پادشاهی که دانشمند را به اکراه در مجلس آورد

پادشاهی که دانشمند را به اکراه در مجلس آورد | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

پادشاهی که دانشمند را به اکراه در مجلس آورد | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 3914 تا 3979

نام حکایت : حکایت آن پادشاه و وصیّت کردن او سه پسر با کمال خویش را

بخش : 9 از 20 ( پادشاهی که دانشمند را به اکراه در مجلس آورد )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت آن پادشاه و وصیّت کردن او سه پسر با کمال خویش را

پادشاهی سه پسرِ نیک پی و با کمال داشت . پسران به قصد سیر و سیاحت و کسب آزمودگی و تجربت عزم سفر به شهرها و دژهای قلمرو پدرشان کردند . پادشاه قصد آنان را بستود و ساز و برگ سفرشان فراهم بیآورد و بدانان گفت : هر جا خواهید بروید . ولی زنهار ، زنهار که پیرامون آن قلعه که نامش ذاتُ الصُوَر (= دارای نقوش و صورتها)و دژ هوش رُباست مگردید . و مبادا که قدم بدان نهید که به شقاوتی سخت دچار آیید . آن شقاوتی که چشمی مَبیناد و گوشی نَشنواد .

شاهزادگان به رسم توقیر و وداع بر دستِ پدر بوسه دادند و به راه افتادند . سفری دلنشین و مفرّح آغاز شد . برادران عزم داشتند که حتی المقدور هیچ جایی از نگاهشان مستور نماند و …

متن کامل ” حکایت آن پادشاه و وصیّت کردن او سه پسر با کمال خویش را را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات پادشاهی که دانشمند را به اکراه در مجلس آورد

ابیات 3914 الی 3979

3914)  پادشاهی مست اندر بزم ، خَوش / می گذشت آن یک فقیهی بر دَرَش

3915) کرد اشارت کِش درین مجلس کشید / وز شرابِ لعل در خوردش دهید

3916) پس کشیدندش به شَه بی اختیار / شِست در مجلس تُرُش چون زَهرِ مار

3917) عرضه کردش مَی ، نَپَذرُفت او به خَشم / از شَه و ساقی بگردانید چشم

3918) که به عُمرِ خود نخوردَستَم شَراب / خوشتر آید از شرابم زهرِ ناب

3919) هین به جای مَی به من زهری دهید / تا من از خویش و ، شما زین وارهید

3920) مَی نخورده ، عربده آغاز کرد / گشته در مجلس گِران ، چون مرگ و درد

3921) همچو اهلِ نَفس و اهلِ آب و گِل / در جهان بنشسته با اصحابِ دل

3922) حق ندارد خاصِگان را در کُمون / از میِ اَحرار ، جز در یَشرَبُون

3923) عَرضه می دارند بر محجوب ، جام / حس نمی یابد از آن غیرِ کلام

3924) رُو همی گرداند از ارشادشان / که نمی بیند به دیده دادِشان

3925) گر ز گوشَش تا به حلقش ره بُدی / سِرِّ نُصح اندر درونشان در شدی

3926) چون همه نارست ، جانش نیست نور / که افگند در نارِ سوزان جز قُشور ؟

3927) مغز بیرون ماند و قِشرِ گفت رفت / کی شود از قشر ، معده گرم و زَفت ؟

3928) نارِ دوزخ جز که قَشرافشار نیست / نار را با هیچ مغزی کار نیست

3929) ور بُوَد بر مغز ، ناری شعله زن / بهرِ پختن دان ، نه بهرِ سوختن

3930) تا که باشد حق حکیم ، این قاعده / مستمر دان در گذشته و نآمَده

3931) مغزِ نغز و قِشرها مغفور از او / مغز را پس چون بسوزد ؟ دور از او

3932) از عنایت گر بکوبد بر سرش / اِشتها آید شرابِ اَحمَرش

3933) ور نکوبد ، مانَد او بسته دهان / چون فقیه از شُرب و بزمِ این شَهان

3934) گفت شَه با ساقی اش : ای نیک پَی / چه خموشی ؟ دِه ، به طبعش آر ، هَی

3935) هست پنهان حاکمی بر هر خِرَد / هر که را خواهد به فن از سر بَرَد

3936) آفتابِ مشرِق و تنویرِ او / چون اسیران بسته در زنجیرِ او

3937) چرخ را چرخ اندر آرَد در زَمَن / چون بخواند در دِماغش نیم فن

3938) عقل ، کو عقلِ دگر را سُخره کرد / مُهره زو دارد ، وی است استادِ نرد

3939) چند سیلی بر سرش زد ، گفت : گیر / در کشید از بیمِ سیلی آن زحیر

3940) مست گشت و شاد و خندان شد چو باغ / در ندیمی و مضاحِک رفت و لاغ

3941)  شیرگیر و خوش شد ، انگشتک بزد / سویِ مَبرَز رفت تا میزک کند

3942) یک کنیزک بود در مَبزَر چو ماه / سخت و زیبا و ز قِرناقانِ شاه

3943) چون بدید او را دهانش باز ماند / عقل رفت و تن ستم پرداز ماند

3944) عمرها بوده عَزَب ، مشتاق و مست / بر کنیزک در زمان در زد دو دست

3945) بس طپید آن دختر و ، نعره فراشت / بر نیامد با وی و ، سودی نداشت

3946) زن به دستِ مرد در وقتِ لقا / چون خمیر آمد به دست نانبا

3947) بِسرِشَد گاهیش نرم و گه دُرُشت / زو برآرد چاق چاقی زیرّ مشت

3948) گاه پهنش واکشد بر تخته ای / در هَمَش آرَد گهی یک لخته ای

3949) گاه در وی ریزد آب و گه نمک / از تنور و آتشش سازد مِحَک

3950) این چنین پیچند مطلوب و طَلوب / اندرین لِعب اند مغلوب و غَلوب

3951) این لَعِب تنها نه شو را با زن است / هر عشیق و عاشقی را این فن است

3952) از قدیم و حادث و عَین و عَرَض / پیچشی چون ویس و رامین مُفتَرَض

3953) لیک لِعبِ هر یکی رنگی دگر / پیچشِ هر یک ز فرهنگی دگر

3954) شوی و زن را گفته شد بهرِ مثال / که مکن ای شوی ، زن را بَدگُسیل

3955) آن شبِ گِردَک نه یِنگا دستِ او / خوش امانت داد اندر دستِ تو ؟

3956) آنچه با او تو کنی ، ای مُعتَمَد / از بد و نیکی ، خدا با تو کند

3957) حاصل اینجا این فقیه از بیخودی / نه عفیفی ماندش و نه زاهدی

3958) آن فقیه افتاد بر آن حُورزاد / آتشِ او اندر آن پنبه فتاد

3959) جان به جان پیوست و ، قالبها چَخید / چون دو مُرغِ سَر بریده می طپید

3960) چه سِقایه  ؟ چه مَلِک ؟ چه اَرسَلان ؟ / چه حیا ؟ چه دین ؟ چه بیم و خوفِ جان

3961) چشمشان افتاده اندر عَین و غَین / نه حَسَن پیداست اینجا ، نه حسین

3962) شد دراز و ، کو طریقِ بازگشت / انتظار شاه هم از حد گذشت

3963) شاه آمد ، تا ببیند واقعه / دید آنجا زلزلۀ اَلقارِعَه

3964) آن فقیه از بیم برجَست و برفت / سویِ مجلس جام را بربود تفت

3965) شَه چو دوزخ پُر شَرار و پُر نَکال / تشنۀ خونِ دو جفتِ بَدفِعال

3966) چون فقیهش دید رُخ پُر خشم و قهر / تلخ و خونی گشته ، همچون جامِ زَهر

3967) بانگ زد بر ساقیش ، کِای گرم دار / چه نشستی خیره ؟ دِه ، در طبعَش آر

3968) خنده آمد شاه را گفت : ای کیا / آمدم با طبع ، آن دختر تو را

3969) پادشاهم ، کارِ من عدل است و داد / زآن خُورم که یار را جُودم بداد

3970) آنچه آن را من ننوشم همچو نوش / کی دهم در خوردِ یار و خویش و توش ؟

3971) زآن خورانم من غلامان را که من / می خورم بر خوانِ خاصِ خویشتن

3972) زآن خورانم بندگان را از طعام / که خورم من خود ، ز پخته یا ز خام

3973) من چو پوشم از خز و اطلس لباس / زآن بپوشانم حَشَم را ، نه پَلاس

3974) شرم دارم از نبیِّ ذُوفُنون / اَلبِسُوهُم گفت مِمّا تَلبَسُون

3975) مصطفی کرد این وصیّت با بَنُون / اَطعِمُوا اَلاَذنابَ مِمّا تَاکُلُون

3976) دیگران را بس به طبع آورده ای / در صبوری چُست و راغب کرده ای

3977) هم به طبع آور به مردی خویش را / پیشوا کن عقلِ صبراندیش را

3978) چون قَلاوُزیِّ صبرت پَر شود / جان به اوجِ عرش و کرسی بر شود

3979) مصطفی بین که چو صبرش شد بُراق / بر کشانیدش به بالایِ طِباق

شرح و تفسیر پادشاهی که دانشمند را به اکراه در مجلس آورد

پادشاهی بزمی ترتیب داد . فقیهی از آن حوالی می گذشت که پادشاه به مأموران خود دستور داد او را بدین بزم درآورند و صُراحی باده به دستش دهند . مأموران رفتند و او را کشان کشان به بزم شاهانه درآوردند . ابتدا بدو شرابی عرضه کردند امّا با تُرش رویی نپذیرفت و گفت : در تمام عمرِ خود لب به شراب نزده ام و اصلاََ زهرِ قتّال را بر بادۀ شما ترجیح می دهم . در این لحظه شاه به ساقی اشارتی خاص کرد و گفت : او را بر سرِ نشاط آور . ساقی که به اشارت شاه آگاه بود بلافاصله چند مُشت بر سر و صورت فقیه زد و سپس جامِ شراب را به دستش داد . او به ناچار شراب را درکشید و طربناک به سوی آبریزگاهی (مستراح) رفت . از قضا در آنجا کنیزکی دید بغایت زیبا . و چون شهوت بر او غالب آمده بود کنیزک را در آغوش کشید و …

شاه چون تأخیر غیر عادی او را دید به دنبالش آمد و آن صحنه را مشاهده کرد و سخت در خشم شد . فقیه بلافاصله از جای برجهید و به بزم اندر شد و باده ای گرم تر و گیراتر درپیمود . شاهِ خشمین و غضبناک که قصد تعذیب او را داشت به مجلس درآمد . فقیه نما که شاه را آتشین دید به طعنه فریاد زد : ای ساقی ، جناب شاه را بر سرِ نشاط آور . شاه که از حاضر جوابی و نکته سنجی او به خنده درآمده بود نه تنها او را عقوبت نکرد بلکه کنیزک را نیز بدو بخشید .

چون در ابیات پیشین از زبان برادر بزرگین گفته آمد که هر کس دیگران را که به مصیبتی دچار آمده اند به صبر و بردباری دعوت می کند . باید خود را نیز به گاهِ هجوم مصیبت به صبر و شکیبایی دعوت کند . این حکایت کوتاه را آورده است .

پادشاهی مست اندر بزم ، خَوش / می گذشت آن یک فقیهی بر دَرَش


پادشاهی در مجلسی مست شده بود . فقیهی از درِ آن مجلس می گذشت .

کرد اشارت کِش درین مجلس کشید / وز شرابِ لعل در خوردش دهید


پادشاه به مأموران خود گفت : آن فقیه را به مجلس ما بیاورید و از شرابِ لعل فام بدو نوشانید .

پس کشیدندش به شَه بی اختیار / شِست در مجلس تُرُش چون زَهرِ مار


پس با زور فقیه را به حضور شاه آوردند و او اخم آلود همچون زهرِ مار در بزمِ شاه نشست .

عرضه کردش مَی ، نَپَذرُفت او به خَشم / از شَه و ساقی بگردانید چشم


ساقی به فقیه شراب تعارف کرد . ولی او نپذیرفت و با خشم و غضب از شاه و ساقی رُخ برتافت .

که به عُمرِ خود نخوردَستَم شَراب / خوشتر آید از شرابم زهرِ ناب


فقیه گفت : در تمام عُمرم لب به شراب نزده ام . و چنان از شراب نفرت دارم که زهرِ هلال برایم از آن گواراتر است .

هین به جای مَی به من زهری دهید / تا من از خویش و ، شما زین وارهید


زود باشید . عوض شراب به من زهر دهید تا من از دست خود خلاص شوم و شما از دست من .

مَی نخورده ، عربده آغاز کرد / گشته در مجلس گِران ، چون مرگ و درد


آن فقیه ، شراب نخورده شروع به غوغا و عربده کرد و همچون مرگ و درد بر اهلِ مجلس سنگین و ثقیل شد .

همچو اهلِ نَفس و اهلِ آب و گِل / در جهان بنشسته با اصحابِ دل


درست بدان مانَد که اهلِ نَفس و دنیا با صاحبدلان نشینند . یعنی همانطور که معاشرت اهلِ دنیا و صاحبدلان بی تناسب است معاشرت آن فقیه با اهلِ آن مجلس نیز تناسبی نداشت . [ «آب و گِل» کنایه از دنیای مادّی است که خمیر مایه اش آب و خاک است . ]

حق ندارد خاصِگان را در کُمون / از میِ اَحرار ، جز در یَشرَبُون


حضرت حق اولیایِ خاص خود را از شرابِ آزادگان باز نمی دارد مگر در نوشیدن علنی آن . ( کمون = پوشیدگی ، نهفتگی ، پنهانی / اَحرار = رهیدگان از بند هوی و دغا ) [ «یَشرَبُون» اشاره دارد به آیه 5 سورۀ انسان (دهر) « نیکان بنوشند از جام هایی لبریز که آمیخته با کافور است » ]

منظور بیت : حضرت حق اولیای خاص خود را از نوشیدن شراب احرار باز نداشته بلکه ایشان را فقط از نوشیدن علنی آن منع کرده است . چرا که عوام النّاس آن را برنمی تاببد . روشن است که مراد از این شراب می انگوری نیست بلکه میِ منصوری است .

عَرضه می دارند بر محجوب ، جام / حس نمی یابد از آن غیرِ کلام


خاصّگان خداوند ، جام عشق و محبت الهی را به محرومان و بی نصیبانِ بادۀ عشق الهی عرضه می دارند . امّا اسیران عالَم محسوسات از آن بادۀ سبحانی چیزی جز حروف و کلمات درنمی یابند . یعنی گاه اتفاق می افتد که ظاهربینان قشری به مجلس عارفان ربّانی درمی آیند . عارفان بادۀ عشق را در قالب سخنانی به آنان تعارف می کنند . ولی این قشریان به جای آنکه از آن شراب بنوشند و مست شوند فقط به ظاهر کلام توجّه می کنند و در سنگلاخ کلمات و حروف درمی مانند .

رُو همی گرداند از ارشادشان / که نمی بیند به دیده دادِشان


آن ظاهربینان چون عطای عاشقان خدا را به چشمِ سَر نتوانند دید از هدایت و ارشاد آنان رُخ برتابند .

گر ز گوشَش تا به حلقش ره بُدی / سِرِّ نُصح اندر درونشان در شدی


اگر از گوش حسّی این ظاهربینان تا کامِ روحشان راهی می بود . قطعاََ اسرار نصایح و مواعظ عارفان ربّانی به عمق ضمیرشان وارد می شد .

چون همه نارست ، جانش نیست نور / که افگند در نارِ سوزان جز قُشور ؟


از آنجا که جانِ قشریان تماماََ آتش است یعنی سان و سیرتشان دوزخی است و فاقد نورِ معرفت ، چه کسی بجز قشر و پوسته چیزی در آتش سوزان می ریزد ؟

منظور بیت : قشری کسی است که روحی دوزخی داشته باشد . یعنی از نور عشق و معرفت خالی باشد . چنین کسی واقعاََ مستحق آتش دوزخ است . زیرا قاعده بر اینست که مغز به آتش سوخته و نابود نگردد . بلکه پوست به آتش ریخته و سوخته شود .

مغز بیرون ماند و قِشرِ گفت رفت / کی شود از قشر ، معده گرم و زَفت ؟


مغز بیرون ماند و پوست سخن به درون رفت . برای مثال ، چگونه ممکن است که معده از خوردن پوست گرم و نیرومند شود ؟ یعنی وقتی گمراهان ظاهربین سخن عارفانِ بِآلله را می شنوند فقط ظاهر آن را می بینند و به مقصود و منظور آن کلام راه نمی برند . زیرا جان ایشان ناری است نه نوری . پس پوستِ کلام را می خورند و مغزش را پس می زنند . ( در اینجا ظاهر گفتار به «پوست» و باطن آن به مغز تشبیه شده است . ) [ گفت = در اینجا یعنی گفتار ]

نارِ دوزخ جز که قَشرافشار نیست / نار را با هیچ مغزی کار نیست


ور بُوَد بر مغز ، ناری شعله زن / بهرِ پختن دان ، نه بهرِ سوختن


اگر فرضاََ آتش بر مغز شعله بزند . بدان که برای پختن آن است نه سوزاندن آن . یعنی اگر عارفان و پاکان به اقتضای حکمت الهی گاه به قهر و ابتلای الهی دچار آیند فقط برای کمال و نَضجِ آنان است نه برای تعذیب آنان .

تا که باشد حق حکیم ، این قاعده / مستمر دان در گذشته و نآمَده


مادام که حق تعالی حکیم است ( حکمت از صفات ذات است و انفکاک آن محال است ) این قاعده را در گذشته و آینده جاری بدان . همان قاعده ای که پوست را بسوزانند و مغز را حفظ کنند .

مغزِ نغز و قِشرها مغفور از او / مغز را پس چون بسوزد ؟ دور از او


مغزِ زیبا و پوست ها جملگی توسّط او بخشیده شوند . پناه بر خدا ، مگر ممکن است که خداوند ، مغز را بسوزاند ؟ ( دور از او = پناه بر خدا ، حاشَ لِله ) [ انسان کامل به منزلۀ مغز است و حق ستیزان به منزلۀ پوست . خداوند با لطف و احسان خود به خاطر تعظیمِ شأن انبیاء و اولیاء . عارفانِ بِالّله ، آنان را از عذاب معاف می دارد . چنانکه به برکت روح پاکان ، اجسامشان را نیز حرمت می تهد . ]

از عنایت گر بکوبد بر سرش / اِشتها آید شرابِ اَحمَرش


اگر خداوند از روی لطف و عنایت بر سرِ کسی بکوبد . اشتهای نوشیدن شرابِ سرخ در او پیدا می شود . یعنی گاه خداوند به بنده ای قشری و ناآگاه ابتلا می دهد و در اثر آن ابتلا استعدادهای باطنی او بیدار و شکفته می گردد و در سلک عارفان قرار می گیرد . [ اَحمر = سرخ ]

ور نکوبد ، مانَد او بسته دهان / چون فقیه از شُرب و بزمِ این شَهان


و اگر بر سرش نکوبد یعنی به او ابتلا ندهد . مانند آن فقیه از نوشیدن شرابِ شاه و بهره برداری از بزم شاهان محروم می گردد . یعنی اگر بنده ای به بوتۀ ابتلا درنیاید دهان روحش بسته می ماند و استعدادهای مکمونش خفته و عاطل به هرز می رود و نمی تواند روشن بین شود .

گفت شَه با ساقی اش : ای نیک پَی / چه خموشی ؟ دِه ، به طبعش آر ، هَی


مولانا به ادامه حکایت بازمی گردد : شاه به ساقی خود گفت : ای نکوسرشت ، پرا ساکتی ؟ زود باش او را بر سرِ حال و نشاط بیاور . [ به طبع آوردن = بر سر حال و نشاط آوردن ]

هست پنهان حاکمی بر هر خِرَد / هر که را خواهد به فن از سر بَرَد


هر عقلی ، فرمانروایی مخفی دارد که هر کس را بخواهد با شِگردی خاص مقهور گرداند . [ «از سر بردن» تعبیری است از راندن و مقهور کردن و گاه به معنی بیهوش کردن و مست گردانیدن نیز می آید . چنانکه در دیوان کبیر می فرماید :

می گوید آن بید بدان باد ز خود پُرس / ای بُرده مرا از سر و ای داده مرا می ]

آفتابِ مشرِق و تنویرِ او / چون اسیران بسته در زنجیرِ او


آفتاب خاور و نورافشانی آن آفتاب ، همچون اسیران به زنجیر مشیّث او بسته شده است . [ خورشید نیز مقهور حکم آن حاکم ناپیداست . ]

چرخ را چرخ اندر آرَد در زَمَن / چون بخواند در دِماغش نیم فن


اگر آن حاکمِ ناپیدا (حضرت حق) به مغز فلک نیمه افسونی بخواند . فلک را آناََ به چرخش درآورد . [ زَمَن = زمان ، روزگار ، وقت / در زَمَن = در همان وقت ، در زمان ، آناََ ]

عقل ، کو عقلِ دگر را سُخره کرد / مُهره زو دارد ، وی است استادِ نرد


عقلی که عقل دیگر را تحت سلطۀ خود قرار دهد . مُهرۀ بُرد و پیروزی را از استاد نَرد دارد . ( سُخره کرد = به بیگاری گرفت ، تحت سلطه قرار داد ، مسخره کرد ) [ استاد همایی می گوید : اگر عقلی را دیدی که عقل دیگر را مسخّر کرد . بدان که عقل غالب هم پرتو اثری از همان حاکم پنهانی گرفته که دارای چنین قدرت و چیرگی شده است . و به عبارت دیگر همان حاکم پنهانی استاد نَرد است که از مُهره ها به اشخاص بهره می بخشد ( شرح مثنوی مولوی ، ص 85 ) ]

چند سیلی بر سرش زد ، گفت : گیر / در کشید از بیمِ سیلی آن زحیر


ادامه حکایت : ساقی چند سیلی (مشت) به سر فقیه کوبید و گفت : این جام شراب را بگیر . او نیز به ستوه آمده از ترس مشت های بعدی ساقی ، شراب را سرکشید . [ زَحیر = درد و ناله ، در اینجا کسی که از شدّت درد به ستوه آید ]

مست گشت و شاد و خندان شد چو باغ / در ندیمی و مضاحِک رفت و لاغ


فقیه مست شد و مانند باغ شاد و خندان گشت . و شرع به بذله گویی و زدن حرف های خنده دار کرد و خلاصه بنای شوخی نهاد . [ مضاحک = سخنان و کارهای خنده دار / لاغ = هزل و شوخی ]

شیرگیر و خوش شد ، انگشتک بزد / سویِ مَبرَز رفت تا میزک کند


او مستان و شادان و بشکن زنان به طرف آبریزگاه رفت تا ادار کند . [ شیرگیر = سرمست و سرخوش / انگشتک زدن = بشکن زدن / مَبرَز = مستراح ، آبریزگاه / میزک = ادرار ، بول ]

یک کنیزک بود در مَبزَر چو ماه / سخت و زیبا و ز قِرناقانِ شاه


اتفاقاََ در آبریزگاه کنیزکی مَه وَش بود که جمالی به کمال داشت و جزوِ کنیزکان حرمسرای شاه بود . [ فِرناق = کنیزک ، لفظ ترکی است ]

چون بدید او را دهانش باز ماند / عقل رفت و تن ستم پرداز ماند


همینکه او چشمش به کنیزک افتاد از فرط زیبایی او ، دهانش باز ماند . یعنی حیرت کرد و عقل از سرش پرید و جسمش متجاوز شد . [ ستم پرداز = آنکه به ظلم و تعدی دست می زند ]

عمرها بوده عَزَب ، مشتاق و مست / بر کنیزک در زمان در زد دو دست


او که عمری عَذَب (مجرد) مانده بود . با اشتیاق و سرمستی ناگهان کنیزک را با دو دست محکم چسبید .

بس طپید آن دختر و ، نعره فراشت / بر نیامد با وی و ، سودی نداشت


آن دختر خیلی تقلّا کرد و جیغ زد تا خود را از دستان او نجات دهد . ولی از پسِ او برنیامد و تقلّایش به جایی نرسید .

زن به دستِ مرد در وقتِ لقا / چون خمیر آمد به دست نانبا


در اینجا مولانا از صورت حکایت به این مطلب کُلّی منتقل می شود که به هنگام آمیزش ، زن در دست مرد مانند خمیری است در دست نانوا . یعنی همانطور که نانوا هر گونه که بخواهد در خمیر تصرف می کند . مرد نیز در زن .

بِسرِشَد گاهیش نرم و گه دُرُشت / زو برآرد چاق چاقی زیرّ مشت


گاه با نرمی و گاه با خشنونت خمیر را وَرز می دهد . چنانکه زیرِ دستِ او جِق جِق صدا می دهد . [ چاق چاق = صدایی که از برخورد دو چیز به یکدیگر شنیده شود

گاه پهنش واکشد بر تخته ای / در هَمَش آرَد گهی یک لخته ای


گاهی نانوا خمیر را روی تخته ای پهن می کند و گاهی نیز آن را به صورت یک گلوله در می آورد .

گاه در وی ریزد آب و گه نمک / از تنور و آتشش سازد مِحَک


گاهی آب بر آن می ریزد و گاهی نمک به آن می زند . و سپس به وسلۀ تنور و آتش تنور آن را می آزماید .

این چنین پیچند مطلوب و طَلوب / اندرین لِعب اند مغلوب و غَلوب


مطلوب و طالب اینگونه در هم می آمیزند . و مغلوب و غالب نیز بدین بازی سرگرم . [ طَلوب = خواستار ، طالب ، صیغۀ مبالغه / لِعب = بازی ، لهو / غَلوب = غالب و چیره ، صیغۀ مبالغه ]

این لَعِب تنها نه شو را با زن است / هر عشیق و عاشقی را این فن است


این بازی فقط منحصر به شوهر و زن نیست . بلکه هر معشوق و عاشقی چنین خاصیّتی دارد . [ شرح ابیات 4400 به بعد در دفتر سوم ]

از قدیم و حادث و عَین و عَرَض / پیچشی چون ویس و رامین مُفتَرَض


میان قدیم و حادث و جوهر و عَرَض همچون ویس و رامین روابط متقابلِ ضروری و لازم برقرار است . [ مُفتَرَض = واجب شده ، فرض ، لازم و واجب / قدیم و حادثقدیم ، اصطلاحی است کلامی و فلسفی مقابل حادث . حادث ، موجودی است که وجودش مسبوق به عدم باشد . ولی قدیم ، موجودی است که سابقه عدم و نیستی نداشته و ازلی باشد و قائم به ذات خود . / عین (جوهر) و عرض = جوهر ماهیتی است که اگر موجود شود قائم به خویش است نه قائم به موضوع مانند جسم که به ذات خود قائم است ولی عَرض ماهیتی است که اگر موجود شود . وجودش قائم به موضوع اوست . مانند رنگ و شکل و کمیّت جسم که به جسم قائم است . ( حکمت الهی ، ج 1 ، ص 88 ) البته اینگونه اصطلاحات در مثنوی به معنی رسمی آن تعبیر نمی شود . پس مراد از جوهر و عَرض در اینجا جمیع موجودات و مراتب هستی است . ]

لیک لِعبِ هر یکی رنگی دگر / پیچشِ هر یک ز فرهنگی دگر


امّا بازی هر یک رنگی خاص دارد . یعنی هر یک از این موجودات که برشمردیم شأن ذاتیِ خاصّی دارد . و جلوۀ عشقی هر کدام شأن و مرتبۀ خاصّی دارد . یعنی عشق در هر یک از این مراتبِ وجودی به نوعی ظهور دارد .

شوی و زن را گفته شد بهرِ مثال / که مکن ای شوی ، زن را بَدگُسیل


البته شوهر و زن در اینجا بهرِ مثال گفته آمد . که یعنی ای شوهر ، مبادا با زنت بَدرفتاری کنی و موجب بَد راهی و ناسازگاری او شوی .  ( بَد گُسیل =  بدراه ، ناسازگار ) [ «مثال» را باید به صورت ممال یعنی (مِثیل» خواند تا قافیه مناسب آید . / مولانا می گوید : من مثال زن و شوهر را در اثنای این بحث آوردم تا اندرزی به مردان دهم که با زنان خود بدرفتاری نکنند . ]

آن شبِ گِردَک نه یِنگا دستِ او / خوش امانت داد اندر دستِ تو ؟


مگر در شب زفاف ، ینگه دست نوعروس را به دست تو نداد و به تو نگفت که من این امانتِ خوب را به تو سپردم ؟ یعنی ای داماد ، این دختر امانت خدا است مواظبش باش . مبادا در حق او بدی کنی . ( شب گِردَک = شبی که عروس و داماد به حجله می روند ، شب زفاف / یِنگا = ینگه ، لفظی ترکی است ، زن یا زنانی که در قدیم نوعروس را با وظایف زناشویی آشنا می کردند . ) [ مولانا زن را پرتو حق می داند نه معشوق مرد . در بیت 2437 دفتر اولّ می فرماید :

پرتو حق است آن ، معشوق نیست / خالق است آن ، گوئیا مخلوق نیست ]

آنچه با او تو کنی ، ای مُعتَمَد / از بد و نیکی ، خدا با تو کند


زیرا ای شخص مورد اعتماد ، هر نوع رفتارِ بد یا خوبی که با زنت داشته باشی خداوند جواب آن را به تو خواهد داد .

حاصل اینجا این فقیه از بیخودی / نه عفیفی ماندش و نه زاهدی


مولانا پس از توصیه به مردان به نقل حکایت بازمی گردد و می گوید : آن فقیه در آن موقعیّت به سببِ مستی ، پاکدامنی و پارسایی را از دست داد . [ عفیفی = پاکدامنی ]

آن فقیه افتاد بر آن حُورزاد / آتشِ او اندر آن پنبه فتاد


فقیه روی آن کنیزک زیبا افتاد و آتشِ شهوتش بر تن نرم و سیمین کنیزک شرر زد . [ حُورزاد = زادۀ حُور ، کنایه از زیباروی ]

جان به جان پیوست و ، قالبها چَخید / چون دو مُرغِ سَر بریده می طپید


جان فقیه به جان کنیزک پیوند خورد و بدن های آن دو نیز به تب و تاب افتاد . و مانند دو مرغِ سَر بُریده دست و پا می زدند . [ چَخید = کوشید ، سعی و تقلّا کرد ]

چه سِقایه  ؟ چه مَلِک ؟ چه اَرسَلان ؟ / چه حیا ؟ چه دین ؟ چه بیم و خوفِ جان


چه پیمانه ای ؟ چه شاهی ؟ چه شیری ؟ چه حیایی ؟ چه دینی ؟ اصلاََ بیم و ترس از جان چه معنی دارد ؟ یعنی او در حالت مستی و خوشی نه از شرابخواری شرمگین بود و نه از قهر شاه و میرغضبانِ او . وقتی او به اوجِ التذاذ و خوشی رسید دیگر از عواقب کارش نهراسید . ( سِقایه = پیمانه آب و شراب / اَرسَلان = شیر ، لفظی ترکی است ، در اینجا مراد فرماندهان و میر غضبان ) [ مولانا در ابیات 3877 تا 3879 دفتر پنجم در بیان بی پرواسازی شهوت می فرماید :

قصدِ آن مَه کرد اندر خیمه او / عقل کو و ؟ از خلیفه خوف کو ؟

چون زند شهوت در این وادی دُهُل / چیست عقلِ تو فُجُل بنِ الفُجُل ؟

صد خلیفه گشته کمتر از مگس / پیشِ چشمِ آتشین اش آن نَفَس ]

چشمشان افتاده اندر عَین و غَین / نه حَسَن پیداست اینجا ، نه حسین


چشمِ آن دو از فرطِ لذّت خُمار شد . در آن حالت نه حسن پیدا بود و نه حسین . یعنی تفاوتِ اشخاص را نمی دانستند زیرا در اوج کیف و لذّت بودند . [ «چشم در عین و غین افتادن» کنایه از سنگینی خواب و مستی که در آن حالت ، قوۀ تمییز و تشخیص از میان رود ]

شد دراز و ، کو طریقِ بازگشت / انتظار شاه هم از حد گذشت


شاه دید که رفتن فقیه به آبریزگاه بسیار طول کشیده و گویا خیال ندارد بازگردد . به هر حال انتظار شاه از حد فراتر رفت .

شاه آمد ، تا ببیند واقعه / دید آنجا زلزلۀ اَلقارِعَه


شاه آمد که ببیند اوضاع از چه قرار است . دید در آبریزگاه محشری به پا شده است . ( القارعه = کوبنده ، از اسماء قیامت است و نام یکصد و یکمین سورۀ قرآن ، به هر حال اضافۀ زلزله به القارعه ، وصف حالت شگفت انگیز فقیه و کنیزک است . در تداول امروزین یعنی چه محشری ، عجب قیامتی . ) [ به روایت قرآن کریم در آستانۀ ظهور قیامت کبری یک سلسله حوادث مهمِّ طبیعی از قبیل زلزله و انکدار شمس و قمر و سقوط ستارگان و بر هم خوردن نظام فلکی رُخ می دهد . در آیه 1 سورۀ حج سخن از زلزله عظیم قیامت رفته است و در سورۀ زلزال خبر از وقوع زلزلۀ هولناک به میان آمده ادست . ]

آن فقیه از بیم برجَست و برفت / سویِ مجلس جام را بربود تفت


آن فقیه از ترس از جا برجهید و به بزم شاهانه رفت و شتابان جام شراب را برداشت . [ تَفت = گرم و شتابان ]

شَه چو دوزخ پُر شَرار و پُر نَکال / تشنۀ خونِ دو جفتِ بَدفِعال


شاه مانند جهنم ، با خشمی آتشین و قهّار به دنبال او روان شد . شاه تشنۀ خون آن دو بدکار شده بود . [ شَرار = پاره ای از آتش / نَکال = عقوبت ، کیفر / پُر نَکال = پر از شکنجه و عذاب ، قهّار ]

چون فقیهش دید رُخ پُر خشم و قهر / تلخ و خونی گشته ، همچون جامِ زَهر


همینکه فقیه دید که شاه چهره ای خشمین و قهّار دارد و همچون جام زهر تلخ و سفّاک شده است . [ ادامه معنا در بیت بعد ]

بانگ زد بر ساقیش ، کِای گرم دار / چه نشستی خیره ؟ دِه ، در طبعَش آر


بر سرِ ساقیِ شاه فریاد زد که ای رفیق ، چرا بیهوده نشسته ای ؟ جام شرابی به جناب شاه بده و بر سرِ ذوق و نشاطش آور . [ گرم دار = دوست ، رفیق ]

خنده آمد شاه را گفت : ای کیا / آمدم با طبع ، آن دختر تو را


شاه از این حرف خنده اش گرفت و به فقیه گفت : ای بزرگمرد ، بر سرِ ذوق و نشاط آمدم . آن دختر (کنیزک) مالِ تو باشد . [ کیا = بزرگ ، شاه ، حاکم ]

پادشاهم ، کارِ من عدل است و داد / زآن خُورم که یار را جُودم بداد


من پادشاهم و کارِ من عدالت گستری و دادگری است . آنچه می خورم از بخششی است که به دوست می کنم .

آنچه آن را من ننوشم همچو نوش / کی دهم در خوردِ یار و خویش و توش ؟


چیزی را که من مانند شربت با لذّت طبع ننوشم . چگونه ممکن است که به دوست یا خویشاوند و تو بخورانم ؟ یعنی عدالت حکم می کند که هر چیز را که من در کمال رغبت و خوشی نخورم . آن را به دوستان و خویشاوندان خود و حتّی تو که شخص بیگانه ای ندهم . [ نوش = شربت ، انگبین / توش = تو ، در اصل بوده است تو اَش ]

زآن خورانم من غلامان را که من / می خورم بر خوانِ خاصِ خویشتن


به غلامانم از همان طعام هایی می خورانم که خودم بر سرِ سفرۀ خاصِّ خود می خورم .

زآن خورانم بندگان را از طعام / که خورم من خود ، ز پخته یا ز خام


به غلامانم از همان طعام های پخته یا خامی می خورانم که خود می خورم

من چو پوشم از خز و اطلس لباس / زآن بپوشانم حَشَم را ، نه پَلاس


چون خودم لباس های فاخری از جنس خَز و ابریشم می پوشم . چاکران و خادمان خود را نیز از همان لباس می پوشانم . نه از پشمینه های ارزان . [ خَز = حیوانی است که پوست گرانبهایی دارد ، در اینجا منظور پوست آن حیوان است / اطلس = دیبا ، پرنیان / حَشَم = خویشان و چاکران مرد / پَلاس = پشمینه ]

شرم دارم از نبیِّ ذُوفُنون / اَلبِسُوهُم گفت مِمّا تَلبَسُون


از پیامبر (ص) که کمالات و فضایل بسیار دارد حیا می کنم که فرمود : ایشان را از آنچه خود می پوشید بپوشانید .

مصطفی کرد این وصیّت با بَنُون / اَطعِمُوا اَلاَذنابَ مِمّا تَاکُلُون


محمد مصطفی (ص) به فرزندان خود ، یعنی به امّتِ خود چنین سفارش کرد . زیردستان را از آنچه خود می خورید بخورانید . ( بَنون = پسران ، فرزندان / اَذناب = دُم ها ، به معنی زیر دست و خدمه نیز آمده است ، جمع ذَنب ) [ مقصود این خبر : « بردگان خود را مواظبت کنید . بردگان خود را مواظبت کنید . از آنچه می خورید به آنان بخورانید و از آنچه می پوشید آنان را بپوشانید . پس اگر خطایی مرتکب شدند که دوست نمی دارید . کیفرشان مدهید بلکه آنان را بفروشید . » ( احادیث مثنوی ، ص 221 ) ]

دیگران را بس به طبع آورده ای / در صبوری چُست و راغب کرده ای


چطور است که دیگران را خوب بر سرِ طبع و نشاط می آورید امّا خود نژند و پژمرده اید . [ این بیت برمی گردد به بیت 3900 (بخش قبل) و دعوت کردن برادر بزرگین دو برادر دیگر خود را به صبر و بردباری . در واقع حکایت شاه و فقیه از زبان برادر بزرگین بوده است . ]

هم به طبع آور به مردی خویش را / پیشوا کن عقلِ صبراندیش را


اکنون وقت آن رسیده است که مردانه خود را نیز بر سرِ ذوق و نشاط آری و عقل صبور را راهنمای خود سازی .

چون قَلاوُزیِّ صبرت پَر شود / جان به اوجِ عرش و کرسی بر شود


هر گاه صبر که همچون هادی تو است . بال و پَر تو شود . روح تو به اوج عرش و کرسی خواهد آمد . [ قَلاوُزی = رهبری و هدایت ، لفظی ترکی است ]

مصطفی بین که چو صبرش شد بُراق / بر کشانیدش به بالایِ طِباق


به حضرت مصطفی (ص) نگاه کن که چون صبر ، بُراقِ او شد . او را به اوج طبقات آسمان ، بالا بُرد . [ طِباق = اشاره دارد به طبقات مختلف آسمان ، این کلمه متّخذ از آیه 3 سورۀ مُلک است « آن کسی که بیافرید آسمان هفتگانه را به صورت طبقات منظم … » ]

عرش = در لغت به معنی جایی است که دارای سقف باشد و گاهی به خودِ سقف هم عرش گفته می شود . و نیز به داربست هایی که برای بر پا نگهداشتن بعضی از درختان می زنند عرش گفته می شود و در قرآن آیاتی هست که می گوید : خدا بر عرش ، استیلا یافت . ( مانند سوره اعراف آیه 54 ) که منظور مجموعه جهان هستی است . ( تفسیر المیزان ، ج 8 ، ص 204 به بعد )

کُرسی = به معنی اصل و اساس است و گاهی نیز به هر چیزی که به هم پیوسته و ترکیب شده باشد . کُرسی اطلاق شود . به همین لحاظ به تخت های کوتاه کُرسی گویند . از آنجا که معلم به هنگامِ درس معمولا روی کُرسی می نشسته ، لذا گاهی کُرسی کنایه از علم است و گاهی کنایه از سلطنت و مُلک . ( تفسیر المزان ، ج 2 ، ص 474 ) به هر حال عرش و کُرسی کنایه از مجموعه جهان هستی است .

شرح و تفسیر بخش قبل                     شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه پادشاهی که دانشمند را به اکراه در مجلس آورد

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر ششم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟