بی صبر شدن آن برادر بزرگین که من رفتم الوداع

بی صبر شدن آن برادر بزرگین که من رفتم الوداع | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

بی صبر شدن آن برادر بزرگین که من رفتم الوداع | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 4054 تا 4174

نام حکایت : حکایت آن پادشاه و وصیّت کردن او سه پسر با کمال خویش را

بخش : 12 از 20 ( بی صبر شدن آن برادر بزرگین که من رفتم الوداع )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت آن پادشاه و وصیّت کردن او سه پسر با کمال خویش را

پادشاهی سه پسرِ نیک پی و با کمال داشت . پسران به قصد سیر و سیاحت و کسب آزمودگی و تجربت عزم سفر به شهرها و دژهای قلمرو پدرشان کردند . پادشاه قصد آنان را بستود و ساز و برگ سفرشان فراهم بیآورد و بدانان گفت : هر جا خواهید بروید . ولی زنهار ، زنهار که پیرامون آن قلعه که نامش ذاتُ الصُوَر (= دارای نقوش و صورتها)و دژ هوش رُباست مگردید . و مبادا که قدم بدان نهید که به شقاوتی سخت دچار آیید . آن شقاوتی که چشمی مَبیناد و گوشی نَشنواد .

شاهزادگان به رسم توقیر و وداع بر دستِ پدر بوسه دادند و به راه افتادند . سفری دلنشین و مفرّح آغاز شد . برادران عزم داشتند که حتی المقدور هیچ جایی از نگاهشان مستور نماند و …

متن کامل ” حکایت آن پادشاه و وصیّت کردن او سه پسر با کمال خویش را را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات بی صبر شدن آن برادر بزرگین که من رفتم الوداع

ابیات 4054 الی 4174

4054)  آن بزرگین گفت : ای اِخوانِ من / ز انتظار آمد به لب این جانِ من

4055) لااُبالی گشته ام ، صبرم نماند / مر مرا این صبر در آتش نشاند

4056) طاقتِ من زین صبوری طاق شد / واقعۀ من عبرتِ عُشاق شد

4057) من ز جان سیر آمدم اندر فِراق / زنده بودن در فِراق آمد نِفاق

4058) چند دردِ فُرقتش بُکشَد مرا ؟ / سر بِبُر ، تا عشق سَر بخشد مرا

4059) دینِ من از عشق ، زنده بودن است / زندگی زین جان و سَر ، ننگِ من است

4060) تیغ ، هست از جانِ عاشق گَردرُوب / زآنکه سَیف افتاد مَحّاءُ الذُّنُوب

4061) چون غُبارِ تن بشد ، ماهم بتافت / ماهِ جانِ من ، هوایِ صاف یافت

4062) عمرها بر طبلِ عشقت ای صنم / اِنَّ فی مَوتی حَیاتی می زنم

4063) دعویِ مُرغ آبیی کرده ست جان / کی ز طوفانِ بلا دارد فغان ؟

4064) بَطّ را زاشکستنِ کِشتی چه غم ؟ / کشتی اش بر آب بس باشد قدم

4065) زنده زین دعوی بُوَد جان و تنم / من از این دعوی چگونه تن زنم ؟

4066) خواب می بینم ، ولی در خواب نَه / مدّعی هستم ، ولی کذّاب نَه

4067) گر مرا صد بار تو گردن زنی / همچو شمعم بر فروزم روشنی

4068) آتش از خرمن بگیرد ، پیش و پس / شب روان را خرمنِ آن ماه بس

4069) کرده یوسف را نهان و مُختَبی / حیلتِ اخوان ز یعقوبِ نبی

4070) خُفیه کردندش به حیلت سازیی / کر آخِر پیرهن غمّازیی

4071) آن دو گفتندش نصیحت در سَمَر / که مکن زاخطار خود را بی خبر

4072) هین مَنِه بر ریش هایِ ما نمک / هین مخور این زَهر بر جَلدی و شک

4073) جز به تدبیرِ یکی شیخی خبیر / چون رَوی ؟ چون نَبوَدَت قلبی بصیر

4074) وایِ آن مُرغی که ناروییده پَر / بر پَرَد در اوج و افتد در خطر

4075) عقل باشد مرد را بال و پَری / چون ندارد عقل ، عقلِ رهبری

4076) یا مُظَفّر ، یا مُظَفّرجُوی باش / یا نظروَر یا نظروَرجُوی باش

4077) بی ز مِفتاحِ خِرَد این قَرعِ باب / از هوا باشد ، نه از رویِ صواب

4078) عالَمی در دام می بین از هوا / وز جَراحتهایِ هَمرنگِ دوا

4079) مار ، اِستاده ست بر سینه چو مرگ / در دهانش بهرِ صید ، اِشگرف برگ

4080) در حشایش چون حشیشی او به پاست / مُرغ پندارد که او شاخِ گیاست

4081)  چون نشیند بهرِ خور بر روی برگ / درفتد اندر دهانِ مار و مرگ

4082) کرده تِمساحی دهانِ خویش باز / گِردِ دندانهاش کرمانِ دراز

4083) از بقیۀ خور ، که در دندانش ماند / کِرمها رویید و بر دندان نشاند

4084) مُرغکان بینند کِرم و قُوت را / مَرج پندارند آن تابوت را

4085) چون دهان پُر شد ز مرغ ، او ناگهان / در کشدشان و فرو بندد دهان

4086) این جهانِ پُر ز نُقل و پُر ز نان / چون دهانِ بازِ آن تِمساح دان

4087) بهرِ کِرم و طُعمه ، ای روزی تراش / از فنِ تِمساحِ دهر ، ایمن مباش

4088) روبَه افتد پهن اندر زیرِ خاک / بر سرِ خاکش حُبوبِ مَکرناک

4089) تا بیاید زاغِ غافل سویِ آن / پایِ او گیرد به مکر آن مکردان

4090) صد هزاران مکر در حیوان چو هست / چون بُوَد مکرِ بشر کو مهتر است ؟

4091) مُصحَفی در کف ، چو زَینُ العابِدین / خنجری پُر قهر اندر آستین

4092) گویدت خندان که ای مولایِ من / در دلِ او بابِلی پُر سِحر و فن

4093) زَهرِ قاتل ، صورتش شهد است و شیر / هین مرو بی صحبتِ پیرِ خبیر

4094) جمله لذّاتِ هوا مکر است و زَرق / سورِ تاریکی ست گِردِ نورِ برق

4095) برقِ نورِ کوته و کذب و مجاز / گِردِ او ظُلمات و ، راهِ تو دراز

4096) نه به نورش نامه تانی خواندن / نه به منزل اسپ دانی راندن

4097) لیک جُرمِ آن که باشی رهنِ برق / از تو رُو اندر کشد انوارِ شرق

4098) می کشانَد مکرِ برقت بی دلیل / در مَفازۀ مُظلِمی شب ، میل میل

4099) بر کُه افتی گاه و ، در جُوی اوفتی / گه بدین سو ، گه بدان سوی اُوفتی

4100) خود نبینی تو دلیل ای جاه جُو / ور ببینی ، رُو بگردانی از او

4101) که سفر کردم در این رَه شصت میل / مر مرا گمراه گوید این دلیل

4102) گر نَهَم من گوش سویِ این شگفت / ز امرِ او را هم زِ سَر باید گرفت

4103) من در این رَه عُمرِ خود کردم گِرو / هر چه بادا باد ، ای خواجه برو

4104) راه کردی ، لیک در ظَنِّ چو برق / عُشرِ آن ره کُن ، پیِ وحیِ چو شرق

4105) ظَنّ لا یُغنی مِنَ الحَق ، خوانده ای / وز چنان برقی ز شرقی مانده ای

4106) هَی در آ در کشتیِ ما ای نژند / یا تو آن کشتی بر این کشتی ببند

4107) گوید او : چون ترک گیرم گیر و دار ؟ / چون رَوَم من در طُفیلت کوروار ؟

4108) کور ، با رهبر بِه از تنها ، یقین / زآن یکی ننگ است و ، صد ننگ است از این

4109) می گریزی از پَشه در کژدُمی ؟ / می گریزی در یَمی تو از نَمی ؟

4110) می گریزی از جفاهایِ پدر / در میانِ لوتیان و شور و شَر ؟

4111) می گریزی همچو یوسف زاندُهی / تا ز نَرتَع نَلعَب اُفتی در چَهی ؟

4112) در چَه افتی زین تَفَرُّج همچو او / مر تو را لیک آن عنایت یار کو ؟

4113) گر نبودی آن به دستوری پدر / بر نیاوردی ز چَه تا حشر ، سَر

4114) آن پدر بهرِ دلِ او اِذن داد / گفت : چون اینست میلت ، خیر باد

4115) هر ضَریری کز مسیحی سر کشد / او جهودانه بمانَد از رَشَد

4116) قابِلِ ضَو بود ، اگر چه کور بود / شد ازین اِعراض ، او کور و کبود

4117) گویدش عیسی : بزن در من دو دست / ای عمی کُحلِ عزیزی با من است

4118) از من اَر کوری ، بیابی روشنی / بر قَمیصِ یوسفِ جان بر زنی

4119) کار و باری کِت رسد بعدِ شکست / اندر آن اقبال و مِنهاجِ رَه است

4120) کار و باری که ندارد پا و سَر / ترک کُن ، هَی پیر خَر ، ای پیر خَر

4121) غیرِ پیر ، استاد و سرلشکر مباد / پیرِ گردون نی ، ولی پیرِ رَشاد

4122) در زمان ، چون پیر را شُد زیردست / روشنایی دید آن ظُلمت پَرَست

4123) شرط ، تسلیم است ، نه کارِ دراز / سُود نَبوَد در ضَلالت تُرک تاز

4124) من نجویم زین سپس راهِ اثیر / پیر جویم ، پیر جویم ، پیر ، پیر

4125) پیر ، باشد نردبانِ آسمان / تیر ، پَرّان از که گردد ؟ از کمان

4126) نه ز ابراهیم ، نمرودِ گران / کرد با کرکس سفر بر آسمان ؟

4127) از هوا ، شد سویِ بالا او بسی / لیک بر گردون نَپَرَّد کرکسی

4128) گفتش ابراهیم : ای مردِ سفر / کرکست من باشم ، اینت خوب تر

4129) چون ز من سازی به بالا نَردبان / بی پَریدن بَر رَوی بر آسمان

4130) آنچنانکه می رود تا غرب و شرق / بی ز زاد و راحِله ، دل همچو برق

4131) آنچنانکه می رود شب زاغتراب / حِسِّ مردم ، شهرها در وقتِ خواب

4132) آنچنانکه عارف از راهِ نهان / خوش نشسته ، می رود در صد جهان

4133) گر ندادستش چنین رفتار دست / این خبرها زآن ولایت از کی است ؟

4134)  این خبرها ، وین روایاتِ مُحِق / صد هزاران پیر بر وی مُتَّفِق

4135) یک خلافی نی میانِ این عُیون / آنچنانکه هست در علمِ ظُنون

4136) آن ، تحرّی آمد اندر لیلِ تار / وین حضورِ کعبه و وَسطِ نهار

4137) خیز ای نمرود پَرجوی از کسان / نردبانی نایدت زین کرکسان

4138) عقلِ جزوی کرکس آمد ای مُقِل / پَرِّ او با جیفه خواری متّصل

4139) عقلِ اَبدالان چو پَرِّ جبرییل / می پَرَّد تا ظِلِّ سِدره میل ، میل

4140) بازِ سلطانم ، گَشَم ، نیکو پیَم / فارغ از مُردارم و کرکس نیَم

4141) ترکِ کرکس کُن ، که من باشم کَسَت / یک پَرِ من بهتر از صد کرکست

4142) چند بر عَمیا دوانی اسب را ؟ / باید اُستا پیشه را و کسب را

4143) خویشتن رسوا مکن در شهرِ چین / عاقلی جُو خویش از وی در مَچین

4144) آن چه گوید آن فلاطونِ زمان / هین هوا بگذار و رَو بر وَفقِ آن

4145) جمله می گویند اندر چین به جِد / بهرِ شاهِ خویشتن که لَم یَلِد

4146) شاهِ ما خود هیچ فرزندی نزاد / بلکه سویِ خویش زن را رَه نداد

4147) هر که از شاهان ، ازین نوعش بگفت / گردنش با تیغِ بُرّان کرد جفت

4148) شاه گوید : چونکه گفتی این مَقال / یا بکُن ثابت که دارم من عیال

4149) مر مرا دختر ، اگر ثابت کنی / یافتی از تیغِ تیزم آمِنی

4150) ورنه بی شک من ببُرّم حلقِ تو / بر کَشَم از صوفیِ جان ، دَلقِ تو

4151) سر نخواهی بُرد هیچ از تیغ ، تو / ای بگفته لافِ کذب آمیغ تو

4152) بنگر ای از جهل گفته ناحقی / پُر ز سرهای بُریده خندقی

4153) خندقی از قعرِ خندق تا گلو / پُر ز سرهای بُریده زین عُلو

4154) جمله اندر کارِ این دعوی شدند / گردنِ خود را بدین دعوی زدند

4155) هان ببین این را به چشمِ اعتبار / این چنین دعوی مَیَندیش و مَیار

4156) تلخ خواهی کرد بر ما عُمرِ ما / کی برین می دارد ، ای دادَر ، تو را ؟

4157) گر رود صد سال ، آنک آگاه نیست / بر عَما آن از حسابِ راه نیست

4158) بی سلاحی در مرو در مَعرَکه / همچو بی باکان مرو در تَهلُکه

4159) این همه گفتند و ، گفت آن ناصبور / که : مرا زین گفته ها آید نُفور

4160) سینه پُر آتش مرا چون مِنقل است / کِشت کامل گشت ، وقتِ مِنجَل است

4161) صدر را صبری بُد ، اکنون آن نماند / بر مقامِ صبر ، عشق آتش نشاند

4162) صبرِ من مُرد آن شبی که عشق زاد / درگذشت او ، حاضران را عمر باد

4163) ای مُحَدِّث از خطاب و از خُطوب / زآن گذشتم ، آهن سردی مَکوب

4164) سرنگونم ، هَی رها کُن پایِ من / فهم کو در جملۀ اَجزایِ من ؟

4165) اُشترم من ، تا توانم می کشم / چون فتادم زار ، با کُشتن خوشم

4166) پُر سَرِ مقطوع ، اگر صد خندق است / پیشِ دردِ من مِزاجِ مُطلق است

4167) من نخواهم زد دگر از خوف و بیم / این چنین طبلِ هوا زیرِ گلیم

4168) من عَلَم اکنون به صحرا می زنم / یا سراندازی و یا رویِ صنم

4169) حلق کو نَبوَد سزایِ آن شراب / آن بُریده بِه به شمشیر و ضِراب

4170) دیده کو نَبوَد ز وصلش در فِرِه / آن چنان دیده سپید و کور ، بِه

4171) گوش کآن نَبوَد سزایِ رازِ او / بر کَنَش که نَبوَد آن بر سَر نکو

4172) اندر آن دستی که نَبوَد آن نِصاب / آن شکسته بِه به ساطورِ قصاب

4173) آنچنان پایی که از رفتارِ او / جان نپیوندد به نرگس زارِ او

4174) آنچنان پا ، در حدید اَولاتر است / کآنچنان پا عاقبت دردِ سَر است

شرح و تفسیر بی صبر شدن آن برادر بزرگین که من رفتم الوداع

آن بزرگین گفت : ای اِخوانِ من / ز انتظار آمد به لب این جانِ من


برادر بزرگین به آن دو برادر گفت : ای برادرانِ من ، جانم از انتظار به لب رسیده است .

لااُبالی گشته ام ، صبرم نماند / مر مرا این صبر در آتش نشاند


دیگر بی پروا شده ام . هیچ صبری هم برایم نمانده است . از بس صبر کرده ام در آتش فِراق سوخته ام . [ لااُبالی = بی پروا ، گستاخ ، بی محابا ]

طاقتِ من زین صبوری طاق شد / واقعۀ من عبرتِ عُشاق شد


از بس صبر کرده ام طاقتم به پایان رسیده است و سرگذشتِ من مایۀ عبرت عاشقان شده است . یعنی از بس در هجران معشوق به سر بُرده ام که برای عاشقان افسانه شده ام . [ طاق شدن = به نهایت بی صبری رسیدن ، صبر و تحملِ کسی به پایان رسیدن ]

من ز جان سیر آمدم اندر فِراق / زنده بودن در فِراق آمد نِفاق


من در فِراقِ معشوق از جانم سیر شده ام . اصولاََ زنده ماندن در دورۀ فراق نشانۀ نفاق عاشق است . یعنی نشان می دهد که آن عاشق ، واقعاََ عاشق نیست بلکه تظاهر به عاشقی می کند و اِلّا اگر عاشق ، عاشق باشد مگر می تواند بر فراق معشوق صبر کند .

چند دردِ فُرقتش بُکشَد مرا ؟ / سر بِبُر ، تا عشق سَر بخشد مرا


تا کی باید دردِ فراق او مرا بکُشد ؟ سرم را ببُر تا عشقِ معشوق به من سری دیگر بخشد . یعنی مرگ در راهِ معشوق حیاتی برتر به ارمغان آرَد .

دینِ من از عشق ، زنده بودن است / زندگی زین جان و سَر ، ننگِ من است


مذهب من زنده بودن از طریق عشق است . زندگانی از طریقِ جان و سَر ، یعنی حیاتِ حیوانی مایۀ ننگ و رسوایی من است .

تیغ ، هست از جانِ عاشق گَردرُوب / زآنکه سَیف افتاد مَحّاءُ الذُّنُوب


شمشیر شهادت در راهِ حضرت معشوق ، گرد و غُبار را از جانِ عاشق می زداید . یعنی غبار تن را بر طرف می کند و هوای جان صافی می گردد و مُستعدِّ انوارِ تجلّیات حضرت حق می شود . زیرا شمشیر زدایندۀ گناهان است . [ گردرُوب = زدایندۀ گرد و غبار / مَحّاء = بسیار محو کننده ، بسیار زداینده ، صیغۀ مبالغه است / ذُنُوب = جمع ذنب به معنی گناه ]

چون غُبارِ تن بشد ، ماهم بتافت / ماهِ جانِ من ، هوایِ صاف یافت


همینکه غُبار تن برود ماهِ حقیقت طلوع می کند . زیرا ماهِ جانِ من ، هوایی صاف یافته است . [ حافظ می گوید :

حجاب چهرۀ جان می شود غبارِ تنم / خوشا دمی که از این چهره پرده برفکنم ]

عمرها بر طبلِ عشقت ای صنم / اِنَّ فی مَوتی حَیاتی می زنم


معبودا ، این منم که عُمرهاست نوایِ «در مرگم حیات نهفته است» را بر طبلِ عشقت می زنم .

دعویِ مُرغ آبیی کرده ست جان / کی ز طوفانِ بلا دارد فغان ؟


جانِ آدمی ادعا دارد که مرغِ آبی است . در اینصورت چگونه ممکن است از طوفان بلا ناله سر دهد ؟

بَطّ را زاشکستنِ کِشتی چه غم ؟ / کشتی اش بر آب بس باشد قدم


مثلاََ اگر در کِشتی ، یک مرغابی باشد آیا آن مرغابی از شکسته شدن کِشتی غصّه ای می خورد . نه ، زیرا کشتیِ مرغابی همین است که پا در آب بگذارد . [ بَط = مرغابی ]

زنده زین دعوی بُوَد جان و تنم / من از این دعوی چگونه تن زنم ؟


جان و جسم من به خاطر این ادّعا زنده است . چگونه امکان دارد که از این ادعا دست بدارم ؟ [ تن زدن = رها کردن ، شانه خالی کردن ]

خواب می بینم ، ولی در خواب نَه / مدّعی هستم ، ولی کذّاب نَه


درست است که خواب می بینم . ولی در خواب نیستم . درست است که مدعی هستم ولی دروغگو نیستم . یعنی آنچه در خواب می بینم صُوَرِ پریشان نیست . بلکه حاکی از حقیقت است . [ حکما و عرفا در مبحث نَفس ، به موضوع رؤیا و تعبیر آن پرداخته اند و آنرا بطور کلّی به رؤیای صادق و اَضغاث اَحلام ( خواب پریشان ) تقسیم کرده اند . از آنجا که مسلمین ، علمِ تعبیر خواب را از اشرف علم محسوب داشته اند . در این باب کتاب ها و رساله هایی تدوین کرده اند . ابن سینا در کتاب شفاء ، ( مبحث علم النَفس ) بخشی را به خواب و اقسامِ آن اختصاص داده . پس از رؤیای صادقه و اقسام آن ، می پردازد به خواب پریشان و می گوید : گاه در بیداری ، نَفس متوجه چیزی می شود و بدان تعلّقِ خاطر پیدا می کند و چون به خواب می رود قوۀ مخیّله آن صُوَر را در خواب محاکات می کند . و قهراََ این صُوَر از بقایای افکار روزانه است و بر اساسی نیست . ]

گر مرا صد بار تو گردن زنی / همچو شمعم بر فروزم روشنی


اگر تو صد دفعه گردنِ مرا قطع کنی دوباره مانندِ شمع ، روشن تر می شوم . [ هر گاه سرِ سوختۀ شمع و یا فتیله چراغ را با قیچی بگیرند خوش سوزتر شود . این تمثیل در بیان این مطلب است که مرگ در راه حضرت معشوق حیات برین در پی دارد . ]

آتش از خرمن بگیرد ، پیش و پس / شب روان را خرمنِ آن ماه بس


اگر آتش خِرمن را احاطه کند و آن را بکلّی بسوزاند . برای سالکنِ شب ، خرمن آن ماه کافی است . یعنی اگر آتش فتنه و ابتلا خرمن هستی سالکین الی الله را بسوزاند و فانی کند . از این بلا هیچ اندوهمند نشوند . زیرا جلوۀ ماهِ حقیقت برای آن عشّاق بس است . [ این بیت هم از زبان برادر بزرگین است و بی محابا بودن او را در عشق دختر پادشاه چین بیان می دارد . ]

کرده یوسف را نهان و مُختَبی / حیلتِ اخوان ز یعقوبِ نبی


مثلاََ حیلۀ برادران یوسف (ع) او را از یعقوب نبی (ع) پنهان داشت . [ مُختَبی = پوشیده و پنهان ]

خُفیه کردندش به حیلت سازیی / کر آخِر پیرهن غمّازیی


برادران یوسف (ع) او را با حیله گری پنهان داشتند . امّا بالاخره بوی پیراهنِ یوسف بر وجودش دلالت کرد . ( خُفیه = نهانی ، پوشیدگی / غمّازی = سخن چینی ، افشاگری ) [همانطور که برادران یوسف کوشیدند به حیله و توطئه یوسف را از نزد یعقوب دور دارند و پنهانش سازند و سرانجام رازِ اختفای یوسف توسطِ بوی پیراهنش بر یعقوب فاش گشت . پادشاه چین گرچه دخترش را از همگان مستور می داشت و منکر آن بود که دختری دارد . ولی عشق ، رازِ دختر داشتن او را فاش ساخت . ]

آن دو گفتندش نصیحت در سَمَر / که مکن زاخطار خود را بی خبر


دو برادر میانین و کوچکین ضمن حکایتی برادر بزرگین را نصیحت کردند و بدو گفتند : نسبت به خطرهایی که در کمین است تغافل مکن . [ سَمَر = حکایت ، حکایت شبانه / اَخطار = آفت ها ، مشکلات ، مهلکه ها ، جمع خطر ]

هین مَنِه بر ریش هایِ ما نمک / هین مخور این زَهر بر جَلدی و شک


بهوش باش ، مبادا بر زخم های ما نمک بپاشی . بهوش باش ، مبادا این زهر را با بی احتیاطی و تردید بخوری . یعنی تو در این باره می خواهی خطر کنی زیرا به موفقیّت خود در این کار یقین نداری . بلکه مردّدی . پس بهتر است که چنین کاری نکنی و به اصطلاح ، روزۀ شک دار نگیری . [ جَلدی = چابکی ، چالاکی ، در اینجا منظور بی احتیاطی است ]

جز به تدبیرِ یکی شیخی خبیر / چون رَوی ؟ چون نَبوَدَت قلبی بصیر


حال که تو خود دیدۀ باطنی و آگاه نداری . چگونه می توانی بدون کمک پیری آگاه و راه دان این راه را طی کنی ؟ [ از این بیت به بعد ضرورت داشتن مرشد در سلوک تأکید شده است . ]

وایِ آن مُرغی که ناروییده پَر / بر پَرَد در اوج و افتد در خطر


وای به حال آن پرنده ای که هنوز بال و پرش نروییده قصد پرواز کند . چنین پرنده ای ناگزیر دچار خطر خواهد شد .

عقل باشد مرد را بال و پَری / چون ندارد عقل ، عقلِ رهبری


عقل به منزلۀ بال و پَر آدمی است . هر کس عقلی بالغ نداشته باشد باید از عقلی که هدایت کننده است کسب فیض کند .

یا مُظَفّر ، یا مُظَفّرجُوی باش / یا نظروَر یا نظروَرجُوی باش


یا خود شخصاََ باید پیروز باشی و یا اگر پیروز نیستی باید جویای اشخاص پیروزمند باشی . و همچنین یا خود باید شخصاََ دیده وَر باشی یا باید در طلب شخصی دیده وَر برآیی .

بی ز مِفتاحِ خِرَد این قَرعِ باب / از هوا باشد ، نه از رویِ صواب


بدون کلید عقل ، کوفتن درِ خانۀ شاهِ حقیقت کاری هوسناکانه است و اصلاََ کارِ درستی نیست . ( قَرعِ باب = کوبیدن در ) [ مولانا در ابیات اخیر برای سلوک دو راه را به سالک پیشنهاد می کند . یا باید خود شخصاََ دارای عقلی بلیغ و چشمی بصیر باشد . یا اگر فاقد آن است باید از شخصی که در عقلانیّت و دیده وری موفق است پیروی کند . این مطلب از اهمِ مبانی مکتب مولاناست . ]

عالَمی در دام می بین از هوا / وز جَراحتهایِ هَمرنگِ دوا


ببین که همۀ جهانیان از روی هواهای نفسانی و زخم هایی که شبیه دواست به دام بلا افتاده اند . یعنی هواهی نفسانی نوعاََ در لباس انگیزه های معنوی ظهور می کند و بدین ترتیب آدمی را به مهالکِ اِدبار و مغاک نیستی درمی افکند . مردم جهان از این طریق به محنت دچار آمده اند .

مار ، اِستاده ست بر سینه چو مرگ / در دهانش بهرِ صید ، اِشگرف برگ


برای مثال ، مار روی سینۀ خود بی حرکت همچون شیء بی جان می ماند و برگی زیبا به دهان می گیرد تا جانوران را شکار کند . [ اِشگرف برگ = برگ زیبا ]

در حشایش چون حشیشی او به پاست / مُرغ پندارد که او شاخِ گیاست


مار مانند گیاهی در میان گیاهان ایستاده و استتار شده است . امّا پرنده خیال می کند که آن مار شاخۀ درخت است . [ حشایش = گیاهان خشک ، جمع حشیش ]

چون نشیند بهرِ خور بر روی برگ / درفتد اندر دهانِ مار و مرگ


همینکه پرنده برای خوردن روی برگ می نشیند به کام مار و مرگ فرو می افتد .

کرده تِمساحی دهانِ خویش باز / گِردِ دندانهاش کرمانِ دراز


مثال دیگر ، تمساح دهان خود را می گشاید . زیرا اطراف دندان های او کرم های درازی است . [ تمساح  = تیره ای از سوسماران آبی ]

از بقیۀ خور ، که در دندانش ماند / کِرمها رویید و بر دندان نشاند


از بقایای غذایی که در لابلای دندان های تمساح می ماند . کرم هایی پدید می آید و روی دندان هایش می لولند .

مُرغکان بینند کِرم و قُوت را / مَرج پندارند آن تابوت را


وقتی پرندگان متوجّه کرم ها و غذاها می شوند . آن تابوت مرگ (تمساح) را چمنزار می پندارند . [ مَرج = چمنزار ، مرتع ]

چون دهان پُر شد ز مرغ ، او ناگهان / در کشدشان و فرو بندد دهان


وقتی که دهان تمساح از پرندگان پُر شد . دهانش را فرو می بندد و آنها را می بلعد . [ این تمثیل نیز در بیان فریب دادن و گمراه کردن نَفسِ امّاره و بازی دنیا آورده شده است . ]

این جهانِ پُر ز نُقل و پُر ز نان / چون دهانِ بازِ آن تِمساح دان


این دنیای آکنده از شیرینی و نان ، مانند دهان بازِ آن نهنگ است .

بهرِ کِرم و طُعمه ، ای روزی تراش / از فنِ تِمساحِ دهر ، ایمن مباش


ای طالب رزق و روزی ، در راه طلب کِرم و غذا از حیلۀ تمساح روزگار غافل مباش . [ روزی تراش = روزی طلب ، آنکه طالب رزق است ]

روبَه افتد پهن اندر زیرِ خاک / بر سرِ خاکش حُبوبِ مَکرناک


مثال دیگر ، روباهِ مکّار طاقباز در زیر خاک دراز می کشد و روی خاک مقداری طعمه می ریزد . [ مکرناگ = مکرآمیز ، فریبنده / حُبوب مکرناک = دانه های فریبنده ]

تا بیاید زاغِ غافل سویِ آن / پایِ او گیرد به مکر آن مکردان


تا زاغ از همه جا بی خبر به سوی طعمه بیاید . در این لحظه آن روباهِ مکّار ناگهان پایش را می گیرد و صیدش می کند .

صد هزاران مکر در حیوان چو هست / چون بُوَد مکرِ بشر کو مهتر است ؟


در جایی که جانوران اینقدر مکّارند . تو ببین انسان که اشرف مخلوقات است چه سان مکر می ورزد ؟ [ از اینجا به بعد مکر و حیلۀ اهلِ دنیا بیان می شود . ]

مُصحَفی در کف ، چو زَینُ العابِدین / خنجری پُر قهر اندر آستین


مثلاشَ شخص ریاکاری را می بینی که یک جلد قرآن کریم به دست گرفته و ظاهرِ خود را به صورت زَینُ العابدین درآورده است . یعنی خود را اَعبَدِ عُبّاد نشان داده . در حالی که دشنه ای قهرآمیز در آستین خود پنهان دارد . [ زَینُ العابدین = زینت پرستشگران ، لقب مشهور امام چهارم علی بن الحسین (حضرت سجّاد) است و طبق مدارک تاریخی و روایی تا پیش از آن حضرت کسی این لقب نیافته بود . و اسناد آن به حضرت سجاد (ع) به جهت کثرت عبادت جناب ایشان بوده است . طبرسی نوشته است : آن حضرت روزی هزار رکعت نماز می گزارد و بدین جهت لقب زَینُ العابدین بر او نهاده شد (اَعلامُ الوَرا ، ص 255) . به هر حال معنی لفظی آن نیز می تواند مورد نظر باشد . ]

گویدت خندان که ای مولایِ من / در دلِ او بابِلی پُر سِحر و فن


او با لبی خندان (ریاکارانه) تو را سَرورِ خود صدا می کند . در حالی که در باطنِ او جادویِ قهّاری نهفته است . [ در باطن آن ریاکار گویی ساحری از شهر بابِل مخفی شده است . ]

زَهرِ قاتل ، صورتش شهد است و شیر / هین مرو بی صحبتِ پیرِ خبیر


زَهرِ هلاهل که قتّالِ جان هاست در ظاهر شبیه عسل و شیر است . بهوش باش ، مبادا بدون مصاحبت پیرِ آگاه قدم در راهِ سلوک بگذاری .

جمله لذّاتِ هوا مکر است و زَرق / سورِ تاریکی ست گِردِ نورِ برق


لذّاتِ نفسانی جملگی نیرنگ و تزویر است . و این بدان مانَد که حصاری تاریک نور برق (صاعقه) را احاطه کرده باشد . ( زَرق = حیله و تزویر / سُور = حصار ، دیوار بلندی که پیرامون قلعه یا شهر می کشند ] [ لذّات نسانی جملگی نیرنگ و تزویر است و مانند نور برقی است که می سوزاند و سریعاََ خاموش می شود . ]

برقِ نورِ کوته و کذب و مجاز / گِردِ او ظُلمات و ، راهِ تو دراز


درخششِ نوری سریع الزوال و دروغین و غیر حقیقی . تاریکی هایی در پی دارد . در حالی که راهِ تو طولانی است .

نه به نورش نامه تانی خواندن / نه به منزل اسپ دانی راندن


نه می توانی در روشنایی آذرخش نامه بخوانی و نه به سوی منزل و مقصد خود اسبی برآنی .

لیک جُرمِ آن که باشی رهنِ برق / از تو رُو اندر کشد انوارِ شرق


امّا به جُرمِ آن که تو مقیّد به نورِ آذرخشی . انوار شرق ، یعنی آفتاب عالمتاب از تو رُخ می پوشاند . [ رهنِ برق = مرهون و گروی آذرخش ، اسیر و مقیّد به صاعقه ]

می کشانَد مکرِ برقت بی دلیل / در مَفازۀ مُظلِمی شب ، میل میل


آذرخش فریبنده تو را بدون راهنما فرسنگ در فرسنگ در بیابان های تاریک می کشاند . یعنی لذّات نفسانی تو را در هامون تاریک دنیا می فریبد و به دنبال خود می دواند . [ مَفازه = هامون ، بیابان / مُظلِم = تاریک ]

بر کُه افتی گاه و ، در جُوی اوفتی / گه بدین سو ، گه بدان سوی اُوفتی


گاهی با کوه تصادم پیدا می کنی و گاهی داخل جُوی آب می افتی . و خلاصه گاهی به این طرف می افتی و گاهی به آن طرف .

خود نبینی تو دلیل ای جاه جُو / ور ببینی ، رُو بگردانی از او


ای جاه طلب ، تو راهنما و مرشد را نمی توانی ببینی . و تازه اگر هم او را ببینی از او رُخ برمی تابی .

که سفر کردم در این رَه شصت میل / مر مرا گمراه گوید این دلیل


و با حالی غرورآمیز به خود می گویی : من در این راه شصت سال ، یعنی یک عمر راه رفته ام در حالی که این راهنما مرا گمراه محسوب می دارد . ( میل = همان مایل است ، تقریباََ معادل یک فرسنگ است ، در اینجا مراد «سال» است ) [ این بیت و بیت قبل و چند بیت بعد در بیان حال کسانی است که می خواهند به تنهایی سلوک کنند و به راه دانان اقتدا نکنند . مولانا در باب سلوک تصریح دارد که سالکین باید به کاملان راه دان تأسی جویند . و این یکی مبانی مکتب عرفانی مولاناست . او عقیده دارد که بدون مرشد به مقصد نتوان رسید . او تأسی به هادیان راه دان را خاصِّ کسانی می داند که هنوز از حجاب تقلید نرسته اند و به مرتبه تحیق درنیامده اند . چنانکه در ابیات 2168 تا 2170 دفتر چهارم گوید :

بهرِ او گفتیم که تدبیر را / چونکه خواهی کرد بگزین پیر را

آنکه او از پردۀ تقلید جَست / او به نورِ حق ببیند آنچه هست

نورِ پاکش بی دلیل و بی بیان / پوست بشکافد ، درآید در میان ]

گر نَهَم من گوش سویِ این شگفت / ز امرِ او را هم زِ سَر باید گرفت


اگر من به سخن این مرشدِ راه دان گوش دهم باید طبق دستور او این راه را دوباره درنوردم . یعنی باید جمیع طاعات و عبادات خود را اعاده کنم .

من در این رَه عُمرِ خود کردم گِرو / هر چه بادا باد ، ای خواجه برو


من عمرِ خود را بر سرِ این کار گذاشته ام . ای خواجه ، تنهایی سلوک کن . هر چه باداباد .

راه کردی ، لیک در ظَنِّ چو برق / عُشرِ آن ره کُن ، پیِ وحیِ چو شرق


مولانا از زبان مرشد راه دان به اینگونه اشخاص چنین پاسخ می دهد : بله ، درست است که تو راه رفته ای و سلوک کرده ای . ولی سلوک تو بر مبنای ظَنّ و گمانی است که همچون آذرخش به تاریکی می انجامد . یعنی سلوک تو آمیخته با ظلمت های نفسانی است . از اینرو پرتو روحانیّت تو سریعاََ به زوال می رود . تو یک دَهم آنچه که تا کنون خودسرانه سلوک کرده ای . در پرتو خورشید الهاماتِ ربّانی مرشدان سلوک کن . آنگاه درخواهی یافت که چه زود و مطمئن به مقصد خواهی رسید . [ عُشر = یک دهم از هر چیز / شرق = خورشید ]

ظَنّ لا یُغنی مِنَ الحَق ، خوانده ای / وز چنان برقی ز شرقی مانده ای


تو با آنکه آیۀ اِنَّ الظَنّ لا یُغنی مِنَ الحَق شَیئاََ را خوانده ای . با این حال به سبب آذرخشی سریع الزّوال از خورشید محروم مانده ای . [ در قسمتی از آیه 36 سورۀ یونس آمدهه است . « … همانا گمان ، کسی را از حق بی نیاز نگرداند … » منظور بیت اینست که بر طریق گمان رفته ای و از نور حقیقت محروم مانده ای . ]

هَی در آ در کشتیِ ما ای نژند / یا تو آن کشتی بر این کشتی ببند


ای افسرده ، یا به کِشتی ما وارد شو یا کشتی خود را به این کشتی ببند . ( نَژند = افسرده ، پژمرده ) [ این بیت نیز تأکیدی است بر لزوم داشتن هادی در عرصۀ سلوک . ]

گوید او : چون ترک گیرم گیر و دار ؟ / چون رَوَم من در طُفیلت کوروار ؟


آن شخص می گوید : من چگونه ممکن است این همه اعتبار و نفوذی که در میان مردم و یا دوستدارانم حاصل کرده ام رها کنم ؟ چگونه ممکن است که با این همه نفوذ و اعتبار کورکورانه از تو متابعت کنم ؟ [ گیر و دار = بگیر و ببند ، غوغا و همهمه ، حکمرانی ، در اینجا منظور نفوذ و اعتبار و حشمت و بزرگی است / طُفَیل = مجازاََ به کسانی گفته می شود که خود را به بزرگان می چسبانند و به مجالس وارد می شوند ]

کور ، با رهبر بِه از تنها ، یقین / زآن یکی ننگ است و ، صد ننگ است از این


شخص نابینایی که راهنما داشته باشد . یقیناََ بهتر است از اینکه یکّه و تنها حرکت کند . زیرا با راهنما رفتن یک عیب محسوب شود . امّا اگر نابینا به تنهایی حرکت کند به صد نوع عیب و آفت دچار شود .

می گریزی از پَشه در کژدُمی ؟ / می گریزی در یَمی تو از نَمی ؟


مثلاََ آیا از پشه به عقرب پناه می بری و از نم به دریا می گریزی ؟ [ مسلماََ تحمّل نیش پشه و نَم آسان تر از تحمّل نیش عقرب و امواج دریاست . [ یَم = دریا ]

می گریزی از جفاهایِ پدر / در میانِ لوتیان و شور و شَر ؟


و یا مثلاََ آیا از درشتی پدر فرار می کنی و به جمع شاهدبازانِ بَدکار پناه می بری ؟ [ در حالیکه جفا و خشونت پدر برای تأدیب توست . ولی خوش رفتاری بَدکاران به جهت سوء استفاده از تو . ]

می گریزی همچو یوسف زاندُهی / تا ز نَرتَع نَلعَب اُفتی در چَهی ؟


یا مثلاََ مانندِ یوسف (ع) از جفایی فرار می کنی تا به هوای گردش و بازی به چاهِ بلایای دنیوی در اُفتی ؟

در چَه افتی زین تَفَرُّج همچو او / مر تو را لیک آن عنایت یار کو ؟


به هوای این گردش مانند او به چاه بلا خواهی افتاد . امّا آن عنایتی که شامل حال یوسف شد . کجا شامل حال تو خواهد شد ؟

گر نبودی آن به دستوری پدر / بر نیاوردی ز چَه تا حشر ، سَر


اگر گردش یوسف به اِذنِ پدرش نبود تا قیام قیامت هم نمی توانست سر از آن چاه بیرون آورد . [ دستوری پدر = اِذن و دستور پدر ]

آن پدر بهرِ دلِ او اِذن داد / گفت : چون اینست میلت ، خیر باد


پدر یوسف برای خاطر دلِ او اجازه داد که همراهِ برادرانش به صحرا رود . و بدو گفت : حالا که میل داری همراه برادرانت بروی ، بسم الله .

هر ضَریری کز مسیحی سر کشد / او جهودانه بمانَد از رَشَد


هر آدم کوردلی که از حضرت مسیحِ دوران خود رُخ برتابد . او جهودوار ( ستیزگرانه) از هدایت محروم مانَد . [ ضَریر = کور ، نابینا ]

قابِلِ ضَو بود ، اگر چه کور بود / شد ازین اِعراض ، او کور و کبود


درست است که وی کوردل بود . ولی استعداد کسب روشنایی و بصیرت باطنی داشت . و چون به لجاجت برخاست دچار نقصان و زیان شد . [ ضَو = مففّفِ ضَوء به معنی نور و روزشنی / کور و کبود = زشت و ناقص ]

گویدش عیسی : بزن در من دو دست / ای عمی کُحلِ عزیزی با من است


حضرت عیسی (ع) بدو فرماید : ای کوردل با هر دو دستت مرا بگیر که سُرمه ای گرانقدر دارم . یعنی صاحب بینش و بصیرت الهی هستم . [ عَمیّ = نابینا ، کور / کُحلِ عزیزی = سُرمۀ عزّت ، سرمۀ گرانبها ، منظور بینش و بصیرت باطنی است ]

از من اَر کوری ، بیابی روشنی / بر قَمیصِ یوسفِ جان بر زنی


اگر فاقد بصیرت هم باشی به وسیلۀ من به بصیرت خواهی رسید و به پیراهنِ یوسفِ جان دست خواهی یافت . ( قَمیص = پیراهن ) [ مصراع دوم اشاره است به آیه 96 سورۀ یوسف « وقتی که آن مژده ور بیامد . پیراهنِ یوسف را بر رخسارۀ یعقوب افکند و ناگهان بینایی او باز آمد . یعقوب گفت : آیا نگفتم شما را که من چیزی از خدا دانم که شما ندانید ؟ » ]

منظور بیت : همانطور که پیراهن یوسف چشم یعقوب را شفا بخشید . جانِ پاکِ من نیز کوردلی تو را شفا دهد .

کار و باری کِت رسد بعدِ شکست / اندر آن اقبال و مِنهاجِ رَه است


هر رونقی که بعد از کِسادی برای تو حاصل آید . مسلماََ از طریق اقبال معنوی و راهِ روشن حقانی به دست آمده است . یعنی هدف مقدّس الزاماََ باید راهش نیز مقدّس باشد . پس نمی توان به بهانۀ داشتن هدفِ مقدّس از روش های نامقدّس و ضدِ اخلاقی بهره جُست . [ مِنهاج = راه روشن ، راه راست ]

کار و باری که ندارد پا و سَر / ترک کُن ، هَی پیر خَر ، ای پیر خَر


ای خَرِ سالمند ، رونقی را که سر و تهی ندارد رها کن . یعنی به دنبال حشمت و قدرتِ دنیوی مرو . بلکه برای سلوک خود پیری روشن ضمیر برگُزین . [ «پیر خَر» اولی ، جمله است یعنی پیری خریداری کن . امّا «پیر خَر» دومی یعنی خرِ سالمند و پیر . ]

غیرِ پیر ، استاد و سرلشکر مباد / پیرِ گردون نی ، ولی پیرِ رَشاد


استاد و پیشوایی بجز پیر برای جهان بشریّت مباد . امّا منظورم از پیر ، پیر تقویمی نیست . بلکه پیر عقلی و هدایتی است . [ پیر گردون = کسی که با گذر روزگار پیر و سالمند شده باشد ، پیر تقویمی / رَشاد = هدایت ]

در زمان ، چون پیر را شُد زیردست / روشنایی دید آن ظُلمت پَرَست


آن کسی که به تاریکی ضلالت چسبیده است . اگر به اطاعت پیرِ عقل و ارشاد درآید بیدرنگ چشم دلش باز شود و روشنی هدایت را مشاهده کند .

شرط ، تسلیم است ، نه کارِ دراز / سُود نَبوَد در ضَلالت تُرک تاز


شرط رستگاری تسلیم است نه سعی و تلاش فراوان . یعنی اگر می خواهی به فلاح برسی منقاد دستور پیرِ عقل و ارشاد باش . و اِلّا تاخت و تاز کردن در میدان گمراهی هیچ فایده ای ندارد . [ اگر عبادات و ریاضات در ظِلِّ ولایت پیرانِ راه و عارفانِ بِالله نباشد . ره به سر منزل مقصود نَبَرَد .

طیّ این مرحله بی همرهی خضر مکن / ظلمات است بترس از خطر گمراهی ]

من نجویم زین سپس راهِ اثیر / پیر جویم ، پیر جویم ، پیر ، پیر


زین پس (خودسرانه) خواهان مراتب والای آسمانی نخواهم شد . بلکه فقط طالبِ پیرِ راه دان می شوم . پیر ، پیر ، پیر . [ اثیر = عالی و بلند . به همین مناسبت به کرۀ آتش که بالای کرۀ هواست اثیر گویند . ]

پیر ، باشد نردبانِ آسمان / تیر ، پَرّان از که گردد ؟ از کمان


پیرِ راه دان به منزلۀ نردبانِ آسمان است . یعنی به وسیلۀ پیرِ دلیل می توان راهِ عروج الهی را یافت . برای مثال تیر به چه وسیله به پرواز درمی آید ؟ بوسیلۀ کمان .

نه ز ابراهیم ، نمرودِ گران / کرد با کرکس سفر بر آسمان ؟


مگر اینطور نبود که نمرود فرومایه به رغم راهنمایی های حضرت ابراهیم (ع) می خواست با چند کرکس به آسمان عروج کند ؟ ( گران = سنگین ، قوی ، غلیظ ، در اینجا مراد گران جان به معنی فرومایه است . ) [ این بیت اشاره است به روایتی که می گوید : نمرود در مخالفت با ابراهیم (ع) و خدای او نابخردانه صندوقی را به چند کرکس بست و خود در آن نشست و به آسمان رود و به سوی خدای ابراهیم (ع) تیراندازی کند و حتّی چند تیر هم به سوی آسمان پرتاب کرد . ]

از هوا ، شد سویِ بالا او بسی / لیک بر گردون نَپَرَّد کرکسی


نمرود از روی هوای نَفس بسیار اوج گرفت . امّا هیچ کرکسی نمی تواند بر بلندای آسمان پرواز کند یعنی برآمدن به مراتب عالیه سلوک از حیوان سیرتان برنمی آید . [ در این ابیات ابراهیم (ع) نماد پیر راه دان است . و نمرود نماد آن کس که خودسرانه به سلوک می پردازد . ]

گفتش ابراهیم : ای مردِ سفر / کرکست من باشم ، اینت خوب تر


ابراهیم بدو گفت : ای مردِ سفر ، بهتر است من کرکس تو باشم .

چون ز من سازی به بالا نَردبان / بی پَریدن بَر رَوی بر آسمان


اگر مرا نردبان عروج خود سازی . بدون پرواز هم می توانی بر بلندای آسمان برآیی .

آنچنانکه می رود تا غرب و شرق / بی ز زاد و راحِله ، دل همچو برق


چنانکه مثلاََ دل آدمی بدون هیچگونه توشه و مَرکبی همچون صاعقه از خاور به باختر می رود . [ راحله = در اصل به معنی مرکوب است امّا مجازاََ به بار و بُنه هم گفته می شود . ]

آنچنانکه می رود شب زاغتراب / حِسِّ مردم ، شهرها در وقتِ خواب


یا مثلاََ حسِّ باطنی آدمیان به سبب مفارقت روح از جسم در رویایِ شبانه ، به شهرهای دور دست سفر می کند . [ اِغتراب = غربت گزیدن ، به غریبی افتادن ، ترک وطن کردن ، در اینجا مراد جدایی و مفارقت روح از جسم است . ]

آنچنانکه عارف از راهِ نهان / خوش نشسته ، می رود در صد جهان


چنانکه مثلاََ عارفِ روشن بین در حالت مراقبه از راهی نامرئی ، عوالم بسیاری را در غیب سیاحت می کند . [ سه بیت اخیر بر سبیل تمثیل آمده تا سفرهای روحانی را که در ابیات قبل مذکور افتاده تبیین کند . عارف در حالت مراقبه که ساکت و ساکن در گوشه ای نشسته به سرعتی مافوق تصوّر عوالمی را طی می کند که دیگران به حدود و ثغور آن نیز نزدیک نتوانند شد . این سفرهای روحانی را به «سفر در وطن» نیز تعبیر کرده اند . به هر حال اینگونه سفرها مستلزم خلع بدن عنصری است . صوفیه و عرفا عقیده دارند که سالک به درجه ای می رسد که بدن برای او مانند لباس می شود . یعنی همانطور که لباس را می توان به راحتی پوشیده و برکند . بدن را نیز می توان لَبس و خَلع کرد . تقریباََ همۀ عرفا عقیده دارند که هر انسانی بر اثر ریاضت نَفس می تواند عروج و معراجی داشته باشد . به هر حال مولانا می گوید : هر چند عارفان در عالمِ ناسوت به سر می برند . ولی به جهت تمرکز روحی و مراقبۀ باطنی عوالم بسیاری را در عالم ملکوت و جبروت و لاهوت مشاهده می کنند . و چون به اهلان و مستعدّان می رسند از مشاهده و مکاشفات خود حکایت می کنند . اینگونه سفرها نیازی به زاد و راحله ندارد . ]

گر ندادستش چنین رفتار دست / این خبرها زآن ولایت از کی است ؟


اگر عارفِ روشن بین به چنین سفری نرفته است . پس چه کسی این اخبار را از آن عوالم داده است .

این خبرها ، وین روایاتِ مُحِق / صد هزاران پیر بر وی مُتَّفِق


صدها هزار تن از مشایخ عظام و پیرانِ راه ، در بارۀ این اخبارِ روحانی و روایات حقیقی اتفاق نظر دارند . یعنی گفته های اهل الله در بارۀ باطنی و حقیقی ژاژ و یاوه نیست . بلکه همۀ آن اخبار از مکاشفات ربّانی و حقایق نَفس الامری به ظهور آمده است . [ مُحِقّ = حق دار ، دارای حقیقت ، آنکه حق به جانب اوست ]

یک خلافی نی میانِ این عُیون / آنچنانکه هست در علمِ ظُنون


در بارۀ چشمه های دین ، یعنی در بارۀ اصلِ دین و گوهر ناب مذهب حتّی یک اختلاف اهل الله نیست . در حالیکه در علوم ظنّی و گُمانی سر تا پا اختلاف دیده می شود .

آن ، تحرّی آمد اندر لیلِ تار / وین حضورِ کعبه و وَسطِ نهار


آن علوم ظنّی و گُمانی به منزلۀ جستجو در شب تاریک برای یافتن قبله است . در حالی که معارف یقینی به منزلۀ حضور کعبه و نیمروز است . یعنی همانطور که متحرّیان قبله در تاریکی شب بر سر اینکه قبله کدام است با هم اختلاف دارند و همانطور که کعبه در نیمروز برای نمازگزاران مشهود است و کسی در آن باره شکّی ندارد . اصحاب علوم یقینی نیز هیچ اختلافی باهم ندارند . پس یافتن  حقیقت با علوم ظنّی میسّر نیست . امّا با عنایت هادیان راه دان می توان به علوم حقیقی رسید . [ تحرّی = جستجو برای کشف حق و حقیقت ]

خیز ای نمرود پَرجوی از کسان / نردبانی نایدت زین کرکسان


ای نمرود ، برخیز و از اهل الله ، بال و پَرِ پرواز طلب کن . زیرا این کرکسان نمی توانند وسیلۀ عروج تو شوند .

عقلِ جزوی کرکس آمد ای مُقِل / پَرِّ او با جیفه خواری متّصل


ای مسکین ، عقلِ جزیی به منزلۀ کرکس است و بال و پرِ او به کار خوردن مُردار مقیّد است . یعنی عقول جزئیه که تنها با لایه های سطحی عالم در تماس است فقط به درد معاش دنیوی می خورد نه ماورای معاش . [ مُقِل = فقیر ، مسکین / جیفه خواری = خوردن مُردار ]

عقلِ اَبدالان چو پَرِّ جبرییل / می پَرَّد تا ظِلِّ سِدره میل ، میل


امّا عقولِ اولیاء الله همچون پرِ جبرئیل است که فرسنگ در فرسنگ تا زیرا سایۀ سدرة المنتهی پرواز می کند . [  ابدال = جمع بدل است و در اصطلاح صوفیه و عرفا به گروهی از اولیاءالله گفته شود که صفات زشت بشری خود را به اوصاف نیک الهی مبدل کرده اند . برخی گویند از آنرو بدان اولیاء ، ابدال گویند که اگر یکی از آنان از جایی رود . بدل خود را در آنجا می گذارد . ولی به هر حال منظور از ابدال در اینجا مطلق اولیاءالله است / سدرة المنتهی = سدره به معنی درخت کُنار ، و منتهی به معنی محلِ انتها و یا خودِ انتهاست . در قرآن کریم ، سورۀ نجم ، آیه 14 ، آمده است . « عِندَ سِدرَةُ المنتهی » « نزد سدرة المنتهی » . مفسرین قرآن کریم در اینکه منظور از سدرة المنتهی چیست ، بحث های فراوان کرده اند . از آن جمله زمخشری در تفسیر خود این درخت را چنین وصف می کند . « این درخت در آسمان هفتم جای دارد و به قدری بزرگ و پهناور است و سایه وسیع دارد که ، اگر شخصی سواره هفتاد سال در زیر سایه آن برود باز آن سایه پایان نمی گیرد » ( کشاف ، ج 4 ، ص 421 ) . و روایات بسیاری در این باب وجود دارد . باز گفته اند : درختی است در عالی ترین مرتبۀ بهشت که علوم اولین و آخرین بدان رسد . و این درخت همان مقامی است که جبرییل در شب معراج  رسول الله ، وقتی بدان رسید از همراهی آن حضرت باز ایستاد و گفت : اگر سرانگشتی بدان نزدیک شوم بسوزم . ( کشاف اصطلاحات الفنون ، ج 1 ، ص 728 ) . اما عرفا و صوفیه عقیده دارند که نباید آن درخت را با دید ظاهر تفسیر کرد . بلکه این تعبیر جنبۀ مجازی دارد و منظور از آن نهایتِ درجۀ مقامِ روحانی سالک است که بدان در می آید / میل = همان مایل است ، تقریباََ معادل یک فرسنگ است ، در اینجا مراد «سال» است . ]

بازِ سلطانم ، گَشَم ، نیکو پیَم / فارغ از مُردارم و کرکس نیَم


من بازِ شکاری سلطانم ، هم حالی خوش دارم و هم وجودری مبارک . و از مُردار خواری خیالم برآسوده است . زیرا که اصلاََ من کرکس نیستم . ( گَش = خوب و زیبا ، خوش / نیکوپی = خجسته ، مبارک ) [ کرکس سیرتان و لاشخورصفتان به جیفۀ دنیوی دل خوش داشته اند . امّا عارف روشن بین چون دست آموز سلطان حقیقت است به مُردار دنیا توجّهی نمی کند . ]

ترکِ کرکس کُن ، که من باشم کَسَت / یک پَرِ من بهتر از صد کرکست


لاشخور را رها کن . یعنی به عقلِ جزیی که فقط در قید و بند معاش است التفات مکن . زیرا یک پَرِ من برای تو بهتر از صد لاشخور است . یعنی کمترین جلوۀ عقل معاد از صدها دنیا نظیر این دنیا بهتر است .

چند بر عَمیا دوانی اسب را ؟ / باید اُستا پیشه را و کسب را


مولانا از این بیت به بعد نصایح شاهزادۀ میانین و کوچکین را به شاهزادۀ بزرگین ذکر می کند و می گوید : ای برادر تا کی کورکورانه اسب خواهی تاختن ؟ برای هر پیشه و کسبی انسان نیازمند به استاد است . [ عَمیا = مخفّفِ عَمیاء به معنی کور / اُستا = مخفّفِ استاد ]

خویشتن رسوا مکن در شهرِ چین / عاقلی جُو خویش از وی در مَچین


خود را در ولایت چین رسوا مکن . عاقلی فرزانه طلب کن و از او کناره مگیر . یعنی هر سالک باید در امرِ سلوک از پیرِ راه دانی کسب فیض کند . نه آنکه خودسرانه به سلوک پردازد . [ خویش از کسی درچیدن = از کسی کناره گرفتن ]

آن چه گوید آن فلاطونِ زمان / هین هوا بگذار و رَو بر وَفقِ آن


هر چه آن افلاطون دوران به تو گفت : همان را بپذیر . بهوش باش . هواهای نفسانی را ترک کن و مطابق ارشادات او سلوک کن .

جمله می گویند اندر چین به جِد / بهرِ شاهِ خویشتن که لَم یَلِد


همۀ چینیان با جدیّت می گویند که شاه مملکتشان هیچ فزندی نزاده است . [ تأویل بیت : اهل حقیقت عقیده دارند که شاهِ وجود همانطور که زادۀ کسی نیست زایندۀ کسی نیز نیست . زیرا اگر خلقت جهان بر گونۀ ولد و والد صورت می گرفت . قطعاََ خالق جهان ، با خودِ جهان سنخیّت پیدا می کرد و نزد عقلا واضح است که چنین سنخیّتی معارض آیین حنیف توحید است . ]

شاهِ ما خود هیچ فرزندی نزاد / بلکه سویِ خویش زن را رَه نداد


شاهِ ما اصلاََ فرزندی نزاییده است . حتّی زنی نیز پیش خود راه نداده است . یعنی اصلاََ زن هم نگرفته است . [ طبق این حکایت مردم چین عادت داشتند که نامی از زن و فرزند شاه خود بر زبان نرانند و اگر کسی چیزی در این باره سؤال می کرد برمی آشفتند و ازدواج شاه را بکلّی منکر می شدند . یعنی می گفتند شاه ما اصلاََ ازدواج نکرده که حالا تو سراغ بجّۀ او را می گیری . ]

هر که از شاهان ، ازین نوعش بگفت / گردنش با تیغِ بُرّان کرد جفت


اگر یکی از شاهان اطراف ، چنین سخنی می گفت . یعنی اگر به شاهِ چین زن و بچّه نسبت می داد . شاه گردنش را با شمشیر تیز دمساز می کرد . یعنی سرش را از گردنش جدا می ساخت .

شاه گوید : چونکه گفتی این مَقال / یا بکُن ثابت که دارم من عیال


شاه چین وقتی با اینگونه افراد روبرو می شد می گفت : حال که چنین ادعایی کردی . یا اثبات کن که من همسر و فرزند دارم .

مر مرا دختر ، اگر ثابت کنی / یافتی از تیغِ تیزم آمِنی


اگر  ثابت کنی که من دختر دارم . از شمشیر تیزم در امان خواهی بود . [ آمنی = ایمنی ، در امان بودن ]

ورنه بی شک من ببُرّم حلقِ تو / بر کَشَم از صوفیِ جان ، دَلقِ تو


و اِلّا بی هیچ تردید و تعلّلی گلوی تو را می بُرم . و خرقۀ تنت را از جانِ صوفی وَشَت جدا می سازم . [ صوفی جان = جانی که مانند صوفی ، صاف و رهیده از رنگ تعلّقات جسمانی و مادّی است / برکشیدن دلق از جان = تعبیری است از میراندن و کشتن کسی ]

سر نخواهی بُرد هیچ از تیغ ، تو / ای بگفته لافِ کذب آمیغ تو


ای که ادّعای دروغین کرده ای . هرگز از شمشیر قهر من جان سالم بدر نخواهی بُرد . [ لافِ کِذب آمیغ = لاف دروغ آمیز ، دعویِ دروغین ]

بنگر ای از جهل گفته ناحقی / پُر ز سرهای بُریده خندقی


ای آنکه از روی نادانی سخنی باطل بر زبان رانده ای . بیا و خندقی پُر از سَؤهای بُریده را تماشا کن .

خندقی از قعرِ خندق تا گلو / پُر ز سرهای بُریده زین عُلُو


خندقی که از کف تا دهانۀ آن پُر از سَرهای بُریدۀ کسانی است که از اینگونه سخنان ناحق بسیار گفته اند . [ عُلُو = از حدّ گذشتن ، زیاده روی کردن ]

جمله اندر کارِ این دعوی شدند / گردنِ خود را بدین دعوی زدند


جملگی آنان به چنین ادّعایی پرداختند و سرِ خود را در راه این ادّعا به باد دادند .

هان ببین این را به چشمِ اعتبار / این چنین دعوی مَیَندیش و مَیار


بهوش باش ، تو اکنون با دیدۀ عبرت به چنین ماجرایی در نگر . اصلاََ به فکر اینگونه دعاوی مباش و از این قبیل دعاوی بر زبان مَران .

تلخ خواهی کرد بر ما عُمرِ ما / کی برین می دارد ، ای دادَر ، تو را ؟


زندگی ما را بر ما تلخ خواهی کرد . ای برادر ، آخر چه کسی تو را بر این ادّعا انگیخته است ؟ [ دادَر = برادر ، دوست ]

گر رود صد سال ، آنک آگاه نیست / بر عَما آن از حسابِ راه نیست


زیرا فردی که ناآگاه است اگر فرضاََ صد سال راه را کورکورانه طی کند . آن پیمودنِ راه را نباید طی طریق حقیقی محسوب داری . [ عَما = کوری ]

بی سلاحی در مرو در مَعرَکه / همچو بی باکان مرو در تَهلُکه


بدون سِلاح به آوردگاه در مَیا . و منند جسوران به سویِ هلاکت شتاب مدار . [ تَهلُکه = هلاکت ، نابودی ، مقتبس از آیه 195 سورۀ بقره « و خود را با دست خود به هلاکت میفکنید » ]

این همه گفتند و ، گفت آن ناصبور / که : مرا زین گفته ها آید نُفور


با آنکه آن دو شاهزاده سخنان بسیاری به برادر بزرگتر خود گفتند . آن برادر بی صبر گفت : حالم از این نصایح بهم می خورد . [ نُفور = رمیدن ، نفرت داشتن ]

سینه پُر آتش مرا چون مِنقل است / کِشت کامل گشت ، وقتِ مِنجَل است


سینۀ آتشین من همچون منقل است . یعنی آتش عشق صاحب آن تندیسۀ زیبا مرا چنان سوزانده است که دیگر صبر و قراری ندارم . اکنون کِشتزار به نهایتِ آمادگی خود رسیده است و وقتِ دِرو فرا رسیده است . [ مِنجَل = داس ، در اینجا منظور دِرو کردن است ]

صدر را صبری بُد ، اکنون آن نماند / بر مقامِ صبر ، عشق آتش نشاند


دلم ابتدا صبری داشت ولی اینک آن صبر از میان رفته است . و عشق بر جایگاه صبر ، آتش نهاده است . [ «آتش نشاند» در اینجا به معنی آتش نهادن و شعله برافروختن است . چون عشق ذاتاََ آتشین است و صبر را در قلب عاشق می سوزاند و آن را به آتش می کشاند . ]

صبرِ من مُرد آن شبی که عشق زاد / درگذشت او ، حاضران را عمر باد


از همان شبی که عشق در دلم متولّد شد . صبرم فرو مُرد و جان سپرد . سرِ حاضران به سلامت باد .

ای مُحَدِّث از خطاب و از خُطوب / زآن گذشتم ، آهن سردی مَکوب


ای گوینده ای که خطابه های نصیحت آمیز می گویی و از امور مهم و خطیر خبر می دهی . من قید همه چیز را زده ام . بیهوده بر آهن سرد مکوب . ( مُحَدِّث = گوینده / خُطوب = کارهای مهم و بزرگ ، جمع خَطُب / آهن سرد کوبیدن = کنایه از انجام کارهای بیهوده و بی نتیجه است ) [ برادر بزرگ به دو برادر خود می گوید : من عاشقم و عاشق را با عافبت طلبی کاری نیست . پس بیهوده مرا نصیحت مکنید که اثری ندارد . ]

سرنگونم ، هَی رها کُن پایِ من / فهم کو در جملۀ اَجزایِ من ؟


من در کورۀ ابتلا سرنگون شده ام . آهای پایم را رها کن . یعنی دست از من بدار . آیا ذرّه ای هوشیاری عافیت طلبانه در من سراغ دارید ؟ [ معلوم است که ندارید چون من عاشقِ بی خویش عافیت سوزی هستم که در باب منافع شخصی حتّی یک رگم هشیار نیست . ]

اُشترم من ، تا توانم می کشم / چون فتادم زار ، با کُشتن خوشم


من به مثابۀ شتر هستم . تا توان دارم بار حمل می کنم . امّا همینکه از پا درآیم . اگر مرا ذِبح کنند برایم بهتر است .

پُر سَرِ مقطوع ، اگر صد خندق است / پیشِ دردِ من مِزاجِ مُطلق است


اگر صد خندق پُر از سرهای بُریده باشد . در برابر دردِ من که درد عشق است . شوخی و لاغی بیش نیست . یعنی من از کُشته شدن در راهِ عشقم باکی ندارم .

من نخواهم زد دگر از خوف و بیم / این چنین طبلِ هوا زیرِ گلیم


من زین پس با ترس و هراس و بطور نهانی دیگر عشق نمی ورزم . [ هوا = هوی ، عشق / طبل زیر گلیم زدن = کنایه از پوشیده داشتن کاری که کاملاََ آشکار است / پس «طبل هوا زیر گلیم زدن» یعنی اخفای عشق در حالی که عشق ذاتاََ غمّاز و کشّاف اسرار درون عاشق است . ]

من عَلَم اکنون به صحرا می زنم / یا سراندازی و یا رویِ صنم


اکنون کاری نمایان خواهم کرد . یا سَر خواهم باخت و یا روی معشوق را خواهم دید . [ عَلَم به صحرا زدن = کنایه از افشای راز و کاری علنی کردن است /  سَراندازی = سر باختن ، کُشته شدن ، جان باختن ]

حلق کو نَبوَد سزایِ آن شراب / آن بُریده بِه به شمشیر و ضِراب


گلویی که لایق شرابِ عشق و وصال نباشد . بهتر است به وسیلۀ شمشیر و ضربت شمشیر زنان بُریده شود . [ ضِراب = در اینجا یعنی شمشیر زن ]

دیده کو نَبوَد ز وصلش در فِرِه / آن چنان دیده سپید و کور ، بِه


چشمی که از وصال حضرت معشوق شادمان نباشد . کور و نابینا باشد بهتر است . ( فِرِه = خوب ، پسندیده ، بسیار زیاد )  [ سیدالشهدا (ع) در دعای عرفه می فرماید « کور باد چشمی که تو را (ای پروردگار) نبیند » ]

گوش کآن نَبوَد سزایِ رازِ او / بر کَنَش که نَبوَد آن بر سَر نکو


گوشی را که لایق استماع راز حضرت معشوق نباشد باید بِکَنی . زیرا چنین گوشی شایستگی سَر را ندارد .

اندر آن دستی که نَبوَد آن نِصاب / آن شکسته بِه به ساطورِ قصاب


هر دستی که سرمایۀ عشق و خدمت (به خدا و خلق) نداشته باشد همان بهتر که با ساطور قصّاب در هم شکسته شود . [ نِصاب = لفظاََ به معنی اصل ، ریشه ، بازگشتگاه ، دستۀ کارد و ابتدای هر چیز است امّا در اینجا مراد سرمایه و دستاویز است . ]

آنچنان پایی که از رفتارِ او / جان نپیوندد به نرگس زارِ او


آن پایی که از حرکات او جان به باغ نرگس حضرت معشوق نرسد . [ ادامه معنا در بیت بعد ]

آنچنان پا ، در حدید اَولاتر است / کآنچنان پا عاقبت دردِ سَر است


بهتر است آن پا در زنجیر آهنین بسته شود . زیرا چنین پایی سرانجام آدمی را به دردسَر افکند . [ پایی که راه منزل حضرت معشوق را درنپوید و در راه وصال او نکوشد بهتر است بسته و مفلوج باشد . زیرا در آن صورت بر شرّ و بَدی تمکّنی ندارد . و امّا پایی که سالم باشد و در راه حق حرکتی نکند بی گُمان صاحبش را به ورطۀ بدبختی درافکند . ]

شرح و تفسیر بخش قبل                     شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه بی صبر شدن آن برادر بزرگین که من رفتم الوداع

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر ششم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟