نقصان جیره جان و دل صوفی از طعام الله | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
نقصان جیره جان و دل صوفی از طعام الله | شرح و تفسیر
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر چهارم ابیات 1856 تا 1890
نام حکایت : حکایت مژده دادن ابویزید از زادن خرقانی پیش از سال ها
بخش : 2 از 14 ( نقصان جیره جان و دل صوفی از طعام الله )
خلاصه حکایت مژده دادن ابویزید از زادن خرقانی پیش از سال ها
بایزید بسطامی با اینکه سال ها پیش از تولّدِ شیخ ابوالحسنِ خرقانی وفات کرده بود . با اینحال از ولادت و شخصیتِ ظاهری و باطنی ابوالحسن خبر داد . زیرا در یکی از روزها بایزید همراه با عدّه ای از مریدانش در حالِ سفر بود که به حومۀ شهر ری رسیدند و ناگهان بایزید به مریدانش گفت : بوی دلاویزی از ناحیه خرقان به مشامم می رسد . این رایحۀ دلنشین حاکی از آن است که در سالیانِ بعد عارفی کامل به نامِ شیخ ابوالحسن خرقانی ظهور خواهد کرد و با انوارِ روحیِ خود طالبان را اررشاد می کند و مرید من شود و …
متن کامل ” حکایت مژده دادن ابویزید از زادن خرقانی پیش از سال ها ” را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
متن کامل ابیات نقصان جیره جان و دل صوفی از طعام الله
ابیات 1856 الی 1890
1856) صوفیی از فقر چون در غم شود / عین فقرش دایه و مَطعَم شود
1857) ز آنکه جنّت از مکاره رُسته است / رحم ، قسمِ عاجزی اِشکسته است
1858) آنکه سرها بشکند او از عُلُو / رحمِ حق و خلق نآید سویِ او
1859) این سخن آخِر ندارد ، و آن جوان / از کمی اجرای نان شد ناتوان
1560) شاد آن صوفی که رزقش کم شود / آن شَبَه ش دُر گردد و او یم شود
1861) ز آن جِرایِ خاص هر که آگاه شد / او سزای قُرب و اِجری گاه شد
1862) ز آن جِرایِ روح چون نقصان شود / جانش از نقصانِ آن لرزان شود
1863) پس بداند که خطایی رفته است / که سَمَن زارِ رضا آشفته است
1864) همچنان کآن شخص از نقصانِ کِشت / رُقعه سویِ صاحبِ خِرمَن نبشت
1865) رُقعه اش بردند پیشِ میرِ داد / خواند آن رُقعه ، جوابی وا نداد
1866) گفت : او را نیست اِلّا دردِ لُوت / پس جوابِ احمق اولاتر سکوت
1867) نیستش دردِ فِراق و وصل ، هیچ / بندِ فرع ست او ، نجوید اصل ، هیچ
1868) احمق ست و مُردۀ ما و منی / کز غمِ فرعش ، فراغِ اصل ، نی
1869) آسمان ها و زمین یک سیب دان / کز درختِ قدرتِ حق شد عِیان
1870) تو چو کرمی در میانِ سیب دَر / وز درخت و باغبانی بی خبر
1871) آن یکی کرمی دگر ، در سیب هم / لیک جانَش از بُرون ، صاحب عَلَم
1872) جُنبشِ او ، وا شکافد سیب را / بر نتابد سیب ، آن آسیب را
1873) بر دریده جُنبشِ او پَرده ها / صورتش کرمست و ، معنی اژدها
1874) آتشی کاوّل ز آهن می جهد / او قدم بس سُست بیرون می نهد
1875) دایه اش پنبه ست اوّل ، لیک اخیر / می رساند شعله ها او تا اثیر
1876) مرد ، اوّل بستۀ خواب و خَور است / آخِرالامر از ملایک برتر است
1877) در پناهِ پنبه و کبریت ها / شعله و نورش برآید بر سُها
1878) عالَمِ تاریک ، روشن می کند / کُندۀ آهن ، به سوزن می کند
1879) گر چه ، آتش نیز هم جسمانی است / نه ز روحست و ، نه از روحانی است
1880) جسم را نَبوَد از آن عِزّ بهره ای / جسم پیشِ بحرِ جان ، چون قطره ای
1881) جسم از جان روزافزون می شود / چون رود جان ، جسم بین چون می شود
1882) حدِّ جسمت یک دو گز خود بیش نیست / جانِ تو آسمان ، جَولان کُنی ست
1883) تا به بغداد و سمرقند ای هُمام / روح را اندر تصوّر ، نیمِ گام
1884) دو دِرَمسنگ است پیهِ چشمتان / نورِ روحش تا عَنانِ آسمان
1885) نور ، بی این چشم ، می بیند به خواب / چشم ، بی این نور چه بوَد جز خراب ؟
1886) جان ز ریش و سِبلتِ تن فارغ است / لیک تن بی جان بُوَد مُردار و پست
1887) بارنامۀ روحِ حیوانی ست این / پیشتر رَو ، روحِ انسانی ببین
1888) بگذر از انسان هم و ، از قال و قیل / تا لبِ دریایِ جانِ جبرئیل
1889) بعد از آنت جانِ احمد لب گَزَد / جبرئیل از بیمِ تو ، واپس خَزَد
1890) گوید : ار آیم به قدرِ یک کمان / من به سویِ تو ، بسوزم در زمان
شرح و تفسیر نقصان جیره جان و دل صوفی از طعام الله
صوفیی از فقر چون در غم شود / عین فقرش دایه و مَطعَم شود
هر گاه صوفی بر اثرِ فقر ، غمگین شود . همان فقر ، مربّی و طعام او شود . ( مَطعَم = غذا ، خوردنی ) [ مولانا در این بخش جلیل در بارۀ خُسران و مضرّتی که از فقدان طعامِ معنوی پدید می آید سخن گفته است . مراد از فقر ( = شرح بیت 2342 دفتر اوّل ) در اینجا همان مقامِ فقر است که در طریقت ، مرتبه ای بس والا محسوب می شود . ]
منظور بیت : هر سالکی که جامۀ فقر می پوشد و فقر را برای سلوک خود برمی گزیند مسلماََ به محنت و ابتلایی دچار می شود و چون بر این ابتلا شکیبا باشد ، منصور و مظفّر بدرآید . زیرا همان فقر ، انوارِ الهی را بر قلبِ او می تاباند و زان پس چنین سالکِ صادقی از چرخۀ قانونمندی های طبیعی می رهد و قوانین ماوراء طبیعی او را می پرورد و بدینسان او از طعام های جسمانی مُستغنی می گردد .
ز آنکه جنّت از مکاره رُسته است / رحم ، قسمِ عاجزی اِشکسته است
زیرا بهشت در دلِ رنج ها و سختی ها پدیدار گردد . لطف و رحمتِ الهی نصیب کسی شود که افتاده و شکسته دل باشد . ( مکاره = سختی ، ناخوشی ) [ اشاره بیت به حدیثی است منسوب به پیامبر که اَنس بن مالک روایت کرده است « رسول خدا فرمود : بهشت در چیزهایی ناخوشایند پوشیده شده و دوزخ در شهوات » ( مختصر صحیح مسلم ، ج 2 ، ص 282 ، حدیث 1969 ) این حدیث از قول حضرت علی (ع) نیز روایت شده است . ( نهج البلاغۀ فیض الاسلام ، خطبۀ 175 ) ]
آنکه سرها بشکند او از عُلُو / رحمِ حق و خلق نآید سویِ او
آن کسی که به سببِ تکبّر سرهای مردم را می شکند و موجباتِ آزارِ آنان را فراهم می سازد . مشمولِ رحمت و شفقتِ حضرت حق و خلق قرار نمی گیرد . [ عُلُو = بزرگی ، رفعت ، در اینجا به معنی تکبّر است . ]
این سخن آخِر ندارد ، و آن جوان / از کمی اجرایِ نان شد ناتوان
این نکته ها را پایانی نیست . خلاصه اینکه آن جوان ، یعنی آن غلامی که قبلاََ از او سخن به میان آمد از کمی جیرۀ نان ، عاجز و درمانده شد .
شاد آن صوفی که رزقش کم شود / آن شَبَه ش دُر گردد و او یم شود
خوشا به حالِ آن درویشی که روزی مادّی اش کم شود . سنگِ بی مقدارِ او به مروارید مبدّل شود و روحی دریا آسا پیدا کند . ( شَبَه = نوعی سنگِ سیاه و براق که در جواهر سازی بکار رود / یم = دریا ) [ «شَبَه» در اینجا کنایه از جنبۀ مادّی و اینجهانی انسان و «دُر» کنایه از جنبۀ معنوی و آنجهانی اوست . و «یَم» کنایه از وجودِ بیکران است . پس هر گاه آدمی وجودِ موهومِ دنیایی خود را در حقیقتِ مطلق محو و فانی سازد خود به دریای هستی بیکران مبدّل شود . ]
ز آن جِرایِ خاص هر که آگاه شد / او سزای قُرب و اِجری گاه شد
هر کس از جیره خاصِ الهی مطّلع باشد . او شایسته مقامِ قُرب و منبع فیضِ الهی گردد . [ اِجری گاه = در اینجا به معنی پیشگاهِ الهی است ]
ز آن جِرایِ روح چون نقصان شود / جانش از نقصانِ آن لرزان شود
هر گاه از آن جیرۀ روح چیزی کاسته شود . روحِ صوفی بر اثرِ آن کاستی دچارِ پریشانی و اضطراب گردد . [ وقتی غذای روحی به قلبِ صوفی کم برسد به پریشانی دچار شود و از این کاهش متوجه می شود که حتماََ خللی در راهِ سلوکِ او بوده است . ]
پس بداند که خطایی رفته است / که سَمَن زارِ رضا آشفته است
پس بدین ترتیب آن صوفی خواهد فهمید که حتماََ خطایی از او سر زده که موجبِ آشفتگی بوستان رضا و خشنودی پادشاهِ حقیقی هستی شده است . ( سَمَن زار = باغِ یاسَمَن ، جای انبوه از درخت یاسمن ) [ عبدالفتاح گوید : آن صوفی چون تجلّیات حق را مکشوف نمی بیند در می یابد که گناهی از او سر زده است ( مثنوی مولوی معنوی ، ج 5 ، ص 152 ) ]
همچنان کآن شخص از نقصانِ کِشت / رُقعه سویِ صاحبِ خِرمَن نبشت
همانطور که آن شخصِ مذکور ( غلام ) از اینکه جیره اش کاهش یافته بود برای صاحبِ خرمن ( پادشاه ) نامه ای نوشت . [ رُقعه = نامه / نقصان کِشت = تعبیری است از کاهش جیره و مستمری آن غلام / صاحب خرمن = کنایه از پادشاه است ]
رُقعه اش بردند پیشِ میرِ داد / خواند آن رُقعه ، جوابی وا نداد
مأموران ، نامۀ آن غلام را به حضورِ آن شاه که فرمانروای عدل و داد بُردند . شاه نامۀ غلام را خواند امّا جوابی به او نداد .
گفت : او را نیست اِلّا دردِ لُوت / پس جوابِ احمق اولاتر سکوت
شاه گفت : این غلام دردی جز دردِ طعام ندارد یعنی این نامه را برای شرفیابی به حضور ما ننوشته بلکه می خواهد طعامِ بیشتری تناول کند . پس دردِ او دردِ وصال نیست بلکه دردِ نوال است . از اینرو سزاوار اینست که جوابی به احمق داده نشود جز سکوت . چنانکه گویند : « پس جواب الاحمق ای سلطان ، سکوت » .
نیستش دردِ فِراق و وصل ، هیچ / بندِ فرع ست او ، نجوید اصل ، هیچ
این غلام اصلاََ دردِ هجران و وصال ندارد . بلکه وابسته به فرعیّات است و هرگز طالبِ اصل نیست . [ مانندِ بسیاری از مردم که راز و نیاز با حضرتِ منّان را به چانه زدن برای عوایدِ مادّی و خواسته های دنیوی تنزّل می دهند . این ابیات گر چه ظاهراََ جوابِ شاه به غلام است . لیکن در واقع جوابِ پروردگار به بندگان ظاهرگرا و کاسب مشرب است و خطاب است به کسانی که عاشقِ نعمت اند نه مُنعِم . ]
احمق ست و مُردۀ ما و منی / کز غمِ فرعش ، فراغِ اصل ، نی
شاه ادامه داد : این غلام ، فردی احمق است و شیفتۀ «ما» و «منی» . یعنی او سخت مفتونِ خودبینی و انانیّت است و از شدّتِ توجه به فرعیّات ، فرصت ندارد به اصل بپردازد . [ دنیا طلبان چنان در جنبه های کاذبِ زندگی غرق شده اند که اصلِ گوهرینِ حیات را به طاق نسیان نهاده . و اسیرِ تعلّقات و آویزش های مادّی شده اند و مآلاََ نمی توانند به ماورای این حیاتِ غریزی و حیوانی راه پیدا کنند . ]
آسمان ها و زمین یک سیب دان / کز درختِ قدرتِ حق شد عِیان
برای مثال ، همۀ آسمان ها و زمین را سیبی فرض کن که از درختِ قدرتِ الهی آشکار شده است .
تو چو کرمی در میانِ سیب دَر / وز درخت و باغبانی بی خبر
ای انسان تو مانندِ کِرمی هستی که درونِ سیب می لولد . در حالیکه نه از درخت خبر دارد و نه از باغبان . [ مولانا در این بیت و سه بیتِ بعدی ، انسان ها را به کِرمِ درونِ سیب تشبیه می کند . گروهی از انسان ها مانند کِرمی هستند که درون سیب پدید می آیند و هماجا می میرند و بویی از عالَمِ خارج نمی برند . چنانکه امیر خسرو در وصفِ آنان گوید : ( شرح اسرار ، ص 299 )
تو پنداری جهانی غیر از این نیست / زمین و آسمانی غیر از این نیست
چو آن کِرمی که در گندم نهان است / زمین و آسمانِ او همان است
امّا گروهی دیگر از انسان ها مانندِ کِرمی هستند که درونِ بستۀ سیب را تاب نمی آورند و آنقدر تکاپو می کنند که دیوارۀ سیب را می شکافند و خود را به جهانِ خارج می رسانند . چنانکه انسان های کامل و عارفان صادق زندانِ دنیا را می شکنند و خود را وامی رهانند . ]
آن یکی کرمی دگر ، در سیب هم / لیک جانَش از بُرون ، صاحب عَلَم
کِرمِ دیگری درونِ سیب قرار دارد امّا روحِ او در جهانِ خارج پرچم آگاهی و معرفت برافراشته است . [ مولانا در این بیت از بابِ مشاکله ( که یکی از محسّناتِ علمِ بدیع است ) عارف مشربان و انسان های با کمال را به کِرمِ درون سیب تشبیه کرده است که با تلاش خود سیب را سوراخ می کنند و بیرون می آیند . چنانکه انسان های با کمال نیز درونِ سیبِ دنیا را تاب نمی آورند و لاجرم غُل و زنجیر دنیا را می شکنند و به باغبان حقیقی جهانِ هستی واصل می شوند . ]
جُنبشِ او ، وا شکافد سیب را / بر نتابد سیب ، آن آسیب را
تکاپوی کِرم ، سیب را می شکافد زیرا سیب نمی تواند در برابرِ صدمه و آسیبِ او پایداری کند .
بر دریده جُنبشِ او پَرده ها / صورتش کرمست و ، معنی اژدها
تکاپوی او پرده ها و موانع را از هم می درد . او به ظاهر کِرم است امّا به باطن ، اژدهاست .
آتشی کاوّل ز آهن می جهد / او قدم بس سُست بیرون می نهد
مثال دیگر ، شراره ای که ابتدا از آهن بیرون می جهد به صورت ناچیز و سُست ظاهر می شود . [ سالک نیز در ابتدای سلوک ، آتشِ روحش اندک است امّا بر اثرِ تداوم در سلوک ، سراپا آتشِ حقیقی و عشقِ معنوی می شود . ]
دایه اش پنبه ست اوّل ، لیک اخیر / می رساند شعله ها او تا اثیر
آن شرارۀ ناچیز ابتدا به وسیلۀ پنبه پرورده می شود و سپس رفته رفته به آتش عظیمی مبدّل می گردد که زبانه های آن به اوجِ آسمان می رسد . [ اثیر = در اینجا صرفاََ به معنی آسمان و فلک است ]
مرد ، اوّل بستۀ خواب و خَور است / آخِرالامر از ملایک برتر است
انسان در ابتدا مقیّد به خوابیدن و خوردن است امّا در آخرِ کار از فرشتگان نیز برتر و بالاتر می شود . [ آدمی تا وقتی که سالکِ حقیقت نشده مقهورِ غرایز حیوانی و مقتضیاتِ جسمانی است . امّا همینکه قدم در عرصه می گذارد و قیودِ آویزش های حیوانی را یکی پس از دیگری می گسلد و خود را از سیطرۀ جسم و جسمانیات می رهاند و به مقامِ تجرید محض می رسد . ]
در پناهِ پنبه و کبریت ها / شعله و نورش برآید بر سُها
در سایه حمایتِ پنبه و گوگرد ، شعله و نورِ آن به ستارۀ سُها می رسد . [ سُها = ستارۀ کوچک و یکی از سه ستاره دُبّ اکبر یا بنات النّعش کبری است . از بس خرد و کوچک است . قوّتِ چشم و قدرتِ دوربینی را با رویت آن امتحان می کنند . ( فرهنگ اصطلاحات نجومی ، ص 413 و 414 ) در اینجا کنایه است از عالی ترین مقامِ معنوی و مرتبۀ عرفانی ]
عالَمِ تاریک ، روشن می کند / کُندۀ آهن ، به سوزن می کند
جهان تاریک جهل و غفلت را با نور عقل و هدایت خود روشن و منوّر می سازد . و با سوزن ناچیز ، کُندۀ آهن را از جای برمی کند . [ کُندۀ آهن به سوزن برکندن = کنایه از انجامِ کاری دشوار و یا محال است . چنانکه در بیت 1388 دفتر اوّل نظیر این کنایه آمده است .
قوّت از حق خواهم و توفیق و لاف / تا به سوزن بَرکنم این کوهِ قاف ]
گر چه ، آتش نیز هم جسمانی است / نه ز روحست و ، نه از روحانی است
اگر چه آتش هم جنبۀ عنصری و جسمانی دارد و از جوهرِ روح و روحانیت نیست . [ برخی از شارحان «آتش» را در اینجا کنایه از روحِ حیوانی دانشته اند . مولانا در این بیت نیز ناقص و ابتر بودن اینگونه تمثیلات را متذکّر شده است . امّا بایستی برای پی بردن افهام به مقصود ، اینگونه تشبیهات بکار رود . ]
جسم را نَبوَد از آن عِزّ بهره ای / جسم پیشِ بحرِ جان ، چون قطره ای
لیکن جسم از داشتن عزّت و عظمت روحانی محروم است و جسم در برابر دریای روح ، قطره ای بیش نیست .
جسم از جان روزافزون می شود / چون رود جان ، جسم بین چون می شود
جسم بر اثرِ مصاحبت با روح ، بالنده و رشید می شود . هر گاه روح از جسم مفارقت جوید . در آن وقت ببین که جسم به چه حالتی درمی آید . [ هر کس روحِ خود را بر جسمِ خود غالب کند یعنی از شهوات و لذّاتِ جسمانی بپرهیزد . جسمش نیز نورانی می شود و از کمندِ مقتضیاتِ طبیعی و مادّی می رهد . زیرا جوهرِ آدمی روحِ اوست . چنانکه وقتی روح از جسم جدا می شود ، جسم به مُرداری عفن مبدّل می گردد . ]
حدِّ جسمت یک دو گز خود بیش نیست / جانِ تو آسمان ، جَولان کُنی ست
اندازۀ جسمِ ت یکی دو گز بیشتر نیست در حالی که روحِ تو تا اوجِ آسمان در عروج و جولان است . ( گز = مقیاس طول ، در قدیم معادل 24 انگشت و امروزه معادل یک متر محسوب می شود / جَولان کُن = جولان کننده ، سیر کننده ) [ مولانا در این ابیات با چند تمثیل ، تجرّدِ نَفسِ ناطقه را با مهارت بیان می دارد . ]
تا به بغداد و سمرقند ای هُمام / روح را اندر تصوّر ، نیمِ گام
ای بزگ مرد ، اگر بخواهم سرعتِ حرکت روح را به صورت تمثیل برای تو بازگو کنم . می گویم که فاصلۀ بغدا تا سمرقند برای روح به منزلۀ نیم قدم است .
دو دِرَمسنگ است پیهِ چشمتان / نورِ روحش تا عَنانِ آسمان
مثال دیگر ، وزن پیه چشم آدمیان ، دو دِرم بیشتر نیست . در حالی که نورِ روحِ آن ، همۀ پهنۀ آسمان را احاطه کرده است . ( عِنان آسمان = پهنۀ آسمان ، آن قسمت از آسمان که پیداست ) [ از مادّه کوچک و ناچیزِ چشم انتظار نمی رود که آسمان را با همۀ پهناوری فرا گیرد . این نشان می دهد که دستگاهِ کوچکِ چشم ، مولّدِ بینایی و قوۀ باصره نیست . بلکه این قوّه به روح تعلّق دارد زیرا دستگاهِ چشم به خودی خود فاقدِ قوّه باصره است . بلکه ابزاری است برای بینایی . ]
نور ، بی این چشم ، می بیند به خواب / چشم ، بی این نور چه بوَد جز خراب ؟
نورِ بصیرتِ روح ، بدونِ این چشمِ ظاهری در عالمِ رویا نیز حقایق را می بیند . امّا چشمِ ظاهری بدون وجودِ نورِ روح چه حالی پیدا می کند ، مسلماََ ویران و خراب می شود . [ روح در مقامِ تجرّد محض و مفارقت از جسم ، در جمیعِ ادراکاتش مستقل است و نیازی به واسطه و ابزار ندارد . چنانکه در وقعِ خواب که روح از جسم ، منسلخ می شود صُوَر و اَشکالی را مشاهده می کند . در حالی که نه جسمِ مادّی بکار است و نه هیچیک از اعضای آن فعال . ]
جان ز ریش و سِبلتِ تن فارغ است / لیک تن بی جان بُوَد مُردار و پست
روح از مقتضیاتِ جسم ، آزاد و بی نیاز است لیکن جسم بدونِ روح مُردار و خوار است . [ ریش و سبلتِ تن = کنایه از مقتضیّات و متعلّقاتِ جسم و عوارضِ جهانِ مادّه است . یعنی روح به جسم و جسمانیات احتیاجی ندارد امّا بدن به روح نیازمند است . ]
بارنامۀ روحِ حیوانی ست این / پیشتر رَو ، روحِ انسانی ببین
این تجمّل و زیب و زیور ، مخصوصِ روحِ حیوانی است . کمی جلوتر برو و روحِ انسانی را تماشا کن . ( بارنامه = اسبابِ تجمّل و حشمت و بزرگی ، اجازه ، تکبّر و تفاخر / روح حیوانی و روحِ انسانی = شرح بیت 188 دفتر دوم ) [ آنکه متزّین به ظواهر انسانی باشد امّا همچون بهایم ، مقهورِ غرایز و شهوات و خور و خواب ، در میان عرفا او را انسان خطاب نکنند زیرا اینها که بر شمردیم آثار و علایمِ روحِ حیوانی است نه روح انسانی ، پس باید روحِ انسانی را طلب کنی . ]
بگذر از انسان هم و ، از قال و قیل / تا لبِ دریایِ جانِ جبرئیل
از جنبۀ ظاهری انسان و نیز از قیل و قال و مناقشاتِ لفظی و کلامی درگذر و تا ساحلِ دریای روح جبرئیل سیر کن . [ مرتبه و مقامِ جبرئیل ، عالَمِ جبروت است ، نه ملکوت . ابن عربی در رسالۀ برزخیه گوید : « زیرا وصفِ عالمِ جبروت با عالمِ ملکوت فرق دارد . عالمِ جبروت ، عالمِ ارواح است در حالی که عالمِ ملکوت ، عالم نفوس » ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر چهارم ، ص 86 ) . عارفی سراید :
جبروت است جلوه گاهِ صفات / ملکوت از افعالِ حق مرآت ]
بعد از آنت جانِ احمد لب گَزَد / جبرئیل از بیمِ تو ، واپس خَزَد
در این بیت اگر « لب گزیدن » به معنی ساکت شدن طرف مقابل فرض کنیم . معنی بیت چنین است : بعد از آن جانِ احمد (ص) تو را به سکوت فرا می خواند و جبرائیل از هیبت و شکوهِ تو واپس می رود . چنانکه مولانا در بیت 3527 دفتر اوّل می گوید :
هین بگویم ، یا فرو بندم نفس ؟ / لب گزیدش مصطفی ، یعنی که بس
و اگر « لب گزیدن » را به معنی بوسیدن لبِ معشوق بدانیم . معنی بیت چنین است : وقتی که آدمی بر اثرِ پاکی و وارستگی از مرتبۀ روحی جبرئیل نیز بالاتر رود . روحِ محمّدی که روحِ اعظم است بر لبِ تو بوسه می زند یعنی از تو استقبال کند و تو را محبوب و همنشین خود سازد . ( اکبرابادی و بحرالعلوم چنین نظری داشته اند ) .
گوید : ار آیم به قدرِ یک کمان / من به سویِ تو ، بسوزم در زمان
جبرئیل گوید : اگر به قدرِ یک کمان به سوی نزدیکتر آیم درجا بسوزم . [ در کتب تاریخی آمده است که در شبِ معراج وقتی حضرت محمّد (ص) به مقامِ سدرة المتهی رسید . جبرئیل به آن حضرت خطاب کرد : « ای محمد پیش رو و مرا واپس نِه … که اگر از حدّم درگذرم بال هایم بسوزد » ( بحارالانوار ، ج 18 ،ص 346 و ج 26 ، ص 337 ) . «کمان» در اینجا کنایه از نزدیک شدن اندک است . و برخی از شارحان نیز گفته اند اشاره به آیه 8 سورۀ نجم است . ]
دکلمه نقصان جیره جان و دل صوفی از طعام الله
خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر چهارم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات