اختیار کردن پادشاه دختر درویش زاهدی برای پسرش

اختیار کردن پادشاه دختر درویش زاهدی برای پسرش | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

اختیار کردن پادشاه دختر درویش زاهدی برای پسرش | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر چهارم ابیات 3129 تا 3159

نام حکایت : حکایت آن پادشاه زاده که پادشاهی حقیقی به وی روی نمود

بخش : 3 از 7 ( اختیار کردن پادشاه دختر درویش زاهدی برای پسرش )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت آن پادشاه زاده که پادشاهی حقیقی به وی روی نمود

پادشاهی ، پسری جوان و هنرور داشت . روزی پادشاه به خواب دید که پسرش مُرده است . وحشت زده از خواب پرید و وقتی متوجه شد که این فاجعه در خواب رُخ داده و نه در بیداری بسیار خوشحال شد و ز آن پس تصمیم گرفت که پسرش را زن دهد تا از او فرزندی حاصل آید و در صورتی که این واقعه به بیداری رُخ داد از او یادگاری داشته باشد . پس از جستجوهای بسیار بالاخره پادشاه ، دختری زیباروی را از خاندانی پارسا و پاک نهاد پیدا کرد ولی آن دختر از خانواده ای تهیدست و فقیر بود . از اینرو مادرِ شاهزاده با چنین ازدواجی مخالفت ورزید . لیکن شاه با اصرارِ تمام او را به عقد ازدواجِ پسرش درآورد . در این میان پیرِزنی جادوگر که عاشقِ پسرِ شاه شده بود بوسیلۀ جادو ، احوالِ آن جوان را چنان تغییر داد …

متن کامل ” حکایت آن پادشاه زاده که پادشاهی حقیقی به وی روی نمود ” را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات اختیار کردن پادشاه دختر درویش زاهدی برای پسرش

ابیات 3129 الی 3159

3129) مادرِ شَه زاده گفت از نقصِ عقل / شرطِ کُفویّت بُوَد در عقل ، نقل

3130) تو ز شُحّ و بُخل خواهی ، وز دَها / تا ببنیدی پورِ ما را بر گدا

3131) گفت : صالح را گدا گفتن خطاست / کو غَنیُّ القَلب از دادِ خداست

3132) در قناعت می گُریزد از تُقا / نه از لئیمی و کسل همچون گدا

3133) قِلّتی کآن از قناعت وز تُقاست / آن ز فقر و قِلّتِ دونان جداست

3134) حَبه یی آن گر بیاید ، سَر نهد / وین ز گنجِ زَر به همّت می جهد

3135) شه که او از حرص ، قصدِ هر حرام / می کند ، او را گوید گوید هُمام

3136) گفت : کو شهر و قِلاع او را جِهاز ؟ / یا نثار گوهر و دینار ریز ؟

3137) گفت : رَو ، هر که غمِ دین برگُزید / باقی غم ها خدا از وَی بُرید

3138) غالب آمد شاه و ، دادش دختری / از نژادِ صالحی ، خوش جُوهری

3139) در ملاحت خود نظیرِ خود نداشت / چهره اش تابان تر از خورشیدِ چاشت

3140) حُسنِ دختر این ، خِصالش آنچنان / کز نکویی کو نگنجد در بیان

3141) صیدِ دین کن ، تا رسد اندر تَبَع / حُسن و مال و جاه و بختِ مُنتَفَع

3142) آخِرت ، قِطّارِ اُشتر دان به مُلک / در تَبَع دنیاش ، همچون پَشم و پُشک

3143) پشم بگزینی ، شتر نَبوَد تو را / ور بُوَد اُشتر ، چه قیمت پشم را ؟

3144) چون برآمد این نکاح ، آن شاه را / با نژادِ صالحانِ بی مِرا

3145) از قضا کمپیرکی جادو که بود / عاشقِ شَه زادۀ با حُسن و جُود

3146) جادویی کردش عجوزۀ کابلی / تا عروس و آن عروسی را بِهِشت

3147) شَه بچه شد عاشقِ کمپیرِ زشت / تا عروس و آن عروسی را بِهِشت

3148) یک سیه دیوی و کابولی زنی / گشت بر شَه زاده ناگه رَهزنی

3149) آن نود ساله عجوزی گَنده کُس / نه خِرَد هِشت آن مَلِک را و نه نُس

3150) تا به سالی بود شَه زاده اسیر / بوسه جایش نعلِ کفشِ گَنده پیر

3151) صحبتِ کمپیر او را می دُرود / تا ز کاهِش ، نیم جانی مانده بود

3152) دیگران از ضعفِ وی با دردِسَر / او ز سُکرِ سِحر ، از خود بی خبر

3153) این جهان بر شاه ، چون زندان شده / وین پسر بر گریه شان خندان شده

3154) شاه بس بیچاره شد در بُرد و مات / روز و شب می کرد قربان و زَکات

3155) ز آنکه هر چاره که می کرد آن پدر / عشقِ کمپیرَک همی شد بیشتر

3156) پس یقین گشتش که مطلق آن سِری ست / چاره او را بعد از این لابه گری ست

3157) سَجده می کرد او که فرمانت رواست / غیرِ حق بر مُلکِ حق فرمان که راست ؟

3158) لیک این مسکین همی سوزَد چو عُود / دست گیرش ، ای رحیم و ای وَدود

3159) تا ز یارب یاربِ و ، افغانِ شاه / ساحری اُستاد پیش آمد ز راه

شرح و تفسیر اختیار کردن پادشاه دختر درویش زاهدی برای پسرش

مادرِ شَه زاده گفت از نقصِ عقل / شرطِ کُفویّت بُوَد در عقل ، نقل


مادرِ شاهزاده از روی کمی عقل و درایت گفت : هم در عقل و هم در نقل مسلّم شده است که « کُفو بودن » یکی از شروطِ مهمِ ازدواج است . [ کُفو = شرح بیت 196 و 197 دفتر چهارم ]

تو ز شُحّ و بُخل خواهی ، وز دَها / تا ببنیدی پورِ ما را بر گدا


مادرِ شاهزاده به شاه گفت : تو از روی بُخل و تنگ چشمی و زرنگی می خواهی پسرِ ما را به یک گدا ببندی . یعنی می خواهی برای این ازدواج ، پول خرج نکنی بلکه در نظر داری با گداصفتی سر و ته این ازدواج را هم بیاوری و پسرمان را خویشاوندِ یک خانواده فقیر کنی . [ شُحّ = بُخل / دَها = مخففِ دَهاء به معنی زیرکی و هوشمندی ]

گفت : صالح را گدا گفتن خطاست / کو غَنیُّ القَلب از دادِ خداست


شاه جواب داد : نیکمرد را گدا خواندن کارِ درستی نیست . زیرا او در سایۀ عطایایِ الهی قلباََ بی نیاز شده است .

در قناعت می گُریزد از تُقا / نه از لئیمی و کسل همچون گدا


چنین انسانِ صالحی از رویِ پرهیزگاری به قناعت روی آورده . نه مانندِ گدایان از رویِ فرومایگی و تنبلی . ( تُقا = تقوا ، پرهیزگاری / قناعت = شرح بیت 2320 دفتر اوّل ) [ درست است که عرفا و کاملان کِسوتِ فقر و قناعت می پوشند . امّا این بدان معنا نیست که هر آدمِ گداصفت و خسیسی را نیز جزوِ عرفا محسوب داریم . زیرا فقر و قناعتِ آن بزرگان از رویِ بی نیازی از عالَم است . در حالی که فقر و قناعتِ اینان از رویِ دنیا پرستی و تنگ چشمی و نیازِ مفرط به خلق . ]

قِلّتی کآن از قناعت وز تُقاست / آن ز فقر و قِلّتِ دونان جداست


زیرا فقر و قناعتی که از تقوی و پرهیزگاری منبعث می شود با فقر و قناعتی که با پستی و فرومایگی ناشی می گردد خیلی تفاوت دارد .

حَبه یی آن گر بیاید ، سَر نهد / وین ز گنجِ زَر به همّت می جهد


چنانکه مثلاََ اگر یکی از گداصفتان دانه ای پیدا کند زود خم می شود و آن را برمی دارد . در حالی که عارفان و صالحان با همّتِ عالی خود حتّی نسبت به گنجینه های طلا نیز اعتنا نمی کنند .

شه که او از حرص ، قصدِ هر حرام / می کند ، او را گوید گوید هُمام


انسانِ والا به پادشاهی که از روی طمع می خواهد به هر حرامی دست یازد . «گدا» می گوید . یعنی شاهانِ طمّاع و زورگو از نظرِ انسان کامل ، بیچاره و مستمندند . [ هُمام = مرد بزرگ ]

گفت : کو شهر و قِلاع او را جِهاز ؟ / یا نثار گوهر و دینار ریز ؟


مادرِ شاهزاده وقتی که این سخنان را از شاه شنید باز متوجه مفاهیمِ والایِ سخنان او نشد و گفت : خُب ، حالا آن شخصی که عارف و صالحش می نامی . کو آن ثروت و مُکنتش که شهرها و قلعه هایی را به عنوان جهیزیه بدهد ؟ و یا کو ثروتش که بتواند در این ازدواج ، جواهرات و سکّه های طلا نثارِ دخترش کند ؟ [ قِلاع = جمع قلعه به معنی دژ ]

گفت : رَو ، هر که غمِ دین برگُزید / باقی غم ها خدا از وَی بُرید


شاه به مادر شاهزاده گفت : برو پیِ کارت که اگر هر کس درد و غمِ دین داشته باشد . خدا سایرِ دردها و غم های او را از دلش برمی دارد . [ اشاره است به مضمون این حدیث « هر کس که همۀ غم های خود را به غمی واحد مبدّل کند . خداوند غمِ دنیای او را زایل گرداند . و هر کس غم های مختلفی داشته باشد . خداوند به او عنایتی نمی دارد که در کدامین سرزمین هلاک گردد » ( احادیث مثنوی ، ص 136 ) ]

غالب آمد شاه و ، دادش دختری / از نژادِ صالحی ، خوش جُوهری


خلاصه ، شاه بر آن زن غالب شد و از خانواده ای نیک سرشت و نژاده دختری برای پسرش برگُزید .

در ملاحت خود نظیرِ خود نداشت / چهره اش تابان تر از خورشیدِ چاشت


آن دختر بقدری با نمک بود و رخساره اش حتّی از خورشیدِ روز نیز درخشانتر بود . [ چاشت = اوّل روز ، هنگام صبح ، پاسِ اوّلِ روز ]

حُسنِ دختر این ، خِصالش آنچنان / کز نکویی کو نگنجد در بیان


این تازه وصفِ زیبایی آن دختر بود . امّا اخلاق و صفاتِ خوبش در بیان نمی گنجد .

صیدِ دین کن ، تا رسد اندر تَبَع / حُسن و مال و جاه و بختِ مُنتَفَع


دین را طلب کن تا به دنبالش زیبایی و ثروت و جاه و اقبال سودمند برسد . [ مستفاد است از حدیث « هر کس با زنی به خاطرِ ثروت و زیبایی اش ازدواج کند . از زیبایی و ثروتش محروم شود و هر کس بازنی به خاطرِ دینداری اش همسر شود . خداوند از ثروت و زیبایی آن زن وی را برخوردار کند » ( المحجة البیضا ، ج 3 ، ص 85 ) ]

آخِرت ، قِطّارِ اُشتر دان به مُلک / در تَبَع دنیاش ، همچون پَشم و پُشک


برای مثال ، مُلکِ آخرت را مانندِ یک قطارِ شتر بدان . که دنیا به دنبالِ آن مانندِ پشم و سرگین حاصل می شود . یعنی وقتی شتر را تصاحب کنی . پشم و پوست و شیر و سایر چیزهای او را نیز در اختیار داری . امّا اگر پشم داشته باشی . معلوم نیست شترِ آن پشم ها نیز از آنِ تو باشد . پس آخرت را طلب کن تا دنیا به قدرِ حاجتت به تو برسد . ]

پشم بگزینی ، شتر نَبوَد تو را / ور بُوَد اُشتر ، چه قیمت پشم را ؟


اگر پشم را انتخاب کنی . شتر از آنِ تو نمی شود و اگر شتر را انتخاب کنی پشم چه بهایی دارد . یعنی پشم در مقابلِ شتر ارزشی ندارد . پس آخرت را انتخاب کن تا دنیا به تَبَعِ آن حاصل گردد . امّا اگر انتخابت برعکس باشد خاسر و زیانکار می شود . [ رجوع شود به شرح ابیات 2221 تا 2225 دفتر دوم ]

چون برآمد این نکاح ، آن شاه را / با نژادِ صالحانِ بی مِرا


چون شاه این ازدواج را با آن خانوادۀ نیک سرشت و صالحی که با هیچکس هرگز عناد و ستیزه ای نداشت صورت داد . [ مِرا = مخفف مِراء به معنی ستیزه گری و عناد ]

از قضا کمپیرکی جادو که بود / عاشقِ شَه زادۀ با حُسن و جُود


اتفاقاََ زنِ سالخوردۀ حقیری که جادوگر هم بود عاشقِ آن شاهزادۀ زیبا و سخاوتمند شده بود . [ کمپیرک = ( پیر زن ) + کافِ تصغیر ]

جادویی کردش عجوزۀ کابلی / تا عروس و آن عروسی را بِهِشت


آن پیر زنِ کابلی شاهزاده را چنان جادویی کرد که حتّی سِحرِ ساحرانِ بابِل بدان رَشک و حسد می بُرد . [ اینکه مولانا آن زنِ جادوگر را به کابل ( پایتختِ کنونی افغانستان ) نسبت می دهد از آنروست که جغرافی دانان قدیم ، کابل را جزو سرزمینِ هندوستان به شمار آورده اند و چون هندوستان از قدیم ، ساحرانِ زبده ای داشته لذا مولانا آن پیرِ جادوگر را به کابل منسوب می دارد . و «بابل» شهری باستانی در کنارِ رودِ فرات است که در دورانِ باستان مرکز سِحر و ساحری بوده است . چنانکه در آیه 102 سورۀ بقره ، بدین موضوع اشارت شده است . ]

منظور بیت : سِحرِ آن زنِ کابلی بقدری قوی و مؤثر بود که سحرِ ساحرانِ چیره دستِ بابِل بدان سحر غِبطه می خورد . از بس که در امرِ ساحری چیره دست بود .

شَه بچه شد عاشقِ کمپیرِ زشت / تا عروس و آن عروسی را بِهِشت


شاهزاده چنان عاشقِ آن پیر زنِ جادوگر شد که هم عروس را رها کرد و هم کارهای مربوط به جشنِ عروسی را . [ بِهِشت = از مصدر هِشتن به معنی رها کردن ، ترک کردن ، گذاشتن ]

یک سیه دیوی و کابولی زنی / گشت بر شَه زاده ناگه رَهزنی


یک عِفریتۀ سیاه و زنی کابلی ، ناگهان راهزنِ آن شاهزاده شد و عقلش را دزدید .

آن نود ساله عجوزی گَنده کُس / نه خِرَد هِشت آن مَلِک را و نه نُس


آن پیر زنِ نود ساله که شرمگاهی متعفّن داشت . نه برای آن شاه (شاهزاده) عقلی باقی گذاشت و نه نطق و کلامی . ( نُس = به معنی دهان و اطرافِ دهان است امّا در اینجا ، منظور کلامن است / هِشت = فعل ماضی از مصدر هِشتن به معنی نهادن  گذاشتن ) [ آن پیرزن بقدری در سحرِ خود قوی دست بود که هم عقل را از او ستاند و هم دهان و زبان را . در نتیجه نتوانست در مقابلِ سِحرِ او مقاومتی کند . پس مقهورِ او شد . ]

تا به سالی بود شَه زاده اسیر / بوسه جایش نعلِ کفشِ گَنده پیر


آن شاهزاده یکسال اسیرِ سِحر و جادویِ آن پیر زن بود و جایِ بوسه اش ، نعلِ کفشِ آن پیر زنِ متعفّن بود . یعنی بر پایِ آن عجوزه بوسه می زد . از بس که مسحورِ او بود سراپا مطیعِ او شده بود . [ گَنده پیر = پیرزنی که از غایتِ کهنسالی بویِ تعفّن دهد ]

صحبتِ کمپیر او را می دُرود / تا ز کاهِش ، نیم جانی مانده بود


مصاحبت و همنشینی با آن پیرزن ، وی را می تراشید و تحلیل می بُرد . بطوری که به سببِ لاغری ، نیمه جانی برایش باقی مانده بود . ( می دُرود = درو می کرد ، از مصدر دُرودَن به معنی یِرَویدن ) [ در مصراع دوم ، «کاهَش» نیز جایز است خوانده شود . یعنی از وجودِ نحیفِ او که مانندِ برگِ کاه لاغر و نزار شده بود تنها نیمه جانی باقی مانده بود . ]

دیگران از ضعفِ وی با دردِسَر / او ز سُکرِ سِحر ، از خود بی خبر


دیگر مردم از ضعف و ناتوانی شاهزاده رنج می بردند امّا خودِ شاهزاده بقدری مقهورِ سِحرِ پیرزن شده بود که از وخامتِ حالِ خود خبر نداشت .

این جهان بر شاه ، چون زندان شده / وین پسر بر گریه شان خندان شده


این دنیا با همۀ وسعت در نظرِ شاه مانندِ زندان شده بود . امّا شاهزاده به گریۀ بستگان و اطرافیانِ خود می خندید . [ زیرا در آن وقت ، عقلِ شاهزاده به سببِ تأثیرِ سِحر ، زوال یافته بود و حالتِ عادی نداشت . ]

شاه بس بیچاره شد در بُرد و مات / روز و شب می کرد قربان و زَکات


شاه از بس که در این بُرد و باخت بیچاره شده بود . روز و شب قربانی می کرد و صدقه می داد . [ بُرد و مات = از اصطلاحات بازی شطرنج است . منظور این است که شاه در مداوای فرزندش تلاش های بسیار انجام داده بود که پاره ای از تلاش هایش مفید و امیدوار کننده بود و پاره ای دیگر بی ثمر . ولی کلاََ سعی و تلاشِ او به جایی نرسید . از اینرو درمانده شد و جز قربانی و صدقه دادن کاری از دستش برنمی آمد . ]

ز آنکه هر چاره که می کرد آن پدر / عشقِ کمپیرَک همی شد


زیرا پدر (شاه) هر نوع تدبیری که برای رهایی پسرش می اندیشید . برعکس عشقِ آن پیرزن روز به روز در دلِ آن پسر بیشتر می شد .

پس یقین گشتش که مطلق آن سِری ست / چاره او را بعد از این لابه گری ست


پادشاه یقین کرد که گرفتاریِ پسرش ، گرفتاریِ عادی نیست بلکه حتماََ رازی در کار است و از این به بعد چاره ای ندارد جز عجز و لابه . [ مولانا در این بیت و ابیات بعدی به شأنی از شؤونِ دعا اشارت می کند و آن اینکه وقتی مَرکبِ تدبی در حلّ مَشاکِل و گرفتاری ها درمی ماند . زآن پس باید با بُراقِ دعا طی طریق کرده . چنانکه گفته اند : « هر گاه اسبابِ طبیعی گسسته شود . سببِ حقیقی همانا دعاست » . امیر مؤمنان علی (ع) نیز فرموده است : « دعا ، سپر مؤمن است » ( المحجة البیضا ، ج 2 ، ص 283 ) . به قولِ امام محمّد غزالی نباید بهانه آورد که اگر بلایی مقدّر شده ، دعا چه فایده ای دارد ؟ همانطور که در عرصۀ جنگ سپر بدست می گیری که تیرها را دفع کنی . در عرصۀ جهانِ هستی نیز تیرهای آماجگیر بلا به سوی تو در پرواز است که سپرِ آن ، دعاست . ]

سَجده می کرد او که فرمانت رواست / غیرِ حق بر مُلکِ حق فرمان که راست ؟


شاه سجده می کرد و می گفت : فرمان ، فرمانِ توست . زیرا در مُلکِ حضرت حق چه کسی می تواند فرمان براند ؟ [ خداوند در آیه 16 سورۀ غافر می فرماید : « امروز سلطنت و فرمانروایی از آنِ کیست ؟ از آنِ خداوندِ یگانۀ چیره » ]

لیک این مسکین همی سوزَد چو عُود / دست گیرش ، ای رحیم و ای وَدود


لیکن  این بینوای عاجز دارد مانندِ عُود می سوزد . پس ای خداوندِ مهربان و دوستدارِ بندگان ، دستِ او را بگیر . [ « این مسکین » جایز است هم به پادشاه اشارت داشته باشد و هم به شاهزاده . امّا به پادشاه اشارت داشته باشد بهتر است . زیرا مناسب مقامِ دعای بندۀ درمانده و عاجز است . ]

تا ز یارب یاربِ و ، افغانِ شاه / ساحری اُستاد پیش آمد ز راه


تا اینکه در اثرِ یارب یارب گفتن شاه و نالیدن او ، جادوگری ماهر از راه رسید . [ در بخش بعد گفته می شود که این جادوگر ماهر ، عالمی ربّانی بوده که قواعدِ ساحری را نیک می دانسته است . تا از راهِ ابطالِ سِحرِ ساحران ، به مردم خدمت کند . و اطلق «ساحر» بر او نیز به خاطرِ مهارتِ او در سحر است . ]

شرح و تفسیر بخش قبل                     شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه اختیار کردن پادشاه دختر درویش زاهدی برای پسرش

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر چهارم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟