شرح و تفسیر اضافت کردن آدم آن زلت را به خویش و ...

شرح و تفسیر اضافت کردن آدم آن زلت را به خویش و … در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

شرح و تفسیر اضافت کردن آدم آن زلت را به خویش و …

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر اول ابیات 1480 تا 1508

نام حکایت : آمدن رسول روم تا امیرالمومنین (رض) و دیدن او ، کرامات عمر

بخش : 5 از 8

مثنوی معنوی مولوی
داستان و حکایت

فرستاده ای از سوی امپراطور روم به سوی عمر ( خلیفه دوم ) روانه شد . این شخص راههای پر پیچ و خم و دور و دراز را درنوردید و به سرزمین مسلمانان گام نهاد و از جایگاه و قصر عمر پرسیدن گرفت . به او پاسخ دادند که عمر قصری ندارد . تنها قصر او ، جان روشنن اوست . او در خانه ای ساده و محقر می زید . ای فرستاده تو چه سان می خواهی قصر باطنی او را مشاهده کنی در حالی که دیدگان تو را حجابی پوشانده که مانع از دیدن آن است ؟ فرستاده دولت روم ، عمر را جستجو کرد تا اینکه سرانجام زنی صحرا نشین بدو گفت : عمر در زیر خرمابنی آرمیده است . فرستاده نزدیک محل او رسید ولی پیشتر نتوانست رفتن ، زیرا هیبتی از عمر در دلش پدیدار آمده بود . و …

متن کامل حکایت آمدن رسول روم تا امیرالمومنین (رض) و دیدن او ، کرامات عمر را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات 1480 الی 1508

1480) کرد ما و کرد حق ، هر دو ببین / کرد ما را هست دان ، پیداست این

1481) گر نباشد فعل خلق اندر میان / پس مگو کس را چرا کردی چنان؟

1482) خلق حق ، افعال ما را موجد است / فعل ما ، آثار خلق ایزد است

1483) ناطقی ، یا حرف بیند یا غرض / کی شود یک دم محیط دو عرض ؟

1484) گر به معنی رفت ، شد غافل ز حرف / پیش و پس یک دم نبیند هیچ کس

1485) آن زمان که پیش بینی، آن زمان / تو پس خود کی ببینی ، این بدان

1486) چون محیط حرف و معنی نیست جان / چون بود جان ، خالق این هر دو آن ؟

1487) حق ، محیط هر دو آمد ای پسر / واندارد کارش از کار دگر

1488) گفت شیطان که بما اغویتنی / کرد فعل خود نهان ، دیو دنی

1489) گفت آدم که ظلمنا نفسنا / او ز فعل حق نبد غافل چو ما

1490) در گنه ، او از ادب پنهانش کرد / ز گنه بر خود زدن ، او بر بخورد

1491) بعد توبه گفتش : ای آدم نه من / آفریدم در تو آن جرم و محن ؟

1492) نه که تقدیر و قضای من بد آن / چون به وقت عذر کردی آن نهان ؟

1493) گفت : ترسیدم ادب نگذاشتم / گفت : من هم پاس آنت داشتم

1494) هر که آرد حرمت ، او حرمت برد / هر که آرد قند ، لوزینه برد

1495) طیبات از بهر که ؟ للطیبین / یار را خوش کن ، برنجان و ببین

1496) یک مثال ای دل پی فرقی بیار / تا بدانی جبر را از اختیار

1497) دست ، کان ارزان بود از ارتعاش / و آنکه دستی را تو لرزانی ز جاش

1498) هر دو جنبش ، آفریده حق شناس / لیک ، نتوان کرد این ، با آن قیاس

1499) زین پشیمانی که لرزانیدنش / چون پشیمان نیست مرد مرتعش

1500) بحث عقل است این ، چه بعث ! ای حیله گر / تا ضعیفی ره برد آنجا مگر

1501) بحث عقلی ، گر در و مرجان بود / آن دگر باشد که بحث جان بود

1502) بحث جان ، اندر مقامی دیگر است / باده جان را ، قوامی دیگر است

1503) آن زمان که بحث عقلی ، ساز بود / این عمر با بوالحکم ، همراز بود

1504) چون عمر از عقل آمد سوی جان / بوالحکم ، بوجهل شد در بحث آن

1505) سوی حس و سوی عقل ، او کامل است / گر چه خود نسبت به جان ، او جاهل است

1506) بحث عقل و حس ، اثر دان یا سبب / بحث جانی ، یا عجب ، یا بوالعجب

1507) ضوء جان آمد ، نماند ای مستضی / لازم و ملزوم و نافی مقتضی

1508) ز آنکه بینا را نورش بازغ است / از دلیل چون عصا ، بس فارغ است

شرح و تفسیر اضافت کردن آدم آن زلت را به خویش و …

کِردِ ما و کِردِ حق ، هر دو ببین / کِردِ ما را هست دان ، پیداست این


هم فعل خدا را ببین و هم فعل ما را . فعل ما را حقیقی بدان و این البته مطلبی روشن است . یعنی اینطور نیست که مانند پیروان جبر محض بگوییم که انسان در انجام اعمال خود هیچگونه نقشی ندارد .

– مولانا تا اینجا موضوع جبر و اختیار به روش صوفیان صافی تفسیر کرد . ام از اینجا به بعد این موضوع را به روش علمای کلام ، خاصه بر مشرب اشعریان مورد بحث و نقد قرار می دهد . مهمترین مسئله در نظر اشعریان ، چگونگی افعال بندگان است . ابوالحسن اشعری می گوید : خداوند خالق افعال عباد است و انسان در افعال خویش ، در حد کسب (اکتساب)  دخالت دارد . او می گوید : کسب عبارت است از تعلق قدرت و اراده عبد به فعل مقدوری که از جانب خداوند حادث می گردد . (تحقیقی در مسائل کلامی ، ص 106) . بنابراین قدرت انسان برای حصول فعل کافی نیست بلکه این قدرت الهی است که آن عمل را ایجاد می کند و سهم انسان در اعمالش ، فقط میل و انگیزه ای است که به انجام آن در دلش ایجاد می شود و چون میل و انگیزه عمل در انسان ایجاد شد . خداوند آن عمل را از مجرای انسان صورت می دهد . پس عمل انسان به خود او قائم است نه آنکه از او صادر شود . نتیجه آنکه خداوند مصدر اعمال انسان است و انسان ، کاسب آن اعمال . و این طریقه اشعری راه میانه ای بود میان جبر محض و تفویض مطلق . البته مسئله کسب اشعریان یکسره مبهم است . مولانا که در ابیات پیشین ، بر مشرب صوفیانه با مسئله جبر و اختیار برخورد کرده ، در این بخش جلیل ، متکلمانه با آن مسئله روبرو می شود و حل مشکلات آن را بر مشرب اشعریان بازگو می کند .

گر نباشد فعل خلق اندر میان / پس مگو کس را چرا کردی چنان ؟


 

اگر نسبت دادن فعل خلق به او حقیقت نداشت و با اختیار او صادر نمی شد . دیگر دلیلی نداشت که به کسی بگویی : چرا آن کار را کردی ؟ [ مولانا در اینجا عقیده و عین دلیل ابوالحسن اشعری را ذکر کرده است . این دلیل جنبه وجدانی دارد یعنی بطور طبیعی و فطری انسانها از اعمال یکدیگر سوال می کنند . در حالی که اگر انسان نقشی در صدور اعمالش نداشت دیگر روا نبود که بپرسند : چرتا فلان کار را کردی . (شرح مثنوی شریف ، ج 2 ، ص561) ]

خلق حق ، افعال ما را موجد است / فعل ما ، آثار خلق ایزد است


افعال انسان توسط قدرت حق پدید می آید اما به دست انسان اجرا می گردد . و افعال ما از آثار فعل حق تعالی است . [ بیانی است از وقوع عمل بر مشرب اشعریان و رد نظر معتزله . ( رجوع شود به توضیحات بیت 1480 همین بخش) . حکیم سبزواری گوید : فرق است میان خالقیت و فاعلیت . ما فاعل فعل مخصوص هستیم ولی خالق فعل نیستیم . بلکه خالق فعل خداست و بس . (شرح اسرار ، ص 52) . ” موجد = پدیدآورنده ” ]

ناطقی ، یا حرف بیند یا غرض / کی شود یک دم محیط دو عرض ؟


به عنوان مثال ، گوینده ای که سخن می گوید . در ضمن سخن ، یا غالب حواسش متوجه ظاهر کلام می شود یا به مفاهیم . چنین گوینده ای چطور ممکن است که در یک لحظه هم کاملا به ظاهر کلام توجه کند و هم به معنی و مقصود کلام ؟ [ این تمثیل نیز تبیین مطلبی است که ابوالحسن اشعری گفته است . او عقیده دارد که وقتی می توانیم انسان را خالق اعمال خود بدانیم که او بر جزییات اعمالش علم تفصیلی داشته باشد . در حالی که چنین نیست ]

گر به معنی رفت ، شد غافل ز حرف / پیش و پس یک دم نبیند هیچ کس


اگر انسان به صورت الفاظ دقت کند از معنی غافل می ماند و هیچ چشمی نمی تواند در یک آن ، هم پیش روی خود را ببیند و هم پشت سر خود را .

آن زمان که پیش بینی ، آن زمان / تو پس خود کی ببینی ؟ ای پسر


در همان لحظه که پیش روی خود را می بینی . کی می توانی پشت سرت را هم ببینی ؟ یعنی نمی توانی ببینی .

چون محیط حرف و معنی نیست جان / چون بود جان ، خالق این هر دو آن ؟


وقتی که جان در آن واحد نمی تواند آن طور که باید هم به صورت کلام و هم به معنی و مقصود آن توجه کند. چگونه ممکن است که جان ، هم میل و انگیزه عمل را ایجاد کند و هم نفس عمل را ؟

حق محیط ، هر دو آمد ای پسر / واندارد کارش از کار دگر


ای پسر معنوی ، چونکه حضرت حق محیط بر هر دو ( انگیزه عمل و انجام عمل ) است پس هیچ کاری ، او را از کار دگر باز نمی دارد . [ مصراع اول اشارت است به قسمتی از آیه 126 سوره نساء ” و خداوند بر هر چیز احاطه دارد ” و مصراع دوم اشاره است به این کلام حضرت علی (ع) . ” خداوند را کاری از کار دگر باز ندارد ” ]

گفت شیطان که بما اغویتنی / کرد فعل خود نهان ، دیو دنی


شیطان به خداوند گفت که تو مرا گمراه کردی . او گمراهی خود را به حضرت حق ، نسبت داد و آن دیو فرومایه ، کار خود را پنهان داشت . [ مصراع اول قسمتی از آیه 16 سوره اعراف است . ” ابلیس گفت : پروردگارا به عوض آنکه مرا گمراه کردی ، من نیز بر راه بندگانت به کمین می نشینم و آنان را از راه مستقیم تو باز می دارم . ]

گفت آدم که ظلمنا نفسنا / او ز فعل حق نبد غافل چو ما


 

ولی حضرت آدم گفت : پروردگارا ما به خود ستم کردیم . و او همچون ما از حکمت کار حضرت حق بی خبر نبود . [ اشارت است به آیه 23 سوره اعراف ” آدم و حوا گفتند : پروردگارا به خود ستم کردیم و اگر بر ما امرزش نیاوری و رحمت روا مداری ، هر آینه از زیانکاران خواهیم بود . ]

منظور بیت : آدم با آنکه می دانست که خالق حقیقی اعمال بندگان ، خداوند است با این حال لغزشی که از او صادر شد به خود نسبت داد نه به خالق .

در گنه ، او از ادب پنهانش کرد / ز آن گنه بر خود زدن ، او بر بخورد


با آنکه حضرت آدم می دانست که خالق اعمال بندگان ، حق تعالی است به جهت رعایت ادب آن را بر زبان نیاورد و پنهان کرد و با انتساب آن گناه به خود ، از فضل و رحمت الهی برخوردار شد و مقبول درگاه حق گردید . (بربخورد = برخوردار و کامیاب شد) .

بعد توبه گفتش : ای آدم نه من / آفریدم در تو آن جرم و محن ؟


پس از آنکه آدم (ع) توبه کرد . حق تعالی بدو فرمود : ای آدم ، آیا آن گناهی که مرتکب شدی و آن رنج ها که کشیدی ، مگر آنها را من خلق نکرده ام ؟ [ پس چرا آن را به خود منسوب داشته ای ؟ . (محن = جمع محنت به معنی رنج و سعی) ]

نه که تقدیر و قضای من بد آن / چون به وقت عذر کردی آن نهان ؟


مگر نه این بود که تقدیر و قضای من سبب آن گناه و رنج شد پس چرا هنگام عذر خواهی ، این مسئله را پنهان کردی . [ آدم به جهت رعایت ادب ، گناهی را که تقدیر الهی بر او لازم کرده بود به خود نسبت داد و بدین ترتیب شرط عبودیت را به جا آورد اما ابلیس آن را به خدا نسبت داد . ]

گفت : ترسیدم ادب نگذاشتم / گفت : من هم پاس آنت داشتم


آدم گفت : ترسیدم که مبادا بی ادبی کنم . حضرت حق نیز فرمود : من هم بدین سبب ، پاس ادبت داشتم و تو را بخشیدم . [ در حکایت است که یکی از عارفان در گفت و گوی با حق تعالی گفت : ای خدامن ، تو گناه را مقدر داشتی ، تو آن را اراده کردی ، تو آن را در نفس من آفریدی . آنگاه هاتفی در پاسخ او گفت : این شرط توحید است . پس شرط عبودیت کدام است ؟ عارف پاسخ گفت : من خطا کردم ، من مرتکب گناه شدم و من به نفس خود ظلم کردم . پس هاتف پاسخ داد : من آمرزیدم و من عفو کردم و من رحمت آوردم . (شرح فصوص الحکم “بالی آفندی” به نقل از شرح مثنوی معنوی مولوی ، ج 1 ، ص 239 و 240) ]

هر که آرد حرمت ، او حرمت برد / هر که آرد قند ، لوزینه برد


هر کس که به درگاه الهی ، احترام گذارد . در عوض این کار ، مورد احترام قرار می گیرد و مثلا هر کس قند بیاورد . حلوای بادام می برد . (لوزینه = حلوایی از مغز بادام) .

طیبات از بهر که ؟ للطیبن / یار را خوش کن ، برنجان و ببین


زنان پاکیزه به کیان تعلق دارند ؟ البته که مردان پاک . پس دوست را خوشحال کن و یا رنج بده و نتیجه هر دو کار مشاهده کن . [ مصراع اول اشارت است به قسمتی از آیه 26 سوره نور ” زنان بدکار ، شایسته مردان بدکارند و مردان بدکار ، سزاوار زنان بدکار . و زنان پاکیزه در خور مردان پاکیزه اند و مردان پاکیزه سزاوار زنان پاکیزه . (طیبات = جمع طیبه به معنی پاک و پاکیزه) ]

منظور بیت : مصراع اول استدلال تمثیلی است در بیان مطلب بیت پیشین که هر کس به نحوی جواب عمل خود را می بیند و منظور مصراع دوم ، حضرت معشوق را با عمل زشت خود به غضب آر یا با عمل نیک خود به لطف آر و نتیجه هر دو عمل را ملاحظه کن .

یک مثال ای دل پی فرقی بیار / تا بدانی جبر را از اختیار


 

ای صاحب دل ، برای آنکه فرق جبر و اختیار را بیان کنی مثالی بزن تا از طریق مثال ، تفاوت جبر را از اختیار تشخیص دهی .

دست ، کان لرزان بود از ارتعاش / و آنکه دستی را تو لرزانی ز جاش


مثلا دستی که از مرض رعشه می لرزد . مسلما این لرزش ، اجبارا صورت می گیرد و هیچ اختیاری در آن نیست ولی تو که دست را با اختیار می لرزانی . این لرزش با آن لرزش فرق دارد . [ مثالی را که مولانا در این بیت آورده . همان مثالی است که ابوالحسن اشعری (موسس مذهب اشعری 330 – 260 هجری) گفته است . ” انسان وجدانا حس می کند که حرکت اظطراری با حرکت اختیاری فرق دارد . مانند کسی که بر اثر بیماری رعشه دستش می لرزد و کسی که به میل و اختیار خود دستش را می لرزاند ” (نهایة الاقدام ، طبع بغداد ، ص 73 و حاشیه الفصل بن حزم ، چاپ مصر ، ص 124 به نقل از شرح مثنوی شریف ، ج 2 ، ص 564) ]

هر دو جنبش ، آفریده حق شناس / لیک ، نتوان کرد این ، با آن قیاس


این دو حرکت را مخلوق آفریدگار بدان ، ولی این حرکت را با آن حرکت نمی توان مقایسه کرد و هر دو را یکسان فرض نمود زیرا لرزش دستی که به اختیار می لرزد با لرزش دستی که اجبارا بر اثر بیماری رعشه می لرزد فرق دارد . هر چند که خالق هر دو حرکت ، خداوند است . [ تفاوت این دو لرزش در این است که در لرزش اجباری انسان خود را مسئول نمی بیند ولی در لرزش اختیاری نوعی مسئولیت حس می کند . اشعریان این تمثیل را در نفی جبر محض و اختیار مطلق انسان آورده اند . ]

زین پشیمانی که لرزانیدنش / چون پشیمان نیست مرد مرتعش


از اینکه دست خود را بیهوده بجنبانی و آسیبی ببینی ، البته که پشیمان خواهی شد و این پشیمانی نشان می دهد که تو بر لرزاندن دست خود اختیاری داشته ای . ولی کسی که دستش بر اثر بیماری می لرزد . اگر از این لرزش آسیبی ببیند موردی ندارد که پشیمان شود . زیرا لرزش دست او اجباری است نه اختیاری که ندامت به بار آورد .

بحث عقل است این ، چه بحث ؟ ای حیله گر / تا ضعیفی ره برد آنجا مگر


این گونه مباحث ، مربوط به عقل است و اصولا این بحث های عجیب فقط می تواند افراد ساده اندیش و ضعیف المعرفة را تا حدودی راه ببرد . اما این عقل حیله گر جزیی هم ، عجب موجودی است .

بحث عقلی ، گر در و مرجان بود / آن دگر باشد که بحث جان بود


مباحث عقلی و کلامی ، اگر فرضا همچون مروارید و مرجان هم که باشد و انظار را به خود جلب کند ولی بحث جان و شهود حقیقت از طریق تهذیب باطن و تنویر قلب ، چیز دیگری است .  [ مولانا اینگونه بحث های خشک کلامی و عقلی را نمی پسندد هر چند که در اثنای مثنوی گاه ضرورتا بدان درمی آید . از اینرو گویی که از این بحث های خم اندر خم و کارافزا نژند خاطر شده . مخاطبان را به سوی بحث جان توجه می دهد . بحث جان همان شهود حقیقت از طریق صفای باطن است . بدینسان بحث جان آشیانه سعادت و آرامش روحی بشریت است . ]

بحث جان ، اندر مقامی دیگر است / باده جان ، را قوامی دیگر است


بحث جان ، جایگاه و مقامی دیگر دارد و شراب جان ، قوام و پختگی دیگری دارد . [ نجم الدین رازی گوید : عقل را بر آن حضرت راه نیست . رونده به قدم عقل بدان حضرت نتوان رسید . (عشق و عقل ، ص 64) . (قوام = حالت چیزی که رسیده و پخته باشد) .

آن زمان که بحث عقلی ، ساز بود / این عمر با بوالحکم ، همراز بود


آن وقتی که بحث های عقلی اعتبار داشت . عمربن خطاب با ابوالحکم (بوجهل) دمساز و همراه بود . [ عمر و ابوجهل ابتدا هر دو بت پرست بودند ولی عمر به اسلام درآمد و ابوجهل همچنان بر بت پرستی اصرار می ورزید . مولانا گرایش عمر را تعبیر می کند به باز آمدن از مرتبه نازل عقل به مرتبه والای جان . ” توضیح بیشتر در شرح بیت 782 همین دفتر ” چنانکه در بیت بعدی فرماید : ]

چون عمر از عقل آمد سوی جان / بوالحکم ، بوجهل شد در بحث آن


 

عمر از مرتبه عقل به سوی مرتبه جان ارتقاء یافت و به اسلام گروید ولی ابوالحکم (بوجهل) در بحث جان درمانده شد و لقب ابوجهل یافت و بالاخره در مرتبه منحط جهل ایستاد .

سوی حس و سوی عقل ، او کامل است / گر چه خود نسبت به جان ، او جاهل است


ابوجهل نسبت به مباحث عقل جزیی ، کامل بود . یعنی در امور دنیا و نفسانیات برجسته بود . ولی در مورد مسایل مربوط به ایمان و ایقان و بحث جان ، کاملا نادان بود . پس او ابوالحکم بود در احتجاجات و مناقشات عقل جزیی ، و ابوجهل بود در معرفت و یقین قلبی .

بحث عقل و حس ، اثر دان یا سبب / بحث جانی ، یا عجب ، یا بوالعجب


مباحث عقلی و حسی از نوع استدلال و راه جستن از اثر به موثر و یا انتقال از سبب به مسبب است ولی بحث مریوط به جان را باید مهم و شگفت انگیز بدانی . و دارندگان عقول جزئیه قادر نیستند آن را درک کنند . [ بحث های عقلی هرگز از خارستان شکوک و سنگستان ظنون و تشویش خاطر ، مبرا نیست ]

ضوء جان آمد ، نماند ای مستضی / لازم و ملزوم و نافی مقتضی


ای طالب نور معرفت ، بدان که هر گاه نور معرفت بتابد . تمام مباحث مربوط به قیل و قال از قبیل لازم و ملزوم و نافی و مقتضی برجا نماند . [ لازم : امری است که از امر دیگر منفک نباشد و اقسامی دارد که در کتب مربوط ضبط است . (اساس الاقتباس ، ص 23) به طور کلی لازم و ملزوم به دو امری گویند که وجود یکی متوقف بر دیگری باشد . مثلا هر گاه دو چیز را در نظر بگیریم . یکی «الف» و دیگری «ب» و وضع آن طوری باشد که هر وقت «الف» وجود پیدا کند «ب» هم وجود پیدا می کند در این صورت «الف» را ملزوم و «ب» را لازم گویند . و رابطه آن دو را لزوم نامند . نافی : هر حکمی است که نفی کننده حکم دیگر باشد یا کسی است که دعوی خصم را نادرست شمرد . اما جرجانی در تعریفات مقتضی را چنین معنی کرده است . مقتضی چیزی است که به خودی خود صحت ندارد . مگر با درج چیز دیگر که به صحت کلام آن ضرورت دهد . (مستضی = طالب نور) ]

منظور بیت : شناخت حقیقت و حصول معرفت ، نیازی به بحث های جدلی و مناقشات کلامی ندارد . بلکه بر عکس در مناقشات کلامی که نفس های اماره بر آن فرمان می راند و آن را اداره می کنند . غالبا حقیقت مکتوم می ماند .

ز آنکه بینا را که نورش بازغ است / از دلیل چون عصا ، بس فارغ است


زیرا نور چشم روشن بینان تابناک و پر فروغ است . چنین اشخاصی در پیمودن راه حقیقت به عصای دلائل و احتجاجات کارافزا نیازی ندارند .

– پس هر گاه دشمن حقیقت بتابد . دیگر به شمع عقول جزئیه نیازی نیست . تشبیه دلیل به عصا از آن روست که عصا در تاریکی شب و یا برای نابینایان و بیماران بکار آید ولی در روشنی روز بکار نمی آید و بینایان و تندرستان بدان نیازی ندارند . چنانکه زنجیره دلیل و مدلول و سبب و مسبب فقط به درد مبتدیان می خورد در حالیکه منتهیان و صدیقان از مدلول به مدلول می رسند . چنانکه امام علی (ع) در دعای صباح فرماید : ” ای خدایی که خود بر خود دلالت داری ” و امام صادق (ع) فرماید : ” خدا را به خدا بشناسید ” . ( بازغ = روشن و تابان )

بخش خالی. برای افزودن محتوا صفحه را ویرایش کنید.

دکلمه اضافت کردن آدم آن زلت را به خویش و …

دکلمه اضافت کردن آدم آن زلت را به خویش و …

زنگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر اول – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟