رجوع به قصۀ طلب کردن موش آن قورباغه را | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
رجوع به قصۀ طلب کردن موش آن قورباغه را | شرح و تفسیر
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 2941 تا 2973
نام حکایت : حکایت شب دزدان که سلطان محمود یک شب در میان آنها بود
بخش : 3 از 4 ( رجوع به قصۀ طلب کردن موش آن قورباغه را )
خلاصه حکایت شب دزدان که سلطان محمود یک شب در میان آنها بود
شبی سلطان محمود یکه و تنها با لباسی مبدّل در شهر می گشت که ناگهان به گروهی از دزدان برخورد کرد . و جون از او پرسیدند کیستی ؟ گفت : من هم مانندِ شما برای دزدی گشت می زنم . یکی از دزدان برای امتحان شاه گفت : رفقا بهتر است هر یک از ما هنرِ خاصّ خود را عرضه داریم . یکی گفت : هنر من اینست که زبان سگ را درک می کنم . دیگری گفت : هنر من اینست که هر کس را در شب تاریک ببینم او را در روز نیز خواهم شناخت گرچه سر و وضع خود را تغییر داده باشد . سومی گفت : قدرت بازوی من در نقب زدن نظیر ندارد . چهارمی گفت : هنر من اینست که …
متن کامل ” حکایت شب دزدان که سلطان محمود یک شب در میان آنها بود “ را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
متن کامل ابیات رجوع به قصۀ طلب کردن موش آن قورباغه را
ابیات 2941 الی 2973
2941) آن سِرِشتۀ عشق رشته می کشد / بر امیدِ وصلِ چَغزِ با رَشَد
2942) می تند بر رشتۀ دل دَم به دَم / که سرِ رشته به دست آورده ام
2943) همچو تاری شد دل و جان در شُهود / تا سرِ رشته به من رویی نمود
2944) خود غُراب البَین آمد ناگهان / در شکارِ موش و ، بُردش زآن مکان
2945) چون برآمد بر هوا موش از غُراب / مُنسَحِب شد چَغز نیز از قعرِ آب
2946) موش در منقارِ زاغ و چَغز هم / در هوا آویخته پا در رَتَم
2947) خلق می گفتند : زاغ از مکر و کید / چَغزِ آبی را چگونه کرد صید
2948) چون شد اندر آب و چونش در ربود ؟ / چَغزِ آبی کی شکارِ زاغ بود ؟
2949) چَغز گفتا ،: این سزای آن کسی / کو چو بی آبان شود جُفتِ خَسی
2950) ای فغان از یارِ ناجنس ، ای فغان / همنشینِ نیک جویید ، ای مِهان
2951) عقل را افغان ز نَفسِ پُر عیوب / همچو بینیِّ بَدی بر رویِ خوب
2952) عقل می گفتش که جنسیّت یقین / از رَهِ مَعنیست ، نی از آب و طین
2953) هین مشو صورت پَرست و ، این مگو / سرِّ جنسیّت به صورت در مجو
2954) صورت آمد چون جماد و چون حَجَر / نیست جامد را ز جنسیّت خبر
2955) جان چو مور و تن چو دانۀ گندمی / می کشاند سو به سویش هر دَمی
2956) مور داند کان حُبوبِ مُرتَهَن / مُستَحیل و جنسِ من خواهد شدن
2957) آن یکی موری گرفت از راه ، جَو / مورِ دیگر گندمی بگرفت و دَو
2958) جو سویِ گندم نمی تازد ، ولی / مور سویِ مور می آید ، بلی
2959) رفتنِ جَو سویِ گندم ، تابع است / مور را بین که به جنسش راجع است
2960) تو مگو ، گندم چرا شد سویِ جَو ؟ / چشم را بر خصم نِه ، نی بر گِرَو
2961) مورِ اَسوَد بر سرِ لِبدِ سیاه / مور پنهان ، دانه پیدا ، پیشِ راه
2962) عقل گوید چشم را : نیکو نِگر / دانه هرگز کی رود بی دانه بَر ؟
2963) زین سبب آمد سویِ اصحاب ، کلب / هست صورت ها حبوب و مور ، قلب
2964) زان شود عیسی سویِ پاکانِ چرخ / بُد قفص ها مختلف ، یک جنس ، فرخ
2965) این قفص پیدا و ، آن فَرخَش نهان / بی قفص کش ، کی قفص باشد روان
2966) ای خُنُک چشمی که عقلستش امیر / عاقبت بین باشد و حِبر و قَریر
2967 فرقِ زشت و نغز ، از عقل آورید / نی ز چشمی کز سیه گفت و سپید
2968) چشم غِرّه شد به خَضرایِ دِمَن / عقل گوید : بر مِحَکِّ ماش زن
2969) آفتِ مُرغست چشمِ کام بین / مَخلَصِ مُرغست عقلِ دام بین
2970) دامِ دیگر بُد ، که عقلش در نیافت / وحیِ غایب بین بدین سو زآن شتافت
2971) جنس و ناجنس از خِرَد دانی شناخت / سویِ صورت ها نشاید زود تاخت
2972) نیست جنسیّت به صورت ، لی و لک / عیسی آمد در بشر جنسِ مَلَک
2973) بر کشیدش فوقِ این نیلی حِصار / مُرغِ گردونی ، چو چَغزش زاغ وار
شرح و تفسیر رجوع به قصۀ طلب کردن موش آن قورباغه را
آن سِرِشتۀ عشق رشته می کشد / بر امیدِ وصلِ چَغزِ با رَشَد
آن موشِ عاشق به امیدِ رسیدن به قورباغۀ راه یافته نخ را می کشد . [ سِرِشتۀ عشق = آنکه با عشق درآمیخته باشد ، عاشق / رَشَد = هدایت ، راه یافته ]
می تند بر رشتۀ دل دَم به دَم / که سرِ رشته به دست آورده ام
موش پیوسته با خود می گوید : سرنخ را پیدا کرده ام . یعنی دیدارِ یار برایم میسّر شده است . [ «تنیدن بر رشتۀ دل» ، تعبیری است از پروردن عشق و علاقه در دل ]
همچو تاری شد دل و جان در شُهود / تا سرِ رشته به من رویی نمود
دل و جان من در راهِ دیدارِ یار مانند تارِ مویی باریک شد تا آنکه بالاخره سرنخِ دیدار به من رُخ نشان داد .
خود غُراب البَین آمد ناگهان / در شکارِ موش و ، بُردش زآن مکان
موش در این حال و هوا بود که ناگهان کلاغی نحس به شکار موش آمد و او را به منقار گرفت و از آنجا بُرد . [ غُرابُ البَین = کلاغِ جدایی و مفارقت ، کلاغی است سرخ پا و سرخ منقار که اعراب مشاهدۀ این پرنده را به فالِ بَد می گرفتند . در باور عامۀ ایرانیان نیز دیدن کلاغ بَدیُمن است . عامۀ مردم بر این باورند که قار قار کلاغ در صبح حاکی از خبر خوش است و دیدن آن به هنگام غروب شگون ندارد . نیکلسون «غُراب البَین» را کنایه از مرگ دانسته است ( شرح مثنوی معنوی مولوی ، دفتر ششم ، ص 2188 ) ]
چون برآمد بر هوا موش از غُراب / مُنسَحِب شد چَغز نیز از قعرِ آب
وقتی که موش با پرواز کلاغ به هوا بر آمد . قورباغه نیز از داخل آب بیرون کشیده شد و لاجرم به هوا بلند شد . ( مُنسَحِب = کشیده شده ) [ همانطور که گفته شد پای موش و قورباغه بوسیلۀ رشته نخی به هم متّصل شده بود . ]
موش در منقارِ زاغ و چَغز هم / در هوا آویخته پا در رَتَم
موش در منقار کلاغ بود و قورباغه هم در حالی که پایش به نخ بسته بود در هوا معلّق شد . [ رَتَم = رشته ، نخ ]
خلق می گفتند : زاغ از مکر و کید / چَغزِ آبی را چگونه کرد صید
مردم وقتی این صحنه را دیدند با تعجب گفتند : این کلاغ با چه نوع نیرنگ و حیله ای توانسته قورباغه را که در آب می زید شکار کند .
چون شد اندر آب و چونش در ربود ؟ / چَغزِ آبی کی شکارِ زاغ بود ؟
آخر کلاغ چگونه درون آب رفته و قورباغه را ربوده است ؟ اصلاََ قورباغه که در آب زندگی می کند مگر ممکن است شکار کلاغ شود ؟
چَغز گفتا ،: این سزای آن کسی / کو چو بی آبان شود جُفتِ خَسی
قورباغه گفت : این سزای کسی است که مانند افراد بی آبرو با فرومایگان همنشینی کند . [ بی آبان = بی آبرو ]
ای فغان از یارِ ناجنس ، ای فغان / همنشینِ نیک جویید ، ای مِهان
ای فریاد از دوست ناباب ، فریاد . ای بزرگان همنشین خوب طلب کنید .
عقل را افغان ز نَفسِ پُر عیوب / همچو بینیِّ بَدی بر رویِ خوب
عقل از نَفسِ پُر عیب فریادش بلند شده است . عقل در مثل مانند چهره ای زیباست و نَفس مانند بینیِّ زشت . یعنی همانطور که بینی زشت و بَدشکل چهره را خراب می کند . مقارنت نَفس با عقل نیز عقل را تباه می سازد .
عقل می گفتش که جنسیّت یقین / از رَهِ مَعنیست ، نی از آب و طین
عقل به قورباغه گفت : تجانس یقیناََ به سیرت است نه به صورت . یعنی زبان حال و قال هر صاحب عقلی اینست که تجانس میان دو یا چند چیز به شکل ظاهر نیست بلکه به سیرت و صفت است . [ طین = گِل / آب و طین = کنایه از کالبد مادّی و جسم عنصری و هیأت ظاهری است ) [ ای قورباغه تو ظاهراََ با موش همجنس نیستی ولی چون با او مصاحبت کردی معلوم می شود که همجنس او هستی . چون اگر نبودی با او مصاحبت نمی کردی . ]
هین مشو صورت پَرست و ، این مگو / سرِّ جنسیّت به صورت در مجو
مبادا ظاهر پَرست شوی . اصلاََ چنین حرفی نزن . یعنی مگو که تجانس به شکل ظاهر است . پس راز تجانس را در هیأتِ ظاهری موجودات جستجو مکن .
صورت آمد چون جماد و چون حَجَر / نیست جامد را ز جنسیّت خبر
صورت ظاهری مانند جماد و سنگ است . جمادات از مسئلۀ تجانس خبر ندارند . [ این ابیات همه در نقد قشری گرایی می باشد . ]
جان چو مور و تن چو دانۀ گندمی / می کشاند سو به سویش هر دَمی
جان مانند مورچه است و تن مانند دانۀ گندم . مورچه هر لحظه آن دانه را به این طرف و آن طرف می کشد .
مور داند کان حُبوبِ مُرتَهَن / مُستَحیل و جنسِ من خواهد شدن
مورچه می داند که آن دانه هایی که در اختیار خود دارد روزی در بدن او مُستَحیل خواهد شد . پس مورچه با خود می گوید : این دانه های گندم در جسم من تغییر حالت خواهد یافت و جزء وجود من خواهد شد . یعنی این دانه های جامد را می خورم و این دانه ها پس از هضم شدن بافت اندام مرا تشکیل خواهد داد . [ مُرتَهَن = به گِرو نهاده شده / مستحیل شدن = تغییر یافتن ، تبدیل شدن ]
آن یکی موری گرفت از راه ، جَو / مورِ دیگر گندمی بگرفت و دَو
فرض کن مورچه ای در اثنای راه دانۀ جوی برمی دارد . و مرچه های دیگر دانه ای گندم بر می گیرد . آن دو بعد از برداشتن دانه ها می دوند .
جو سویِ گندم نمی تازد ، ولی / مور سویِ مور می آید ، بلی
دانۀ جو به طرف دانۀ گندم نمی رود . لیکن مورچه به طرف مورچه می آید . بله می آید .
رفتنِ جَو سویِ گندم ، تابع است / مور را بین که به جنسش راجع است
رفتن جو به طرف گندم تابع مورچه است . یعنی دانۀ جو خود به خود به طرف دانۀ گندم و یا بالعکس نمی رود بلکه این دانه ها به تَبَع حرکت مورچه ها به هم می رسند . پس تو به این نگاه کن که مورچه به سوی همجنس خود رجوع می کند . [ در این تمثیل مراد از جو و گندم ، کالبد است و مراد از مورچه ، روح است . ]
تو مگو ، گندم چرا شد سویِ جَو ؟ / چشم را بر خصم نِه ، نی بر گِرَو
تو این حرف را نزن که چرا گندم به طرف جو رفت . به حریف (مورچه) نگاه کن نه به دانه هایی که در تصرّف آن مورچه هاست . [ اینکه می بینید اجسام و ابدان آدمیان در کنار هم واقع می شوند و جمعی متشکّل و همگن را تشکیل می دهند بواسطۀ تقارن روحی آنان است . ]
مورِ اَسوَد بر سرِ لِبدِ سیاه / مور پنهان ، دانه پیدا ، پیشِ راه
فرض کن مورچه ای سیاه که دانه ای به دهان گرفته روی نمدی سیاه حرکت کند . مورچه چون همرنگِ نمد است پیدا نیست . ولی دانه ای که به دهان دارد بر روی نمد پیداست . [ لِبد = نمد ]
عقل گوید چشم را : نیکو نِگر / دانه هرگز کی رود بی دانه بَر ؟
عقا به چشم می گوید : درست نگاه کن . تا مورچه ای نباشد که دانه را حمل کند . مگر ممکن است که دانه خود به خود حرکت کند ؟ [ حرکت جسم از روح است . ای کسی که چشم دلت ضعیف است . حرکت جسم را می بینی و روح را درنمی یابی . بدان که همۀ آثار و احوال جسم از روح است . ]
زین سبب آمد سویِ اصحاب ، کلب / هست صورت ها حبوب و مور ، قلب
برای همین است که سگ به طرف اصحاب کهف جذب شد . یعنی با اینکه صورتاََ هیچ تجانسی میان سگ و اصحاب کهف نبود با این حال سگ به دنبال آنان افتاد . برای اینکه قبلاََ گفتیم تقارن روحی موجب جذب و انجذاب می شود نه نشانۀ صوری . زیرا اَشکالِ ظاهری به منزلۀ دانه است و مورچه به منزلۀ قلب و ضمیر آدمی که اصل هویّت او را می سازد .
زان شود عیسی سویِ پاکانِ چرخ / بُد قفص ها مختلف ، یک جنس ، فرخ
به همین دلیل بود که عیسی به فرشتگان و موجودات عرشی پیوست . زیرا که مثلاََ گرچه قفس ها متعدد و مختلف است . لیکن جوجه ها همه از یک نوع اند . ( فَرخ = جوجه ) [ مراد از قفص ها ( = قفس ها ) جسم پرندگان است و مراد از فَرخ ( = جوجه ) ، روح پرندگان است . منظور از قفس ها ، همین قفس های معروف نیست زیرا در بیت بعد آمده که پرنده قفس را با خود حمل می کند در حالیکه چنین چیزی امکان ندارد و منظور اینست که روح پرنده است که جسمش را به تکاپو و حرکت درمی آورد . این بیانات جملگی در اصالت روح ایراد شده است . ]
این قفص پیدا و ، آن فَرخَش نهان / بی قفص کش ، کی قفص باشد روان
این قفس ، یعنی جسم پرنده را می توان دید . امّا روح پرنده پنهان است و نمی توان آن را دید . مگر ممکن است که قفس (کالبد) بدون حمل کنندۀ آن راه بیافتد و حرکت کند .
ای خُنُک چشمی که عقلستش امیر / عاقبت بین باشد و حِبر و قَریر
خوشا به حال چشمی که عقل ، فرمانروایش باشد . چنین چشمی عاقبت بین و دانشمند و روشن بین است . [ حِبر = دانشمند / قَریر = کسی که از فرط خوشحالی چشمش بدرخشد ، در اینجا یعنی روشن بین ]
فرقِ زشت و نغز ، از عقل آورید / نی ز چشمی کز سیه گفت و سپید
تفاوت بَد و خوب را باید به کمک عقل دریابید . نه به کمک چشمی که فقط قادر است سیاه و سفید را به شما نشان دهد . یعنی برای تمیز حق و باطل به دیدۀ باطنی نیاز دارید نه دیدۀ حسّی .
چشم غِرّه شد به خَضرایِ دِمَن / عقل گوید : بر مِحَکِّ ماش زن
چشمِ حسیِّ همینکه سبزه های روییده بر سرگین زار را می بیند مفتون آن می شود و دیگر به این نمی اندیشد که دیدن آن سبزه ها از دور خوش است . اگر اندکی به آن نزدیک شوی بوی تعفّن کلافه اش می کند . امّا عقل دوراندیش بدو می گوید : مفتون این سبزه مشو . بلکه ابتدا با معیارهای عقلانی بسنج و آن را با سبزه های پاک قیاس کن و سپس به قضاوت بر آی . ( خَضرایِ دِمَن = سبزه های رُسته در سرگین زار / ماش = مخفف مااَش / بر مِحَکِّ ماش زن = با معیارهای ما مقایسه کن ) [ به جمال حقیقی دا بند و از زیبایی کاذب رُخ برتاب . ]
آفتِ مُرغست چشمِ کام بین / مَخلَصِ مُرغست عقلِ دام بین
چشمی که فقط در پی آرزوهای خود است . پرنده را دچار گزند می کند . امّا عقلی که دام را می بیند . سبب نجات پرندگان می شود . [ کام بین = بینندۀ کام ، آنکه به کام رسیده است / مَخلَص = محلِّ خلاص ، پناهگاه ]
دامِ دیگر بُد ، که عقلش در نیافت / وحیِ غایب بین بدین سو زآن شتافت
امّا دام های خطرناک دیگری وجود دارد که عقل نیز نمی تواند آنها را بشناسد . به همین سبب وحی الهی که امور پنهانی و غیبی را می بیند به سوی دنیا آمده است تا آدمیان را از این دام ها نیز باخبر کند . [ مولانا در این بیت نیاز عقل به وحی را بیان داشته است . او می گوید : عقلِ جزیی ظلمتِ محض نیست . بلکه مانندِ برقِ آسمان گاه گاهی می درخشد . امّا درخشش آن سریع الزوال است و نمی توان بدان وسیله ، کوه و کمرِ پیچاپیچ و اسرارآمیزِ جهانِ هستی را درنوردید . بلکه عقلی می تواند انسان را در صحاری پُر آفت و مخافت سلوک یاری کند که همواره روشن باشد و آن عقلی است که از پرتوِ وحی ، روشنی پایدار کسب کند .
جنس و ناجنس از خِرَد دانی شناخت / سویِ صورت ها نشاید زود تاخت
سِره و ناسِره را به مدد عقل توانی شناخت . روا نیست که عقل را فرو نهی و شتابان به سوی اَشکال و صورت ها بتازی و بدانها رغبت نشان دهی .
نیست جنسیّت به صورت ، لی و لک / عیسی آمد در بشر جنسِ مَلَک
در نزد من و تو (اگر حقیقت بین باشی) ، تجانس حقیقی به شکل و صورت نیست . چنانکه مثلاََ عیسی (ع) با اینکه در هیأت بشری ظهور کرد ولی حقاََ از جنس فرشته بود . یعنی به مرتبۀ تجرید ربّانی رسیده بود . [ لی = برای من / لک = برای تو ]
بر کشیدش فوقِ این نیلی حِصار / مُرغِ گردونی ، چو چَغزش زاغ وار
چنانکه پرندۀ آسمانی ، او را بر فرازِ این دِژ نیلگون (آسمان) برکشید . همنطور که آن کلاغ ، قورباغه را بُرد . [ مُرغ گردونی = مراد فرشتگان آسمانی است / هر جنسی به جنس خود می گراید چنانکه مثلاََ عیسی که فرشته خو بود . توسّط فرشتگان به آسمان چهارم برده شد . حکایت بعد (بخش بعد) در بیان گرایش همجنسان است . ]
دکلمه رجوع به قصۀ طلب کردن موش آن قورباغه را
خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر ششم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات