موری بر کاغذی می رفت نوشتن قلم دید و آن را ستود

موری بر کاغذی می رفت نوشتن قلم دید و آن را ستود | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

موری بر کاغذی می رفت نوشتن قلم دید و آن را ستود | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر چهارم ابیات 3721 تا 3754

نام حکایت : حکایت رفتن ذوالقرنین به کوه قاف و درخواست کردن از کوه

بخش : 2 از 3 ( موری بر کاغذی می رفت نوشتن قلم دید و آن را ستود )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت رفتن ذوالقرنین به کوه قاف و درخواست کردن از کوه

ذوالقرنین به سویِ کوهِ قاف حرکت کرد و دید که آن کوهِ بزرگ مانندِ زمرّدی صاف و لطیف است و گرداگردِ جهان را احاطه کرده است . از تماشایِ عظمتِ آن حیرت کرد و گفت : اگر تو کوهی ، پس کوه هایِ دیگر چه اند ؟ کوهِ قاف پاسخ داد که کوه هایِ دیگر به منزلۀ رگ های من بشمار آیند . من در هر شهری رگی نهان دارم و …

متن کامل ” حکایت رفتن ذوالقرنین به کوه قاف و درخواست کردن از کوه ” را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات موری بر کاغذی می رفت نوشتن قلم دید و آن را ستود

ابیات 3721 الی 3754

3721) مُورَکی بر کاغذی دید او قلم / گفت با موری دگر این راز هم

3722) که عجایب نقش ها آن کِلک کرد / همچو ریحان و چو سوسن زار و وَرد

3723) گفت آن مور : اِصبَعَست آن پیشه ور / وین قلم در فعل ، فرعست و اثر

3724) گفت آن مورِ سوم کز بازُوَست / که اِصبَعِ لاغر زِ زورَش نقش بست

3725) همچنین می رفت بالا تا یکی / مِهترِ مُوران ، فَطِن بود اندکی

3726) گفت کز صورت مبینید این هنر / که به خواب و مرگ گردد بی خبر

3727) صورت آمد چون لباس و چون عصا / جز به عقل و جان نچنبد نقش ها

3728) بی خبر بود او که آن عقل و فؤاد / بی ز تقلیبِ خدا باشد جَماد

3729) یک زمان از وی عنایت برکند / عقلِ زیرک ابلهی ها می کند

3730) چونش گویا یافت ذوالقرنین گفت : / چونکه کوهِ قاف دُرِّ نطق سُفت

3731) کای سخن گویِ خبیرِ رازدان / از صفاتِ حق بکُن با من بیان

3732) گفت : رَو ، کآن وصف از آن هایل تر است / که بیان بر وَی تواند بُرد دست

3733) یا قلم را زَهره باشد که به سَر / بر نویسد بر صحایف زآن خبر

3734) گفت : کمتر داستانی بازگو / از عجب هایِ حق ای حِبرِ نکو

3735) گفت : اینک دشتِ سیصد ساله راه / کوه هایِ بَرف پُر کرده است شاه

3736) کوه بر کُه بی شمار و بی عدد / می رسد در هر زمان برفش مَدَد

3737) کوهِ برفی می زند بر دیگری / می رساند برف ، سردی تا ثَری

3738) کوهِ برفی می زند بر کوهِ برف / دَم به دَم ز انبارِ بی حَدِّ شِگَرف

3739) گر نبودی این چنین وادی شها / تَفِّ دوزخ ، محو کردی مر مرا

3740) غافلان را کوه هایِ برف دان / تا نسوزد پرده هایِ عاقلان

3741) گر نبودی عکسِ جهلِ برف باف / سوختی از نارِ شوق ، آن کوهِ قاف

3742) آتش از قهرِ خدا خود ذره ای ست / بهرِ تهدیدِ لئیمان دِره ای ست

3743) با چنین قهری که زَفت و فایق است / بَردِ لطفش بین که بر وَی سابق است

3744) سَبقِ بی چون و چگونۀ معنوی / سابق و مسبوق دیدی بی دویی

3745) گر ندیدی ، آن بُوَد از فَهمِ پَست / که عقولِ خلق ز آن کآن ، یک جو است

3746) عیب بر خود نّه نَه بر آیاتِ دین / کی رسد بر چرخِ دین مرغِ گِلین

3747) مرغ را جَولانگهِ عالی هواست / زآنکه نَشوِ او ز شهوت ، وَز هواست

3748) پس تو حَیران باش بی لا و بَلی / تا ز رحمت پیشت آید مَحمِلی

3749) چون ز فهمِ این عجایب کودنی / گر بَلی گویی ، تکلّف می کنی

3750) ور بگویی : نی ، زند نی گردنت / قهر بربندد بدآن نی روزنت

3751) پس همین حَیران و والِه باش و بس / تا درآید نصرِ حق از پیش و پس

3752) چونکه حَیران گشتی و گیج و فنا / با زبانِ حال گفتی اِهدِنا

3753) زَفتِ زَفتست و چو لرزان می شوی / می شود آن زَفت ، نرم و مُستوی

3754) زآنکه شکلِ زَفت بهرِ مُنکِر است / چونکه عاجز آمدی لطف بِر است

شرح و تفسیر موری بر کاغذی می رفت نوشتن قلم دید و آن را ستود

مورچه ای قلمی دید که روی صفحۀ کاغذ حرکت می کند . این مسئله را با مورچۀ دیگر در میان گذاشت و گفت : ببین این قلم چه نقوشِ زیبایی خلق می کند . دوستش که اندکی از او فهیم تر بود گفت : این نقوش را قلم نمی نگارد . بلکه کارِ انگشت است . مورچه ای دیگر که از آن دو بیشتر می فهمید گفت : نخیر ، این نقوش نه کارِ قلم است و نه کارِ انگشت . بلکه کارِ بازوست . بدینسان هر مورچه ای آمد و علّتِ بالاتری را نام برد . تا اینکه عاقل ترین مورچه گفت : شما چرا به صورت و ظاهر چسبیده اید ؟ بلکه باید به عقل و جان توجّه کنید . البته او نیز از حقیقت غافل بود و نمی دانست که عقل و جان نیز بدونِ تصرّفِ الهی جمادی بیش نیستند .

مأخذِ این تمثیل در احیاء العلوم ج 1 ، ص 22 و ج 2 ، ص 175 و 176 است . ضمناََ این تمثیل در کیمیای سعادت نیز آمده است ( مأخذ قصص و تمثیلاتِ مثنوی ، ص 154 ) .

آن بیچارگانِ محرومِ طبیعی و منجّم که کارها به طبایع و نجوم حواله کردند . مثال ایشان چون مورچه است که بر کاغذ می رود و کاغذ را ببیند که سیاه می شود و بر آن نقشی پیدا می آید . نگاه کند سَرِ قلم را بیند . شاد شود و گوید حقیقت این کار شناختم و فارغ شدم . این نقش ، قلم می کند و این مَثَل ، طبیعی است که هیچ خبر نداشت از محرّکات جز درجۀ بازپسین . پس مورچۀ دیگر بیاید که چشمِ او فراخ تر بود و مسافتِ دیدارِ او فراخ تر کشد . گوید : غلط کردی که من این قلم را مسخّر می بینم و ورأی آن چیز دیگری می بینم . این نقاشی ، او کند و به این شاد شود و گوید : حقیقت اینست که من دانستم که نقّاشی ، انگشت می کند نه قلم . و قلم مسخّر است . و این مثالِ منجّم است که نظر او پیشتر کشید و دید که طبایع مسخّر کواکب اند .

ارتباطِ این بخش با بیت آخر بخشِ پیشین یعنی بیت 3720 است . مولانا در این تمثیل ، صاحبانِ عقولِ جزییه را به مورچه تشبیه می کند که در ظواهر و صُوَرِ عالَمِ طبیعت مانده اند و نمی توانند علل و اسبابِ الهی را دریابند . زیرا « این سبب ها بر نظرها پرده هاست » .

مُورَکی بر کاغذی دید او قلم / گفت با موری دگر این راز هم


مورچه ای خُرد و کوچک دید که قلمی بر کاغذی حرکت می کند . مورچه این مسئله را با مورچه ای دیگر در میان نهاد . یعنی خیال کرد که هر چه بر کاغذ نوشته می شود از قلم است و او متوجّه صاحبِ قلم نبود .

که عجایب نقش ها آن کِلک کرد / همچو ریحان و چو سوسن زار و وَرد


گفت که این قلم چه نقوش و خطوطِ عجیبی رسم می کند . نقوشی که همچون ریحان و سوسن و گُل است . [ کِلک = قلم نویسندگی / وَرد = گُل ، گُل سرخ ]

گفت آن مور : اِصبَعَست آن پیشه ور / وین قلم در فعل ، فرعست و اثر


آن مورچه گفت : فاعلِ اصلی انگشت است و این قلم در عملِ نوشتار و کتابت ، فرع و تابع و اثر انگشت است . [ اِصبع = انگشت ]

گفت آن مورِ سوم کز بازُوَست / که اِصبَعِ لاغر زِ زورَش نقش بست


امّا مورچۀ سوم گفت : فاعلِ اصلی انگشت نیست بلکه بازوست . زیرا انگتِ لاغر از نیروی بازو مدد می گیرد .

همچنین می رفت بالا تا یکی / مِهترِ مُوران ، فَطِن بود اندکی


همینطور این سلسله مراتب در مورچه ها یکی پس از دیگری بالا می رفت . یعنی هر مورچه ای که در این باره اظهار نظر می کرد . نظرش پخته تر و عالمانه تر بود . تا آنکه نوبت به بزرگِ مورچه ها رسید و او اندکی صاحبِ عقل و هوشمندی بود . [ فَطِن = هوشیار ، دانا ]

گفت کز صورت مبینید این هنر / که به خواب و مرگ گردد بی خبر


او گفت : این هنر را از هیأت و صورتِ ظاهری نبینید . زیرا صورت و هیأتِ ظاهری با غلبۀ خواب و یا فرا رسیدن مرگ بی هوش و بی خبر می شود .

صورت آمد چون لباس و چون عصا / جز به عقل و جان نچنبد نقش ها


صورت و هیأتِ ظاهری جسم به منزلۀ لباس و عصاست که این نقش ها جز بوسیلۀ عقل و روح به حرکت در نمی آیند .

بی خبر بود او که آن عقل و فؤاد / بی ز تقلیبِ خدا باشد جَماد


حتّی آن مورچۀ هوشمند از این نکته غافل بود که این عقل و قلب ، بدونِ تصرّف و تأثیرِ خداوند به منزلۀ جماد است . [ فُؤاد = قلب / تقلیب = زیر و رو کردن ، دگرگون کردن ]

یک زمان از وی عنایت برکند / عقلِ زیرک ابلهی ها می کند


اگر حق تعالی ، زمانی عنایتِ خود را از عقل بازگیرد . همین عقلِ زیرک حماقت های بسیاری خواهد کرد .

چونش گویا یافت ذوالقرنین گفت : / چونکه کوهِ قاف دُرِّ نطق سُفت


همینکه کوهِ قاف به سخن آمد و ذُوالقرنین آن را صاحبِ نطق و تکلّم یافت چنین گفت : [ دُر سُفتن = سوراخ کردن مروارید ، کنایه از سخن ارزشمند گفتن ]

کای سخن گویِ خبیرِ رازدان / از صفاتِ حق بکُن با من بیان


ی متکلّمِ آگاه و دانای به اسرار ، از صفاتِ حق تعالی برایم بگو .

گفت : رَو ، کآن وصف از آن هایل تر است / که بیان بر وَی تواند بُرد دست


کوهِ قاف به ذوالقرنین گفت : برو که صفاتِ الهی با هیبت تر از آن است که آدمی بتواند آن را بیان کند . [ هایل = ترساننده ، ترسناک ، در اینجا به معنی شکوهمند و با هیبت ]

یا قلم را زَهره باشد که به سَر / بر نویسد بر صحایف زآن خبر


یا قلم جرأت داشته باشد که با نوکش در بارۀ صفاتِ الهی چیزی بر کاغذ بنویسد . ( صحایف = جمع صحیفه به معنی کاغذ ، نامه ، کتاب ) [ زیرا همانطور که در بیت قبل آمد صفاتِ الهی بقدری با هیبت و جلال است که از عهدۀ زبان و بیان بشری برنمی آید .

گفت : کمتر داستانی بازگو / از عجب هایِ حق ای حِبرِ نکو


ذوالقرنین به کوه قاف گفت : ای عالِمِ آگاه حال که نمی توان از عحایب صفاتِ الهی به تفصیل و تحقیق سخن گفت . بطور مجمل و خلاصه چیزی از آن بگو . [ حِبر = دانشمند ، عالِم ، جمع آن اَحبار ]

گفت : اینک دشتِ سیصد ساله راه / کوه هایِ بَرف پُر کرده است شاه


کوهِ قاف گفت : اینک حضرت شاهِ وجود ، راهِ صحرا را به اندازۀ سیصد سال از کوههای برف پُر کرده است .

کوه بر کُه بی شمار و بی عدد / می رسد در هر زمان برفش مَدَد


هر لحظه کوه های بی حدّ و بی شمار برف ، روی کوه های برف می بارد و بر مقدار برف ها می افزاید .

کوهِ برفی می زند بر دیگری / می رساند برف ، سردی تا ثَری


کوهی از برف روی کوه برف دیگر انباشته می شود و سرما را تا اعماقِ زمین سرایت می دهد . [ ثَری = زمین ، خام ، در اینجا به معنی اعماقِ زمین آمده است . ]

کوهِ برفی می زند بر کوهِ برف / دَم به دَم ز انبارِ بی حَدِّ شِگَرف


باز لحظه به لحظه از خزانۀ بیکران شگفت انگیز الهی کوهی از برف بر کوهِ برفِ دیگر انباشته می گردد .

گر نبودی این چنین وادی شها / تَفِّ دوزخ ، محو کردی مر مرا


شاها ، اگر چنین صحرای انباشته از برف وجود نداشت . حرارت دوزخ ، مرا نابود می کرد .

غافلان را کوه هایِ برف دان / تا نسوزد پرده هایِ عاقلان


حال که حکمت وجودِ این کوه های برفی را در افسانۀ مذکور دانستی اینک بدان که افرادِ غافل و بی خبر از حقیقت ، مانندِ کوه های برفی هستند . تا حجابِ خردمندان نسوزد . [ منظور از «عاقلان» در اینجا همانا عارفانِ شیدای حقیقت است . ]

منظور بیت : اهلِ دنیا چنان روحِ افسرده و یخ بسته ای دارند که بطور غیر مستقیم ، عارفان را نیز تحتِ تأثیر قرار داده اند . زیرا اگر آنان نیز گرم و حقیقت جُو بودند . حجاب های آنان از فرطِ شوق و تجلِی حقیقت بکلّی می سوخت و جسم عنصری خود را از دست می دادند . در حکایات صوفیه موارد بسیاری نقل شده است که فلان عارف بر اثرِ وجد زیاد درجا بر زمین افتاد و درگذشت .  از اینروست که باید گفت : « هوشیاری مطلق با این ساختمان مادّی که انسان دارد و با این جهان طبیعت که انسان در تماس دایمی با آن است سازگار نیست » ( تفسیر و نقد و تحلیل مثنوی ، ج 11 ، ص 81 ) .

گر نبودی عکسِ جهلِ برف باف / سوختی از نارِ شوق ، آن کوهِ قاف


اگر بازتابِ غفلت سرماانگیز غافلان نبود . از شدّتِ آتش اشتیاق ، کرهِ قاف می سوخت . ( برف باف = پدید آورنده برف ، بارندۀ برف ) [ منظور از «کوه قاف» در اینجا انسان کامل و عارف واصل است . ]

آتش از قهرِ خدا خود ذره ای ست / بهرِ تهدیدِ لئیمان دِره ای ست


آتش ، ذرّه ای از خشم الهی و تازیانه ای برای ترساندن فرومایگان است . ( دِرَّه = تازیانه ، دوال ) [ در اینجا مولانا از آتش شوق متوجّه آتش دوزخ شده است . ]

با چنین قهری که زَفت و فایق است / بَردِ لطفش بین که بر وَی سابق است


با اینکه قهرِ الهی عظیم و چیره است . باز هم ببین که خُنکایِ لطفِ او بر غضبش پیشی دارد . ( زَفت = ستبر و بزرگ / فایق = مسلّط ، پیروز ، چیره / بَرد = سرما ) [ حکیم سبزواری گوید : « سبقت لطف و رحمت الهی بر غضبِ او ، بی چون و چند است . این سبقت بر حسب تعیّناتِ اسمائیه است و امّا بر حسب مصداق اسماء ، یکی است » ( شرح اسرار ، ص 326 ) زیرا صفات و اسماء الهی عینِ ذاتِ اوست . ]

سَبقِ بی چون و چگونۀ معنوی / سابق و مسبوق دیدی بی دویی


اینکه گفتیم رحمت الهی بر غضبِ او سبقت دارد . این سبقت خارج از حیطۀ کمیّت و کیفیّت است و جنبۀ معنوی دارد . آیا تا کنون سابق و مسبوقی دیده ای که یکی باشند ؟ یعنی دیده ای که میان آن دو اثنانیّت نباشد ؟ مسلما ندیده ای . امّا اگر دیدۀ حقیقت بین داشته باشی خواهی دید که سابق و مسبوق در صفات الهی یکی است و لاغیر . پس نباید آن را مانندِ سابق و مسبوق های صوری و ظاهری بدانی . ( سَبق = سبقت گرفتن / دویی = دوگانگی ، اثنانیّت ) [ همۀ صفاتِ الهی ، ازلی و عینِ ذات است و مسئلۀ سابق و مسبوق به نسبت موجودات و مخلوقاتِ دنیایی مطرح است که مقیّد به مادّه و مدّت اند . و اِلّا در مرتبۀ ذات ، صفت سابق و مسبوق وجهی ندارد . گاه ممکن است رحمت در صورتِ غضب تجلّی کند و بالعکس . پس حقیقتاََ قهر عینِ لطف است و لطف عینِ قهر . ]

گر ندیدی ، آن بُوَد از فَهمِ پَست / که عقولِ خلق ز آن کآن ، یک جو است


اگر تو این حقیقت را ندیده ای به سببِ درکِ ضعیف و حقیر توست . زیرا عقولِ جمیعِ مردم به اندازۀ جُو و ذرّه ای از معدنِ حقیقت است .

عیب بر خود نّه نَه بر آیاتِ دین / کی رسد بر چرخِ دین مرغِ گِلین


عیب را از خود بدان نه از آیات بیّناتِ الهی .مثلا پرنده ای که از گِل ساخته شده است چگونه می تواند بر آسمان دین و ایمان پرواز کند ؟ [ مرغ گِلین = کنایه از دارندگان عقل معاش و ظاهرگرایان است که صورتاََ جان دارند امّا سیرتاََ جمادند . ]

مرغ را جَولانگهِ عالی هواست / زآنکه نَشوِ او ز شهوت ، وَز هواست


عالی ترین جولانگاهِ پرندگان ، پهنۀ آسمان و فضای بیکران است . زیرا نشو و نمای پرنده از شهوت و هواست . [ «هوا» ممکن است اشاره باشد به این باور قدیمی که پرندگان از طریق هوا و نَفَس باردار می شوند ( شرح بیت 3459 دفتر سوم ) و ممکن است به هوای نَفس اشارت داشته باشد . هر دو وجه می تواند صحیح باشد . ]

منظور بیت : کسی که از شهوت ارتزاق می کند و به رزقِ معنوی راه ندارد . پرواز او نیز در فضایی متناسب با زمینه های نشو و نمای اوست . دنیائیان فقط در فضای مادّیات تکاپو دارند .

پس تو حَیران باش بی لا و بَلی / تا ز رحمت پیشت آید مَحمِلی


پس تو بی آنکه سبقتِ بی چون و چند رحمت الهی را بر غضبش تصدیق و یا تکذیب کنی در حیرت بمان تا از بارگاه الهی مرکوبی نزدت آید و تو را حمل کند . یعنی عنایت الهی شاملِ حالت شود و تو را به کمال معرفت برساند . [ مَحمِل = کجاوه که بر شتر بندند ، در اینجا مراد مرکوب است . ]

چون ز فهمِ این عجایب کودنی / گر بَلی گویی ، تکلّف می کنی


از آنرو که از درکِ این اسرارِ عجیب ناتوانی ، اگر تصدیق کنی . این تصدیق از روی آگاهی درونی نیست بلکه ساختگی و تکلّف بار است .

ور بگویی : نی ، زند نی گردنت / قهر بربندد بدآن نی روزنت


و اگر تکذیب کنی . همین تکذیب و «نه گفتن» گردنت را می زند . و قهر الهی بوسیلۀ آن «نه گفتن» راه نجات و رستگاری را بر تو می بندد .

پس همین حَیران و والِه باش و بس / تا درآید نصرِ حق از پیش و پس


پس بهتر است تو در حیرت و سرگشتگی بمانی تا نصرت الهی از هر طرف به تو روی آورد .

چونکه حَیران گشتی و گیج و فنا / با زبانِ حال گفتی اِهدِنا


هر گاه حیران و گیج و درمانده شوی با زبان حال می گویی پروردگارا ما را هدایت فرما .

زَفتِ زَفتست و چو لرزان می شوی / می شود آن زَفت ، نرم و مُستوی


قهر الهی بسیار عظیم است . امّا چون تو از آن بهراسی و فروتنی اظهار کنی . آن قهرِ عظیم و سترگ برای تو نرم و هموار می شود . ( مُستَوی = برابر ، یکسان ) [ برخی از شارحان به جای قهر ، اسرار آیات الهی را ذکر کرده اند . ]

زآنکه شکلِ زَفت بهرِ مُنکِر است / چونکه عاجز آمدی لطف بِر است


زیرا قهر الهی برای افرادِ منکر و حق ستیز ، شکلی مهیب و ترسناک دارد . امّا چون اظهار عِجز و فروتنی کنی به لطف و نیکی درمی آید .

شرح و تفسیر بخش قبل                    شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه موری بر کاغذی می رفت نوشتن قلم دید و آن را ستود

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر چهارم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟