عمارت در ویرانی و جمعیت در پراکندگی است | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
عمارت در ویرانی و جمعیت در پراکندگی است | شرح و تفسیر
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر چهارم ابیات 2341 تا 2383
نام حکایت : حکایت آن آبگیر و صیادان و سه ماهی عاقل و نیم عاقل و مغرور
بخش : 7 از 11 ( عمارت در ویرانی و جمعیت در پراکندگی است )
خلاصه حکایت آن آبگیر و صیادان و سه ماهی عاقل و نیم عاقل و مغرور
سه ماهی در آبگیری می زیستند . روزی سه ماهیگیر از آن ناحیه می گذشتند که چشمشان به آن سه ماهی افتاد و بلافاصله رفتند که دام های خود را فراهم کنند . یکی از ماهیان که عاقل بود از این حرکت دریافت که خطری در کمین است و عزمِ ترکِ آن آبگیر کرد . ابتدا خواست که با آن دو رفیق خود در این باره مشورت کند امّا دید که آن دو به قدری از قضیّه دور و بیگانه اند که نه تنها با او هم رأی و همراه نمی شوند بلکه او را در این تصمیم سُست و منفعل می سازند از اینرو یکه و تنها راهِ دریا را پیش گرفت و …
متن کامل ” حکایت آن آبگیر و صیادان و سه ماهی عاقل و نیم عاقل و مغرور ” را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
متن کامل ابیات عمارت در ویرانی و جمعیت در پراکندگی است
ابیات 2341 الی 2383
2341) آن یکی آمد ، زمین را می شکافت / ابلهی فریاد کرد و بر نتافت
2342) کین زمین را از چه ویران می کنی / می شکافی و پریشان می کنی ؟
2343) گفت : ای ابله برو ، بر من مَران / تو عمارت از خرابی باز دان
2344) کی شود گُلزار و گندمزار ، این / تا نگردد زشت و ویران این زمین ؟
2345) کی شود بُستان و کشت و برگ و بَر / تا نگردد نظمِ او زیر و زَبَر ؟
2346) تا بِنَشکافی به نشتر ریشِ چَغز / کی شود نیکو و کی گردید نغز ؟
2347) تا نشوید خِلط هایت از دوا / کی رَوَد شورش ، کجا آید شفا ؟
2348) پاره پاره کرده درزی جامه را / کس زند آن درزیِ عَلّامه را ؟
2349) که چرا این اطلسِ بگزیده را / بَر دَریدی ؟ چه کنم بِدریده را ؟
2350) هر بنایِ کهنه کآبادان کنند / نه که اوّل کهنه را ویران کنند ؟
2351) همچنین نجّار و حدّاد و قصاب / هستشان پیش از عمارت ها خراب
2352) آن هَلیله ، و آن بَلیله کوفتن / ز آن تَلَف ، گردند معموریِّ تن
2353) تا نکوبی گندم اندر آسیا / کی شود آراسته ز آن ، خوانِ ما ؟
2354) آن تقاضا کرد آن نان و نمک / که ز شَستت وارَهانَم ای سَمَک
2355) گر پذیری پندِ موسی ، وا رهی / از چنین شَستِ بَدِ نامُنتَهی
2356) بس که خود را کرده یی بندۀ هوا / کِرمکی را کرده یی تو اژدها
2357) اژدها را اژدها آورده ام / تا به اصلاح آورم من دَم به دَم
2358) تا دَمِ آن از دَمِ این بشکند / مارِ من آن اژدها را بَرکنَد
2359) گر رضا دادی ، رهیدی از دو مار / ورنه از جانَت برآرَد آن ، دَمار
2360) گفت : الحق سخت اُستا جادویی / که در افگندی به مکر اینجا دویی
2361) خلقِ یکدِل را تو کردی دو گروه / جادویی رخنه کند در سنگ و کوه
2362) گفت : هستم غرقِ پیغامِ خدا / جادویی کی دید با نامِ خدا ؟
2363) غفلت و کفر است مایۀ جادُوی / مَشعلۀ دین ست جانِ موسوی
2364) من به جادویان چه مانَم ای وَقیح ؟ / کز دَمم پُر رَشک می گردد مسیح
2365) من به جادویان چه مانَم ای جُنُب ؟ / که ز جانم نور می گیرد کُتُب
2366) چون تو با پَرِّ هوا بر می پَری / لاجَرَم بر من گُمان آن می بری
2367) هر که را افعالِ دام و دَد بُوَد / بر کریمانَش گُمانِ بَد بُوَد
2368) چون تو جُزوِ عالَمی هر چون بُوی / کُلّ را بر وصفِ خود بینی غَوی
2369) گر تو برگردی و برگردد سَرَت / خانه را گردنده بیند مَنظرت
2370) ور تو در کشتی روی بَر یَم روان / ساحلِ یَم را همی بینی دوان
2371) گر تو باشی تنگ دل از مَلحَمه / تنگ بینی جَوِّ دنیا را همه
2372) ور تو خوش باشی به کامِ دوستان / این جهان بنمایدت چون گُلسِتان
2373) ای بسا کس رفته تا شام و عراق / او ندیده هیچ جز کفر و نفاق
2374) وَی بسا کس رفته تا هند و هَری / او ندیده جز مگر بیع و شِری
2375) وَی بسا کس رفته ترکستان و چین / او ندیده هیچ جز مکر و کمین
2376) چون ندارد مُدرَکی جز رنگ و بو / جملۀ اقلیم ها گُو بجو
2377) گاو در بغداد آید ناگهان / بگذرد او زین سَران تا آن سران
2378) از همه عیش و خوشی ها و مزه / او نبیند جز که قِشرَ خربزه
2379) که بُوَد افتاده بر رَه ، یا حَشیش / لایقِ سَیرانِ گاوی یا خَریش
2380) خشک بر میخِ طبیعت چون فَدید / بستۀ اسباب ، جانش لایَزید
2381) و آن فضایِ خَرقِ اسباب و علل / هست اَرضُ الله ، ای صدرِ اَجَل
2382) هر زمان مُبدَل شود چون نقشِ جان / نو به نو بیند جهانی در عِیان
2383) گر بُوَد فردوس و اَنهارِ بهشت / چون فسردۀ یک صفت شد ، گشت زشت
شرح و تفسیر عمارت در ویرانی و جمعیت در پراکندگی است
- بیت 2341
- بیت 2342
- بیت 2343
- بیت 2344
- بیت 2345
- بیت 2346
- بیت 2347
- بیت 2348
- بیت 2349
- بیت 2350
- بیت 2351
- بیت 2352
- بیت 2353
- بیت 2354
- بیت 2355
- بیت 2356
- بیت 2357
- بیت 2358
- بیت 2359
- بیت 2360
- بیت 2361
- بیت 2362
- بیت 2363
- بیت 2364
- بیت 2365
- بیت 2366
- بیت 2367
- بیت 2368
- بیت 2369
- بیت 2370
- بیت 2371
- بیت 2372
- بیت 2373
- بیت 2374
- بیت 2375
- بیت 2376
- بیت 2377
- بیت 2378
- بیت 2379
- بیت 2380
- بیت 2381
- بیت 2382
- بیت 2383
آن یکی آمد ، زمین را می شکافت / ابلهی فریاد کرد و بر نتافت
شخصی آمد و مشغولِ کندنِ زمین شد . یک آدمِ احمق همینکه او دارد زمین را زیر و رو می کند نتوانست صبر کند ، پس فریاد زد :
مولانا برای تبیین این مطلب که هر آبادانی متوقّف بر ویرانی است . این حکایت تمثیل گونه را نقل می کند که در مقالاتِ شمس نیز آمده است .
کین زمین را از چه ویران می کنی / می شکافی و پریشان می کنی ؟
آهای چرا این زمین را داری خراب می کنی . چرا زیر و رویش می کنی ؟ یعنی دلیلِ این کارت چیست .
گفت : ای ابله برو ، بر من مَران / تو عمارت از خرابی باز دان
آن شخص که داشت زمین را زیر و رو می کرد گفت : ای احمق برو دنبالِ کارت و بیخودی به من اعتراض نکن . تو باید آبادانی را از ویرانی باز شناسی . [ بر من مَران = با من مخالفت مکن ]
کی شود گُلزار و گندمزار ، این / تا نگردد زشت و ویران این زمین ؟
برای مثال ، تا وقتی که این زمین ، زشت و ویران نشود چگونه ممکن است که با گُلستان و کشتزار مبدّل گردد ؟
کی شود بُستان و کشت و برگ و بَر / تا نگردد نظمِ او زیر و زَبَر ؟
تا نظو و ساختار زمین به هم نریزد چگونه ممکن است از آن ، بوستان و مزرعه و برگِ سبز و میوۀ شاداب به دست آید ؟
تا بِنَشکافی به نشتر ریشِ چَغز / کی شود نیکو و کی گردید نغز ؟
مثال دیگر ، تا وقتی که به دُملِ چرکین نیشتر نزنی چگونه ممکن است آن دُمَل خوب شود و بهبود یابد . [ چَغز = زخم سربسته و چرکین ]
تا نشوید خِلط هایت از دوا / کی رَوَد شورش ، کجا آید شفا ؟
مثال دیگر ، تا وقتی که اَخلاطِ فاسدِ بدنت با دواهای مناسب پاک و زدوده نشود چگونه ممکن است حالتِ تهوع و اضطراب درونی ات بر طرف شود و بهبود یابی ؟ [ طبق آرای اطبای قدیم هر خلطی که در بدن ، زائد و بی مصرف بماند خلط بَد نام دارد و باید از بدن رانده شود تا موجبِ بیماری نشود . ]
پاره پاره کرده درزی جامه را / کس زند آن درزیِ عَلّامه را ؟
مثال دیگر ، اگر خیّاط پارچه ای را بگیرد و آن را بُرش دهد و تکه تکه کند آیا کسی آن خیّاطِ ماهر را می زند ؟
که چرا این اطلسِ بگزیده را / بَر دَریدی ؟ چه کنم بِدریده را ؟
و آیا به او می گوید که چرا این پارچۀ گرانقیمت و ممتاز را پاره کردی ؟ آیا می گوید که حالا با این پارچۀ پاره شده چه کنم ؟ [ مسلماََ هیچ عاقلی چنین اعتراضی به آن خیاطِ ماهر نمی کند . زیرا او پارچه را ابتدا با مقیاس های معیّنی می بُرد تا جامه ای فاخر و زیبا بدوزد . ]
هر بنایِ کهنه کآبادان کنند / نه که اوّل کهنه را ویران کنند ؟
مثال دیگر ، آیا برای آنکه ساختمانِ کهنه ای را آباد کنند مگر ابتدا آن را ویران نمی کنند ؟
همچنین نجّار و حدّاد و قصاب / هستشان پیش از عمارت ها خراب
کار نجّار و آهنگر و قصاب نیز همینطور است . اوّل خراب می کنند و سپس می سازند .
آن هَلیله ، و آن بَلیله کوفتن / ز آن تَلَف ، گردند معموریِّ تن
مثال دیگر ، هلیله و بلیله را برای این می کوبند تا پس از انهدام و کوبیدن آن ، موجبِ صحّت و سلامتی بدن شوند . [ هلیله = میوه درختی است نسبتاََ بزرگ و سریع الرشد که بومیِ سرزمین هند است و میوۀ آن به شکلِ خوشه است و انواعِ آن عبارتند از کابلی ، زرد ، سیاه ، و خواصِ دارویی آن بسیار است / بَلیله = درختی است که در جنگل های مرطوبِ هند می روید و میوۀ آن اندکی دراز و پوستِ آن زرد و نازکتر از هلیله است . پوستِ آن خواصِ دارویی دارد و در تسکین سرفه و بیماری های چشمی و سردرد مصرف شود ( معارف گیاهی ، ج 6 ، ص 384 و 385 ) . هلیله و بلیله را باید کوبید و الک کرد و سپس مصرف نمود . پس برای آنکه این دو میوه دارویی نافع شوند باید ابتدا کوبیده و ریز شوند . ]
تا نکوبی گندم اندر آسیا / کی شود آراسته ز آن ، خوانِ ما ؟
مثال دیگر ، تا گندم را در آسیاب نکوبی . چگونه ممکن است سفرۀ ما به وجودِ آن آراسته شود ؟
آن تقاضا کرد آن نان و نمک / که ز شَستت وارَهانَم ای سَمَک
مولانا پس از ذکر این امثال و تفهیم این نکته که هر آبادانی در دل ویرانی نهفته است به حکایت موسی و فرعون باز می گردد و از قول موسی به فرعون می گوید : ای ماهی ، آن حقِ نان و نمکِ توست که مرا بر این داشته که تو را از دامِ عقوبت الهی برهانم . [ شَست = قلّاب ماهیگیری / سَمَک = ماهی ]
گر پذیری پندِ موسی ، وا رهی / از چنین شَستِ بَدِ نامُنتَهی
اگر اندرز مرا بشنوی از چنین دامِ بَد و بی پایان خلاص خواهی شد .
بس که خود را کرده یی بندۀ هوا / کِرمکی را کرده یی تو اژدها
از بس که خود را اسیرِ هوی و هوس کرده ای . کرمی کوچک را به اژدها مبدّل ساخته ای . [ منظور از «کِرمَک» ، نَفسِ امّاره است که در ابتدا حقیر است امّا بر اثرِ پیروی از شهوات به اژدهایی دمان تبدیل می شود . ]
اژدها را اژدها آورده ام / تا به اصلاح آورم من دَم به دَم
من نیز اژدهایی در مقابلِ اژدهای نَفسِ تو آورده ام . تا نَفسِ ناپاکِ تو را با نَفسِ پاک این اژدها اصلاح کنم . [ منظور از اژدهای اوّل ، نَفسِ فرعون است و منظور از اژدهای دوم ، عصای موسی است که معجز های الهی بود . ]
تا دَمِ آن از دَمِ این بشکند / مارِ من آن اژدها را بَرکنَد
تا با دَمِ آن اژدها ، دَمِ اژدهای نَفسِ تو شکسته شود . یعنی نَفسِ امّاره تو مقهور معجزۀ الهی من شود . و مارِ من آن اژدهای نَفسانی را ساقط کند .
گر رضا دادی ، رهیدی از دو مار / ورنه از جانَت برآرَد آن ، دَمار
ای فرعون اگر به دعوتِ من گردن نهی و تسلیم شوی . از دستِ هر دو مار خلاص خواهی شد و اِلّا آن مار تو را هلاک خو.اهد کرد . ( از جان دمار برآوردن = جان را به عذاب و هلاک دچار کردن ) [ منظور از « دو مار » ، یکی اژدهای نَفسِ امّاره است و دیگری ماری که از عصای موسی به ظهور می رسید . و «آن» در مصراع دوم اشاره به عصای موسی که به اذنِ الهی به اژدها مبدّل شد و بساطِ فرعونیان را بَرکند ( مقتبس از قول انقروی و بحرالعلوم ) .
گفت : الحق سخت اُستا جادویی / که در افگندی به مکر اینجا دویی
امّا فرعون زیرِ بار نرفت و گفت : ای موسی الحق و والانصاف که جادوگرِ چیره دستی هستی . زیرا با مکر و حیلۀ خود در میانِ ما تفرقه افکندی .
خلقِ یکدِل را تو کردی دو گروه / جادویی رخنه کند در سنگ و کوه
تو مردم متحد و یکپارچه را به دو گروهِ موافق و مخالف مبدّل ساختی . زیرا جادوگری حتّی در سنگ و کوه هم اثر می گذارد .
گفت : هستم غرقِ پیغامِ خدا / جادویی کی دید با نامِ خدا ؟
موسی گفت : من در پیامِ الهی مستغرق شده ام . چه کسی تا به حال دیده است که من با نامِ خدا جادوگری کنم ؟ یعنی جادو با امور الهی قابل جمع نیست .
غفلت و کفر است مایۀ جادُوی / مَشعلۀ دین ست جانِ موسوی
مایۀ اصلی جادوگری ، غفلت از خدا و کفر است . در حالی که جان موسوی و الهی مشعلِ دین است . ( مَشعله = مَشعل ) [ حضرت علی (ع) فرمود : « جادوگر مانندِ کافر است » ( نهج البلاغه ، خطبۀ 78 ) ]
من به جادویان چه مانَم ای وَقیح ؟ / کز دَمم پُر رَشک می گردد مسیح
ای بی حیا ، من چه شباهتی به جادوگران دارم ؟ در حالی که از نَفَسِ گرم و معجزنمایِ من حتّی حضرت مسیح نیز به حالِ من غبطه می خورد . [ ذکر موسی و سایر انبیاء و اولیاء و صُلحا در مثنوی ، و یا نقل حکایت فرعون و سایر اشقیایِ تاریخ تنها به شخصِ آنان منحصر نیست . بلکه مراد از ذکرِ این اسامی ، جمیعِ کسانی است که بر نهج و سیرتِ آنان می زیند . حکایات مثنوی نقدِ حالِ همۀ انسان هایی است که برخی موسی صفت اند و بعضی فرعون سیرت . اکبرآبادی مصراع دوم را کشف باطن و خبر دادن از آینده می داند . ]
من به جادویان چه مانَم ای جُنُب ؟ / که ز جانم نور می گیرد کُتُب
ای ناپاک من چه شباهتی به جادوگران دارم ؟ در حالی که جمیعِ کتاب ها از جانِ من نور می گیرند . ( جُنُب = کسی که آلوده به نجاست باشد ، کسی که غسلِ جنابت بر او واجب باشد ) [ ممکن است منظور از مصراع دوم این باشد که کُتُبِ آسمانی و الهی به معلّم و مرشدِ آگاه و وارسته نیاز دارد تا مقاصدِ آن بخوبی آشکار شود ( شرح کبیر انقروی ، ج 11 ، ص 756 ) . و یا منظور این باشد که معارفِ بشری بازتابِ روحِ انبیاء و علم الهی آنان است ( مثنوی استعلامی ، ج 4 ، ص 318 ) . و شارحی نیز گفته است : باعثِ نزولِ کتب آسمانی ، جان انبیاست . پس موجبِ رونقِ کتب ، جان انبیاست ( مثنوی مولوی معنوی ، ج 5 ، ص 190 ) ]
چون تو با پَرِّ هوا بر می پَری / لاجَرَم بر من گُمان آن می بری
ای فرعون ، از آنجا که تو با بال و پَرِ هوای نَفس پرواز می کنی . ناگزیر نسبت به من نیز چنین گُمانی داری یعنی مرا نیز در سِلکِ ساحران و جادوئیان قرار می دهی .
هر که را افعالِ دام و دَد بُوَد / بر کریمانَش گُمانِ بَد بُوَد
هر کس که کارهایش مانندِ اعمالِ چهارپایان و درندگان و جانورانِ وحشی باشد نسبت به انسان های کریم و بزرگوار گُمانِ بَد می بَرَد .
چون تو جُزوِ عالَمی هر چون بُوی / کُلّ را بر وصفِ خود بینی غَوی
چون تو جزیی از جهان به شمار می آیی . هر طور که باشی ، جهان را نیز مانندِ خود گمراه می بینی . یعنی جهان را از دریچۀ هویّت و شخصیّتِ خود می بینی . و از آنجا که شخصیّت و هویّت تو دچار گمراهی و کژبینی است لذا جهان را نیز وارونه و کژ می بینی . [ بُوی = باشی / غَوی = گمراه ]
گر تو برگردی و برگردد سَرَت / خانه را گردنده بیند مَنظرت
برای مثال ، اگر تو به دورِ خود بچرخی . سَرت به دَوَران می افتد و آنگاه خیال می کنی که خانه به دورِ سرت می چرخد . در حالی که خانه سرِ جای خود ایستاده است و این تویی که خانه را چرخان می بینی . [ بسیاری از جهان شناسی ها نیز اینگونه است . یعنی آدمی تحتِ سیطرۀ نزعه ها و محرّکاتِ درونی خود به جهان می نگرد و هیچ معلوم نیست که واقعیتِ جهان همان چیزی باشد که او می فهمد . ]
ور تو در کشتی روی بَر یَم روان / ساحلِ یَم را همی بینی دوان
مثال دیگر ، اگر سوارِ کشتی شوی و بر پهنۀ دریا سفر کنی . ساحلِ دریا را متحرک و گردان می بینی . در حالی که تو و کشتی در حالِ حرکتید و نه ساحلِ دریا . [ یَم = دریا ]
گر تو باشی تنگ دل از مَلحَمه / تنگ بینی جَوِّ دنیا را همه
مثال دیگر ، اگر تو بر اثرِ حادثه ای ناگوار ملول و دلتنگ شده باشی ، سراسرِ دنیا را تنگ می بینی . در حالی که دنیا تنگ و تاریک نیست بلکه این تویی که بر اثرِ انفعالاتِ درونی خود ، دنیا را اینگونه می بینی . [ مَلحَمه = جنگ خانمان برانداز ، حادثه ناگوار ]
ور تو خوش باشی به کامِ دوستان / این جهان بنمایدت چون گُلسِتان
و اگر تو در کنار دوستان و با دوستی آنان شادمان باشی . همین دنیا را که به نظرت تنگ و تاریک می آید به صورت گلستان خواهی دید . [ منظور دو بیت اخیر اینست که : اندوه و شادی دو انفعال درونی است که هر کدام در چگونگی برداشت تو از جهانِ خارج تأثیر می گذارد . پس معلوم نیست که تفسیر تو از جهان ، مبتنی بر واقعیت باشد . ]
ای بسا کس رفته تا شام و عراق / او ندیده هیچ جز کفر و نفاق
مثال دیگر ، بسیارند کسانی که برای سیر و سفر تا شام و عراق رفته اند . امّا چیزی جز کفر و نفاق ندیده اند .
وَی بسا کس رفته تا هند و هَری / او ندیده جز مگر بیع و شِری
و ای بسا افرادی تا سرزمینِ هند و هرات رفته اند و جز خرید و فروش چیزی ندیده اند . چون هدفشان داد و ستد بوده و همۀ پدیده های آن سرزمین را فقط از دیدِ تجارت نگریسته اند در نتیجه از بسیاری از واقعیت های آن دیار غافل مانده اند .
وَی بسا کس رفته ترکستان و چین / او ندیده هیچ جز مکر و کمین
و چه بسا اشخاصی که به ترکستان و چین سفر کرده اند امّا در آن دیار چیزی جز حیله و دام ندیده اند .
چون ندارد مُدرَکی جز رنگ و بو / جملۀ اقلیم ها گُو بجو
چون آن جهانگردان و مسافران جز ظواهر چیز دیگری را نمی بینند و از درکِ عمق و معنا عاجزند . به آنان بگو که اگر سراسرِ جهان را نیز سیاحت کنید چیزی جز ظواهر نمی بینید . ( مُدرَک = ادراک شده ، در اینجا به معنی مطلوب و مراد آمده است ) [ « رنگ و بو » کنایه از ظواهر دنیاست . حال ظاهربینان و دنیا طلبان نیز در این جهان همینگونه است . چون به دنبالِ مسائل معنوی نیستند آنرا نمی یابند و آنگاه می گویند . پس کجاست حقیقت ؟ کجاست معنویت ؟ ]
گاو در بغداد آید ناگهان / بگذرد او زین سَران تا آن سران
برای مثال ، ناگهان گاوی واردِ شهرِ بغداد می شود و از این سرِ شهر به آن سرِ شهر می رود .
از همه عیش و خوشی ها و مزه / او نبیند جز که قِشرَ خربزه
آن گاو از میانِ آن همه خوشی و لذّت ، چیزی جز پوستِ خربزه نمی بیند .
که بُوَد افتاده بر رَه ، یا حَشیش / لایقِ سَیرانِ گاوی یا خَریش
زیرا پوستِ خربزه و یا علفی که سرِ راهی افتاده باشد . به دردِ سیر و سیاحت و لذّتِ گاو و خر می خورد . ( حَشیش = گیاه خشک ، علف / سَیران = سیر و گردش ، در اینجا به معنی خوش آمدن ، لذّت بردن ) [ آدمیان حیوان صفت در شهرِ این دنیا فقط به دنبالِ غذاهای نفسانی و تمایلاتِ حیوانی هستند . ]
خشک بر میخِ طبیعت چون قَدید / بستۀ اسباب ، جانش لایَزید
جانِ آدمیان حیوان صفت مانندِ گوشتِ خشکیده ای که به چهار میخِ طبیعت کشیده باشد مقیّد به علل و اسباب ظاهری است و رشد حقیقی نمی کند . ( قَدید = گوشت خشکیدۀ نمک سود / لایزید = افزون نمی شود ) [ از آنجا که دنیا طلبان اسیر در کمیّت و کیفیّتِ طبیعت مادّی خود هستند . جان و روحشان تکامل حقیقی پیدا نمی کند و فقط چشم دوخته اند به علل و اسبابِ ظاهری دنیا . زیرا حقیقتی را در بیرون از این چهار دیواری دنیا باور ندارند و اگر هم لفظاََ به آن اقرار کنند و یا از آن دَم بزنند . لیکن قلباََ و عملاََ بدان اعتقادی ندارند و بدینسان حقیر و سُغبۀ گردش چرخِ روزگار شوند . ]
و آن فضایِ خَرقِ اسباب و علل / هست اَرضُ الله ، ای صدرِ اَجَل
ای وزیر اعظم یعنی ای مرد بزرگوار و ای صاحب مقام والا ، آن عرصۀ پهناوری که می توان در آن ، علل و اسباب ظاهری را از کار انداخت تنها « سرزمین الهی » است . ( خَرق = پاره کردن / صدرِ اَجَل = وزیر اعظم ، بزرگترین وزیر ) [ مشیت الهی بر علل و اسباب طبیعی قاهر است . ]
هر زمان مُبدَل شود چون نقشِ جان / نو به نو بیند جهانی در عِیان
آن عرصۀ لایتناهی هر لحظه مانندِ احوالِ متنوّعِ روحیِ سالکان و عارفان متغیّر می شود و جانِ عارف هر لحظه در آن عرصه ، جهانی تازه می بیند . [ تکرار ، ملال آور است و طبعِ آدمی را آزرده می کند . از اینرو حق تعالی به اعتقاد صوفیه و عرفا نو به نو در تجلّی است . ابن عربی در فص شعیبی فصوص الحکم می گوید : « همانا صورت های تجلّی الهی را نهایتی نیست » .
سبب نشاط و طراوت احوالِ روحی عارفان اینست که حق تعالی هر لحظه تجلّی جدیدی می کند و هیچ لحظه ای در شأنی از شؤون توقف و تکرار ندارد . ]
گر بُوَد فردوس و اَنهارِ بهشت / چون فسردۀ یک صفت شد ، گشت زشت
برای مثال ، حتّی بهشت و جویبارانِ بهشت هم اگر به یک حالت ، ثابت و بدون تغییر بمانند زشت و ملال آور می شوند . [ حکیم سبزواری در استنتاج این بخش می گوید : خلاصۀ ابیاتِ مولوی در نفی جادوگری از موسی (ع) اینست که مُدرِک و مُدرَک از یک سنخ است . پس اگر تو فانی از خود باشی ، عالَم پیشِ تو فانی است . و اگر تو باقی باشی ، عالَم نزدِ تو باقی است ( شرح اسرار ، ص 305 و 306 ) ]
دکلمه عمارت در ویرانی و جمعیت در پراکندگی است
خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر چهارم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات