شرح و تفسیر کبودی زدن قزوینی بر شانگاه صورت شیر را در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
شرح و تفسیر کبودی زدن قزوینی بر شانگاه صورت شیر را
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر اول ابیات 2981 تا 3012
نام حکایت : خلیفه که در کرم در زمان خود از حاتم طایی گذشته بود و نظیر نداشت
بخش : 32 از 32
در روزگاران پیشین ، خلیفه ای بود بسیار بخشنده و دادگر ، بدین معنی که نه تنها بر قبیله و عشیره خود بخشش و جوانمردی می کرد . بلکه همه اقوام و قبائل را مشمول دلجویی و دادِ خود می ساخت . شبی بنابر خوی و عادت زنان که به سبب گرفتاری خود به کارهای خانه و تیمارِ طفلان و اشتغال مردان به مشاغل دیگر . تنها شب هنگام ، فرصتی بدست می آرند که از شویِ خود شکایتی کنند . زنی اعرابی از تنگیِ معاش و تهیدستی و بینوایی گِله آغازید و فقر و نداری شویِ خود را با بازتابی تند و جان گزا بازگو کرد . و از سرِ ملامت و نکوهش ، بدو گفت : از صفات ویژه عربان ، جنگ و غارت است . ولی تو ، ای شویِ بی برگ ونوا ، چنان در چنبر فقر و فاقه اسیری که رعایت این رسم و سنت دیرین عرب نیز نتوانی کردن . در نتیجه ، مال و مُکنتی نداری تا هرگاه مهمانی نزد ما آید از او پذیرایی کنیم . و حال آنکه از سنت کهن اعرابیان است که مهمان را بس عزیز و گرامی دارند . وانگهی اگر مهمانی هم برای ما رسد . ناگزیریم که شبانه بر رخت و جامه او نیز دست یغما و …
متن کامل حکایت خلیفه کریم تر از حاتم طایی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .
2981) این حکایت بشنو از صاحب بیان / در طریق و عادتِ قزوینیان
2982) بر تن و دست و کتف ها بی گزند / از سَرِ سوزن کبودی ها زنند
2983) سویِ دلاکی بشد قزوینی ای / که کبودم زن ، بکن شیرینی ای
2984) گفت : چه صورت زنم ای پهلوان ؟ / گفت : بر زن صورتِ شیرِ ژیان
2985) طالعم شیر است ، نقش شیر زن / جهد کن ، رنگِ کبودی سیر زن
2986) گفت : بر چه موضعت صورت زنم ؟ / گفت : بر شانه زن آن رَقمِ صَنَم
2987) چونکه او سوزن فرو بردن گرفت / دردِ آن در شانگه ، مسکن گرفت
2988) پهلوان در ناله آمد کای سَنی / مَرمَرا کُشتی ، چه صورت می زنی ؟
2989) گفت : آخِر شیر فرمودی مرا / گفت : از چه اندام کردی ابتدا ؟
2990) گفت : از دُمگاه آغازیده ام / گفت : دُم بگذار ای دو دیده ام
2991) از دُم و دُمگاهِ شیرم دَم گرفت / دُمگهِ او دَمگهم ، محکم گرفت
2992) شیرِ بی دُم باش ، گو ای شیر ساز / که دلم سستی گرفت از زخمِ گاز
2993) جانب دیگر گرفت آن شخص ، زخم / بی مُحابا ، بی مُواسا ، بی ز رحم
2994) بانگ کرد او کین چه اندام است ازو ؟ / گفت : این گوش است ای مردِ نکو
2995) گفت : تا گوشش نباشد ای حکیم / گوش را بگذار و کوته کن گلیم
2996) جانب دیگر خَلِش آغاز کرد / باز قزوینی فغان را ساز کرد
2997) کین سوم جانب چه اندام است نیز ؟ / گفت : این است اِشکمِ شیر ، ای عزیز
2998) گفت : تا اِشکم نباشد شیر را / چه شکم باید نگارِ سیر را
2999) خیره شد دلاک و بس حیران بماند / تا به دیر انگشت در دندان بماند
3000) بر زمین زد سوزن آن دَم اوستاد / گفت : در عالَم کسی را این فتاد ؟
3001) شیرِ بی دُم و سر و اِشکم که دید ؟ / این چنین شیری خدا خود ، نافرید
3002) ای برادر صبر کن بر دردِ نیش / تا رهی از نیشِ نَفسِ گَبرِ خویش
3003) کآن گروهی که رهیدند از وجود / چرخِ مِهر و ماهِشان ، آرد سجود
3004) هر که مُرد اندر تنِ او نَفسِ گبر / مر وَرا فرمان بَرد خورشید و ابر
3005) چون دلش آموخت شمع افروختن / آفتاب او را نیارد سوختن
3006) گفت حق در آفتابِ مُنتَجِم / ذکرِ تَزّاور کَذا عَن کَهفِهِم
3007) خار ، جمله لطف ، چون گُل می شود / پیشِ جزوی ، کو سویِ کُل می رود
3008) چیست تعظیمِ خدا ؟ افراشتن / خویشتن را خوار و خاکی داشتن
3009) چیست توحیدِ خدا ؟ آموختن / خویشتن را پیشِ واحد سوختن
3010) گر همی خواهی که بفروزی چو روز / هستی همچون شبِ خود را بسوز
3011) هستی ات در هستِ آن هستی نواز / همچو مِس در کیمیا اندر گداز
3012) در من و ما ، سخت کردستی دو دَست / هست این جملۀ خرابی از دو هست
قزوینیان رسم داشتند که قسمت هایی از بدن خود را خالکوبی کنند . مردی بر صورت پهلوانان نه بر سیرت ایشان ، نزد دلاکی رفت تا نقشی بر بدنش بکوبد . استاد خالکوب از او پرسید : چه نقشی بزنم ؟ پهلوان گفت : نقش شیر را تصویر کن . وقتی که دلاک نیشِ سوزن را بر پوستِ او فرو کرد . درد و سوز شدیدی بر آن پهلوان بی تاب غالب شد و فریادی دردآلود برآورد و از دلاک پرسید که کدامیک از اعضای شیر را نقش می زنی ؟ کفت : دُمِ او را . پهلوان گفت : دُم را رها کن و از جای دیگرش آغاز کن . دلاک شروع به کار کرد و همینکه نیشِ سوزن را بر پوستش خَلاند . این بار نیز فریاد پهلوان بلند شد و گفت : این دیگر کدام عضو شیر است ؟ دلاک گفت : از گوشِ او شروع کرده ام . پهلوان که طاقت نیشِ سوزن نداشت گفت : گوشِ او را نیز رها کن و کار را فیصله بده . دوباره دلاک کار خالکوبی را شروع کرد و باز آن پهلوان نالید و گفت : حالا دیگر کدام عضو شیر نقش می زنی ؟ گفت : نقشِ شکنمِ شیر را . پهلوان گفت : شکم شیر را هم رها کن که درد و سوزِ آن بسیار است . سرانجام دلاک بینوا بیتاب شد و از سرِ خشم و دلتنگی ، بساط خالکوبی را بر زمین کوفت و گفت : آخر در این دنیا ، کسی شیرِ بدون دُم و سر و شکم دیده است ؟ چنین شیری را خدا نیافریده است .
اما در باب مأخذ این حکایت ، استاد فروزانفر می نویسد : مأخذ این حکایت ظریف را بدست نیاوردم و دلیل آنکه مولانا خالکوبی را راه و رسم مردم قزوین می شمارد ، هم نمی دانم . ظاهراََ همانگونه که از قصه گویان شنیده به نظم آورده است . ( شرح مثنوی شریف ، ج 3 ، ص 1232 )
به هر حال مولانا در این داستان می خواهد بگوید هر که خواهان همراهی با انبیاء و اولیاء بزرگوار است و می خواهد به مدارج بالای روحانی و معانی بالای اخلاقی برسد ، باید بر سوزش و درد ریاضت ، صابر باشد و از حرمان نَفسِ امّاره نهراسد .
این حکایت بشنو از صاحب بیان / در طریق و عادتِ قزوینیان
این حکایت را که در باره شیوه و عادت مردم قزوین است . از قصه گو بشنو . ( صاحب بیان = قصه گو )
بر تن و دست و کتف ها بی گزند / از سَرِ سوزن کبودی ها زنند
مردم این شهر بر تن و دست و شانۀ خود ، بی آنکه ناراحت شوند . خال می کوبند . [ کتف = شانه و دوش . کبودی زدن = خال کوبیدن ، خال کوبی ، بدین طریق که با سرِ سوزن پوست را می خراشند و در محلِ خراش ، سُرمه و یا مرکّب می افشانند . خال کوب نقش های مختلفی از قبیل حیوانات و گیاهان و یا چهره آدمی بر روی ساعد و یا سینه و شانه و پشت نقش می زند . خالکوبی از زمانهای دیرین و در عصرِ جاهلیت مرسوم بوده ، و در اسلام ، نهی شده است . ( شرح مثنوی شریف ، ج 3 ، ص 1232 ) ]
سویِ دلاکی بشد قزوینی ای / که کبودم زن ، بکن شیرینی ای
مردی قزوینی نزدِ دلاکی رفت و بدو گفت : از راه شیرینکاری و لطف . بدن مرا خالکوبی کن . [ دلاک = کیسه کِشِ حمام ، در روزکاران پیشین وظیفه دلاک فقط کیسه کشیدن نبود . بلکه کارهای دیگری از قبیل ختنه کردن و حجامت و … بر عهده داشت . ]
گفت : چه صورت زنم ای پهلوان ؟ / گفت : بر زن صورتِ شیرِ ژیان
دلاک گفت : ای پهلوان ، چه نقشی بر بدنت بنگارم ؟ قزوینی گفت : نقش یک شیر ژیان را بزن . [ شیر ژیان = شیرِ خشمگین ]
طالعم شیر است ، نقش شیر زن / جهد کن ، رنگِ کبودی سیر زن
زیرا طالعم شیر است بنابراین بکوش تا نقش یک شیر را با رنگی سیر و غلیظ بر بدنم بزنی . [ طالع = رجوع کنید به شرح ابیات 752 و 753 همین دفتر ]
گفت : بر چه موضعت صورت زنم ؟ / گفت : بر شانه زن آن رَقمِ صَنَم
دلاک گفت : بر کدام قسمت از بدنت این نقش را بکوبم ؟ پاسخ داد ، بر شانه ام .
چونکه او سوزن فرو بردن گرفت / دردِ آن در شانگه ، مسکن گرفت
همینکه دلاک نیش سوزن را بر پوست او فرو برد . از خلیدن سرِ سوزن بر پوست بدنش احساس درد و سوزش کرد .
پهلوان در ناله آمد کای سَنی / مَرمَرا کُشتی ، چه صورت می زنی ؟
آن پهلوان قزوینی نالید و گفت : ای بزرگوار ، تو که مرا کشتی . چه کار می کنی ؟ چه نقشی می زنی ؟ [ سَنی = روشن و بلند ، مجازاََ بلند پایه و بزرگوار ]
گفت : آخِر شیر فرمودی مرا / گفت : از چه اندام کردی ابتدا ؟
دلاک گفت : شما فرمودید که نقش شیر بزنم . پهلوان قزوینی گفت : از کدامیک از اعضای بدنِ شیر ، آغاز به خالکوبی کرده ای ؟
گفت : از دُمگاه آغازیده ام / گفت : دُم بگذار ای دو دیده ام
دلاک گفت : از دُمِ شیر شروع کرده ام . پهلوان قزوینی گفت : ای عزیز من ، دُم را رها کن . لازم نیست دُمَش را نقش بزنی .
از دُم و دُمگاهِ شیرم دَم گرفت / دُمگهِ او دَمگهم ، محکم گرفت
زیرا از دُم و دُمگاه شیر ، نَفَسم بند آمد و جانم به لب رسید . دُمگاه شیر مجرای تنفس مرا بند آورد . [ دَم گرفتن = تنگ آمدن نفس ]
شیرِ بی دُم باش ، گو ای شیر ساز / که دلم سستی گرفت از زخمِ گاز
ای که نقش شیر را بر بدنم می سازی . بگ شیر بی دُم باشد . زیرا دلم از زخمِ گاز و خلیدن سوزن از حال رفت و دچار ضعف شدم .
جانب دیگر گرفت آن شخص ، زخم / بی مُحابا ، بی مُواسا ، بی ز رحم
دلاک وقتی بیتابی آن پهلوان را دید . از جای دیگر شیر شروع بکار کرد . بی آنکه نرمش و مدارا نشان دهد . سوزن را بر تن او کوبید . [ مُحابا = طرفداری کردن ، مجازاََ مدارا و نرمش . مُواسا = یاری دادن ، مجازاََ همراهی و نرمش ]
بانگ کرد او کین چه اندام است ازو ؟ / گفت : این گوش است ای مردِ نکو
باز آن پهلوان قزوینی فریاد بلند کرد که این دیگر کدام عضو شیر است ؟ دلاک جواب داد ای مرد نکوکار ، این گوشِ شیر است .
گفت : تا گوشش نباشد ای حکیم / گوش را بگذار و کوته کن گلیم
پهلوان گفت : گوشش را نیز رها کن ای مرد خردمند . گوش را نقش نزن و کار را مختصر کن . [ کوته کردن گلیم = مجازاََ مختصر کردن ]
جانب دیگر خَلِش آغاز کرد / باز قزوینی فغان را ساز کرد
دلاک از قسمت دیگر بدن او ، سوزن را فرو کرد . باز قزوینی ناله و فغان سرداد . [ خَلِش = فرو بردن نوکِ تیز بر چیزی ]
کین سوم جانب چه اندام است نیز ؟ / گفت : این است اِشکمِ شیر ، ای عزیز
قزوینی گفت : این سومین جا دیگر کدام عضو است ؟ دلاک گفت : ای عزیز من ، این شکم شیر است .
گفت : تا اِشکم نباشد شیر را / چه شکم باید نگارِ سیر را
قزوینی گفت : از این قسمت نیز صرف نظر کن و شکم برای شیر نقش نکن .
خیره شد دلاک و بس حیران بماند / تا به دیر انگشت در دندان بماند
دلاک از این کارِ قزوینی شگفت زده شد و از شدّت حیرت تا دیر زمانی انگشت در دندان نهاد . یعنی سخت شگفت زده شد که چرا این مرد که مدعی پهلوانی است . از نیشِ سوزنی عاجز و درمانده شده است .
بر زمین زد سوزن آن دَم اوستاد / گفت : در عالَم کسی را این فتاد ؟
استاد خالکوب از روی خشم ، سوزن را بر زمین کوفت و گفت : آیا در جهان تا کنون چنین چیزی رُخ داده است ؟
شیرِ بی دُم و سر و اِشکم که دید ؟ / این چنین شیری خدا خود ، نافرید
دلاک گفت : شیرِ بدون سر و دُم و شکم را که دیده است ؟ اینگونه شیر را خدا نیافریده است . [ نتیجه گیری ای داستان را مولانا این گونه بیان می دارد ]
ای برادر صبر کن بر دردِ نیش / تا رهی از نیشِ نَفسِ گَبرِ خویش
ای برادر ، بر درد نیش ریاضت و سوز عبادت ، صبر کن تا از نیش و گزند نَفسِ کافرت رهایی یابی . [ درد نیش کنایه از مجاهدۀ با نَفس و ریاضت است . جهاد با نَفس که در فرمایش حضرت ختمی مرتبت (ص) به جهاد اکبر تعبیر شده و از مهم ترین شرط سلوک است . زیرا نَفس خاصیت تلوّن دارد یعنی به رنگ های مختلف در می آید . ممکن است کسی را در جامۀ جاه گمراه کند و دیگری را با غرور بر طاعت و عبادت و یکی را با علم و دیگری را با شهواتِ پَستِ حیوانی و … از اینرو جهاد با نَفس که مهم ترین وظیفه و ریاضت است . عبارت از تهذیبِ اخلاق است . ( مجمع البحرین ، ص 486 ) . در قرآن کریم ، مکرراََ به جهاد با نفس و مقابله با هوی و هوس تاکید شده است . از آن جمله در آیه 135 سوره نساء « از هوای نفس پیروی نکنید . مبادا که از راه عدل کژ روید »
_ عرفا ، جهاد با نفس و ریاضت را یکی از مهم ترین شرطِ سلوک دانسته اند و در اهمیت آن گفته اند « نهاد آدمی آنگه پاک شود که در دریای مجاهدت افتد . کسی که درِ مجاهدت بر خود بسته دارد . لشکر هوی ، وی را به غارت بردارد و بر وی غالب شود و یا بر احوال او مستولی شود تا هرچه کند برای خلق کند » ( مناقب الصوفیه ، ص 53 ) . مولانا در توصیف ریاضت و مجاهدت نَفس گوید :
ای خُنُک آن کو جهادی می کند / بر بدن زجری و دادی می کند
تا ز رنجِ آن جهانی وارهد / برخود این رنجِ عبادت می نهد
جهد کن تا می توانی ای کیا / در طریق انبیاء و اولیاء
کافرم من گر زیانی کرد کس / در ره ایمان و طاعت یک نَفَس
جان سپر کن تیغ بگذار ای پسر / هر که بی سر بود از این شد بُرد سر
کآن گروهی که رهیدند از وجود / چرخِ مِهر و ماهِشان ، آرد سجود
زیرا آن گروهی که از هستی بشری و اوصاف مادّی خود رهیدند و خلاص شدند . سپهر گردان و خورشید تابان و ماه فروزان در برابر عظمت و بزرگی ایشان به سجده درآمده است .
هر که مُرد اندر تنِ او نَفسِ گبر / مر وَرا فرمان بَرد خورشید و ابر
هرآنکس که نَفسِ سرکش در او بمیرد . خورشید و ابر و کلاََ همه کائنات ، مطیع فرمان او می شوند . [ آدمی با تهذیب خود امیرِ جهان می شود و در تکوین تصرف می کند ]
چون دلش آموخت شمع افروختن / آفتاب او را نیارد سوختن
هر آن کس که شعلۀ عشقِ حقیقی در باطنش زبانه کِشد . خورشید و عوامل طبیعی نمی تواند بر او گزندی رساند . [ عناصر مادی در او تاثیر ندارد بلکه او بر عناصر قاهر است ]
گفت حق در آفتابِ مُنتَجِم / ذکرِ تَزّاور کَذا عَن کَهفِهِم
خداوند در قرآن ، سوره کهف ، آیه 17 ، در حقِ اینان فرمود : « و خورشید را بینی که چون برآید از غارشان به سمت راست گراید و چون فرو رود . به سمتِ چپشان گردد و آنها در فراخنای غارند » [ اکثر مفسران گفته اند : که دَرِ غار به سوی شمال و روبروی بنات النعش بوده است و آفتاب بدین گونه می تافت تا شعاع آن به درون غار نیفتد و اجساد جوانمردان کَهف را نسوزاند . ( مُنتَجِم = تا دیرپای و گذران ، دارای طلوع و غروب منظم ، تابان ) ]
خار ، جمله لطف ، چون گُل می شود / پیشِ جزوی ، کو سویِ کُل می رود
خار مانند گُل سراسر لطف و زیبایی می شود . هرچند جزء است ولی به سوی کُل می رود و به سمتِ مرتبۀ الوهیت که جامع جمیع مراتب هستی است می رود .
چیست تعظیمِ خدا ؟ افراشتن / خویشتن را خوار و خاکی داشتن
تعظیم و بزرگداشت حق تعالی چیست ؟ مسلماََ خویش را همانند خاک ، بی ارزش و خوار و بی مقدار دانستن ، تعظیم خداوند است .
چیست توحیدِ خدا ؟ آموختن / خویشتن را پیشِ واحد سوختن
توحید خدا چیست ؟ آموختن علم معنا و سپس خویش را نزدِ واحد حقیقی سوزاندن است . یعنی وجود موهوم را ساقط کردن و سوزاندن آن در کورۀ عشق الهی و رسیدن به مقام فناء . [ اساس دین مبین اسلام و همه ادیان آسمانی ، توحید است . در قرآن کریم آیات فراوانی بر این معنا دلالت می کند . که یکی از مشهورترین آن سوره توحید یا اخلاص است . که می فرماید : قل هوالله احد … عرفا با الهام از آیات قرآنی ، توحید را آخرین مقام و مقامات سلوک و غایت قصوا می دانند . توحید را عبارت از نفی همه موجودات مجازی و اثبات حق دانسته اند . « توحید ، افکندن اضافتِ بود از خویشتن . نگویید : مرا و به من و از من » ( رسالۀ قشیریه ، ص 519 ) . و یا گفته اند : « توحید عبارت است از محو آثار بشریت و تجرّدِ الهیت » ( شرح مثنوی شریف ، ج 3 ، ص 1234 ) ]
توحید به چهار قسمت تقسیم شده است . توحید امتثالی : در واقع همان توحید تقلیدی است و در این توحید ، فقط شرک جلی نفی می شود . توحید استدلالی یا علمی : آن است که بندۀ سالک با براهین و ادلّه وجود خدا را اثبات کند . در این مرحله شرکِ جلی برطرف می شود و به علاوه پاره ای از شرک های خفی ، زیرا در این مرحله سالک ، هنوز از کمند «من» و «مایی» نرسته است . توحید حالی : آن چنان باشد که حال توحید ، وصفِ لازمِ موحّد گردد و جملۀ ظلمات رسوم وجود او ، الّا اندک با اشراق نور توحید فانی شود . و او قطره وار در تصرف تلاطم امواج بحرِ توحید افتد . توحید ذوالجلالی : والاترین مرحلۀ توحید است که همه رنگ ها ، بیرنگ شود و همه چون ها بی چون گردد و همه چیز به اصلِ خود بازگردد .
گر همی خواهی که بفروزی چو روز / هستی همچون شبِ خود را بسوز
اگر می خواهی که همانند روز ، فروزان و شعله ور شوی . وجودِ همچون شبِ تیره و تارت را بسوزان تا هیچ اثری از موجودیت طبیعی ات که اسیر زنجیر شهوات است نماند .
هستی ات در هستِ آن هستی نواز / همچو مِس در کیمیا اندر گداز
ای سالک ، موجودیت خویش را در وجودِ آن بخشنده هستی بگدازان . همانند گداختن مِس در کیمیا . [ همانطور که مِس می گدازد و در کیمیا به زَرِ ناب مبدّل می شود تو نیز مِسِ وجودت را در کیمیای وجود حق تعالی فانی کن تا به بقای حقیقی برسی . ( هستی نواز = منظور حق تعالی است . کیمیا = شرح بیت 516 همین دفتر ) ]
در من و ما ، سخت کردستی دو دَست / هست این جملۀ خرابی از دو هست
تو به «من» و «مایی» سخت چسبیده ای . یعنی همچنان در قید و بندِ هویت کاذب به سر می بری . ولی خبر نداری که همه این تباهی ها و ویرانی های روحی و اخلاقی از دوگانگی حاصل می شود . اینکه تو خود را در مقابل حضرت حق ، کسی بدانی . آشیانه زشتی ها و ام الفساد است .
دکلمه کبودی زدن قزوینی بر شانگاه صورت شیر را
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر اول – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات