گفتن محتسب تبریزی در خواب به آن جوانمرد

گفتن محتسب تبریزی در خواب به آن جوانمرد | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

گفتن محتسب تبریزی در خواب به آن جوانمرد | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 3533 تا 3582

نام حکایت : حکایت آن مرد فقیر که وظیفه ای داشت از محتسب تبریز

بخش : 10 از 10 ( گفتن محتسب تبریزی در خواب به آن جوانمرد )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت آن مرد فقیر که وظیفه ای داشت از محتسب تبریز

در شهر تبریز محتسبی بود به نام بَدرالدین عُمَر که به نیکدلی و گشاده دستی معروف بود . صفت جُود و سَخا در او به تمامی ظهور داشت . چندانکه حتّی حاتم طایی نیز در برابر دریادلی و جوانمردی او به چیزی شمرده نمی آمد . خانۀ او کعبۀ آمالِ بیچارگان و حاجتیان بود . در آن میان درویشی که بارها طعم عطای او را چشیده بود و به امید دهش های بیکران او خود را به وامی بس گران دچار کرده بود و در ادای آن به غایتِ استیصال رسیده بود . راه تبریز در پیش گرفت تا از این مخمصۀ جانکاه برهد . او که نُه هزار دینار مقروض بود با سختی و مرارتِ تمام خود را به تبریز رسانید و بیدرنگ راهی خانۀ محتسب شد . امّا هنوز …

متن کامل ” حکایت آن مرد فقیر که وظیفه ای داشت از محتسب تبریز را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات گفتن محتسب تبریزی در خواب به آن جوانمرد

ابیات 3533 الی 3582

3533) بشنو اکنون داد مهمانِ جدید / من همی دیدم که او خواهد رسید

3534) من شنونده بودم از وامش خبر / بسته بهرِ او دو سه پاره گُهَر

3535) که وفایِ وامِ او هستند و بیش / تا که ضَیفَم را نگردد سینه ریش

3536) وام دارد از ذَهَب او نُه هزار / وام را از بعضِ این ، گو بَرگزار

3537) فُضله ماند زین بسی ، گو : خرج کن / در دعایی ، گو : مرا هم دَرج کن

3538) خواستم تا آن به دستِ خود دهم / در فلان دفتر نبشته این قِسَم

3539) خود اَجَل مهلت ندادم تا که من / خُفیه بسپارم بدو دُرِّ عدن

3540) لعل و یاقوت است بهرِ وامِ او / در خَنوریّ و ، نبشته نامِ او

3541) در فلان طاقیش مدفون کرده ام / من غمِ آن یار ، پیشین خورده ام

3542) قیمتِ آن را نداند جز مُلوک / فَاجتَهِد بِالبَیع أن لا یَخدَعُوک

3543) در بُیوع آن کن تو ، از خوفِ غِرار / که رسول آموخت سه روز اختیار

3544) از کَسادِ آن مَتَرس و در مَیُفت / که رواجِ آن نخواهد هیچ خفت

3545) وارثانم را سلامِ من بگو / وین وصیّت را بگو هم مو به مو

3546) تا ز بسیاریِّ آن زر نَشکُهَند / بی گرانی پیشِ آن مهمان نهند

3547) ور بگوید او : نخواهم این فِرِه / گو : بگیر و هر که را خواهی بده

3548) زآنچه دادم بازنستانم نقیر / سویِ پستان باز نآید هیچ شیر

3549) گشته باشد همجو سگ قَی را اَکول / مُستَرِدِّ نِحله بر قولِ رسول

3550) ور ببندد در ، نباید آن زَرَش / تا بریزند آن عطا را بر درش

3551) هر که آنجا بگذرد زَر می بَرَد / نیست هدیۀ مخلصان را مُستَرَد

3552) بهرِ او بنهاده ام آن از دو سال / کرده ام من نذرها با ذُوالجلال

3553) ور روا دارند چیزی زآن سِتَد / بیست چندان خود زیانشان اوفتد

3554) گر روانم را پَژُولانند زود / صد درِ محنت بر ایشان برگشود

3555) از خدا اومید دارم من لَبِق / که رساند حق را در مُستَحِق

3556) دو قضیّۀ دیگر او را شرح داد / لب به ذکرِ آن نخواهم برگشاد

3557) تا بماند دو قضیّه سِرّ و راز / هم نگردد مثنوی چندین دراز

3558) برجهید از خواب انگشتک زنان / گه غزل گویان و گه نوحه کنان

3559) گفت مهمان : در چه سوداهاستی / پای مردا ، مست و خوش برخاستی

3560) تا چه دیدی خوابِ دوش ؟ ای بُوالَعلا / که نمی گنجی تو در شهر و فلا

3561) خواب دیده پیلِ تو هندوستان ؟ / که رمیدستی ز حلقۀ دوستان

3562) گفت : سوداناک خوابی دیده ام / در دلِ خود آفتابی دیده ام

3563) خواب دیدم خواجۀ بیدار را / آن سپرده جان پیِ دیدار را

3564) خواب دیدم خواجۀ مُعطِی المُنا / واحِدُ کَالاَلف اِن اَمرُ عَنا

3565) مست و بیخود این چنین برمی شمرد / تا که مستی ، عقل و هوشش را بِبُرد

3566) در میانِ خانه افتاد او دراز / خلق اَنبُه گِردِ او آمد فراز

3567) با خود آمد ، گفت : ای بحرِ خوشی / ای نهاده هوش ها در بیهُشی

3568) خواب در بنهاده یی بیداریی / بسته یی در بی دلی دلداریی

3569) توانگری پنهان کنی در ذُلِّ فقر / طوقِ دولت بسته اندر غُلِّ فقر

3570) ضدّ اندر ضدّ ، پنهان مُندَرَج / آتش اندر آبِ سوزان مُندَرَج

3571) روضه اندر آتشِ نَمرود ، دَرج / دخل ها رویان شده از بذل و خرج

3572) تا بگفتۀ مصطفی شاهِ نَجاح / اَلسَّماحُ یا اُولِی النَّعما رَباح

3573) ما نَقَص مالُ مِنَ الصَّدقاتِ قَط / اِنَّمَالخَیراتُ نِعمَ المُرتَبَط

3574) جوشش و افزونیِ زر ، در زکات / عصمت در فحشاء و مُنکر ، در صَلات

3575) آن زکاتت کیسه ات را پاسبان / و آن صَلاتت هم ز گُرگانت شبان

3576) میوۀ شیرین نهان در شاخ و برگ / زندگیِّ جاودان در زیرِ مرگ

3577) زِبل ، گشته قوتِ خاک از شیوه ای / زآن غذا ، زاده زمین را میوه ای

3578) در عدم پنهان شده موجودیی / در سرشتِ ساجدی ، مسجودیی

3579) آهن و سنگ از برونش مُظلِمی / اندرون نوریّ و ، شمعِ عالَمی

3580) دَرج در خوفی هزاران ایمنی / در سوادِ چشم ، چندان روشنی

3581) اندرونِ گاوِ تن ، شَه زاده یی / گنج در ویرانه یی بنهاده یی

3582) تا خری پیری گُریزد زآن نفیس / گاو بیند شاه نی ، یعنی بلیس

شرح و تفسیر گفتن محتسب تبریزی در خواب به آن جوانمرد

بشنو اکنون داد مهمانِ جدید / من همی دیدم که او خواهد رسید


محتسب تبریزی در عالَم رویا بدان جوانمرد مددکار گفت : اینک گوش کن که به مهمان تازه وارد چه خواهم داد . زیرا من پیش بینی کرده بودم که او خواهد رسید .

من شنونده بودم از وامش خبر / بسته بهرِ او دو سه پاره گُهَر


من قبلاََ شنیده بودم که او بدهکار است . پس برای تسویه بدهی او چند تکه جواهر آماده کرده ام .

که وفایِ وامِ او هستند و بیش / تا که ضَیفَم را نگردد سینه ریش


این جواهرات نه تنها بدهی او را جبران می کند بلکه بیشتر هم هست . این کار را کردم تا دل مهمانم جریحه دار نشود . [ ضَیف = مهمان ]

وام دارد از ذَهَب او نُه هزار / وام را از بعضِ این ، گو بَرگزار


او نُه هزار دینار طلا بدهی دارد . به او سفارش کن که تمام بدهی اش را به قسمتی از این جواهرات تسویه کند . [ ذَهَب = طلا ]

فُضله ماند زین بسی ، گو : خرج کن / در دعایی ، گو : مرا هم دَرج کن


پس از تسویه حساب بدهی ها مقدار زیادی از این جواهرات باقی می ماند . بگو که آنها را هم برای خود خرج کند . در ضمن به او بگو مرا هم از دعا فراموش مکن . [ فُضله = پس مانده ، باقی مانده از هر چیز ]

خواستم تا آن به دستِ خود دهم / در فلان دفتر نبشته این قِسَم


البته قصد داشتم که این طلاها را شخصاََ به دست او بدهم . و حتّی ریز این اقلام را نیز در فلان دفترچه ام ثبت کرده ام .

خود اَجَل مهلت ندادم تا که من / خُفیه بسپارم بدو دُرِّ عَدَن


امّا اَجَل مهلتم نداد که مرواریدهای عَدَنی را شخصاََ بطور نهانی بدو بدهم . [ خُفیه = پنهانی / دُرِّ عَدَن = مروارید شهر عدن ، عدن از شهرهای یمن است که مرواریدهای مرغوب داشته است ]

لعل و یاقوت است بهرِ وامِ او / در خَنوریّ و ، نبشته نامِ او


لعل ها و یاقوت ها را در ظرفی ریخته ام و نام او را نیز بر آن ظرف نوشته ام . تا با آنها بدهی خود را بپردازد . [ خَنُور = آلات و لوازم خانه از قبیل ظروف و کاسه و کوزه ، در اینجا مطلق ظرف ]

در فلان طاقیش مدفون کرده ام / من غمِ آن یار ، پیشین خورده ام


آن ظرف را در زیر فلان سقف مدفون کرده ام . من پیشاپیش به فکر این دوست بوده ام .

قیمتِ آن را نداند جز مُلوک / فَاجتَهِد بِالبَیع أن لا یَخدَعُوک


قیمت آن لعل ها و یاقوت ها را فقط پادشاهان می دانند . امّا هنگام داد و ستد سعی کن سرت را کلاه نگذارند .

در بُیوع آن کن تو ، از خوفِ غِرار / که رسول آموخت سه روز اختیار


ای جوانمرد مددکار ، بدان غریب وامدار سفارش کن که در داد و ستد از ترس آنکه مبادا دچار فریب شود به تعلیمات رسول اکرم (ص) در باب معامله عمل کند . یعنی در هر معامله سه روز مهلت تعیین کند که اگر احتمال داد که متضرّر می شود اختیار فسخ آن را داشته باشد . [ بُیوع = جمع بیع به معنی داد و ستد / غِرار = فریب خوردن ، گول خوردن ]

از کَسادِ آن مَتَرس و در مَیُفت / که رواجِ آن نخواهد هیچ خفت


از کاسد شدن آن زخارف ترسی به خود راه مده . زیرا که چنین گنجینه ای هرگز از رونق و رواج نخواهد افتاد .

وارثانم را سلامِ من بگو / وین وصیّت را بگو هم مو به مو


به میراث دارانم سلام برسان و این سفارش را مو به مو و بطور دقیق برای آنان بازگو کن .

تا ز بسیاریِّ آن زر نَشکُهَند / بی گرانی پیشِ آن مهمان نهند


تا از فراوانی آن گنجینه بیمناک نشوند و بدون هیچگونه اکراهی آن را به مهمان بسپارند . [ نَشکُهند = نترسند ]

ور بگوید او : نخواهم این فِرِه / گو : بگیر و هر که را خواهی بده


در صورتی که آن غریب وامدار گفت که من این همه ثروت را نمی خواهم به او بگو : تو حالا این گنجینه را بگیر . اگر نخواستی آن را به هر که دلت خواست بده . [ فِرِه = فراوان ، بسیار ]

زآنچه دادم بازنستانم نقیر / سویِ پستان باز نآید هیچ شیر


زیرا ما هر آنچه را که ببخشیم به اندازه ذرّه ای از آن را باز نخواهیم گرفت . چنانکه مثلاََ هیچ شیری به پستان باز نمی گردد . [ نَقیر = سوراخ پشت هستۀ خرما ، ذرّه ای ناچیز ، تعبیری قرآنی است ]

گشته باشد همجو سگ قَی را اَکول / مُستَرِدِّ نِحله بر قولِ رسول


طبق فرمایش حضرت رسول (ص) هر کس هدیه خود را پس بگیرد مانند سگی است که اوّل استفراغ کند و بعد بنشیند آن را بلیسد . ( اَکول = بسیار خورنده / مُستَرِدِّ نِحله = واپس گیرنده عطا و بخشش ) [ اشاره است به این حدیث نبوی « کسی که هدیه خود را پس بگیرد مانند سگی است که استفراغ کند و سپس آن را بخورد ( احادیث مثنوی ، ص 217 ) ]

ور ببندد در ، نباید آن زَرَش / تا بریزند آن عطا را بر درش


اگر احیاناََ آن غریب وامدار ، درِ خانه اش را به روی شما بست و استغنا نشان داد . شما همۀ هدایا را پشتِ درِ خانه اش بریزید و برگردید . یعنی ما تو را سزاوار این همه هدیه یافتیم و برایت آوردیم . دیگر خود دانی .

هر که آنجا بگذرد زَر می بَرَد / نیست هدیۀ مخلصان را مُستَرَد


هر کس که گذارش به درِ خانۀ آن غریب بیفتد از آنجا سیم و زر برمی گیرد و با خود می بَرَد . اصولاََ افراد مخلص و پاکدل هیچگاه هدیه خود را پس نمی گیرند . ( مُستَرَد = باز پس داده شده ) [ البته منّت نهادن و به رخ کشیدن نوعی پس گرفتن هدیّه است و آنها این کار را نمی کنند . ]

بهرِ او بنهاده ام آن از دو سال / کرده ام من نذرها با ذُوالجلال


از دو سال پیش این گنجینه را برای آن غریب وامدار کنار گذاشته ام و با خداوندِ ذُوالجلال نذرها و عهدها کرده ام که آن را حتماََ به دستِ غریب مذکور برسانم .

ور روا دارند چیزی زآن سِتَد / بیست چندان خود زیانشان اوفتد


اگر وارثانم به خود جرأت دهند که مقداری از آن گنجینه را به نفع خود بردارند . بیت برابر آنچه را که برداشته اند زیان خواهند دید .

گر روانم را پَژُولانند زود / صد درِ محنت بر ایشان برگشود


اگر روحم را برنجانند . بلافاصله صد درِ رنج و سختی به رویشان گشوده خواهد شد . [ پَژولاندن = رنجاندن ، معذّب کردن ]

از خدا اومید دارم من لَبِق / که رساند حق را در مُستَحِق


منِ خوش خُلقِ نکته سنج به خداوند امیدوارم که حق را به حق دار برساند . [ لَبِق = خوش رفتار ، خوش اخلاق ، نکته سنج ]

دو قضیّۀ دیگر او را شرح داد / لب به ذکرِ آن نخواهم برگشاد


البته محتسب تبریزی دو مطلب دیگر را به آن جوانمرد مددکار بازگفت . که دیگر در خصوص آن سخنی نخواهم گفت .

تا بماند دو قضیّه سِرّ و راز / هم نگردد مثنوی چندین دراز


آن دو مطلب را نمی گویم که اولاََ پوشیده و مکتوم ماند و ثانیاََ مثنوی بیش از حدّ ، مطوّل و مفصّل نگردد .

برجهید از خواب انگشتک زنان / گه غزل گویان و گه نوحه کنان


خلاصه آن جوانمرد مددکار بشکن زنان از خواب پرید . گاهی از شدّت وجد و شادی غزل می خواند و گاهی از غلبۀ اندوه نوحه سرایی می کرد .

گفت مهمان : در چه سوداهاستی ؟ / پای مردا ، مست و خوش برخاستی


مهمان (غریب وامدار) بدو گفت : ای جوانمرد در چه خیالاتی به سر می بری که اینقدر سرمست و شادمان از خواب برجهیدی ؟

تا چه دیدی خوابِ دوش ؟ ای بُوالَعلا / که نمی گنجی تو در شهر و فلا


ای بزرگمرد (جوانمرد) ، دوشین چه خواب دیده ای که در دشت و هامون در نمی گنجی ؟ [ قلا = هامون ، بیابان ]

خواب دیده پیلِ تو هندوستان ؟ / که رمیدستی ز حلقۀ دوستان


مگر فیلِ تو هندوستان را به خواب دبده که از مجمع دوستان گریخته ای .

گفت : سوداناک خوابی دیده ام / در دلِ خود آفتابی دیده ام


جوانمرد مددکار گفت : خوابی خیال انگیز دیده ام گویی که آفتاب را در دلِ خود دیده ام . [ سوداناک = آمیخته به خیالات بی اساس ]

خواب دیدم خواجۀ بیدار را / آن سپرده جان پیِ دیدار را


آن خواجۀ بیداردل و آگاه را به خواب دیدم . همان کسی که برای لقای الهی جان خود نثار کرده است .

خواب دیدم خواجۀ مُعطِی المُنا / واحِدُ کَالاَلف اِن اَمرُ عَنا


آن خواجه ای را که برآورندۀ آرزوهای نیازمندانه است در خواب دیدم . همان کسی که اگر کاری بدو رجوع شود . او یک تنه می تواند به اندازۀ هزار نفر کمک کند . [ مُعطِی المُنا = دهندۀ آرزوها ، عطا کنندۀ خواسته ها ، برآورندۀ خواهش ها ]

مست و بیخود این چنین برمی شمرد / تا که مستی ، عقل و هوشش را بِبُرد


جوانمرد مددکار در حالت مستی و بیخویشی همینطور متّصل اوصاف آن خواجه را برمی شمرد تا آنکه مستی ، عقل و هوش او را بکلّی در ربود .

در میانِ خانه افتاد او دراز / خلق اَنبُه گِردِ او آمد فراز


او در وسط خانه (اتاق) طاقباز افتاد و مردم اطراف او ازدحام کردند .

با خود آمد ، گفت : ای بحرِ خوشی / ای نهاده هوش ها در بیهُشی


وقتی که جوانمرد مددکار به هوش آمد به مناجات پرداخت و به حضرت حق گفت : ای دریای خوشی ، ای آنکه هوش ها را در بی هوشی ها قرار داده ای . یعنی از طریق خواب که به ظاهر همۀ حواس تعطیل می شود معارفی به بنده القا می کنی .

خواب در بنهاده یی بیداریی / بسته یی در بی دلی دلداریی


ای آنکه بیداری را در خواب قرار داده ای . و آرامش دل را به پریشان دلی بسته ای . [ خداوند از طریق افعال و احوال متضاد ، مشیّت خود را به بندگان نشان می دهد . ]

توانگری پنهان کنی در ذُلِّ فقر / طوقِ دولت بسته اندر غُلِّ فقر


توانگری و مُکنت را در خواریِ فقر نهفته می سازی . و طوق اقبال را به زنجیر فقر می بندی . [ ذُلّ = خواری / غُلّ = زنجیر ]

ضدّ اندر ضدّ ، پنهان مُندَرَج / آتش اندر آبِ سوزان مُندَرَج


اضداد در دلِ یکدیگر نهفته شده اند . چنانکه مثلاََ آتش در آبِ سوزان سرشته شده است . [ مُندَرَج = درج شده ، نهفته شده ]

روضه اندر آتشِ نَمرود ، دَرج / دخل ها رویان شده از بذل و خرج


یا مثلاََ گلشن در آتش نمرود نهفته شده و یا مثلاََ عواید و درآمدها در دلِ بخشش ها و هزینه کردن ها نهفته آمده است . [ دَرج = نهفتن ، چیزی را در چیز دیگر پیچیدن ]

تا بگفتۀ مصطفی شاهِ نَجاح / اَلسَّماحُ یا اُولِی النَّعما رَباح


از اینرو حضرت محمّد مصطفی (ص) ، سلطان رستگاری فرموده است : ای صاحبان نعمت ، بخشندگی مایۀ سودمندی است . ( نَجاح = رستگاری ، پیروزی ) [ در حدیثی آمده است « بخشندگی مایۀ سودمندی است و تنگ چشمی مایۀ ناخجستگی » ( احادیث مثنوی ، ص 217 ) ]

ما نَقَص مالُ مِنَ الصَّدقاتِ قَط / اِنَّمَالخَیراتُ نِعمَ المُرتَبَط


هرگز ثروت از دادنِ صدقات کاستی نمی گیرد . همانا دادنِ خیرات و مَبَرّات ، با صاحب خود نکو پیوندی دارد . یعنی هر چه بیشتر صدقه دهی مالت محفوظ تر می ماند .

جوشش و افزونیِ زر ، در زکات / عصمت در فحشاء و مُنکر ، در صَلات


چنانکه رشد و افزایش سیم و زَر با زکات صورت می گیرد . و صیانت نَفس از آلوده شدن به زشتی و فعل حرام از طریق نماز حقیقی حاصل می شود . [ در قسمتی از آیه 45 سورۀ عنکبوت آمده است « … همانا نماز آدمی را از تباهکاری و زشتی باز می دارد … » ]

آن زکاتت کیسه ات را پاسبان / و آن صَلاتت هم ز گُرگانت شبان


دادن زکات کیسۀ زر و سیمت را حفاظت می کند . و اقامۀ نماز به منزلۀ چوپانی است که تو را از گزند گرگ ها در امان نگه می دارد .

میوۀ شیرین نهان در شاخ و برگ / زندگیِّ جاودان در زیرِ مرگ


مثلاََ میوۀ شیرین در شاخه و برگ ها نهفته شده است . یعنی خداوند با قدرت حکیمانه خود میوۀ لطیف را در اندام خشن درخت از قبیل ریشه و تنه و شاخه و برگ درخت قرار داده است . بطوریکه از دل خشنونت ، لطایف به ظهور می رسد . همینطور حیات ابدی انسان در مرگ جسمانی نهفته شده است .

زِبل ، گشته قوتِ خاک از شیوه ای / زآن غذا ، زاده زمین را میوه ای


مثال دیگر ، مدفوع به نحوی غذای خاک شده است . و به جهت همان غذا ، میوه های تر و تازه از زمین می روید . ( زِبل = کود ، مدفوع ، سرگین ) [ این بیت بر سبیل مثال مبیّن همان مطلب ابیات قبل است . ]

در عدم پنهان شده موجودیی / در سرشتِ ساجدی ، مسجودیی


موجودی در عدم پنهان شده است . یعنی در قالب صورت انسان که نیستِ هست نماست حقیقتی پنهان شده است . در طبیعت انسان که موجودی سجده کننده است . موجودی پنهان است که مسجودِ همگان است .

منظور بیت : وجود ظاهری انسان (یا دنیا) که بر حسبِ واقع عدم محسوب می شود حاملِ حقیقتی پنهان است . انسان هر چند که سرشتی سجده گر ( = عابد ، پرستشگر ) دارد ولی در حاقِ وجودِ او حقیقتِ مسجودی وجود دارد . یعنی اگر آدمی به کمال غایی خود ر سد مسجود همگان گردد .

آهن و سنگ از برونش مُظلِمی / اندرون نوریّ و ، شمعِ عالَمی


برای مثال ، آهن و سنگ ظاهراََ وجودی تیره و منکدر دارند . امّا بر حسبِ باطن در وجود آنها نور و روشنی وجود دارد و شمع جهان اند . یعنی آهن و سنگ استعداد اشتعال دارند . [ مُظلِم = تاریک ]

دَرج در خوفی هزاران ایمنی / در سوادِ چشم ، چندان روشنی


مثال دیگر ، در هر ترسی هزاران ایمنی تعبیه شده است . یعنی گاه ممکن است کسی قصد انجام کاری کند . امّا خداوند ترسی به دل او راه دهد . و او به واسطۀ این ترس قدم واپس نهد و به امن و امان رسد . چنانکه در سیاهی چشم (مردمک) روشنی بسیاری نهاده شده است .

اندرونِ گاوِ تن ، شَه زاده یی / گنج در ویرانه یی بنهاده یی


مثال دیگر ، در درون جسم گاومانندِ انسان ، شاهزاده ای (روح قدسی) نهفته شده است . گویا حضرت حق گنجینه ای را در ویرانه ای مدفون کرده است .

تا خری پیری گُریزد زآن نفیس / گاو بیند شاه نی ، یعنی بلیس


تا خرِ پیری (ابلیس لعین) تنها جسم انسان را نظاره کند و از حقیقت باطنی بس گرانقدر او برمد . تا ابلیس جسمِ گاومانندِ انسان را ببیند و روحِ لطیفِ شاهوارِ او را هرگز نبیند .

شرح و تفسیر بخش قبل                     شرح و تفسیر حکایت بعد

دکلمه گفتن محتسب تبریزی در خواب به آن جوانمرد

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر ششم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟