سؤال عارف از کشیش که عمر تو بیشتر است یا ریش هایت

سؤال عارف از کشیش که عمر تو بیشتر است یا ریش هایت | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

سؤال عارف از کشیش که عمر تو بیشتر است یا ریش هایت| شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 1780 تا 1833

نام حکایت : حکایت آن رنجور بَد حالی که طبیب در او امیدِ صحّت ندید

بخش : 11 از 11 ( سؤال عارف از کشیش که عمر تو بیشتر است یا ریش هایت )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت آن رنجور بَد حالی که طبیب در او امیدِ صحّت ندید

بیماری نزد طبیبی رفت . طبیب نبضِ او را گرفت و به فراست دریافت که او دچار نوعی بیماری روانی شده است . پس بدو سفارش کرد که برای علاج خود هرگز امیالت را سرکوب مکن . بلکه هر چه دلت میل کرد فوراََ آن را انجام بده . بیمار همینکه از مطب بیرون آمد هوس کرد که به کنار جویباری رود و در آنجا قدم زند . در حال قدم زدن بود که دید شخصی بر لب جوی آب نشسته و دست و روی خود را می شوید . چون گردن او پهن و صاف بود . بیمار میل کرد …

متن کامل ” حکایت آن رنجور بَد حالی که طبیب در او امیدِ صحّت ندید را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات سؤال عارف از کشیش که عمر تو بیشتر است یا ریش هایت

ابیات 1780 الی 1833

1780) عارفی پُرسید از آن پیرِ کشیش / که تویی خواجه مُسِن تر یا که ریش ؟

1781) گفت : نه ، من پیش از او زاییده ام / بی ز ریشی ، بس جهان را دیده ام

1782) گفت : ریشت شد سپید ، از حال گشت / خویِ زشتِ تو نگردیده ست وَشت

1783) او پس از تو زاد و ، از تو بگذرید / تو چنین خشکی ز سودایِ ثَرید

1784) تو بر آن رنگی که اوّل زاده ای / یک قدم ز آن پیشتر ننهاده ای

1785) همچنان دوغی تُرُش در معدنی / خود نکردی زو مُخَلَّص روغنی

1786) هم خمیری ، خُمرۀ طینه دری / گر چه عمری در تَنورِ آذری

1787) چون حشیشی پا به گِل بر پشته ای / گر چه از بادِ هوس سرگشته ای

1788) همچو قومِ موسی اندر حَرِّ تیه / مانده یی بر جای ، چل سال ای سفیه

1789) می روی هر روز تا شب هَروَله / خویش می بینی در اوّل مرحله

1790) نگذری زین بُعدِ سیصد ساله تو / تا که داری عشق آن گوساله تو

1791) تا خیالِ عِجل از جانشان نرفت / بُد بر ایشان تَیه چون گردابِ تَفت

1792) غیرِ این عِجلی کزو یابیده ای / بی نهایت لطف و نعمت دیده ای

1793) گاوطبعی ، ز آن نکوییهای زَفت / از دلت ، در عشقِ این گوساله رفت

1794) باری اکنون تو ز هر جُزوت بپُرس / صد زبان دارند این اجزایِ خُرس

1795) ذکرِ نعمت های رزّاقِ جهان / که نهان شد آن در اوراقِ زمان

1796) روز و شب افسانه جویانی تو چُست / جزو جزوِ تو فسانه گویِ توست

1797) جزو جزوت تا بِرُسته ست از عدم / چند شادی دیده اند و چند غم

1798) زآنکه بی لذّت نروید هیچ جزو / بلکه لاغر گردد از هر پیچ جزو

1799) جزو ماند و آن خوشی از یاد رفت / بل نرفت آن ، خُفیه شد از پنج و هفت

1800) همچو تابستانی که از وی پنبه زاد / ماند پنبه ، رفت تابستان ز یاد

1801) یا مثالِ یخ که زاید از شِتا / شد شِتا پنهان و ، آن یخ پیشِ ما

1802) هست آن یخ زآن صُعوبت یادگار / یادگارِ صَیف در دی این ثِمار

1803) همچنان هر جزو جزوت ای فَتی / در تَنت افسانه گویِ نعمتی

1804) چون زنی که بیست فرزندش بُوَد / هر یکی حاکیِّ حالِ خوش بُوَد

1805) حمل نَبوَد بی ز مستی و ز لاغ / بی بهاری کی شود زاینده باغ ؟

1806) حاملان و بچّگانشان بر کنار / شد دلیلِ عشق بازی با بهار

1807) هر درختی در رضاع کودکان / همچو مریم حامل از شاهی نهان

1808) گرچه در آب آتشی پوشیده شد / صد هزاران کف بر او جوشیده شد

1809) گر چه آتش سخت پنهان می تند / کف به دَه انگشت اشارت می کند

1810) همچنین اجزایِ مستانِ وصال / حامل از تِمثالهایِ حال و قال

1811) در جمالِ حال وامانده دهان / چشم ، غایب گشته از نقش جهان

1812) آن مَوالید از رَهِ این چار نیست / لاجَرَم منظورِ این ابصار نیست

1813) آن مَوالید از تجلّی زاده اند / لاجَرَم مستورِ پردۀ ساده اند

1814) زاده گفتیم و حقیقت زاد نیست / وین عبارت جز پیِ اِرشاد نیست

1815) هین خَمُش کن تا بگوید شاهِ قُل / بُلبُلی مفروش با این جنس گُل

1816) این گُلِ گویاست پُر جوش و خروش / بلبلا تَرکِ زبان کن ، باش گوش

1817) هر دو گون تِمثالِ پاکیزه مِثال / شاهدِ عدل اند و بر سِرِّ وصال

1818) هر دو گون حُسنِ لطیفِ مُرتَضی / شاهدِ اَحبال و حَشرِ مامَضی

1819) همچو یخ کاندر تَموزِ مُستَجَد / هر دَم افسانۀ زمستان می کند

1820) ذکرِ آن اَریاحِ سرد و زَمهریر / اندر آن ایّام و ازمانِ عَسیر

1821) همچو آن میوه که در وقتِ شِتا / می کند افسانۀ لطفِ خدا

1822) قصّۀ دَورِ تبسم های شمس / وآن عروسانِ چمن را لَمس و طَمس

1823) حال رفت و ، ماند جزوت یادگار / یا از او واپُرس ، یا خود یاد آر

1824) چون فرو گیرد غمت ، گر چُستی ای / زآن دَمِ نومید کن وا جُستی ای

1825) گفتی اش : ای غصۀ مُنکِر به حال / راتبۀ اِنعام ها را زآن کمال

1826) گر به هر دَم نِه ات بهار و خرّمی است / همچو چاشِ گُل تَنَت انبارِ چیست ؟

1827) چاشِ گُل ، تن ، فکرِ تو همچون گُلاب / مُنکرِ گُل شد گُلاب ، اینت عُجاب

1828) از کَپی خویانِ کفران کَه دریغ / بر نبی خویان نثارِ مِهر و میغ

1829) آن لِجاجِ کفر ، قانونِ کَپی ست / وآن سپاس و شُکر ، مِنهاجِ نَبی ست

1830) با کَپی خویان تهتّک ها چه کرد ؟ / با نبی رویان تنسّک ها چه کرد ؟

1831) در عمارت ها سگان اند و عَقور / در خرابی هاست گنجِ عِزّ و نور

1832) گر نبودی این بُزوغ اندر خُسوف / گم نکردی راه چندین فیلسوف

1833) زیرکان و عاقلان از گمرهی / دیده بر خُرطوم ، داغِ ابلهی

شرح و تفسیر سؤال عارف از کشیش که عمر تو بیشتر است یا ریش هایت

عارفی پُرسید از آن پیرِ کشیش / که تویی خواجه مُسِن تر یا که ریش ؟


عارفی از کشیش سالخورده سؤال کرد که ای خواجه تو سالمندتری یا ریش تو . [ مولانا در این تمثیل کسانی را نقد می کند که عمری را سپری کرده بی آنکه روح و شخصیّت خود را کمال بخشند .خلاصه تمثیل اینست :

عارفی از یک کشیش می پُرسد : عمر تو بیشتر است یا عمر ریش هایت ؟ کشیش می گوید : عمر من بیشتر است چون سالها از تولدم سپری شده بود که بر رخساره ام مویی نرُسته بود . عارف بدو می گوید : ریش تو ابتدا سیاه بود و حال سفید شده است . یعنی خام بود و پخته شد . در حالی که تو هنوز خامی و در صفات مذمومت درجا زده ای . مضمون این ابیات بصورت روایتی در مناقب العارفین افلاکی آمده است . همچنان منقول است که روزی حضرت مولانا با اصحاب گرام به سوی شهر عزیمت می نمود که ناگاه راهبی پیر مقابل افتاده سر نهادن گرفت . مولانا فرمود که تو مُسن تری یا ریشِ تو ؟ راهب گفت : من بیست سال از ریش خود بزرگترم . مولانا فرمود : ای بیچاره ، آنکه بعد از تو رسید پخته شد و تو همچنان که بودی در سیاهی و تباهی و خامی می روی . ای وای بر تو ، اگر تبدیل نیابی و پخته نشوی . رهبان مسکین فی الحال زُنّار بُرید و ایمان آورد و از مسلمانان شد . ( مناقب العارفین ، ج 1 ، ص 139 ) ]

گفت : نه ، من پیش از او زاییده ام / بی ز ریشی ، بس جهان را دیده ام


کشیش گفت : نه ، من قبل از روییدن ریشم زاده شده ام . و بدون ریش دنیا را خیلی دیده ام .

گفت : ریشت شد سپید ، از حال گشت / خویِ زشتِ تو نگردیده ست وَشت


عارف گفت : ببین ریشت سفید شده و حالِ پیشینِ آن تغییر یافت . امّا صفت زشتِ تو هنوز تحوّل نیافته است و به خوبی و نیکی نگراییده است . [ وَشت = خوب ، زیبا ]

او پس از تو زاد و ، از تو بگذرید / تو چنین خشکی ز سودایِ ثَرید


با آنکه ریشِ تو پس از تو زاده شده ولی در راهِ کمال بر تو سبقت گرفته است . در حالیکه تو هنوز در اندیشۀ امور نفسانی هستی . [ ثَرید = نانی است که تکه تکه می کنند و در آب آبگوشت می ریزند و پس از خیساندن می خورند . «تلیت» و «ترید» هم می گویند . در اینجا منظور امور نفسانی است . ]

تو بر آن رنگی که اوّل زاده ای / یک قدم ز آن پیشتر ننهاده ای


تو هنوز به همان رنگی هستی که در بدوِ تولّدت بودی . یعنی تو هنوز خام و کودک صفتی . و حتّی قدمی از آن حال به سویِ کمال پیش ننهاده ای .

همچنان دوغی تُرُش در معدنی / خود نکردی زو مُخَلَّص روغنی 


تو مانند دوغِ تُرُشی هستی که در مَشک طبیعت مانده ای . و هنوز از آن دوغ ، روغنی نگرفته ای . یعنی نَفسِ خامت را که همچون دوغ ترش در مشک طبیعت است به تکان و تنش وانداشته ای که زبده شود .

هم خمیری ، خُمرۀ طینه دری / گر چه عمری در تَنورِ آذری


با اینکه عمری را در تنورِ آتش جهان سپری کرده ای . با این حال هنوز در اندرون خمرۀ گِلی هستی که در آغاز خلقت تو را از آن سرشته اند . یعنی هنوز خامی اولیّه ات را داری . [ طینه = گِل / خمرۀ طینه = مراد جسم آدمی است . یعنی تو هنوز در خمرۀ جسم خود به صورت خمیر ناپخته مانده ای و به کمال نرسیده ای . ]

چون حشیشی پا به گِل بر پشته ای / گر چه از بادِ هوس سرگشته ای


گرچه بر اثر بادهای نفسانی تکاپویی داری . امّا مانند گیاهانی که بر تپه ای رُسته اند پای در گِل فرو داری . [ حرکت آدمیان غافل در سطح طبایع و غرایز است و هرگز حرکت صعودی ندارند . زیرا پای همّتشان در گِلزارِ هواهای نفسانی فرو رفته است . ]

همچو قومِ موسی اندر حَرِّ تیه / مانده یی بر جای ، چل سال ای سفیه


ای نابِخرد ، تو مانند قوم موسی چهل سال در گرمای بیابان تیه بر جای خود مانده ای . [ حَرّ = گرما ، حرارت / تَیه = در لغت به معنی حیران و سرگردانی است . از اینرو به دشت و هامونی که مردم در آن گُم شوند تَیه گویند . حضرت موسی (ع) به امرِ خداوند می خواست قومِ بنی اسراییل را از مصر به ارضِ مقدس ببرد . امّا آنان که به زندگی مرفه شهری عادت کرده بودند از این حکم سرباز زدند و در نتیجه به امرِ حق موظف شدند که چهل سال در صحرایِ تَیه ( بخشی از صحرای سینا ) حیران و سرگردان مانند . مفسّران و راویان می گویند : قومِ بنی اسراییل در بیابانِ تَیه از صبح تا شام راه می رفتند و چون به خود می آمدند می دیدند . تازه سرِ جایِ اوّلِ خود هستندو به یکدیگر می گفتند : گویا راه را گم کرده ایم ( تفسیر شریف لاهیجی ، ج 1 ، ص 636 ) ]

می روی هر روز تا شب هَروَله / خویش می بینی در اوّل مرحله


هر روز از صبح تا شب به شتاب می روی . ولی همینکه به خود می آیی می بینی تازه سرِ جای اوّلت هستی . [ هَروَله = تند راه رفتن ، حالتی بین راه رفتن و دویدن ]

نگذری زین بُعدِ سیصد ساله تو / تا که داری عشق آن گوساله تو


تا وقتی که به آن گوساله عشق می ورزی . یعنی تا وقتی که اسیر روحِ حیوانی و امیال نفسانی خود باشی نمی توانی این راهِ سیصد ساله را درنوردی . یعنی راه کمال الهی را که بس طویل است طی کنی . [ «سیصد» در اینجا برای تکثیر آمده نه تحدید . ]

تا خیالِ عِجل از جانشان نرفت / بُد بر ایشان تَیه چون گردابِ تَفت


مادام که خیال گوساله پرستی از روح و روان بنی اسراییل بیرون نرفت . بیابان تیه بر ایشان گردابی سوزان بود . ( عِجل = گوساله / تَفت = با حرارت ، شتابان ) [ مصراع اوّل ناظر است به قسمتی از آیه 92 سورۀ بقره « … دل های شما (بنی اسراییل) به سبب کفرتان به محبّت گوساله آبیاری شد … ] [ از ابیات پیشین برمی آید که مراد از «تیه» ، دنیاست و مراد از «عِجل» ، نفسانیّات است . پس تا وقتی که از پرستش دنیا و جاذبه های مبتذل زندگی مادّی رها نشده ای از سرگشتگی و پوچی نخواهی رَست . ]

غیرِ این عِجلی کزو یابیده ای / بی نهایت لطف و نعمت دیده ای


بجز این گوساله که از خدا یافته ای . نعمت ها و الطاف بیشمار دیگری نیز دیده ای . یعنی چرا فقط به نفسانیّات توجه داری ؟ مگر اذواق و مواجید روحی جزو نعمت های الهی نیست ؟

گاوطبعی ، ز آن نکوییهای زَفت / از دلت ، در عشقِ این گوساله رفت


امّا چون طبیعت گاو داری ، یعنی همچون گاو در مرتع شهوات می چری . نعمت های بزرگ الهی را به خاطرِ علاقه به گاوِ نَفس فراموش می کنی .

باری اکنون تو ز هر جُزوت بپُرس / صد زبان دارند این اجزایِ خُرس


به هر حال اینک از اجزای وجود خود بپرس . زیرا این اجزای به ظاهر لال ، صد نوع زبانِ گویا دارد . [ خُرس = افراد گنگ و لال ، جمعِ اَخرَس ]

ذکرِ نعمت های رزّاقِ جهان / که نهان شد آن در اوراقِ زمان


یادِ نعمت های روزی دهنده جهان که در لابلای صفحات روزگار پنهان شده است از اجزای وجود خود سؤال کن .

روز و شب افسانه جویانی تو چُست / جزو جزوِ تو فسانه گویِ توست


هر چند روزان و شبان به چابکی طالب حکایتی . ولی هر جزء از وجودِ تو برای تو حکایت می گوید . [ تو مانند آن تُرک که پی در پی از آن خیّاط ، حکایت می طلبید . پیوسته می خواهی حکایت این و آن را بشنوی . در حالی که اجزایِ وجودِ تو هر کدام حکایت گو هستند . آنچه خود داشت ز بیگانه تمنّا می کرد . ]

جزو جزوت تا بِرُسته ست از عدم / چند شادی دیده اند و چند غم


از همان وقت که اجزای وجود تو از نیستی به هستی درآمده اند . شادی ها و اندوه های متعددی چشیده اند .

زآنکه بی لذّت نروید هیچ جزو / بلکه لاغر گردد از هر پیچ جزو


زیرا هیچ جزوی و عضوی بدون لذّت پدید نمی آید . یعنی هر جزیی از اجزای انسان تا لذّت نعمت نچشد از عدم به وجود نیاید . پس سببِ تکوّنِ هر موجود نعمت و شادی است نه نقمت و اندوه . بلکه پیچ و تاب و غم و ناملایمات موجب لاغری و فنای اجزا می گردد . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر ششم ، ص 80 )

جزو ماند و آن خوشی از یاد رفت / بل نرفت آن ، خُفیه شد از پنج و هفت


جزو بر جای ماند و آن لذّت فراموش شد . البته مطلقاََ فراموش نشد بلکه از حواسِ پنجگانه و هفت اندام تو مخفی ماند . ( خُفیه = پنهانی ، پوشیدگی ) [ مراد از «پنج» ، حواس پنجگانه و مراد از «هفت» ، هفت عضو اصلی است که از نظر اطبای قدیم به برونی و درونی تقسیم می شود . هفت عضو اصلی برونی بدین قرار است : سر ، سینه ، پُشت ، دو دست و دو پا . و هفت عضو اصلی درونی بدین قرار است : دِماغ ، دل ، جگر ، سپُرز ، شُش ، زَهره و معده . روی هم رفته مراد از «پنج و شش» در اینجا کُلِّ وجود انسان و قوای ذهنی اوست . یادِ آن لذّت محو نشد بلکه در ضمیر ناخودآگاه تو باقی ماند . ]

همچو تابستانی که از وی پنبه زاد / ماند پنبه ، رفت تابستان ز یاد


مانند تابستان که پنبه در آن فصل به دست می آید . پنبه می مانَد و تابستان می رود .

یا مثالِ یخ که زاید از شِتا / شد شِتا پنهان و ، آن یخ پیشِ ما


یا مانند یخ که از سرمای سخت زمستان پدید می آید . زمستان می رود ولی آن یخ در نزد ما می ماند . [ شِتا = مخفف شِتاء به معنی زمستان ]

هست آن یخ زآن صُعوبت یادگار / یادگارِ صَیف در دی این ثِمار


آن یخ یادگار سرمای سخت زمستان است . و میوه هایی که برای زمستان نگهداری می شود نیز یادگار فصلِ تابستان است . ( صیف = تابستان ) [ هم تابستان در زمستان ، یادگار دارد و هم زمستان در تابستان . با دیدن هر یک از آنها به یادِ آن دو فصل می افتیم . همینطور اعضاء و جوارح ما هر یک چون با لطف و احسان الهی پدید آمده اند باید ما را به یاد آن الطاف بیندازد . ]

همچنان هر جزو جزوت ای فَتی / در تَنت افسانه گویِ نعمتی


ای جوان ، بر همین اسلوب هر یک از اجزای وجود تو یادآور نعمتی از نعمت های الهی است .

چون زنی که بیست فرزندش بُوَد / هر یکی حاکیِّ حالِ خوش بُوَد


چنانکه مثلاََ زنی که بیست فرزند زاییده هر کدام یادآورِ خوشی و لذّت اوست .

حمل نَبوَد بی ز مستی و ز لاغ / بی بهاری کی شود زاینده باغ ؟


هیچ زنی بدون شهوت و ملاعبه باردار نمی شود . مثلاََ مگر ممکن است که در باغ بدون بهار ، گُل و سبزه بدمد .

حاملان و بچّگانشان بر کنار / شد دلیلِ عشق بازی با بهار


درختان بارور و میوه های آنها در کنارشان دلیل بر اینست که آنها با بهار عشق بازی کرده اند . یعنی از لطافت بهار استفاده کرده اند .

هر درختی در رضاع کودکان / همچو مریم حامل از شاهی نهان


هر درختی در شیر دادن به کودکان خویش مانند حضرت مریم (ع) است که از شاهی نامرئی یعنی حضرت جبرییل (ع) حامله شده است . ( رضاع = شیر خوردن کودک از پستان مادر و یا هر زن دیگر ) [ درختان به منزلۀ مادراند و بهار به منزلۀ پدر است و کودکان ، به منزلۀ برگها و شکئفه ها و میوه ها هستند . درختان توسط بهار بارور می شوند و برگها و اثمار خود را پرورش می دهند . ]

گرچه در آب آتشی پوشیده شد / صد هزاران کف بر او جوشیده شد


مثالی دیگر ، اگرچه آتش در زیرِ ظرفِ آب پنهان است . ولی صدها هزار حبابی که بر سطح آب نمایان می شود نشان می دهد که در زیر آب ، آتشی سعله ور است .

گر چه آتش سخت پنهان می تند / کف به دَه انگشت اشارت می کند


اگرچه آتش در زیرِ ظرف آب به شدّت پنهان است . ولی کف ها و حباب های آب ، دَه انگشته آتش را نشان می دهند . یعنی با تمام وجود می گویند غلیان ما از آتش است .

همچنین اجزایِ مستانِ وصال / حامل از تِمثالهایِ حال و قال


همینطور اجزای وجودِ عاشقانی که مستِ وصالِ الهی هستند از تجلّی حال عارفانه و معارف الهی بارور شده اند . [ تِمثال = تصویر ، صورت ، شبیه ، در اینجا یعنی تجلّی / بحرالعلوم می گوید مراد از «قال» در این بیت معارف الهی است . ]

منظور بیت : سراسرِ وجود عارفانِ عاشق از تجلیّات احوال خوش درونی است .

در جمالِ حال وامانده دهان / چشم ، غایب گشته از نقش جهان


دهانِ آن عارفان عاشق از مشاهدۀ تجلّی زیبای احوال روحانی باز مانده است . یعنی از بس احوال باطنی و اذواقِ معنوی تجلیّات زیبا دارند که دچار حیرت شده اند . بطوریکه چشم از نقوش ظاهری جهان فرو بسته اند .

آن مَوالید از رَهِ این چار نیست / لاجَرَم منظورِ این ابصار نیست


آن فرزندهای معنوی ، یعنی احوال روحانی و اذواقِ عارف از عناصر اربعه بوجود نیامده است . خلاصه حالات معنوی عارفان منشأ مادّی ندارند . لذا با چشم های ظاهری دیده نمی شود . [ چار = مخفف چهار ، اشاره است به عناصر اربعه / موالید = جمع مولود به معنی فرزندان است ولی در اینجا مراد احوال روحانی عارفان است . ]

آن مَوالید از تجلّی زاده اند / لاجَرَم مستورِ پردۀ ساده اند


حالات معنوی عارفان از تجلّی حضرت حق پدید آمده است . از اینرو در حجاب بیرنگی پوشیده شده اند . [ احوال معنوی عارفان بر ظاهربینان پوشیده است . و چون نمی توانند حقیقت آن احوال را مشاهده کنند آن را بر خفّتِ عقل و دیوانگی حمل نمایند . پس حضرت حق با اسمِ مُصوِّر بر قلب عارفان تجلّی کند و احوالِ معنویه را با قلمِ فیّاض خود بر لوح قلوب آنان نقش زند . ]

زاده گفتیم و حقیقت زاد نیست / وین عبارت جز پیِ اِرشاد نیست


درست است که ما گفتیم آن احوال معنوی ، زاده شده اند . امّا باید دقت داشت که زاده شدن احوال معنوی عارفان حقیقتاََ به معنی زاده شدن مصطلح نیست . بلکه این تعبیر را بکار بردیم تا عامۀ مخاطبان مثنوی منظور ما را درک کنند . [ این معنی نیز برای مصراع اوّل جایز است : درست است که ما گفتیم آن احوال معنوی زاده شده اند . امّا حقیقت زادنی نیست . ]

منظور بیت : حقیقت الهی امری است خالص و بسیط و بی نهایت ، تجلیّات او نیز مخلوق نیست .

هین خَمُش کن تا بگوید شاهِ قُل / بُلبُلی مفروش با این جنس گُل


بهوش باش و ساکت شو تا شاهِ قُل ، یعنی حضرت حق با تو سخن بگوید . اینقدر با این نوع گُل بلبل زبانی مکن . [ از آنرو که خداوند از طریقِ وحی با انبیا سخن می گوید . مولانا بدو لقب شاهِ قُل (= بگو) داده است . ]

منظور بیت : ای عارف عاشق احوال روحانی خود را که همچون گُل ، لطیف است برای این و آن بازگو مکن . در واقع سالک باید سِتر کمال کند تا در معرض خطر نفسانیّات قرار نگیرد . و هر چه ستر کمال بیشتر باشد . تجلیّات الهی بیشتر است .

این گُلِ گویاست پُر جوش و خروش / بلبلا تَرکِ زبان کن ، باش گوش


ای بلبل یعنی ای عارف شیدا ، گُل تجلیّات الهی و احوال عاشقانۀ تو آنقدر پُر جوش و خروش است که خود به خود موجب افشای باطن تو می شود و نیازی به گفتار و اظهار تو نیست . پس خاموش باش و گرشِ هوشت را بگشا .

هر دو گون تِمثالِ پاکیزه مِثال / شاهدِ عدل اند و بر سِرِّ وصال


هر دو نوع صورت ، یعنی احوال و گفتار عارفان پاکیزه اند و گواهِ عادل بر رمز و رازِ وصال حق . یعنی حال شیدای عارف و سخنان نغز او گواه بر اینست که واصل به حق شده است .

هر دو گون حُسنِ لطیفِ مُرتَضی / شاهدِ اَحبال و حَشرِ مامَضی


هر دو صورت زیبا و لطیف و مطلوب ، یعنی احوال و گفتار عارفان ، گواه بر باروری های پیشین و رستاخیز های روحانی است . ( اَحبال = باروری ها ، آبستنی ها / مامَضی = آنچه گذشت ، گذشته ، پیشین ) [ احوال نغز و گفتار پُر مغز عارفان نشان می دهد که قبلاََ با عنایت الهی از تجلیّات او آبستن حقیقت شده اند و به رستاخیز درونی و مکاشفه روحانی رسیده اند . ]

همچو یخ کاندر تَموزِ مُستَجَد / هر دَم افسانۀ زمستان می کند


چنانکه مثلاََ یخ در تابستانی که تازه آغاز شده لحظه به لحظه از زمستان حکایت می کند . ( مُستَجَد = تازه شده ) [ این بیت تمثیلی است برای بیت پیشین ]

ذکرِ آن اَریاحِ سرد و زَمهریر / اندر آن ایّام و ازمانِ عَسیر


یخ یادآور بادهای سخت و سرمای سرد زمستان است . همان بادها و سرمایی که در موسم سخت زمستان پدید می آید . [ اَریاح = بادها / زَمهریر = سرمای سخت / عَسیر = دشوار ، سخت ]

همچو آن میوه که در وقتِ شِتا / می کند افسانۀ لطفِ خدا


چنانکه مثلاََ میوه ای که از تابستان برای مصرف در موسم سرما نگهداری می شود . در ایام زمستان یادآور احسان و اِنعام الهی در تابستان است .

قصّۀ دَورِ تبسم های شمس / وآن عروسانِ چمن را لَمس و طَمس


حکایت دوران خنده و شادی خورشید و نوازش عروسان چمن و محو شدن و از خود بیخود شدن آنان را یادآور می شود . [ طَمس = محو شدن و محو کردن ]

حال رفت و ، ماند جزوت یادگار / یا از او واپُرس ، یا خود یاد آر


اینک آن نعمت از میان رفته است . ولی اجزای وجود تو یادگار آن نعمت است . دو راه بیشتر نداری : یا چگونگی آن نعمت را از اعضاء و جوارحت سؤال کن . یا خودت آن را به خاطر آور .

چون فرو گیرد غمت ، گر چُستی ای / زآن دَمِ نومید کن وا جُستی ای


هر گاه اندوهی بر تو عارض شود . اگر در کارِ خود چابک باشی پیرامون آن اندوه کاوش می کنی .

گفتی اش : ای غصۀ مُنکِر به حال / راتبۀ اِنعام ها را زآن کمال


به اندوه می گویی : ای اندوهی که اکنون الطافِ دائمی خداوندِ با کمال را انکار می کنی . [ راتبه = دائم ، ثابت ، مستوری ]

گر به هر دَم نِه ات بهار و خرّمی است / همچو چاشِ گُل تَنَت انبارِ چیست ؟


اگر برای تو در هر لحظه بهار و نشاطی نیست . پس بدنِ تو که همچون خرمنِ گُل است از چه چیزی انباشته شده است . ( چاش = غلّۀ پاک کرده ، خرمن کوفته ، در اینجا مطلق خرمن ) [ وجود تو نشان می دهد که نعمت های الهی دمادم بر تو فرو باریده است . پس فکر ناسپاسی را از سر بدر کن . ]

چاشِ گُل ، تن ، فکرِ تو همچون گُلاب / مُنکرِ گُل شد گُلاب ، اینت عُجاب


بدن تو همچون خرمن گُل است . و اندیشۀ تو همچون گُلاب . شگفتا که گُلاب ، گُل را انکار کند . [ در بیت 672 دفتر اوّل آمده است :

چون که گُل رفت و گلستان شد خراب / بوی گُل را از که یابیم ؟ از گلاب ]

از کَپی خویانِ کفران کَه دریغ / بر نبی خویان نثارِ مِهر و میغ


برای آدمیان میمون صفت ، یعنی برای مقلّدان حتی کاه هم حیف است . در حالی که بر آدمیان پیغمبر صفت ، خورشید و ابر باید نثار کرد . ( کپی خوی = بوزینه صفت ) [ شایسته است که همه نعمت هایی که از ابر و خورشید حاصل می شود به پای افراد نیکخو نثار کرد ( مقتبس از شرح انقروی ) ]

آن لِجاجِ کفر ، قانونِ کَپی ست / وآن سپاس و شُکر ، مِنهاجِ نَبی ست


عِنادِ کافرانه شیوۀ میمون صفتان است . و شُکر و سپاس ، روشِ پیامبر صفتان . [ مِنهاج = روش ، راه روشن و آشکار ]

با کَپی خویان تهتّک ها چه کرد ؟ / با نبی رویان تنسّک ها چه کرد ؟


ببین پرده دری ها با میمون صفتان چه کرد ؟ و ببین که پارسایی ها با پیامبر صفتان چه کرد ؟ ( تَهَتک = پرده دری / تَنَسّک = پارسایی ، زهد ورزیدن ) [ معاندان ، نگون بخت و بدفرجام شدند . و حق پرستانِ پارسا عاقبت بخیر شدند . ]

در عمارت ها سگان اند و عَقور / در خراپبی هاست گنجِ عِزّ و نور


ذر آبادانی ها سگان و گزندگان به سر برند . یعنی در ثروت و قدرتِ بی عِنان ، افراد دنیا طلب رُشد می کنند و همچون سگان و گزندگان این و آن را می آزارند . امّا در ویرانه ها گنجِ عزّت و نورانیّت یافته آید . یعنی در عرصۀ فروتنی و خاکساری و بی اعتنایی به قدرت و حشمت دنیوی افراد پارسا پرورش می یابند که گفتار و سِگال و کردارشان گنجی است از عزّت و نورانیّت . [ عَقور = گزنده ]

گر نبودی این بُزوغ اندر خُسوف / گم نکردی راه چندین فیلسوف


اگر این درخشش از نظرها پنهان نبود و در خُسوف و تیرگی نبود . خیلِ طلایه دارانِ تفکّرِ زائد راهِ هدایت را گم نمی کردند . [ بُزوغ = تافتن ، تابیدن / فیلسوف = فلسفی ، در اصطلاح مثنوی به اندیشورانی اطلاق می گردد که قوای تفکّرِ خویش را نه در راه شکوفایی و ازدهار باطن انسان ، بلکه در راه خودبینی و خودپرستی بکار گیرند . ]

زیرکان و عاقلان از گمرهی / دیده بر خُرطوم ، داغِ ابلهی


افراد زیرک و عاقل به سبب گمراهی ، داغ حماقت بر بینی خود یافتند . یعنی طلایه داران تفکّر زائد و اعوان و اتباعشان چون نتوانستند به حقیقت حال و سرِّ بالِ عارفان و روشن بینان پی ببرند . داغ نادانی بر ایشان زده شد . در جایی که انتظار یافتن گنج حقیقت داشتند . جز رماد باطل به دست نیاوردند .

شرح و تفسیر بخش قبل                     شرح و تفسیر حکایت بعد

دکلمه سؤال عارف از کشیش که عمر تو بیشتر است یا ریش هایت

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر ششم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟