جذب هر عنصری همجنس خود را در وجود آدمی | شرح و تفسیر

جذب هر عنصری همجنس خود را در وجود آدمی | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

جذب هر عنصری همجنس خود را در وجود آدمی | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر سوم ابیات 4421 تا 4472

نام حکایت : صفت آن مسجد که مهمان کش بود و آن عاشق مرگ جوی

بخش : 18 از 18 ( جذب هر عنصری همجنس خود را در وجود آدمی )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت صفت آن مسجد که مهمان کش بود و آن عاشق مرگ جوی

در اطرافِ شهر ری مسجدی بود که ساکنان خود را می کشت . هر کس شب بدان مسجد درمی آمد همان شب از ترس در جا می مُرد و نقش بر زمین می شد . هیچکس از اهالی آن شهر جرأت نداشت مخصوصاََ در شب قدم بدان مسجدِ اسرارآمیز بگذارد . اندک اندک این مسجد آوازه ای در شهرهای مجاور به هم رسانید و مردم حومه و اطراف نیز از این مسجد بیمناک شده بودند . تا اینکه شبی از شب ها غریبی از راه می رسد و یکسر سراغِ آن مسجد را می گیرد . مردم از این کارِ عجیبِ او حیرت می کنند و …

متن کامل « حکایت صفت آن مسجد که مهمان کش بود و آن عاشق مرگ جوی » را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .

متن کامل اشعار جذب هر عنصری همجنس خود را در وجود آدمی

ابیات 4421 الی 4472

4421) خاک گوید خاکِ تن را : بازگرد / ترکِ جان کن ، سویِ ما آ ، همچو گرد

4422) جنسِ مایی ، پیشِ ما اَولا تری / بِه که ز آن تن وارهی ، وز آن تری

4423) گوید : آری ، لیک من پا بسته ام / گر چه همچون تو ز هجران خسته ام

4424) تَرّیِ تن را بجویند آب ها / کای تری ، باز آ ز غربت سوی ما

4425) گرمیِ تن را همی خواهد اثیر / که ز ناری ، راهِ اصلِ خویش گیر

4426) هست هفتاد و دو علّت در بدن / از کشش های عناصِر بی رَسَن

4427) علّت آید تا بدن را بِسگُلَد / تا عناصر همدگر را واهلد

4428) چار مرغند این عناصِر بسته پا / مرگ و رنجوری و علّت پا گشا

4429) پایشان از همدیگر چون باز کرد / مرغِ هر عنصر یقین پرواز کرد

4430) جذبۀ این اصل ها و فرع ها / هر دَمی رنجی نهد در جسمِ ما

4431) تا که این ترکیب ها را بردَرَد / مرغِ هر جزوی به اصلِ خود پَرد

4432) حکمتِ حق ، مانع آید زین عجل / جمعشان دارد به صحّت تا اَجَل

4433) گوید : ای اجزا ، اجل مشهود نیست / پَر زدن سویِ اجلتان سود نیست

4434) چونکه هر جزوی بجوید اِرتفاق / چون بُوَد جانِ غریب اندر فِراق ؟

4435) گوید : ای اجزایِ پستِ فَرشِیَم / غربتِ من ، تلختر ، من عَرشِیَم

4436) میلِ تن ، در سبزه و آبِ روان / ز آن بُوَد که اصلِ او آمد از آن

4437) میلِ جان ، اندر حیات و در حی است / ز آنکه جانِ لامکان ، اصلِ وَی است

4438) میلِ جان ، در حکمت است و در علوم / میلِ تن ، در باغ و راغ است و کُروم

4439) میلِ جان ، اندر ترقّیّ و شرف / میلِ تن ، در کسب و اسبابِ عَلَف

4440) میل و عشقِ آن شرف هم سویِ جان / زین یُحِب را و یُحِبّون را بدان

4441) گر بگویم ، شرحِ این ، بی حد شود / مثنوی هشتاد تا کاغذ شود

4442) حاصل آنکه هر که او طالب بُوَد / جانِ مطلوبش در او راغب بُوَد

4443) آدمی ، حیوان ، نباتیّ و جَماد / هر مُرادی ، عاشقِ هر بی مراد

4444) بی مُرادان ، بر مرادی می تنند / و آن مُرادان ، جذبِ ایشان می کنند

4445) لیک میلِ عاشقان ، لاغر کند / میلِ معشوقان خوش و خوش فَر کند

4446) عشقِ معشوقان ، دو رُخ افروخته / عشقِ عاشق ، جانِ او را سوخته

4447) کهربا عاشق به شکلِ بی نیاز / کاه می کوشد در آن راهِ دراز

4448) این رها کن ، عشقِ آن تشنه دهان / تافت اندر سینۀ صدرِ جهان

4449) دودِ آن عشق و غمِ آتشکده / رفته در مخدومِ او مُشفق شده

4450) لیکش از ناموس و بَوش و آبِ رُو / شرم می آمد که واجوید از او

4451) رحمتش مُشتاقِ آن مسکین شده / سلطنت زین لطف ، مانع آمده

4452) عقل ، حیران ، کین عجب او را کَشید ؟ / یا کَشش زآن سو بدین جانب رسید ؟

4453) تَرکِ جَلدی کن ، کزین ناواقفی / لب ببند ، اَللهُ اَعلَم بِالخَفی

4454) این سخن را بعد از این مدفون کنم / آن کَشَنده می کَشَد ، من چون کنم ؟

4455) کیست آن کِت می کَشَد آن مُعتَنی / آنکه می نگذاردت کین دَم زنی ؟

4456) صد عزیمت می کنی بهرِ سفر / می کشاند مر تو را جایِ دگر

4457) ز آن بگرداند به هر سو آن لگام / تا خبر یابد ز فارِس ، اسبِ خام

4458) اسبِ زیرکسار ز آن نیکو پَی است / کو همی داند که فارِس بر وَی است

4459) او دلت را بر دو صد سودا ببست / بی مرادت کرد پس دل را شکست

4460) چون شکست او بالِ آن رایِ نخست / چون نشد هستیِ بال اشکن درست ؟

4461) چون قضایش حبلِ تدبیرت سُکُست / چون نشد بر تو قضای آن درست ؟

4462) عزم ها و قصدها در ماجَرا / گاه گاهی راست می آید تو را

4463) تا به طَمعِ آن دلت نیّت کند / بارِ دیگر نیّتت را بشکند

4464) ور به کلّی بی مرادت داشتی / دل شدی نومید ، اَمَل کی کاشتی ؟

4465) ور نکاریدی اَمَل ، از عوری اش / کی شدی پیدا بر او مقهوری اش ؟

4466) عاشقان از بی مرادی های خویش / با خبر گشتند از مولایِ خویش

4467) بی مرادی شد قلاووزِ بهشت / حُقَّتِ الجَنّة شنو ای خوش سرشت

4468) که مراداتت همه اِشکسته پاست / پس کسی باشد که کامِ او ، رواست ؟

4469) پس شدند اشکسته اش آن صادقان / لیک کو خود آن شکستِ عاشقان ؟

4470) عاقلان ، اِشکسته اش از اضطرار / عاشقان ، اِشکسته با صد اختیار

4471) عاقلانش ، بندگانِ بندی اند / عاشقانش ، شِکّری و قندی اند

4472) اِئتِیا کَرهاََ مهارِ عاقلان / اِئتِیا طَوعاََ بهارِ بیدلان

شرح و تفسیر جذب هر عنصری همجنس خود را در وجود آدمی

خاک گوید خاکِ تن را : بازگرد / ترکِ جان کن ، سویِ ما آ ، همچو گرد


خاکِ زمین به جسمِ خاکی انسان می گوید : به سوی ما بازگرد ، روح را رها کن و به سوی ما بیا مانندِ آمدن گرد و غبار .

جنسِ مایی ، پیشِ ما اَولا تری / بِه که ز آن تن وارهی ، وز آن تری


تو همجنسِ مایی ، و شایسته تر این است که نزدِ ما باشی . پس بهتر است که از بدن و رطوبت های آن رها شوی .

گوید : آری ، لیک من پا بسته ام / گر چه همچون تو ز هجران خسته ام


جسمِ خاکی به خاکِ زمین جواب می دهد : بله البته که حرفت صحیح است . امّ پایم به زنجیرِ قضا بسته شده است ، هر چند که از فِراق و هجران ، خسته و ملول شده ام .

تَرّیِ تن را بجویند آب ها / کای تری ، باز آ ز غربت سوی ما


همینطور آب های زمین نیز رطوبتِ جسم را طلب می کنند . این آب ها با زبان حال می گویند : ای رطوبتِ بدن از دیار غذبت بیرون آ و به سوی ما حرکت کن .

گرمیِ تن را همی خواهد اثیر / که ز ناری ، راهِ اصلِ خویش گیر


همینطور کرۀ آتشین در خطاب به حرارت بدن می گوید : تو ای حرارتِ بدن ، اصل و ریشه ات آتش است پس به اصلِ خود بازگرد .

هست هفتاد و دو علّت در بدن / از کشش های عناصِر بی رَسَن


در بدن انسان ، هفتاد و دو بیماری وجود دارد که تماماََ زاییده کشش ها و نزاع های عناصر است . [ منطور از « هفتاد و دو » عدد معینی نیست بلکه کنایه از کثرت است . یعنی بیماری های فراوانی در بدن انسان هست که به سبب عدم تعادل میان عناصر چهارگانه آتش ، هوا ، آب و خاک در بدن است . زیرا هر یک از این عناصر به اقتضای طبیعتِ خود ، اجناس و اَسناخِ خود را به سوی خود جذب می کند و در نتیجه عدمِ تعادل حاصل می شود . ]

علّت آید تا بدن را بِسگُلَد / تا عناصر همدگر را واهلد


بیماری بر بدن عارض می شود تا سازمان و انتظام بدن را از هم گسسته سازد و نتیجه این عارضه اینست که عناصر ناهمگون یکدیگر را رها کنند .

چار مرغند این عناصِر بسته پا / مرگ و رنجوری و علّت پا گشا


برای مثال ، عناصر چهارگانه مانندِ چهار پرنده ای هستند که پاهاشان به یکدیگر بسته شده است و مرگ و بیماری و مرض ، گشایندۀ پای آنهاست .

پایشان از همدیگر چون باز کرد / مرغِ هر عنصر یقین پرواز کرد


همینکه مرگ و یا بیماری ، پای این چهار پرنده را باز کرد . مسلماََ هر پرنده ای به سوی اصلِ خود پرواز می کند .

جذبۀ این اصل ها و فرع ها / هر دَمی رنجی نهد در جسمِ ما


کشش این اصول و فروع هر لحظه در بدنِ ما رنج و مرضی پدید می آورد . [ یعنی هر یک از عناصرِ اربعه در بدن به اقتضای طبیعتِ خود ، اجزای فرعی همسنخِ خود را به سوی خود جذب می کند و در نتیجه در مزاجِ بدن ، عدمِ تعادل حاصل می شود و از این عدمِ تعادل ، رنج و پریشانی بر آدمی عارض می گردد . ]

تا که این ترکیب ها را بردَرَد / مرغِ هر جزوی به اصلِ خود پَرد


تا اینکه بر اثرِ بیماری ، این ترکیب های نامتجانس از میان برود و پرندۀ هر جزیی به سوی اصلِ خود پرواز کند . [ در اینصورت رشتۀ حیاتِ آدمی منقطع می شود و مرگ غلبه می کند زیرا سازمان بدنِ آدمی ویران می گردد . امّا قضای الهی چنین مقدّر می کند که انسان بر اثرِ یک و یا چند بیماری نمیرد بلکه او را باقی می دارد تا آنکه اَجلِ مقدّرش در رسد . ]

حکمتِ حق ، مانع آید زین عجل / جمعشان دارد به صحّت تا اَجَل


امّا حکمتِ الهی مانع می شود که سازمان و انتظامِ بدنِ انسان به سرعت در هم ریزد . بلکه تا فرا رسیدنِ اجلِ محتوم ، ترکیبِ اعضای بدن را در نهایتِ صحت و اعتدال نگه می دارد . ]

گوید : ای اجزا ، اجل مشهود نیست / پَر زدن سویِ اجلتان سود نیست


حکمت الهی با زبانِ حال به عناصر اربعه بدن گوید : ای اجزای بدن ، زمان فرا رسیدن اجل ، مشهود نیست و مسلماََ تا پیش از رسیدن اجلِ مقدّر پرواز کردن شما هیچ نفعی ندارد .

چونکه هر جزوی بجوید اِرتفاق / چون بُوَد جانِ غریب اندر فِراق ؟


اگر قرار باشد که هر جزیی از اجزای بدن بخواهد با سرعت به سوی اصلِ خود واصل شود . پس حالِ روحِ غریبِ انسان در این عالمِ فراق چگونه خواهد بود . ( اِرتفاق = دمساز شدن ، همدم گردیدن ، رفاقت کردن ) [ وقتی اجزای این دنیا اینقدر در پیوستن به اصلِ خود عجله دارند . پس تو ببین روحی که در این دنیا احساس فِراق می کند با چه شتابی به سوی اصلِ خود می رود ؟ ]

منجذب شدن جان نیز به عالمِ ارواح


گوید : ای اجزایِ پستِ فَرشِیَم / غربتِ من ، تلختر ، من عَرشِیَم


روح ، این لطیفۀ ربّانی و نَفخۀ سبحانی وقتی می بیند اجزای جسم هر کدام طالب پیوستن به اصلِ مادّی خود هستند . داغِ غربت و فِراق از عالمِ اعلی برایش تازه می شود و با زبان حال می گوید : با اینکه شما اجزای عالمِ مادّی هستید می خواهید به اصل خود واصل شوید . امّا بدانید که غربتِ من از غذبتِ شما بسی تلخ تر است زیرا من متعلق به عالمِ اعلی هستم و در زندان جسم حبس شده ام .

میلِ تن ، در سبزه و آبِ روان / ز آن بُوَد که اصلِ او آمد از آن


از آنرو جسم به سیزه زار و جویبار علاقمند است که اصلِ او از همانجاست .

میلِ جان ، اندر حیات و در حی است / ز آنکه جانِ لامکان ، اصلِ وَی است


امّا گرایش روح به سوی حیاتِ ابدی و خداوندِ حی و پاینده است . زیرا منشأ روح ، جانی است که مکان ندارد . چون بیکران و لایتناهی است .

میلِ جان ، در حکمت است و در علوم / میلِ تن ، در باغ و راغ است و کُروم


گرایش روح به سوی حکمت و دانش های باطنی است امّا علاقۀ تن به سوی باغ و بوستان و تاکستان است . [ کُروم = به معنی رز و درخت انگور است و نیز به معنی سبزۀ کنارِ جوی آمده است ]

میلِ جان ، اندر ترقّیّ و شرف / میلِ تن ، در کسب و اسبابِ عَلَف


گرایش روح به سوی تعالی و ارتقای معنوی است امّا علاقۀ تن به اکتساب لذایذِ مادّی و طعام ظاهری است .

میل و عشقِ آن شرف هم سویِ جان / زین یُحِب را و یُحِبّون را بدان


حضرت حق نیز روحِ لطیف را دوست دارد و بدان عشق می ورزد . از همینجا باید معنی آیه 54 سورۀ مائده را فهم کنی . [ مصراع دوم اشاره است به بخشی از آیه 54 سورۀ مائده « … هر آینه بیاورد مردمی که دوستشان دارد و آنان نیز او را دوست بدارند » ]

گر بگویم ، شرحِ این ، بی حد شود / مثنوی هشتاد تا کاغذ شود


در اینجا مولانا از ادامه این بحث خودداری می کند و می گوید : اگر بخواهم این مطلب را تفسیر دهم ، مثنوی هشتاد جلد کاغذ می شود . [ تا = میر نورالله شارح مثنوی می نویسد که تایِ کاغذ در محاورۀ قدما به معنی کتابِ مرتّب آمده است ، جلد ]

حاصل آنکه هر که او طالب بُوَد / جانِ مطلوبش در او راغب بُوَد


خلاصۀ کلام اینکه هر کس طالبِ حق باشد ، حق نیز طالبِ او می شود .

آدمی ، حیوان ، نباتیّ و جَماد / هر مُرادی ، عاشقِ هر بی مراد


در میان انسان و حیوان و گیاه و جماد ، هر صاحبِ مرادی عاشقِ بی مرادی است . [ یعنی آن عاشقی که از محبوبِ خویش نامراد شده ، مراد و معشوقش ، عاشقِ آن عاشقِ نامراد است ( شرح کبیر انقروی ، جزو سوم ، دفتر سوم ، ص 1672 ) ]

بی مُرادان ، بر مرادی می تنند / و آن مُرادان ، جذبِ ایشان می کنند


عشاقی که به جز معشوقِ خود ، خواسته های دیگری داشتند از آن خواسته ها و مرادها چشم پوشیدند و بی مراد شدند . امّا در عینِ بی مرادی باز هم مرادی دارند یعنی همان معشوق ، مرادِ آنان است . و آن مرادها و معشوق ها ایشان را به سوی خود جذب می کنند . [ خلاصه همانطور که عاشقان خواهان معشوق اند . معشوقان نیز طالبِ عشاق اند ( المنهج القوی ، دفتر سوم ، ص 569 ) ]

لیک میلِ عاشقان ، لاغر کند / میلِ معشوقان خوش و خوش فَر کند


امّا میل و علاقۀ افراد عاشق موجبِ لاغری و نزاری آنان می گردد امّا میلِ معشوقان ، ایشان را زیبا و با جلوه می سازد .

عشقِ معشوقان ، دو رُخ افروخته / عشقِ عاشق ، جانِ او را سوخته


عشق در معشوقان ، رخسارشان را سرخ و شاداب می کند . امّا عشق در عاشقان ، موجبِ سوختن و گداختن جانِ آنان می گردد .

کهربا عاشق به شکلِ بی نیاز / کاه می کوشد در آن راهِ دراز


برای مثال ، کهربا از رویِ بی نیازی عشق می ورزد امّا کاه در راهِ طویلِ عشق به تکاپو می افتد .

این رها کن ، عشقِ آن تشنه دهان / تافت اندر سینۀ صدرِ جهان


این اسرار و حقایق باطنی را فعلاََ رها کن و بپرداز به این ماجرا که پرتوِ عشق وکیل عاشق بر قلب صدرِ جهان تابید . [ یعنی بازتابِ عشقِ وکیل بر قلبِ او افتاد و او نیز نسبت به وکیل ، عشق و اشتیاق پیدا کرد . ]

دودِ آن عشق و غمِ آتشکده / رفته در مخدومِ او مُشفق شده


دود و دَمِ آن عشقِ سوزان بر خواجه اش معلوم شد . آن عاشق که در حقیقت از شدّتِ آتشِ عشق به یک آتشکده تبدیل شده بود . دود و غمِ سینه اش به مخدوم و خواجه اش رسید و دلِ او را نیز مهربان و عاشق کرد . [ منظور و « دود » و « غم » آثار و احوالِ عشقِ وکیل است که بر صدر جهان معلوم شد . ]

لیکش از ناموس و بَوش و آبِ رُو / شرم می آمد که واجوید از او


امّا صدر جهان به واسطۀ مقام و موقعیت و شکوه و جلالش خجالت می کشید که از احوالِ عاشقِ خود پرس و جویی کند . [ بَوش = کرّ و فر ، شکوه و جلال ]

رحمتش مُشتاقِ آن مسکین شده / سلطنت زین لطف ، مانع آمده


صدر جهان هر چند قلباََ نسبت به آن عاشقِ بینوا مهر و اشتیاق داشت . امّا مقامِ پادشاهی او مانع از اظهارِ آن عشق و محبت می شد .

عقل ، حیران ، کین عجب او را کَشید ؟ / یا کَشش زآن سو بدین جانب رسید ؟


عقا در تفسیر این مطلب سرگشته و حیران است و با خود می گوید : شگفتا ، آیا این او را جذب کرد ؟ یعنی آیا معشوق ، آن عاشق را به سوی خود کشید یا آنکه عاشق ، سببِ جذبِ معشوق شد ؟ [ در مصراع اوّل «این» راجع به صدر جهان و ضمیر «او» راجع به وکیل است . ]

تَرکِ جَلدی کن ، کزین ناواقفی / لب ببند ، اَللهُ اَعلَم بِالخَفی


ای عقل در راهِ فهمِ این رابطۀ اسرارآمیزِ عاشق و معشوق جسارت به خرج مده که این سرّ بی خبری ، پس خاموش شو که خدا به امورِ نهان داناتر است . ]

این سخن را بعد از این مدفون کنم / آن کَشَنده می کَشَد ، من چون کنم ؟


مولانا علّتِ توقف در بیانِ اسرار عاشق و معشوق را توضیح می دهد : زین پس من بیانِ اسرار و حقایق عشق را نهان می کنم و آن را در بیان نمی آورم . زیرا تصرّفات و جذباتِ الهی مرا به سوی مبحثِ دیگری می کشاند . من چه کنم ؟ [ یعنی بیان اسرار و عدم بیان آن دستِ من نیست . دستِ حضرتِ حق است .

کیست آن کِت می کَشَد آن مُعتَنی / آنکه می نگذاردت کین دَم زنی ؟


ای که به معانی توجه داری کیست آن کسی که نمی گذارد به سوی مطلوبت بروی و به سوی دیگری تو را می کشد ؟ همان کسی که اجازه نمی دهد این سخنان را بگویی . [ ای شنونده توقع نداشته باش که من بر مرادِ دلم روم و هر چه می خواهم بر زبان رانم . چرا که من در پنجۀ تقلیبِ پروردگارم . هر چه او خواهد من مطیعم . ]

صد عزیمت می کنی بهرِ سفر / می کشاند مر تو را جایِ دگر


برای مثال بارها شده است که صد نوع تصمیم گرفته ای که به فلان مکان سفر کنی امّا او تو را به جای دیگر می کشاند و عزمِ تو را در هم می شکند .

ز آن بگرداند به هر سو آن لگام / تا خبر یابد ز فارِس ، اسبِ خام


مثلاََ سوارکار بدان جهت افسار اسب را به هر طرفی می کشد تا اسبِ ناآزموده متوجه سوارِ خود شود .

اسبِ زیرکسار ز آن نیکو پَی است / کو همی داند که فارِس بر وَی است


امّا اسبِ هوشیار از آنرو خوش رفتار و راهوار است که می فهمد سوارکار بر روی او نشسته است .

او دلت را بر دو صد سودا ببست / بی مرادت کرد پس دل را شکست


خداوند که در همۀ قلوب تصرّف می کند ، قلبِ تو را به دویست نوع خیال و آرزو پیوند داد . امّا در نهایت تو را از خواسته ها و مقاصدت بازداشت و از اینرو دل شکسته ات کرد .

چون شکست او بالِ آن رایِ نخست / چون نشد هستیِ بال اشکن درست ؟


خداوندی که بال و پَرِ افکار و خیالاتِ تو را برای اوّلین بار در هم شکست . چرا تصرّفاتِ او را در کشورِ وجودت قبول نداری ؟ چرا به تصرّفِ آن بال شکن پی نبردی ؟

چون قضایش حبلِ تدبیرت سُکُست / چون نشد بر تو قضای آن درست ؟


خدایی که با قضا و مشیّتِ خود ، رشتۀ عقل و تدبیرت را می گسلد . چرا حاکمیت قضا و مشیّتِ او برای تو معلوم و مسلّم نشده است ؟

فَسخُ عَزایِمَ وَ نَقضُها ( بر هم زدن و گسستن اراده ها و تصمیم ها )


عزم ها و قصدها در ماجَرا / گاه گاهی راست می آید تو را


گاه به گاهی تصمیمات و تدبیرهای تو در کارها درست از آب درمی آید . [ علّتش را بشنو : ]

تا به طَمعِ آن دلت نیّت کند / بارِ دیگر نیّتت را بشکند


تا همینکه دیدی تصمیم و تدبیرت در کاری درست از آب درآمد . طمع کنی و به خیالِ آنکه هر تصمیمی که اتخاذ کنی صحیح است . تصمیم دیگری بگیری و خداوند ، بارِ دیگر عزمِ تو را در هم شکند .

ور به کلّی بی مرادت داشتی / دل شدی نومید ، اَمَل کی کاشتی ؟


اگر قرار بر این بود که هر عزم و تصمیمِ تو را خدا در هم می شکست و ناکامت می نهاد . قطعاََ ناامید می شدی و در اینصورت کی می توانستی بذرِ امید در قلبت بکاری .

ور نکاریدی اَمَل ، از عوری اش / کی شدی پیدا بر او مقهوری اش ؟


و اگر خداوند امید و آرزویی در قلبِ آدمی پدید نمی آورد و سپس او را در نیل به مرادش ناکام نمی ساخت ، آدمی کی می توانست به مقهور بودن خود واقف شود ؟ [ وقتی انسان خود را مقهورِ مشیّتِ الهی می یابد که او را از نیل به مقصودش بازدارند ، در آنجا متوجه می شود که موجودی ضعیف و مقهور است . ]

عاشقان از بی مرادی های خویش / با خبر گشتند از مولایِ خویش


عشّاق به سبب نرسیدن به مقصودِ خود از سرور و مولای خود خبردار شدند .

بی مرادی شد قلاووزِ بهشت / حُقَّتِ الجَنّة شنو ای خوش سرشت


ناکامی و عدمِ حصول مقصود ، پیشآهنگِ بهشت است . ای نیک نهاد این حدیث را بشنو که می گوید : بهشت در سختی ها و ناملایمات پیچیده شده است . [ اشاره است به حدیثی که توضیح آن در شرح بیت 1837 دفتر دوم آمده است . ]

که مراداتت همه اِشکسته پاست / پس کسی باشد که کامِ او ، رواست ؟


زیرا گاهی همۀ آمال و مقاصدِ تو شکسته پا می شود ، یعنی حاصل نمی شود . پس در دنیا آیا کسی هست که کامروا باشد و همۀ آمال و آرزویش مُتحقّق گردد ؟ [ مصراع دوم را بهتر است اینطور معنی کنیم : هیچکس نیست که در این دنیا مقصود و مرادش تماماََ حاصل شود . ]

پس شدند اشکسته اش آن صادقان / لیک کو خود آن شکستِ عاشقان ؟


افراد صادق نیز در نیل به مقصود و مرادِ خویش شکسته پا و ناکام اند . امّا ناکامی آنها کجا و و ناکامی عاشقان کجا ؟ [ خوارزمی گوید : امّا از شکستگی عاشقان تا شکستگی عاقلان فرق هاست . آنها را شکستگی از غایتِ اضطرار و اینها را شکستگی در عین اختیار ( جواهر الاسرار ، دفتر سوم ، ص 686 ) . اکبرآبادی گوید : شکستگی و ناکامی عاقلان پس از صرفِ سعی و تلاش است و هنوز هوای مراد در دل دارند . امّا غاشقان از همان اوّل هوای خواسته های خود را از دل زدوده اند ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 293 ) ]

عاقلان ، اِشکسته اش از اضطرار / عاشقان ، اِشکسته با صد اختیار


ناکامی عاقلان از روی اضطرار است یعنی کوشیده اند که به مراد و خواستۀ دلِ خویش برسند امّا اسباب و علل اجازه نداده است لیکن عاشقان الهی از روی اختیار کامل از خواسته ها و آمالِ خود گذشته اند و هیچ تلاشی نیز برای نیل بدان مبذول نداشته اند .

عاقلانش ، بندگانِ بندی اند / عاشقانش ، شِکّری و قندی اند


از اینرو عاقلان از روی ناچاری گردن به اطاعت حق نهاده اند امّا عشّاق از روی رضا و خرسندی به اطاعت حق درآمده اند .

اِئتِیا کَرهاََ مهارِ عاقلان / اِئتِیا طَوعاََ بهارِ بیدلان


« از روی کراهت و بی میلی بیایید » افسار عاقلان است امّا « از روی رضا و خرسندی بیایید » بهار عاشقان است . [ اقتباس از آیه 11 سورۀ فصلّت « پس آهنگِ آفرینش آسمان کرد در حالی که دودی بیش نبود . پس بدان و به زمین گفت : در وجود آیید خواه از روی میل و خواه از روی بی میلی . گفتند : ما از روی اطاعت آییم » مولانا می گوید : عبادت و طاعت حسابگرانه با عبادت و طاعتِ عاشقانه خیلی فرق دارد و مسلماََ نتایجِ حاصل از آن نیز متفاوت است . ]

شرح و تفسیر :

بخش قبل              بخش بعد               حکایت بعد

دکلمه جذب هر عنصری همجنس خود را در وجود آدمی

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر سوم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟