تمثیل فکر هر روز که اندر دل آید مانند مهمان | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
تمثیل فکر هر روز که اندر دل آید مانند مهمان| شرح و تفسیر
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر پنجم ابیات 3676 تا 3707
نام حکایت : حکایت آن امیر که به غلام گفت مَی بیآر رفت و سبوی مَی آورد
بخش : 12 از 14 ( تمثیل فکر هر روز که اندر دل آید مانند مهمان )
خلاصه حکایت آن امیر که به غلام گفت مَی بیآر رفت و سبوی مَی آورد
در دوران گذشته امیری بود میگسار . شبی ناگهان بر او مهمان سر رسید . امیر به غلامش گفت : کوزه ای بردار و نزدِ فلان عیسوی برو و شرابی ناب بخر و به اینجا بیاور . غلام شتابان رفت شراب را خرید و به سوی خانۀ امیر بازگشت . در راه زاهدی به غلام برخورد کرد و به او ظنین شد . گفت : ای غلام در کوزه چه داری ؟ غلام گفت : شرابی خریده ام و برای فلان امیر می برم . زاهد گفت : مگر مردِ خدا شراب هم می خورد ؟ پس سنگی برداشت و بر کوزه زد و شراب بر زمین ریخت و غلام ترسان و دست خالی به خانۀ امیر دوید . امیر با تعجب …
متن کامل ” حکایت آن امیر که به غلام گفت مَی بیآر رفت و سبوی مَی آورد “ را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
متن کامل ابیات تمثیل فکر هر روز که اندر دل آید مانند مهمان
ابیات 3676 الی 3707
3676) هر دَمی فکری چو مهمانِ عزیز / آید اندر سینه ات هر روز نیز
3677) فکر را ای جان به جای شخص دان / زآنکه شخص از فکر دارد قدر و جان
3678) فکرِ غم گر راهِ شادی می زند / کارسازی هایِ شادی می کند
3679) خانه می روید به تُندی او ز غیر / تا درآید شادیِ تو ز اصلِ خیر
3680) می فشاند برگِ زرد از شاخِ دل / تا بروید برگِ سبز مُتّصِل
3681) می کنَد بیخِ سُرورِ کهنه را / تا خرامَد ذوقِ نو از ماورا
3682) غم کنَد بیخِ کژِ پوسیده را / تا نماید بیخِ رُو پوشیده را
3683) غم ز دل هر چه بریزد یا بَرَد / در عِوَض حقّا که بهتر آورد
3684) خاصه آن را که یقینش باشد این / که بُوَد غم بندۀ اهلِ یقین
3685) گر تُرُش رُویی نیارَد ابر و برق / رز بسوزد از تبسّم هایِ شرق
3686) سعد و نحس اندر دلت مهمان شود / چون ستاره خانه خانه می رود
3687) آن زمان که او مُقیمِ بُرجِ توست / باش همچون طالعش شیرین و چُست
3688) تا که با مَه چون شود او مُتّصل / شُکر گوید از تو با سلطانِ دل
3689) هفت سال ایّوب با صبر و رضا / در بلا خوش بود با ضَیفِ خدا
3690) تا چو وا گردد بلایِ سخت رُو / پیشِ حق گوید به صد گون شُکرِ او
3691) کز محبّت ، با منِ محبوب کُش / رو نکرد ایّوب یک لحظه تُرُش
3692) از وفا و خجلتِ علمِ خدا / بود چون شیر و عسل او با بلا
3693) فکر در سینه درآید نو به نو / خَندخَندان پیشِ او تو باز رَو
3694) که اَعِذنی خالِقی مِن شَرِّهِ / لاتُحَرِّمنی اَنِل مِن بِرِّهِ
3695) رَبِّ اَوزِعنی لِشُکرِ ما اَری / لاتُعَقِّب حَسرَةََ لی اِن مَضی
3696) آن ضمیرِ رُو تُرُش را پاس دار / آن تُرُش را چون شِکر شیرین شمار
3697) ابر را گر هست ظاهر رُو تُرُش / گُلشن آرنده ست ابر و ، شوره کُش
3698) فکرِ غم را تو مثالِ ابر دان / با تُرُش تو رُو تُرُش کم کُن چنان
3699) بو که آن گوهر به دستِ او بُوَد / جهد کن تا از تو او راضی رود
3700) ور نباشد گوهر و نَبوَد غنی / عادتِ شیرینِ خود افزون کنی
3701) جای دیگر سود دارد عادتت / ناگهان روزی برآید حاجتت
3702) فکرتی کز شادیت مانع شود / آن به امر و حکمتِ صانع شود
3703) تو مخوان دو چار دانگش ای جوان / بُو که نجمی باشد صاحِب قِران
3704) تو مگو فرعی ست ، او را اصل گیر / تا بُوی پیوسته بر مقصود چیر
3705) ور تو آن را فرع گیری و مُضِر / چشمِ تو در اصل باشد منتظر
3706) زهر آمد انتظار اندر چَشِش / دایماََ در مرگ باشی زآن رَوِش
3707) اصل دان آن را ، بگیرش در کنار / باز رَه دایم ز مرگِ انتظار
شرح و تفسیر تمثیل فکر هر روز که اندر دل آید مانند مهمان
هر دَمی فکری چو مهمانِ عزیز / آید اندر سینه ات هر روز نیز
در هر روز و هر لحظه اندیشه ای مانند مهمانی عزیز به خانۀ قلبت وارد می شود . [ ابوطالب مکّی در قوت القلوب گوید : « اندیشه ها رسولان حضرت حق اند آنها را دریاب » ( شرح مثنوی ولی محمداکبرآبادی ، دفتر پنجم ، ص 141 ) ]
فکر را ای جان به جای شخص دان / زآنکه شخص از فکر دارد قدر و جان
عزیز من اندیشه را به مثابۀ یک فرد انسانی تلقّی کُن زیرا هر شخص به واسطۀ اندیشه و جان اعتبار پیدا می کند .
فکرِ غم گر راهِ شادی می زند / کارسازی هایِ شادی می کند
اندیشۀ اندوه زا گرچه راهزن شادی هاست . اما همان اندیشه زمینه ساز شادی هاست . [ پس اندوه را یکسره مذموم مشمار . ]
خانه می روید به تُندی او ز غیر / تا درآید شادیِ تو ز اصلِ خیر
اندوه خانۀ دل را از اغیار می زداید تا شادی جدیدی از منبع خیر (حضرت حق) به شما روی آورد .
می فشاند برگِ زرد از شاخِ دل / تا بروید برگِ سبز مُتّصِل
دستِ غم ، برگ های زرد را از شاخۀ دل می تکاند تا برگ های همیشه سبز بروید .
می کنَد بیخِ سُرورِ کهنه را / تا خرامَد ذوقِ نو از ماورا
دستِ غم ، ریشۀ درخت کهن شادمانی ها را برمی کنَد . تا از فراسوی آن ، ذوق و لذّت جدیدی خرامان به درون قلب ها درآید . [ ذوق = وجدان لذّت و قوۀ تمیز بین آنچه مطلوب و مایۀ التذاذ هست از آنچه نیست … همچنین لذّتی که از این تجربه و از این وجدان حاصل می شود ذوق و ذوق حضور نام دارد ( سرّ نی ، ج 1 ، ص 194 ) ]
غم کنَد بیخِ کژِ پوسیده را / تا نماید بیخِ رُو پوشیده را
دستِ غم ریشۀ درخت کج و پوسیدۀ شادی های کهنه را برمی کنَد تا ریشۀ پنهان درختِ شادی های جدید را نمایان سازد .
غم ز دل هر چه بریزد یا بَرَد / در عِوَض حقّا که بهتر آورد
خلاصه کلام ، غم هر چه از دل بریزد و بزداید بی گمان به جای آن چیزهای بهتری می آورد . [ مولانا در ابیات اخیر این نکته را گفت : غم فی نفسه پدیدۀ روانی مثبتی است . چرا که وقتی شادی و فرحی به انسان دست می دهد گرچه در بدوِ امر مهیّج است . ولی گذر زمان آن را عادی و حتّی ملال آور می کند . درست مانند درختی که تعدادی از شاخه های کهنه اش می پژمرد . در اینجا غم همچون باغبانی است که شاخه های خوشیده و فرسوده را از درخت دل هَرَس می کند و سبب نشاط و بالندگی آن می شود . در این ابیات «غم» به باغبان تشبیه شده است و «دل» به درخت . و «شادی های کهنه» به شاخه های فرسوده . نتیجه اینکه غم های عارض بر آدمی ، قلب او را از رسوبات شادی های کهنه می زداید تا موج شادی های نو در آن بخرامد . زیرا سنّت حق در آیات تکوینی و تدوینی اینست که هر گاه آیتی را نسخ کند . آیتی بهتر و برتر آورد . ]
خاصه آن را که یقینش باشد این / که بُوَد غم بندۀ اهلِ یقین
مخصوصاََ برای کسی که به این اصل یقین داشته باشد که غم خادم اهلِ یقین است . [ وقتی که فرّاش غم ، خانۀ دلِ عارفان را به صدا درمی آورد بدو مرحبا گویند . زیرا می دانند که او آمده است که خانۀ دل آنان را از قراضه های بر جای مانده از شادی های دیرین بروید تا شادی های تازه بدان درآید . ]
گر تُرُش رُویی نیارَد ابر و برق / رز بسوزد از تبسّم هایِ شرق
برای مثال ، اگر ابر و برق آسمان تندی نشان ندهد . گیاهان از لبخندها ی آفتاب بسوزند و تلف شوند . ( زَر = تاک و درخت انگور ، اما در اینا مطلقاََ به معنی هر نوع رُستنی است / شَرق = خورشید ) [ قیض مقدمۀ بسط است چنانکه رعد و برق مقدمۀ نزول باران و نشاط گیاهان است . ]
سعد و نحس اندر دلت مهمان شود / چون ستاره خانه خانه می رود
طالع سعد و نحس در دلِ تو مهمان می شوند . یعنی مدّتی در قلب تو می مانند ستاره خانه به خانه حرکت می کنند . [ خانه = بیت ، از اصطلاحات منجّمان قدیم است . اهلِ نجوم منطقة البروج را به دوازده قسمت تقسیم می کردند و هر قسمتی را خانه می نامیدند . پس خانه در کتب نجومی به معنی «بُرج» و خانه های سیّارات در منطقة البروج است ( کشاف اصطلاحات الفنون ، ج 1 ، ص 111 ) ]
منظور بیت : قلب انسان دارای منطقة البروج است . همانطور که ستارگان سعد و نحس ( = شرح بیت 1288 دفتر اوّل ) یکی پس از دیگری به منطقة البروج درمی آیند و مدّتی می مانند و سپس می روند . غم و شادی نیز مانند ستارگان به قلب تو وارد می شوند و می روند . پس نه شادی پابرجاست و نه غم . بلکه آدمی میان این دو حالت در تغیّر است .
آن زمان که او مُقیمِ بُرجِ توست / باش همچون طالعش شیرین و چُست
در آن زمان که یکی از ستارگان (غم یا شادی) در آسمان دل تو ظاهر می شود . مانند طالع آن با نشاط و چالاک باش . یعنی حتّی در موقع طلوع ستارۀ غم نیز افسرده و دلتنگ مباش بلکه با روی گُشاده از او استقبال کن .
تا که با مَه چون شود او مُتّصل / شُکر گوید از تو با سلطانِ دل
تا اینکه سرانجام آن ستارۀ سعد یا نحس به ماه (حضرت حق) بپیوندد و از تو نزدِ سلطان قلب ها (حضرت حق) سپاسگزاری کنند . یعنی آن ستارۀ غم و بلا وقتی به حضرت حق رجوع می کند زبان به تحسین بندۀ صابر می گشاید و می گوید : یا حضرت رحمان من مدّتی مهمان فلان بنده بودم ولی او هیچگاه اَخم نکرد و زبان به شکایت نگشود . [ زبان حال بندۀ صابر اینست : « خداوندا ، می ستایمت بر بلایت چنانکه سپاس می گزاریم بر نعمت هایت » ]
هفت سال ایّوب با صبر و رضا / در بلا خوش بود با ضَیفِ خدا
مثلاََ حضرت ایّوب مدت هفت سال در رنج و بلا در کمال صبر و خرسندی با مهمان خدا خوش بود . [ ضَیف = مهمان / ضَیفِ خدا = مراد بلا و محنت است . ]
تا چو وا گردد بلایِ سخت رُو / پیشِ حق گوید به صد گون شُکرِ او
تا اینکه وقتی آن بلای سرسخت نزد خداوند بازگردد از او (ایّوب صابر و بلاکش) سپاسگزاری فراوان کند .
کز محبّت ، با منِ محبوب کُش / رو نکرد ایّوب یک لحظه تُرُش
بگوید که خداوندا ، ایّوب به سبب محبت تو حتّی لحظه ای با من یعنی محنت و بلایی که عزیزان او را کُشت اخم نکرد و عبوس الوجه نشد . ( در روایت آمده است که شیطان به زمین آمد و همۀ اموال و اولاد حضرت ایّوب را نابود کرد . ]
از وفا و خجلتِ علمِ خدا / بود چون شیر و عسل او با بلا
ایّوب به سبب وفای به حق و شرم از علم خدا با بلا و محنت موافق و سازگار بود . ( شیر و عسل = کنایه از سازگار و موافق است ) [ ایّوب به عهد بندگی خدا وفادار بود و علم و قضای الهی را می شناخت لذا شرم داشت از اینکه در برابر بلا دلتنگی نشان دهد . ]
فکر در سینه درآید نو به نو / خَندخَندان پیشِ او تو باز رَو
اندیشه نو به نو در قلب وارد شود . پس تو نیز با حالت خنده به استقبال او برو . [ خندخندان = کسی که در حال خندیدن است ]
که اَعِذنی خالِقی مِن شَرِّهِ / لاتُحَرِّمنی اَنِل مِن بِرِّهِ
بگو : ای آفریدگار من ، مرا از شرِّ اندیشۀ نو پناه ده . مرا از خیر و برکت اندیشۀ نو محروم مکن . بلکه خیر و برکت آنرا به من برسان . [ اَعِذنی = مرا پناه ده / اَنِل = برسان ]
رَبِّ اَوزِعنی لِشُکرِ ما اَری / لاتُعَقِّب حَسرَةََ لی اِن مَضی
پروردگارا مرا به سپاسگزاریِ هر آنچه بینم الهام فرما . و اگر نعمتی گذشت مرا دچار حسرت مفرما . ( اَوزِعنی = مرا الهام کن ) [ مقتبس از آیه 19 سورۀ نمل « پرورگارا مرا الهام کن که سپاس نعمت گویم همان نعمتی که به من و پدر و مادرم عطا فرمودی » ]
آن ضمیرِ رُو تُرُش را پاس دار / آن تُرُش را چون شِکر شیرین شمار
قدرِ آن دل غمگین را بدان و آن غم ناگوار را مانند شِکر شیرین محسوب دار .
ابر را گر هست ظاهر رُو تُرُش / گُلشن آرنده ست ابر و ، شوره کُش
برای مثال ، ابر گرچه عبوس الوجه است لیکن همان ابر گلزار پدید می آورد و شورستان را از بین می برد .
فکرِ غم را تو مثالِ ابر دان / با تُرُش تو رُو تُرُش کم کُن چنان
اندیشۀ غمبار را همچون ابر بدان و در برابر اخم آلود بودن اندیشۀ غمبار بَد خُلقی مکن .
بو که آن گوهر به دستِ او بُوَد / جهد کن تا از تو او راضی رود
شاید آن گوهرِ معنوی در اختیار او باشد . پس بکوش تا او از تو راضی شود . [ تا آن غم تو را به مقصود رساند . ]
ور نباشد گوهر و نَبوَد غنی / عادتِ شیرینِ خود افزون کنی
اگر گوهر نداشته باشد و توانگر نیز نباشد به خوش خُلقی بیشتر عادت می کنی . یعنی اگر اندیشۀ غمبار حاصلی برای تو نداشته باشد دست کم تو را به خوش خلقی در برابر ابتلائات عادت می دهد و بدینسان به گوهر مقصود خواهی رسید . چنانکه در ادامه می فرماید :
جای دیگر سود دارد عادتت / ناگهان روزی برآید حاجتت
عادت بر خوش خُلقی در جای دیگر برای تو سودمند می افتد و ناگهان روزی حاجتت روا گردد .
فکرتی کز شادیت مانع شود / آن به امر و حکمتِ صانع شود
هر اندیشه ای که تو را از شادی بازدارد به فرمان و حکمت آفریدگار است .
تو مخوان دو چار دانگش ای جوان / بُو که نجمی باشد صاحِب قِران
ای جوان تو آن اندیشۀ غمبار را حقیر و پَست تلّقی مکن . شاید ستاره فرخنده و مبارکی باشد . [ دو چار دانگ = در اینجا به معنی حقیر و ناچیز است / صاحبقِران = در اینجا به معنی مبارک است ]
تو مگو فرعی ست ، او را اصل گیر / تا بُوی پیوسته بر مقصود چیر
تو این حرف را نزن که این اندیشۀ غمبار جنبۀ فرعی دارد . بلکه باید آن را اصل بدانی تا همواره بر مقصودِ خود توفیق یابی . یعنی مبادا بگویی که محنت و ابتلای الهی فرع است و نباید بدان اهمیت داد بلکه محنت الهی سبب اصلی توفیقات بندۀ صابر است . چنانکه همۀ بزرگان انبیاء و اولیاء به کورۀ ابتلا اندر شده اند تا به کمال مرتبت نائل آمده اند .
ور تو آن را فرع گیری و مُضِر / چشمِ تو در اصل باشد منتظر
و اگر آن اندیشۀ غمبار را فرعی و زیانمند بدانی چشم تو همواره منتظر اصل خواهد ماند . [ انتظار کُشنده است پس تو با بی اهمیت دانستن ابتلائات ، خود را مُرده و پژمرده خواهی ساخت . ]
زهر آمد انتظار اندر چَشِش / دایماََ در مرگ باشی زآن رَوِش
انتظار ، طعمی تلخ همچون زهر دارد . و بدین شیوه همواره دچار مرگ و انجماد خواهی بود .
اصل دان آن را ، بگیرش در کنار / باز رَه دایم ز مرگِ انتظار
اندیشۀ غمبار را اصل بدان . یعنی ابتلا را اصل تلقی کن تا برای همیشه از انتظار مرگ آفرین برهی . [ مرگ انتظار = انتظاری که موجب مرگ می شود . ]
دکلمه تمثیل فکر هر روز که اندر دل آید مانند مهمان
خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر پنجم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات