حکایت درویشی که در کوه خلوت کرده بود و بیان حلاوت خلوت

حکایت درویشی که در کوه خلوت کرده بود و بیان حلاوت خلوت در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

حکایت درویشی که در کوه خلوت کرده بود و بیان حلاوت خلوت

درویشی در کوهساری به دور از خلق می زیست . در آن کوهسار ، درختان سیب و گلابی و انار ، فراوان یافت می شد و او از آن تغذیه می کرد و در همانجا نیز به مراقبه و ذکر و فکر مشغول بود . روزی آن درویش با خدای خود عهد می کند که هرگز میوه ای از درخت نچیند و تنها به میوه هایی بسنده کند که باد از شاخساران بر زمین می ریزد .درویش مدّتی بر این پیمان ، پایدار ماند تا آنکه قضای الهی ، امتحانی برای او رقم زد . از آن پس دیگر هیچ میوه ای از شاخه ها بر زمین نمی ریخت و آن درویش نیز در گرسنگی و ناتوانی . این وضع تا پنج روز به طول انجامید و بالاخره عِنانِ اختیار و ضبطِ نَفس از کفِ درویش فرو هلید و رشتۀ پیمان خود گسست و دست به چیدن گلابی زد . طولی نکشید که حق تعالی ، او را به سزایِ این زنهارخواری ، کیفر و سیاستی سخت کرد . ماجرا از این قرار بود که روزی در همان کوهسار که درویش خلوت کرده بود ، بیش از بیست دزد آمده بودند و اموالِ مسروقه را میان خود تقسیم می کردند . در این اثنا یکی از جاسوسانِ حکومتی از این قضیه مطلع می شود و داروغه را خبر می کند و بلافاصله مأمورانِ حکومتی بدانجا می ریزند و همۀ دزدان را دستگیر می کنند و اتفاقاََ آن درویش را نیز جزو دزدان محسوب می دارند . طبق حکمِ صادره در همان محل یک دست و یک پای محکومان بریده می شود . نوبت به درویش می رسد . ابتدا دستش را قطع می کنند و همینکه می خواهند پای او را نیز قطع کنند . یکی از مأموران سوار بر اسب می رسد و درویش را می شناسد و بر سرِ مأمورِ اجرای حکم فریاد می زند که ای سگ صفت ، چشمت را باز کن و ببین چه کسی را سیاست می کنی ؟ این مرد از اولیاء الله است . چرا دستش را بریدی ؟ وقتی داروغه از این ماجرا با خبر می شود شتابان بدانجا می رود . و از درویش پوزش ها می خواهد . امّا درویش با خوشرویی و رضایت می گوید : این کیفر ، سزاوارِ من بود . زیرا عهدِ خدا گسسته ام و همو مرا عذاب داد نه شما .

ز آن پس آن درویش در میانِ مردم به درویشِ یک دست و یا درویشِ دست بریده معروف شد . او همچنان در خلوت از خلق به سر می برد و در آلاچیقی به دور از غوغای شهر به زنبیل بافی مشغول بود . یک روز مردی سرزده به جایگاهِ او می رود و با کمالِ تعجب می بیند که او با دو دست زنبیل می بافد . درویش ، او را سوگند می دهد که این موضوع را به کسی نگوید . امّا رفته رفته دیگران نیز از این راز با خبر می شوند . روزی درویش روی به درگاهِ الهی می کند و عرضه می دارد : حکمتِ فاش شدن رازِ کرامتِ من چیست ؟ خدا به او می گوید : چون مردم نسبت به حقانیّتِ تو بدگمان شده بودند . رازِ کرامتِ تو را بر آنان فاش کردم تا از این گمانِ بَد دور شوند و به مرتبۀ والای تو پی ببرند .

مأخذ این حکایت ، روایتی است که ابوالفرج ابن جوزی در تلبیس ابلیس آورده است ( مأخذ قصص و تمثیلات مثنوی ، ص 103 ) که به ترجمه و تلخیص آن می پردازیم . ابوالخیر نیشابوری در سبب قطعِ دستش گفت : در سفر بودم که به اسکندریه رسیدم و دوازده سال در آنجا بماندم و کوخی از نی برساختم و در همانجا اقامت گزیدم . هرگاه رهگذران چیزی می خوردند ، سفره های خود را بیرون می افشاندند و من با سگان بر سرِ به دست آوردن ته ماندۀ سفرۀ آنان به رقابت و پیشدستی می پرداختیم . و در موسمِ زمستان نیز در آن حوالی گیاهِ پاپیروس می رویید و از آن تغذیه می کردم . ناگاه ندایی به من رسید که ای ابوالخیر ، تو گمان می کنی که واقعاََ اهلِ توکلی و از خلق بریده ای در حالیکه باز در میانِ آنان نشسته ای . ز آن پس سوگند خوردم که از رستنی های زمین نخورم جز آنچه حق تعالی عطا فرماید . دوازده روز بی هیچ خوراکی نوافل و فرایض بجا آوردم و سپس از ادای نوافل فرو ماندم . و تنها به فرایض همّت می گماشتم که دوازده روز دیگر برآمد و من از انجامِ فرایض نیز باز ماندم . پس به درگاهِ الهی پناه بردم و خواهانِ روزیِ مقسومِ خود شدم . ناگاه دو قرصِ نان فراچشمم نمایان شد . پس از آن حرکت کردم و به شهر «فرما» رسیدم و به مسجدِ جامع درآمدم و شخصی مشغولِ نقلِ داستان زکریا و پنهان شدن وی در تنۀ درخت و دو نیمه شدن او با ارّه بود . با خود گفتم ، خدایا زکریا شکیبا بود . اگر مرا به بلایی گرفتار کنی صبر خواهم کرد . پس از آن راهی شدم تا به انطاکیه رسیدم . برخی از دوستان چون دریافتند که من آهنگِ سرحدّات دارم . شمشیر و سپر و حربه ای فراهم آوردند و راهی سرحدّات شدم . روزی از روزها درختی دیدم که میوه های سرخ و سبز دارد و از شبنم می درخشید . بدان میل کردم بطوریکه عهدم را به فراموشی سپردم . دست فراز آوردم و از میوۀ آن برگرفتم . بعضی به دهان نهادم و بعضی در دست داشتم که عهدم را یاد آوردم و آنچه در دست داشتم بر زمین ریختم و آنچه در دهان داشتم نیز بینداختم و با خود همی گفتم که زمانِ رنج و ابتلا در رسید . سپر و جنگ افزار به سویی افکندم و بر جای خود نشستم و هنوز بخوبی قرار نگرفته بودم که جمعی سوار و پیاده مرا دور کردند و گفتند : برخیز ، و مرا نزدِ سالارِ خود بردند . جمعی از سیاهان که روزِ پیش راهزنی کرده بودند در برابر وی بازداشته بودند . همینکه نزدِ سالارِ آنان رسیدم گفت : کیستی ؟ گفتم بنده ای از بندگانِ خدا . سپس از سیاهان پرسید که او را می شناسید ؟ گفتند : نه ، گفت : وی رئیسِ شماست که خود را فدای وی می کنید . پس دستور داد تا دست ها و پاهای ایشان ببریدند . چون نوبت به من رسید گفتند : پیش آی و دستِ خود را فراز آر . دستم پیش بردم و آن را بریدند . گفتند : پای خود را دراز کن . دراز کردم و روی به آسمان نمودم و گفتم : بارالها و سَروَرا ، دستم گناه کرده ، پایم را چه بزهی است ؟ ناگاه سواری در آن میان خود را بر زمین افکند و گفت : چه می کنید ؟ آیا خواهید که آسمان بر زمین فرود آید ؟ این فلان مردِ صالح است و نامِ مرا یاد کرد . سالارِ آنان خود را از اسب به زمین انداخت و دستِ بریده مرا برداشت و بوسید و در من بیاویخت و گریست که مرا حلال کن . گفتم من از اول تو را حلال کرده ام . دستی بود گناهی کرد و بریده شد .

شیخ عطار نیز این حکایت را در ذیلِ حالِ ابوالخیر اقطع روایت کرده است ( مأخذ قصص و تمثیلات مثنوی ، ص 103 ) .

***


شرح و تفسیر اشعار ” حکایت درویشی که در کوه خلوت کرده بود و بیان حلاوت خلوت ” در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدار جان مطالعه نمائید .

شرح و تفسیر عهد کردن درویشی که در کوه مقیم شده بود با خدا

شرح و تفسیر دیدن زرگر عاقبت کار را و سخن بر وفق عاقبت گفتن

شرح و تفسیر بقیه قصۀ آن زاهد کوهی که نذر کرده بود

شرح و تفسیر تشبیه بند و دامِ قضا به صورت پنهان و به اثر پیدا

شرح و تفسیر متهم کردن آن شیخ را با دزدان و بریدن دست

شرح و تفسیر سبب جرأت ساحران فرعون بر قطع دست و پا

شرح و تفسیر شکایت استر در پیشِ شتر که من بسیار می افتم

شرح و تفسیر اجتماعِ اجزایِ خَرِ عُزَیر بعد از پوسیدن به اذنِ خدا

شرح و تفسیر جزع ناکردن شیخی بر مرگِ فرزندانِ خود

شرح و تفسیر قصۀ خواندنِ شیخِ ضریر ، مصحف را و بینا شدن

شرح و تفسیر باقی شکایت اَستر به شُتر و جواب گفتن شُتر

شرح و تفسیر تصدیق کردن اَستر جواب های شُتر را و اِقرار آوردن

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟