مناجات و پناه جُستن به حق از فتنۀ اختیار

مناجات و پناه جُستن به حق از فتنۀ اختیار | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

مناجات و پناه جُستن به حق از فتنۀ اختیار | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 210 تا 248

نام حکایت : حکایت سؤال سایل از مرغی که بر سر حصار شهر نشسته باشد

بخش : 3 از 3 ( مناجات و پناه جُستن به حق از فتنۀ اختیار )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت سؤال سایل از مرغی که بر سر حصار شهر نشسته باشد

روزی شخصی از خطیبی سؤال کرد . اگر پرنده ای روی بُرجی بنشیند آیا سرش بهتر است یا تنش ؟ خطیب گفت : اگر سرِ آن پرنده به طرف شهر و دُمش به طرف دِه باشد بدان که سرش از دُمش بهتر است و اگر دُمش به سوی شهر و سرش به طرف دِه باشد . خاشع و خاضع آن دُم باشد و از سرش صرف نظر کن .

ظاهراََ این حکایت مأخوذ است از این بیت سنایی در حدیقه ( مأخذ قصص و تمثیلان مثنوی ، ص 197 ) .

مرغ ، دُم سویِ شهر و سَر سویِ دِه / دُمِّ آن مُرغ از سَرِ او بِه

متن کامل ” حکایت سؤال سایل از مرغی که بر سر حصار شهر نشسته باشد را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات مناجات و پناه جُستن به حق از فتنۀ اختیار

ابیات 210 الی 248

210) اوّلم این جزر و مَدّ از تو رسید / ورنه ساکن بود این بحر ، ای مجید

211) هم از آنجا کین تردّد دادیم / بی تردّد کن مرا هم از کرم

212) ابتلاام می کنی ، آه اَلغیاث / ای ذُکور از ابتلاات چون اِناث

213) تا به کی این ابتلا ؟ یا رب مکن / مذهبی ام بخش و ، دَه مذهب مکن

214) اُشتری ام لاغری و پشت ریش / ز اختیارِ همچو پالان شکل خویش

215) این کژاوه گه شود این سو گِران / آن کژاوه گه شود آن سو کشان

216) بفگن از من حِملِ ناهموار را / تا ببینم روصۀ اَبرار را

217) همچو آن اصحابِ کهف از باغِ جُود / می چَرَم ، اَیقاظ نی ، بَل هُم رُقود

218) خفته باشم بر یَمین یا بر یَسار / برنگردم جز چو گُو بی اختیار

219) هم به تَقلیبِ تو تا ذاتَ الیَمین / یا سویِ ذاتَ الشِّمال ای ربِّ دین

220) صد هزاران سال بودم در مَطار / همچو ذَرّاتِ هوا بی اختیار

221) گر فراموشم شده ست آن وقت و حال / یادگارم هست در خواب ارتحال

222) می رَهَم زین چارمیخِ چارشاخ / می جَهم در مَسرَحِ جان زین مُناخ

223) شیرِ آن ایّامِ ماضی هایِ خَود / می چشم از دایۀ خواب ، ای صَمَد

224) جمله عالَم ز اختیار و هستِ خود / می گریزد در سرِ سَرمستِ خود

225) تا دَمی از هوشیاری وارَهَند / ننگِ خَمر و زَمر بر خود می نهند

226) جمله دانسته که این هستی فَخ است / فکر و ذکرِ اختیاری دوزخ است

227) می گریزند از خودی در بیخودی / یا به مستی یا به شغل ای مُهتَدی

228) نَفس را زآن نیستی وامی کشی / زآنکه بی فرمان شد اندر بیهُشی

229) لَیسَ لِلجِنَّ وَ لا لِلاِنسِ اَن / یَنفُذُوا مِن حَبسِ اَقطارِ الزَّمَن

230) لانُفوذ اِلّا بِسُلطانِ الهُدی / مِن تَجاویفِ السَّمواتِ العُلی

231) لاهُدی اِلّا بِسُلطانِِ یَقی / مِن حِراسِ الشُّهبِ رُوحَ المُتَّقی

232) هیچ کس را ، تا نگردد او فنا / نیست رَه در بارگاهِ کِبریا

233) چیست مِعراجِ فلک ؟ این نیستی / عاشقان را مذهب و دین نیستی

234) پوستین و چارُق آمد از نیاز / در طریقِ عشق ، مِحرابِ اَیاز

235) گرچه او خود شاه را محبوب بود / ظاهر و باطن لطیف و خوب بود

236) گشته بی کِبر و ریا و کینه یی / حُسنِ سلطان را رُخش آیینه یی

237) چونکه از هستیِ خود او دور شد / منتهایِ کارِ او محمود بُد

238) زآن قوی تر بود تمکینِ اَیاز / که ز خوفِ کِبر کردی احتراز

239) او مهذَّب گشته بود و آمده / کِبر را و نَفس را گردن زده

240) یا پیِ تعلیم می کرد آن حِیَل / یا برای حکمتی دور از وَجَل

241) یا که دیدِ چارُقش ز آن شد پسند / کز نسیمِ نیستی ، هستی است بند

242) تا گشاید دخمه کآن بر نیستی است / تا بیابد آن نسیمِ عیش و زیست

243) مِلک و مال و اطلسِ این مرحله / هست بر جانِ سبک رَو سِلسِله

244) سِلسِلۀ زرّین بدید و غِرّه گشت / ماند در سوراخِ چاهی جان ز دشت

245) صورتش جَنّت ، به معنی دوزخی / اَفعیی پُر زَهر و نقشش گُلرخی

246) گر چه مؤمن را سَقَر ندهد ضرر / لیک هم بهتر بُوَد آنجا گذر

247) گر چه دوزخ دور دارد زو نَکال / لیک جَنّت بِه وَرا فی کُلِّ حال

248) اَلحَذَر ای ناقصان زین گُلرخی / که به گاهِ صحبت آمد دوزخی

شرح و تفسیر مناجات و پناه جُستن به حق از فتنۀ اختیار

اوّلم این جزر و مَدّ از تو رسید / ورنه ساکن بود این بحر ، ای مجید


ای خداوند بلند مرتبه ، دریای وجودم آرام بود . اما تو برای نخستین بار آن را دچار تلاطم کردی . یعنی با دادن قوّۀ اختیار به من ، مرا سرگشته کردی . زیرا دائماََ میان دو کار حیرانم که این را انجام بدهم یا آن را . ولی اگر اختیاری در کار نبود این تردید و اضطراب هم نبود . [ مولانا در این فصل بر سبیل نیایش بیان می دارد که اختیار ذاتاََ خطیر و مسئولیت آور است . زیرا آدمی همواره میان انجام دو یا چند کار مردّد می ماند . و این تردید قلب و روح او را جریحه دار می کند از اینرو از خدا می خواهد که آدمی را چنان ارتقاء بخشد که ارادۀ شخصی خود را در ارادۀ حضرت حق مستهلک سازد . و نخواهد جز آنچه خدا خواهد . و این را جبر خاصه گویند که با جبر به مفهوم رایج تفاوت دارد . ]

هم از آنجا کین تردّد دادیم / بی تردّد کن مرا هم از کرم


خداوندا تو را به حق کرمت ، چون این تردید را تو به من دادی پس آن را از من بازگیر . [ تردّد = تردید و دودلی ]

ابتلاام می کنی ، آه اَلغیاث / ای ذُکور از ابتلاات چون اِناث


ای خداوندی که از سختی و شدّت امتحانت مردان همچون زنان شوند . مرا امتحان می کنی ، آه و فریاد از این امتحان . [ ذکور = جمع ذَکر به معنی جنس نَر / اِناث = جمع اُنثی به معنی جنس ماده ]

تا به کی این ابتلا ؟ یا رب مکن / مذهبی ام بخش و ، دَه مذهب مکن


این امتحان تا چه وقت ادامه دارد ؟ پروردگارا مرا امتحان مکن . یک راه پیشِ پایم قرار بده و مرا مقابلِ دَه راه قرار مده . یعنی مرا دچار حیرت و اضطراب ناشی از تردید و دودلی مکن .

اُشتری ام لاغری و پشت ریش / ز اختیارِ همچو پالان شکل خویش


من در مثل مانند شتر لاغری هستم که کمرش از اختیار پالان گونه ام زخمی شده است . [ مولانا در این بیت و دو بیت بعدی با تمثیلی عالی موضوع اختیار و تبعات آن را بیان می کند . او می گوید : انسان مانند شتر است . و قوّۀ اختیار مانند کجاوه . همانطور که اگر بارِ دو طرف کجاوه متعادل نباشد . کجاوه به این طرف و آن طرف متمایل می گردد . و با این حرکت نوسانی ، پشتِ شتر ساییده و زخمی می گردد . قوّۀ اختیار نیز باعث می گردد که انسان از میان دو یا چند کار ، یک کار را انتخاب کند و انتخاب ، مسئولیت آور است و مسئولیت ، تشویش آفرین . پس تردید و دودلی که محصول اختیار و قوّۀ انتخاب است . خود عامل جریحه دار شدن قلب و روح آدمی می شود . در حالی که اگر اختیاری در کار نبود انسان از یک راه می رفت و هیچگونه اضطرابی نیز پیدا نمی کرد . منظور مولانا از این بی اختیاری ، رسیدن به مقام بندگان خاص خداست که ارادۀ خود را در ارادۀ حضرت حق فانی می سازند و به مقام فنا و بیخویشی می رسند . ]

این کژاوه گه شود این سو گِران / آن کژاوه گه شود آن سو کشان


این طرف کجاوه ، گاهی به این سمت متمایل می شود و آن طرف کجاوه ، گاهی به آن سمت متمایل می گردد . ( کژاوه = کجاوه ، نشیمن اتاقک مانندی که بر شتر و استر بار کنند و در هر طرف آن یکی بنشیند . ) [ قوّۀ اختیار آدمی در کشاکش عقل قدسی و نَفسِ امّاره به این سو و آن سو می گراید . این کشمکش و اضطراب در سالکی پیدا می شود که هنوز به مقصد خاصگان نرسیده است . لذا گاه در سیطرۀ عقل است و گاه در سلطۀ نَفس . اما سالکی که به مقام اطمینان قلبی و سکینۀ روحی رسیده از چرخۀ پّر اضطراب نوسات روحی می رهد . به زبان صوفیه ، مقام تلوین ، مقام نوسان و تغیّر است و مقام تمکین ، مقام ثبات و دوامِ حالات روحی . ]

بفگن از من حِملِ ناهموار را / تا ببینم روصۀ اَبرار را


خداوندا ، بارِ ناهموار را از دوش من بیفکن تا گُلزار بندگان صالح را مشاهده کنم . یعنی خداوندا اختیار و ارادۀ مرا در مشیت و خواست و رضای خود فانی فرما تا دیگر از خود و برای خود هیچ اختیاری نداشته باشم و همۀ حرکات و سکناتم به ارادۀ تو صورت بندد . [ حِمل = بار / اَبرار = نیکان ]

همچو آن اصحابِ کهف از باغِ جُود / می چَرَم ، اَیقاظ نی ، بَل هُم رُقود


مانند اصحاب کهف که ظاهراََ بیدار بودند و باطناََ خواب . در باغ لطف و احسانت بخرامم . ( اَیقاظ = بیداران / رُقود = خوابیدگان ) [ یعنی مرا به درجۀ عالی عارفانِ بِالله برسان که از امور نفسانی و دنیوی خواب اند و در امور معنوی بیدار . جسمشان در دنیاست و روحشان در عقبی . مصراع دوم اشاره است به آیه 18 سورۀ کهف « و آنها را بیدار پنداری و حال آنکه در خوابند و ما (برای رفع خستگی) آنان را به پهلوی راست و چپ می‌گردانیدیم و سگ آنها دو دست بر در آن غار گسترده داشت، و اگر بر حال ایشان مطلع شدی از آنها گریختی و از هیبت و عظمت آنان بسیار هراسان گردیدی » ]

خفته باشم بر یَمین یا بر یَسار / برنگردم جز چو گُو بی اختیار


می خواهم هرگاه به طرف راست یا چپ بخوابم به گونه ای باشم که مانندِ گویِ چوگان حرکتی نکنم مگر بدون اراده و اختیار شخصی ام . یعنی فقط به ارادۀ تو حرکت کنم و لاغیر . [ مصراع اوّل اشاره است به آیه 18 سورۀ کهف « و آنها را بیدار پنداری و حال آنکه در خوابند و ما (برای رفع خستگی) آنان را به پهلوی راست و چپ می‌گردانیدیم و سگ آنها دو دست بر در آن غار گسترده داشت، و اگر بر حال ایشان مطلع شدی از آنها گریختی و از هیبت و عظمت آنان بسیار هراسان گردیدی » ]

هم به تَقلیبِ تو تا ذاتَ الیَمین / یا سویِ ذاتَ الشِّمال ای ربِّ دین


ای پروردگار دین چه به جانب راست بگردم و چه به جانب چپ . فقط به ارادۀ توست . ( تقلیب = زیر و رو کردن ، دگرگون کردن ) [ در این بیت نیز از آیه 18 سورۀ کهف اقتباس شده است . مولانا در چند بیت اخیر از مقام فنایِ فی الله و معیّت حق سخن به میان آورد . سالک تا وقتی که بدین مقام نرسیده است در خود احساس حالت اختیار دارد . اما همینکه به مقام فنا و معیّت حق رسید دیگر از خود هیچ اختیاری ندارد و این را «جبرِ خاصّه» گویند . ]

صد هزاران سال بودم در مَطار / همچو ذَرّاتِ هوا بی اختیار


من صد هزار سال مانند ذرّاتِ هوا بدون هیچ اختیاری در پرواز بودم . [ مَطار = پرواز کردن / مراد از «صد هزاران سال» ، ازلیّت و مرتبۀ غیب است . ]

منظور بیت : پیش از آنکه از مرتبۀ غیب (عالَم الهی) به مرتبۀ شهادت (عالَم محسوسات) در آییم در عالَم ارواح به سر می بردیم و مستهلک در حضرت حق بودیم .

گر فراموشم شده ست آن وقت و حال / یادگارم هست در خواب ارتحال


اگر فرضاََ آن وقت و حال را فراموش کرده باشم . سفر در خواب برای من یادگاری از آن وقت و حال است . [ ارتحال = کوچیدن ، سفر کردن ) [ یعنی من قبل از هبوط به دنیا در عالم ملکوت به سر می بردم . و چون بدین دنیا هبوط کردم آن عالَم را فراموش کردم . ولی رویا و خواب نمونه ای از آن عالَم است . در حدیثی آمده است « خواب برادر مرگ است . » ]

می رَهَم زین چارمیخِ چارشاخ / می جَهم در مَسرَحِ جان زین مُناخ


در خواب از اِسارتِ عناصر اربعه ( باد ، خاک ، آب و آتش ) رها می شوم یعنی از بندِ عالَم محسوسات می رهم و از این خوابگاه دنیای محسوس به چراگاهِ روح پرواز می کنم . [ مَسرح = چراگاه / مَسرحِ جان = کنایه از عالم ملکوت است / مُناخ = خواب های شتر /  چار میخ = چهار میخ ، چهار عدد میخ است که به شکل مربع یا مستطیل روی دیوار یا روی زمین می کوبند و چهار گوشۀ چیزی را بدان می بندند . همچنین نوعی شکنجه است که چهار دست و پای کسی را به چهار میخ می بندند ، در اینجا به معنی عناصر اربعه یعنی ( آب ، خاک ، آب و آتش ) آمده است / چار شاخ = در لغت به معنی آلتی چوبی است با چهار شاخه که خِرمن کوفته را بوسیلۀ آن باد می دهند . و نیز به ابزار خاصّی برای شکنجه و تعذیب اطلاق گردد . به هر حال مراد از «چارمیخ چارشاخ» عالم محسوسات است که روح آدمی را در خود اسیر می کند . ]

منظور بیت : هر شب در عالمِ رویا ، روح از قید و بندِ جسم رها می شود و به عالمِ ارواح باز می گردد .

شیرِ آن ایّامِ ماضی هایِ خَود / می چشم از دایۀ خواب ، ای صَمَد


ای خداوندِ بی نیاز ، من شیرِ آن روزهای پیشین را از دایۀ خواب می چشم . یعنی لذّت حضور در عالمِ ملکوت را اینک در این دنیا به هنگام خواب احساس می کنم .

جمله عالَم ز اختیار و هستِ خود / می گریزد در سرِ سَرمستِ خود


همۀ عالم از اختیار و موجودیّتِ مجازی خود به سویِ سرمستی های خود می گریزند .

تا دَمی از هوشیاری وارَهَند / ننگِ خَمر و زَمر بر خود می نهند


برای آنکه لحظه ای از رنجِ هوشیاری رها شوند . ننگ و بَدنامی شراب و موسیقی را تحمل می کنند . یعنی با شراب و موسیقی خود را در میان دیگران بَدنام می کنند تا به نوعی غفلت و انقطاع از عالم هوشیاری برسند و موقتاََ از هموم و غموم برهند . ( زَمر = نی زدن ، فلوت زدن ، در اینجا مراد موسیقی مبتذل و لهو گونه است ) [ مولانا موسیقی و نوایی را که به کار تلطیف روح آدمیان می آید را بسی ارج نهاده است و خود رُباب را با استادی تمام می نواخته است . ]

جمله دانسته که این هستی فَخ است / فکر و ذکرِ اختیاری دوزخ است


زیرا همۀ مردم دانسته اند که این هستی ، یعنی جنبۀ مادّی جهان ، دامی بیش نیست . و هر فکر و ذکری که در آن احساس اختیار می کنند جهنّم است . ( فَخ = دام ) [ زیرا مادام که آدمی از سطحِ ظاهری جهان عبور نکرده خود را کسی می پندارد و خیال می کند که اقتدار و اختیار تامّ و تمامی دارد . و چون قوِۀ اختیار او در امیال و اهوای نفسانی احاطه شده دائماََ در پریشانی و اضطراب به سر می برد . و این اضطراب جان فرسا برای او به منزلۀ دوزخ است . ]

می گریزند از خودی در بیخودی / یا به مستی یا به شغل ای مُهتَدی


پس ای طالب هدایت ، مردم برای آنکه از هوشیاری به ناهوشیاری در آیند یا خود را مست می کنند و یا مشغول به کاری می شوند . [ آنان برای اینکه دَمی از خود رها شوند و فکر و خیال زندگی را فراموش کنند یا به بَنگ و حشیش و امثال آن روی می آورند . و یا خود را به کارهای دیگر مشغول می کنند . به هر حال هر کس می خواهد خود را از دامِ زندگی برهاند . و چون اغلب آنان به مرتبۀ عالی و شناخت حقیقی نرسیده اند لذا بی خویشی و از خود رهایی شان ارزشی ندارد . ولی بی خویشی عارفانِ بِالله بسی ارجمند است . ]

نَفس را زآن نیستی وامی کشی / زآنکه بی فرمان شد اندر بیهُشی


خداوندا تو روح را بدان جهت از عالم بی خویشی به عالم با خویشی باز می گردانی که آن بی خویشی بدون فرمانِ تو حاصل شده است . [ «نیستی» در اینجا به معانی بی خویشی است . مخاطب فعل «وامی کشی» ، خداوند است . ]

منظور بیت : بی خویشی و رهایی از دنیای ظاهری کاری بس شِگرف و عالی است اما به شرط آنکه این بی خویشی از طریقِ الهی باشد نه شیطانی . چرا که هر کس از راههای شیطانی بخواهد به بی خویشی و رهایی رسد توفیق نمی یابد بلکه خداوند دوباره گوش او را می گیرد و به عالمِ هوشیاری های سطحی که آکنده از فشار و اضطراب است بازمی گرداند .

لَیسَ لِلجِنَّ وَ لا لِلاِنسِ اَن / یَنفُذُوا مِن حَبسِ اَقطارِ الزَّمَن


نه برای جنیّان مقدور است که از زندان کرانه های روزگار بگذرند و نه برای آدمیان . [ مقتبس است از آیه 33 سورۀ رحمان « ای گروه پریان و آدمیان ، اگر می توانید از کرانه های آسمانها و زمین برون شوید ، بیرون شوید . و نتوانید برون شدن مگر با قدرت و سلطه تمام » ]

منظور بیت : طریق رهایی از حصار دنیا و زندان طبیعت ، سلوک در طریق عارفان بِالله و روشن بینان فرزانه است .

لانُفوذ اِلّا بِسُلطانِ الهُدی / مِن تَجاویفِ السَّمواتِ العُلی


هیچکس نمی تواند از لایه های آسمانهای رفیع بگذرد مگر با قدرت هدایت . ( تَجاریف = جمع تجویف به معنی خالی کردن ، جوف ، در اینجا مراد لایه های جَو است ) [ این بیت نیز ناظر به آیه 33 سورۀ رحمان است که شرح آن در بیت قبل آمده . ]

لاهُدی اِلّا بِسُلطانِِ یَقی / مِن حِراسِ الشُّهبِ رُوحَ المُتَّقی


هدایتی نیست مگر آنکه سلطانی ، روحِ پرهیزگار را از شهاب های نگهبان محافظت کند . [ یَقی = محافظت می کند ]

منظور بیت : هیچکس نمی تواند از قیذ و بندِ جسمانی رها شود مگر به اذن و مددِ حضرت حق و نفسِ گرمِ ولیِّ خدا .

هیچ کس را ، تا نگردد او فنا / نیست رَه در بارگاهِ کِبریا


هیچکس تا فانی نشود به بارگاهِ حضرت کبریا راهی ندارد . یعنی تا از وجودِ موهوم و دامِ خودبینی و انانیّت رها نشوی مقرّب درگاه حضرت حق نخواهی شد .

چیست مِعراجِ فلک ؟ این نیستی / عاشقان را مذهب و دین نیستی


وسیلۀ عروجِ معنوی چیست ؟ همین فنا و نیستی است . یعنی فقط به وسیلۀ نفی انانیّت و رفع خودبینی می توان به مراتب عالیه عرفانی رسید . زیرا دین و مذهب عاشقان حقیقی ، خاکساری و نفی خودبینی است . [ خودبینان و متکبران به عروج معنوی نتوانند رسید . ]

پوستین و چارُق آمد از نیاز / در طریقِ عشق ، مِحرابِ اَیاز


اَیاز (غلام سلطان محمود غزنوی) از روی نیاز در راه عشق ، پوستین و چارُق را محراب خود کرده بود . [ حکایت پوستین و چارُق اَیاز ]

منظور بیت : همانطور که ایاز هر روز صبح قبل از رفتن نزدِ سلطان محمود ، ابتدا به پوستین و چارُقِ دورانِ چوپانی خود می نگریست تا گذشته اش را فراموش نکند و متکبّر و خودبین نگردد . تو نیز ای انسان هر لحظه در این اندیشه باش که در اصل مشتی خاک و نطفه ای عَفَن بودی و سرانجام نیز جیفه ای بی جان خواهی شد . پس اینهمه تکبّر برای چیست ؟

گرچه او خود شاه را محبوب بود / ظاهر و باطن لطیف و خوب بود


اگر چه اَیاز محبوب سلطان محمود بود . از حیث ظاهر و باطن نیز خوب و زیبا بود .

گشته بی کِبر و ریا و کینه یی / حُسنِ سلطان را رُخش آیینه یی


ایاز فاقد تکبّر و ریاکاری و کینه بود . و رویش آینۀ زیبایی سلطان بود .

چونکه از هستیِ خود او دور شد / منتهایِ کارِ او محمود بُد


چونکه ایاز از خودبینی فاصله گرفت . عاقبت کار او ختم به خیر شد . [ اگر مراد از «محمود» ، سلطان محمود باشد . منظور اینست که سرانجام ، ایاز وجود خود را در وجودِ سلطان فانی کرد و بطور کامل در برابرش رَوشِ خاکساری در پیش گرفت . و اگر معنی لفظی آن فرض شود یعنی فرجامِ ایاز ، نیک و ستوده شد . همانطور که در دفتر پنجم آمد . ایاز کنایه از بندۀ عاشق . و سلطان محمود ، کنایه از خداوند است . ]

زآن قوی تر بود تمکینِ اَیاز / که ز خوفِ کِبر کردی احتراز


ثبات و پایداری ایاز قوی تر از آن بود که پرهیز او از بیم گرفتار آمدن به تکبّر باشد . ( اِحتراز = خویشتن داری ) [ اگر ایاز هر صبح به اتاقِ خاص خود می رفت و چارُق و پوستین خود را نظاره می کرد بدین خاطر نبود که از گرفتار آمدن به تکبّر می هراسید . چرا که او از دامگاهِ کِبر و غرور رهیده بود و جای چنین محکم کاری و ترسی نبود . به دلیلِ آنکه ایاز (انسان کامل) گردنِ کِبر را با شمشیر توحید قطع کرده بود . ]

او مهذَّب گشته بود و آمده / کِبر را و نَفس را گردن زده


ایاز انسانی پاک و واصل بود و گردن تکبّر و نَفسِ امّاره را قطع کرده بود . ( آمده = رسیده ، واصل ) [ پس تماشای چارق و پوستین به خاطر محوِ صفتِ تکبّر نبود . چرا که او از این صفت پاک بود . ]

یا پیِ تعلیم می کرد آن حِیَل / یا برای حکمتی دور از وَجَل


ظاهراََ از مولانا سؤال شده که پس ایاز برای چه این کار را می کرد ؟ مولانا جواب داده : ایاز این کار را یا به جهت تعلیم دیگران می کرد و یا بی آنکه شخصاََ از گرفتار آمدن به غرو و تکبّر بترسد حکمت و مصلحت دیگری در کارش نهفته بود . یعنی یا قصدش این بود که با چنین تدبیری ، به مردم بیآموزد که تکبّر چیز خوبی نیست . یا حکمت دیگری منظورش بوده است . [ وَجَل = ترس و بیم ]

یا که دیدِ چارُقش ز آن شد پسند / کز نسیمِ نیستی ، هستی است بند


یا آنکه ایاز تماشای چارق و پوستین را از آنرو پسندیده بود که هستیِ مجازی مانع از رسیدن نسیمِ هستیِ حقیقی است . یعنی تقیّد به خودبینی ، انسان را از رسیدن به مقامِ معرفت و شهود الهی باز می دارد . [ مراد از «نیستی» در اینجا هستی حقیقی یا مقام فقر و فنای عارفانه است . و مراد از «هستی» موجودیت کاذب و ظاهری انسان یا خودبینی و تکبّر . ]

تا گشاید دخمه کآن بر نیستی است / تا بیابد آن نسیمِ عیش و زیست


تا شاید بدین وسیله ، دخمۀ جسم (و کلاََ زندان دنیای مادّی) که بر هیچ قرار دارد را بگشاید تا نسیمِ جانبخش و حیات انگیز الهی را پیدا کند . یعنی به حیاتِ طیّبه برسد . [ دَخمه = در لسان مولانا به جسم و کالبد اطلاق می شود . چنانکه در بیت 1928 دفتر اول آمده :

گر بگویم شمّه ای ز آن نغمه ها / جانها سر بر زنند از دخمه ها

«نیستی» در اینجا کنایه از عالم الهی نیست بلکه به همان معنی معروف است یعنی نقیضِ وجود . ]

منظور بیت : انسان کامل با نظاره بر وجود مجازی خود و دنیای فانی تقیّد به آن دو را سدِّ راهِ وصال به حق می داند از اینرو می وشد که دخمۀ جهان مادّی و جسمانی را باز کند تا به عالم معنا بپیوندد . چنانکه در بیت 982 دفتر اوّل می فرماید :

این جهان زندان و ما زندانیان / حفره کن زندان و خود را وارهان

مِلک و مال و اطلسِ این مرحله / هست بر جانِ سبک رَو سِلسِله


دارایی و ثروت و نقش و نگار دنیا برای روح های چالاک به منزلۀ زنجیر است . [ سلسله = زنجیر / اطلس = حریر و دیبای منقوش ، در اینجا به معنی نقش و نگار است که از ویژه گی های دنیاست / این مرحله = منظور دنیای فانی است / سبک رَو = منظور روحی که از بارِ تعلّقاتِ دنیوی رهیده است و مراحل سلوک را با چالاکی می پیماید ]

منظور بیت : تعلّقاتِ دنیوی ، سالک را از سلوک معنوی باز می دارد .

سِلسِلۀ زرّین بدید و غِرّه گشت / ماند در سوراخِ چاهی جان ز دشت


دنیا طلبان وقتی زنجیر طلایی دنیا را دیدند مفتون آن شدند و در نتیجه روح آنان در سوراخ چاهِ دنیا و نفسانیّات ماند و از وسعت دشت و صحرای حقیقت محروم گشت . [ مراد از «سوراخ چاه» ، دنیای مادّی و مراد از «دشت» ، عرصۀ بیکران حقیقت است . ]

صورتش جَنّت ، به معنی دوزخی / اَفعیی پُر زَهر و نقشش گُلرخی


دنیا ظاهراََ مانند بهشت ، با صفا و پُر رونق است ولی از حیثِ باطن مانندِ جهنم است . دنیا همچون ماری زهرآگین و پُر نقش و نگار و زیباست . [ حضرت علی (ع) می فرماید « دنیا مار را مانَد که سودنش نرم ، و در اندرونش زهری کُشنده است . فریب خوردۀ نادان بدان گراید و خردمند فرزانه از آن حَذَر کند » ( نهج البلاغۀ فیض الاسلام ، حکمت شماره 115 ) ]

گر چه مؤمن را سَقَر ندهد ضرر / لیک هم بهتر بُوَد آنجا گذر


گر چه دوزخ یعنی دنیا به مؤمن زیان نمی رساند ولی بهتر است مؤمن از آنجا بگذرد و برود . [ سَقَر = نامی است از نام های دوزخ به معنی تابیدن ، مفسران قرآن کریم در ذیل آیه 26 سورۀ مدّثر ، آن را دَرَکه ای از درکاتِ جهنم دانسته اند ( مجمع البیان ، ج 10 ، ص 386 )]

گر چه دوزخ دور دارد زو نَکال / لیک جَنّت بِه وَرا فی کُلِّ حال


اگر چه جهنم عذاب خود را از مؤمن دور می دارد ولی به هر تقدیر بهشت برای او بهتر است . [ نَکال = کیفر ، عقوبت ]

اَلحَذَر ای ناقصان زین گُلرخی / که به گاهِ صحبت آمد دوزخی


ای آدمیان ناپخته و ناکامل از این زیبارو که به هنگام معاشرت همچون دوزخ است پرهیز کنید . [ الحَذَر = هان ، بپرهیز ]

شرح و تفسیر بخش قبل                    شرح و تفسیر حکایت بعد

دکلمه مناجات و پناه جُستن به حق از فتنۀ اختیار

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر ششم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟