مریدی به خدمت شیخ درآمد و شیخ را گریان دید | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
مریدی به خدمت شیخ درآمد و شیخ را گریان دید| شرح و تفسیر
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر پنجم ابیات 1271 تا 1332
نام حکایت : حکایت شخصی که دعوی پیغمبری می کرد گفتندش چه خورده ای
بخش : 7 از 11 ( مریدی به خدمت شیخ درآمد و شیخ را گریان دید )
خلاصه حکایت شخصی که دعوی پیغمبری می کرد گفتندش چه خورده ای
شخصی ادّعایِ پیغمبری کرد . او را گرفتند و نزدِ شاه بُردند و از شاه تقاضا کردند که شخصِ مدّعی را مجازات کند تا مایۀ عبرتِ همگان گردد . شاه دید که آن مدّعی ، مردی لاغر و مُردنی است و حتّی طاقتِ یک کشیده هم ندارد . پس با خود گفت که چاره در اینست که با وی به نرمی گفتگو کنم تا رازِ ادّعای او آشکار شود . پس …
متن کامل ” حکایت شخصی که دعوی پیغمبری می کرد گفتندش چه خورده ای “ را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
متن کامل ابیات مریدی به خدمت شیخ درآمد و شیخ را گریان دید
ابیات 1271 الی 1332
1271) یک مُریدی اندر آمد پیشِ پیر / پیر اندر گریه بود و در نفیر
1272) شیخ را چون دید گریان آن مُرید / گشت گریان ، آب از چشمش دوید
1273) گوش ور یکبار خندد ، کز دو بار / چونکه لاغ اِملی کند یاری به یار
1274) بارِ اوّل از رَهِ تقلید و سَوم / که همی بیند که می خندد قوم
1275) کر بخندد همچو ایشان آن زمان / بی خبر از حالتِ خندندگان
1276) باز وا پرسد که ختده بر چه بود ؟ / پس دوم کرّت بخندد ، چون شنود
1277) پس مُقَلِّد نیز مانندِ کر است / اندر آن شادی که او را در سر است
1278) پرتوِ شیخ آمد و مَنهَل ز شیخ / فیضِ شادی نه از مُریدان ، بل ز شیخ
1279) چون سَبَد در آب و ، نوری بر زُجاج / گر ز خود دانند آن باشد خِداج
1280) چون جدا گردد ز جُو ، داند عَنود / کاندرو آن آبِ خوش از جُوی بود
1281) آبگینه هم بداند ، از غروب / کان لُمَع بود از مَهِ تابانِ خوب
1282) چونکه چشمش را گشاید امرِ قُم / پس بخندد چون سحر بارِ دُوُم
1283) خنده ش آید هم بر آن خندۀ خودش / که در آن تقلید برمی آمدش
1284) گوید از چندین رَهِ دُور و دراز / کین حقیقت بود و این اسرارِ راز
1285) من در آن وادی چگونه خود ز دُور / شادیی می کردم از عُمیاََ و شور
1286) من چه می بستم خیال و ، آن چه بود ؟ / درکِ سُستم سُست نقشی می نمود
1287) طفلِ رَه را فکرتِ مردان کجاست ؟ / کو خیالِ او و کو تحقیقِ راست ؟
1288) فِکرِ طفلان ، دایه باشد یا که شیر / یا مَویز و جَوز یا گریه و نَفیر
1289) آن مُقَلِّد هست چون طفلِ علیل / گر چه دارد بحثِ باریک و ، دلیل
1290) آن تعمّق در دلیل و در شِکال / از بصیرت ، می کند آن را گُسیل
1291) مایه یی کو سُرمۀ سِرِّ وی است / بُرد و در اِشکال گفتن کار بَست
1292) ای مُقلِّد از بخارا بازگرد / رَو به خواری ، تا شوی تو شیر مَرد
1293) تا بخارای دگر بینی درون / صفدران در مَحفِلّش لایَفقَهُون
1294) پیک اگر چه در زمین چابک تگی ست / چون به دریا رفت ، بسگُسته رگی ست
1295) او حَمَلناهُم بُوَد فِی البَرّ و بس / آنکه محمولست در بحر ، اوست کس
1296) بخششِ بسیار دارد شَه بِدَو / ای شده در وَهم و تصویری گرو
1297) آن مُریدِ ساده از تقلید نیز / گریه یی می کرد وَفقِ آن عزیز
1298) او مُقَلِّدوار همچون مردِ کر / گریه می دید و ز موجب بی خبر
1299) چون بسی بگریست ، خدمت کرد و رفت / از پی اش آمد مریدِ خاص تفت
1300) گفت : ای گریان چو ابرِ بی خبر / بر وِفاقِ گریۀ شیخِ نظر
1301) الله الله الله ای وافی مُرید / گر چه در تقلید هستی مُستَفید
1302) تا نگویی دیدم آن شَه می گریست / من چو او بگریستم ، کان مُنکری ست
1303) گریۀ پُر جَهل و پُر تقلید و ظن / نیست همچون گریۀ آن مؤُتَمَن
1304) تو قیاسِ گریه بر گریه مساز / هست این گریه بدآن راهِ دراز
1305) هست آن از بَعدِ سی ساله جهاد / عقل آنجا هیچ نَتواند فتاد
1306) هست زآن سویِ خِرَد صد مرحله / عقل را واقف مدان زآن قافله
1307) گریۀ او نه از غم است و نه از فرح / روح داند گریۀ عَینُ المُلَح
1308) گریۀ او ، خندۀ او ، آن سَری ست / ز آنچه وَهم عقل باشد ، آن بری ست
1309) آبِ دیدۀ او چو دیدۀ او بُوَد / دیدۀ نادیده ، دیده کی شود ؟
1310) آنچه او بیند ، نتان کردن مَساس / نه از قیاسِ عقل و نه از راهِ حواس
1311) شب گُریزد ، چونکه نور آید ز دُور / پس چه داند ظلمتِ شب حالِ نور ؟
1312) پشُه بگریزد ز بادِ با دَها / پس چه داند پشُه ذوقِ بادها ؟
1313) چون قدیم آید ، حَدَث گردد عَبَث / پس کجا داند قدیمی را حَدَث ؟
1314) بر حَدَث چون زد قِدَم ، دَنگش کند / چونکه کردش نیست ، همرنگش کند
1315) گر بخواهی تو ، بیابی صد نظیر / لیک من پروا ندارم ای رفیق
1316) این الَم و حَم ، این حروف / چون عصای موسی آمد در وُقوف
1317) حرف ها مانَد بدین حرف از برون / لیک باشد در صفاتِ این زبون
1318) هر که گیرد او عصایی ز امتحان / کی بُوَد چون آن عصا وقتِ بیان ؟
1319) عیسوی ست این دَم ، نه هر باد و دَمی / که برآید از فرح یا از غمی
1320) این الَم و حَم ای پدر / آمده ست از حضرتِ مَولَی البَشَر
1321) هر الف لامی چه می مانَد بدین ؟ / گر تو جان داری ، بدین چشمش مَبین
1322) گر چه ترکیبش حروف است ای هُمام / می بمانَد هم به ترکیبِ عوام
1323) هست ترکیبِ محمّد لحم و پوست / گر چه در ترکیب ، هر تن جنسِ اوست
1324) گوشت دارد ، پوست دارد ، استخوان / هیچ این ترکیب را باشد همان ؟
1325) کاندر آن ترکیب آمد معجزات / که همه ترکیب ها گشتند مات
1326) همچنان ترکیبِ حَمِ کتاب / هست بس بالا و ، دیگرها نشیب
1327) ز آنکه زین ترکیب آید زندگی / همچو نَفخِ صور در درماندگی
1328) اژدها گردد ، شکافد بحر را / چون عصا ، حَم ، از دادِ خدا
1329) ظاهرش مانَد به ظاهرها ، ولیک / قُرصِ نان از قُرصِ مَه دور است نیک
1330) گریۀ او ، خندۀ او ، نطقِ او / نیست از وَی ، هست محضِ خُلقِ هو
1331) چونکه ظاهرها گرفتند احمقان / و آن دقایق شد از ایشان بس نهان
1332) لاجَرم محجوب گشتند از غرض / که دقیقه فوت شد در مُعتَرَض
شرح و تفسیر مریدی به خدمت شیخ درآمد و شیخ را گریان دید
- بیت 1271
- بیت 1272
- بیت 1273
- بیت 1274
- بیت 1275
- بیت 1276
- بیت 1277
- بیت 1278
- بیت 1279
- بیت 1280
- بیت 1281
- بیت 1282
- بیت 1283
- بیت 1284
- بیت 1285
- بیت 1286
- بیت 1287
- بیت 1288
- بیت 1289
- بیت 1290
- بیت 1291
- بیت 1292
- بیت 1293
- بیت 1294
- بیت 1295
- بیت 1296
- بیت 1297
- بیت 1298
- بیت 1299
- بیت 1300
- بیت 1301
- بیت 1302
- بیت 1303
- بیت 1304
- بیت 1305
- بیت 1306
- بیت 1307
- بیت 1308
- بیت 1309
- بیت 1310
- بیت 1311
- بیت 1312
- بیت 1313
- بیت 1314
- بیت 1315
- بیت 1316
- بیت 1317
- بیت 1318
- بیت 1319
- بیت 1320
- بیت 1321
- بیت 1322
- بیت 1323
- بیت 1324
- بیت 1325
- بیت 1326
- بیت 1327
- بیت 1328
- بیت 1329
- بیت 1330
- بیت 1331
- بیت 1332
یک مُریدی اندر آمد پیشِ پیر / پیر اندر گریه بود و در نفیر
مریدی نزدِ شیخِ خود رفت و شیخ در حالِ گریه و زاری بود . [ مولانا در این بخش موضوع تقلید را مطرح می کند و آن را می نکوهد و از آنجا که بخش قبل در بابِ گریه در اثنای نماز بود در اینجا نیز موضوعِ گریه مطرح است . امّا گریه تقلیدی و نه حقیقی . حکایت از این قرار است که مریدی نزدِ پیرِ خود می رود و چون او را گریان می بیند بی آنکه سببِ گریه اش را بداند به گریستن می آغازد . ]
شیخ را چون دید گریان آن مُرید / گشت گریان ، آب از چشمش دوید
آن مرید چون شیخِ خود را در حالِ گریه دید . او نیز گریان شد و آب از چشمانش سرازیر گشت .
گوش ور یکبار خندد ، کز دو بار / چونکه لاغ اِملی کند یاری به یار
برای مثال ، اگر کسی برای دوستِ خود لطیفه ای تعریف کند . آدمِ شنوا یک بار می خندد و آدمِ ناشنوا دو بار . [ گوش ور = شنوا / لاغ = شوخی ، لطیفه / اِملی = همان املاء به معنی تقریر کردن تا کسی آن را بنویسد . در اینجا به معنی تعریف کردن است ]
بارِ اوّل از رَهِ تقلید و سَوم / که همی بیند که می خندد قوم
دفعۀ اوّل چون می بیند که همه می خندند از روی تقلید و تکلّف او نیز می خندد . [ سَوم = عرضه کردن ، تکلیف و تکلّف . اگر معنی اوّل را منظور داریم مراد اینست که آدم ناشنوا برای حفظِ ظاهر و هماهنگی با جماعت می خندد و اگر معنی دوم را فرض کنیم منظور اینست که او نه از صمیمِ دل بلکه الزاماََ و تگلّفاََ می خندد . ]
کر بخندد همچو ایشان آن زمان / بی خبر از حالتِ خندندگان
آدمِ ناشنوا در آن لحظه که همه می خندند او نیز می خندد . لیکن از موضوعِ خنده آنان خبر ندارد .
باز وا پرسد که ختده بر چه بود ؟ / پس دوم کرّت بخندد ، چون شنود
آن ناشنوا سؤال می کند که قضیّۀ خنده چه بود ؟ یعنی چه شد که همه خندیدند ؟ و چون سببِ خندۀ حضّار را بشنود برای دومین بار می خندد .
پس مُقَلِّد نیز مانندِ کر است / اندر آن شادی که او را در سر است
پس آدمِ مقلّد نیز در ابرازِ احساسات و اظهارِ مکنونات مانندِ آدمِ ناشنوا عمل می کند . [ در واقع شخصِ مقلّد فاقدِ سمع و هوش و بصر است . ]
پرتوِ شیخ آمد و مَنهَل ز شیخ / فیضِ شادی نه از مُریدان ، بل ز شیخ
وجد و حالی که به مریدان دست می دهد از خودِ آنان نیست بلکه انعکاسِ قلبی شیخ است و سرچشمۀ همۀ این بسط ها و وجدها وجودِ اوست . ( مَنهَل = آبشخور ، سرچشمه ) [ مولانا در اینجا با ذکرِ امثالی می گوید که حالات و وارداتِ قلبی مرید اثرِ همّتِ عالی و تصرفِ معنوی شیخ است . ]
چون سَبَد در آب و ، نوری بر زُجاج / گر ز خود دانند آن باشد خِداج
برای مثال ، آبِ سبدی که در آب است و یا نوری که در شیشه می تابد به هیچکدام تعلّق ندارد و اگر آنها را از خود بدانند ناشی از نارسایی فکر است . یعنی نه آبِ درون سَبد از سَبد است و نه درخشش شیشه از شیشه . زیرا : [ زُجاج = شیشه / خِداج = نقصان در هر چیزی ]
چون جدا گردد ز جُو ، داند عَنود / کاندرو آن آبِ خوش از جُوی بود
همینکه سبد را از جُوی آب بیرون آورند . شخصِ ستیزه گر درمی یابد که آبِ زلالی که در سبد بوده به جُویِ آب تعلق دارد .
آبگینه هم بداند ، از غروب / کان لُمَع بود از مَهِ تابانِ خوب
همچنین شیشه نیز با آمدن غروب درمی یابد که آن همه درخشش و تلأتوئی که در او دیده می شد از نورِ ماهِ تابان بوده است . ( لُمَع = درخشندگی ) [ اذواق و مواجیدِ روحانیِ مرید نیز انعکاسی از قلبِ شیخ است و این راز وقتی کشف می شود که او با شیخِ خود متارکه کند . پس بر اوست که تا وقتی که از دامِ تقلید رها نشده و به مرتبۀ تحقیق نرسیده در ظلِّ عنایت شیخ خود باشد . ]
چونکه چشمش را گشاید امرِ قُم / پس بخندد چون سحر بارِ دُوُم
وقتی که امرِ قُم ( = برخیز ) چشمِ دلِ مرید را بگشاید . پس برای دومین بار مانند صبح می خندد . ( قُم = ظاهرا اقتباسی است از آیه دوم سورۀ مزمّل و مُدَّثِر که هر دو خطاب به رسول خداست ) [ هر گاه سالکِ مُقلِّد به فضلِ الهی از گلیم و جامۀ تقلید به درآید شایستگی آن را می یابد که خود مستقیماََ چهرۀ حقیقت را ببیند . در این وقت با دیدن حقیقت به وجد و نشاط درمی آید . امّا این وجد و نشاط کجا و آن وجد و نشاط دورۀ تقلید کجا ؟ در اینجا وجدِ دورانِ تقلید سالک به «صبح کاذب» و وجد دوران تحقیق و مکاشفات به «صبح صادق» تشبیه شده است . توضیح صبح صادق و صبح کاذب در شرح بیت 1692 دفتر چهارم آمده است . ]
خنده ش آید هم بر آن خندۀ خودش / که در آن تقلید برمی آمدش
این بار از خنده ای که در دفعۀ اوّل کرده بود خنده اش می گیرد زیرا آن خنده از روی تقلید بود .
گوید از چندین رَهِ دُور و دراز / کین حقیقت بود و این اسرارِ راز
آن مقلّد پیشِ خود می گوید : با اینکه درکِ این حقیقت و کشفِ این اسرار نیازمند به پیمودن راهی دور و دراز بود .
من در آن وادی چگونه خود ز دُور / شادیی می کردم از عُمیاََ و شور
امّا من در آن وادی ، یعنی در وادی تقلید از روی کوردلی چه شادی و شوری می کردم . ( عَمیاََ = کور ) [ لفظ «شور» به «شادیی» معطوف است . ]
من چه می بستم خیال و ، آن چه بود ؟ / درکِ سُستم سُست نقشی می نمود
من چه خیالاتی در سر داشتم و حقیقت چه بود ؟ درکِ ضعیفِ من تصویرِ ناقصی به من نشان داد . ( خیال بستن = خیال کردن ، مصوّر شدن نقش خیال در ذهن ) [ فاصله میان حقیقت و مجاز بسیار است وقتی اهلِ تقلید دست از تقلید می کشند و به حقیقت می رسند بر حالِ پیشین خود می خندند از بس که سطحی نگر بودند . رجوع شود به شرح ابیات 3655 تا 3660 دفتر چهارم . ]
طفلِ رَه را فکرتِ مردان کجاست ؟ / کو خیالِ او و کو تحقیقِ راست ؟
آن که در طریقت مانندِ اطفال ، خام و بی تجربه است کی ممکن است مانندِ رجال طریقت اندیشه کند ؟ خیالات او کجا و حقیقت راستین کجا ؟ [ مولانا می فرماید :
از محقق تا مقلّد فرقهاست / ز آنکه این داوود و آن دیگر صداست ]
فِکرِ طفلان ، دایه باشد یا که شیر / یا مَویز و جَوز یا گریه و نَفیر
اطفال فقط به دایه و یا شیر و یا کشمش و گردو فکر می کنند و یا به گریه و زاری . [ اطفالِ طریقت دنبالِ غذاهای جسمانی هستند در حالی که رجالِ طریقت جویای غذاهای روحانی . ]
آن مُقَلِّد هست چون طفلِ علیل / گر چه دارد بحثِ باریک و ، دلیل
آن شخصِ مقلّد مانندِ کودکی بیمار است . گر چه بحث های دقیق و باریکی می کند و برهان می آورد .
آن تعمّق در دلیل و در شِکال / از بصیرت ، می کند آن را گُسیل
فرو رفتن در اقامۀ دلیل و اِشکال گرفتن ، او را از بصیرت و یقین دور می کند . [ تعمّق = لفظاََ به معنی ژرف اندیشی و کنجکاوی در امری است امّا در اینجا منظور دنباله روی از اوهام است به زعم کشفِ اسرار . چنانکه در ارتباط با این معنی ، حضرت علی (ع) در حکمت شماره 30 نهج البلاغه می فرماید : «تعمّق» یکی از ارکان کفر است . پس فرورفتن در بازی های لفظی آدمی را از روشن بینی و عرفان دور می سازد / گُسیل = لفظاََ به معنی فرستادن و ارسال کردن است لیکن در اینجا « از بصیرت گسیل داشتن » به معنی کسی را از بصیرت به سوی بی بصیرتی فرستادن است ، بی بصیرت کردن / شِکال = مخففِ اِشکال است و برای رعایتِ قافیه باید به صورت مُمال یعنی «شکیل» خوانده شود . ]
مایه یی کو سُرمۀ سِرِّ وی است / بُرد و در اِشکال گفتن کار بَست
او آن سرمایه ای را که به منزلۀ سُرمۀ چشمِ باطنی اوست از میان بُرد و آن رادر اِشکال گرفتن صرف کرد . یعنی اصحابِ قیل و قال سرمایۀ کشف و یقین را که تقویت کنندۀ دیدۀ باطنی است در راه جنگِ زرگری و نزاع خرفروشان به هدر می دهند . [ از آنجا که اطبای قدیم «سُرمه» را مُقوّیِ چشم می دانستند مولانا می گوید : همانطور که چشمِ ظاهر نیازمندِ تقویت است . چشمِ باطن نیز نیازمندِ تقویت است . ]
ای مُقلِّد از بخارا بازگرد / رَو به خواری ، تا شوی تو شیر مَرد
ای مُقلّد از شهر بخارا بازگرد و به سویِ فروتنی و خاکساری حرکت کن تا شیرِ میدانِ طریقت شوی . [ از آنجا که بخارا در قدیم مرکز علومِ مختلف بوده لذا مولانا در اینجا کنایه از علومِ تقلیدی و ظاهری گرفته است و می گوید باید علوم تقلیدی و مباحثِ لفظی را رها کنی و به فروتنی روی آوری و سجایای اخلاقی را در خود بپرورانی تا کسی شوی . ]
تا بخارای دگر بینی درون / صفدران در مَحفِلّش لایَفقَهُون
تا در باطنِ خود بخارایِ دیگری ببینی . همان بخارایی که دلیر مردان در مجلسِ آن نادانند . [ بخارای دگر = منظور محلِ علومِ باطنی و معارف تحقیقی است که قلبِ انسان است / لایفقهون = نمی دانند ، مقتبس از قرآن کریم است ولی به آیه خاصی اشاره ندارد . زیرا این تعبیر در آیات مختلف بکار رفته است . ]
منظور بیت : آنان که در علومِ تقلیدی یکه تازاند در علومِ باطنی جاهل اند .
پیک اگر چه در زمین چابک تگی ست / چون به دریا رفت ، بسگُسته رگی ست
برای مثال ، اگر چه قاصد در خشکی به سرعت می تازد امّا همینکه به دریا رسد درمی ماند . [ بسگُسته رگ = لفظا یعنی کسی که رگش پاره شده باشد . امّا در اینجا یا کنایه از ترس و عجز است یا محو و هلاکت / چابک تگ = تیز دونده ، کسی که در دویدن چابک باشد / پیک = چاپار ، کسی که خبر می رساند ، در اینجا منظور صاحبان علوم تقلیدی است که قابلیت شنا در بحر حقیقت را ندارند . مولانا در ابیات 3388 و 3389 دفتر سوم ، صاحبان علوم تقلیدی را به مرغِ خاکی و صاحبانِ علومِ تحقیقی را به مرغِ آبی تشبیه کرده و می گوید :
در خورِ دریا نشد جز مرغِ آب / فهم کن وَاللهُ اَعلَم بِالصّواب
او به دریا رفت و مرغ آبی نبود / گشت غرقه ، دست گیرش ای ودود ]
او حَمَلناهُم بُوَد فِی البَرّ و بس / آنکه محمولست در بحر ، اوست کس
آن پیک فقط قابلیتِ سیر و سفر در خشکی را دارد و لاغیر . امّا آن کسی که در دریا به سیر و سفر می پردازد او آدمِ مهّمی است . [ حَمَلناهُم فِی البَرّ = حمل کردیم ایشان را در خشکی ، اشاره به قسمتی از آیه 70 سورۀ اسراء است « و ما فرزندان آدم را بس گرامی داشتیم و آنان را در خشکی و دریا بر مرکوب ها سوار کردیم و ایشان را از غذاهای پاکیزه روزی دادیم و آنان را بر بسیاری از آفریدگان برتری بخشیدیم » / محمول = حمل کرده شده ]
منظور بیت : غور و فحص در علومِ ظاهری مرتبه ای به مراتب نازل تر از غور در دریای حقیقت است .
بخششِ بسیار دارد شَه ، بِدَو / ای شده در وَهم و تصویری گرو
ای کسی که اسیرِ پردۀ پندار و خیالی ، شتاب کُن که شاه وجود بخشش های فراوان دارد . [ اگر با قلبی پاک به بارگاهِ سلطانِ جهان هستی بروی آن خالقِ بنده نواز تو را با احسان ها و اِکرام هایش می نوازد . ]
آن مُریدِ ساده از تقلید نیز / گریه یی می کرد وَفقِ آن عزیز
مولانا پس از ایرادِ نکاتی به ادامه حکایت بازمی گردد و می گوید : آن مُریدِ ساده لوح نیز از روی تقلید ، با آن شیخ گرانمایه همنوا شد و می گریست . [ وَفق = سازگار شدن ، سازگاری ، مطابقت میان دو چیز / گریه یی می کرد وفقِ آن عزیز = در همراهی و همنوایی به آن عزیز گریه می کرد . ]
او مُقَلِّدوار همچون مردِ کر / گریه می دید و ز موجب بی خبر
آن مرید مانندِ آدمی ناشنوا گریۀ شیخ را می دید امّا از علّتِ گریۀ او خبر نداشت .
چون بسی بگریست ، خدمت کرد و رفت / از پی اش آمد مریدِ خاص تفت
آن مرید پس از گریه های بسیار به شیخ تعظیم و تکریم کرد و رفت . امّا یکی از مریدانِ خاص و مقرّبِ شیخ شتابان به دنبالِ او رفت . [ تَفت = تند ، با شتاب ]
گفت : ای گریان چو ابرِ بی خبر / بر وِفاقِ گریۀ شیخِ نظر
آن مریدِ خاص به آن مریدِ مبتدی گفت : ای کسی که با شیخِ دیده ور همنوا شدی و مانندِ ابری بی خبر گریه کردی . [ وِفاق = سازگاری ]
الله الله الله ای وافی مُرید / گر چه در تقلید هستی مُستَفید
ای مریدِ وفادار اگر چه از تقلید هم می توانی فایده ببری . امّا خدا را ، خدا را ، خدا را . [ وافی = وفادار ، وفا کننده / مُستفید = فایده گیرنده ، فایده خواهنده ]
تا نگویی دیدم آن شَه می گریست / من چو او بگریستم ، کان مُنکری ست
مبادا بگویی چون آن شاهِ طریقت را گریان دیدم من نیز مانند او گریستم . زیرا گفتن چنین حرفی به معنی انکار مقامِ باطنی شیخ است . [ مُنکِری = انکار ، نشناختن ]
گریۀ پُر جَهل و پُر تقلید و ظن / نیست همچون گریۀ آن مؤُتَمَن
ای شخصِ موردِ اعتماد ، گریه ای که سراسر جهل و تقلید و پندار است . مانندِ گریه آن شیخِ امین نیست . [ مؤتمن = شخص مورد اعتماد و اطمینان ]
تو قیاسِ گریه بر گریه مساز / هست این گریه بدآن راهِ دراز
تو گریه خود را با گریه او مقایسه مکن . زیرا گریه تو با گریه او خیلی فرق دارد .
هست آن از بَعدِ سی ساله جهاد / عقل آنجا هیچ نَتواند فتاد
گریۀ شیخ محصول سی سال مجاهدۀ با نَفس است و عقل را بدان مرتبه راهی نیست . یعنی عقل از درکِ آن قاصر است .
هست زآن سویِ خِرَد صد مرحله / عقل را واقف مدان زآن قافله
در ورایِ عقلِ آدمی مراحلِ فراوانی وجود دارد که عقل از کاروانیانِ مردانِ حق اطلاعی ندارد .
گریۀ او نه از غم است و نه از فرح / روح داند گریۀ عَینُ المُلَح
گریۀ شیخ نه از روی اندوه است و نه از روی شادی . تنها روح ، گریۀ نمکینِ او را می شناسد . [ گریۀ عین المُلَح = گریه ای بغایت جذّاب و با نمک / روح = مراد اصحابِ روح و اهلِ معنویت است . بنابراین فقط صاحبدلان حقیقتِ احوالِ روحی عارفان را می دانند . ]
گریۀ او ، خندۀ او ، آن سَری ست / ز آنچه وَهم عقل باشد ، آن بری ست
علّتِ گریه و خندۀ شیخ ( عارفِ بِالله ) به جهان الهی تعلّق دارد . و آن گریه از هر آنچه عقل می پندارد منزّه است . [ آن سَری = آن جهانی ، آنچه مربوط به جهانِ غیب می شود / بَری = در فارسی به معنی منزّه است . در اصل به معنی بی گناه ، بی تقصیر و تبرئه شده است ]
آبِ دیدۀ او چو دیدۀ او بُوَد / دیدۀ نادیده ، دیده کی شود ؟
اشکِ چشمِ او نیز مانندِ چشمِ دلِ او صاف و زلال است . چشمی که انوارِ تجلّیاتِ الهی ندیده کی ممکن است که چشم نامیده شود ؟ [ امام حسین (ع) در دعای عرفه فرمودند « کور باد چشمی که تو را نبیند » ]
آنچه او بیند ، نتان کردن مَساس / نه از قیاسِ عقل و نه از راهِ حواس
آنچه را که او ، یعنی عارفِ بِالله دیده است نه از راه قیاساتِ عقلی می توان درک کرد و نه از راه حواس . ( مَساس = لمس کردن ، مَس نمودن ، در اینجا مراد درک کردن است ) [ مولانا برای تبیین این مطلب در ابیات بعد مثال هایی می آورد که روشن سازد مکاشفاتِ روحی را نمی توان از راه مجادلاتِ لفظی و حواس درک کرد . ]
شب گُریزد ، چونکه نور آید ز دُور / پس چه داند ظلمتِ شب حالِ نور ؟
برای مثال ، همینکه پرتوِ نورِ خورشید از مسافتی طولانی بدمد . شب می گریزد . تاریکیِ شب چه می داند که نور چگونه حالی دارد ؟
پشُه بگریزد ز بادِ با دَها / پس چه داند پشُه ذوقِ بادها ؟
مثال دیگر ، پشّه از بادِ نیرومند فرار می کند . پس پشّه چگونه می تواند لذّتِ بادها را بچشد ؟ [ دَها = مخففِ دَهاء به معنی زیرکی ، هوشمندی ، دلیری . که در اینجا معنی آخر مناسب است . ]
چون قدیم آید ، حَدَث گردد عَبَث / پس کجا داند قدیمی را حَدَث ؟
مثال دیگر ، همینکه ذات قدیم و ازلی تجلّی کند . ذاتِ حادث فانی می گردد . بنابراین حادث چگونه می تواند قدیم را بشناسد ؟ [ عبث = بیهوده ، بی نتیجه ]
بر حَدَث چون زد قِدَم ، دَنگش کند / چونکه کردش نیست ، همرنگش کند
هر گاه ذاتِ قدیمِ الهی بر حادث تجلّی کند . او را بی خویش و حیران کند و همینکه او را فانی کرد به رنگِ خودش درمی آورد . [ قِدَم = قدیم بودن ، ازلی بودن / دَنگ = ابله ، کودن ، احمق ، در اینجا به معنی بی خویش و کسی که هویتش ربوده شده است ]
گر بخواهی تو ، بیابی صد نظیر / لیک من پروا ندارم ای رفیق
ای فقیر اگر بخواهی می توانی برای این مطلب مثال هایی فراوان پیدا کنی . ولی من بدان توجهی ندارم . یعنی در اینجا نیاز به آن مثال ها نیست . [ پروا = توجه ، التفات ]
این الَم و حَم ، این حروف / چون عصای موسی آمد در وُقوف
حروفِ مُقطّعۀ قرآنی مانند « الف لام میم » و « حاء میم » در عرصۀ آگاهی و معرفت مانندِ عصای موسی (ع) عمل می کند . یعنی همانطور که عصای موسی (ع) ، اعجاز می کرد همینطور کسی که به اسرارِ این حروف واقف شود در علم و معرفت خرق عادت می کند .
حرف ها مانَد بدین حرف از برون / لیک باشد در صفاتِ این زبون
سایر حروف نیز شبیه حروف مقطّعه است امّا آن حروف در برابر صفاتِ برتر حروفِ مقطّعه عاجز و قاصر است .
هر که گیرد او عصایی ز امتحان / کی بُوَد چون آن عصا وقتِ بیان ؟
مثال دیگر ، اگر کسی به جهتِ امتحان عصایی به دست گیرد آن عصا در هنگامِ اظهار جوهرِ خود کی ممکن است که مانند عصای موسی عمل کند ؟
عیسوی ست این دَم ، نه هر باد و دَمی / که برآید از فرح یا از غمی
این نَفَس ، نَفَسِ مسیحایی است و مانند بادهای دیگر نیست که از شادی و یا اندوه ناشی شود . یعنی دَمِ مسیحایی هم نَفَس است و نَفَس های دیگر هم نَفَس است امّا میان آن تفاوت از زمین تا آسمان است .
این الَم و حَم ای پدر / آمده ست از حضرتِ مَولَی البَشَر
پدر جان ، حروفِ مقطّعه « الف لام میم » و « حاء میم » از بارگاه حضرت پروردگار نازل شده که ولی نعمت آدمیان است .
هر الف لامی چه می مانَد بدین ؟ / گر تو جان داری ، بدین چشمش مَبین
هر الف لامی کی ممکن است که شبیه حروفِ مقطّعه باشد ؟ اگر تو روح داری آن حروف را با چشمِ ظاهری و حسّی نگاه مکن .
گر چه ترکیبش حروف است ای هُمام / می بمانَد هم به ترکیبِ عوام
ای بزرگمرد ، اگر چه بافتِ آن حروف ، یعنی کلام الهی نظیر سایر حروف است و همچنین به بافتِ کلامیِ عوام النّاس شبیه است . [ کلامِ عوام النّاس نیز از حروف و کلمات ترکیب شده است . لیکن قهراََ از نظر معانی و مفاهیم قابلِ مقایسه نیستند . ]
هست ترکیبِ محمّد لحم و پوست / گر چه در ترکیب ، هر تن جنسِ اوست
برای مثال ، جنس محمّد (ص) نیز از گوشت و پوست تشکیل شده است اگر چه هر جسمی از نظرِ بافت و ترکیب اندامی شبیه جسمِ آن حضرت است . [ در آیه 6 سورۀ فصّلت آمده است « بگو من بشری هستم همچون شما که فقط وحی بر من رسد … » ]
گوشت دارد ، پوست دارد ، استخوان / هیچ این ترکیب را باشد همان ؟
بدن هر کس نیز گوشت و پوست و استخوان دارد . امّا آیا بافتِ اندامی دیگران خاصیّتِ جسمِ او را دارد ؟ [ جسمِ آن حضرت تحتِ تأثیرِ روح عالی مرتبه اش به کمالِ صفا و جلای روحانی رسیده بود . ]
کاندر آن ترکیب آمد معجزات / که همه ترکیب ها گشتند مات
زیرا در بافت اندامی آن حضرت معجزاتی به ظهور آمد . بطوری که همۀ ترکیب ها در برابرِ او مات و حیران شدند .
همچنان ترکیبِ حَمِ کتاب / هست بس بالا و ، دیگرها نشیب
همچنین ترکیبِ حاء میم قرآنِ کریم بسیار عالی مرتبه است و سایرِ حروف در مرتبۀ پایین قرار دارند . [ در این بیت برای رعایت قافیه باید « کتاب » بصورت ممال یعنی « کتیب » خوانده شود . ]
ز آنکه زین ترکیب آید زندگی / همچو نَفخِ صور در درماندگی
زیرا از بافت این حروف یعنی از کلامِ الهی ، حیاتِ حقیقی پدید می آید . چنانکه به هنگامِ عجزِ مرگ و پوسیدگی در داخلِ قبر ، صُورِ حضرت اسرافیل همۀ مُردگان را حیاتِ دوباره می بخشد . [ نفخ صُور = شرح بیت 746 دفتر اوّل ]
اژدها گردد ، شکافد بحر را / چون عصا ، حَم ، از دادِ خدا
حاء میم به برکتِ فضلِ و احسان الهی مانندِ عصایِ حضرت موسی (ع) اژدها می شود و دریا را می شکافد . [ کلام الهی دریای سیاهِ کفر و کژی را می شکافد . ]
ظاهرش مانَد به ظاهرها ، ولیک / قُرصِ نان از قُرصِ مَه دور است نیک
ظاهر حاء میم و سایر حروفِ مقطّعه مانندِ سایر حروف است امّا بر حسبِ باطن تفاوتِ بسیار دارد . چنانکه مثلاََ قرصِ نان نیز شبیه قرصِ ماه است امّا با تفاوت بسیار .
گریۀ او ، خندۀ او ، نطقِ او / نیست از وَی ، هست محضِ خُلقِ هو
گریه و خنده و گفتار آن شیخ از خودِ او نیست . بلکه خالصاََ از اخلاقِ الهی ناشی شده است . [ او چون خود را در ذاتِ الهی فانی کرده هر چه از او به ظهور رسد از حق است نه از او . این بیت مقام فنای فی الله را بیان کرده است . ]
چونکه ظاهرها گرفتند احمقان / و آن دقایق شد از ایشان بس نهان
امّا چون نابخردان به ظواهر کلامِ الهی تمسّک جستند دقایق معنوی آن از ایشان پوشیده ماند .
لاجَرم محجوب گشتند از غرض / که دقیقه فوت شد در مُعتَرَض
پس ناگزیر از مقصودِ عالی حق محروم و محتجب شدند . زیرا آن نکتۀ دقیق به سببِ اعتراض از ایشان فوت شد . [ غرض = در اینجا به معنی مقصود است / معتَرَض = اعتراض ، ستیزه جویی ]
دکلمه مریدی به خدمت شیخ درآمد و شیخ را گریان دید
خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر پنجم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات