شرح و تفسیر حلوا خریدن شیخ احمد خضرویه جهت غریمان به الهام حق

شرح و تفسیر حلوا خریدن شیخ احمد خضرویه جهت غریمان به الهام حق در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

شرح و تفسیر حلوا خریدن شیخ احمد خضرویه جهت غریمان به الهام حق

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر دوم ابیات 376 تا 444

نام حکایت : هلال پنداشتن آن شخص ، خیال را در عهد عمر رضی الله عنه

بخش : 8 از 10

مثنوی معنوی مولوی
داستان و حکایت

ماه رمضان فرا رسیده بود . مردم برای دیدن هلال ماه ، بر کوهی فراز آمده بودند . ناگهان یکی از آن میان به عُمر ( خلیفه دوم مسلمین ) روی کرد و گفت : اینک هلال ماه را در پهنۀ لاجوردین آسمان می بینم . عُمر به آسمان درنگریست ولی هلالی ندید . به آن شخص روی کرد و گفت : این چه را که تو به شکل هلال می بینی در واقع هلال نیست بلکه خیالِ یاوۀ تو است . زیرا که من به …

متن کامل حکایت هلال پنداشتن آن شخص ، خیال را در عهد عمر رضی الله عنه را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .

متن کامل ابیات 376 الی 444

376) بود شیخی دائماََ او وامدار / از جوانمردی که بود آن نامدار

377) ده هزاران وام کردی از مِهان / خرج کردی بر فقیرانِ جهان

378) هم به وام او خانقاهی ساخته / جان و مالِ خانقه در باخته

379) وامِ او را حق ز هر جا می گزارد / کرد حق بهرِ خلیل از ریگ ، آرد

380) گفت پیغمبر که در بازارها / دو فرشته می کند ایدر دعا

381) کِاِی خدا ، تو مُنفِقان را دِه خَلَف / وَی خدا ، تو مُمسکان را دِه تَلَف

382) خاصه آن مُنفِق که جان اِنفاق کرد / حلقِ خود قربانیِ خلّاق کرد

383) حلق پیش آورد اسماعیل وار / کارد بر حلقش نیارد کرد کار

384) پس شهیدان زنده زین رُوبند خَوش / تو بِدآن قالَب بِمَنگر گبر وَش  

385) چون خَلَف دادَستشان جانِ بقا / جانِ ایمن از غم و رنج و شقا

386) شیخِ وامی ، سال ها این کار کرد / می سِتد ، می داد همچون پای مرد

387) تخم ها می کاشت تا روزِ اَجَل / تا بُوَد روزِ اَجَل میرِ اَجَل

388) چون که عُمرِ شیخ در آخِر رسید / در وجودِ خود نشانِ مرگ دید

389) وامداران گِردِ او بنشسته جمع / شیخ بر خود خوش گُدازان همچو شمع

390) وامداران گشته نومید و تُرِش / دردِ دل ها یار شد با دردِ شُش

391) شیخ گفت : این بدگمانان را نِگر / نیست حق را چهارصد دینار زَر ؟

392) کودکی حلوا ز بیرون بانگ زد / لافِ حلوا بر امیدِ دانگ زد

393) شیخ اشارت کرد خادم را به سَر / که برو آن جمله حلوا را بخر

394) تا غَریمان چون که از حلوا خَورند / یک زمانی تلخ در من ننگرند

395) در زمان ، خادم برون آمد به در / تا خَرَد او جمله حلوا را به زَر

396) گفت : او را گُوتُرو حلوا به چند ؟ / گفت کودک : نیمِ دینار و اِدَند

397) گفت : نه ، از صوفیان افزون مجو / نیم دینارت دهم ، دیگر مگو

398) او طَبَق بنهاد اندر پیشَ شیخ / تو ببین اسرارِ سِرّاندیشِ شیخ

399) کرد اشارت با غَریمان کین نَوال / نَک تبرّک خوش خورید این را حلال

400) چون طَبَق خالی شد ، آن کودک سِتد / گفت : دینارم بده ای با خِرَد

401) شیخ گفتا : از کجا آرم دِرَم ؟ / وامدارم ، می روم سویِ عدم

402) کودک از غم ، زد طَبَق را بر زمین / ناله و گریه برآورد و حَنین

403) می گریست از غَبن کودک ، های های / که مرا بشکسته بودی هر دو پای

404) کاشکی من گِردِ گُلخَن گشتمی / بر درِ این خانقه نگذشتمی

405) صوفیانِ طبل خوارِ لقمه جو / سگ دلان و همچو گربه ، روی شُوی

406) از غریوِ کودک آنجا خیر و شر / گِرد آمد ، گشت بر کودک حَشَر

407) پیشِ شیخ آمد که ، ای شیخِ دُرُشت / تو یقین دان که مرا اُستاد کُشت

408) گر روم من پیشِ او دستِ تهی / او مرا بِکشد اجازت می دهی ؟

409) و آن غریمان هم به انکار و جُحود / رُو به شیخ آورده کین بازی چه بود ؟

410) مالِ مان خوردی ، مَضالِم می بَری / از چه بود این ظلمِ دیگر ، بر سَری ؟

411) تا نمازِ دیگر آن کودک گِریست / شیخ ، دیده بست و در وی ننگریست

412) شیخ ، فارغ از جَفا و از خلاف / در کشیده رویِ چون مَه در لحاف

413) با ازل ، خوش با اَجَل ، خوش ، شادکام / فارغ از تَشنیع و ، گفتِ خاص و عام

414) آنکه جان در رویِ او خندد چو قند / از تُرُش روییِ خَلقش چه گزند ؟

415) آنکه جان بوسه دهد بر چشمِ او / کی خورَد غم از فلک و ز خشمِ او ؟

416) در شبِ مهتاب ، مَه را سِماک / از سگان و عوعوِ ایشان چه باک ؟

417) سگ ، وظیفۀ خود بجا می آورد / مه ، وظیفۀ خود به رُخ می گسترد

418) کارَکِ خود می گذارد هر کسی / آب نگذارد صَفا بهرِ خسی

419) خس ، خَسانه می رود بر رویِ آب / آبِ صافی می رود بی اضطراب

420) مصطفی مَه می شکافد نیم شب / ژاژ می خاید ز کینه ، بُولَهَب

421) آن مسیحا مُرده زنده می کُند / و آن جحُود از خشم ، سَبلَت می کنَد

422) بانگِ سگ هرگز رسد در گوشِ ماه ؟ / خاصه ماهی کو بُوَد خاصِ اِله

423) مَی خورد شَه بر لبِ جُو تا سَحَر / در سماع از بانگِ چَغران بی خبر

424) هم شدی توزیعِ کودک دانگِ چند / همّتِ شیخ ، آن سَخا را کرد بند

425) تا کسی نَدهَد به کودک هیچ چیز / قوّتِ پیران از این بیش است نیز

426) شد نمازِ دیگر ، آمد خادمی / یک طبق بر کف ز پیشِ حاتمی

427) صاحبِ مالی و ، حالی پیشِ پیر / هَدیه بفرستاد کز وَی بُد خبیر

428) چارصد دینار بر گوشۀ طَبَق / نیمِ دینارِ دگر اندر وَرَق

429) خادم آمد ، شیخ را اِکرام کرد / و آن طَبَق بنهاد پیشِ شیخِ فَرد

430) چون طَبَق را از غِطا وا کرد رُو / خلق دیدند آن کرامت را ازو

431) آه و افغان از همه برخاست زود / کای سرِ شیخان و شاهان این چه بود ؟

432) این چه سِرّست ؟ این چه سلطانیست باز ؟ / ای خداوندِ خداوندانِ راز

433) ما ندانستیم ، ما را عفو کن / بس پراکنده که رفت از ما سُخُن

434) ما که کورانه عصاها می زنیم / لاجرم قِندیل ها را بشکنیم

435) ما چو کرّان ناشنیده یک خِطاب / هرزه گویان از قیاسِ خود جواب

436) ما ز موسی پند نگرفتیم کُو / گشت از انکارِ خِضری زرد رُو

437) با چنان چشمی که بالا می شتافت / نورِ چشمش آسمان را می شکافت

438) کرده با چشمت تعصّب موسیا / از حماقت چشمِ موشِ آسیا

439) شیخ فرمود : آن همه گفتار و قال / من به حِل کردم شما را ، آن حلال

440) سِرّ این آن بود کز حق خواستم / لاجرم بنمود راهِ راستم

441) گفت : آن دینار اگر چه اندک است / لیک موقوفِ غریوِ کودک است

442) تا نگرید کودکِ حلوا فروش / بحرِ رحمت درنمی آید به جوش

443) ای برادر ، طفل ، طفلِ چشمِ توست/ کامِ خود ، موقوفِ زاری دان دُرُست

444) گر همی خواهی که آن خِلعَت رسد / پس بگریان چشمِ دیده بر جَسد

شرح و تفسیر حلوا خریدن شیخ احمد خضرویه جهت غریمان به الهام حق

بود شیخی دائماََ او وامدار / از جوانمردی که بود آن نامدار


شیخی بود که در جوانمردی نام آور و مشهور بود. او به خاطرِ آنکه اهلِ سخاوت و جوانمردی بود همواره بدهکار بود .

ده هزاران وام کردی از مِهان / خرج کردی بر فقیرانِ جهان


او از بزرگان و توانگران وام های زیادی می گرفت و همه را صرفِ فقیران و بینوایان می کرد . [ ده هزاران برای نشان دادن تکثیر است . یعنی بی حد و حساب وام می گرفت ]

هم به وام او خانقاهی ساخته / جان و مالِ خانقه در باخته


او از طریق این وام ها ، خانقاهی نیز ساخته بود . جان و مال و خانقاه را جملگی در راهِ خدا فدا کرده بود .

وامِ او را حق ز هر جا می گزارد / کرد حق بهرِ خلیل از ریگ ، آرد


حضرت حق تعالی بدهیِ شیخ را از هر کجاکه بود ادا می کرد . زیرا حق تعالی ، برای دوستش حضرت ابراهیم (ع) ، ریگ را به آرد تبدیل کرد . [ اشاره ای است به یکی از معجزات حضرت ابراهیم (ع) که به صورت های مختلف نقل شده است . خلاصۀ آن اینست که چون آن حضرت از قبول آیین نِمرود سرباز زد . نِمرود بر او خشم گرفت و او را تبعید کرد . ابراهیم به پشته ای از ریگ گذر کرد و کیسه ای از آن پُر ساخته و برای خانواده اش بُرد . ولی حق تعالی آن ریگ ها را به آرد تبدیل کرد . ( قصص الانبیاء ، ثعلبی به نقل از شرح کفافی ، ج 2 ، ص419 ) ]

گفت پیغمبر که در بازارها / دو فرشته می کند ایدر دعا


حضرت پیامبر (ص) فرمود : در بازارها دو فرشته اینگونه دعا می کنند . [ ایدر = اینجا ، اکنون ، اینک ، ولی در بیت فوق به معنی اینگونه و چنین بکار رفته است ]

کِاِی خدا ، تو مُنفِقان را دِه خَلَف / وَی خدا ، تو مُمسکان را دِه تَلَف


که ای خداوند ، انفاق کنندگان را عوض ده و ای خدا ، تنگ چشمان و خسیسان را تباه فرما . [ اشاره است به حدیثی که در شرح بیت 2223 دفتر اول آمده است ]

خاصه آن مُنفِق که جان اِنفاق کرد / حلقِ خود قربانیِ خلّاق کرد


به ویژه آن انفاق کننده ای که جانش را ببخشد و گلوی خود را قربانی آفریدگار سازد . [ جان فدا کردن در راهِ حق تعالی ، در میانِ صوفیان ، تعبیری است از فنای ذات و موجودیت موهومِ خود در ذات حق ، زیرا فنای ذات نشانۀ صدقِ ایمان است . ]

حلق پیش آورد اسماعیل وار / کارد بر حلقش نیارد کرد کار


آن انفاق کننده مانند حضرت اسماعیل ، گلوی خود را پیش آورد . یعنی خویشتن را به مرتبۀ تسلیم و رضا رسانید . اگر چه او گلوی خود را پیش آورد ولی کارد بر گلوی او نتوانست اثری بگذارد .

پس شهیدان زنده زین رُوبند خَوش / تو بِدآن قالَب بِمَنگر گبر وَش  


پس شهیدان به همین سبب زنده و خوش اند . و تو بدان جسمِ کُشته شده مانند کافران نگاه مکن . [ وجه دیگر : مانند جسمِ کافران تصورشان مکن . (شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 151 ) . ضمناََ اشاره است به آیه 169 سوره بقره « آنان که در راهِ خدا کشته شده اند . مُردگان مپنداریدشان بلکه ایشان اند زندگان و نزد پروردگارشان روزی خواران » ]

چون خَلَف دادَستشان جانِ بقا / جانِ ایمن از غم و رنج و شقا


زیرا حق تعالی اگر چه روح حیوانی شهیدان را هلاک کرد ولی در عوض به آنان جانی داد که آن جان از غم و رنج و بدبختی در امان است . [ توضیح بیشتر در شرح ابیات 3871 تا 3876 دفتر اول . مولانا پس از بیان نکاتی چند ، مجدداََ به بیان حکایت باز می گردد و می فرماید . ]

شیخِ وامی ، سال ها این کار کرد / می سِتد ، می داد همچون پای مرد


شیخِ وامدار ، چندین سال به این کار ادامه داد . یعنی از توانگران وام می گرفت و مانند یک مددکار و قیّم و واسطه به بینوایان می بخشید . [ وامی = منسوب به وام یعنی وامدار و بدهکار / پای مرد = وکیل ، مددکار ، واسطه ( اکبرآبادی ، انقروی و کفافی معانی مذکور را ارائه داده اند ) ]

تخم ها می کاشت تا روزِ اَجَل / تا بُوَد روزِ اَجَل میرِ اَجَل


شیخ تا می توانست تخمِ نیکی می کاشت تا اینکه به گاهِ فرا رسیدن روزِ مرگ ، فرمانروایی بزرگوار و محترم به شمار آید . [ یعنی در پیشگاهِ خدا روسفید گردد و سکرات مرگ را به راحتی و آرامش بگذراند . اَجَل = بزرگوارتر ، صفت تفضیلی ]

چون که عُمرِ شیخ در آخِر رسید / در وجودِ خود نشانِ مرگ دید


وقتی عُمرِ شیخ به پایان رسید و او نشانه های مرگ را در خود مشاهده کرد .

وامداران گِردِ او بنشسته جمع / شیخ بر خود خوش گُدازان همچو شمع


طلبکاران ، گِردِ او جمع شده بودند . اما شیخ رفته رفته مانند شمع آب می شد و می سوخت .

وامداران گشته نومید و تُرِش / دردِ دل ها یار شد با دردِ شُش


طلبکاران ، از وصول طلب خود ناامید و اخم آلود شده بودند . دردِ جگر نیز به دردِ دل آنان افزوده شده بود . یعنی دردی بر دردشان افزوده بود . خلاصه اینکه جسم و جانِ طلبکاران آشفته و پُرتاب بود .

شیخ گفت : این بدگمانان را نِگر / نیست حق را چهارصد دینار زَر ؟


شیخ که قیافه اخم آلود آنان را می نگریست با خود گفت : این بدگمانان را نگاه کن . آیا حق تعالی جهارصد دینار طلا هم ندارد ؟

کودکی حلوا ز بیرون بانگ زد / لافِ حلوا بر امیدِ دانگ زد


در این وقت ، بیرون از خانقاه ، پسرکی حلوا فروش فریاد زد : آی حلوا دارم ، آی حلوا دارم ، به این امید که از فروش حلوا پولی بدست آورد .

شیخ اشارت کرد خادم را به سَر / که برو آن جمله حلوا را بخر


شیخ با سرش به خادم اشارت کرد که برو همه آن حلواها را بخر و نزد ما بیاور .

تا غَریمان چون که از حلوا خَورند / یک زمانی تلخ در من ننگرند


تا طلبکاران از آن حلوا بخورند و حداقل برای مدتی هر چند کوتاه به من با تلخی نگاه نکنند .

در زمان ، خادم برون آمد به در / تا خَرَد او جمله حلوا را به زَر


خادم بی درنگ از درِ خانقاه بیرون آمد تا از آن پسرکِ حلوا فروش همۀ حلواها را با طلا (پول) بخرد .

گفت : او را گُوتُرو حلوا به چند ؟ / گفت کودک : نیمِ دینار و اِدَند


خادم به کودکِ حلوا فروش گفت : همۀ حلواهای این طَبَق را یکجا چند می فروشی ؟ پسرک پاسخ داد نیم دینار و اندی . [ گُوتُرو = یکجا ، وزن نکرده ، این کلمه ترکی است / اِدَند = عدد مبهم از 3 تا 9 را گویند مانند اَند ]

گفت : نه ، از صوفیان افزون مجو / نیم دینارت دهم ، دیگر مگو


خادم به کودک گفت : نه ، آن قیمت که تو گفتی گران است . از صوفیان ، بیش از آن نخواه . من نیم دینار به تو می دهم و دیگر حرفی نزن .

او طَبَق بنهاد اندر پیشَ شیخ / تو ببین اسرارِ سِرّاندیشِ شیخ


آن پسرک ، طَبَقِ حلوا را پیشِ شیخ گذاشت . تو اسرارِ شیخِ رازدان را ببین که سرانجام از رازدانی او چه دیده شد و چه به ظهور آمد .

کرد اشارت با غَریمان کین نَوال / نَک تبرّک خوش خورید این را حلال


شیخ به طلبکاران اشاره کرد که ، این عطیۀ با تبرّک و حلالی است . از آن بخورید . [ نَوال = عطیه ، بخشش ]

چون طَبَق خالی شد ، آن کودک سِتد / گفت : دینارم بده ای با خِرَد


پس از آنکه طَبَق از حلوا خالی شد . کودکِ یاد شده طَبَق را گرفت و به شیخ گفت : ای شیخِ خردمند ، پول مرا بده .

شیخ گفتا : از کجا آرم دِرَم ؟ / وامدارم ، می روم سویِ عدم


شیخ به کودک پاسخ داد : از کجا پول بیاورم ؟ من اینک بدهکارم و اکنون در شُرُفِ مرگ هستم .

کودک از غم ، زد طَبَق را بر زمین / ناله و گریه برآورد و حَنین


کودکِ حلوا فروش از شدّتِ غم و ناراحتی ، طَبَق را بر زمین زد و گریه و شیون سرداد .

می گریست از غَبن کودک ، های های / که مرا بشکسته بودی هر دو پای


کودک از این که زیان دیده بود . های های گریه می کرد و ضمن گریه می گفت : کاش هر دو پایم شکسته بود .

کاشکی من گِردِ گُلخَن گشتمی / بر درِ این خانقه نگذشتمی


ای کاش من پیرامدن مزبله و آتشدانِ حمام می گشتم و گذارم به این خانقاه نمی افتاد .

صوفیانِ طبل خوارِ لقمه جو / سگ دلان و همچو گربه ، روی شُوی


صوفیانِ مفت خوار پُرخور ، سیرتی همانند سگان دارند . درّنده و آزمندند . ولی ظاهر آراسته و پسندیده دارند . [ همچو گربه روی شو = مانند گربه دست و روی خود را می لیسد تا پاک و تمییز جلوه کند . آدمیان بدنهاد میز غالباََ ظاهرالصلاح جلوه می کنند / طَبل خوار = مفت خوار ، شکمباره ]

از غریوِ کودک آنجا خیر و شر / گِرد آمد ، گشت بر کودک حَشَر


از فریاد و شیون کودک ، همه نوع آدم از خوب و بد پیرامونِ او جمع شدند و انبوه گشتند . [ حَشَر = جمعیت انبوه ، گرد آمدن ]

پیشِ شیخ آمد که ، ای شیخِ دُرُشت / تو یقین دان که مرا اُستاد کُشت


کودک حلوا فروش پیشِ شیخ آمد و گفت : ای شیخِ بدخو ، تو مطوئن باش که اُستادم مرا خواهد کُشت . [ یعنی آنقدر ، مرا کتک می زند که بمیرم . [ در اینجا فعل ماضی (کُشت) به خاطر محقق الوقوع بودن ، معنی مضارع می دهد . ]

گر روم من پیشِ او دستِ تهی / او مرا بِکشد اجازت می دهی ؟


اگر من دستِ خالی و بی پول نزدِ اُستادم بروم . او مرا می کُشد . آیا تو راضی هستی ؟

و آن غریمان هم به انکار و جُحود / رُو به شیخ آورده کین بازی چه بود ؟


طلبکاران هم با اعتراض و بی اعتقادی رو به شیخ کردند و گفتند : این دیگر چه ستمی بود که بر آن کودک روا داشتی ؟ این دیگر چه بازی است که درآورده ای ؟

مالِ مان خوردی ، مَضالِم می بَری / از چه بود این ظلمِ دیگر ، بر سَری ؟


دارایی و اموال ما را خوردی . برای آخرت هم اظهار تظلّم می کنی و دادخواهی و شکایت می بری . این دیگر چه ظلمی بود که بر ظلم های دیگرت افزودی ؟ [ مَظالِم = ستمی که بر کسی وارد شود / مظلمه بُردن = شکایت بردن / برسَری = اضافه بار ، در اینجا به معنی ظلمی است که بر دیگر ظلم ها اضافه شده است ]

تا نمازِ دیگر آن کودک گِریست / شیخ ، دیده بست و در وی ننگریست


آن کودک تا نماز عصر گریه کرد . اما شیخ چشمانش را فرو بست و به آن کودک نگاهی نکرد . [ نماز دیگر = اصطلاحی است فارسی معادل نماز عصر ( لغت نامه دهخدا )

شیخ ، فارغ از جَفا و از خلاف / در کشیده رویِ چون مَه در لحاف


شیخ ، آسوده از تندخویی و مخالفتِ آن جمع ، رخسار خود را که مانند ماه می درخشید زیرِ لحاف برد و آن را پوشاند .

با ازل ، خوش با اَجَل ، خوش ، شادکام / فارغ از تَشنیع و ، گفتِ خاص و عام


شیخ هم با حقِ ازلی و ابدی خوش بود و هم با فرا رسیدن مرگ شادمان بود . و از بدگویی و گفتار عام و خاص آسوده خاطر بود .

آنکه جان در رویِ او خندد چو قند / از تُرُش روییِ خَلقش چه گزند ؟


آن کسی که جانِ حقیقی جهان ، یعنی حضرت پروردگار به او بخندد . یعنی از او راضی و خشنود باشد . از زوی اخم آلود مردم چه زیانی به او می رسد ؟ مسلماََ زیلنی نمی رسد . [ جان در این بیت ، همانا جانِ جانان است که مقصود ، حضرت حق تعالی است . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 61 ) . زیرا انبیاء و اولیاءالله به مرتبه ای از کمال روحی دست یازیده اند . که نه ستایشِ ستایشگران آنها را سرمست می کند و نه بدگویی بدگویان آنها را غمین سازد . ]

آنکه جان بوسه دهد بر چشمِ او / کی خورَد غم از فلک و ز خشمِ او ؟


کسی که جان بر چشمِ او بوسه زند . یعنی محبوب حضرت حق قرار گیرد . کی از فَلک و خشم آن اندوه می خورد ؟

در شبِ مهتاب ، مَه را سِماک / از سگان و عوعوِ ایشان چه باک ؟


برای مثال ، در شبِ مهتاب که ماه بر اوج آسمان است . از سگ ها و پارس کردن آنها چه باکی دارد ؟ [ سِماک = ستاره ای است بزرگ و بلند ]

سگ ، وظیفۀ خود بجا می آورد / مه ، وظیفۀ خود به رُخ می گسترد


سگ به وظیفۀ خود عمل می کند و ماه نیز طبقِ وظیفه ، انوار درخشان را با چهره اش در همه جا پخش می کند . [ در آیه 84 سوره اسراء می فرماید : «بگو ، هر کس بر سرشت و ذات خود کاری کند » ]

کارَکِ خود می گذارد هر کسی / آب نگذارد صَفا بهرِ خسی


هر کسی کارِ کوچکِ خود را انجام می دهد . و آب هرگز به خاطرِ مشتی خَس و خار ، صفای خود را از دست نمی دهد .

خس ، خَسانه می رود بر رویِ آب / آبِ صافی می رود بی اضطراب


خار و خَس ، به اقتضای ذاتِ خود بر روی آب ، حقیرانه می رود . اما آبِ صاف و زلال بی هیچ پریشانی ، رام و هموار می رود .

مصطفی مَه می شکافد نیم شب / ژاژ می خاید ز کینه ، بُولَهَب


مثلا حضرتِ رسول اکرم (ص) در نیمۀ شب ، ماه را دو پاره کرد . ولی ابولهب از روی دشمنی و کینه یاوه می گوید . [ توضیح بیشتر مصراع اول در شرح بیت 118 دفتر اول ]

_ ابولهب ( = پدرِ زبانۀ آتش ) کُنیه یکی از عموهای پیامبر (ص) است . نامِ اصلی او عَبدُالعزّی ( = بندۀ بتِ عزّی ) است . او و همسرش در کینه و عداوت با پیامبر شهرت دارند . لقبِ ابولهب ، نشان دهنده آتش عداوت او نسبت به پیامبر بوده . ( اعلام القرآن ، ص 74 ) . و برخی گفته اند که چون عاقبتِ کارِ او به دوزخ می کشد و او به کامِ زبانه های آتش واژگون می گردد بدین کُنیه موسوم شده است .

آن مسیحا مُرده زنده می کُند / و آن جحُود از خشم ، سَبلَت می کنَد


مثالِ دیگر ، حضرت مسیح (ع) با دَمِ الهی خود مُرده را زنده می کند . در حالی که آن یهودی متعصّب از روی عصبانیت موهای سبیل خود را می کند .

بانگِ سگ هرگز رسد در گوشِ ماه ؟ / خاصه ماهی کو بُوَد خاصِ اِله


آیا هرگز واغ واغ سَگ به گوشِ ماه می رسد ؟ بخصوص ماهی که مقبول حق تعالی باشد و از خواص او به شمار آید .

مَی خورد شَه بر لبِ جُو تا سَحَر / در سماع از بانگِ چَغران بی خبر


برای مثال ، شاه در کنار جویبار تا بامداد شراب می نوشد و جنان غرقِ شنیدن نغمه های خنیاگران خویش است که به هیاهوی قورباغه ها اصلا توجهی نمی کند . [ سماع = در اینجا به معنی شنیدن ساز و آواز است . معنی صوفیانه سماع در شرح بیت 1347 دفتر اول ]

هم شدی توزیعِ کودک دانگِ چند / همّتِ شیخ ، آن سَخا را کرد بند


اگر حقِ آن کودک را میانِ حاضران تقسیم می کردند . یعنی همگان در پرداخت حق او سهیم می شدند . طلب او پرداخت می شد . ولی همّت و تصرّف شیخ مانع از آن شد که سخاوت آنان به ظهور رسد . [ توزیع = در اینجا مقصود تقسیم طلبِ آن کودک بر حاضران است . یعنی سهیم کردن همۀ آنها در پرداخت حق آن کودکِ حلوا فروش . ]

تا کسی نَدهَد به کودک هیچ چیز / قوّتِ پیران از این بیش است نیز


تا هیچکس به کودک چیزی ندهد . آری ، نیروی تصرّف پیرانِ طریقت از این هم که گفتیم بیشتر است . [ دو بیت اخیر ، قدرت تصرّفاتِ روحانیِ روشن بینان را بیان می دارد . آنان قادرند در ضمیر اشخاص تصرّف کنند . ]

شد نمازِ دیگر ، آمد خادمی / یک طبق بر کف ز پیشِ حاتمی


وقتِ نمازِ عصر فرارسیده بود که ناگهان خادمی از درِ خانقاه وارد شد و از طرفِ شخصی بخشنده و سخاوتمند طَبَقی برای شیخ آورد .

صاحبِ مالی و ، حالی پیشِ پیر / هَدیه بفرستاد کز وَی بُد خبیر


توانگرِ صاحب حالی که از حالِ شیخ با خبر بود . برای او پیشکشی فرستاد .

چارصد دینار بر گوشۀ طَبَق / نیمِ دینارِ دگر اندر وَرَق


در گوشۀ طَبَق ، چهارصد دینار نهاده بود . به اضافۀ نیم دینار دیگر که در کاغذ پیچیده بود .

خادم آمد ، شیخ را اِکرام کرد / و آن طَبَق بنهاد پیشِ شیخِ فَرد


خادم وارد شد و به شیخ احترام کرد و آن طَبَق را در حضورِ شیخِ یگانه و بی نظیر گذاشت .

چون طَبَق را از غِطا وا کرد رُو / خلق دیدند آن کرامت را ازو


همینکه شیخ سرپوش را از روی طَبَق کنار زد و آن گروه آن کرامت را از شیخ دیدند . ( غِطا = پرده و پوشش ) . [ ادامه در بیت بعد ]

آه و افغان از همه برخاست زود / کای سرِ شیخان و شاهان این چه بود ؟


بی درنگ آه و شیون آنها بلند شد و گفتند : ای سرورِ مشایخ و شاهانِ طریقت این دیگر چه بود ؟ یعنی اسرار این کرامت را برای ما بگو .

این چه سِرّست ؟ این چه سلطانیست باز ؟ / ای خداوندِ خداوندانِ راز


ای شاهِ شاهانِ رازها این چه رازی است ؟ این چه حکومتی است ؟

ما ندانستیم ، ما را عفو کن / بس پراکنده که رفت از ما سُخُن


ما نادان بودیم . ما را ببخش . بسیار سخنان پریشان و نامربوط بر زبان راندیم .

ما که کورانه عصاها می زنیم / لاجرم قِندیل ها را بشکنیم


ما که مانند کوران و نابینایان ، عصا زنان می رویم . ناگزیر چراغهایی را که بر سرِ راهمان هست خواهیم شکست . [ در شرح ابیات 2136 تا 2138 دفتر اول ، قیاسهای نظری و استدلالاتِ منطقی به عصا تشبیه شده است . بکارگیری قیاس های نظری و مطلق کردن آنها ناگزیر موجبِ انکارِ هادیان و راهنمایان حقیقت می شود . همان کسانی که همچون چراغی فروزان ، راهِ حیقت را به انسان ها نشان می دهند . ]

ما چو کرّان ناشنیده یک خِطاب / هرزه گویان از قیاسِ خود جواب


ما همچو ناشنوایان ، هنوز سخنی نشنیده از روی قیاس خود ، پاسخ هایی یاوه و بی ربط می دهیم . [ توضیح بیشتر در شرح حکایت به عیادت رفتن کر بر همسایه رنجورِ خویش ، دفتر اول ،  ابیات 3360 به بعد . داستانی نظیر این در مقالات شمس آمده است . ( مأخذ قصص و تمثیلات مثنوی ، ص  48 ) ]

ما ز موسی پند نگرفتیم کُو / گشت از انکارِ خِضری زرد رُو


طلبکاران شیخ احمد خضرویه ، وقتی کراماتِ او را دیدند به اعتراف به غفلت ، عذرها خواستند و گفتند : ما از کارِ حضرت موسی (ع) پند نگرفتیم متنبّه نشدیم . همان کسی که به سبب انکارِ کارهای خضر شرمگین و پژمرده شد . [ خِضر = شرح بیت 224 دفتر اول ]

با چنان چشمی که بالا می شتافت / نورِ چشمش آسمان را می شکافت


بخصوص با آن چشمی که موسی داشت . چشمی که اگر به آسمان می نگریست . ماورای افلاک و آن سوی جهان مادّی را می دید . [ با همۀ اینها کارهای خضر را انکار کرد زیرا به اسرار آن واقف نبود . مولانا می گوید : برای درکِ حقیقتِ اولیاء و سرّالاسرارِ ایشان ، علم فراست لازم است نه علم دِراست ]

کرده با چشمت تعصّب موسیا / از حماقت چشمِ موشِ آسیا


ای موسایِ زمانِ ما ، چشمِ موشِ آسیا از روی نادانی و ابلهی به انکارِ تو برخاسته است . [ برخی از شارحان گُمان کرده اند که موسیا خطاب به حضرت موسی (ع) است . در حالیکه خطاب به شیخ احمد خضرویه است . زیرا مولانا به ملاحظۀ کمال و بزرگی شیخ ، گاه او را به خضر و گاه به موسی (ع) تشبیه کرده است . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 62 ) ]

شیخ فرمود : آن همه گفتار و قال / من به حِل کردم شما را ، آن حلال


شیخ چنین فرمود : آن همه گفتار و سخنان شما را حلال کردم . حلالتان باد .

سِرّ این آن بود کز حق خواستم / لاجرم بنمود راهِ راستم


سِرّ این کرامت آن بود که از حضرت حق خواستم راهِ راست را به من نشان دهد . ناگزیر او راه را نشانم داد . [ این بیت ناظر به صدقِ نیت و صفای قلب است که جوهر و نخاوۀ سلوک است . اگر کسی همۀ آدابِ سلوک را رعایت کند بی آنکه صدق باطن داشته باشد . عُمر بیهوده گذرانده است . ]

گفت : آن دینار اگر چه اندک است / لیک موقوفِ غریوِ کودک است


حضرت حق تعالی به طریق الهام به من گفت : اگر چه آن دینار کم است . ولی بدست آوردن آن منوط به گریستن کودک است . [ پس انکسار قلب و گریه صادقانه در نیایش ، کارساز است ]

تا نگرید کودکِ حلوا فروش / بحرِ رحمت درنمی آید به جوش


تا کودکِ حلوا فروش گریه سر ندهد . دریای رحمتِ من به جوش و خروش در نمی آید . [ دو بیت زیر ، بیان نتیجه ای دیگر است از این حکایت ]

ای برادر ، طفل ، طفلِ چشمِ توست/ کامِ خود ، موقوفِ زاری دان دُرُست


ای برادر ، منظور از طفل ، طفلِ چشمِ تو است . پس مراد خود را دقیقاََ منوط بر شیون و زاری کردن بدان .

گر همی خواهی که آن خِلعَت رسد / پس بگریان چشمِ دیده بر جَسد


اگر می خواهی که آن خِلعت و موهبت به تو برسد . پس طفلِ چشمِ را بر جسمِ خود به گریستن وادار . [ از جسم و جسمانیات درگذر تا به موهبت های الهی برسی .

[ حکایت بعدی در بیان همین مطلب است ]

بخش خالی. برای افزودن محتوا صفحه را ویرایش کنید.

دکلمه حلوا خریدن شیخ احمد خضرویه جهت غریمان به الهام حق

دکلمه حلوا خریدن شیخ احمد خضرویه جهت غریمان به الهام حق

زنگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر دوم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟