پرسیدن پادشاه از ایاز که عشق به چارق و پوستین چیست | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
پرسیدن پادشاه از ایاز که عشق به چارق و پوستین چیست | شرح و تفسیر
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر پنجم ابیات 3251 تا 3285
نام حکایت : حکایت در جواب جبری و اثبات اختیار و صحتِ امر و نهی
بخش : 6 از 11 ( پرسیدن پادشاه از ایاز که عشق به چارق و پوستین چیست )
خلاصه حکایت در جواب جبری و اثبات اختیار و صحتِ امر و نهی
شخصی بالای درختی رفت و شاخه های آن را محکم می تکاند و میوه ها را می خورد و بر زمین می ریخت . صاحب باغ آمد و گفت : خجالت بکش ، داری چه کار می کنی ؟ آن شخص با گستاخی تمام گفت : بنده ای از بندگان خدا می خواهد میوه ای از باغ خدا بخورد . این کار چه ایرادی دارد ؟ صاحب باغ دید بحث و مجادله با او فایده ای ندارد . پس غلام تُرک خود را صدا زد و گفت : آن چوب و طناب را بیاور تا جواب مناسبی به این دزد بدهم . دست و پای دزد را بستند و صاحب باغ محکم با چوب او را مضروب کرد . دزد می گفت …
متن کامل ” حکایت در جواب جبری و اثبات اختیار و صحتِ امر و نهی “ را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
متن کامل ابیات پرسیدن پادشاه از ایاز که عشق به چارق و پوستین چیست
ابیات 3251 الی 3285
3251) ای اَیاز این مِهرها بر چارُقی / چیست آخِر ؟ همچو بر بُت عاشقی
3252) همچو مجنون از رُخِ لیلیِّ خویش / کرده یی تو چارُقی را دین و کیش
3253) با دو کهنه ، مِهرِ جان آمیخته / هر دو را در حُجره یی آویخته
3254) چند گویی با دو کهنه تو سخن ؟ / در جمادی می دمی سِرِّ کهن
3255) چون عرب با رَبع و اَطلال ای اَیاز / می کشی از عشق گفتِ خود دراز
3256) چارقت رَبعِ کدامین آصف است ؟ / پوستین ، گویی که کُرتۀ یوسف است
3257) همچو ترسا ، که شمارَد با کِشِش / جُرمِ یکساله ، زنا و غِلّ و غِش
3258) تا بیامرزد کِشِش زو آن گناه / عفوِ او را عفو داند از اله
3259) نیست آگه آن کِشِش از جُرم و داد / لیک بس جادوست عشق و اعتقاد
3260) دوستی و وَهم صد یوسف تَنَد / اَسحر از هاروت و ماروت است خود
3261) صورتی پیدا کند بر یادِ او / جذبِ صورت آرَدَت در گفت و گو
3262) راز گویی پیشِ صورت صد هزار / آنچنانکه یار گوید پیشِ یار
3263) نه بدانجا صورتی ، نه هیکلی / زاده از وی صد اَلَست و صد بلی
3264) آنچنانکه مادری دل بُرده ای / پیشِ گورِ بچۀ نو مُرده ای
3265) رازها گوید به جِدّ و اجتهاد / می نماید زنده او را آن جماد
3266) حَیّ و قایم دانَد او آن خاک را / چشم و گوشی دانَد او خاشاک را
3267) پیشِ او هر ذرّۀ آن خاکِ گور / گوش دارد ، هوش داردوقتِ شور
3268) مستمع دانَد بِه جِدّ آن خاک را / خوش نگر این عشق ساحرناک را
3269) آنچنان بر خاکِ گورِ تازه او / دَم به دَم خوش می نهد با اشک رُو
3270) که به وقتِ زندگی هرگز چنان / روی ننهاده ست بر پورِ چو جان
3271) از عزا چون چند روزی بگذرد / آتشِ آن عشقِ او ساکن شود
3272) عشق بر مُرده نباشد پایدار / عشق را بر حیِّ جان افزای دار
3273) بعد از آن ، زآن گور ، خود خواب آیدش / از جمادی هم جمادی زایدش
3274) زآنکه عشق افسونِ خود بربود و رفت / ماند خاکستر ، چو آتش رفت تَفت
3275) آنچه بیند آن جوان در آینه / پیر اندر خشت می بیند همه
3276) پیر ، عشقِ توست نه ریشِ سفید / دستگیرِ صد هزاران نا امید
3277) عشق ، صورت ها بسازد در فِراق / نامُصَوَّر سر کند وقتِ تَلاق
3278) که منم آن اصلِ اصلِ هوش و مست / بر صُوَر آن حُسن ، عکسِ ما بُده ست
3279) پرده ها را این زمان برداشتم / حُسن را بی واسطه بفراشتم
3280) زآنکه بس با عکسِ من دربافتی / قوّتِ تجریدِ ذاتم یافتی
3281) چون از این سو جَذبۀ من شد روان / او کِشِش را می نبیند در میان
3282) مغفرت می خواهد از جُرم و خطا / از پسِ آن پرده از لطفِ خدا
3283) چون ز سنگی چشمه ای جاری شود / سنگ اندر چشمه مُتواری شود
3284) کس نخوانَد بعد از آن او را حَجَر / زآنکه جاری شد از آن سنگ آن گُهَر
3285) کاسه ها دان این صُوَر او اندر او / آنچه حق ریزد ، بدآن گیرد عُلُو
شرح و تفسیر پرسیدن پادشاه از ایاز که عشق به چارق و پوستین چیست
ای اَیاز این مِهرها بر چارُقی / چیست آخِر ؟ همچو بر بُت عاشقی
سلطان محمود به ایاز گفت : آخر برای چه مانندِ عشّاقی که به معشوق خود عشق می ورزند این همه نسبت به این چارق مهر و محبت نشان می دهی ؟ ( بُت = صَنَم ، معشوق ) [ مولانا در اینجا مجدداََ به حکایت « ایاز و حجره جهت چارق و پوستین » باز می گردد . ]
همچو مجنون از رُخِ لیلیِّ خویش / کرده یی تو چارُقی را دین و کیش
تو مانندِ مجنون که چهرۀ لیلیِ خود را دین و مذهب خود کرده بود . چارق را چنان کرده ای .
با دو کهنه ، مِهرِ جان آمیخته / هر دو را در حُجره یی آویخته
تو ای ایاز نسبت به دو شیء کهنه و مندرس ، صمیمانه عشق می ورزی و هر دو را در اتاقی آویخته ای .
چند گویی با دو کهنه تو سخن ؟ / در جمادی می دمی سِرِّ کهن
چقدر با این دو شیء کهنه حرف تازه می زنی ؟ آیا اسرار قدیم را به جماد القا می کنی ؟
چون عرب با رَبع و اَطلال ای اَیاز / می کشی از عشق گفتِ خود دراز
ای ایاز آیا تو نیز به سبب غلبۀ عشق مانندِ اعراب با ویرانه های منزل و سرای معشوق خود سخن را به درازا می کشانی ؟ یعنی اینقدر به چارق خود عشق می ورزی ؟ [ رَبع = خانه ، اطراف خانه ، در اینجا منظور ویرانه های مانده از خانۀ معشوق است که برای معشوق یادگار است / اَطلال = باقیماندۀ ویرانه ]
چارقت رَبعِ کدامین آصف است ؟ / پوستین ، گویی که کُرتۀ یوسف است
چارق تو ، یادگار کدامین مِهتر است ؟ گویی که پوستینِ تو پیراهن یوسف (ع) است . ( آصف = آصف بن برخیا نام وزیر حضرت سلیمان بوده اما در اینجا مطلقاََ به معنی سردار و مِهتر و وزیر است / کُرته = پیراهن ) [ «پیراهن یوسف» اشاره است به آیه 96 سورۀ یوسف « وقتی که آن مژده ور بیامد . پیراهنِ یوسف را بر رخسارۀ یعقوب افکند و ناگهان بینایی او باز آمد . یعقوب گفت : آیا نگفتم شما را که من چیزی از خدا دانم که شما ندانید ؟ » ]
منظور بیت : اینکه به چارق و پوستینِ خود اینقدر عشق می ورزی . مگر این ملبوسات را از اشخاص والا و محترم گرفته ای ؟
همچو ترسا ، که شمارَد با کِشِش / جُرمِ یکساله ، زنا و غِلّ و غِش
تو نیز به مسیحیان می مانی که در برابر کشیش به گناهان یکسالۀ خود از قبیل زنا و ناراستی و خیانت اعتراف می کنند . [ کِشِش = کشیش ]
تا بیامرزد کِشِش زو آن گناه / عفوِ او را عفو داند از اله
تا کشیش آن گناهان را ببخشد . مسیحیان بخشش کشیش را به منزلۀ بخشش خداوند می دانند .
نیست آگه آن کِشِش از جُرم و داد / لیک بس جادوست عشق و اعتقاد
حال آنکه کشیش از جُرم و صلاح کسی آگاه نیست . ولی عشق و اعتقاد ، جادویی بس شِگرف است . ( داد = عدل ، عدالت ، در اینجا یعنی اعمال صالحه ) [ عشق و اعتقادِ جازم یکی را سراپر مطیعِ دیگری می سازد . ]
دوستی و وَهم صد یوسف تَنَد / اَسحر از هاروت و ماروت است خود
عشق و وَهم صد یوسف پدید می آورد . یعنی عشق و وَهم یک چیز را در نظرت بس محبوب می سازد و حتی عشق و وَهم از هاروت و ماروت هم ساحرتر است . [ «یوسف» در اینجا کنایه از هر محبوب و مطلوبی است / اَسحر = ساحرتر / هاروت و ماروت = شرح بیت 1257 دفتر چهارم ]
منظور بیت : عشق و قوۀ واهمه ، کارهای خارق العاده ای تواند کرد . مثلاََ یک چیز را که در نظر دیگران عادی می نماید در نظر عاشق و متوهّم بس عزیز و گرانقدر جلوه می دهد و یا بالعکس . ]
صورتی پیدا کند بر یادِ او / جذبِ صورت آرَدَت در گفت و گو
عشق و وَهم به یادِ معشوق ، تصویری از معشوق در ذهنت پدید می آورد و جذبۀ آن تصویر ذهنی ، تو را به سخن وامی دارد .
راز گویی پیشِ صورت صد هزار / آنچنانکه یار گوید پیشِ یار
تو در برابر آن تصویر ذهنی نجوای فراوان می کنی . چنانکه عاشق با معشوق نجوا می کند .
نه بدانجا صورتی ، نه هیکلی / زاده از وی صد اَلَست و صد بلی
در حالی که در آنجا نه تصویری است و نه پیکری . اما از آن تصویر ذهنی «آیا من نیستم» فراوان شنیده می شود و نجوا کننده نیز «آری» های فراوان می گوید . یعنی صورت خیالی معشوق به تو می گوید : «آیا من معشوق تو نیستم» و تو جواب می دهی : بله ، گواهی می دهم که تو معشوق منی . و این سؤال و جواب ها صدها بار میان عاشق و معشوق رد و بَدل می شود .
آنچنانکه مادری دل بُرده ای / پیشِ گورِ بچۀ نو مُرده ای
چنانکه مثلاََ مادرِ داغدیده ای که فرزندش تازه جان سپرده است به کنار قبرش می رود .
رازها گوید به جِدّ و اجتهاد / می نماید زنده او را آن جماد
و با جدیّت و گرمی تمام با گور فرزندش نجواها می کند . و در آن لحظات گور که جمادی بیش نیست در نظر آن مادر ، زنده جلوه می کند .
حَیّ و قایم دانَد او آن خاک را / چشم و گوشی دانَد او خاشاک را
مادر ، آن گور جامد را زنده و قائم می پندارد . و برای خَس و خاشاکِ گور چشم و گوش قائل می شود .
پیشِ او هر ذرّۀ آن خاکِ گور / گوش دارد ، هوش داردوقتِ شور
وقتی آن مادرِ داغدیده به حال شوریدگی و هیجان می آید در نظر او ذرّه ذرّۀ خاکِ گورِ فرزندش گوش و چشم می یابد .
مستمع دانَد بِه جِدّ آن خاک را / خوش نگر این عشق ساحرناک را
آن مادر در آن لحظات واقعاََ خاکِ گور را شنوا می پندارد . پس به این عشق سحّار خوب بنگر . یعنی ببین که عشق چه ها می کند و چه سان آدمی را تحتِ تصرّفاتِ خود قرار می دهد . [ وقتی عشق مجازی این همه تأثیر دارد ببین عشق حقیقی چه می کند . ]
آنچنان بر خاکِ گورِ تازه او /دَم به دَم خوش می نهد با اشک رُو
مادر داغدیده مُدام رُخسار اشک آلود خود را بر آن گورِ تازه می گذارد بطوریکه …
که به وقتِ زندگی هرگز چنان / روی ننهاده ست بر پورِ چو جان
هرگز در دورانِ حیاتِ فرزندِ عزیزش این چنین رُخسار بر رُخسارش ننهاده بود .
از عزا چون چند روزی بگذرد / آتشِ آن عشقِ او ساکن شود
اما همینکه چند روز از سوگواری سپری شود . آتش عشق و هیجان او فروکش می کند .
عشق بر مُرده نباشد پایدار / عشق را بر حیِّ جان افزای دار
زیرا عشق بر مُردگان پاینده نیست . بلکه لازم است که عشق خود را متوجه آن زندۀ جانبخش و جان افزاینده کنی . [ مولانا در بیت 217 دفتر اوّل می فرماید :
زانکه عشق مُردگان پاینده نیست / زآنکه مُرده سویِ ما آینده نیست ]
بعد از آن ، زآن گور ، خود خواب آیدش / از جمادی هم جمادی زایدش
زآن پس گورِ فرزند برای او کسالت بار می شود . زیرا که از جماد ، جماد زاده گردد . یعنی معشوق جامد در آدمی روحیه سکون و ایستایی ایجاد می کند . [ پس لازم است که از معشوق های مجازی در گذری و ابراهیم وار بگویی : من دوست ندارم افول کنندگان را . ]
زآنکه عشق افسونِ خود بربود و رفت / ماند خاکستر ، چو آتش رفت تَفت
زیرا که عشق سِحر و افسونِ خود را از او رُبود و رفت . چنانکه مثلاََ هر گاه آتش ، شتابان از میان رَوَد خاکستر باقی می مانَد . ( تَفت = شتاب ، تعجیل ، شتابان ) [ مولانا در بیت 702 دفتر دوم می فرماید :
این رها کُن ، عشق های صورتی / نیست بر صورت ، نَه بر رویِ سِتی
مولانا معتقد است که حتّی عشق های صوری و ظاهری نیز به صورت و ظاهرِ معشوق تعلّق نمی گیرد . بلکه بر جان و روانِ او متعلّق می شود . بر این قاعده می گوید آن سوز و گداز مادر بر بر جسم و خاکِ گور فرزندش در واقع مربوط به جانِ اوست نه کالبد . چنانکه وقتی روحِ او می رود . جسد به منزلۀ خاکستری بی روح بر جای می ماند و پس از رفتن آتش روح ، خاکسترِ جسم و خاکِ گور ، سوگوار را ملول می سازد . ]
آنچه بیند آن جوان در آینه / پیر اندر خشت می بیند همه
هر چه را که جوان در آینه می بیند پیر همه را در خشت می بیند . [ پیر = مراد پیرِ عقل است که به کمال روحی و شخصیتی رسیده است هر چند که سناََ جوان باشد / جوان = شخصی است که از نظر عقلانی و روحی هنوز کمال نیافته است هر چند که از نظر تقویمی کهنسال باشد . ]
پیر ، عشقِ توست نه ریشِ سفید / دستگیرِ صد هزاران نا امید
بدان که پیرِ تو عشق است . نه ریش و سبیل سفید . عشق است که از صد هزار نفر دستگیری می کند . یعنی کسانی که با قیل و قال به وصال حق نرسیده اند و به یأس و حِرمان گرفتار آمده اند به مددِ عشق می توانند به وصال او برسند .
عشق ، صورت ها بسازد در فِراق / نامُصَوَّر سر کند وقتِ تَلاق
عشق در مرتبۀ هجران و فِراق ، برای خود صورت هایی می سازد . یعنی عشق برای کسانی که از حقیقت آن بیگانه و غافل اند . بی حجاب و پرده تجلّی نمی کند بلکه در مظاهری ظاهر می شود . دورافتادگان از وادی عشق گمان می دارند که آن صورت ها و مظاهر ، عین ذاتِ عشق است . در حالی که چنین نیست . اما وقتی که صورت های مجازی عشق محو شود عشق بطور عُریان و رو در رو بر انسان عاشق ظاهر می گردد و می گوید : [ مُصوّر = صورت داده شده ، نقاشی شده / تَلاق = ملاقات ، دیدار ]
که منم آن اصلِ اصلِ هوش و مست / بر صُوَر آن حُسن ، عکسِ ما بُده ست
حقیقت اصلیِ هوشیاری و مستی منم . و آن صورت ها و مظاهر زیبا تماماََ انعکاسی از جمال ما بوده است . [ مولانا در این ابیات از عشق ، حضرت حق را مراد کرده است . چنانکه به کرّات در مثنوی و دیگر آثار او این مطلب آمده است . ]
پرده ها را این زمان برداشتم / حُسن را بی واسطه بفراشتم
اینک جمیع حجاب ها را از میان برداشتم و جمال خود را بدون هیچ واسطه ای متجلّی ساختم .
زآنکه بس با عکسِ من دربافتی / قوّتِ تجریدِ ذاتم یافتی
زیرا تا کنون با تجلّیات و مظاهر من بسیار سرگرم بوده ای و رفته رفته توانستی به مرتبه ای برسی که ذاتِ مجرّدِ مرا دریابی .
چون از این سو جَذبۀ من شد روان / او کِشِش را می نبیند در میان
چون جذبۀ من از جانب صورت ها و مظاهر بر آن مسیحی وارد شد . او دیگر کِشیش را در میان نمی بیند یعنی کسی که نزدِ کِشیش به گناهان خود اعتراف می کند و بخشش می طلبد او در واقع از خدا چنین درخواستی دارد نه از کِشیش .
مغفرت می خواهد از جُرم و خطا / از پسِ آن پرده از لطفِ خدا
آن مسیحی از پس پرده یعنی از طریق کِشیش از لطف و مرحمت خداوند طلب غفرانِ جُرم و خطای خود را دارد .
چون ز سنگی چشمه ای جاری شود / سنگ اندر چشمه مُتواری شود
برای مثال ، هر گاه از سنگی چشمه ای بجوشد . سنگ در آبِ چشمه نهان می گردد . [ مُتواری = پنهان شونده ]
کس نخوانَد بعد از آن او را حَجَر / زآنکه جاری شد از آن سنگ آن گُهَر
از آن پس کسی به آن «سنگ» نمی گوید . زیرا که از آن سنگ گوهرِ آب جاری شد . [ پس به آن سنگ دیگر سنگ نمی گویند بلکه چشمه می گویند . ]
منظور بیت : صورت ها و مظاهر عالَم واسطۀ انعکاسِ فیض الهی اند . چه بدان آگاه باشند و چه نباشند . پس عزت و احترام مردم به کسی که با مسایل روحانی و الهی سر و کار دارد به خاطر شخص او نیست بلکه بدین جهت است که او را یکی از اسبات موصله به حق می دانند زیرا او رگ و پوست و گوشت و استخوانی بیش نیست .
کاسه ها دان این صُوَر او اندر او / آنچه حق ریزد ، بدآن گیرد عُلُو
این صورت ها ( = پدیده های هستی ) را مانند کاسه هایی بدان که آنچه خداوند در آنها می ریزد قدر و اعتبار پیدا می کنند . [ اعتبار پدیده های جهان بواسطۀ اینست که مظاهر تجلّیات حق اند . و الّا پدیده های هستی منهای خالقِ هستی بخش هیچ در هیچ اند . مولانا در ابیات 1110 و 1111 دفتر اوّل می فرماید :
صورتِ ما اندر این بحرِ عذاب / می دَوَد چون کاسه ها بر رویِ آب
تا نشد پُر ، بر سرِ دریا چو طشت / چونکه پُر شد طشت در وی غرق گشت ]
دکلمه پرسیدن پادشاه از ایاز که عشق به چارق و پوستین چیست
خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر پنجم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات