گفتن طبیب به بیمار که هر چه میل داری انجام بده

گفتن طبیب به بیمار که هر چه میل داری انجام بده | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

گفتن طبیب به بیمار که هر چه میل داری انجام بده | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 1321 تا 1382

نام حکایت : حکایت آن رنجور بَد حالی که طبیب در او امیدِ صحّت ندید

بخش : 2 از 11 ( گفتن طبیب به بیمار که هر چه میل داری انجام بده )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت آن رنجور بَد حالی که طبیب در او امیدِ صحّت ندید

بیماری نزد طبیبی رفت . طبیب نبضِ او را گرفت و به فراست دریافت که او دچار نوعی بیماری روانی شده است . پس بدو سفارش کرد که برای علاج خود هرگز امیالت را سرکوب مکن . بلکه هر چه دلت میل کرد فوراََ آن را انجام بده . بیمار همینکه از مطب بیرون آمد هوس کرد که به کنار جویباری رود و در آنجا قدم زند . در حال قدم زدن بود که دید شخصی بر لب جوی آب نشسته و دست و روی خود را می شوید . چون گردن او پهن و صاف بود . بیمار میل کرد …

متن کامل ” حکایت آن رنجور بَد حالی که طبیب در او امیدِ صحّت ندید را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات گفتن طبیب به بیمار که هر چه میل داری انجام بده

ابیات 1321 الی 1382

1321) باز گرد و قصۀ رنجور گو / با طبیبِ آگهِ ستّارخُو

1322) نبضِ او بگرفت و آگه شد ز حال / که امیدِ صحّتِ او بُد مُحال

1323) گفت : هر چِت دل بخواهد ، آن بکُن / تا رود از جسمت این رنجِ کُهن

1324) هر چه خواهد خاطرِ تو ، وامَگیر / تا نگردد صبر و پرهیزت زَحیر

1325) صبر و پرهیز این مرض را ، دان زیان / هر چه خواهد دل ، درآرَش در میان

1326) این چنین رنجور را ، گفت ای عمو / حق تعالی ، اِعمَلُوا ما شِئتُمُ

1327) گفت : رَو ، هین خیر بادّت جانِ عَم / من تماشایِ لبِ جُو می رَوَم

1328) بر مُرادِ دل همی گشت او بر آب / تا که صحّت را بیابد فتحِ باب

1329) بر لبِ جُو صوفیی بنشسته بود / دست و رُو می شُست و پاکی می فزود

1330) او قفااَش دید ، چون تخییلی ای / کرد او را آرزوی سیلی ای

1331) بر قفایِ صوفیِ حَمزه پَرَست / راست می کرد از برایِ صفع دست

1332) کآرزو را ، گر نرانم تا رَوَد / آن طبیبم گفت کآن علّت شود

1333) سیلی اش اندر بَرَم در معرکه / زآنکه لاتُلقُوا بِایدی تَهلُکه

1334) تُهلُکه ست این صبر و پرهیز ای فلان / خوش بِکوبَش ، تن مزن چون دیگران

1335) چون زدش سیلی ، برآمد یک طراق / گفت صوفی : هَی هَی ای قَوّادِ عاق

1336) خواست صوفی تا دو سه مُشتش زَنَد / سَبلَت و ر یشش یکایک برکند

1337) خلق ، رنجورِ دِق و بیچاره اند / وز خِداعِ دیو ، سیلی باره اند

1338) جمله در ایذایِ بی جُرمان حریص / در قفایِ همدگر جویان نَقیص

1339) ای زننده بی گناهان را قفا / در قفایِ خود نمی بینی جَزا ؟

1340) ای هوا را طبِّ خود پنداشته / بر ضعیفان صَفع را بگماشته

1341) بر تو خندید آنکه گفتت : این دَواست / اوست کآدَم را به گندم رهنماست

1342) که خورید این دانه ای دو مُستَعین / بهرِ دارو ، تا تَکُونا خالدین

1343) اوش لغزانید و او را زد قفا / آن قفا واگشت و ، گشت این را جزا

1344) اوش لَغزانید سخت اندر زَلَق / لیک پشت و دستگیرش بود حق

1345) کوه بود آدم ، اگر پُر مار شد / کانِ تِریاق است و بی اِضرار شد

1346) تو که تِریاقی نداری ذرّه ای / از خلاصِ خود چرایی غرّه ای ؟

1347) آن توکُّل کو خلیلانه تو را / و آن کرامت چون کلیمت از کجا ؟

1348) تا نبُرَّد تیغت اسماعیل را / تا کُنی شَهراه ، قعرِ نیل را

1349) گر سعیدی از مَناره اوفتید / بادش اندر جامه افتاد و رهید

1350) چون یقینت نیست آن بخت ، ای حسن / تو چرا بر باد دادی خویشتن ؟

1351) زین مَناره صد هزاران همچو عاد / درفتادند و سَر و سِر باد داد

1352) سرنگون افتادگان را زین مَنار / می نگر تو صد هزار اندر هزار

1353) تو رَسَن بازی نمی دانی یقین / شُکرِ پاها گو و می رو بر زمین

1354) پُر مَساز از کاغذ و از کُه مَپَر / که در آن سودا بسی رفته ست سَر

1355) گر چه آن صوفی پُر آتش شد ز خَشم / لیک او بر عاقبت انداخت چشم

1356) اوّلِ صف بر کسی مانَد به کام / کو نگیرد دانه ، بیند بندِ دام

1357) حَبَّذا دو چشمِ پایان بینِ راد / که نگه دارند تن را از فَساد

1358) آن ز پایان دیدِ احمد بود کو / دید دوزخ را همینجا مو به مو

1359) دید عَرش و کُرسی و جنّات را / تا درید او پردۀ غَفلات را

1360) گر همی خواهی سلامت از ضرر / چشم ز اوّل بند و پایان را نِگر

1361) تا عدم ها را ببینی جمله هست / هست ها را بنگری محسوس ، پَست

1362) این ببین باری که هر کِش عقل هست / روز و شب در جستجوی نیست است

1363) در گدایی طالبِ جودی که نیست / بَر دُکانها طالبِ سودی که نیست

1364) در مزارع طالبِ دخلی که نیست / در مَغارِس طالبِ نخلی که نیست

1365) در مدارس طالبِ علمی که نیست / در صَوامِع طالبِ حِلمی که نیست

1366) هست ها را سویِ پَس افگنده اند / نیست ها را طالب اند و بنده اند

1367) زآنکه کان و مَخزنِ صُنعِ خدا / نیست غیرِ نیستی در اِنجلا

1368) پیش از این رَمزی بگُفتستیم از این / این و آن را تو یکی بین ، دو مَبین

1369) گفته شد که هر صِناعت گر که رُست / در صِناعت جایگاهِ نیست جُست

1370) جُست بنّا موضعی ناساخته / گشته ویران ، سقف ها انداخته

1371) جُست سقّا کوزه ای کِش آب نیست / و آن دُروگر ، کِش باب نیست

1372) وقتِ صید اندر عدم بُد حمله شان / از عدم آنگه گریزان جمله شان

1373) چون امیدت لاست ، زو پرهیز چیست ؟ / با انیسِ طَمعِ خود اِستیز چیست ؟

1374) چون انیسِ طَمعِ تو آن نیستی است / از فنا و نیست ، این پرهیز چیست ؟

1375) گر انیسِ «لا» نه یی ، ای جان به سر / در کمینِ «لا» چرایی منتظر ؟

1376) زآنکه داری ، جمله دل برکنده ای / شَستِ دل در بحرِ «لا» افکنده ای

1377) پس گُریز از چیست زین بحرِ مُراد ؟ / که به شستت صد هزاران صید داد

1378) از چه نامِ برگ را کردی تو مرگ ؟ / جادویی بین که نمودت مرگ برگ

1379) هر دو چشمت بست سِحرِ صَنعتش / تا که جان را در چَه آمد رغبتش

1380) در خیالِ او ز مکرِ کِردگار / جمله صحرا فوقِ چَه زهر است و مار

1381) لاجَرَم چَه را پناهی ساخته ست / تا که مرگ ، او را به چاه انداخته ست

1382) آنچه گفتم از غلطهات ، ای عزیز / هم بر این بشنو دَمِ عطّار نیز

شرح و تفسیر گفتن طبیب به بیمار که هر چه میل داری انجام بده

باز گرد و قصۀ رنجور گو / با طبیبِ آگهِ ستّارخُو


مولانا در اینجا به خود خطاب می کند : برگرد و حکایت آن بیمار و طبیب دانا و عیب پوش را بازگو کُن .

نبضِ او بگرفت و آگه شد ز حال / که امیدِ صحّتِ او بُد مُحال


طبیب نبض بیمار را گرفت و از حال او آگاه شد و دید که به سلامتی او امید چندانی نیست .

گفت : هر چِت دل بخواهد ، آن بکُن / تا رود از جسمت این رنجِ کُهن


طبیب به بیمار گفت : چارۀ دردِ تو اینست که دلت به هر کاری میل کرد باید آن کار را انجام دهی تا بدین ترتیب بیماری مُزمِنِ تو بهبود یابد .

هر چه خواهد خاطرِ تو ، وامَگیر / تا نگردد صبر و پرهیزت زَحیر


به هر کاری میل کردی همان کار را انجام بده تا صبر و خویشتن داری تو سببِ پریشانی و اضطرابت نشود . یعنی امیال خود را سرکوفته مکن .

صبر و پرهیز این مرض را ، دان زیان / هر چه خواهد دل ، درآرَش در میان


بدان که صبر و خویشتن داری در برابر امیال ، این بیماری را تشدید می کند . پس هر چه دلت خواست همان را انجام بده .

این چنین رنجور را ، گفت ای عمو / حق تعالی ، اِعمَلُوا ما شِئتُمُ


عمو جان برای همین است که خداوند به چنین بیمارانی فرموده است : هر آنچه خواهید بجا آرید . [ در مصراع دوم از قسمتی از آیه 40 سورۀ فصِّلَت اقتباس لفظی شده است « … هر چه خواهید کنید که او بدانچه کنید بیناست » در قرآن کریم خطاب «اِعمَلوا» به ملحدان و منکران است که نسبت به آیات الهی کفر و عِناد می ورزند . لیکن مولانا از آن معنی مثبت اراده کرده است . ]

گفت : رَو ، هین خیر بادّت جانِ عَم / من تماشایِ لبِ جُو می رَوَم


بیمار وقتی که از طبیب چنین خبرخوشایندی را دریافت کرد شادمان شد و بدو گفت : جانِ عمو برو که خدا خیرت دهد و من الآن به برای گردش و تفرّج به کنار رودخانه می روم . چون به گشت و گذار در کنار رودخانه میل زیادی دارم .

بر مُرادِ دل همی گشت او بر آب / تا که صحّت را بیابد فتحِ باب


بیمار طبق میل و خواسته اش در کنار رودخانه گردش می کرد تا برای بهبودیش دری گشوده شود .

بر لبِ جُو صوفیی بنشسته بود / دست و رُو می شُست و پاکی می فزود


ضمن تفرّج و گردش دید که یک صوفی بر لبِ جوی آب نشسته و دست و روی خود را می شوید و در تطهیر خود می کوشد .

او قفااَش دید ، چون تخییلی ای / کرد او را آرزوی سیلی ای


وقتی بیمار به پسِ گردنِ صوفی نگاه کرد . در خیالِ خود میل کرد که سیلی ای بر آن بنوازد . [ تخییلی = آدم خیالاتی ]

بر قفایِ صوفیِ حَمزه پَرَست / راست می کرد از برایِ صفع دست


بیمار برای زدن سیلی به پسِ گردن آن صوفی شکم پرست دست خود را آماده می کرد . [ حَمزِه پَرَست = کسی که آش بلغور را خیلی دوست دارد ، در اینجا کنایه از آدم شکمباره است / صَفع = سیلی ، کشیده ]

کآرزو را ، گر نرانم تا رَوَد / آن طبیبم گفت کآن علّت شود


بیمار با خود گفت : آن طبیب به من سفارش کرده که اگر امیالم را ارضا نکنم به صورت بیماری و عقده های روانی درخواهد آمد .

سیلی اش اندر بَرَم در معرکه / زآنکه لاتُلقُوا بِایدی تَهلُکه


فعلاََ با او درگیر می شوم و سیلی ای به پسِ گردنِ او می زنم تا بیماری ، مرا از بین نَبَرد . زیرا خداوند فرموده است : که خود را با دست خود به هلاکت نیفکنید . [ مصراع دوم اشاره به قسمتی از آیه 195 سورۀ بقره « و خود را با دست خود به هلاکت میفکنید … » ]

تُهلُکه ست این صبر و پرهیز ای فلان / خوش بِکوبَش ، تن مزن چون دیگران


ای فلانی اینگونه صبر ورزیدن و خویشتن داری کردن مایۀ هلاکت می شود . سیلی محکمی به او بزن و مانند دیگران از این کار خودداری مکن . [ بیمار اینگونه به خود تلقین کرد که چون طبیب گفته است که شرط بهبودی تو ارضای امیال است . پس سرکوب کردن هر میل در من موجبِ شدّتِ بیماری ام می شود . خدا نیز گفته است : خود را به دست خود هلاک مساز . ]

چون زدش سیلی ، برآمد یک طَراق / گفت صوفی : هَی هَی ای قَوّادِ عاق


همینکه بیمار یک پس گردنی به صوفی زد صدای طَرَق از آن بلند شد . صوفی گفت : آهای بی ناموس نافرمان . [طَراق = صدایی که از کوفتن و شکستن چیزی نظیر چوب و استخوان برآید ، صدای زدن تازیان و امثال آن / قَوّادِ عاق = بی ناموس نافرمان ]

خواست صوفی تا دو سه مُشتش زَنَد / سَبلَت و ر یشش یکایک برکند


صوفی خواست دو سه مشتی به او بکوبد و ریش و سبیلش را هم یکی یکی بکند .

خلق ، رنجورِ دِق و بیچاره اند / وز خِداعِ دیو ، سیلی باره اند


در اینجا مولانا مقصود خود را از آن بیمار چنین بیان می کند : مردم دچار اختلالات روانی هستند و در بدبختی به سر می برند . و به سببِ حیله های گمراه کننده شیطان میل فراوانی به آزارِ دیگران دارند . ( دِق = نوعی تبِ متّصل و پیوسته ای است که شخص را نحیف و لاغر می کند . ابن سینا می گوید کسی که به این بیماری دچار شده روز به روز لاغر و پژمرده می شود . امّا چون تب ، جزیی از مزاجِ او شده رنجِ ناشی از آن را احساس نمی کند ( قانون ، کتاب چهارم ، ص 173 و 174 ) / سیلی باره = کسی که میل فراوانی به زدن سیلی دارد ، در اینجا منظور کسی که خویِ فراوانی به آزار و تهاجم داشته باشد . ) [ مولانا می گوید : خویِ تهاجم و تمایلات دِگرآزاری (سادیسم) کم و بیش در مردم وجود دارد . هر کس از خَستنِ دل دیگری لذّت می برد و این آزار را به صور مختلف انجام می دهد . ]

جمله در ایذایِ بی جُرمان حریص / در قفایِ همدگر جویان نَقیص


جملۀ مردم از آزردن بی گناهان حرص می ورزند و در پشت سرِ یکدیگر عیب جویی می کنند . [ روانکاوانِ عصر جدید گفته اند که تمایلات سادیسمی در نهاد آدمیان سِرشته شده است . اگر این تمایلات پست با تعلیم و تربیت ، مشمول تصعید گردد به صورت خصالِ متعالی نظیر جسارت و رشادت رُخ بنماید . و در صورت عدم تصعید موجب اختلالات روانی گردد و چه بسا به صورت قتل و تجاوز و شکنجۀ دیگران ، چهره نشان دهد . ]

ای زننده بی گناهان را قفا / در قفایِ خود نمی بینی جَزا ؟


ای کسی که به بی گناهان پسِ گردنی می زنی . آیا در پسِ گردنِ خود جزای این کار را نمی بینی ؟ [ مطمئن باش کمترین تعدّی تو به دیگران جواب و جزا دارد . ]

ای هوا را طبِّ خود پنداشته / بر ضعیفان صَفع را بگماشته


ای کسی که هوای نفسانی خود را طبیبِ خود می پنداری و بر ناتوانان سیلی می زنی . [ صَفع = سیلی ]

بر تو خندید آنکه گفتت : این دَواست / اوست کآدَم را به گندم رهنماست


آن کسی که به تو گفت : این کار دوایِ بیماری توست به ریشت خندیده است . این همان کسی است که آدم را به خوردن گندم دعوت کرد .

که خورید این دانه ای دو مُستَعین / بهرِ دارو ، تا تَکُونا خالدین


شیطان گفت : ای دو یاری طلب (آدم و حوّا) بعنوان دوا از دانۀ گندم بخورید تا جاودانه مانید . [ در مصراع دوم به قسمتی از آیه 20 سورۀ اعراف اشاره شده است « … خدا شمار را از این درخت باز نداشت جز برای آنکه مبادا دو فرشته شوید یا عمر جاودان یابید » ]

اوش لغزانید و او را زد قفا / آن قفا واگشت و ، گشت این را جزا


شیطان آدم را گمراه کرد و به او پس گردنی زد . امّا آن پس گردنی برگشت و جزای شیطان شد .

اوش لَغزانید سخت اندر زَلَق / لیک پشت و دستگیرش بود حق


شیطان آدم را سخت دچار لغزش کرد . زیرا باعث شد که در برابر امر الهی عصیان کند . ولی حضرت حق ، پشتیبان و دستگیر او بود . [ زَلَق = لغزیدن ]

کوه بود آدم ، اگر پُر مار شد / کانِ تِریاق است و بی اِضرار شد


حضرت آدم (ع) در مَثَل مانندِ کوه بود . هر چند که آن کوه پُر از مار بود . ولی معدنِ پادزهر نیز هست و لذا ماران بدو گزندی نرسانیدند .

منظور بیت : شیطان آدم را دچار تیرگی قلبی کرد ولی معرفتِ الهی او را از این تکدّی رهانید .

تو که تِریاقی نداری ذرّه ای / از خلاصِ خود چرایی غرّه ای ؟


تو که ذرّه ای پادزهر نداری چرا به رهایی خود مفتون شده ای ؟ [ ای انسان غافل تو که حتّی اندکی از پادزهرِ علمِ الهی و معرفتِ باطنی را دارا نیستی . اگر توسّطِ مارِ شیطان گزیده شوی از زهرِ اضلال و اغفالِ او نتوانی رستن . پس بی جهت خود را جزو رهیدگان از بندِ هوای نفسانی محسوب مدار و سرمست مباش . ]

آن توکُّل کو خلیلانه تو را / و آن کرامت چون کلیمت از کجا ؟


مادام که همچو ابراهیم با شمشیر ، گلوی اسماعیل را نبُری . کو آن توکُّلِ ابراهیمی تو ؟ [ تا همچون ابراهیم خلیل (ع) با شمشیرِ توحید پیوندهای بشری و تعلّقاتِ دنیوی خود را نگسلی . توکّل ابراهیم وار نخواهی داشت . ]

تا نبُرَّد تیغت اسماعیل را / تا کُنی شَهراه ، قعرِ نیل را


ماغدام که همچون موسای کلیم الله ، رود نیل را به شاهراهی مبدّل نسازی . معنی مصراع اوّل همان معنی مصراع اوّل بیت پیشین است . [ مصراع اوّل این بیت اشاره به ذبح حضرت اسماعیل (ع) است و مصراع دوم اشاره به شکافته شدن رود نیل . ]

منظور بیت : تا کمال حقیقی حاصل نشده بیهوده دعوی آن مدار .

گر سعیدی از مَناره اوفتید / بادش اندر جامه افتاد و رهید


اگر شخص خوش اقبالی از ارتفاعی سقوط کند باد در لباسش می پیچد و از هلاکت می رهد . یعنی همچون چتربازان آرام و بی خطر به سطح زمین می افتد . [ این امور از نوادر است و نباید به خیال آنکه باد در جامه می پیچد خود را از ارتفاع به زمین افکنی . ]

چون یقینت نیست آن بخت ، ای حسن / تو چرا بر باد دادی خویشتن ؟


ای نکو رُخسار ، تو که به داشتن چنین اقبالی یقین نداری پس چرا خود را به بادِ هوی و هوس می سپاری و خویش را نابود می کنی ؟

زین مَناره صد هزاران همچو عاد / درفتادند و سَر و سِر باد داد


از این ارتفاع صدها هزار نفر همچون قوم عاد سقوط کردند و کیان خود را به بادِ فنا دادند . [ مراد از «زین مَناره» مقام سعادت و کامروایی است . اگر تاریخ را ورق بزنی خواهی دید که سبب نگون بختی مردم ، پیروی از هوای نَفس بوده است . بدینسان از اوج سعادت به ازض شقاوت سقوط کرده و هلاک شده اند . ]

سرنگون افتادگان را زین مَنار / می نگر تو صد هزار اندر هزار


تو می توانی ( با مطالعه سرگذشت اقوام مختلف ) صدها هزار هزار تَن را که بواسطۀ پیروی از هوای نَفس از بلندایِ سعادت به حضیض شقاوت سقوط کرده اند را تماشا کنی .

تو رَسَن بازی نمی دانی یقین / شُکرِ پاها گو و می رو بر زمین


برای مثال ، اگر تو در فن بندبازی مهارت نداری . شُکر نعمت پاهایت را بگو و مانند سایر مردم صحیح و سالم روی زمین راه برو . [ «بندبازان» بر رشته ای باریک می ایستند و حرکاتی محیّرالعقول انجام می دهند و یا چنان نرم و چالاک روی آن راه می روند که گویی روی زمین نرم و هموار قرار گرفته اند . امّا ممکن است کسی که آنان را می بیند هوس بندبازی به سرش بزند و در ارتفاع پا روی طناب بگذارد . مسلماََ در همان قدم اوّل سقوط می کند . در این بیت «رَسَن باز» کنایه از انبیاء و اولیاء است و «رَسَن» کنایه از جنبۀ بشری . ]

منظور بیت : اگر می بینی که بزرگان به جنبۀ بشری و مادّی خود نیز توجّه داشته اند شاید خیال کنی که باید در عرصۀ شهوات بتازی .

پُر مَساز از کاغذ و از کُه مَپَر / که در آن سودا بسی رفته ست سَر


از کاغذ پَر و بال ذرست مکن و از بلندای کوه به پرواز مپرداز که در راهِ این خیال سرهای بسیاری به بادِ فنا رفته است . [ پرواز در آسمان معرفت و عشق الهی فقط با بال های حقیقی عرفان و ایقان میسر است نه با بال های مجازی و بربستۀ عقولِ جزییه . «پَرِ کاغذین» کنایه از عقلیّات خردورزان حرفه ای و کوته بین است . ]

گر چه آن صوفی پُر آتش شد ز خَشم / لیک او بر عاقبت انداخت چشم


در اینجا مولانا به صورت حکایت بازمی گردد و می گوید : اگر چه آن صوفی از خشم ، آتشین شد . امّا به پایان کار نگریست . [ صوفی نَفسِ خود را از انتقام بازداشت و بر خشم خود غالب آمد و عمل به مِثل نکرد .

اوّلِ صف بر کسی مانَد به کام / کو نگیرد دانه ، بیند بندِ دام


مولانا به مناسبت آنکه آن صوفی خشمگین به جهت فرجام بینی دست به انتقام نزد به اهمیّت فرجام بینی می پردازد و می گوید : آن کس در ابتدای صف ، یعنی در این دنیا کامروا می گردد که دانه را برنچیند بلکه بندِ دام را ببیند . [ نیکلسون «اوّل صف» را آغاز راه معنی کرده و مراد از آن را دنیا می داند . زیرا به لحاظ تهیه مقدّمات و تدارک زندگی آخرت . و می گوید : دنیا تنها در مورد آن کس مُدام توأم با کامیابی است که دانه را نگیرد . ( شرح مثنوی معنوی مولوی ، دفتر ششم ، ص 2075 )

لاجرم دنیا مقدّم آمده است / تا بدانی قدرِ اِقلیمِ اَلَست ]

منظور بیت : کسانی در زندگی دنیوی توفیق و ظفر می یابند که فریفتۀ ظواهر پُر زرق و برق دنیا و ابنای دنیا نشوند بلکه در ورای هر طُعمه ، دامِ هلاک را ببینند . پس ای طالب حقیقت ، صفتِ طَمع را از خود بزدای تا آخِربین نشوی نه آخوربین .

حَبَّذا دو چشمِ پایان بینِ راد / که نگه دارند تن را از فَساد


خوشا به حال دو چشم عاقبت بین فرزانگانی که هویّت خود را از تباهی حفظ می کنند . [ راد = حکیم ، فرزانه ، دانشمند ، صاحب همّت ، جوانمرد ]

آن ز پایان دیدِ احمد بود کو / دید دوزخ را همینجا مو به مو


آن چشم عاقبت بینِ حضرت احمد (ص) بود که در این دنیا ماهیّت دوزخ را مو به مو مشاهده می کرد .

دید عَرش و کُرسی و جنّات را / تا درید او پردۀ غَفلات را


او همینکه حجاب های غفلت را از مقابل دیدگانش پاره کرد . عَرش و کُرسی و باغ های بهشت را دید . ( تا = در اینجا به معنی همینکه و به محض اینکه است . ) [ دو بیت اخیر مناسب است با این حدیث نبوی « در بارۀ فرجام نیکی و بدی حقیقتی بسان امروز ندیدم . چرا که بهشت و دوزخ در نظرم تجسّم یافت تا بدان حد که آن دو را بدون حجاب و مانع دیدم » ( احادیث مثنوی ، ص 199 ) . این حقیقت در نزد اهل معرفت واضح است که هر کس سینۀ خود را از غُبار گناه و شهوت و خودبینی بزداید روشن بین می شود و چنین کسی قادر است که ملکوت موجودات را مشاهده کند . ملاصدرا می گوید : دانایان علم النَفس ومتتبعان اخلاق و ضمایر مردمان به مرتبه ای می رسند که احوال نشئۀ قیامت بر شماری از آنان منکشف می شود به نحوی که هر کس را به آن صورتی که در قیامت محشور خواهد شد در همین جا مشاهده می کنند . ]

گر همی خواهی سلامت از ضرر / چشم ز اوّل بند و پایان را نِگر


اگر می خواهی از ضرر و زیان مصون مانی . از آغازِ کار چشم فرو بند و فرجامِ آن را ببین .

تا عدم ها را ببینی جمله هست / هست ها را بنگری محسوس ، پَست


تا عدم ها را موجود ببینی . و موجودها را به طور محسوس ، پست و حقیر بینی . [ عدم = در اینجا وجه مثبت دارد و به معنی اموری حقیقی است که از چشم ظاهربینان غایب است / هست = در اینجا وجه منفی دارد و مراد از آن هستی های ظاهری و موحودات مجازی است که ظاهربینان را می فریبد . ]

این ببین باری که هر کِش عقل هست / روز و شب در جستجوی نیست است


به هر حال به این مطلب توجه کن که هر کس که عقلی در سر دارد . روز و شب در جستجوی عدم است . یعنی خردمندان طالب حقیقت اند . اگر چه حقیقت از دیدگان اهل ظاهر نهفته است و آنان نهفتگی را با نبودن اشتباه می گیرند .

در گدایی طالبِ جودی که نیست / بَر دُکانها طالبِ سودی که نیست


برای مثال ، گدا در امر تکدّی خواهان دریافت بخششی است که هنوز صورت تحقق نیافته است . همچنین کاسب در دکّان می نشیند و خواهان سودی است که هنوز حاصل نشده است . [ این بیت و ابیات بعدی بر سبیل مثال جهت تبیین مضمون بیت پیشین آمده است . گدایان تکاپو می کنند تا عطایی دریافت کنند در حالی که آن عطا هنوز تحقق نیافته است . کاسب در دکان خود طالب سود است ولی هنوز خریداری به دکان او در نیامده است تا سودی حاصل شود . پس حقایق باطنی هر چند ظاهراََ وجود ندارند امّا حقاََ موجودند . طالب آن باش تا بیابی . ]

در مزارع طالبِ دخلی که نیست / در مَغارِس طالبِ نخلی که نیست


مثال دیگر ، زارع نیز در کشتزار خواهان محصولی است که هنوز به دست نیامده است . همینطور نهالکاران در قلمستان خواهان درختان تناورند که فعلاََ حاصل نشده است . ( مَغارِس = قلمستان و جای نهالکاری / نخل = در اینجا مطلق درخت است ) [ همانطور که زارع ، چشم امید به محصول دارد و نهالکار منتظر است نهال نو کاشته اش به درختی تناور مبدّل شود . اهل معرفت نیز طالب حقیقت اند . گر چه حقیقت بر حسب ظاهر ، نمایان نباشد . ]

در مدارس طالبِ علمی که نیست / در صَوامِع طالبِ حِلمی که نیست


مثال دیگر ، محصّل نیز در مدرسه طلب علم می کند ولی آن علم هنوز برایش حاصل نشده است . همینطور زاهدی که در معبد به تهذیب نَفس می پردازد خواهان اوصاف حمیده نظیر بردباری و غیره است . امّا فعلاََ به آن اوصاف نرسیده است .

هست ها را سویِ پَس افگنده اند / نیست ها را طالب اند و بنده اند


روشن بینان هستی های مجازی را رها کرده اند و خواهان و شیفتۀ هستی های حقیقی اند که به ظاهر ، نیست اند .

زآنکه کان و مَخزنِ صُنعِ خدا / نیست غیرِ نیستی در اِنجلا


زیرا معدن و مخزن دهش و آفرینش خداوند یعنی سرچشمۀ اصلی الطاف الهی فقط در مرتبۀ فناء به ظهور می رسد . ( اِنجلا = روشن ، آشکار شدن ) [ سالک تا به مرتبۀ فنا نرسد به هستی حقیقی و بقای راستین واصل نگردد . ]

پیش از این رَمزی بگُفتستیم از این / این و آن را تو یکی بین ، دو مَبین


ما پیش از این هم در این باب اشاراتی داشته ایم . تو باید آن اشارت و این اشارت را یکی بینی نه دو تا . [ قبلاََ هم گفته ایم که هر کس طالب نیستی است یعنی خواهان چیزی است که بالفعل موجود نیست و الآن هم همین را می گویم . هیچ فرقی میان این دو اشارت نیست . ]

گفته شد که هر صِناعت گر که رُست / در صِناعت جایگاهِ نیست جُست


پیشتر گفته شد که هر صنعتگر که در این جهان پدید می آید . برای آشکار کردن صنعت خود طالب نیستی است . ( صِناعتگر = صاحب حرفه و پیشه و هنر / رُست = رویید ، به ظهور آمد ) [ برای روشن شدن موضوع به ابیات بعد توجّه کنید . ]

جُست بنّا موضعی ناساخته / گشته ویران ، سقف ها انداخته


مثلاََ بنّا محلی را می جوید که ویرانه و نساخته است و سقف هایش فرو ریخته است . [ معمار می رود زمینی نساخته و یا نیمه ویران را پیدا می کند و طبق نقشه و محاسبات خاص خود آنجا را می سازد و بدین ترتیب صنعت خود را نشان می دهد . معمار هرگز به دنبال خانه ای ساخته شده و زیبا جهت ساختن نیست . پس او طالب فناست تا از فنا ، بقای صنعت خود را نشان دهد . ]

جُست سقّا کوزه ای کِش آب نیست / و آن دُروگر ، کِش باب نیست


مثال دیگر ، سقّا برای اینکه حرفه سقّایی خود را نشان دهد می رود کوزۀ بی آب پیدا می کند . و نجّار نیز سراغ خانه ای می رود که در و پنجره نداشته باشد . [ دُروگر = درودگر ، نجّار ]

وقتِ صید اندر عدم بُد حمله شان / از عدم آنگه گریزان جمله شان


مردم به هنگام شکار مواهب زندگی به عدم حمله می برند یعنی در آنجا که پای نیازهای دنیوی شان در میان است به عدم توجّه دارند و یقین دارند که معدوم فعلی ، موجود آتی است . امّا وقتی که پای حقایق مکتوم عالَم هستی به میان می آید همگان از آن رُخ برمی تابند . و بهانه می تراشند که کو غیب ؟ کو حقایق الهی ؟ ما که نمی بینیم . پس چرا بی جهت بدان معتقد شویم .

چون امیدت لاست ، زو پرهیز چیست ؟ / با انیسِ طَمعِ خود اِستیز چیست ؟


حال که به نیستی امید بسته ای چرا از آن دوری می کنی ؟ چرا با امیدی که اینک با تو همراه شده می ستیزی ؟ [ چرا انگیزه های حقیقت طلبانۀ خود را نفی می کنی و بر آن سرپوش می نهی ؟ ]

چون انیسِ طَمعِ تو آن نیستی است / از فنا و نیست ، این پرهیز چیست ؟


چون نیستی یعنی حقیقت برین با امیدِ تو همدم شده است و در تو حرکتی انگیخته است . چرا از آن حقیقت که هستِ نیست نماست ، دوری می گزینی و به سویِ آن نمی روی ؟ [ چرا انگیزه های معنوی خود را نفی می کنی و فقط دل به دنیای محسوس سپرده ای ؟ ]

گر انیسِ «لا» نه یی ، ای جان به سر / در کمینِ «لا» چرایی منتظر ؟


جانِ من اگر واقعاََ همدم عدم نیستی چرا اینقدر در کمینِ عدم منتظر مانده ای ؟ یعنی منتظری که از عدم ، وجود سر زند . [ اگر تو به امور تحقق نیافته علاقه نداری پس چرا به منافع دنیوی که هنوز حاصل نشده مفتون شده ای ؟ نمونه های این منافع در ابیات قبل به صورت مَثَل ذکر شد . ]

زآنکه داری ، جمله دل برکنده ای / شَستِ دل در بحرِ «لا» افکنده ای


و از هر چه داری دل برکنده و بدان بی میل شده و قلّابِ دل را به دریای نیستی افکنده ای . ( شَست = قلّاب ماهیگیری ) [ ای که در انکار حقایق غیبی بهانه می تراشی که چون آنها را محسوس و مشهود نمی بینی پس وجود ندارند . تو در زندگی خود همیشه طالب چیزی هستی که فعلاََ نداری . و هرگز نمی گویی چون آن چیز فعلاََ نیست پس اصلاََ وجود ندارد . بلکه دل خود را همچون قلّاب ماهیگیری به دریای عدم افکنده ای و از آن انتظار وجود داری . ]

پس گُریز از چیست زین بحرِ مُراد ؟ / که به شستت صد هزاران صید داد


پس چرا از این دریای مُراد که تا کنون صدها هزار صید به تو داده فرار می کنی ؟ [ مُراد از «دریای مراد» ، دریای حقیقت است که هر کس بدان درآمده دست خالی بازنگشته است . پس ای اسیر دنیا چرا به بهانۀ اینکه دریای حقیقت ، مرئی و محسوس نیست از آن می گریزی ؟ و چون پای نفسانیّات به میان می آید چهار اسبه در عرصه دنیا می تازی تا آرزوهای تحقق نیافته ات را متحقّق سازی . ]

از چه نامِ برگ را کردی تو مرگ ؟ / جادویی بین که نمودت مرگ برگ


ای حقیقت ستیز ، چرا به زاد و توشه ، تو نام مرگ می دهی ؟ یعنی چرا چیزی را که مایۀ بقای توست . معدوم می خوانی . نگاه کن به آن جادوگری که مرگ را در نظرت توشه و زاد نشان داده است . [ جادویی = جادوگر ، شرح بیت 448 و 449 دفتر پنجم / مراد از «برگ» ، مرگ عارفانه یا همان مرگ اختیاری است که سالک را غنی می سازد ]

هر دو چشمت بست سِحرِ صَنعتش / تا که جان را در چَه آمد رغبتش


جادوی فعل الهی هر دو چشم تو را بست تا جانِ تو به چاهِ دنیا رغبت پیدا کند .

در خیالِ او ز مکرِ کِردگار / جمله صحرا فوقِ چَه زهر است و مار


بر اثر مکر حضرت حق در خیال جان تو سرتاسر صحرایی که بالای چاه قرار دارد پُر از زهرِ کُشنده و مار زهرناک است . یعنی تو بر اثر مکر و استدراج الهی به سوی چاه و بلکه دنیا رغبت می کنی و صحرای ریاضات و عرصۀ معنویات را خطرناک می پنداری . پس بدان جانب میل نمی کنی .

لاجَرَم چَه را پناهی ساخته ست / تا که مرگ ، او را به چاه انداخته ست


ناگزیر جانِ پَستِ تو چاه دنیا را پناهگاه خود ساخته است تا آنکه بالاخره مرگ ، آن جان را به چاهِ شقاوت و تباهی می افکند .

آنچه گفتم از غلطهات ، ای عزیز / هم بر این بشنو دَمِ عطّار نیز


ای عزیز ، این بود آنچه که در بارۀ اشتباهات و وارونه بینی های تو گفتم . امّا اینک سخن عطار را نیز در این باب بشند . [ حکایت بعدی از عطار در شرح و تفسیر بخش بعد آمده است . ]

شرح و تفسیر بخش قبل                     شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه گفتن طبیب به بیمار که هر چه میل داری انجام بده

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر ششم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟