شرح و تفسیر تمثیل باز سلطان و ویرانکده جغدان در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
شرح و تفسیر تمثیل باز سلطان و ویرانکده جغدانخاص
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر دوم ابیات 1131 تا 1191
نام حکایت : امتحان پادشاه به آن دو غلام که نو خریده بود
بخش : 5 از 14
پادشاهی دو غلام می خرد . یکی از آن دو ، زیبا رخسار و دلپذیر است و آن دیگری ، زشت روی و کثیف . پادشاه غلامِ زیباروی را راهی گرمابه می کند و با رفیق او به گفتگو می نشیند . برایِ امتحانِ شخصیت و وضعیت روحی او می گوید : این غلام که رخساره ای زیبا و اندامی موزون و کلامی شیوا و شیرین دارد از تو بَدی ها می گوید : تو را خیانتکار و نامرد وصف می کند . بگو ببینم نظرِ تو چیست ؟ غلامِ زشت رو می گوید : رفیقِ من مردی راستگو و درست کردار است و من تا به حال سخنِ یاوه ای از او نشنیده ام . و آنگاه اوصافِ بسیاری از کمالاتِ رفیق خود را برمی شمرد . شاه می گوید : اینقدر از او تعریف مکن و …
متن کامل حکایت امتحان پادشاه به آن دو غلام که نو خریده بود را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .
1131) باز ، آن باشد که باز آید به شاه / بازِ کور است آنکه شد گُم کرده راه
1132) راه را گُم کرد و ، در ویران فتاد / باز ، در ویران برِ جُغدان فتاد
1133) او همه نور است از نورِ رضا / لیک کورَش کرد سرهنگِ قضا
1134) خاک در چشمش زد و از راه بُرد / در میانِ جغد و ویرانش سپرد
1135) بر سَری جغدانش بر سَر می زنند / پَرّ و بال نازنینش می کنند
1136) وَلوَله افتاد در جغدان که ، ها / باز آمد تا بگیرد جایِ ما
1137) چون سگانِ کوی ، پُر خَشم و مَهیب / اندر افتادند در دلقِ غریب
1138) باز ، گوید : من چه در خوردم به جغد / صد چنین ویران فدا کردم به جغد
1139) من نخواهم بود اینجا ، می روم / سویِ شاهنشاه راجع می شوم
1140) خویشتن مَکشید ای جغدان که من / نه مقیمم ، می روم سویِ وطن
1141) این خراب ، آباد در چشم شماست / ورنه ما را ساعدِ شه ، باز جاست
1142) جغد گفتا : باز حیلت می کند / تا ز خان و مان شما را بَر کنَد
1143) خانه های ما بگیرد او به مکر / بَر کند ما را به سالوسی ز وَکر
1144) می نماید سیری این حیلت پَرَست / والله از جملۀ حریصان بتّرَست
1145) او خورَد از حرص ، طین را همچو دِبس / دنبه مسپارید ای یاران به خرس
1146) لاف از شَه می زند و ز دستِ شَه / تا بَرَد او ما سَلیمان را ز ره
1147) خود چه جنسِ شاه باشد مرغکی ؟ / مَشنَوَش گر عقل داری اندکی
1148) جنسِ شاه است او و یا جنسِِ وزیر ؟ / هیچ باشد لایقِ گوزینه سیر ؟
1149) آنچه می گوید ز مکر و فعل و فَن / هست سلطان با حَشَم جویایِ من
1150) اینت مالیخولیایِ ناپذیر / اینت لافِ خام و دامِ گولگیر
1151) هر که این باور کند از ابلهی است / مرغکِ لاغر چه در خوردِ شهی است ؟
1152) کمترین جغد ار زَنَد بر مغزِ او / مر وَرا یاری گری از شاه کو ؟
1153) گفت باز : ار یک پَرِ من بشکند / بیخِ جغدستان ، شهنشه بَر کنَد
1154) جغد چه بوَد ؟ خود اگر بازی مرا / دل برنجاند کُند با من جفا
1155) شه کُند توده به هر شیب و فراز / صد هزاران خِرمَن از سرهای باز
1156) پاسبانِ من عنایاتِ وی است / هر کجا که من روم ، شَه در پی است
1157) در دلِ سلطان خیالِ من مُقیم / بی خیالِ من ، دلِ سلطان ، سُقیم
1158) چون بپّرانَد مرا شَه در رَوَش / می پَرَم بر اوجِ دل ، چون پَرتَوَش
1159) همچو ماه و آفتابی می پَرَم / پرده های آسمان ها می دَرَم
1160) روشنیّ عقل ها از فکرتَم / انفطارِ آسمان از فِطرتم
1161) بازم و حیران شود در من هُما / جُغد که بوَد تا بداند سِرّ ما
1162) شَه برای من ز زندان یاد کرد / صد هزاران بسته را آزاد کرد
1163) یک دَمم با جُغدها دمساز کرد / از دَمِ من ، جُغدها را باز کرد
1164) این خُنُک جُغدی که در پروازِ من / فهم کرد از نیک بختی ، رازِ من
1165) در من آویزید تا نازان شوید / گر چه جُغدانید ، شَه بازان شوید
1166) آنکه باشد با چنان شاهی حبیب / هر کجا افتد ، چرا باشد غریب ؟
1167) هر که باشد شاه دردش را دوا / گر چو نَی نالد ، نباشد بی نوا
1168) مالکِ مُلکم ، نیم من طبل خوار / طبلِ بازم می زند شَه از کنار
1169) طبلِ بازِ من ندایِ اِرجِعی / حق گواهِ من به رَغمِ مدّعی
1170) من نیم جنسِ شهنشه ، دُور از او / لیک دارم در تجلّی ، نور از او
1171) نیست جنسیّت ز رویِ شکل و ذات / آب ، جنسِ خاک آمد در نبات
1172) باد ، جنسِ آتش آمد در قِوام / طبع را جنس آمده ست آخِر مُدام
1173) جنسِ ما چون نیست جنسِ شاهِ ما / مایِ ما شد بهرِ مایِ او فنا
1174) چون فنا شد مایِ ما ، او ماند فرد / پیشِ پایِ اسبِ او گردم چو گَرد
1175) خاک شد جان و ، نشانی هایِ او / هست بر خاکش نشانِ پایِ او
1176) خاکِ پایش شو برایِ این نشان / تا شوی تاجِ سَرِ گَردن کشان
1177) تا که نفریبد شما را شکلِ من / نُقلِ من نوشید ، پیش از نَقلِ من
1178) ای بسا کس را که صورت ، راه زد / قصدِ صورت کرد و ، بر الله زد
1179) آخِر این جان با بدن پیوسته است / هیچ این جان با بدن مانند هست ؟
1180) تابِ نورِ چشم با پیه است جُفت / نورِ دل در قطرۀ خونی نهفت
1181) شادی اندر گُرده و غم در جگر / عقل چون شمع درونِ مغزِ سَر
1182) این تعلّق ها نه بی کیفیت است و چون / عقل ها در دانشِ چونی ، زبون
1183) جانِ کل با جانِ جزو آسیب کرد / جان از او دُرّی سِتَد در جیب کرد
1184) همچو مریم ، جان از آن آسیبِ جیب / حامله شد از مسیحِ دلفریب
1185) آن مسیحی نه که بر خشک و تر است / آن مسیحی کز مساحت برتر است
1186) پس ز جانِ جان ، چو حامل گشت جان / از چنین جانی شود حامل جهان
1187) پس جهان زاید جهانِ دیگری / این حَشَر را وانماید مَحشَری
1188) تا قیامت گر بگویم بشمرم / من ز شرحِ این قیامت قاصرم
1189) این سخن ها خود به معنی ، یا ربی است / حرف ها دامِ دَمِ شیرین لبی است
1190) چون کند تقصیر ؟ پس چون تن زند ؟ / چونکه لبّیکش به یا رب می رسد
1191) هست لبّیکی که نتوانی شنید / لیک سر تا پا بتوانی چشید
بازی بس زیبا از ساعد شاه به پرواز درمی آید و راه گم می کند . و به ویران سرایِ جُغدان فرود می آید . جُغدان که به ویرانۀ خود دل بسته اند . پندارند که باز آمده است جای آنان را بگیرد . بدین سبب به او حمله می آرند و پر و بال نازنینش را می کنند تا او را برمانند . اما جغدان نمی دانند که باز ، از ویرانکدۀ آنان نژند و ملول است . باز با حسرتی جانسوز آرزو می کند که به سوی صاحب خود بازگردد . اما جغدان سخنان او را یاوه می پندارند و ریشخندش می کنند . پس با لحنی طنزآمیز می گویند : آخر این مرغک حقیر را با سلطان عظیم چه کار ؟ اما باز می داند که آن سلطان هرگز تحمّل نمی کند که بازِ عزیزش به دستِ جُغدان ویرانه نشین ، خوار و زبون گردد و می داند که سلطان به خاطر او جُغدستان را زیر و زبر خواهد کرد .
در این تمثیل کوتاه حالِ عارفان نورانی و غافلانِ ظلمانی به خوبی تصویر شده است . «باز» کنایه از عارفانی است که به حکمِ تقدیر ازلی به دنیا آمده اند و در دنیا می زیند . و «ویرانه» کنایه از ویرانکدۀ دنیاست . و «جُغدان» کنایه از طالبان دنیا و «شاه» کنایه از حضرت حق . ابنای دنیا بر حسب قیاس نَفس می پندارند که عارفان نیز شیفته و دلشدۀ دنیای دون هستند . حال آنکه جانان دل در جای دگر بسته اند .
باز ، آن باشد که باز آید به شاه / بازِ کور است آنکه شد گُم کرده راه
باز شکاری ، آن بازی است که به سوی شاه باز گردد . بازی که راه گُم کند بازِ کور است .
راه را گُم کرد و ، در ویران فتاد / باز ، در ویران برِ جُغدان فتاد
بازِ شکاری ، راه را گم کرد و در خرابه ای فرو آمد و در میان جُغدها قرار گرفت .
او همه نور است از نورِ رضا / لیک کورَش کرد سرهنگِ قضا
او با نورِ رضای ربّانی ، یکسره نور بود . ولی مأمورِ اجرای قضای الهی او را کور کرد . [ روح در مرتبۀ ذاتِ خود ، سراسر نور است . اما قضای الهی او را به سبب غیربینی کور ساخته و از حق دور انداخته است . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 127 ) . توضیح بیشتر در شرح بیت 1574 دفتر اول آمده است . [ سرهنگ = پیشرو لشکر ، پهلوان ، مأمور اجرای حکم کیفری ]
خاک در چشمش زد و از راه بُرد / در میانِ جغد و ویرانش سپرد
قضای الهی خاک در چشم باز شکاری پاشید و از راه به بیراهه اش بُرد و سرانجام در خرابه همنشین جُغدانش کرد .
بر سَری جغدانش بر سَر می زنند / پَرّ و بال نازنینش می کنند
علاوه بر اینکه آن باز در ویرانه گرفتار شده بود . جُغدها نیز بر سرِ او می کوفتند و پَر و بالِ لطیفش را می کندند . [ بَر سَری = شرح بیت 410 همین دفتر ]
وَلوَله افتاد در جغدان که ، ها / باز آمد تا بگیرد جایِ ما
در میان جُغدها هیایویی برپا شد و به یکدیگر می گفتند : بهوش باشید که این باز ، آمده است تا جای ما را بگیرد .
چون سگانِ کوی ، پُر خَشم و مَهیب / اندر افتادند در دلقِ غریب
آن جغدها مانند سگانِ محلّه ، خشمگین و سهمگین بر جامۀ آن غریب و بیگانه حمله ور شدند . [ مَهیب = سهمگین و ترسناک ]
باز ، گوید : من چه در خوردم به جغد / صد چنین ویران فدا کردم به جغد
باز شکاری به جغدان می گوید : من هرگز شایسته همنشینی با جغدان نیستم . من صد تا مانند این خرابه را به جغدها می بخشم .
من نخواهم بود اینجا ، می روم / سویِ شاهنشاه راجع می شوم
من نمی خواهم در اینجا بمانم . می روم و به سوی شاه باز می گردم .
خویشتن مَکشید ای جغدان که من / نه مقیمم ، می روم سویِ وطن
ای گروه جغدها ، بیخود خود را از پریشانی و اظطراب نکشید . زیرا من در این ویرانه نخواهم ماند . بلکه به سوی وطن اصلی خود می روم .
این خراب ، آباد در چشم شماست / ورنه ما را ساعدِ شه ، باز جاست
این ویرانه در نظر شما آباد و عمران می آید . واِلّا جای ما ساعدِ شاه است .
جغد گفتا : باز حیلت می کند / تا ز خان و مان شما را بَر کنَد
سرکردۀ جغدها به رفقایش گفت : باز ، نیرنگ به کار گرفته تا شما را بی خانمان کند .
خانه های ما بگیرد او به مکر / بَر کند ما را به سالوسی ز وَکر
باز می خواهد خانه های ما را با مکر و فریب از دست ما بگیرد و با خدعه و نیرنگ ما را از آشیانۀ خود آواره سازد . ( وَکر = آشیانه ، لانۀ پرندگان ) . [ طبق آیه 109 و 110 سوره اعراف ، درباریان فرعون ، وقتی موسی (ع) را در جمع خود دیدند گفتند : « … همانا این شخص ( موسی ع ) جادوگری داناست . می خواهد که شما را از سرزمینتان بیرون کند . چه فرمان می دهید » ] . تباهکاران همچو بومِ شوم در جغدستان دنیا می زیند و با بازانِ بلند پروازِ آسمان هدایت می ستیزند .
می نماید سیری این حیلت پَرَست / والله از جملۀ حریصان بتّرَست
این ازِ حیله گر ، تظاهر به بی نیازی می کند . به خدا قسم که او از همۀ آزمندان بدتر است .
او خورَد از حرص ، طین را همچو دِبس / دنبه مسپارید ای یاران به خرس
این باز از حرص و آز ، گِل را مانند شیره با وَلَع می خورد . ای رفقا ، دنبه را به خرس نسپرید . [ دِبس = شیره انگور و خرما ، دوشاب ]
لاف از شَه می زند و ز دستِ شَه / تا بَرَد او ما سَلیمان را ز ره
این باز از شاه و ساعد شاه می لافد . این یاوه ها همه برای این است که ما ساده دلان را از راهِ خود منحرف کند .
خود چه جنسِ شاه باشد مرغکی ؟ / مَشنَوَش گر عقل داری اندکی
یک مرغِ کوچک و حقیر چه تناسبی به شاه دارد ؟ اگر کمی عقل در سر داری حرف او را باور نکن .
جنسِ شاه است او و یا جنسِِ وزیر ؟ / هیچ باشد لایقِ گوزینه سیر ؟
آیا آن مرغک ( بازِ شکاری ) همجنسِ شاه است یا وزیر ؟ آیا سیر ، تناسبی با باقلوای گردو دارد ؟ [ گوزینه = حلوایی که از مغز گردو می پزند . توضیح کامل در شرح بیت 445 دفتر اول ]
آنچه می گوید ز مکر و فعل و فَن / هست سلطان با حَشَم جویایِ من
هر چه که بازِ شکاری از روی مکر و حیله ادعا می کند که : شاه با همۀ کسان و اطرافیانش در طلب من است .
اینت مالیخولیایِ ناپذیر / اینت لافِ خام و دامِ گولگیر
شگفتا از این مالیخولیای ناگوار ، شگفتا از این یاوه های بی اساس و شگفتا از این دام که ابلهان را گرفتار می سازد . [ اینت = این تو را ، هم برای تحسین می آید و هم برای تعجب . در اینجا معنی تعجب دارد ]
هر که این باور کند از ابلهی است / مرغکِ لاغر چه در خوردِ شهی است ؟
هر کس این یاوه ها را بپذیرد . بی گمان از نادانی اوست . این پرنده حقیر و لاغر چگونه می تواند سزاوار همنشینی شاه باشد .
کمترین جغد ار زَنَد بر مغزِ او / مر وَرا یاری گری از شاه کو ؟
اگر حقیرترین جُغد بر سر و مغز آن باز بزند . کو آن یاری و پشتیبانی شاه از او ؟ یعنی مسلماََ هیچگونه کمکی از شاه به او نمی رسد . [ یاری گر = یاور ، پشتیبان ]
گفت باز : ار یک پَرِ من بشکند / بیخِ جغدستان ، شهنشه بَر کنَد
بازِ شکاری به گروه جُغدها گفت : اگر یک پَرِ من شکسته شود . شاه ، جایگاه جغدها را از بنیاد بر خواهد کند .
جغد چه بوَد ؟ خود اگر بازی مرا / دل برنجاند کُند با من جفا
جُغد چیست ؟ یعنی جغد که جای خود دارد . حتی اگر یک باز مرا رنجه سازد و آزارم دهد . [ ادامه معنا در بیت بعد ]
شه کُند توده به هر شیب و فراز / صد هزاران خِرمَن از سرهای باز
شاه در هر نشیب و فراز از سَرِ بازها صد هزار پُشته می سازد .
پاسبانِ من عنایاتِ وی است / هر کجا که من روم ، شَه در پی است
نگهبان و حافظ من عنایاتِ شاه است . هر جا که من بروم شاه با من است .
در دلِ سلطان خیالِ من مُقیم / بی خیالِ من ، دلِ سلطان ، سُقیم
خیال من در دلِ شاه قرار گرفته ، اگر خیال من نباشد . دل شاه بیمار است . ( سقیم = بیمار ) . [ در این بیت اشاره ای است به محبت خالق نسبت به انسان کامل ، تا بدانجا که جهان را به خاطر او می آفریند . ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 456 و شرح بیت 974 همین دفتر ) ]
چون بپّرانَد مرا شَه در رَوَش / می پَرَم بر اوجِ دل ، چون پَرتَوَش
وقتی که شاه مرا به پرواز درآورد . مانند انوار قاهر او بر اوجِ دل ها پرواز می کنم . [ در اینجا مولانا گریزی می زند به بازِ بلند پرواز عرصۀ سلوک و می فرماید . ]
همچو ماه و آفتابی می پَرَم / پرده های آسمان ها می دَرَم
من همانند ماه و خورشید پرواز می کنم و پرده های آسمان ها را از هم می دَرَم . یعنی مراتب و منازل مختلف سلوک را یکی پس از دیگری پشتِ سر می نهم .
روشنیّ عقل ها از فکرتَم / انفطارِ آسمان از فِطرتم
روشنی همۀ عقل ها از اندیشه من است . و آسمان به خاطر خلقت من آفریده شده است . [ فطرت = سرشت ، خلقت / اِنفطار = به معنی شکافته ش دن است و نیز جایز است که به معنی آفریده شدن هم بیاید . از آنرو که فاطر به معنی آفریننده است . این وجه به مضمون بیت نزدیکتر است و اگر معنی اصلی آن را در نظر بگیریم . مراد بسط مضمونِ بیت پیشین است . توضیح بیشتر در شرح بیت 974 همین دفتر آمده است . ]
بازم و حیران شود در من هُما / جُغد که بوَد تا بداند سِرّ ما
من بازی هستم که حتی پرنده ای خجسته ای مانند هُما در وجودِ من حیران و سرگشته می شود . حالا این بومِ شوم کیست که به اسرارِ من واقف شود . [ هُما = نامِ پرنده ای است که قدما عقیده داشتند که اگر این پرنده بر سرِ هر کس سایه اندازد . او به دولت و سلطنت رسد ]
شَه برای من ز زندان یاد کرد / صد هزاران بسته را آزاد کرد
شاه برای وجودِ من از زندان خود یادی کرد . در نتیجه ، صدها هزار زندانی را از زندان رها نمود . [ گویا به این نکته اشاره است که با همّتِ انسانِ کامل و ارشادِ او انسان های بی شماری از غل و زنجیر مادیّت رهایی می یابند . ( مقتبس از شرح کفافی ، ج 2 ، ص 456 ) ]
یک دَمم با جُغدها دمساز کرد / از دَمِ من ، جُغدها را باز کرد
شاه مرا لحظه ای همنشین جُغدها کرد و به یُمنِ نَفَسِ من ، جُغدها را به باز تبدیل کرد . [ حضرتِ شاهِ وجود نیز بازانِ بلند پروازِ ارشاد را به خرابۀ دنیا گسیل می دارد و آنان را مدتی در جغدستانِ دنیا نگه می دارد تا با نَفَسِ گرمِ خود اسیرانِ ویرانکدۀ دنیا را به بازانِ تیزبال آسمانِ سلوک تبدیل کنند . ]
این خُنُک جُغدی که در پروازِ من / فهم کرد از نیک بختی ، رازِ من
خوشا به حالِ جغدی که به سببِ خوش اقبالی با من همپرواز شد و به اسرارِ من آگاه گردید .
در من آویزید تا نازان شوید / گر چه جُغدانید ، شَه بازان شوید
ای طایفه جغدها به من وابسته شوید تا به نیک بختی رسید . اگر ذاتاََ جُغد هستید . بر اثر همنشینی با من به شهبازانِ بلند پرواز تبدیل شوید .
آنکه باشد با چنان شاهی حبیب / هر کجا افتد ، چرا باشد غریب ؟
هر کس که دوست و یارِ چنین شاهی باشد . در هر گجا که فرود آید . چرا غریب باشد ؟ یعنی هر که با شاهِ حقیقت دمساز باشد . در هیچ جمع و مکانی غریب و تنها نخواهد بود .
هر که باشد شاه دردش را دوا / گر چو نَی نالد ، نباشد بی نوا
اگر شاه ، درمانِ دردِ هر کسی باشد . اگر او مانند نی ناله سر دهد . بینوا نخواهد بود . [ نیکلسون گوید : یعنی عاشق حقیقی حق ، هر چند در صورتِ ظاهر به هجران او مبتلا شود و رنج کشد در حقیقت گنجِ بی پایانِ عشق الهی به او عطا شده است . ( شرح مثنوی معنوی مولوی ، دفتر دوم ، ص 718 ) ]
مالکِ مُلکم ، نیم من طبل خوار / طبلِ بازم می زند شَه از کنار
من صاحبِ مُلکِ جهان هستی ام و شکمباره و مفتخوار نیستم . شاه از بارگاه خود طبلِ مرا می نوازد . [ اوست که مرا در این جهان به پرواز درمی آورد و سرانجام باید به سوی او بازگردم / طَبل باز = طبلی که وقتِ پروازِ باز به سوی صید یا وقتِ رجوع می زده اند . مولانا در دیوانِ شمس می فرماید : بشنیدم از هوای تو آوازِ طبلِ باز / باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست . ( فرهنگِ نوادر لغات دیوان شمس ، ج 7 ، ص 362 ) ]
طبلِ بازِ من ندایِ اِرجِعی / حق گواهِ من به رَغمِ مدّعی
طبلِ بازِ من ، آوای «بازگرد» است . حق تعالی در این خصوص ، شاهدِ من است . به کوری چشمِ هر دشمن . و یا بر خلافِ میلِ مدّعی ، خدا گواهِ من است . [ مصراع دوم اشاره است به آیه 28 سوره فجر که توضیح آن در شرح بیت 568 دفتر اوّل گذشت . ]
من نیم جنسِ شهنشه ، دُور از او / لیک دارم در تجلّی ، نور از او
دور باد از او ، من همجنسِ او نیستم . یعنی ساحتِ مقدسِ حق برتر از این است که همجنسِ مخلوقات و همسخنِ موجودات باشد . ولیکن در تجلّی از او نور می گیرم و مظهر او هستم .
نیست جنسیّت ز رویِ شکل و ذات / آب ، جنسِ خاک آمد در نبات
تجانس به شکل و ذات منحصر نمی شود . چنانکه مثلاََ آب ، با اینگه با خاک ، تجانس ذاتی ندارد ولی در اندام گیاه با خاک تجانس پیدا می کند . [ بنابراین تجانس لزوماََ به شکل و ذاتِ پدیده ها محدود نمی شود بلکه صفت و خاصیت نیز موجبِ تجانس می شود . چنانکه آب ، خاصیت احیاگری دارد و خاک نیز همین خاصیت را دارد . در حالیکه میانِ ذاتِ آن دو تجانسی وجود ندارد . پس ممکن و واجب اگر چه به اعتبار تعیّن امکان و وجوب مغایر یکدیگرند . ولی به اعتبار حقیقت وجود با هم اتحاد دارند . ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 456 و شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم جزو اول ، ص 401 و شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 129 ) ]
باد ، جنسِ آتش آمد در قِوام / طبع را جنس آمده ست آخِر مُدام
مثال دیگر ، باد از آنرو که آتش را شعله ورتر می کند . با آتش ، تجانس دارد . همینطور شراب نیز به طبع آدمی ، نشاط و قوّت می بخشد . پس با طبیعت او تجانس دارد . [ مُدام = شراب ، باده / قِوام = حالت چیزی که رسیده و پخته باشد ]
جنسِ ما چون نیست جنسِ شاهِ ما / مایِ ما شد بهرِ مایِ او فنا
از آنجا که ما با حضرتِ شاهِ وجود تجانس نداریم . پس وجود ما در وجودِ او فانی می شود . [ چون تجانس موجبِ انضمام دو چیز به یکدیگر است . میانِ بندۀ ذلیل و معبود جلیل، تجانسی نیست . مگر لفظی که از بارگاه حق بر بندگان می رسد که از آن به سابقۀ ازلی و عنایاتِ لَم یَزَلی تعبیر کرده اند . ( شرح مثنوی معنوی شاه داعی ، ج 1 ، دفتر دوم ، ص 498 ) . فناء = شرح بیت 57 دفتر اول ]
چون فنا شد مایِ ما ، او ماند فرد / پیشِ پایِ اسبِ او گردم چو گَرد
چون وجودِ مجازی ما فانی گردد و حضرت حق یگانه و واحد بماند . پیشِ پای اسبِ او ، به فناء می رسم و هستی مجازی ام محو می شود . ( مقتبس از شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 403 ) . حضرت مولانا در این ابیاتِ شریف ، میانِ وحدتِ وجود و حلول و اتحاد تفاوت قائل شده است . خداوند ، یکتاست . انسانِ کامل هر چند که از همه صفاتِ الهی برخوردار باشد . مطلقاََ خدا نیست . ]
خاک شد جان و ، نشانی هایِ او / هست بر خاکش نشانِ پایِ او
وجودِ انسانی به فناء می رسد و نیز آثار و نشانه های او ، ولی نشانه های قدمِ حق ، روی خاکدانِ جهان بر جای می ماند . [ در اینجا پا ( = قدم ) عبارت است از قدرت و ارادتِ حضرتِ حق که جمیع ممکنات در تحتِ آن مقهور و حقیر هستند . همینطور جایز است که مراد از پا ( = قدم ) انسان کامل باشد به این اعتبار که پس از همۀ آفریدگان خلق شده است . چنانکه بعضی از صوفیه در تعابیر و اصطلاحاتِ خود ، انسان کامل را قَدَمِ جَبّار می نامند . با این ملاحظه معنی بیت می شود : بر خاک جان ، نشان و عنوانِ انسانِ کامل ثبت و ظبط شده . ( شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 403 ) . توضیح بیشتر در شرح بیت 1381 دفتر اول آمده است . نیکلسون می گوید : انسان کامل ، نشان پای خدا را بر خاک به جای می گذارد . یعنی نشانِ ابدی صفاتِ خداوند قبل از اینکه هستی آن از قوه به فعل درآید . بر او نقش بسته است . ( مقدمه رومی و تفسیر مثنوی معنوی ، ص 446 ) ]
خاکِ پایش شو برایِ این نشان / تا شوی تاجِ سَرِ گَردن کشان
برای رسیدن به این نشانه ، خاکِ پای حق شو . یعنی در اراده و مشیّتِ او فانی شو . تا تاجِ سرِ بزرگان و محتشمان شوی .
تا که نفریبد شما را شکلِ من / نُقلِ من نوشید ، پیش از نَقلِ من
تا مبادا که ظاهر و شکلِ من شما را فریب دهد . پیش از آنکه از این عالم صورت منتقل شوم از نُقل و شیرینی معرفت و ثمراتِ روحانیِ من نوشِ جان کنید . ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 127 و شرح اسرار ، ص 125 و شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 404 ) .
ای بسا کس را که صورت ، راه زد / قصدِ صورت کرد و ، بر الله زد
چه بسیارند کسانی که صورت ، گمراهشان می کند . ابتدا قصدِ اهانت به صورت دارند . ولی در حقیقت به خدا اهانت می کنند . [ انبیاء و اولیاء که وحودِ خود را در وجودِ باقی کردگار فانی کرده اند . آزار و اذیت می کنند غافل از اینکه آزار دادن ایشان در واقع آزارِ حق است . بنابراین هم می توان گفت که مقصود از صورت ، مطلقِ صورت است و هم صورتِ انسانِ کامل . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 129 ) ]
آخِر این جان با بدن پیوسته است / هیچ این جان با بدن مانند هست ؟
در این شکّی نیست که روحِ آدمی با جسمِ او پیوند دارد . ولی آیا روح با جسم ، نظیر و همجنس است ؟ مسلماََ نیست . [ در این بیت و ابیاتِ بعدی ، بحثِ معیّتِ حق تعالی است با انسان کامل و یا جمیعِ مخلوقات ، حضرت مولانا ضمنِ تمثیلاتی این معنا را روشن فرموده است . معیّت = شرح بیت 1461 دفتر اول ]
تابِ نورِ چشم با پیه است جُفت / نورِ دل در قطرۀ خونی نهفت
برای مثال ، تابش و درخشش نورِ چشم با سپیدی چشم همراه و قرین است و نورِ دل در قطره ای از خون نهفته است . [ قدما ، ماده اصلی چشم را پیه می انگاشتند . ( فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ، دفتر دوم ، ص 383 ) . مولانا اِبصار ( = دیدن ) را عملی عضوی نمی داند بلکه آن را از افعال نَفسِ ناطقه می شمرد . قطره خون = سویداء ، نقطه سیاه دل ، به زعمِ صوفیان و عرفا ، جایگاه انوار غیبی است . ( لغات و تعبیرات مثنوی ، ج ۵ ، ص ۳۷۴ ) ]
شادی اندر گُرده و غم در جگر / عقل چون شمع درونِ مغزِ سَر
شادی در قلوه ( = کلیه ) و اندوه در جگر است . و عقل مانند شمعی داخلِ مغزِ سر قرار دارد .
این تعلّق ها نه بی کیفیت است و چون / عقل ها در دانشِ چونی ، زبون
این آویزش ها بدون کیفیت و مشابهت است . ولی عقل ها از درکِ کیفیت این آویزش ها و تعلّقات ، عاجز و زبون اند . [ معیتِ حق تعالی با مخلوقات از نوعِ معیّتِ روح با جسم و بینایی با موادِ عنصری چشم و نورِ معرفت با قلب گوشتی است . همانگونه که میانِ این ها تجانس و همگونی وجود ندارد . معیّتِ حق تعالی با موجودات نیز الزاماََ به معنی مشابهتِ ذاتی با آنها نیست . چونی = چگونگی ، کیفیت ]
جانِ کل با جانِ جزو آسیب کرد / جان از او دُرّی سِتَد در جیب کرد
جانِ کلّی با جانِ جزیی ، برخوردی کرد . جانِ جزیی از جانِ کلّی مرواریدی گرفت و در گریبان خود نهاد . [ اکبرآبادی «جانِ کل» را کنایه از ذاتِ حق می داند و «جانِ جزو» را کنایه از روحِ انسانی و چنین برداشت می کند : ذاتِ حق بر روح انسان تجلّی کرد و روحِ انسانی مانند صدف ، آن تجلّی را در جَیبِ استعداد خود نهاد و جان در صور و اجسامِ جهان ظهور کرد . ( شرح ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 130 ) ]
همچو مریم ، جان از آن آسیبِ جیب / حامله شد از مسیحِ دلفریب
همانگونه که حضرت مریم (ع) از روح القدس آبستن شد . به روح انسانی مسیح (ع) دلبر ، آبستن شد . جانِ انسانی نیز از تجلّی حضرتِ حق ، مستفیض شد .
آن مسیحی نه که بر خشک و تر است / آن مسیحی کز مساحت برتر است
اما این مسیح آن مسیحی نیست که خشکی و دریا را می پیمود . یعنی مرادِ ما آن مسیح ظاهری نیست . بلکه منظور ما آن مسیحی است که از طول و عرض عالی تر و برتر است . و آن روح الله است .
پس ز جانِ جان ، چو حامل گشت جان / از چنین جانی شود حامل جهان
پس وقتی که جانِ جزیی از جانِ کلّی حامله شد . یعنی فیض گرفت و مستفیض گردید . از چنین جانی همۀ جهانیان فیض می گیرند . [ زیرا جهان نسبت به انسان کامل ، همچون جسد است و انسانِ کامل روحِ آن . توضیح راجع به انسان کامل در شرح بیت 1 دفتر اول آمده است ]
پس جهان زاید جهانِ دیگری / این حَشَر را وانماید مَحشَری
بنابراین ، جهان که از حقیقتِ انسانِ کامل فیض می گیرد . یک جهانِ پر معنا و تابان دیگر پدید می آورد . و حقیقت حشر و قیامت برای مردم آشکار می شود . [ در این بیت حضرتِ مولانا ، بیان می فرماید که حشر و رستاخیز در کلّ جهان و در دلِ همۀ پدیده ها بوقوع می پیوندد و هر لحظه قیامتی برپاست و این زایشگری در سرشتِ طبیعت نهفته است . توضیح در مورد تبدّلِ امثال در شرح بیت 1142 دفتر اول آمده است . حَشَر = جمعیت ، ازدحام ، انجمن و مجمع . ( فرهنگ نفیسی ، ج 2 ، ص 1247 ) . هر جهانی که نو زاییده می شود نسبت به جهانِ قبل از خود قیامت و نسبت به جهانِ بعد از خود دنیا محسوب می شود بنابراین قیامت ها نهایتی ندارد و در توصیف آدمی نمی گنجد . ( شرح ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 131 ) ]
تا قیامت گر بگویم بشمرم / من ز شرحِ این قیامت قاصرم
اگر تا قیامت بخواهم از این قیامت ها و حشرها سخن بگویم . باز از عهدۀ آن برنخواهم آمد .
این سخن ها خود به معنی ، یا ربی است / حرف ها دامِ دَمِ شیرین لبی است
ظاهراََ از حضرت مولانا سؤال شده است . تو که می فرمایی ما نمی توانیم از عهدۀ شرح و بیان قیامت برآییو . پس چرا در این باره سخنانی بر زبان می آوری ؟ مولانا پاسخ می دهد : این سخنان که ما می گوییم در واقع به منزلۀ «یارب گفتن» و تضرّع کردن است . زیرا این سخنان همانند دامی است که نَفَس های معشوق شیرین لب را صید می کند . [ دَمِ شیرین لب = کنایه از لبیک گفتن معشوق است . ( شرح ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 131 ) ]
چون کند تقصیر ؟ پس چون تن زند ؟ / چونکه لبّیکش به یا رب می رسد
پس چرا شخص در مناجات کردن و یارب گفتن سستی و اهمال می کند ؟ و از این کار امتناع می ورزد ؟ در حالی که «لبیک» خدا به «یارب» بنده می رسد .
هست لبّیکی که نتوانی شنید / لیک سر تا پا بتوانی چشید
لبیکی که حق تعالی می گوید ، لبیکی نیست که بنده به وسیله حروف و الفاظ بشنود . بلکه لبیکی است که می توانی آن را با همۀ وجود خود بچشی و آن را دریابی .
دکلمه تمثیل باز سلطان و ویرانکده جغدان
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر دوم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات