بیان آنکه خلق دوزخ گرسنگانند و نالانند به حق

بیان آنکه خلق دوزخ گرسنگانند و نالانند به حق | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

بیان آنکه خلق دوزخ گرسنگانند و نالانند به حق | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر چهارم ابیات 3668 تا 3710

نام حکایت : حکایت لابه کردن قبطیان چون دیدند آبِ نیل برای آنان خون است

بخش : 6 از 6 ( بیان آنکه خلق دوزخ گرسنگانند و نالانند به حق )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت لابه کردن قبطیان چون دیدند آبِ نیل برای آنان خون است

مفسرانِ قرآنِ کریم در ذیل آیه 133 سورۀ اعراف ، نوشته اند که یکی از عذاب هایی که بر قبطیان فرعونی مقرر شد این بود که مدّتی ، آب رودخانه نیل و جمله آب های ایشان به خونِ خالص تبدیل گردید . این عذابِ جانکاه سبب شد که از عطش و بی آبی درمانده شوند و با تضرّع و التماس نزد یارانِ موسی (ع) آیند و آب تکدّی کنند . موسویان نیز سبوهای آبِ زلالِ خود را به آنان می دادند …

متن کامل ” حکایت لابه کردن قبطیان چون دیدند آبِ نیل برای آنان خون است ” را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات بیان آنکه خلق دوزخ گرسنگانند و نالانند به حق

ابیات 3668 الی 3710

3668) این سخن پایان ندارد موسیا / هین رها کن آن خَران را در گیا

3669) تا همه ز آن خوش عَلَف فَربِه شوند / هین که گُرگانند ما را خشم مند

3670) نالۀ گُرگانِ خود را مُوقنیم / این خَران را طعمۀ ایشان کنیم

3671) این خَران را کیمیایِ خوش دَمی / از لبِ تو خواست کردن آدمی

3672) تو بسی کردی به دعوت لطف و جُود / آن خَران را طالع و روزی نبود

3673) پس فرو پوشان لحافِ نعمتی / تا بَرَدشان زود خوابِ غفلتی

3674) تا چو بجهند از چنین خواب این رَده / شمع ، مُرده باشد و ساقی شده

3675) داشت طغیانشان تو را در حَیرتی / پس بنوشند از جزا هم حسرتی

3676) تا که عدلِ ما قدم بیرون نهد / در جزا هر زشت را درخُور دهد

3677) کآن شهی که می ندیدنیدش فاش / بود با ایشان ، نهان اندر معاش

3678) چون خِرَد با توست مُشرِف بر تَنَت / گر چه زو قاصر بُوَد این دیدنت

3679) نیست قاصر دیدنِ او ای فلان / از سکون و جُنبشت در امتحان

3680) چه عجب گر خالقِ آن عقل نیز / با تو باشد ؟ چون نه ای تو مُستَجیز ؟

3681) از خِرد غافل شود ، بر بَد تَنَد / بعدِ آن ، عقلش ملامت می کند

3682) تو شدی غافل ، ز عقلت عقل نی / کز حضورستش ملامت کردنی

3683) گر نبودی حاضر و غافِل بُدی / در ملامت کی تو را سیلی زدی ؟

3684) ور ازو غافل نبودی نَفسِ تو / کی چنان کردی جنون و تَفس تو ؟

3685) پس تو و عقلت چو اُصطرلاب بود / زین بدانی قُربِ خورشیدِ وجود

3686) قُرب ، بی چونست عقلت را به تو / نیست چپّ و راست و پس یا پیش رُو

3687) قُربِ بی چون ، چون نباشد شاه را ؟ / که نیابد بحثِ عقل ، آن راه را

3688) نیست آن جُنبش که در اِصبَع تو راست / پیشِ اِصبَع یا پسش یا چپّ و راست

3689) وقتِ خواب و مرگ از وی می رود / وقتِ بیداری قرینش می شود

3690) از چه رَه می آید اندر اِصبَعت ؟ / که اِصبَعَت بی او ندارد منفعت ؟

3691) نورِ چشم و ، مَردُمک در دیده ات / از چه رَه آمد به غیرِ شش جهت ؟

3692) عالمِ خَلقست با سوی و جِهات / بی جهت دان عالمِ اَمر و صفات

3693) بی جهت دان عالمِ اَمر ای صَنَم / بی جهت تر باشد اَمرِ لاجَرَم

3694) بی جهت بُد عقل و علّامُ البَیان / عقل تر از عقل و ، جان تر هم ز جان

3695) بی تعلّق نیست مخلوقی بِدُو / آن تعلّق هست بی چون ای عمو

3696) ز آنکه فصل و وصل نَبوَد در روان / غیرِ فصل و وصل نندیشد گُمان

3697) غیرِ فصل و وصل پی بَر از دلیل / لیک پی بُردن بِننشاند غَلیل

3698) پَی پَیاپی می بَر از دوری ز اصل / تا رَگِ مَردیت آرَد سویِ وصل

3699) این تعلّق را خِرَد چون رَه بَرد ؟ / بستۀ فصلست و وصلست این خِرد

3700) زین وصیّت کرد ما را مصطفی / بحث کم جویید در ذاتِ خدا

3701) آنکه در ذاتش تفکّر کردنی ست / در حقیقت آن نظر در ذات نیست

3702) هست آن پندارِ او ، زیرا به راه / صد هزاران پرده آمد تا اِله

3703) هر یکی در پرده یی ، موصول خُوست / وَهمِ او آنست کآن خود عینِ هُوست

3704) پس پیمبر دفع کرد این وَهم از او / تا نباشد در غلط سوداپَز او

3705) و آنکه اندر وَهم او ترکِ ادب / بی ادب را سرنگونی داد رَب

3706) سرنگونی آن بُوَد که سویِ زیر / می رود ، پندارد او کو هست چیز

3707) ز آنکه حدِّ مست باشد این چنین / کو نداند آسمان را از زمین

3708) در عجب هااش به فکر اندر روید / از عظیمی وز مَهابت گُم شوید

3709) چون ز صُنعش ریش و سبلت گُم کند / حدِ خود داند ز صانع تن زَند

3710) جز که لا اُحصی نگوید او ز جان / کز شمار و حد بُرون است آن بیان

شرح و تفسیر بیان آنکه خلق دوزخ گرسنگانند و نالانند به حق

این سخن پایان ندارد موسیا / هین رها کن آن خَران را در گیا


ای موسی بهوش باش که این سخن پایانی ندارد . پس آن آدمیانِ خَر صفت و گاو سیرت را در میانِ علفزار دنیا رها کن تا مانندِ چهارپایان بچرند .

مولانا در این بخش می پردازد به بیانِ اینکه مخلوقاتِ دوزخ نظیر مار و عقرب و ثُعبان تماماََ گرسنه اند و به بارگاهِ الهی تضرّع می کنند که : خداوندا ، روزیِ ما را هر چه زودتر به ما برسان که سخت گرسنه ایم . یعنی دوزخیان به کامِ جهنم فرست .

تا همه ز آن خوش عَلَف فَربِه شوند / هین که گُرگانند ما را خشم مند


تا جملگی آنان از چریدنِ آن علف های لذیذ و گوارا چاق و پروار شوند . بدان که ما ، گُرگ هایی غضبناک داریم . [ گُرگانِ خشم مند = همان ملکاتِ نفسانی زشتی است که بصورت که بصورت حیواناتِ مؤذی تجسّم می یابد . ]

نالۀ گُرگانِ خود را مُوقنیم / این خَران را طعمۀ ایشان کنیم


ما زوزۀ گُرگانِ خود را یقیناََ می شنویم . یعنی اگر مردمِ حیوان صفت آن زوزه ها را نمی شنوند و سرانجام این خَر سیرتان را طعمۀ آنها می کنیم . [ مُوقِن = با یقین ، کسی که ایقان دارد ]

این خَران را کیمیایِ خوش دَمی / از لبِ تو خواست کردن آدمی


یا موسی ، نَفَسِ گرمِ کیمیا آسایت خواست که این خَرانِ لایَعلَم را آدم کند . [ امّا آنها آدم شدنی نیستند . ]

تو بسی کردی به دعوت لطف و جُود / آن خَران را طالع و روزی نبود


تو ای موسی با اینکه آنان را با لطف و جوانمردی به راهِ حق فرا خواندی . امّا آن خَر سیرتان ، اقبال و نصیب آدم شدن را نداشتند . [ طالع = شرح بیت 752 دفتر اوّل ]

پس فرو پوشان لحافِ نعمتی / تا بَرَدشان زود خوابِ غفلتی


پس ای موسی لحافِ نعمتِ دنیوی را رویِ آنان بینداز تا خوابِ غفلت ایشان را فرو گیرد . یعنی دعا کن تا فرعونیانِ قحطی زده مجددا به نعمت دنیوی برسند که لیاقتشان بیشتر از این نیست .

تا چو بجهند از چنین خواب این رَده / شمع ، مُرده باشد و ساقی شده


تا همینکه این گروه از خوابِ غفلت برخاستند ببینند که شمع ، خاموش شده و ساقی رفته است . یعنی کار از کار گذشته است و تمامِ لذّاتِ دنیوی محو شده است و فرصت انجامِ اعمالِ صالحه فوت گردیده است . [ رَده = صف ، قطار ، گروه ]

داشت طغیانشان تو را در حَیرتی / پس بنوشند از جزا هم حسرتی


سرکشی و نافرمانی آن قوم تو را دچارِ حیرت کرد . پس اینان به جزای این سرکشی ، شرابِ ندامت سر خواهند کشید .

تا که عدلِ ما قدم بیرون نهد / در جزا هر زشت را درخُور دهد


به محضِ آنکه عدالت ما ظاهر شود . هر عملِ زشتی را کیفری مناسب دهد .

کآن شهی که می ندیدنیدش فاش / بود با ایشان ، نهان اندر معاش


آن شاه را که همیشه در طولِ حیات بطورِ نهانی همراهِ آنان بود آشکارا نمی دیدند . [ منظور از شاه در اینجا حضرت شاه وجود ، خداوند متعال است که در قرآن کریم نیز با نامِ مَلِک ( پادشاه ) یاد شده است . به تعبیر آیه 5 سورۀ حدید و آیه 16 سورۀ ق ، خداوند همیشه با انسان است و از رگِ گردنش به او نزدیکتر . حق ستیزان خداوند را در این نشئه باور ندارند هر چند که ممکن است بطور لسانی وجود او را اقرار کنند و ای بسا صورت عبادات را نیز بجا آورند . زیرا باور داشتن به حقیقت مستلزم اینست که آدمی خود را به دنیا و تَبَعاتِ آن نفروشد . حال اگر خود را دست بسته در اختیارِ دنیا و حطامِ چند روزۀ آن قرار دهد معلوم می شود که اصلا حقیقت را باور نداشته است هر چند که پیاپی دَم از حق و حقیقت زند . ]

چون خِرَد با توست مُشرِف بر تَنَت / گر چه زو قاصر بُوَد این دیدنت


حضور حق تعالی را در وجود انسان ( و جهان ) می توان به عقل تشبیه کرد که هر چند عقل در جسمِ تو موجود است و در وجودِ تو تصرّف و تسلّط دارد امّا چشمِ ظاهری تو از دیدنِ او عاجز است .

نیست قاصر دیدنِ او ای فلان / از سکون و جُنبشت در امتحان


ای فلانی ، عقل از دیدنِ تو عاجز نیست بلکه در بوتۀ آزمایش و امتحان همۀ حرکات و سَکنات تو را می بیند .

چه عجب گر خالقِ آن عقل نیز / با تو باشد ؟ چون نه ای تو مُستَجیز ؟


تو که باور داری عقل بر وجودِ تو تصرّف و تسلّط دارد . چه تعجّبی دارد که خالقِ عقل نیز با تو و در تو باشد ؟ چرا این امر را جایز نمی دانی ؟ [ مُستَجیز = جایز داننده ، جواز خواهنده ]

از خِرد غافل شود ، بر بَد تَنَد / بعدِ آن ، عقلش ملامت می کند


برای مثال ، شخصی از عقل غفلت می ورزد و کاری زشت از او سر می زند و سپس عقل ، او را نکوهش می کند .

تو شدی غافل ، ز عقلت عقل نی / کز حضورستش ملامت کردنی


هر چند تو از عقل غفلت کردی . امّا عقل از تو غفلت نورزیده است . نکوهش عقل ، تو را ، نشان از حضورِ عقل در وجودِ توست . [ منظور بیت : ممکن است تو از خدا غافل شوی . ولی خدا هرگز از تو غافل نمی شود . چنانکه در آیه 85 سورۀ بقره آمده است « … و خداوند از آنچه می کنید غافل نیست . » ]

گر نبودی حاضر و غافِل بُدی / در ملامت کی تو را سیلی زدی ؟


اگر عقل در وجودِ تو حاضر نبود و از تو غفلت می کرد . چگونه ممکن بود که به هنگامِ گناه بر رخسارۀ وجدانت سیلی زند و تو را ملامت کند ؟

ور ازو غافل نبودی نَفسِ تو / کی چنان کردی جنون و تَفس تو ؟


و اگر نَفسِ تو از عقل غافل نمی شد چگونه ممکن بود که جنون و حرارت شهوانی تو چنان عملِ زشتی را مرتکب شود ؟ ( تَفس = گرمی ، حرارت ) [ در حالی که عقل همچون عِقال و پای بند ، قادر است نَفسِ امّاره را مهار کند . ولی نَفسِ تو عقل را راهنمای خود نساخته . پس به شرارت پرداخته است . ]

پس تو و عقلت چو اُصطرلاب بود / زین بدانی قُربِ خورشیدِ وجود


پس نتیجه می گیریم که تو و عقلت مانند اُصطرلاب هستید . و بوسیلۀ این اُصطرلاب می توانی درجۀ نزدیکی خورشید وجود را اندازه گیری کنی . ( اُصطرلاب = صفحه ای است فازی که منجّمانِ قدیم برای اندازه گیری ارتفاع و موقعیتِ ستارگان بکار می بردند . )  [ همانطور که منجّمانِ قدیم با اصطرلاب دوری و نزدیکی خورشید را می سنجیدند . تو نیز می توانی با اصطرلاب عقل ، دوری و نزدیکی شمسِ حقیقت را نسبت به خود بازشناسی . ]

قُرب ، بی چونست عقلت را به تو / نیست چپّ و راست و پس یا پیش رُو


نزدیکی و قُربِ عقل به تو ، دارای کیفیّت نیست . یعنی رابطۀ عقل با تو مافوقِ کیفیّات است و قربِ عقل را نمی توان در جهاتِ مختلف محدود کرد و مثلا گفت که در سمتِ چپ و راست و یا پشت یا پیش است .

قُربِ بی چون ، چون نباشد شاه را ؟ / که نیابد بحثِ عقل ، آن راه را


حال که این مقدمه را دانستی ، چگونه ممکن است که قُربِ شاهِ وجود ، یعنی نزدیکی حضرت حق به مخلوقات ، مافوقِ کیفیّت نباشد ؟ همان قُربی که عقل را ، راهی بدان نیست و نمی تواند آن رابطه را درک کند .

نیست آن جُنبش که در اِصبَع تو راست / پیشِ اِصبَع یا پسش یا چپّ و راست


برای مثال ، حرکتی که بر انگشتانِ تو عارض می شود . در جلو و عقب و چپ و راستِ آن نیست . یعنی نمی توانی بگویی که منشأ این حرکت در جلو انگشت است یا در عقب و یا طرفینِ آن . [ اِصبع = انگشت ]

وقتِ خواب و مرگ از وی می رود / وقتِ بیداری قرینش می شود


به هنگامِ خواب و مرگ حرکت از انگشتانِ تو زایل می شود . امّا همینکه بیدار می شوی دوباره حرکت بر انگشتانت عارض می گردد .

از چه رَه می آید اندر اِصبَعت ؟ / که اِصبَعَت بی او ندارد منفعت ؟


این حرکت از کدام راه بر انگشتانت عارض می شود که بدونِ آن ، انگشتانت هیچ فایده ای ندارد ؟

نورِ چشم و ، مَردُمک در دیده ات / از چه رَه آمد به غیرِ شش جهت ؟


مثال دیگر ، نورِ چشم و مردمک دیدۀ تو از کدام راه که غیر از این شش جهتِ معروف است آمده است ؟ یعنی منشأ نورِ چشمِ تو مادّی نیست بلکه معنوی است . [ شش جهت = منظور جهان مادّی و طبیعی است ]

مولانا می گوید : عملِ «دیدن» از روح است . نه از ساختمانِ ظاهری چشم . یعنی ساختمان طبیعی چشم به معنی ابزارِ دیدن است نه منشأ دیدن . بطور کلّی در بابِ کیفیّت اِبصار ( = دیدن ) و اینکه عملِ دیدن چگونه صورت می گیرد . دو نظریه در میانِ قدما معروف بوده است . یکی نظریه اِنطباع و دیگری نظریه خروجِ شعاع . صاحبان نظریه اِنطباع عقیده داشتند که جلیدیّه ( = عدسی چشم ) جسمی است شفاف و صیقلی و آینه مانند که هر گاه جسمی در مقابلش قرار گیرد . نقشی از آن جسم در سطح آن منعکس می شود و بدین ترتیب ، عملِ اِبصار صورت می پذیرد . این نظریه منسوب به ارسطو و ارسطوییان است . و از دانشمندان اسلامی ، ابن سینا و محمّد بن زکریای رازی پیرو همین نظریه بودند . امّا صاحبان نظریه خروج شعاع ، عدسی چشم را مانندِ خورشید و ستارگان ، جسمی نیّر و درخشان می دانستند و معتقد بودند که از چشم ، شعاعی نورانی خارج می شود و به جسمِ مقابل می خورد و بدین ترتیب اِبصار صورت می گیرد . این نظریه منسوب به افلاطون و جالینوس است . و از دانشمندانِ اسلامی خواجه نصیرالدین طوسی و عدّه ای دیگر آنرا پذیرفته بودند . امّا ملاصدرا نظریّه ای متفاوت مطرح کرد و اظهار داشت که هیچیک از دو نظریه فوق نمی تواند مبیّنِ حقیقتِ اِبصار باشد . زیرا هر دو نظریه بازگو کننده عمل فیزیکی چشم است و حال آنکه اِبصار حقیقتی ماوراء الطبیعی دارد . وی ثابت کرد که دیدن یک نوع فعالیّتِ ابداعی از جانب نَفسِ ناطقه است ( اصول فلسفه و روش رئالیسم ، ج 1 ، ص 62 تا 64 ) . مولانا در این بیت صراحتا حقیقتِ اِبصار را ماوراء الطبیعی می داند و این حرف را حدودا چهارصد سال پیش از ملاصدرا گفته است .

عالمِ خَلقست با سوی و جِهات / بی جهت دان عالمِ اَمر و صفات


عالمِ خَلق ، یعنی عالمِ جسم و جسمانی دارای جهت و جانب است . امّا عالمِ امر و صفات ، یعنی عالمِ مجرّدات دارای جهت و جانب نیست . [ توضیح عالم «امر» و «خَلق» در شرح بیت 1103 دفتر دوم آمده است . منظور از «صفات» ، صفاتِ فعلیّه الهی است ( شرح اسرار ، ص 325 ) ]

منظور بیت : جهات و کیفیّات و کمیّات همه به عالمِ مادّه و جسم تعلّق دارد و عالمِ ماوراء الطبیعه از این مقولات مبرّاست .

بی جهت دان عالمِ اَمر ای صَنَم / بی جهت تر باشد اَمرِ لاجَرَم


عزیز من ، عالَمِ امر را مبرّا از سمت و سو بدان و ناگزیر امر کننده بی جهت تر است . یعنی وقتی که عالمِ امر ، مجرّد باشد قهرا کسی که آن عالَم را پدید آورده تجرّد و تنزّهِ بیشتری دارد . [ حکیم سبزواری منظور از «آمر» را صفاتِ ذاتیّه الهی می داند و می گوید : وقتی که صفاتِ فعلیّه او مجرّد است . صفاتِ ذاتیّه او به طریقِ اولا مجرّدتر است ( شرح اسرار ، ص 325 ) ]

بی جهت بُد عقل و علّامُ البَیان / عقل تر از عقل و ، جان تر هم ز جان


عقل همانطور که قبلا گفتیم دارای جهت و جانب نیست و مجرّد است . و قهرا خداوندی که آموزندۀ بیان است در تنزّه و تجرید هم از عقل بالاتر است و هم از جان . [ علّامُ البیان = بسیار دانای بیان ، امّا در اینجا به معنی بسیار آموزندۀ بیان است . اشاره است به آیه 4 سورۀ الرحمن « تعلیم داد بدو بیان را » مفسران قرآن کریم در اینکه مراد از «بیان» چیست اقوالی آورده اند : برخی گفته اند منظور از آن نام های جمیع اشیاء و موجودات و همۀ زبان هاست . عدّه ای دیگر گفته اند مراد ، اسم اعظم است . و بعضی نیز گفته اند منظور نطق و کلام و خط و کتابت است ( مجمع البیان ، ج 9 ، ص 197 ) ]

بی تعلّق نیست مخلوقی بِدُو / آن تعلّق هست بی چون ای عمو


ای عمو جان ، هیچ مخلوقی نیست که به حضرت حق وابسته نباشد امّا این وابستگی و ارتباط دارای کیفیّت نیست . [ مولانا می گوید نحوه ارتباط جهان با خدا در گفتار نمی گنجد . ]

ز آنکه فصل و وصل نَبوَد در روان / غیرِ فصل و وصل نندیشد گُمان


زیرا در قلمرو روح ، گسستن و پیوستنی وجود ندارد . در حالی که ظنّ و گُمان جز از طریق گسستن و پیوستن نمی تواند اندیشه کند . [ گسستن و پیوستن از طریق جسم و جسمانیّات است . در حالی که روحِ مجرد از این عوارض مبرّاست . و چون عالمِ روح از چون و چند منزّه است پس نمی توان نحوه ارتباطِ خلق و خالق را بیان کرد .  جایز است در اینجا منظور از «گُمان» را صاحبِ گمان بدانیم . یعنی کسی که اسیرِ خیالاتِ واهی است هر چه را در نظر آورد یا ناشی از کمیّت است و یا کیفیّت و قهرا چنین ذهنِ آلوده ای نمی تواند خداوندِ بی چون و چند و ارتباط او با جهان را درک کند . ]

غیرِ فصل و وصل پی بَر از دلیل / لیک پی بُردن بِننشاند غَلیل


اگر «دلیل» را در اینجا مرشد و راهنما فرض کنیم معنی بیت چنین است : باید به راهنماییِ یک مرشد کامل ، به قلمرو خارج از فصل و وصل پی ببری . یعنی باید به مدد او به جهان بی چون و چند الهی پی ببری . امّا چنین پی بردنی عطش حقیقت طلبی تو را بر طرف نمی کند زیرا این وقوف تا حدودی تقلیدی است نه به تجربۀ درونی خود .

و اگر «دلیل» را به معنی حجّت و برهان فرض کنیم معنی بیت چنین است : دلیلی پیدا کن که بر مبنای خیالاتِ واهی و نظریات آلوده به فصل و وصل ( کمیّات و کیفیّات عالم جسمانی ) نباشد امّا همین دلیل نیز نمی تواند عطشِ حقیقت طلبی تو را بر طرف کند . زیرا موضوعِ ارتباط خدا و جهان فراتر از دلیل و حجّتِ عقلانی است . [ غَلیل = هم مصدر است به معنی تشتگی شدید و هم صفت به معنی شخص تشنه ]

پَی پَیاپی می بَر از دوری ز اصل / تا رَگِ مَردیت آرَد سویِ وصل


از اصلِ دوری پیوسته موضوع را دنبال کن تا رگِ مردانگی ات تو را به سویِ وصالِ حقیقت راه نماید .

این تعلّق را خِرَد چون رَه بَرد ؟ / بستۀ فصلست و وصلست این خِرد


این وابستگی را چگونه عقل می تواند درک کند ؟ یعنی فهمِ ارتباط خلق با اصلِ خویش از عهدۀ عقل خارج است . زیرا عقل وابسته به فصل و وصل است . یعنی اندیشه های عقلِ جزیی مقیّد به کمیّات و کیفیّات است . در حالی که خداوند از این مقولات منزّه است .

زین وصیّت کرد ما را مصطفی / بحث کم جویید در ذاتِ خدا


برای همین است که حضرت محمّد مصطفی (ص) به ما سفارش کرده است که در بارۀ ذاتِ الهی اصلا سخن مگویید . [ اشاره است به حدیثی که از پیامبر (ص) و بعضی ائمه معصومین (ع) روایت شده است . از جمله در اصول کافی ، کتاب توحید از امام باقر (ع) چنین نقل شده است .« در بارۀ آفریدگانِ خدا سخن گویید و در بارۀ ذاتِ خداوند سخن مگویید زیرا سخن گفتن در بارۀ ذاتِ خداوند ، گویندۀ آن را جز سرگشتگی نیفزاید » و نیز امام صادق (ع) فرمود « دربارۀ هر چه سخن بگویید ، امّا در بارۀ ذاتِ الهی سخن مگویید » ]

آنکه در ذاتش تفکّر کردنی ست / در حقیقت آن نظر در ذات نیست


زیرا هر کس در ذاتِ الهی اندیشه کند . آن اندیشه در ذاتِ الهی نیست . بلکه پنداری بی اساس است .

هست آن پندارِ او ، زیرا به راه / صد هزاران پرده آمد تا اِله


بلکه آن اندیشه ، خیالاتِ بی اساسِ کسی است که گُمان می کند در بارۀ ذاتِ الهی اندیشه کرده است . زیرا صدها هزار حجابِ نورانی و ظلمانی میانِ اندیشۀ تو و ذاتِ الهی حایل شده است . [ حجاب = شرح بیت 139 دفتر اوّل ، شرح بیت 1599 دفتر اوّل ]

هر یکی در پرده یی ، موصول خُوست / وَهمِ او آنست کآن خود عینِ هُوست


هر یک از اندیشه کنندگان در ذاتِ الهی ، خود را واصل به حق می پندارد . در حالی که گرفتارِ حجابِ وَهم است . یعنی حجابِ وَهمِ خود را ذاتِ الهی پنداشته است و گُمان می کند که آن حجاب همان «الله» است . [ مُوصول = وصل کرده ، وصل شده / خُو = خصلت ، طبع ، سرشت ، نهاد / مُوصول خُو = می تواند به معنی کسی باشد که می پندارد به وصال حق رسیده و یا خواهد رسید و حال آنکه در پردۀ پندار خود فرو مانده است . ]

پس پیمبر دفع کرد این وَهم از او / تا نباشد در غلط سوداپَز او


پیامبر (ص) این اوهام را از تفکر کنندۀ در ذاتِ الهی دفع کرد تا او در بارۀ ذاتِ الهی اشتباها دچارِ خیالاتِ بی اساس نشود . [ سودا پختن = خیالات و آرزوهای واهی و بی اساس کردن ]

و آنکه اندر وَهم او ترکِ ادب / بی ادب را سرنگونی داد رَب


و امّا کسی که در توهّم اندیشیدن به ذاتِ الهی است ادبّ مقامِ الهی را فرو گذاشته و حق تعالی آن بی ادب را دچار سقوط می کند .

سرنگونی آن بُوَد که سویِ زیر / می رود ، پندارد او کو هست چیز


سقوط اینست که او به مراتبِ پست فرو می افتد . در حالی که خیال می کند که غالب و عالی مرتبه است .

ز آنکه حدِّ مست باشد این چنین / کو نداند آسمان را از زمین


زیرا حدِّ تشخیصِ مست اینست که آسمان را از زمین بازنشناسد .

در عجب هااش به فکر اندر روید / از عظیمی وز مَهابت گُم شوید


در شگفتی های صُنعِ الهی اندیشه کنید یعنی به جای آنکه در ذاتِ الله فکر کنید در بدایع مخلوقاتش اندیشه کنید و از عظمت و هیبتِ صُنعِ او حیران شوید .

چون ز صُنعش ریش و سبلت گُم کند / حدِ خود داند ز صانع تن زَند


کسی که در هیبت و شکوه عجایبِ مخلوقاتِ الهی اندیشه کند چنان حیران می شود که ریش و سبیلِ خود را گُم می کند . یعنی ریش و سبیلِ خود را نیز از هم باز نمی شناسد و در واقع از خود بیخود می شود . و در این حال حدِّ معرفتِ خود را نسبت به خالقِ متعال درک می کند و از هر گونه بحث و اندیشه در بارۀ ذاتِ الهی خودداری می کند .

جز که لا اُحصی نگوید او ز جان / کز شمار و حد بُرون است آن بیان


او ، یعنی کسی که به صُنعِ بدیعِ الهی نظر کند و حیران ماند چیزی نمی گوید بجز اینکه از عمقِ جان بگوید : ثنای تو را به شمار نتوانم آورد زیرا بیان عظمتِ صنعِ الهی بی شمار و بی کران است . ( لا اُحصی = به شمار در نمی آورم ، احصاء نمی کنم ) [ اشاره است به حدیثی که امام علی (ع) نقل کرده که حضرت رسول اکرم (ص) پس از اتمام نمازِ «وِتر» گفت : « … من نتوانم ثنای تو گفتن ، آنسان که خود ثنای خود گفته ای » ( احاذیث مثنوی ، ص 2 ) ]

شرح و تفسیر بخش قبل                    شرح و تفسیر حکایت بعد

دکلمه بیان آنکه خلق دوزخ گرسنگانند و نالانند به حق

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر چهارم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟