آغاز منور شدن عارف به نور غیب بین | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
آغاز منور شدن عارف به نور غیب بین | شرح و تفسیر
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر دوم ابیات 3240 تا 3302
نام حکایت : کرامات ابراهیم ادهم بر لب دریا
بخش : 2 از 14 ( آغاز منور شدن عارف به نور غیب بین )
خلاصه حکایت کرامات ابراهیم ادهم بر لب دریا
ابراهیم اَدهم ضمن سیر و سیاحت به لبِ دریایی رسید و آنجا نشست و به دوختن پاره هایِ خرقه اش مشغول شد . در این اثنا امیری که در سال های پیشین غلامِ او بود از آنجا گذر می کرد . همینکه چشمش به ابراهیم افتاد او را شناخت . ولی با کمالِ تعجب اثری از شاهزادگی و امارت در او نیافت . بلکه او را درویشی بی پیرایه و خاکسار یافت . پیشِ خود گفت : پس کو آن حکومت و …
متن کامل « حکایت کرامات ابراهیم ادهم بر لب دریا » را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .
متن کامل اشعار آغاز منور شدن عارف به نور غیب بین
ابیات 3240 الی 3302
3240) چون یکی حِس در روش بگشاد بند / مابقی حِس ها همه مُبدَل شوند
3241) چون یکی حِس ، غیرِ محسوسات دید / گشت غیبی بر همه حِس ها پدید
3242) چون ز جُو جَست از گله یک گوسفند / پس پَیاپی جمله ز آن سو ، برجَهند
3243) گوسفندانِ حواست را بران / در چَرا از اَخرَجُ المَرعی چران
3244) تا در آنجا سُنبل و نسرین چَرَند / تا به روضاتِ حقایق ، رَه بَرند
3245) هر حِس ات ، پیغمبرِ حِس ها شود / جُمله حِس ها را در آن جَنّت کشد
3246) حِس ها با حِسِ تو گویند راز / بی زبان . بی حقیقت بی مَجاز
3247) کین حقیقت ، قابلِ تأویل هاست / وین تَوَهّم ، مایۀ تخییل هاست
3248) آن حقیقت کآن بُوَد عین و عیان / هیچ تأویلی نگنجد در میان
3249) چونکه حِس ها بندۀ حِسِ تو شد / مر فلک ها را نباشد از تو بُد
3250) چون که دعویی رود در مِلکِ پوست / مغز ، آنِ کی بُوَد ؟ قشر آنِ اوست
3251) چون تنازع در فِتَد در تنگِ کاه / دانه آنِ کیست آن را کُن نگاه
3252) پس فلک ، قشرست و ، نورِ روح ، مغز / این پدیدست ، آن خَفی ، زین رُو مَلَغز
3253) جسم ، ظاهر ، روح ، مخفی آمده ست / جسم ، همچون آستین ، جان همچو دست
3254) باز عقل از روح ، مخفی تر بُوَد / حِس سویِ روح ، زوتر رَه بَرَد
3255) جُنبشی بینی ، بدانی زنده است / این ندانی که ز حق آکنده است
3256) تا که جُنبش هایِ موزون سَر کُند / جُنبشِ مِس را به دانش زَر کُند
3257) ز آن مناسب آمدن افعالِ دست / فهم آید مر تو را که عقل هست
3258) روحِ وحی از عقل ، پنهان تر بُوَد / ز آنکه او غیب است ، او ز آن سَر بُوَد
3259) عقلِ احمد از کسی پنهان نشد / روحِ وَحیش مُدرَکِ هر جان نشد
3260) روحِ وَحیی را مناسب هاست نیز / در نیاید عقل ، کآن آمد عزیز
3261) گه جنون بیند ، گهی حَیران شود / ز آنکه موقوف است ، تا او آن شود
3262) چون مناسب هایِ افعالِ خَضِر / عقلِ موسی بود در دیدش کدِر
3263) نامناسب می نمود افعالِ او / پیشِ موسی چون نبودش حالِ او
3264) عقلِ موسی چون شود در غیب بند / عقلِ موشی خود کی است ای ارجمند ؟
3265) علمِ تقلیدی بُوَد بهرِ فروخت / چون بیابد مشتری ، خوش برفروخت
3266) مشتریِ عِلمِ تحقیقی ، حق است / دایماََ بازارِ او با رونق است
3267) لب ببسته مست در بَیع و شِری / مُشتری بی حد ، که اَللهُ اشتَری
3268) درسِ آدم را ، فرشته مُشتری / مَحرَمِ درسش ، نه دیوست و ، پَری
3269) آدم اَنبِئهُم بِاَسما درس گو / شرح کُن اسرار حق را مُو به مو
3270) آنچنان کس را که کوته بین بُوَد / در تلوُّن غرق و ، بی تَمکین بُوَد
3271) موش گفتم ز آنکه در خاک است جاش / خاک باشد موش را جایِ معاش
3272) راه ها داند ، ولی در زیرِ خاک / هر طرف او خاک را کرده ست چاک
3273) نَفسِ موشی نیست اِلّا لقمه رَند / قدرِ حاجت ، موش را عقلی دهند
3274) ز آنکه بی حاجت خداوندِ عزیز / می نبخشد هیچکس را هیچ چیز
3275) گر نبودی حاجتِ عالَم زمین / نآفریدی هیچ رَبّ العالمین
3276) وین زمینِ مُضطرب ، محتاجِ کوه / گر نبودی ، نآفریدی پُر شکوه
3277) وَر نبودی حاجتِ اِفلاک هَم / هفت گردون ناوریدی از عَدَم
3278) آفتاب و ماه و این اِستارگان / جز به حاجت کی پدید آید عیان ؟
3279) پس کمندِ هست ها حاجت بُوَد / قدرِ حاجت ، مَرد را آلت بُوَد
3280) پس بیفزا حاجت ، ای محتاج زود / تا بجوشد در کرَم ، دریایِ جُود
3281) ای گدایان بر رَه و ، هر مبتلا / حاجتِ خود می نماید خلق را
3282) کوری و شلّی و ، بیماری و درد / تا از این حاجت بجنبد رحمِ مرد
3283) هیچ گوید : نان دهید ای مردمان / که مرا مال است و انبارست و خوان ؟
3284) چشم ننهاده ست حق در کورموش / ز آنکه جاجت نیست چَشمش بهرِ نوش
3285) می تواند زیست بی چشم و بَصَر / فارغ است از چشم او در خاکِ تر
3286) جُز به دزدی از برون نآید ز خاک / تا کُند خالق از آن دزدیش پاک
3287) بعد از آن پَر یابد و ، مُرغی شود / می پَرَد تسبیحِ باری می کُند
3288) هر زمان در گُلشنِ شُکرِ خدا / او برآرد همچو بلبل صَد نوا
3289) کآی رهاننده ، مرا از وصفِ زشت / ای کُننده دوزخی را تو بهشت
3290) در یکی پیهی نَهی تو روشنی / استخوانی را دَهی سَمع ای غَنی
3291) چه تعلّق آن معانی را به جسم ؟ / چه تعلّق فهمِ اشیا را به اسم ؟
3292) لفظ ، چون وَکرست و ، معنی طایرست / جسم ، جُوی و ، روح ، آبِ سایرست
3293) او روان است و ، تو گویی واقف است / او دوان است و ، تو گویی عاکف است
3294) گر نبینی سَیرِ آب از خاک ها / چیست بر وَی نو به نو خاشاک ها ؟
3295) هست خاشاکِ تو صورت های فکر / نو به نو در می رسد اَشکالِ بِکر
3296) رویِ آب جویِ فکر اندر رَوِش / نیست بی خاشاک محبوب و وَحِش
3297) قِشرها بر رویِ این آبِ روان / از ثِمارِ آبِ غیبی شد دوان
3298) قِشرها را مغز اندر باغ ، جُو / ز آنکه آب از باغ می آید به جُو
3299) گر نبینی رفتنِ آبِ حیات / بنگر اندر جُوی این سَیرِ نبات
3300) آب چون انبُه تر آید در گذر / زُو کُند قِشرِ صُوَر زوتر گذر
3301) چون بغایت تیز شد این جُو روان / غم نپاید در ضمیرِ عارفان
3302) چون بغایت مُمتلی بود و شتاب / پس نگنجد اندر او اِلّا که آب
شرح و تفسیر آغاز منور شدن عارف به نور غیب بین
- بیت 3240
- بیت 3241
- بیت 3242
- بیت 3243
- بیت 3244
- بیت 3245
- بیت 3246
- بیت 3247
- بیت 3248
- بیت 3249
- بیت 3250
- بیت 3251
- بیت 3252
- بیت 3253
- بیت 3254
- بیت 3255
- بیت 3256
- بیت 3257
- بیت 3258
- بیت 3259
- بیت 3260
- بیت 3261
- بیت 3262
- بیت 3263
- بیت 3264
- بیت 3265
- بیت 3266
- بیت 3267
- بیت 3268
- بیت 3269
- بیت 3270
- بیت 3271
- بیت 3272
- بیت 3273
- بیت 3274
- بیت 3275
- بیت 3276
- بیت 3277
- بیت 3278
- بیت 3279
- بیت 3280
- بیت 3281
- بیت 3282
- بیت 3283
- بیت 3284
- بیت 3285
- بیت 3286
- بیت 3287
- بیت 3288
- بیت 3289
- بیت 3290
- بیت 3291
- بیت 3292
- بیت 3293
- بیت 3294
- بیت 3295
- بیت 3296
- بیت 3297
- بیت 3298
- بیت 3299
- بیت 3300
- بیت 3301
- بیت 3302
چون یکی حِس در روش بگشاد بند / مابقی حِس ها همه مُبدَل شوند
هرگاه یکی از حواس در ضمنِ سلوک ، بند از پای خود باز کند ، دیگر حواس نیز تحوّل می یابند . [ اگر یکی از حواس ، در طریق سلوک ، بندِ مادیّت را از پای خود بردارد و به کشف روحی و معنوی برسد دیگر حواس نیز تحتِ تأثیرِ آن حِس همین گونه تحوّل می یابند ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 563 ) ]
چون یکی حِس ، غیرِ محسوسات دید / گشت غیبی بر همه حِس ها پدید
همینکه یکی از حواس توانست غیر محسوسات را ببیند . امور غیبی بر همۀ حواسِ دیگر آشکار می شود .
چون ز جُو جَست از گله یک گوسفند / پس پَیاپی جمله ز آن سو ، برجَهند
برای مثال ، هرگاه یکی از گوسفندان از جُویِ آب بپرد . به دنبال او دیگر گوسفندان نیز از آن جُوی آب خواهند پرید .
گوسفندانِ حواست را بران / در چَرا از اَخرَجُ المَرعی چران
تو نیز ای انسان ، گوسفندانِ حواسِ خود را از صحرای محسوسات بیرون بران و آنها را در چراگاهی که حضرت حق رویانیده بچَران . [ مصراع دوم اشاره است به آیه 4 سورۀ اعلی « و آنکه برون بیاورد چراخور را » مولانا می گوید : ای انسان ، حواسِ تو نیز مانند رمۀ گوسفندان است که باید آنها را از صحاری خشک و فقرِ محسوسات به مرغزارِ و چراخور معنویات درآوری تا از گُل های معانی و روحانی خورند و کمال یابند . ]
تا در آنجا سُنبل و نسرین چَرَند / تا به روضاتِ حقایق ، رَه بَرند
تا حواسِ تو در چراگاهِ سرسبز الهی ، سنبل و نسرین معانی بخورند و به باغ های حقیقت راه یابند . [ در یکی از شروح آمده است : حقایق یعنی صفاتِ الهی که جانشین استعدادهای روحانی در انسانِ کامل می شود ( مقدمۀ رومی و تفسیر مثنوی معنوی ، ص 256 ) ]
هر حِس ات ، پیغمبرِ حِس ها شود / جُمله حِس ها را در آن جَنّت کشد
در این موقع هر یک از حواسِ تو که به مرحلۀ درکِ غیر محسوسات رسیده ، پیامبرِ دیگر حواس می شود . یعنی هادی آنان می گردد و همۀ آن حواسِ اینجهانی را به سوی بهشت راهنمایی می کند .
حِس ها با حِسِ تو گویند راز / بی زبان . بی حقیقت بی مَجاز
آن حواس ( صاحبان حواسی که قبلاََ در کمندِ محسوسات اسیر بوده و بع به مقام درک غیر محسوسات رسیده اند ) با زبان بی زبانی و بدور از حقیقت گویی و مجاز گویی به حِسِ تو ، رازها می گویند . [ دو اصطلاح حقیقت و مجاز در این بیت مربوط به علم بیان است . مثلاََ اطلاق کلمۀ اَسَد (شیر) بر حیوان درنده و ستبر جنگل ، جنبه حقیقی دارد زیرا مصداقِ خارجی آن همان حیوان جنگل است . ولی هر گاه لفظِ «اَسَد» بر انسانی اطلاق شود مسلماََ منظور این نیست که آن انسان واقعاََ یک حیوان درنده است . بلکه این اطلاق جنبۀ مجازی دارد و مقصود اینست که او فردی شجاع و بی باک است ( معالم البلاغه ، ص 242 ) پس منظور بیت اینست که آن حواس بدون هیچگونه لفظ و عبارتی با تو حرف می زنند ( فیه مافیه ، ص 22 ) توضیح بیشتر در شرح بیت 1207 دفتر اوّل آمده است . ]
کین حقیقت ، قابلِ تأویل هاست / وین تَوَهّم ، مایۀ تخییل هاست
زیرا این حقیقت ، قابل تأویل های گوناگون است . و این گُمان ، سرمنشأ خیالات . [ حقیقت در مرتبه ایم که هنوز مشهود و مرئی نشده باشد توسط انسان ها موردِ تأویل قرار می گیرد . هر کس مطابق پندار و خیالِ خود چیزی از آن می گوید . (شرح کفافی ، ج 2 ، ص 513 ) ولی قطعاََ میانِ این گفته ها و حقیقت تفاوت بسیار است . زیرا به گفتۀ مولانا : سخن ، سایه حقیقت است و فرعِ آن . حکایت اختلاف کردن در چگونگی و شکلِ پیل که در ابیات 1259 تا 1268 دفتر سوم آمده تفسیر بیت فوق است .
تأویل = در لفظ به معنی بازگشت به اصل است بنابراین معنی لفظی تأویل ، بازگرداندن است ( مفردات راغب ، ص 27 ) و در اصطلاح ، بازگرداندن کلام از ظاهر به معنی باطنی آن است . ]
آن حقیقت کآن بُوَد عین و عیان / هیچ تأویلی نگنجد در میان
ولی هرگاه حقیقت ، آشکارا نمایان گردد . هیچگونه جایی برای تأویل باقی نمی ماند .
چونکه حِس ها بندۀ حِسِ تو شد / مر فلک ها را نباشد از تو بُد
هرگاه همۀ حواس ( آنان که در مرتبۀ محسوسات مانده اند ) مطیع و فرمانبردارِ حسِ حقیقت یابِ تو شدند . حتّی آسمان ها و افلاک نیز به اطاعت تو درمی آیند .
چون که دعویی رود در مِلکِ پوست / مغز ، آنِ کی بُوَد ؟ قشر آنِ اوست
برای مثال ، هرگاه بر سرِ مالکیت پوستی دعوایی باشد ، مغز به چه کسی می رسد ؟ مسلماََ به کسی که پوست به او رسیده است .
چون تنازع در فِتَد در تنگِ کاه / دانه آنِ کیست آن را کُن نگاه
اگر ستیزه ای بر سَرِ بدست آوردن برگِ کاهی درگیرد . تو به آن نگاه کن که دانه به چه کسی می رسد . [ «برگ کاه» کنایه از مظاهر عالَمِ محسوس و «دانه» ، کنایه از جوهر و اصلِ حقیقت است . بنابراین کسی که واجدِ حقیقت باشد ، واجدِ مظاهر حقیقت نیز شده است ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 564 ) ]
پس فلک ، قشرست و ، نورِ روح ، مغز / این پدیدست ، آن خَفی ، زین رُو مَلَغز
پس فلک به منزلۀ پوست و نورِ روح به منزلۀ مغز است . فلک ، آشکار است . ولی نورِ روح ناپیدا ، هوشیار باش که به این علّت دچارِ لغزش نشوی .
جسم ، ظاهر ، روح ، مخفی آمده ست / جسم ، همچون آستین ، جان همچو دست
جسم ، پیدا و نمایان است ولی روح ، مخفی و پنهان . جسم در مَثَل مانند آستینِ لباس است و روح ، مانند دست . [ منظور از «روح» در اینجا روحِ حیوانی است ( شرح اسرار ، ص 173 ) نه روحِ مجرد و مُفارق از مادّه . چنانکه ابیات بعد گواهِ این مطلب است . شرح روح حیوانی در بیت 188 دفتر دوم ]
باز عقل از روح ، مخفی تر بُوَد / حِس سویِ روح ، زوتر رَه بَرَ
ولی عقل ، از روحِ حیوانی مخفی تر است . از اینرو حِسِ آدمی به روح حیوانی نزدیکتر است . [ عقل = شرح بیت 1109 دفتر اوّل ]
جُنبشی بینی ، بدانی زنده است / این ندانی که ز حق آکنده است
هر گاه تو حرکتی در یک موجود مشاهده می کنی ، درمی یابی که او موجودی زنده است ولی صرفاََ به دلیلِ این حرکت نمی توانی آن موجود را صاحبِ عقل بدانی . [ ادامه معنا در بیت بعد ]
تا که جُنبش هایِ موزون سَر کُند / جُنبشِ مِس را به دانش زَر کُند
مگر اینکه حرکات موزون و سازواری از آن موجود سر زند . و آن حرکتِ ناموزون را که همچون مِس بی ارزش است بوسیلۀ دانش و معرفت به حرکات موزون که مانند طلا ارزش دارد تبدیل می شود .
ز آن مناسب آمدن افعالِ دست / فهم آید مر تو را که عقل هست
مثلاََ وقتی که می بینی دست در انجامِ کارها ، حرکاتی موزون و سازوار دارد . درمی یابی که در آن موجودِ زنده ، عقلی وجود دارد .
روحِ وحی از عقل ، پنهان تر بُوَد / ز آنکه او غیب است ، او ز آن سَر بُوَد
روحِ وحی از عقل نیز مخفی تر است یعنی روحی که محلِ نزولِ وحی می شود لطیف تر و مجردتر از عقل است . زیرا این روح ، امری غیبی و از جهانِ ماورای طبیعت است . [ رجوع شود به شرح بیت 2982 دفتر دوم ]
عقلِ احمد از کسی پنهان نشد / روحِ وَحیش مُدرَکِ هر جان نشد
عقلِ حضرت احمد (ص) از کسی پنهان نبود ولی روحِ او را هیچ روحِ دیگری نتوانست ادراک کند .
روحِ وَحیی را مناسب هاست نیز / در نیاید عقل ، کآن آمد عزیز
همینطور روحی که قابلیّتِ دریافت وحی را دارد . حرکاتِ مناسب و موزونی دارد که عقل نمی تواند آن را درک کند از بس که ادراک ناشدنی است . [ روح ، لطیفه ای است ربّانی که با عقلِ جزیی درک نمی شود ]
گه جنون بیند ، گهی حَیران شود / ز آنکه موقوف است ، تا او آن شود
گاهی عقل در آن روح آثارِ دیوانگی می بیند و گاهی از تماشای آن سرگشته ، حیران می گردد . زیرا اگر عقل بخواهد حقیقتِ آن را درک کتد . چاره ای ندارن مگر آنکه خود به مقامِ روح نائل شود . [ در غیر اینصورت صاحبانِ عقولِ جزئیه ، انبیاء و اولیاء را تمسخر می کنند و دیوانه و مجنونشان می خوانند . چنانکه در آیاتِ شریفه قرآنی بدین امر اشاره شده است از آن جمله : آیه 6 سورۀ حِجر و آیه 27 سورۀ شعرا و آیه 36 سورۀ صافات و آیه 53 سورۀ ذاریات و آیه 29 سورۀ طور و آیه 51 سورۀ قلم و آیه 22 سورۀ تکویر . اکبرآبادی می گوید : دریافت سرِ افعال ، تنها با کشف و ذوق ممکن است ( شرح ولی محمداکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 227 ) ]
چون مناسب هایِ افعالِ خَضِر / عقلِ موسی بود در دیدش کدِر
چنانکه مثلاََ کارهای حکیمانه خضر در نظر موسی نامناسب می آمد و عقلِ موسی نمی توانست اسرارِ کارهای او را درک کند . [ توضیح خضر و اولیای مستور در شرح بیت 2231 دفتر دوم آمده است ]
نامناسب می نمود افعالِ او / پیشِ موسی چون نبودش حالِ او
کارهای خضر در نظر موسی ، نامعقول می آمد . زیرا موسی ، حال خضر را نداشت .
عقلِ موسی چون شود در غیب بند / عقلِ موشی خود کی است ای ارجمند ؟
ای بزرگوار ، در جایی که عقلِ موسی در فهمِ امور غیبی درمانده شود . عقلِ موش دیگر چیست که بتواند این امور را ادراک کند ؟ [ عقول جزئیه آدمیان به عقلِ موش تشبیه شده ادست از شدّتِ خُردی و حقارت ]
علمِ تقلیدی بُوَد بهرِ فروخت / چون بیابد مشتری ، خوش برفروخت
علوم تقلیدی ( علومی که فقط با حفظِ الفاظ حاصل می شود ) تنها برای داد و ستدهای دنیوی بکار می آید . همینکه مشتری و مستمعی برای آن پیدا می شود . صاحبِ این علوم بسیار شادمان و سرمست می شود .
مشتریِ عِلمِ تحقیقی ، حق است / دایماََ بازارِ او با رونق است
امّا مشتری و خریدار علوم تحقیقی ( که مبتنی بر کشف و شهود است و موجبِ تصفیه دل و تعالی روحی می شود ) حضرت حق تعالی است نه عوام النّاس . و همیشه بازارِ آن علم ، پُر رونق است . [ مولانا به کرّات در مثنوی در باره علمِ تقلیدی و تحقیقی سخن گفته است . از آن جمله در شرح بیت 2717 دفتر اوّل و شرح بیت 3451 دفتر اوّل . بارزترین نمونه تمثیلی این دو علم و مقایسه آنها در حکایت نحوی و کشتیبان ابیات 2835 تا 2846 و حکایت نقاشان رومی و چینی ابیات 3467 تا 3485 دفتر اوّل آمده است ]
لب ببسته مست در بَیع و شِری / مُشتری بی حد ، که اَللهُ اشتَری
صاحب علم تحقیقی ، لب از سخن فرو می بندد و مستانه به خرید و فروش و داد و ستد معنوی سرگرم می شود . خریدار این علم ، حضرت حق است که او را نهایتی نیست . [ مصراع دوم مقتبس است از آیه 111 سورۀ توبه « همانا خداوند ، جان و مال مؤمنان را در قبالِ دادن بهشت به آنان خریده است … » ]
درسِ آدم را ، فرشته مُشتری / مَحرَمِ درسش ، نه دیوست و ، پَری
فرشتگان ، خریدار تعالیمی هستند که حضرت آدم (ع) از حق تعالی آموخت . در حالی که شیاطین و پَریان ، قابلیت فرا گرفتن این تعالیم را نداشتند .
آدم اَنبِئهُم بِاَسما درس گو / شرح کُن اسرار حق را مُو به مو
آدما ، نام هایی که به تو آموختیم به آنان خبر ده و تعالیمی که به تو آموختیم برای آنان بازگو کُن و اسرارِ حق را بطورِ دقیق بیان کن . [ اشاره است به آیه 31 تا 33 سورۀ بقره « و بیاموخت به آدم ، همۀ نام ها را جملگی . و سپس آن نام ها را بر فرشتگان عرضه کرد و فرمود : این نام ها را به من گویید . اگر هستید راستگویان » مسلماََ منظور از این نام ها ، الفاظ و کلمات نیست بلکه حقایق و معانی و اسرار الهی مطمح نظر است . ]
آنچنان کس را که کوته بین بُوَد / در تلوُّن غرق و ، بی تَمکین بُوَد
کسی که کوتاه بین است و همواره رنگ عوض می کند و ثبات روحی ندارد . [ تلوّن و تَمکین = در اینجا تلوین و تمکین به معنی لفظی آن بکار رفته نه اصطلاح صوفیان . شرح اصطلاحی آن در بیت 1980 دفتر اوّل ] ( ادامه معنا در بیت بعد )
موش گفتم ز آنکه در خاک است جاش / خاک باشد موش را جایِ معاش
چنین شخصی را من موش می نامم زیرا که موش در خاک مسکن می گریند و در آن زندگی می کند . [ اشخاص موش صفت و کوتاه نظر فقط در جسم و جسمانیّات و لذّاتِ مادّی فرو رفته اند ( شرح مثنوی ولی محمداکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 227 ) در اینجا «خاک» کنایه از مادیّات و شهواتِ دنیوی است ]
راه ها داند ، ولی در زیرِ خاک / هر طرف او خاک را کرده ست چاک
درست است که موش نیز راههایی بلد است . ولی این راهها همه در زیرِ خاک است . موش در زیرِ خاک ، هر طرف را سوراخ می کند و برای خود راههایی می سازد . [ «موش» کنایه از عالمان علومِ تقلیدی است که در کسبِ این علوم تلاش می کنند و به دریافت هایی می رسند ولی این دریافت ها هیچکدام به روشن ضمیری و آگاهی باطنی نمی رسد . ابیات 2429 تا 2435 دفتر دوم این بیت را تفسیر می کند . ]
نَفسِ موشی نیست اِلّا لقمه رَند / قدرِ حاجت ، موش را عقلی دهند
روحی که همانند موش ، حقیر و بی مقدار باشد . به لقمه ای اکتفا می کند . از اینرو به قدرِ حاجتِ آن روحِ حقیر ، عقلی به او داده می شود . ( لقمه رَند = لقمه ربا ، رَند به معنی ربودن و دزدیدن است ) ) [ عالِمانِ علومِ تقلیدی به دریافت هایی می رسند که تنها به دردِ اورِ دنیوی و ازضای نَفس می خورد . و اِلّا ، روح آنان را روشن نمی سازد بلکه مطامعِ دنیوی شان برمی آورد . ]
ز آنکه بی حاجت خداوندِ عزیز / می نبخشد هیچکس را هیچ چیز
زیرا خداوند ارجمند ، به هیچکس چیزی را که نیاز نداشته باشد ارزانی نمی دارد .
گر نبودی حاجتِ عالَم زمین / نآفریدی هیچ رَبّ العالمین
برای مثال ، اگر جهانِ آفرینش به زمین نیازمند نبود . پروردگار جهانیان هرگز آن را نمی آفرید .
وین زمینِ مُضطرب ، محتاجِ کوه / گر نبودی ، نآفریدی پُر شکوه
اگر این زمین لرزان و پُر اضطراب به کوه نیاز نداشت . خدامند کوه های عضیم را نمی آفرید . [ اشاره است به آیه 15 سوره نحل « و خداوند ، کوه های سترگ در زمین بیافرید تا شما را به اضطراب و لرزه دچار نسازد » و نیز آیه 7 سوره نبأ « و کوه ها را میخ های زمین قرار دادیم » .
وجود کوه ها سبب جلوگیری از اضطرابات هولناک زمین می شود زیرا هر گاه موادِ مذاب و گدازان در دلِ زمین متراکم شود از دهانۀ کوه ها خارج می شود . و همین امر از وقوعِ زلزله ها جلوگیری می کند . در بیت فوق می تواند «زمین» کنایه از مردم باشد و «کوه» کنایه از عارفانِ بالله . زیرا در کلامِ بزرگان ، گاهی کوه در معنی استعاری بکار می رود و منظور از آن اولیاء الله اند که مردم را از اضطراباتِ روحی و پریشانی های روانی نجات می دهند . چنانکه حضرت علی (ع) فرماید « او (عارف کامل) از کان های دین و کوه های زمین است » ( نهج البلاغه مرحوم فیض الاسلام ، خطبۀ 86 و نیز در خطبۀ 1 می فرماید « و کوه های ستبر برافراشت تا زمین را از رفتار بازدارد» ]
وَر نبودی حاجتِ اِفلاک هَم / هفت گردون ناوریدی از عَدَم
و اگر به آسمان های هفتگانه نیازی نبود . هرگز آنها را عدم پدید نمی آورد . [ یا می توان گفت : اگر افلاک به آسمان های هفتگانه نیازی نداشت … ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 327 )
آفتاب و ماه و این اِستارگان / جز به حاجت کی پدید آید عیان ؟
اگر نیازی در کار نبود ، خورشید و ماه و ستارگان کی پدید می آمد ؟ یعنی پدید نمی آمد . ولی چون آدمیان دانها نیازمندند خداوند افلاک را آفرید و مسخّرِ انسان کرد .
پس کمندِ هست ها حاجت بُوَد / قدرِ حاجت ، مَرد را آلت بُوَد
پس نتیجه می گیریم که نیاز به منزلۀ کمندی است که موجودات را به عرصۀ وجود می کشد بطوری که انسان به تناسب نیازهایش ابزار و امکاناتی در اختیار دارد .
پس بیفزا حاجت ، ای محتاج زود / تا بجوشد در کرَم ، دریایِ جُود
پس ای نیازمند بر نیازِ خود اضافه کُن تا دریای بخشش خداوندی به جوش آید .
ای گدایان بر رَه و ، هر مبتلا / حاجتِ خود می نماید خلق را
چنانکه برای مثال ، گداهایِ سرِ راهی و همۀ بیچارگان ، نیاز خود را برای رهگذران آشکار می سازند .
کوری و شلّی و ، بیماری و درد / تا از این حاجت بجنبد رحمِ مرد
این گدایان و بیچارگان ، کوری و لنگی و بیماری و دردِ خود را به مردم نشان می دهند تا از این راه مرده را تحتِ تأثیر قرار دهند و دلشان را به رحم آورند .
هیچ گوید : نان دهید ای مردمان / که مرا مال است و انبارست و خوان ؟
آیا تا به حال دیده اید که یکی از گدایان به رهگذران بگوید : ای مردم ، به منِ عاجزی که صاحبِ ثروت ها و گنجینه ها و انبارِ موادِ غذایی هستم کمک کنید ؟
چشم ننهاده ست حق در کورموش / ز آنکه جاجت نیست چَشمش بهرِ نوش
مثلاََ خداوند به موشِ کور ، چشم عطا نکرده زیرا این جانور برای یافتن قوت و غذای خویش نیازی به چشم ندارد .
می تواند زیست بی چشم و بَصَر / فارغ است از چشم او در خاکِ تر
موشِ کور می تواند بدون چشم و بینایی زندگی کند . برای همین است که این جانور در زیرِ خاکِ نمناک به چشم نیازی ندارد .
جُز به دزدی از برون نآید ز خاک / تا کُند خالق از آن دزدیش پاک
موشِ کور فقط وقتی از دلِ خاک بیرون می آید که چیزی از روی زمین بدزدد . تا وقتی که خدا او را از دزدی نجات دهد روش او همین است . [ «موش کور» کنایه از صاحبان علومِ تقلیدی و کسبی ، علم حقیقی نزدِ صاحب دلان است . و دارندگان علومِ تقلیدی با زحمت و مرارت ، می توانند سایه ای از علومِ حقیقی را به دست آرند آن هم از طریقِ الفاظ . اگر عنایتِ الهی شاملِ آنان شود . می توانند به راهِ صاحب دلان بازآیند . ]
بعد از آن پَر یابد و ، مُرغی شود / می پَرَد تسبیحِ باری می کُند
از آن به بعد بال هایی پیدا می کند و به پرنده ای مبدّل می شود و به پرواز درمی آید و نیایش راستینِ حق را می گوید .
هر زمان در گُلشنِ شُکرِ خدا / او برآرد همچو بلبل صَد نوا
و چنین کسی در بوستان سپاسِ الهی همانند بلبلانِ نغمه سرا ، در هر آن صد گونه نوا سر می دهد .
کآی رهاننده ، مرا از وصفِ زشت / ای کُننده دوزخی را تو بهشت
او می گوید : ای خدایی که مرا از خویِ زشت رهانیدی . ای خدایی که دوزخ را به بهشت ، دگر ساختی . [ ای که دوزخیان را بهشتی می کنی ]
در یکی پیهی نَهی تو روشنی / استخوانی را دَهی سَمع ای غَنی
ای خدا تو در قطعه کوچکی از چربی (چشم) بینایی قرار می دهی و تو ای بی نیاز ، به یک استخوان قدرتِ شنوایی می بخشی . [ مضمونِ مصراع اوّل در بیت 1180 دفتر دوّم و بیت 2451 دفتر دوّم آمده است ]
چه تعلّق آن معانی را به جسم ؟ / چه تعلّق فهمِ اشیا را به اسم ؟
آن معانی چه رابطه ای با جسم دارد ؟ و دریافتن حقایق اشیاء چه رابطه ای با اسم دارد ؟ [ اکبرآبادی می گوید : پیهِ چشم و استخوان گوش ، جز اسمی نیست و مناسبتی با علمِ اشیاء ندارد . معانی عبارت است از نورِ چشم و قوۀ شنوایی گوش ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 227 ) یعنی میانِ عضوهای حسی و قوای مدرکه معانی سنخیتی نیست امّا حق تعالی میان آن دو را پیوند داده است . ]
لفظ ، چون وَکرست و ، معنی طایرست / جسم ، جُوی و ، روح ، آبِ سایرست
کلمۀ مانند آشیانۀ پرنده و معنی ، به منزلۀ پرنده است . کالبد همچو جُویِ آب و روح به منزلۀ آبِ روان است . ( وَکر = آشیانۀ پرنده ) [ نیکلسون گوید : اینها تشبیهاتی است بیانگر وابستگی و نسبت ظاهر با باطن . الفاظ صرفاََ آشیانۀ مفاهیم و معانی خاصی هستند که درون آنها جای دارند . جسم ها صرفاََ مجراهایی هستند برای آب ، یعنی برای روح سازی در آنها ( شرح مثنوی معنوی مولوی ، دفتر دوم ، ص 907 ) ]
او روان است و ، تو گویی واقف است / او دوان است و ، تو گویی عاکف است
روح ، همواره در حرکت است در حالی که تو گمان می کنی که ایستاده و راکد است . روح در پویایی است و تو خیال می کنی که ساکن است . [ عاکف = مقیم ، معتکف ]
گر نبینی سَیرِ آب از خاک ها / چیست بر وَی نو به نو خاشاک ها ؟
اگر جریان آب زلال را در بستر زمین نمی بینی ، پس این خَس و خاشاک که هر لحظه روی آب ظاهر می شوند چیست ؟ [ «آب زلال» در این بیت کنایه از روح و «خاک» کنایه از جسم و «خاشاک» کنایه از افکار و آثاری که از آدمی سر می زند . ]
هست خاشاکِ تو صورت های فکر / نو به نو در می رسد اَشکالِ بِکر
خاشاکِ تو همانا صورت هایِ فکرِ توست . که دمادم و آن به آن در صورت های جدیدی پدیدار می گردد .
رویِ آب جویِ فکر اندر رَوِش / نیست بی خاشاک محبوب و وَحِش
جویبارِ اندیشۀ تو تا وقتی که در جریان و پویایی است . سطحِ آن از خاشاکِ خوب و نفرت انگیز خالی نیست . وَحِش = وحشت زا ، نفرت انگیز ) [ صورت های مختلفِ فکری ، نشان دهندۀ جهانِ معنوی و نامحسوس است و همین جهانِ نامحسوس است که به صورتِ زشت و زیبا در صفحۀ فکر منعکس می شود و این ، مطابق است با روحِ هر کسی ، روح های نیکان ، اندیشه های نیک پدید می آورند و روح های تباهکاران ، موجدِ اندیشه های بَد می شوند . ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 566 ) ]
قِشرها بر رویِ این آبِ روان / از ثِمارِ آبِ غیبی شد دوان
پوست ها ( افکارِ نیک و بَد ) روی این آبِ روان ( روح ها ) قرار دارند یعنی منشأ افکار و تصوراتِ ذهنی ، روح است . این پوست ها از میوه های باغ عالَمِ غیب روی آب در حرکت و شتاب است ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 228 )
قِشرها را مغز اندر باغ ، جُو / ز آنکه آب از باغ می آید به جُو
مغزِ این پوست ها ( افکار و تصورات ذهنی ) را در باغ ( عالَم غیب ) جستجو کن زیرا که آب ( روح آدمی ) از آن باغ به کالبد وارد می شود .
گر نبینی رفتنِ آبِ حیات / بنگر اندر جُوی این سَیرِ نبات
اگر جریان آب حیات را نمی بینی به جوی نگاه کن که گیاهان و خَس و خاشاک ، روی آب در جریان اند . [ «آب حیات» در اینجا کنایه از روحِ مجرد و مُفارق از ماده و مدّت است ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 228 ) بنابراین حرکتِ خَس و خاشاک بر روی آب ، نشان دهندۀ حرکتۀ آب است . ]
آب چون انبُه تر آید در گذر / زُو کُند قِشرِ صُوَر زوتر گذر
هر گاه جریان آب ، سریعتر و پُر خروش تر باشد ، پوستِ صورت ها نیز روی آن ، سریعتر حرکت می کند . [ وقتی که روح ، به مکاشفاتِ بیشتری نائل شود . خَس و خاشاکِ صورت های خارجی و وهمی و خیالی و نظری از جلو دیدۀ انسانِ سالک رفع می شود و حقیقت را بیواسطه دریابد ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 228 ) . صُوَرِ خارجی و خیالات و اوهام همچون حجابی مانع از روشن بینی شخص می شوند . انسان های ضعیف الروح ، بیشتر در چنبره و تصرفاتِ خیالی هستند . ]
چون بغایت تیز شد این جُو روان / غم نپاید در ضمیرِ عارفان
هر گاه جریانِ پویایی این جویبار ( روح ) بیشتر و بیشتر شود . اندوهی در دلِ عارفان باقی نمی ماند .
چون بغایت مُمتلی بود و شتاب / پس نگنجد اندر او اِلّا که آب
و چون جویبار ( روح ) به اوجِ شدّت و سرعتِ خود رسید . در آن چیزی جز آب نمی گنجد . [ همۀ صورت های ذهنی و وهم ها و پندارها و خیالات محو می شود . از بیت 3292 بحث بر سرِ اصالتِ روح است . به این معنی که همۀ افکار و احوال و اطوار آدمی از روح در وجود می آید ولی دیده های کور ، حقیقتِ روح را مشاهده نمی کنند و تنها به آثارِ آن بسنده می کنند . حرکتِ روح به سوی مبدأ اعلی هر قدر سریعتر باشد ، پرده های پندار و اوهام را سریعتر واپس می زند و حقیقت را مکشوف و عریان شهود می کنند . ضمناََ از ابیات مذکور ، ضمیر خودآگاه و ناخودآگاه نیز مستفاد می شود . ]
دکلمه آغاز منور شدن عارف به نور غیب بین
خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر دوم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات