکن ما عشّاقِ لِلّه و مجاهدِ فی الله ، غلامِ عشقِ زوال ناپذیر او هستیم .

عاملِ عشق است ، معزولش مکن / جز به عشقِ خویش مشغولش مکن


شاها ، این جوان کارگزار دولت پایندۀ عشق است . او را از این مقام معزول مفرما . و بجز عشق خود به هیچ چیز مشغولش مدار .

منصبی کآنم ز رُویت مُحجِب است / عینِ معزولیست و نامش منصب است


مقام و منصبی که مرا از دیدار رویت بازدارد . نباید نامِ آن را مقام و منصب نهاد . بلکه آن معزولیِ محض است . یعنی مقام و منصبی که سبب غفلت آدمی شود . مقام و منصب نیست . بلکه عین بیکاری و بی عاری است . [ مُحجِب = پوشاننده ، به حجاب افکنده ]

موجبِ تأخیر اینجا آمدن / فَقدِ استعداد بود و ضعفِ فن


ظاهراََ شاهِ چین از معرّف می پرسد اگر این شاهزادۀ جوان تا این درجه عاشق و شیدای آستانِ ماست ، پس تا امروز کجا بوده ؟ چرا زودتر شرفیاب نشده ؟ معرّف جواب می دهد : قربان سبب دیر آمدن او بدین آستان شریف این است که قبلاََ دارای استعداد لازم شرفیابی نبود و بعلاوه تدبیر و فکرت او نیز چندان قوّه و بنیه ای نداشت . [ فَقد = گم کردن ، از دست دادن ، در اینجا به معنی نبودن ]

بی ز استعدا در کانی رَوی / بر یکی حبّه نگردی محتوی


چنانکه مثلاََ اگر بدون استعداد لازم وارد معدنی شوی . حتّی نمی توانی یک دانۀ کوچک از آن معدن جمع کنی . [ محتوی = حاوی ، جمع کننده ]

همچو عِنّینی که بِکری را خَرَد / گر چه سیمین بَر بُوَد ، کی برخورَد ؟


مانند آن مرد ناتوانی که دختری گیرد و آن دختر اگر چه سپید و خوش اندام باشد . مگر ممکن است که آن مرد از او تمتّع بَرَد ؟ [ عِنّین = مردی که دچار ناتوانی جنسی باشد / بِکر = دوشیزه ، دختر باکره / خَرَد = فعل مضارع از مصدر خریدن ، در اینجا مراد نکاح کردن است و اگر به معنی لفظی آن بسنده شود مراد اینست که کنیزکی دوشیزه ابتیاع کند ]

چون چراغی بی ز زیت و بی فتیل / نه کثیرستش ز شمع و نه قلیل


یا او مانند چراغی بدون روغن و فتیله است که هیچ نوری چه زیاد و چه کم ندارد . [ زیت = روغن چراغ ]

در گلستان اندر آید اَخشَمی / کی شود مغزش ز رَیحان خُرّمی ؟


مثال دیگر ، اگر فرضاََ کسی به گلستانی وارد شود که شامّه اش مختل شده و رایحه را نمی شمد . چگونه ممکن است که مغزش از رایحۀ گیاهان و گلهای خوشبو تازه و با نشاط گردد ؟ [ اَحشَم = آنکه حسِّ بویایی اش مختل باشد و نتواند بوها را حس کند ]

همچو خوبی ، دلبری مهمانِ غَر / بانگِ چنگ و بربطی در پیشِ کر


اگر فرضاََ زنی زیبا ، مهمانِ مردی مُخنّث شود . مگر ممکن است آن مخنّث از آن زن کام یابد ؟ و اگر نوای چنگ و بربط برای آدم ناشنوا نواخته گردد مگر او از آن نغمات حظّی می برد ؟ [ غَر = روسپی ، قحبه ، در اینجا منظور مرد مخنّث است / بَربَط = از سازهای قدیمی ایران و عرب که شبیه عود است ]

همچو مرغِ خاک ، کآید در بِحار / زآن چه یابد ؟ جز هلاک و جز خَسار


مثال دیگر ، اگر پرنده ای که مختصِّ خاک و خشکی است به دریاها درآید . از این کار چه سرنوشتی می یابد ؟ مسلماََ دچار خُسران و نابودی می شود . زیرا در آب غرق گردد . [ خَسار = زیان و خسران ]

همچو بی گندم شده در آسیا / جز سپیدی ریش و مو نَبوَد عطا


مثال دیگر ، کسی که بدون گندم به آسیاب رود . چیزی عایدش نمی شود . جز آنکه ریش و موهایش با آرد سفید می گردد .

آسیایِ چرخ بر بی گندمان / مو سپیدی بخشد و ضعفِ میان


آسیاب روزگار نیز به آنان که گندمِ استعداد و قابلیّت ندارند . فقط سفیدی مو و ضعفِ بدن می دهد . یعنی آنان که قابلیّت های خود را شکوفا نکنند و سرسری زندگی کنند از گذر روزگار فقط فرتوتی و شکستگی عایدشان می شود نه فضیلت و کمال و پختگی . [ میان = کمر ، در اینجا مراد بدن است ]

لیک با با گندمان این آسیا / مُلک بخش آمد ، دهد کار و کیا


لیکن همین آسیاب روزگار به کسانی که گندمِ استعداد و قابلیّت دارند مُلک می بخشد و آنان را به جاه و جلال و بزرگی می رساند . [ کار و کیا = بزرگی و جاه و جلال ]

اوّل استعدادِ جَنّت بایدت / تا ز جَنّت زندگانی زایدت


نخست باید استعداد بهشتی شدن را پیدا کنی و سپس از جانب بهشت برای تو حیاتِ طیّبه رسد .

طفلِ نو را از شراب و از کباب / چه حلاوت ؟ وز قصور و از قِباب


مثال دیگر ، کودکِ نوزاد از شراب و کباب و کاخ ها و بناهای رفیع چه لذّتی می برد ؟ [ امثالی که در ابیات پیشین آمد همه در لزوم داشتن استعداد و قابلیّت در زندگی است و الّا اگر آدمی به قدر نوح (ع) هم عُمر کند حاصلی ندارد . [ قُصور = قصرها ، کاخ ها / قِباب = جمع قُبّه به معنی بناهای رفیع ، گنبدها ]

حد ندارد این مثل ، کم جو سخن / تو برو ، تحصیلِ استعدا کن


مثال هایی که در زمینۀ ضرورت استعداد می توان آورد حدّ و حصری ندارد . کمتر حرف بزن و بیشتر در صدد کسب استعدا باش .

بهرِ استعداد تا اکنون نشست / شوق از حد رفت و او نآمد به دست


معرّف به شاه گفت : این شاهزادۀ جوان تا کنون برای تحصیلِ استعدادِ شرفیابی به حضور شما منتظر نشسته . امّا اکنون چون اشتیاقش از حدّ درگذشته و آن استعدا نیز حاصل نیامده است . به درگاه شما پناه آورده است .

گفت : استعدا هم از شَه رسد / بی ز جان کی مُستَعِد گردد جسد ؟


زیرا شاهزاده می گوید که استعداد هم از جانب شاه می رسد . بدون جان ، بدن چگونه استعداد می یابد . [ حضرت شاهِ وجود به منزلۀ روح است و بندۀ عاشق به منزلۀ کالبدِ بی جان . مولانا خود معتقد است که عطای حق ، موقوفِ قابلیّتِ موجودات نیست . چرا که قابلیّت نیز عطای اوست . پس قابلیّت و استعدا را نیز باید از خودِ حضرت وهّاب گرفت ( شرح بیت 1537 به بعد در دفتر پنجم ) ]

لطف های شَه غمش را درنَوَشت / شد که صیدِ شَه کند ، او صید گشت


الطاف شاهِ چین بساط اندوه شاهزاده را در هم پیچید . او رفته بود که شاه را صید کند . امّا خود صیدِ او شد . [ درنوشت = طی کرد ، درنوردید ، در هم پیچید ]

هر که در اِشکارِ چون تو صید شد / صید را ناکرده قید ، او قید شد


هر کس صیّادِ صیدی چون تو شود . هنوز صید را به بند گرفتار نکرده خود به بندِ صید گرفتار آید .

هر که جویایِ امیری شد ، یقین / پیش از آن او در اسیری شد رَهین


و هر کس که خواهانِ امارت و حکومت شود . مسلماََ پیش از نیل به امارتِ خود ، به اسارت درمی آید . [ رَهین = مرهون ، گرو نهاده شده ]

عکس می دان نقشِ دیباچۀ جهان / نامِ هر بندۀ جهان ، خواجۀ جهان


نقش دیباچۀ جهان را باید معکوس بدانی . بدین معنی که غلامِ جهان را پادشاهِ جهان می نامند . [ توضیح بیشتر در شرح ابیات 3123 تا 3127 دفتر چهارم آمده است ]

ای تنِ کژ فکرتِ معکوس رَو / صد هزار آزاد را کرده گرو


ای تنِ کج اندیش و وارونه کار تا کنون صدها هزار آزاده را به گروگان گرفته ای . روح های لطیف را به دام خود گرفتار کرده ای . [ کژ فِکرت = کج اندیش / معکوس رَو = وارونه کار ، کسی که معکوس حرکت می کند / در این بیت هر دو واژه صفت برای «تن» است . ]

مدّتی بگذار این حیلت پَزی / چند دَم پیش از اجل آزاد زی


مدّتی این حیله گری را رها کن . و پیش از فرا رسیدن مرگ چند لحظه آزاده زندگی کن . ( حیلت پَزی = نیرنگ آوردن ، حیله انگیختن ، نیرنگبازی کردن / زی = زندگی کن ) [ این بیت خطاب به «تن» است . منظور اسیران تن و مقتضیّات جسمانی و بهیمی اند . ]

ور در آزادیت چون خر ، راه نیست / همچو دَلوَت سَیر جز در چاه نیست


اگر مانند خر به سوی آزادی و آزادگی ، یعنی رهایی از قید و بندِ مادّی راهی نداری . ناگزیر مانند دَلو حرکتی نزولی خواهی داشت تا آنکه بالاخره به قعرِ چاهِ حیوانیّت در افتی .

مدّتی رو ترکِ جانِ من بگو / رو حریفِ دیگری جز من بجو


برو مدتی جانِ مرا رها کن و همراهِ دیگری جز من برای خود طلب کن .

نوبتِ من شد مرا آزاد کن / دیگری را غیرِ من داماد کن


نوبت من سپری شد . یعنی ای تن از من دست بدار که نوبت بیگاری من برای تو تمام شد . اینک مرا از اسارت خویش آزاد گردان و دیگری را داماد و مصاحب خود کن . [ شُد = رفت ، گذشت ، سپری شد ]

ای تنِ صد کاره ، ترکِ من بگو / عمرِ من بُردی ، کسی دیگر بجو


ای تنی که صد نوع کار داری . یعنی امیال و خواهش های بیشماری در توست . مرا رها کن . عُمرِ مرا تلف کردی . اینک سراغِ دیگری را بگیر . [ حکایت قاضی و زن جوحی ( حکایت بعد ) در تبیین همین نکته است . ]

شرح و تفسیر بخش قبل                     شرح و تفسیر بخش بعد

شرح و تفسیر حکایت بعد

دکلمه مکرر کردن برادران پند دادن برادر بزرگین را

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر ششم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟