باز آمدن زن جوحی سال بعد به محکمه قاضی | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
باز آمدن زن جوحی سال بعد به محکمه قاضی | شرح و تفسیر
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 4553 تا 4588
نام حکایت : حکایت مفتون شدن قاضی بر زن جوحی و در صندوق ماندن قاضی
بخش : 5 از 5 ( باز آمدن زن جوحی سال بعد به محکمه قاضی )
خلاصه حکایت مفتون شدن قاضی بر زن جوحی و در صندوق ماندن قاضی
جوحی از شدّت فقر و فاقه زنِ زیبا و ملیح خود را وامی دارد که مردی هوسباز را به بهانۀ کام به دام افکند . زن نزد قاضی می رود و تصنّعاََ از شویِ ناسازگار خود (جوحی) گِله می آغازد . قاضی که از حُسن و جمال و دَلالِ زن ، عنان اختیار از کف هشته بود بدو می گوید : خانم ، محکمه شلوغ و پُر غوغاست و من در این ازدحام نمی توانم به شکایت تو رسیدگی کنم . بهتر است در فلان ساعت به منزلم بیایی تا با فراغت کامل به سخنانت گوش دهم و برای مشکلّت راه حلّی بیابم . امّا زن که غرّار و گُربُز بود بدو می گوید : جناب قاضی هیچ جایی بهتر …
متن کامل ” حکایت مفتون شدن قاضی بر زن جوحی و در صندوق ماندن قاضی “ را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
متن کامل ابیات باز آمدن زن جوحی سال بعد به محکمه قاضی
ابیات 4553 الی 4588
4553) بعدِ سالی باز جوحی از مِحَن / رو به زن کرد و بگفت : ای چُست زن
4554) آن وظیفۀ پار را تجدید کن / پشِ قاضی از گِلۀ من گو سخن
4555) زن برِ قاضی در آمد با زنان / مر زنی را کرد آن زن ترجمان
4556) تا بنشناسد به گفتن قاضیش / یاد نآید از بلایِ ماضیش
4557) هست فتنۀ غمزۀ غَمّازِ زن / لیک آن صد تُو شود ز آوازِ زن
4558) چون نمی تانست آوازی فراشت / غمزۀ تنهایِ زن سودی نداشت
4559) گفت قاضی : رَو تو خصمت را بیآر / تا دهم کارِ تو را با او قرار
4560) جوحی آمد ، قاضی اش نشناخت زود / کو به وقت لُقیه در صندوق بود
4561) زو شنیده بود آواز از برون / در شِرا و بیع و در نقص و فزون
4562) گفت : نفقۀ زن چرا ندهی تمام ؟ / گفت : از جان ، شرع را هستم غلام
4563) لیک اگر میرم ، ندارم من کفن / مُفلِس این لِعبَم و ، شش پنج زن
4564) زین سخن قاضی مگر بشناختش / یاد آورد آن دَغَل و آن باختش
4565) گفت : آن شش پنج با من باختی / پار اندر شَشدَرَم انداختی
4566) نوبتِ من رفت ، امسال آن قمار / با دگر کس باز ، دست از من بدار
4567) از شش و از پنج ، عارف گشت فرد / مُحتَرِز گشته ست زین شش پنج نرد
4568) رَست او از پنج حسّ و شش جهت / از ورایِ آن همه کرد آگهت
4569) شد اشاراتش اشاراتِ ازل / جاوَزَ الاَوهام طُرّاََ و اعتَزَل
4570) زین چَهِ شش گوشه گر نَبوَد برون / چون برآرَد یوسفی را از درون ؟
4571) واردی بالایِ چرخِ بی سُتُن / جسمِ او چون دلو در چَه چاره کُن
4572) یوسفان چنگال در دلوش زده / رَسته از چاه و شَهِ مصری شده
4573) دلوهایِ دیگر از چَه آب جُو / دلوِ او فارغ ز آب اصحاب جُو
4574) دلوها غوّاصِ آب از بهرِ قُوت / دلوِ او قوت و حیاتِ جانِ حُوت
4575) دلوها وابستۀ چرخِ بلند / دلوِ او در اِصبَعَینِ زورمند
4576) دلو چِه و ، حَبلِ چِه و ، چرخِ چی ؟ / این مثال بس رکیک است ای اَچی
4577) از کجا آرَم مثالی بی شکست؟ / کُفوِ آن ، نه آید و نه آمده ست
4578) صد هزاران مرد پنهان در یکی / صد کمان و تیر دَرجِ ناوَکی
4579) ما رَمَیتَ اِذ رَمَیتی ، فتنه ای / صد هزاران خِرمن اندر حَفنه ای
4580) آفتابی در یکی ذَرّه نهان / ناگهان آن ذَرّه بگشاید دهان
4581) ذرّه ذرّه گردد افلاک و زمین / پیشِ آن خورشید ، چون جَست از کمین
4582) این چنین جانی چه در خوردِ تن است ؟ / هین بشُو ای تن از این جان هر دو دست
4583) ای تنِ گشته وِثاقِ جان ، بس است / چند تانَد بحر در مَشکی نشست ؟
4584) ای هزاران جبرئیل اندر بشر / ای مسیحانِ نهان در جَوفِ خر
4585) ای هزاران کعبه پنهان در کنیس / ای غلط اندازِ عِفریت و بِلیس
4586) سَجده گاهِ لامکانی در مکان / مر بِلیسان را ز تو ویران دکان
4587) که چرا من خدمتِ این طین کنم ؟ / صورتی را من لقب چون دین کنم ؟
4588) نیست صورت ، چشم را نیکو بمال / تا ببینی شَعشَعۀ نورِ جلال
شرح و تفسیر باز آمدن زن جوحی سال بعد به محکمه قاضی
بعدِ سالی باز جوحی از مِحَن / رو به زن کرد و بگفت : ای چُست زن
پس از سپری شدن یکسال دوباره جوحی به سبب دچار آمدن به سختی ها و رنج ها رو به زن خود کرد و گفت : ای زنِ چالاک و زرنگ .
آن وظیفۀ پار را تجدید کن / پشِ قاضی از گِلۀ من گو سخن
درآمدِ پارسال را تجدید کن . دوباره برو نزد قاضی و از بَدرفتاری های من شکایت کن . [ وظیفه = مقرری ، مستمرّی ، در اینجا منظور همان صد دیناری است که با طرح نقشۀ یاد شده به دست آورد . ]
زن برِ قاضی در آمد با زنان / مر زنی را کرد آن زن ترجمان
زن جوحی همراه زنان دیگر نزدِ قاضی رفت و زنی را سخنگوی خود کرد . [ ترجُمان = مترجم ، کسی که از زبان دیگری سخن گوید ]
تا بنشناسد به گفتن قاضیش / یاد نآید از بلایِ ماضیش
تا قاضی او را از لحنِ کلامش نشناسد و به یاد بلایی که پارسال بر سرش آمد نیفتد .
هست فتنۀ غمزۀ غَمّازِ زن / لیک آن صد تُو شود ز آوازِ زن
ناز و کرشمۀ زن فتنه انگیز است . امّا آن فتنه گری وقتی با صدای لطیف اوو درآمیزد صد برابر می شود .
چون نمی تانست آوازی فراشت / غمزۀ تنهایِ زن سودی نداشت
زن جوحی چون از ترس شناخته شدنش نمی توانست صدایش را بلند کند . ناز و کرشمه اش به تنهایی مؤثر نمی افتاد .
گفت قاضی : رَو تو خصمت را بیآر / تا دهم کارِ تو را با او قرار
قاضی به زن جوحی گفت : برو خصمت (شوهرت) را بدین جا بیاور تا مشکل شما را حل و فصل کنم .
جوحی آمد ، قاضی اش نشناخت زود / کو به وقت لُقیه در صندوق بود
وقتی جوحی آمد . قاضی نتوانست او را بلافاصله بشناسد . زیرا که قاضی پارسال به هنگام رو در رو شدن با جوحی در صندوق بود . یعنی قاضی چهرۀ جوحی را ندیده بود . زیرا هنگام داد و ستد با نایبش داخل صندوق بود . [ لُقیه = یک بار دیدن ، ملاقات کردن ]
زو شنیده بود آواز از برون / در شِرا و بیع و در نقص و فزون
فقط صدای جوحی را هنگام خرید و فروش و معامله و چانه زدن بر سرِ کاهِش و افزایش قیمت صندوق از بیرون صندوق شنیده بود .
گفت : نفقۀ زن چرا ندهی تمام ؟ / گفت : از جان ، شرع را هستم غلام
قاضی به جوحی گفت : چرا نفقۀ زنت را بطور کامل نمی دهی ؟ جوحی جواب داد : من از صمیم جان بندۀ احکام شرعم . یعنی هر چه شرع در این باره حکم کند قبول دارم .
لیک اگر میرم ، ندارم من کفن / مُفلِس این لِعبَم و ، شش پنج زن
امّا من به قدری مفلسم که اگر الآن بمیرم پول کفن ندارم . من شخصی قماربازم و به سبب قماربازی دچار فقر و افلاس شده ام . [ شِش پنج زن = قمارباز ]
زین سخن قاضی مگر بشناختش / یاد آورد آن دَغَل و آن باختش
قاضی از این سخن ، جوحی را شناخت و یاد حیله گری و صحنه سازی اش افتاد . [ دَغَل = فریب کاری و نیرنگبازی ]
گفت : آن شش پنج با من باختی / پار اندر شَشدَرَم انداختی
قاضی گفت : تو پارسال با من آن قمار را بازی کردی و مرا به قول نردبازان «ششدره» کردی . یعنی بر مت غالب آمدی و من در مقابلت به اصطلاح قافیه را باختم . [ ششدره = کنایه از مبهوت و متحیّر و عاجز ماندن در امور . ( فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ، ج 6 ، ص 51 ) . در اصل اصطلاحی است در نردبازی که به آن ششدره می گویند و آن چنین است که نردباز ، شش خانه مقابلِ مهره های حریف را گرفته باشد و او نتواند مهره های خود را حرکت دهد . در نتیجه ششدره می شود و بازی را می بازد . ]
نوبتِ من رفت ، امسال آن قمار / با دگر کس باز ، دست از من بدار
اینک نوبت من گذشته است . دست از سرِ من بردار و امسال این قمار را با دیگری بازی کن .
از شش و از پنج ، عارف گشت فرد / مُحتَرِز گشته ست زین شش پنج نرد
عارف بِالله (انسان کامل) از جهات ششگانه و حواس پنجگانه رهیده است . یعنی او از حیطۀ محسوسات و حصار مادیّات بیرون است . و از آن دوری جسته است . ( مُحتَرِز = خویشتن داری / «پنج» در این بیت کنایه از حواس پنجگانه و «شش» کنایه از جهات ششگانه است . و روی هم رفته «پنج و شش» کنایه از جهان محسوسات است . ) [ مولانا از این بیت تا آخر این بخش به توصیف انسانِ کاملِ مُکمِّل می پردازد . ]
رَست او از پنج حسّ و شش جهت / از ورایِ آن همه کرد آگهت
عارفِ بِالله از حواسِ پنجگانه و جهاتِ ششگانه (جهان محسوسات) رهیده است . و از ماورای آن تو را از حقایق آگاه می کند .
شد اشاراتش اشاراتِ ازل / جاوَزَ الاَوهام طُرّاََ و اعتَزَل
اشارات او همچون اشارات حضرت ازل است . یعنی رموز و اشارات انسان کامل مانند رموز و اشارات حضرت حق در حیطۀ اوهام و عقول بشری در نمی گنجد . زیرا حقیقت باطنی انسان کامل کلّاََ از حیطۀ اوهام فراتر رفته و از آن کناره گرفته است .
زین چَهِ شش گوشه گر نَبوَد برون / چون برآرَد یوسفی را از درون ؟
اگر او از چاه شش گوشه بیرون نبود . چگونه می توانست یوسف را از چاه بیرون کشد ؟ یعنی اگر انسانِ کاملِ مکمِّل از حیطۀ دنیا که به منزلۀ چاه تنگ و تاریک است رها نبود چگونه می توانست روح آدمیان که همچون یوسف مصری به چاه اندر افتاده از چاه دنیا بیرون آورد ؟
واردی بالایِ چرخِ بی سُتُن / جسمِ او چون دلو در چَه چاره کُن
او پیشاهنگی است که بر فراز آسمان بی ستون قرار دارد . جسم او همچون دلو در عمقِ چاه ، گرفتاری به چاه افتادگان را بر طرف می کند . یعنی روحِ انسانِ کاملِ مکمِّل در ماورای چاهِ دنیاست و توسّطِ جسمش که همچون دلو است روح های افتاده در چاهِ دنیا را بر می کشد و تعالی می بخشد . [ وارد = وارد شونده به آب ، کسی که پیشاپیش کاروان به طلب آب و گیاه حرکت می کند ، در اینجا یعنی پیشوا و پیشاهنگ / سُتُن = مخفّفِ ستون ]
یوسفان چنگال در دلوش زده / رَسته از چاه و شَهِ مصری شده
یوسف ها بر دلوِ او چنگ زده اند و از چاه رهیده اند و پادشاه مصر شده اند . یعنی ارواح طالبان حقیقت از مصاحبت با عارفانِ بِالله از چاه تاریک و دنیا و هوی رسته اند و شاهِ عرصۀ حقیقت و معرفت شده اند .
دلوهایِ دیگر از چَه آب جُو / دلوِ او فارغ ز آب اصحاب جُو
دلوهای دیگر از چاه ، آب طلب می کنند . امّا دلوِ او از آب فارغ است و خواهان یاران است . یعنی در حالی که انسان های عادی فقط در اندیشۀ لذّات نفسانی و حظوظ دنیوی هستند . انسانِ کاملِ مکمِّل به فکر نجات آدمیان از چاه دنیا و نفسانیّات است . [ صاحب منهج می نویسد : دلوِ وجود آدمیان معمولی خواهان آب (منافع و حظوظ) از چاه دنیاست ولی وجودِ عارفِ بِالله از اینگونه آب ها فارغ است و خواهان رفیق همطریق است ( منهج القوی ، ج 6 ، ص 613
دلوها غوّاصِ آب از بهرِ قُوت / دلوِ او قوت و حیاتِ جانِ حُوت
دلوِ سایر مردم برای پیدا کردن غذا در آب فرو رود . امّا دلوِ او مایه غذا و زندگیِ جانِ ماهی است . یعنی انسان های معمولی دائماََ به چاه دنیا وارد می شوند و از آن به منافع و حظوظ نفسانی دست می یازند . ولی وجودِ عارفانِ بِالله مایۀ تغذیه روحی و معنوی ماهیان دریای معرفت و حقیقت است . [ حُوت = ماهی ، کنایه از طالبان بحر حقیقت ]
دلوها وابستۀ چرخِ بلند / دلوِ او در اِصبَعَینِ زورمند
دلوها مقیّد به آسمان رفیع است . یعنی وجود انسان های عادی وابسته به مقتضیّات طبیعی و مادّی است . در حالی که وجودِ او وابسته به دو انگشت قدرتمند است . یعنی وجود انسان کامل تحت تصرفات الهی است . [ اِصبَعَین = به معنی دو انگشت دست است . این اشاره است به حدیث « همانا دل های آدمیزادگان میانِ دو انگشتِ خداوند است و او هر طور خواهد دگرگونش کند » ( شرح اسرار ، ص 37 ) منظور از دو انگشت ، صفت جلال و جمالِ خداوندی است . یعنی دلِ مومن میان دو صفت از صفاتِ متقابلۀ قبض و بسط ، فرح و غم و هدایت و ضلالت است . ]
منظور بیت : همگان مقهور تصرفات طبیعی و مادّی اند . امّا عارفان بالله از تصرفات طبیعی رها شده اند و خود را تحت تصرفات الهی قرار داده اند .
دلو چِه و ، حَبلِ چِه و ، چرخِ چی ؟ / این مثال بس رکیک است ای اَچی
برادر جان ، دلو دیگر چیست ؟ ریسمان چیست ؟ چرخ چه معنی دارد ؟ این تشبیهات و تمثیلان بسیار زشت و نامناسب است . یعنی تمثیلات من از روی ناچاری است و می خواهم مقاصدم را قدری به اذهان نزدیک کنم . و الّا این تمثیلات همه ناقص و ابتر است . [ اَچی = برادر ، لفظی ترکی است ]
از کجا آرَم مثالی بی شکست؟ / کُفوِ آن ، نه آید و نه آمده ست
من تمثیل صحیح و کامل از کجا بیاورم ؟ یعنی هر تمثیلی که در بیان انسان کامل آریم . همینگونه زشت و ناساز است . زیرا همتای عارف کاملِ مکمِّل ، مثل و مانندی نیامده است .
صد هزاران مرد پنهان در یکی / صد کمان و تیر دَرجِ ناوَکی
صد هزار نفر در یک نفر نهفته شده است . یعنی عارفِ بالله از حیث جامعیّت و شمول خود به تنهایی یک امّت است . گویی که صد تیر و کمان در تیری کوچک جای گرفته است . [ دَرج = گنجانیدن چیزی در چیزی دیگر / ناوُک = نوعی تر کوچک که آن را در غلاف آهنین یا چوبین که مانند ناوی باریک بود می گذاشتند ]
ما رَمَیتَ اِذ رَمَیتی ، فتنه ای / صد هزاران خِرمن اندر حَفنه ای
آیه ما رَمَیتَ اِذ رَمَیتَ فقط برای امتحانِ مُحتَجَبان از حقیقت بوده است . یعنی آنکه تیر انداخت (یا مُشتی خاک به سوی کفّار پرتاب کرد) در حقیقت خدا بود منتهی از طریق پیامبر (ص) . امّا صد هزار خرمن در آن نهفته است . ( حَفنه = مشتی از طعام گندم و نظیر آن ) [ چون قشریان رمز اتّحادِ حق و خلق و ظاهر و مظهر را درنیافتند خیال کردن که فعل رَمی بالاستقلال از پیامر (ص) سرزد . ]
آفتابی در یکی ذَرّه نهان / ناگهان آن ذَرّه بگشاید دهان
انسان کامل همچون آفتابی است که در اندرون ذرّه ای پنهان شده است . یعنی روح انسان کامل مانند آفتاب با عظمت است . ولی جسمش ظاهراََ کوچک و حقیر است . امّا همین ذرّه ناگهان دهان می گشاید . [ بیت بعدی متمّم معنی این بیت است . ]
ذرّه ذرّه گردد افلاک و زمین / پیشِ آن خورشید ، چون جَست از کمین
و چون آن خورشید از نهانگاه خود بیرون آید . آسمان ها و زمین در برابرش ذرّه ذرّه شوند . [ منظور مولانا از دو بیتاخیر که بر سبیل تمثیل آورده اینست : انسان کامل بر حسب ظاهر ذَرّه ای خُرد و بی مقدار است و چون با دید ظاهر بدو درنگری حقیر و ناچیزش یابی . و حال آنکه او خورشیدی عظیم به نام روح لطیف ربّانی در خود نهفته دارد که در قیاس با آن ، نظام شکوهمند افلاک به چیزی شمرده نآید . ]
این چنین جانی چه در خوردِ تن است ؟ / هین بشُو ای تن از این جان هر دو دست
چنین روح گرانقدری مگر ممکن است که سزاوار جسم باشد ؟ معلوم است که با چنین عظمتی هیچ نسبتی با جسم ندارد . پس ای جسم ، از چنین جانِ عظیمی دست بشُوی . یعنی غُل و زنجیرت را از بال و پَر روح بردار تا روح در اعلی مرتبۀ آسمان به پرواز درآید .
ای تنِ گشته وِثاقِ جان ، بس است / چند تانَد بحر در مَشکی نشست ؟
ای جسمی که منزلگهِ روح شده ای . دیگر بس است . تا کی ممکن است که دریا در مَشکی جای گیرد . [ وِثاق = اتاق ، خرگاه ]
ای هزاران جبرئیل اندر بشر / ای مسیحانِ نهان در جَوفِ خر
ای انسان کاملی که به تنهایی معادل هزاران جبرییلی . ای انسان کاملی که جمعِ ارواح پاکان در قالب عنصری تو نهفته است . [ منظور بیان جامعیّت انسان کامل است که او به تنهایی جامعِ جمیع ساحات و حضرات وجودی است . «مسیح» که در اینجا به صورت جمع آمده کنایه از «روح» لطیف ربّانی است . و «خر» کنایه از جسم و کلّاََ جنبۀ مادّی و بهیمی انسان است . ]
ای هزاران کعبه پنهان در کنیس / ای غلط اندازِ عِفریت و بِلیس
ای انسان کامل ، عظمت باطن تو را می توان اینگونه مثال زد : روح تو همچون هزاران کعبه است . و جسم تو همچون بُتخانه . که این هزاران کعبه در بُتخانه ای پنهان شده است . تو ای انسان کامل دیو و ابلیس را به اشتباه انداخته ای . ( کنیس = بُتت خانه ، معبد یهودیان / غلط انداز = به اشتباه درآورنده / عِفریت = مشتق از عَفر ( = خاک ، به خاک مالیدن ) به معنی مردِ زشت روی نیرومند است ( مفردات راغب ، ص 351 ) . زمخشری و امام فخر رازی در تفسیر خود در معنی عفریت گفته اند : مردی خبیث و مهیب که پشتِ حریفان را به خاک می رساند ( الکشّاف ، ج 3 ، ص 367 و التفسیر الکبیر ، ج 24 ، ص 197 ) . طبرسی از قول ابن عباس گفته است : عفریت به معنی سرکش و گُربُز است ( مجمع البیان ، ج 7 ، ص 233 ) ) [ ابلیس خلقت آتشین خود را بر خلقت گِلین آدم (ع) برتر دانست و نتوانست گوهر تابناک روح ربّانی آدم را ببیند . ابلیسانِ آدم روی نیز همینگونه اند . خود را از اهل الله و خاکساران ذوالجلال برتر دانند و با تکبّر و غرور به آنان درنگرنند . ]
سَجده گاهِ لامکانی در مکان / مر بِلیسان را ز تو ویران دکان
آدم سجده گاهی لامکانی در مکان است . دکان ابلیسان و شیاطین بر اثر وجود تو از رونق افتاد و ویران شد . زیرا خود را برتر از تو دانستند و به راه طغیان و عصیان رفتند .
که چرا من خدمتِ این طین کنم ؟ / صورتی را من لقب چون دین کنم ؟
شیطان می گوید : چرا باید بر این موجود گِلی (انسان) سجده آورم ؟ چرا باید بر قالبی عنصری نام دین و ایمان بنهم ؟ [ شیطان صفتان نیز با ناز و تکبّر گویند که عارفانِ بالله و خاکساران لِلّه کیان اند که با دیدۀ عزّت و کرامت بدانان درنگریم ؟ ]
نیست صورت ، چشم را نیکو بمال / تا ببینی شَعشَعۀ نورِ جلال
پس بدین صورت پرستان کودن و غبیّ خطاب در می رسد که آدم (انسان کامل) فقط همین کالبد عنصری نیست . چشمانت را خوب بمال تا پرتو نور جلال الهی را در وجود او ببینی .
شرح و تفسیر بخش قبل شرح و تفسیر حکایت بعد
دکلمه باز آمدن زن جوحی سال بعد به محکمه قاضی
خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر ششم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات