کژ وزیدن باد بر سلیمان به سبب کژ روی او | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
کژ وزیدن باد بر سلیمان به سبب کژ روی او | شرح و تفسیر
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر چهارم ابیات 1897 تا 1924
نام حکایت : حکایت مژده دادن ابویزید از زادن خرقانی پیش از سال ها
بخش : 4 از 14 ( کژ وزیدن باد بر سلیمان به سبب کژ روی او )
خلاصه حکایت مژده دادن ابویزید از زادن خرقانی پیش از سال ها
بایزید بسطامی با اینکه سال ها پیش از تولّدِ شیخ ابوالحسنِ خرقانی وفات کرده بود . با اینحال از ولادت و شخصیتِ ظاهری و باطنی ابوالحسن خبر داد . زیرا در یکی از روزها بایزید همراه با عدّه ای از مریدانش در حالِ سفر بود که به حومۀ شهر ری رسیدند و ناگهان بایزید به مریدانش گفت : بوی دلاویزی از ناحیه خرقان به مشامم می رسد . این رایحۀ دلنشین حاکی از آن است که در سالیانِ بعد عارفی کامل به نامِ شیخ ابوالحسن خرقانی ظهور خواهد کرد و با انوارِ روحیِ خود طالبان را اررشاد می کند و مرید من شود و …
متن کامل ” حکایت مژده دادن ابویزید از زادن خرقانی پیش از سال ها ” را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
متن کامل ابیات کژ وزیدن باد بر سلیمان به سبب کژ روی او
ابیات 1897 الی 1924
1897) باد بر تختِ سلیمان رفت کژ / پس سلیمان گفت : بادا کژ مَغَژ
1898) باد هم گفت : ای سلیمان کژ مرو / ور روی کژ ، از کژم خشمین مشو
1899) این ترازو بهرِ این بنهاد حق / تا رود انصاف ما را در سَبَق
1900) از ترازو کم کُنی ، من کم کنم / تا تو با من روشنی ، من روشنم
1901) همچنین تاجِ سلیمان میل کرد / روزِ روشن را بر او چون لَیل کرد
1902) گفت : تاجا کژ مشو بر فَرقِ من / آفتابا کم مشو از شرقِ من
1903) راست می کرد او به دست آن تاج را / باز کژ می شد بر او تاج ای فتا
1904) هشت بارش راست کرد و گشت کژ / گفت : تاجا چیست آخِر ؟ کژ مَغز
1905) گفت : اگر صد رَه کُنی تو راست ، من / کژ روم ، چون کژ رَوی ای مؤتَمَن
1906) پس سلیمان اَندرونه راست کرد / دل بر آن شهوت که بودش ، کرد سرد
1907) بعد از آن تاجش همان دَم راست شد / آنچنانکه تاج را می خواست شد
1908) بعد از آنش کژ همی کرد او به قصد / تاج وا می گشت تارَک جو به قصد
1909) هشت کرَّت کژ بکرد آن مهترش / راست می شد تاج بر فرقِ سرش
1910) تاج ، ناطق گشت کِای شَه ، ناز کُن / چون فشاندی پَر ز گِل ، پرواز کُن
1911) نیست دستوری کزین من بگذرم / پرده هایِ غیبِ این بَر هَم دَرَم
1912) بر دهانم ، نِه ، تو دستِ خود ، ببند / مر دهانم را ز گفتِ ناپسند
1913) پس تو را هر غم که پیش آید ز دَرد / بر کسی تهمت مَنِه ، بر خویش گَرد
1914) ظَن مَبَر بر دیگری ای دوستکام / آن مکُن که می سِگالید آن غلام
1915) گاه ، جنگش با رسول و مَطبخی / گاه ، خشمش با شهنشاهِ سخی
1916) همچو فرعونی که موسی هِشته بود / طفلکانِ خلق را سَر می ربود
1917) آن عَدّو در خانۀ آن کُوردل / او شده اطفال را گردن گُسِل
1918) تو هم از بیرون بَدی با دیگران / و اندرون ، خوش گشته با نَفسِ گِران
1919) خود عدوَّت او ست ، قندش می دهی / وز بُرون تُهمت به هر کس می نهی
1920) همچو فرعونی تو ، کور و کوردل / با عدو خوش ، بی گناهان را مُذِل
1921) چند فرعونا کُشی بی جُرم را ؟ / می نوازی مر تنِ پُر غُرم را ؟
1922) عقلِ او ، بر عقلِ شاهان می فزود / حکمِ حق ، بی عقل و کورش کرده بود
1923) مُهرِ حق ، بر چشم و بر گوشِ خِرَد / گر فلاطون است ، حیوانش کند
1924) حکمِ حق ، بر لوح می آید پدید / آنچنانکه حکمِ غیبِ بایزید
شرح و تفسیر کژ وزیدن باد بر سلیمان به سبب کژ روی او
روزی باد ، چنان وزید که تاجِ سلیمان بر سَرش کج شد . و سلیمان به باد نهیب زد . آهای باد ، کج مَوَز . باد جواب داد : تو کج مرو . وقتی تو کج حرکت می کنی نباید از کج رویِ من گِله مند باشی . سلیمان هر بار تاج را رویِ سرِ خود راست می کرد . مجدداََ باد آن را کج می کرد . خلاصه هشت مرتبه این کار تکرار شد تا اینکه سلیمان به تنگ آمد و به تاج گفت : ای تاج سبب چیست که هر چه تو را راست می کنم کج می شوی ؟ تاج گفت : مادام که تو کج روی کُنی من هم کجی می شوم . سلیمان به فراست دریافت که خللی در احوال و اعمالِ او رُخ نموده و این حادثه برای تنبّه او بوده است .
مأخذِ این حکایت روایتی است که استاد فروزانفر آن را از قصص الانبیاء ثعلبی ، ص 274 نقل کرده است که ترجمه متنِ عربی آن بدین شرح است : در برخی از روایات آمده است که چون سلیمان دچارِ قصوری شد . انگشتری او از دستش بیفتاد در حالی که سلطنت سلیمان به آن انگشتری بستگی داشت . سلیمان آن را برداشت و به انگشتِ خود کرد امّا دوباره از دستش بیفتاد و چون سلیمان دید که انگشتری در انگشتش قرار نمی گیرد . بدانست که ابتلایی در کار است . پس آصف بدو گفت : تو به گناهِ خود مأخوذ گشته ای . تا چهارده روز انگشتری در انگشتِ تو قرار نگیرد . پس به بارگاهِ الهی توبه آر و از گناهت آمرزش خواه و من در این مدّت بر جای تو نشینم و کارهای تو و خانواده ات را انجام دهم تا آنکه خدا توبه ات پذیرد و به سلطنت باز آرد . پس سلیمان به درگاهِ الهی شتافت و آصف انگشتری را گرفت و در انگشتِ خود کرد و انگشتری قرار یافت . مولانا این حکایت را در مجالس سبعه ، صفحه 27 نیز آورده است .
این حکایت را مولانا در مطاوی حکایت آن غلام حریص آورده و مقصود او از نقل آن ، نقد کسانی است که اعمال و احوال خود را مطلق و کامل فرض می کنند و هر ایراد و نقصیه ای را به عوامل بیرونی نسبت می دهند و حاضر نمی شوند حتّی برای یک بار هم که شده خود را بکاوند . و به اصطلاح کلاه خود را قاضی کنند و قصور و تقصیر خود را بجویند و صادقانه به نقشِ منفی و مخرّبِ خود در ایجاد خلل در روابطِ اجتماعی و فردی اعتراف کنند . امّا متأسفانه غالب افراد در اینگونه موارد دست به توجیه و برون فکنی می زنند . سلیمان در این حکایت ، نمونه آن سالکی است که در ضمنِ سلوک دچارِ قصور می شود . ابتدا چون خود را از جمیعِ نقایص مبرّا می داند منشأ خلل را در بیرون از خود می جوید . امّا همینکه با صِدق و صفا و قمع هوی ، قصور خویش را بازمی شناسد و استغفار می کند . موانع سلوک را کنار می زند و به طی طریق ادامه می دهد .
باد بر تختِ سلیمان رفت کژ / پس سلیمان گفت : بادا کژ مَغَژ
باد بر تختِ سلیمان کج وزید . سلیمان بدو گفت : ای باد کج حرکت مکن . [ مَغَژ = خزیدن بر شکم مانند حرکت خزندگان و اطفال ]
باد هم گفت : ای سلیمان کژ مرو / ور روی کژ ، از کژم خشمین مشو
باد نیز به او گفت : ای سلیمان تو کج حرکت مکن . و اگر کج رَوی کُنی پس نباید از کج وزیدن من خشمگین شوی .
این ترازو بهرِ این بنهاد حق / تا رود انصاف ما را در سَبَق
خداوند از آنرو ترازو را قرار داده است تا ما بر سبقت و غلبۀ بر یکدیگر جانبِ انصاف را رعایت کنیم . ( سَبَق = جایزه مسابقه ) [ چنانکه در آیات 7 و 8 سورۀ رحمن آمده است « و خداوند بیافراشت آسمان را و بنهاد ترازو را تا مبادا در وزن کردن از حدِ انصاف درگذرید » ]
از ترازو کم کُنی ، من کم کنم / تا تو با من روشنی ، من روشنم
اگر از ترازو کم کنی من نیز از بهرۀ تو می کاهم . و مادام که تو با من صاف و صریح باشی . من نیز با تو صاف و صریح خواهم بود . [ هر عملی در جهان هستی عکس العملی دارد و هر کس بازتاب اعمالِ خود را خواهد دید .
این جهان کوه است و فعل ما ندا / سوی ما آید نداها را صدا ]
همچنین تاجِ سلیمان میل کرد / روزِ روشن را بر او چون لَیل کرد
همچنین تاجِ حضرتِ سلیمان (ع) نیز کج شد و روزِ روشن را مانندِ شب بر او تاریک کرد . یعنی ظلمتِ اندوه را بر قلبِ او مسلّط کرد .
گفت : تاجا کژ مشو بر فَرقِ من / آفتابا کم مشو از شرقِ من
سلیمان گفت ای تاج بر سرِ من کج مشو . ای آفتاب از مشرق من دور مشو .
راست می کرد او به دست آن تاج را / باز کژ می شد بر او تاج ای فتا
ای جوان ، هر بار که سلیمان با دستِ خود تاج را روی سرِ خود راست می کرد . بلافاصله تاج کج می شد .
هشت بارش راست کرد و گشت کژ / گفت : تاجا چیست آخِر ؟ کژ مَغز
خلاصه سلیمان هشت بار تاج را روی سرِ خود راست کرد و تاج بلافاصله کج می شد . آخرالامر سلیمان گفت : ای تاج این دیگر چه وضعی است که تو داری ؟ کج مشو .
گفت : اگر صد رَه کُنی تو راست ، من / کژ روم ، چون کژ رَوی ای مؤتَمَن
تاج گفت : ای مردِ امین اگر صد بار مرا راست کُنی چون تو کج بروی باز من کج خواهم شد . [ مؤتَمَن = امین ، کسی که موردِ اعتماد باشد ]
پس سلیمان اَندرونه راست کرد / دل بر آن شهوت که بودش ، کرد سرد
آنگاه چون سلیمان به اصلاحِ باطن خود پرداخت و اخگر میل و شهوتِ خود را سرد و افسرده کرد . [ ادامه معنا در بیت بعد ]
بعد از آن تاجش همان دَم راست شد / آنچنانکه تاج را می خواست شد
در همان لحظه تاج بر سرش راست قرار گرفت و همچنان شد که سلیمان می خواست .
بعد از آنش کژ همی کرد او به قصد / تاج وا می گشت تارَک جو به قصد
پس از آن سلیمان ، به قصدِ امتحان و حصولِ اطمینان چند بار عمداََ تاج را بر سرش کج می کرد . امّا تاج می کوشید بر فرقِ سرِ او راست قرار گیرد .
هشت کرَّت کژ بکرد آن مهترش / راست می شد تاج بر فرقِ سرش
آن بزرگمرد ، هشت دفعه تاج را بر سرش کج نهاد امّا تاج روی سرش راست قرار می گرفت . [ کرَّت = بار ، دفعه ]
تاج ، ناطق گشت کِای شَه ، ناز کُن / چون فشاندی پَر ز گِل ، پرواز کُن
آخرالامر تاج به سخن آمد و گفت : پادشاها ، به خود ببال از اینکه پَر و بالِ روحت را از گِل و لای شهوات نفسانی و علایق دنیایی پاک کرده ای . اینک به عالمِ برین پرواز کن . [ ناز کُن = به خود ببال ، افتخار کن ]
نیست دستوری کزین من بگذرم / پرده هایِ غیبِ این بَر هَم دَرَم
من اجازه ندارم که از این حد پا فراتر نهم و پرده های غیبی را پاره کنم . یعنی من از جانبِ حضرتِ حق مأذون نیستم که بیش از این کشفِ اسرار و رفعِ استار کنم .
بر دهانم ، نِه ، تو دستِ خود ، ببند / مر دهانم را ز گفتِ ناپسند
تو ای سلیمان دستت را بر دهانم بگذار و دهانم را از سخنان نامطلوب ببند . [ تاج می گوید : آن چند قول و فعلی که بر سبیلِ ارشاد از من صادر شد به مشیّت حق صورت بست و اِلّا غرضم عصیان نبوده و نیست . ]
پس تو را هر غم که پیش آید ز دَرد / بر کسی تهمت مَنِه ، بر خویش گَرد
پس ، از آنچه گفتیم نتیجه می گیریم که هر اندوهی که بر اثرِ دَرد و ناراحتی بر تو عارض گردد . کسی را متهم مکن بلکه به کاوشِ درونِ خود بپرداز . [ هر کسی صادقانه خود را بکاود و از فرافکنی اجتناب ورزد . می تواند به نقاطِ ضعف و قوّتِ خود واقف شود . در نتیجه نقیصه ها را رفع می کند و نقاطِ قوّت را رُشد می دهد و سرانجام به انسانی کامل و مکمّل مبدّل می شود . ]
ظَن مَبَر بر دیگری ای دوستکام / آن مکُن که می سِگالید آن غلام
ای یارِ مهربان ، بر دیگری بَدگُمان مشو و چنان مکن که آن غلام می اندیشید . ( دوستکام = یار مهربان ، دوستِ خیرخواه / سِگالیدن = اندیشیدن ، پنداشتن ، مشورت کردن ) [ زیرا حرکات نامعقولِ آن غلام ناشی از سوء ظن به دیگران و مبرّا پنداشتن خود از جمیعِ نقایص بود . ]
گاه ، جنگش با رسول و مَطبخی / گاه ، خشمش با شهنشاهِ سخی
آن غلام گاهی با نامه رسان و آشپز بگو مگو می کرد و گاهی بر آن شاهِ سخاوتمند خشم می گرفت .
همچو فرعونی که موسی هِشته بود / طفلکانِ خلق را سَر می ربود
درست مانندِ فرعون که موسی را به حالِ خود گذاشته بود و سرِ اطفالِ مردم را از تن جدا می کرد . [ هِشته = رها شده ، ترک شده ، گذاشته ]
آن عَدّو در خانۀ آن کُوردل / او شده اطفال را گردن گُسِل
دشمن حقیقی او در خانه بود . در حالی که آن نادان ، اطفالِ خارج از خانۀ خود را گردن می زد .
تو هم از بیرون بَدی با دیگران / و اندرون ، خوش گشته با نَفسِ گِران
تو نیز ای مفتونِ نَفسِ امّاره در بیرون از خود با دیگران بدرفتاری می کنی در حالیکه در درونِ خود با نفسِ مغرور و ناهنجارت خوش رفتار هستی . [ مفتون نَفسِ امّاره یعنی فرعون و نفس امّاره نیز به موسی تشبیه شده است و این تشبیه از بابِ مشاکله است . ای نفس پرست در کوچه و خیابان ، هر کس را که می بینی دشمنِ خود می پنداری در حالی که کسی دشمنِ تو نیست و این تو هستی که در ذهنِ خود دشمنان خیالی می تراشی امّا در عوض با نَفسِ خود که دشمنِ قهّارِ توست طرح دوستی ریخته ای . ]
خود عدوَّت او ست ، قندش می دهی / وز بُرون تُهمت به هر کس می نهی
دشمن حقیقی تو نَفسِ امّاره است و تو به او قند و شیرینی می دهی یعنی مطابقِ میل او رفتار می کنی . امّا در بیرون یعنی در روابط خود با دیگران به هر کس که می رسی متّهمش می کنی . یعنی او را دشمنِ خود می پنداری .
همچو فرعونی تو ، کور و کوردل / با عدو خوش ، بی گناهان را مُذِل
تو ماننِ فرعون کور و نادانی . زیرا با دشمن ، خوش رفتاری می کنی و بی گناهان را خوار می سازی . ( مُذِل = خوار کننده ) [ در آیه 54 سورۀ زخرف آمده است « فرعون قومِ خود را خواری کشید پس قوم فرمانبردارِ او شدند . براستی که آنان قومی تباهکار بودند » ]
چند فرعونا کُشی بی جُرم را ؟ / می نوازی مر تنِ پُر غُرم را ؟
ای فرعون ، تا کی می خواهی بی گناهان را بکُشی ؟ و تا کی می خواهی این تنِ پُر زیان و گناه را بپرورانی ؟ [ غُرم = زیان و مشقّت ، غرامت ، تاوان / تنِ پُر غُرم = منظور اینست که جنبۀ جسمانی و حیوانی ما ، هم زیانبار است و هم به جهت گناهان بسیار ، باید تاوان پس بدهد . ]
عقلِ او ، بر عقلِ شاهان می فزود / حکمِ حق ، بی عقل و کورش کرده بود
گر چه عقل و تدبیر فرعون ، بیشتر از عقل و تدبیر دیگر شاهان جهان بود . امّا حکمِ تقدیرِ حضرت حق ، او را بی عقل و نابینا کرده بود . [ مولانا در بیت 1232 و 2240 دفتر اوّل می گوید :
چون قضا آید ، شود دانش به خواب / مَه سیه گردد بگیرد آفتاب
چون قضا آید ، فرو پوشد بَصَر / تا نداند عقلِ ما ، پا را ز سر ]
مُهرِ حق ، بر چشم و بر گوشِ خِرَد / گر فلاطون است ، حیوانش کند
هر گاه مُهرِ الهی بر چشم و گوشِ عقل نهاده شود . اگر شخص در قدرتِ علمی و عقلی در مرتبۀ افلاطون هم که باشد به حیوان مبدّل می شود . [ اشاره است به آیه 7 سورۀ بقره « مُهرِ خواری بنهاد خداوند بر دل های ایشان ( زیرا حق نپذیرفتند ) و به گوش هاشان ( زیرا حق نشنیدند ) و بر دیده هاشان پوششی ( زیرا حق ندیدند ) و ایشان را کیفری سترگ است . توضیح افلاطون در شرح بیت 24 دفتر اوّل ]
حکمِ حق ، بر لوح می آید پدید / آنچنانکه حکمِ غیبِ بایزید
حکمِ حضرتِ حق ، بر لوحِ دل پدیدار می شود . همانطور که حکمِ غیبی بایزید در بارۀ ابوالحسن خرقانی ظاهر گشت . [ عارفان روشن بین با زدودنِ دلِ خود از گرد و غبارِ عالمِ امکان و صیقل دادنِ صدرِ خویش ، احکامِ غیبی را با الهام و اشراقِ ربّانی درمی یابند . ]
دکلمه کژ وزیدن باد بر سلیمان به سبب کژ روی او
خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر چهارم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات