مشورت فرعون با هامان در ایمان آوردن | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
مشورت فرعون با هامان در ایمان آوردن | شرح و تفسیر
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر چهارم ابیات 2723 تا 2773
نام حکایت : حکایت گفتن موسی به فرعون که از من یک پند قبول کن
بخش : 9 از 10 ( مشورت فرعون با هامان در ایمان آوردن )
خلاصه حکایت گفتن موسی به فرعون که از من یک پند قبول کن
حضرت موسی (ع) به فرعون فرمود : بیا یک حرف از من بپذیر و در عوض چهار پاداش به تو می دهم . فرعون گفت : ای موسی آن حرف را برای من بیان کن . موسی فرمود : آن حرف اینست که آشکارا بگویی خدایی جز خدای یگانه نیست . فرعون گفت : ای موسی اکنون آن چهار پاداش را توضیح دِه . سپس موسی (ع) آن چهار پاداش و فضیلت را بر شمرد که عبارت بودند از تندرستی ، عمر طولانی ، سلطنت در دنیا و آخرت و عمر دائمی . فرعون بلافاصله این موضوع را با همسرش آسیه در میان گذاشت و او نیز فرعون را در قبولِ شرطِ موسی تشویق کرد . امّا فرعون گفت …
متن کامل ” حکایت گفتن موسی به فرعون که از من یک پند قبول کن ” را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
متن کامل ابیات مشورت فرعون با هامان در ایمان آوردن
ابیات 2723 الی 2773
2723) گفت با هامان چو تنهایش بدید / جَست هامان و گریبان را درید
2724) بانگ ها زد ، گریه ها کرد آن لَعین / کوفت دستار و کُلَه را بر زمین
2725) که چگونه گفت اندر رُویِ شاه / این چنین گستاخ ، آن حرفِ تباه
2726) جمله عالَم را مُسَخّر کرده تو / کار را با بخت چون زَر کرده تو
2727) از مشارق وز مغارب بی لِجاج / سویِ تو آرَند سلطانان ، خَراج
2728) پادشاهان لب همی مالند شاد / بر ستانِۀ خاکِ تو ، ای کیقباد
2729) اسبِ یاغی چون ببیند اسبِ ما / رُو بگرداند ، گُریزد بی عصا
2730) تا کنون معبود و مسجودِ جهان / بوده یی ، گردی کمینۀ بندگان ؟
2731) در هزار آتش شدن ، زین خوشتر است / که خداوندی شود بنده پرست
2732) نه ، بکُش اوّل مرا ای شاهِ چین / تا نبیند چشمِ من بر شاه ، این
2733) خُسروا ، اوّل مرا گردن بزن / تا نبیند این مذلّت چشم من
2734) خود نبوده ست و ، مبادا این چنین / که زمین گَردون شود ، گَردون زمین
2735) بندگان مان ، خواجه تاشِ ما شوند / بی دلان مان دلخراشِ ما شوند
2736) چشم روشن دشمنان و ، دوست ، کور / گشت ما را پس گُلستان ، قعرِ گور
2737) دوست از دشمن همی نشناخت او / نرد را کورانه کژ می باخت او
2738) دشمنِ تو جز تو نَبوَد ، ای لعین / بی گناهان را مگو دشمن به کین
2739) پیشِ تو این حالتِ بَد دولت است / که دَوادَو اوّل و ، آخِر لَت است
2740) گر از این دولت نتازی خَزخَزان / این بهارت را همی آید خزان
2741) مشرق و مغرب چو تو بس دیده اند / که سَرِ ایشان ز تن ببریده اند
2742) مشرق و مغرب که نبوَد بی قرار / چون کُنند آخِر کسی را پایدار ؟
2743) تو بد آن فخر آوری کز ترس و بند / چاپلوست گشت مردم ، روزِ چند
2744) هر که را مردم سُجودی می کنند / زهر اندر جانِ او می آکنند
2745) چونکه برگردد از او آن ساجدش / دانَد او کان زهر بود و مُوبِدش
2746) ای خُنُک آن را که ذَلَّت نَفسُهُ / وایِ آن کز سرکشی شد چون کُه او
2747) این تکبّر ، زهرِ قاتل دان که هست / از مَیِ پُر زَهر شد آن گیج ، مست
2748) چون مَیِ پُر زهر نوشَد مُدبِری / از طَرَب یک دَم بجنباند سَری
2749) بعدِ یک دَم ، زَهر بر جانَش فتد / زَهر در جانَش کُند داد و سِتَد
2750) گر نداری زَهری اَش را اعتقاد / کو چه زهر امد ، نگر در قومِ عاد
2751) چونکه شاهی دست یابد بر شَهی / بکشَدَش ، یا بازدارد در چَهی
2752) ور بیابد خستۀ افتاده را / مَرهَمش سازد شَه و بِدهَد عطا
2753) گر نه زَهر است آن تکبّر ، پس چرا / کُشت شَه را بی گناه و بی خطا ؟
2754) وین دگر را بی ز خدمت چون نواخت ؟ / زین دو جُنبش زَهر را شاید شناخت
2755) راهزن هرگز گدایی را نزد / گُرگ ، گُرگِ مُرده را هرگز گَزَد ؟
2756) خِضر کشتی را برای آن شکست / تا توانَد کشتی از فُجّار رَست
2757) چون شکسته می رهد ، اِشکسته شو / اَمن در فقرست ، اندر فقر رَو
2758) آن کُهی کو داشت از کان نقدِ چند / گشت پاره پاره از زَخمِ کُلَند
2759) تیغ بهرِ اوست ، کو را گردنی ست / سایه کافگنده ست بر وَی زخم نیست
2760) مِهتری نفطست و ، آتش ای غَوی / ای برادر چون بر آتش می روی ؟
2761) هر چه او هموار باشد با زمین / تیرها را کی هدف گردد ؟ ببین
2762) سَر برآرَد از زمین ، آنگاه او / چون هدف ها زخم یابد بی رَفُو
2763) نردبانِ خلق ، این ما و منی ست / عاقبت زین نردبان افتادنی ست
2764) هر که بالاتر رَوَد ، ابله تر است / کاستخوانِ او بَتَر خواهد شکست
2765) این فروع ست و اصولش آن بُوَد / که تَرَقُّع ، شرکتِ یزدان بُوَد
2766) چون نمُردیّ و نگشتی زنده زُو / یاغیی باشی به شرکت مُلک جُو
2767) چون بدو زنده شدی ، آن خود وی است / وحدتِ محض است آن ، شرکت کی است ؟
2768) شرحِ این در آینۀ اعمال جُو / که نیابی فهمِ آن از گفت و گو
2769) گر بگویم آنچه دارم در درون / بس جگرها گردد اندر حال ، خون
2770) بس کنم ، خود زیرکان را این بس است / بانگ ، دو کردم اگر در دِه کس است
2771) حاصل ، آن هامان بِدان گفتارِ بَد / این چنین راهی بر آن فرعون زَد
2772) لقمۀ دولت رسیده تا دهان / او گلویِ او بُریده ناگهان
2773) خِرمنِ فرعون را داد او به باد / هیچ شَه را این چنین صاحب مباد
شرح و تفسیر مشورت فرعون با هامان در ایمان آوردن
- بیت 2723
- بیت 2724
- بیت 2725
- بیت 2726
- بیت 2727
- بیت 2728
- بیت 2729
- بیت 2730
- بیت 2731
- بیت 2732
- بیت 2733
- بیت 2734
- بیت 2735
- بیت 2736
- بخش
- بیت 2737
- بیت 2738
- بیت 2739
- بیت 2740
- بیت 2741
- بیت 2742
- بیت 2743
- بیت 2744
- بیت 2745
- بیت 2746
- بیت 2747
- بیت 2748
- بیت 2749
- بیت 2750
- بیت 2751
- بیت 2752
- بیت 2753
- بیت 2754
- بیت 2755
- بیت 2756
- بیت 2757
- بیت 2758
- بیت 2759
- بیت 2760
- بیت 2761
- بیت 2762
- بیت 2763
- بیت 2764
- بیت 2765
- بیت 2766
- بیت 2767
- بیت 2768
- بیت 2769
- بیت 2770
- بیت 2771
- بیت 2772
- بیت 2773
گفت با هامان چو تنهایش بدید / جَست هامان و گریبان را درید
فرعون وقتی هامان را تنها دید . سخنان موسی (ع) را به او گفت . همینکه هامان آن سخنان را شنید از جا پرید و یقۀ خود را پاره کرد .
بانگ ها زد ، گریه ها کرد آن لَعین / کوفت دستار و کُلَه را بر زمین
آن ملعون ، یعنی هامان عربده ها کشید و گریه ها کرد و از شدّتِ ناراحتی ، کلاه و دستارش را بر زمین کوبید .
که چگونه گفت اندر رُویِ شاه / این چنین گستاخ ، آن حرفِ تباه
آن ملعون ( هامان ) خطاب به فرعون گفت : موسی چگونه جرأت کرد که آن حرف های بی اساس را گستاخانه در مقابلِ شاه بگوید ؟
جمله عالَم را مُسَخّر کرده تو / کار را با بخت چون زَر کرده تو
تو ای فرعون همۀ جهان را تسخیر کرده ای و تمامِ کارها را به برکتِ دولت و سعادت خود مانندِ طلا ارزشمند ساخته ای .
از مشارق وز مغارب بی لِجاج / سویِ تو آرَند سلطانان ، خَراج
سلاطین از شرق و غرب عالَم بی هیچ مخالفت و ستیزی به سویِ تو مالیات می آورند . [ خَراج = باج ، بیشتر در مورد مالیات گندم و مال گفته شود ، مالیاتی که بر زمین بندند ]
پادشاهان لب همی مالند شاد / بر ستانِۀ خاکِ تو ، ای کیقباد
ای پادشاهِ بزرگ همۀ شاهان با شادیِ تمام بوسه بر خاکِ درگاهِ تو می زنند .
اسبِ یاغی چون ببیند اسبِ ما / رُو بگرداند ، گُریزد بی عصا
اسبِ دشمن وقتی اسبِ ما را ببیند . بدون آنکه چوب و چماقی در کار باشد برمی گردد و می گُریزد . [ اسبِ یاغی = اسبِ دشمنی که یاغی و طاغی شده است . منظور اینکه طاغیان مقهور قدرت تو هستند . ]
تا کنون معبود و مسجودِ جهان / بوده یی ، گردی کمینۀ بندگان ؟
آیا تویی که موردِ پرستش و عبادتِ مردمِ جهان بودی . اکنون کمترین بندگان شده ای ؟ [ کمینه = کمترین ، کمتر ]
در هزار آتش شدن ، زین خوشتر است / که خداوندی شود بنده پرست
اگر آدمی هزار مرتبه درونِ آتش برود و بسوزد بهتر است از اینکه پادشاهی ، بندۀ خود را بپرسند . [ اشاره است به ضرب المثل عربی « در آتش سوختن آری ، و در ننگ زیستن هرگز » ]
نه ، بکُش اوّل مرا ای شاهِ چین / تا نبیند چشمِ من بر شاه ، این
نه ، این امر برای من سخت دشوار است . ای شاه والا ، قبل از هر چیز مرا بکُش تا چشمم شاهدِ چنین خواری و ذلّتی نباشد . [ نیکلسون می گوید : « ای شاه چین » تمجیدی است دور از ذهن ( مبالغه آمیز ) از سلطنت ظاهری فرعون ( شرح مثنوی معنوی مولوی ، دفتر چهارم ، ص 1603 ) ]
خُسروا ، اوّل مرا گردن بزن / تا نبیند این مذلّت چشم من
ای پادشاه بزرگ ، قبل از هر چیز گردنِ مرا قطع کن تا چشمانم این ذلّت را مشاهده نکند .
خود نبوده ست و ، مبادا این چنین / که زمین گَردون شود ، گَردون زمین
تا کنون چنین امری اتفاق نیفتاده و هرگز مباد که چنین امری رُخ دهد که زمین ، آسمان شود و آسمان ، زمین گردد . یعنی فردی پست بالا رود و فردی عالی مرتبه به حضیض ذلّت دچار آید .
بندگان مان ، خواجه تاشِ ما شوند / بی دلان مان دلخراشِ ما شوند
بندگان ما نظیر ما سرور و آقا شوند و آنان که از هیبت و قدرت ما می ترسند . مایۀ آزارِ ما شوند . [ بی دل = ترسو ]
منظور بیت : هامان می گوید : اگر فرعون تابعِ موسی شود ، ما نیز مانندِ قومِ بنی اسراییل خواهیم شد در حالیکه آن قوم سالیانِ سال بندگی ما می کردند . پس کسانی که تحتِ حکومتِ ما خائف و ترسان بودند اینک زبانشان بر ما دراز می شود زیرا خود را همشأن و مرتبۀ ما قلمداد می کنند .
چشم روشن دشمنان و ، دوست ، کور / گشت ما را پس گُلستان ، قعرِ گور
چشمِ دشمنانمان روشن می گردد و چشمِ دوستانمان کور می گردد . در نتیجه قعرِ گور برای ما گلستان می شود . یعنی چنان به ذلّت درخواهیم شد که مرگ برایمان صد مرتبه بهتر و خوشتر از این زندگی مذلّت بار است .
تزییفِ سخن هامان
تزییف = تحقیر کردن
دوست از دشمن همی نشناخت او / نرد را کورانه کژ می باخت او
هامان چنان دچارِ تعصّب و غفلت بود که نمی توانست دوست را از دشمن بازشناسد . در نتیجه تخته نرد را کورکورانه بازی می کرد .
دشمنِ تو جز تو نَبوَد ، ای لعین / بی گناهان را مگو دشمن به کین
ای ملعون کسی جز تو دشمنِ تو نیست . بی گناهان را از رویِ کینه ، دشمن مدان . [ دشمن ترین دشمنِ تو نفس امّارۀ توست که در درونت مخفی است . امّا هوی پرستان به جای آنکه دشمنِ درون را قمع سازند بی جهت فرافکنی می کنند . ]
پیشِ تو این حالتِ بَد دولت است / که دَوادَو اوّل و ، آخِر لَت است
ای بدبخت وضعیّتِ وخیم کنونی خود را «دولت» می پنداری و از این نکته غافلی که ابتدای این دولت ، دویدن های بسیار است و سرانجام لَت . یعنی سیلی خوردن است از دستِ روزگار . [ سبزواری در شرح اسرار ، ص 309 ، گوید :
آنچه نامش نهاده ای دولت / دو سه روزی دو است و باقی لَت ]
گر از این دولت نتازی خَزخَزان / این بهارت را همی آید خزان
اگر اندک اندک از دولتِ دنیوی نگُریزی . بهارِ دولتِ حقیقی ات که همانا سعادتِ اُخروی است به خزان می گراید و از بین می رود . [ خزان = در حال خزیدن / خز خزان = اندک اندک ، در اصل خزان خزان است ]
مشرق و مغرب چو تو بس دیده اند / که سَرِ ایشان ز تن ببریده اند
مردمِ شرق و غربِ عالَم نظیر تو بسیار دیده اند که عاقبت سَر از تنشان جدا کرده اند . [ مولانا از این بیت به بعد گر چه ظاهذاََ خطابش به هامان ادست . امّا در اصل همۀ امیران و حاکمان را در همۀ اعصار موردِ خطاب قرار می دهد . آنان که فرعون صفت و هامان سیرت اند . نباید فریبِ دولت و حشمتِ ظاهری خود را بخورند که گردشِ روزگار بسیاری از آنان را ذلیل و بدبخت کرده است . ]
مشرق و مغرب که نبوَد بی قرار / چون کُنند آخِر کسی را پایدار ؟
در جایی که مشرق و مغرب ثبات ندارند . چگونه ممکن است که کسی را پایدار و ثابت نگه دارند ؟ یعنی نگه نمی دارند . [ « مشرق و مغرب » کنایه از دنیاست . وقتی خودِ دنیا ثبات ندارد . چگونه ممکن است ساکنان خود را ثبات بخشد ؟ ]
تو بد آن فخر آوری کز ترس و بند / چاپلوست گشت مردم ، روزِ چند
تو ای هامان و هامان سیرت به آن می نازی که مردم از ترسِ کیفر و زندان ، چند روزی تملّقِ تو را می گویند .
هر که را مردم سُجودی می کنند / زهر اندر جانِ او می آکنند
مردم در برابرِ هر کسی که تعظیم و کُرنش کنند . روح و جانِ او را لبریز از زهر می کنند . [ این زهر همانا غرور و تکبّر است که شخصیّت آدمی را تباه می سازد . ]
چونکه برگردد از او آن ساجدش / دانَد او کان زهر بود و مُوبِدش
زیرا هر گاه تعظیم کننده و کُرنش آورنده اش از او رُخ برتابد . آن شخص درخواهد یافت که همۀ آن تعظیم ها به مثابۀ زهر بوده و مایۀ انزوا و تنهایی او شده است . ( مُوبِد = جدا گذارنده ، منفرد کننده ، کنار زننده ) [ مدح و چاپلوسیِ مردم موجبِ تکبّرِ شخصِ ممدوح می شود و او اعمالی نفرت انگیز مرتکب می گردد و سرانجام در میانِ مردم منزوی و تنها می ماند . چرا که همه از صفاتِ ناپسند و اعمالِ ناصواب او می گریزند و بالاخره او به انزوا می رود . ]
ای خُنُک آن را که ذَلَّت نَفسُهُ / وایِ آن کز سرکشی شد چون کُه او
خوشا به حالِ کسی که نَفسش خوار و خاکسار است . وای به حالِ کسی که از شدّتِ تکبّر و سرکشی مانندِ کوه شده است . ( ذَلّت نَفسُهُ = خوار شد نَفسِ او ) [ اشاره است به این خبر « خوشا به حالِ کسی که نَفسش رام و خوار شده و کسبش حلال گشته و درونش نکو شده و برونش شکوهمند گردیده و گزندِ خود از مردم دور کرده است » ( احادیث مثنوی ، ص 97 ) ]
این تکبّر ، زهرِ قاتل دان که هست / از مَیِ پُر زَهر شد آن گیج ، مست
این تکبّر را زهری کُشنده حساب کُن . روح و جانِ آن سرگشتۀ نادان از این شرابِ زهرآگین آکنده شده بود .
چون مَیِ پُر زهر نوشَد مُدبِری / از طَرَب یک دَم بجنباند سَری
هر گاه مثلاََ یک آدمِ بخت برگشته ، شرابی زهرآلود بنوشد . لحظه ای از شادی و مستی سرش را تکان می دهد و احوال و اطوارِ مستی در او نمایان می گردد .
بعدِ یک دَم ، زَهر بر جانَش فتد / زَهر در جانَش کُند داد و سِتَد
امّا لحظه ای بعد زهر به جانش اثر می گذارد و فعل و انفعالی در درونِ او ایجاد می کند . [ سرانجام با وضعِ وخیمی به هلاکت می رسد . ]
گر نداری زَهری اَش را اعتقاد / کو چه زهر امد ، نگر در قومِ عاد
اگر به زهرآلود بودن تکبّر عقیده نداری . نگاه کن به قومِ عاد و ببین که از تکبّر چه زهری به جان و روحشان وارد شد .
چونکه شاهی دست یابد بر شَهی / بکشَدَش ، یا بازدارد در چَهی
مثلاََ وقتی شاهی بر شاهی دیگر غلبه پیدا کند . یا او را می کُشد و یا در سیاهچال نگاهش می دارد .
ور بیابد خستۀ افتاده را / مَرهَمش سازد شَه و بِدهَد عطا
امّا اگر همان شاه ، فردی مجروح و درمانده را در جایی پیدا کند . بر زخم هایش مرهم می گذارد و در حقِ او نیکی می کند . [ زیرا آن شاه را حریف و رقیبِ خود می داند و از جانبِ او احساسِ خطر می کند . امّا آن بیچاره و درمانده را می نوازد زیرا از جانبِ او تهدید نمی شود و احساسِ خطر نمی کند . ]
گر نه زَهر است آن تکبّر ، پس چرا / کُشت شَه را بی گناه و بی خطا ؟
اگر تکبّر ، زهر نیست پس چرا آن شاه را بی جُرم و گناه به هلاکت رساند ؟
وین دگر را بی ز خدمت چون نواخت ؟ / زین دو جُنبش زَهر را شاید شناخت
و چگونه این دیگری را بی آنکه خدمتی از او ببیند موردِ تفقّدِ خود قرار داد ؟ یعنی شاه وقتی شخصِ درمانده ای را می بیند نوازشش می کند در حالیکه آن بینوا شخصاََ خدمتی در حقِ شاه نکرده است . از این دو حرکتِ متضادِّ شاه می توان به زهر بودن تکبّر پی بُرد .
راهزن هرگز گدایی را نزد / گُرگ ، گُرگِ مُرده را هرگز گَزَد ؟
مثلاََ راهزن هرگز آدمِ گدا را لخت نمی کند . آیا گُرگ ممکن است گُرگِ مُرده ای را موردِ آزار قرار دهد ؟
خِضر کشتی را برای آن شکست / تا توانَد کشتی از فُجّار رَست
مثال دیگر ، حضرت خضر (ع) کشتی را بدان جهت سوراخ کرد تا کشتی از دستِ تباهکاران نجات پیدا کند . [ اشاره است به بخشی از حکایت خضر (ع) و موسی (ع) که در آیه 71 و 79 سورۀ کهف آمده است . وقتی که آن دو بر کشتی سوار شدند . خضر کشتی را سوراخ کرد و موسی بدان عمل اعتراض نمود و در هنگامِ جدایی آن دو ، خضر سببِ این کار را چنین توضیح داد : آن کشتی به گروهی از مستمندان تعلّق داشت که با آن امرارِ معاش می کردند . خواستم آن را معیوب سازم تا به دستِ فرمانروایی ستمگر نیفتد . زیرا آن فرمانروا هر کشتی سالمی را غصب می کرد . ]
چون شکسته می رهد ، اِشکسته شو / اَمن در فقرست ، اندر فقر رَو
حال که شکسته نجات پیدا می کند تو نیز شکسته شو . زیرا ایمنی در فقر است . پس در طریقِ فقر حرکت کن . [ هر که خاکسار و فروتن باشد از مَغاکِ هلاک نجات می یابد . مقام فقر مقامِ ایمنی از جمیعِ مهالکِ نفسانی است . توضیح فقر در شرح بیت 2342 دفتر اوّل آمده است . ]
آن کُهی کو داشت از کان نقدِ چند / گشت پاره پاره از زَخمِ کُلَند
برای مثال ، کوهی که مقداری گنجینه داشته باشد . بر اثرِ ضرباتِ کلنگ ، تکه تکه می شود . [ کُلَند = کلنگ ]
تیغ بهرِ اوست ، کو را گردنی ست / سایه کافگنده ست بر وَی زخم نیست
مثال دیگر ، شمشیر برای کسی است که گردنکشی می کند . و اِلّا سایه که روی زمین می افتد ضربه ای نمی بیند . [ ای طالبِ حقیقت تو نیز مانندِ سایه افتاده و خاکسار باش تا از تیغِ قهرِ الهی در امان باشی . ]
مِهتری نفطست و ، آتش ای غَوی / ای براذر چون بر آذر می روی ؟
ای گمراه ، بزرگی و ریاست طلبی مانندِ نفت و آتش است . ای برادر چرا در آتش می روی ؟ [ غَوی = گمراه / نفط = همان نفت است / براذر = همان برادر است ، فارسیان قدیم در بسیاری از موارد «دال» را به صورت «ذال» می نوشتند . ]
هر چه او هموار باشد با زمین / تیرها را کی هدف گردد ؟ ببین
هر چیزی که با زمین برابر و هموار باشد . چگونه ممکن است آماجِ تیر قرار گیرد ؟ [ برای همین است که هر کس بخواهد هدفِ تیر قرار نگیرد بلافاصله روی زمین می افتد و دراز می کشد . پس باید خاکسار و فروتن شد تا آماجِ تیرِ کِبر و غرور و شقاوت قرار نگرفت . ]
سَر برآرَد از زمین ، آنگاه او / چون هدف ها زخم یابد بی رَفُو
همینکه شخص سرِ خود را از زمین بلند کند آماجِ تیر قرار می گیرد و آسیبِ آن تیر التیام یافتنی نیست . [ رَفُو = دوختنِ پارگی و سوراخ جامه ]
نردبانِ خلق ، این ما و منی ست / عاقبت زین نردبان افتادنی ست
تکبّر و خودبینی و منم منم زدن مانندِ نردبانی است که مردم بالای آن می روند و هر که بالای این نربان رود سرانجام سقوط خواهد کرد .
هر که بالاتر رَوَد ، ابله تر است / کاستخوانِ او بَتَر خواهد شکست
هر کس از پله های نردبان تکبّر و خودبینی بالاتر برود مسلماََ احمق تر است . زیرا به هنگامِ افتادن ، استخوان هایش بَدتر خواهد شکست .
این فروع ست و اصولش آن بُوَد / که تَرَقُّع ، شرکتِ یزدان بُوَد
البته این زیان هایی که برای تکبّر و غرور برشمردیم تماماََ زیان های فرعی آن است . و زیانِ اصلی آن اینست که هرگونه برتری طلبی ، شریک شدن با کبریاییِ حضرتِ حق است . ( تَرَفُّع = بلندی جستن ، تکبّر و خود را بزرگ دیدن ) [ امیر مؤمنان علی (ع) در خطبه قاصعه ، عزت و کبریایی را مختص ذاتِ الهی شمرده و می فرماید : « و لعنت کرد بندگانی را که در این دو صفت با او به رقابت و ستیزه خیزند » ( نهج البلاغه فیض الاسلام ، خطبۀ 234 ) ]
چون نمُردیّ و نگشتی زنده زُو / یاغیی باشی به شرکت مُلک جُو
اگر از وجودِ موهومِ خود فانی نشوی و به بقایِ حق ، زنده و باقی نگردی . عصیانگری هستی که می خواهی شریکِ سلطنتِ حضرتِ حق گردی .
چون بدو زنده شدی ، آن خود وی است / وحدتِ محض است آن ، شرکت کی است ؟
امّا وقتی که به بقای حضرتِ حق ، زنده و پاینده شدی . آن بقا و حیات ، عینِ ذاتِ اوست . و این وحدتِ تام و تمام است و کی می توان آن را شِرک نامید ؟ [ وقتی که اغراضِ نفسانی و اهوای شیطانی و حیوانی را محو کردی و هویّتِ کاذبِ خود را در کورۀ توحید ذوب کردی به بقای الهی می رسی و در این مرتبه هر گونه اثنانیّت و دو گانگی از میان برمی خیزد و هر گونه وجودِ ظلّی و اضافی ، اسقاط می شود و کمالِ توحید ظهور می کند . امّا بدان که اسرارِ این وحدت را با قیل و قال و لقلقۀ لسان درک نتوانی کرد . ]
شرحِ این در آینۀ اعمال جُو / که نیابی فهمِ آن از گفت و گو
شرحِ اسرارِ این وحدت را باید در آینۀ اعمال و کردارت پیدا کنی . یعنی این مقامِ عالی با گفتن و الفاظِ پُر طمطراق و رنگین حاصل نشود . بلکه باید اعمال و احوال خود را مستقیم کنی و از غلّ و غش نفسانی زدوده داری . بنابراین فهمِ اسرارِ این وحدت از طریق قیل و قال میسّر نمی گردد .
گر بگویم آنچه دارم در درون / بس جگرها گردد اندر حال ، خون
اگر بخواهم آنچه را که در ضمیر دارم بر زبانم آورم . در دَم بسیاری از جگرها پاره و خونین شود .
بس کنم ، خود زیرکان را این بس است / بانگ ، دو کردم اگر در دِه کس است
به همین مقدار بسنده می کنم . زیرا همین اندازه برای صاحبانِ هوش و خِرد کافی است . من دوبار ندا کردم . اگر در کوی ، کسی هست این دو ندا کافی است .
حاصل ، آن هامان بِدان گفتارِ بَد / این چنین راهی بر آن فرعون زَد
خلاصه اینکه هامان با این سخنان ناشایست . راهِ ایمان و هدایت را به رویِ فرعون بست و به راهزنیِ طریقِ حق پرداخت .
لقمۀ دولت رسیده تا دهان / او گلویِ او بُریده ناگهان
لقمۀ بخت و اقبالِ حقیقی تا نزدیکِ دهانِ فرعون رسیده بود که هامان ناگهان گِلویِ او را بُرید و اجازه نداد لقمه از گلویِ او پایین رود .
خِرمنِ فرعون را داد او به باد / هیچ شَه را این چنین صاحب مباد
هامان ، خرمنِ سعادت فرعون را به بادِ فنا داد . الهی که هیچ شاهی ، وزیر و مصاحبی مانندِ هامان نداشته باشد .
دکلمه مشورت فرعون با هامان در ایمان آوردن
خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر چهارم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات
خیلی مرسی
امیدوارم شرح مثنوی رو کامل کنید